آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۸۳

چکیده

متن

مؤلف, طبق آنچه مصححان در مقدمه کتاب نوشته اند, در اواخر قرن دهم متولد شده و کتاب مرج البحرین را در 1026هـ.ق. تألیف کرده است. بیش از این اطلاعاتى از او در دست نیست. از این شرحِ مفصل برمى آید, که مؤلف معلومات عالى ادبى و مطالعات عمیق عرفانى داشته, و جاى جاى از ابن عربى و عین القضات و غزالى و میر سید على همدانى نقل قول مى نماید. همچنین از اشعار مولوى و شبسترى زیاد نقل کرده است. با آنکه در تفسیر عرفانى غزلیات حافظ گاه دچار تکلف شده ولى از شوخ طبعى رندانه حافظ برخوردار است و چنانکه خواهیم دید روح کلام شاعر را دریافته است و استهزاى شاعر را نسبت به قشریون و ریاکاران کوته اندیش بخوبى ظاهر مى سازد و توضیح مى دهد. تصریح او بر اینکه عرفا و شعرا در مراحلى از سلوک و زندگانى ممکن است دچار عشقِ مجازى و حتى هوس هاى منحرف شوند, یادآور کتاب مجالس العشاق است که بیش از یک قرن پیش از آن نوشته شده است. اکنون نکاتى از این کتاب را با تلخیص از نظر خوانندگان مى گذرانیم, و خوانندگان را براى تفصیل به اصلِ کتاب ارجاع مى دهیم.
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

