بازتاب زندگى نامه صوفیان در قصه هاى عامیانه
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
کتاب هاى صوفیانه سرشار است از قصه هاى عامیانه در کرامات پیران تصوف و همچنین تولد و مرگ و زندگى روزمره آنان. اما عنوان مقاله ما تنها ناظر به این جهت نیست, بلکه بیشتر نگاه به قصه هاى عامیانه اى است که قهرمان آن, پیرى از پیران تصوف باشد نه فقط قصه پردازى عوامانه پیرامون احوال پیران تصوف.
براى روشن شدن آنچه گفتیم به دو حکایت از زندگى باباطاهر اشاره مى کنیم: یکى مربوط به نحوه باسواد شدن اوست که شب زمستان در آب یخ فرو رفت و بیرون آمد در حالى که صبح فردا او را باسواد یافتند (امسیت کردیّاً و اصبحت عربیاً); این یک برداشت یا آرزوى برآورده نشدنى عامیانه است که مى خواهند همه چیز به همین سادگى تحقق یابد یا نخوانده ملاّها مى خواهند به ملاّها طعنه بزنند, دوم حکایت فاطمه لره (یا: لاره) با باباطاهر است که همچون قصه لیلى و مجنون یک عشق ناکام را تصویر مى نماید. فاطمه در مقبره بابا مدفون است و بعضى گفته اند که خواهر او بوده و به هر حال ربطى هم با اهل حق دارد (ر.ک: پرویز اذکائى, باباطاهرنامه, ص123; نامه سرانجام, تحقیق و تفسیر صدیق صفى زاده, فهرست اعلام). منظور ما در این مقاله بیشتر داستان هایى از سنخ دوم است که در فارسى تاکنون به طور مستقل مورد بحث قرار نگرفته است.
جالب است که قصه عامیانه سبز پرى و زرد پرى را نوشته احمد جامى مى دانند (الذریعه, ج12, ص127). دکتر على فاضل در شرح حال و آثار شیخ احمد جام (ص479 به بعد) نسخه هاى خطى و چاپى این داستان را معرفى مى نماید که در چاپ لاهور به سال 1896م مؤلفِ قصه را (شیخ الاسلام احمد بن ابى الحسن (ابى نصر) جامى نامقى) نامیده است که همان صوفى معروف (احمد جام ژنده پیل) مى باشد. البته دکتر على فاضل انتساب کتاب را به ژنده پیل انکار کرده, ولى جاى این سؤال باقى است که چرا این قصه عامیانه را به این صوفى قرن ششم نسبت داده اند؟
یک نویسنده معاصر مصرى به نام محمد فهمى عبداللطیف در مجموعه مقالاتى تحت عنوان الوان من النص الشعبى (الهیئة العامة المصریة للکتاب, 1964) نمونه قصص اولیا و اقطاب را در آنچه (هنر مردمى) مى نامد مطرح کرده که از آن جمله است قصه سید احمد بدوى با فاطمه بنت ترى و امیره خضرة الشریفه و ماجراهایى که با سید احمد در بلاد نصارا داشت. در ادب فارسى معاصر قصه عاشقانه باباکوهى پیرامون مقبره باباکوهى مى تواند در شمار آنچه گفتیم بیاید, البته قصه باباکوهى یک اصل کهن نیز دارد که در ریاض العارفین رضا قلیخان هدایت (ص129) آمده است:
(گویند به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال, متصور و ممکن نبود از روى مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعه او رفته اعتقادى به هم رسانید و او را به مصاهرت [=دامادى] خود تکلیف نمود. چون چاشنى عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود از قبول ابا نمود. …گویند جاذبه محبت آن عاشق صادق, محبوبه صورى را به جانب خود کشید که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول شدند تا در سنه 404 رحلت نمودند, لهذا به باباى کوهى مشهور است).
برتلس محقق روسى اشاره کرده است که ترکیب درویش ـ دختر پادشاه مدت هاست افکار زندگى نامه نویسان را مسخر و آنها را وادار کرده است افسانه هاى تخیلى از این دست بنویسند, در این مورد به افسانه رایج در آسیاى میانه درباره ادهم دیوانه ـ پدر صوفى پر آوازه ابراهیم بن ادهم ـ اشاره مى کنم که تا امروز نیز در ترکستان شهرتى بسیار دارد (تصوف و ادبیات تصوف, ص609). همو در حاشیه مى افزاید که به سال 1912م رمانى ازبکى با عنوان قصه ابراهیم ادهم در تاشکنت چاپ شده است.
برتلس قصه اى منظوم از فخرالدین عراقى را هم که احتمالاً به روزبهان بَقلى [بَقل یعنى تره بار و سبزى خوردنى] مربوط است منشأ یا صورت دیگرى از قصه باباکوهى انگاشته است, اینک خلاصه قصه:
بود صاحبدلى به دانش و هوش
در نواحیّ فارس تره فروش
پیش قصرى رسید و درنگرید
صورت دختر اتابک دید
قرب سالى ز عشق مى نالید
که رخ خوب دوست باز ندید
بجز اوصاف او نخواند و نگفت
دایم از حسرتى نخورد و نخفت
تا آن که خادمى پیام آورد:
سر خود گیر و گوش کن سخنى
چون تویى را کجا رسد چو منى؟
گر که سوداى عاشقى دارى
شاید ار قصر شاه بگذارى
به فلان کوه رو مقامى ساز
کُنج گیر و مگوى با کس راز
روزگارى بدین صفت مى باش
خود شود طاعت نهانى فاش
…
عاشق بیقرار از سرِ درد
به ریا مدتى چو طاعت کرد
از ریا در ربود اخلاصش
بُرد سوى عبادت خاصش
بدین گونه شوخى جدّى مى شود و مجاز به حقیقت مى پیوندد. حالا جذبه حقیقت و محبت راستین, شبى دختر را به سوى آن عابد مى کشاند. شیخ در را بر روى او نمى گشاید و مى گوید: (گر تو آنى من آن نیم بارى). شاهزاده خانم بى تاب و شیفته است. خبر به اتابک مى رسد و بالاخره دختر جفتِ حلال شیخ مى شود و شاعر چنین نتیجه گیرى مى کند:
عفت عشق و صدق یار نگر
حسن تدبیر و ختم کار نگر
(برتلس, تصوف و ادبیات تصوف, ص612).
و این عشق و عفت یادآور مثنوى غرایب سروده رونق علیشاه کرمانى است در سرگذشت مشتاقعلى شاه ـ صوفى و هنرمند مشهور (مقتول به سال 1209) که بسیار واقع نگارانه به قلم آمده و عباراتى ساده و پر احساس دارد و درخور مقاله مستقلى است.
اما عشق صوفى همیشه همچون عشق باباکوهى به وصال نمى رسد, بلکه گاه خونین است. در همین کتاب برتلس مى خوانیم مجدالدین بغدادى در اصل اسمش عبدالرحمن است و پس از دیدن خوابى هفت سال سرگردان مى گردد و آخر در خوارزم دست ارادت به نجم الدین کبرى مى دهد و نجم الدین وى را به لقب مجدالدین مى خواند (ص444). این مجدالدین در برخوردى با داماد امیر خوارزم کشته مى شود.
از آن طرف, عبدالله پسر خلیفه بغداد که بر سر ولایات شطرنج مى بازد به خوارزم مى آید و با محمود پسر آتسز بر سر کشورش مى خواهد شطرنج بازى کند و محمود از شیخ نجم الدین خواهش مى نماید که با عبدالله شطرنج بزند. عبدالله ـ پسر خلیفه ـ پس از دو بار باختن, مرید شیخ نجم الدین مى شود و نجم الدین به او دستور مى دهد که از چاه خانقاه براى مریدان آب بکشد (ص445).
… در ادامه داستان, نجم الدین به همین عبدالله پسر خلیفه لقبِ مجدالدین مى دهد و یک بار میان نجم الدین و مجدالدین کشمکش لفظى رخ مى نماید که در نتیجه بایستى مجدالدین به آب کشته شود و نجم الدین بر دست مغولان شهید گردد و چنین مى شود (ص446).