(… سبکباران ساحل علماى شریعت باشند و مراد از موج و گرداب هایل, مشکلات و صعوبات مقام سکر و فنا است که سالک را در ورطه زنادقه و الحاد و لجه جمع صرف و اتحاد, هلاک و سرگردان مى سازد). (ح1, ص10)
غزل گفتى و در سفتى بیا و خوش بخوان حافظ…
(حضرت خواجه را آوازى بود در عین لطافت و خوش آهنگی…).
یار مردان خدا باش که در کشتى نوح
هست خاکى که به آبى نخرد طوفان را
(مراد از خاک, تن مبارک حضرت نوح و یا جسد مبارک حضرت آدم صفى است). (ج1, ص77)
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را…
(دأب این طایفه علّیه آن است که چون شوق و قلت و اضطراب برایشان غالب مى شود و استیلا مى آورد, از خوفِ صدور شطحیات مى گریزند در پرده مجاز, و شرح درد دل بى تردد و دغدغه به استیفاء ظاهر مى نمایند). (ج1, ص82)
مباش در پى آزار و هرچه خواهى کن…
(مباش در پى آزار خود, یعنى کارى نکن که آزار و عذاب بکشی…). (ج1, ص258)
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند…
(مستور اهل خلوت, و مست اهل محبت است). (ج1, ص318)
خم زلف تو دام کفر و دین است…
(صفت الهادى تقاضاى مظاهر مهتدى, و صفتِ المضل تقاضاى مظاهر ضاله نموده). (1, ص302)
سهو و خطاى بنده اگر نیست اعتبار
معنى عفو و رحمت پروردگار چیست؟
(حکمت الهى اقتضا کرد ظهور مخالفت از انسان, تا ظاهر شود از حق تعالى غفران). (ج1, ص320)
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست…
ظرافت است با زاهد شکم پرور). (ج1, ص321)
آن شد که بار منت ملاح بردمى
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟
(یعنى آن وقت گذشت که بار منت مرشد بردمى و کشیدمی…). (ج1, ص334)
مست بگذشتى و از خلوتیان ملکوت
به تماشاى که آشوب قیامت برخاست
(اشاره به لیلة الاسراء). (ج1, ص379)
آنجا که کار صومعه را جلوه مى دهند
ناقوس و دیر و راهب و نام صلیب هست
(آنجا که مظاهر جمالى را جلوه مى دهند و به روى کار مى آورند, مظاهر جلالى را نیز جلوه مى دهند و ظاهر مى سازند). (ج1, ص414)
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست…
(زیرا که او بیمار نادانى است, و بیمار محل ترحم است نه جاى خشونت). (ج1, ص457)
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش…
(رد فلسفى است که فلک را عقل فعال مى گوید و اسباب را بدو منسوب مى دارد). (ج1, ص497)
خموش حافظ و این نکته هاى چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است
(سید عضد صراف که از افاضل روزگار بود, با حافظ تعصب داشت…). (ج1, ص582)
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
(خدایا من در وجود خود به تو محتاجم و تو در ظهور خود به من) (ج1, ص559 و 866)
خُم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
(مراد از خمخانه عالم اجسام است). (ج1, ص614)
وجه مى مى خواهم و مطرب, که مى گوید رسید؟
(بهاى شیشه مى و اجوره مطرب مى خواهم, آن هم دیده شود که که مى گوید رسید). (ج1, ص735)
حالى درون پرده بسى فتنه مى رود
تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند؟
(سنّت الله بر این جارى گشته که در این جهان ظالمان و حاسدان را مهلت مى دهند تا مستحق عذاب آخرت گردند, و این امهال بر مظلومان و محسودان گران مى آید). (ج2, ص797)
هر شبنمى در این ره صد بحر آتشین است
(شبنم کنایت از گناه صغیره است, که المخلصون على خطر عظیم). (ج2, ص939)
به کوى میکده یارب سحر چه مشغله بود؟
(رسمى است مى فروشان را که به هنگام شب ها میکده را آرایش مى دهند و شمع و مشعله روشن مى کنند و همه را در جوش مى آرند… و افسانه خوانان و حکایت گویان در کار مى گردند و مطربان سازها را کوک مى نمایند و طُرفه بشکن بشکن در میکده ها مى شود). (ج2, ص856)
عیب مى جمله بگفتى هنرش نیز بگو…
از جمله منافع, اشتعالِ حرارت غریزى, هضم طعام, تواضع متکبران, سخاوت ممسکان, جرأت بیدلان, و خلاص از قید هستى و خودپرستى). (ج2, ص971).
خوش آن دلى که مدام از پى نظر نرود…
(از عارف شیرازى ذنبِ چشم که خلاف مرضیّ محبوب غیور باشد صدور یافته). (ج2, ص979)
دوستان دختر رز توبه ز مستورى کرد
شد بر محتسب و کار به دستورى کرد
(شراب ها اجازه محتسب عین ظرافت رندانه است). (ج2, ص1029)
دل از من برد و روى از من نهان کرد
خدا را با که این بازى توان کرد
(بازى, استدراج و مکر الهى را گویند). (ج2, ص1042)
گرچه مى گفت که زارت بکشم, مى دیدم
که نهانش نظرى با من دل سوخته بود
(در عین قهر و جلال در جهت تربیت حال من بود). (ج2, ص1111)
جمله وصف عشق من بوده ست و حسن روى تو
این حکایت ها که از فرهاد و شیرین گفته اند