اما تفصیل کشته شدن مجدالدین چنین است که به امیر خبر مى دهند دخترش با مجدالدین ارتباط دارد. در واقع دختر امیر مرید مجدالدین گردیده و محرمیت یافته است. امیر هم دختر خود را مى کشد و هم مجدالدین را سر بریده در رودخانه مى اندازد (ص446). در مجالس العشاق مى خوانیم شیخ مجدالدین جوانى زیباست که دل مادر زیباى سلطان خوارزمشاه را ربوده و حاسدان در حق او زبان درازى ها مى کرده اند. مجدالدین خود منظور نظر نجم الدین کبرى است و نجم الدین با وى شطرنج مى بازد تا دلش را به دست آورد (مجالس العشاق, ص83 ـ 85). صورت هاى دیگرى از اصل واقعه تاریخى را در مقاله دکتر نصرالله پور جوادى (مجله معارف, ص47ـ50 و 68 فروردین ـ تیر65) ببینید.
دنباله روایت ترکى داستان مجدالدین و نجم الدین که برتلس ترجمه و تلخیص کرده است درباره کشته شدن نجم الدین کبرى به دست مغولان است و صرف نظر از چند کرامت مشهور که در دیگر کتب هم به نجم الدین نسبت داده شده, بقیه همچون رمانى تاریخى و جذّاب است.
عالمى بر نجم الدین حسادت مى ورزد, به سراغ چنگیز مى رود و چنگیز را به تسخیر خوارزم و بغداد تحریک مى نماید. در این میان, نجم الدین مرید دیگرى پیدا کرده که یک بچه یهودى نومسلمان است به نام جمیل الدین یا جمیل جان. نزد امیر سعایت مى کنند که نجم الدین (اُغلان باز) است. به فرمان امیر, خانه نجم الدین را جستجو مى کنند. جمیل را یافته مى کشند و جسدش را به آب مى اندازند و خانقاه را به آتش مى کشند. نجم الدین این هنگام در باغى است که پیش بینى شده خونش در آن جا ریخته خواهد شد. نجم الدین براى وضو کنار آب مى رود. دست جمیل کوزه آب را از میان رود به نجم الدین تقدیم مى نماید. جسد را بیرون آورده به خاک مى سپارند و امیر که براى عذرخواهى نزد شیخ به باغ رفته از او مى شنود که (سر تو خونبهاى مرگ جمیل خواهد شد), سپس نام شهرهایى را مى آورد که قربانى مصیبت خواهند گردید (ص449).
در دنباله داستان, هولاکو و چنگیز با هم درآمیخته اند, همچنان که بعضى وقایع منسوب به مجدالدین در تذکره ها به نام جمیل الدین آمده است. مى دانیم که در تواریخ مى نویسند وقتى مجدالدین کشته شد موى سر یک مغول در چنگش بود و نمى توانستند بیرون بیاورند تا موى را بریدند; آن مغول در این داستان پسر هلاکو مى باشد (ص451), حال آن که در این واقع تاریخى هنوز خود هولاکو هم متولد نشده بوده است. بقیه این قصه جنبه وقایع تاریخى البته آمیخته با خوارق عادات دارد الا این که چون مربوط به صوفیه نیست از آن مى گذریم (ص452).
پیشتر نامى از مجالس العشاق در میان آوردیم. این کتاب عجیب نوشته کمال الدین حسین طبسى و منسوب به سلطان حسین بایقرا پر است از داستان هاى عاشق پیشگى مشاهیر به ویژه عارفان که در اکثر داستان ها معشوق, پسرى زیباروى است. این داستان ها بعضاً به صورت تراژیک پایان مى یابد تا قهرمان داستان خالصاً به سوى عشق الهى سوق داده شود: حسین بن منصور (حلاج) عاشق پسر معتضد خلیفه است و به این علت او را پیش چشمان آن پسر به دار مى زنند (مجالس العشاق, ص51); ابوالحسن خرقانى عاشق جوانى خوش شکل است که آب وضوى او را مهیا مى داشت, مریدان حسود سر آن جوان را مى برند و بر سینه اش مى گذارند (همان, ص53).
در مجالس العشاق شیخ صنعان شخصیت تاریخى فرض شده و پیر ارشادِ شیخ عطار است (ص89). در این صورت داستانِ شیخ صنعان یک مصداق کامل از آنچه مى خواهیم مطرح کنیم خواهد بود. البته تأویلات مربوط به قصه جدا از قصه است و براى هر قصه ممکن است تأویلى مناسب یا نامناسب یافت و بافت.
نیز در مجالس العشاق حافظ مع الواسطه عاشق جوانى آهنگر است و براى او سروده:
دلم رمیده لولى وشى است شورانگیز
دروغ وعده و قتّال وضع و رنگ آمیز
اما مى دانید که حافظ در اذهان عامه یک داستان کامل دارد. او شاگرد خمیرگیرى است که عاشقِ شاخ نبات مى شود و براى رسیدن به وصال او سر چاه مرتاض على به ریاضت و شب زنده دارى مى پردازد و همان جاست که مکاشفه براى او حاصل مى شود: (دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند…) و در همین غزل است که سروده:
این همه شهد و شکر کز سخنم مى ریزد
اجر صبرى است کز آن شاخ نباتم دادند
(اجر صبر) از تِم هاى داستان عامیانه است و این جاست که باز آرزوهاى برآورده نشده عوام در قالب یک شخصیت محبوب تجسّم مى یابد.
با چند نمونه دیگر از ظهور و تجلّى درویش در داستان عامیانه گفتار را به پایان مى بریم. آذر کیوان صوفى اشراقى است که در داستان بوستانِ خیال (طلسم زحل) را تعبیه نموده و هم با وصیت او قابل گشودن است (محمد جعفر محجوب, ادبیات عامیانه ایران, ص672 و673).
دیگر نسیم عیار در داستان اسکندرنامه است که یک جا به صورت درویش سخنور ظاهر مى شود و مهتر مزدک عیار را مغلوب مى نماید (کلیات هفت جلدى اسکندرنامه, ص269, 1327).
در همین داستان اسکندرنامه جاهایى هست که وقتى قهرمان داستان در عشق شکست مى خورد قلندر مى گردد و سر به صحرا مى گذارد و در شهرها به پرسه و پُرسه مشغول مى شود.
در داستان هاى عامیانه, درویش یک چهره منفى نیز دارد که مثلاً با دعوى کیمیاگرى و با فنون و قدرت جادوگرى قهرمان داستان را گرفتار طلسم خویش مى سازد (ر.ک: میرزا برخوردار ترکمان فراهى, شمسه و قهقهه, امیرکبیر, 1336ش).
در داستان هاى میرزا برخوردار یک مورد هم هست که کسى با دعوى درویشى و مریددارى و پوست نشینى عیار و راهزنى نابکار است (همان, ص326). اما به طور کلى درویش غالباً کارگشا و راهنما و چاره ساز و دلنواز مى باشد و گه گاه پس از رفع دشوارى قهرمانِ داستان ناپدید مى شود و این است انعکاس نظریه (رجال الغیب) و ابدال و اوتاد تصوف در داستان عامیانه. و نیز در داستان هاى عامیانه که به روزگار صفوى و بعد از آن پدید آمده شاه عباس در لباس درویشى به شبگردى مى پردازد که مى دانیم خود شاه عباس لقب مرشد کامل دارد. در داستان حسین کرد به یک چهره منفى به نام درویش دال سنگى برمى خوریم که در مقابلِ عنصر خوب داستان قرار مى گیرد.
اما این که چرا چنین شده است یعنى چگونه درویش ـ چه تخیلى و چه تاریخى ـ قهرمان داستان واقع شد؟ سببش این است که درآمیختگى تصوف با فرهنگ این ملت بسیار عمیق است تا آن جا که پس از تحولات زبان در یکصد و پنجاه ساله اخیر و تأثیرات ترجمه و زندگى تازه و در شبکه ارتباطات جهانى قرار گرفتن باز هم در محاورات روزمره ما بسیارى ارزش ها و واژه ها و اصطلاحات صوفیانه بى آن که توجه کنیم سارى و جارى و شایع و رایج است; پس عجیب نیست که سایه درویش بر افسانه هاى عامیانه نیز سنگینى مى کند و درویش این جا و آن جا حضورى چشمگیر دارد.