(به مقتضاى آنکه ان اللّه جمیل یحب الجمال, حسن و محبت از صفات حق اند لاجرم فى حذ ذاته متجزى نمى شوند, پس عاشقان از ازل تا ابد وجود واحدند و همچنین معشوقان). (ج2, ص1400)
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامى نفرستاد
(اگر سالک کرامت بیند, دچار قبض شود). (ج2, ص1155)
پنهان خورید باده که تکفیر مى کنند
(در اخفاى فاعل تکفیر مى کنند رند شیرازى را نکته اى ملحوظ است که تعیین فرقه نکند و معاتَب هیچ کس نباشد). (ج2, ص1170).
شب تیره چون سرآرم ره پیچ پیچ زلفت
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
(او را جز به او نتوان دید) (ج2, ص1075)
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود…
(از سیاق این غزل مفهوم مى شود که هنوز حافظ را سیر الى اللّه تمام نشده بود که جدایى از مرشد در میان آمد. قتل یعنى فناى ذات و صفات که شرط دخول سیر فى الله است). (ج2, ص1144)
مژده اى دل که مسیحا نفسى مى آید…
(خطاب مهدى موعود). (ج2, ص1530)
گفت که این سیاه کج, گوش به من نمى کند…
(یعنى جفّ القلم بما هو کائن). (ج2, ص1308)
به کوى مى فروشانش به جامى برنمى گیرند
زهى سجاده تقوى که یک ساغر نمى ارزد
(اگر مى فروش بگیرد دلقِ ما را به میى که نجاست و حرمت آن به نص ثابت شده است, بفروش دلق نفاق آمیز فتنه انگیز خود را, که از این بهتر قیمت نمى ارزد. اما مى فروش کى مى گیرد و کجا چنین سودا مى کند!). (ج2, ص1058)
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه زاهد مى انگورى کرد
(چون ابیات متضمن رندى و شوخى شطّاحان کوچه محبت بود و این معنى بر طبع زاهد لفظى ذاهل [=بیهوش] گران نمود, لاجرم با او از راه ظرافت استهزایى صریح فرمود. رسمِ شرابخواران است که اگر کسى نمى خورد لباسش را با شراب ضایع مى کنند و رسوایى و فضاحت بار مى آورند). (ج2, ص1032)
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
(مسجد تجلیات جمالى, و خرابات تجلیات جلالى). (ج3, ص1596)
در نظر بازى ما بیخبران حیرانند….
(رند شیرازى را در این مطلع طرفه ظرافت هاست. اوّل اینکه از ایشان تعبیر مى نماید به بى خبران. ثانى آنکه مى گوید: (من چنینم که نمودم) که ایشان نفاق دارند! ثالث آنکه مى گوید: (ایشان دانند) که بى خبران را چنین گفتن استهزاست چنانکه کسى گوید: مرده ها دانند!). (ج3, ص1189)
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
(رند شیرازى را در این غزل طرفه ظرافتى است با فرقه زهاد لفظى که گرفتار خلوت و چلّه زنان هستند. ترجیح میخانه که مقام رندان خراباتى است بر خلوتخانه که منزلگاهِ زاهدان صورتى است). (ج2, ص1150)
شاه ترکان سخن مدعیان مى شنود
شرمى از مظلمه خون سیاووشش باد
(شاه شجاع شاهِ ترکان است, و عُماد فقیه مدعى, و سیاووش خود حافظ مظلوم نامراد). (ج2, ص1390)
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین…
(گفت: تو مست و دیوانه اى نمى دانى که هر دو کار را مى کنند. چون سالک به مرتبه محبت ذاتى رسید در همه ذرات او را مى بیند). (ج2, ص1499)
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
قاضى قرابه کش شد و مفتى پیاله نوش
(جماعت مذکوره [یعنى قاضیان و مفتیان] خواجه حافظ را به جهت شرابخوارى پیش پادشاه مذکور بدنام کرده بودند, همان تهمت را به روى شان مى مالد!) (ج3, ص1912)
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
(به سبب آنکه عارف شیرازى اکثر اوقات در مطالعه جمال حقیقى توصل به مظاهر حسنه مجازى مى نمود, جماعتى از زهاد غیبت خواجه در پرده مى کردند. خواجه مى گوید: چرا در پرده مى گویید من آشکارا مى گویم, اما دیده نیالوده ام به بد دیدن). (ج4, ص2563)
اشک آلوده ما گرچه روان است….
(اشک آلوده ذنبِ چشم است از نظر کردن به عورات نامحرم و امارد). (ج4, ص2319)
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان…
(شمشاد قدان: عالمان راسخ در علم و عمل.
شیرین دهنان: علماى لدنّیه.
صف شکنان: علماى جدل.
شیرین سخنان: علماى لسانى.
پیمان شکنان: الذین ینقضون عهداللّه بعد میثاقه). (ج4, ص2527)
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده….
(عارف شیرازى در این غزل بى بدل, بیانِ منع و زجر پیر و مرشد از عشق مجازى به طریق دوام و استمرار مى کند. نباید بر پُل منزل سازد). (ج4, ص2672).
اى بیخبر بکوش که صاحب خبر شوى
(خطاب است عتاب آمیز با فلسفى که بر علم لسانى (جدل و مباحثه) اکتفا نموده از علم قلبى و باطنى بى خبر بلکه منکر مانده). (ج4, ص2843)
آیین تقوى ما نیز دانیم
امّا چه چاره با بخت گمراه
(جهت تعریض و استهزاى شیخان زمانه و زاهدان روزگار, بخت خود را گمراه گفته, والاّ بختِ محبان بر راه مستقیم است). (ج4, ص2711)

تبلیغات