لهجه بلخ و دریافت بهتر سخن مولوی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
مولانا جلال الدین محمد مولوى بلخى, هنگامى که میدان سخن منظوم را با محدودیت هاى وزن و قافیه, براى جولان اندیشه و سخن دل خویش, تنگ مى دید, لب به شکایت مى گشود.
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
حرف چه بود تا تو اندیشى ازان؟
حرف چه بود؟ خارِ دیوارِ رزان
لفظ و حرف و صوت را بر هم زنم
تا که بى این هر سه با تو دم زنم(مثنوى, ص36)1
رستم از این بیت و غزل, اى شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا(دیوان, ص64)2
برخى, از این بیانات مولانا و از روى دشوارفهمى برخى از سخنانِ او, تصوّر مى کنند که گویا مولوى هر اندیشه و سخنى را که به ذهن و زبانش مى رسیده, بدون توجّه به دستورِ زبان و قواعد شعر, بیان مى فرموده است و این واقعیت را نمى پذیرند, که اشکال در کمیِ آشنایى ما با سخنان آن بزرگ است.
آنچه نگارنده را به تقدیم این سطور جدّى تر ساخت. سخنى است از محقّقى محترم که در مقدّمه بر یک منظومه فارسى سده دوازدهم هجرى نگاشته شده بود و اتفاقاً به نظر رسید (البتّه از ذکر نام آن محقّق محترم و اثر نامبرده معذورم). ایشان براى توجیه سُستیِ نظمِ شاعر مورد نظر, سخنى با این مفهوم آورده بودند که ـ مگر نه اینکه در شعر مولوى هم کاستى هایى با توجّه به وزن و قافیه هست؟
وقتى سخن بزرگى را مى خوانیم یا مى شنویم, و در فهم آن به اشکالى برمى خوریم, نباید بى درنگ بر بى اعتنایى آن بزرگ به قواعد و ضوابط حکم برانیم و احتمال ناآشنایى یا کم آشنایى خود را مردود بدانیم.
سخن مولوى از همین دست است. مولوى در کودکى از بلخ جدا شده, ولى از لهجه بلخ بیگانه نگشته و سخن او در بسیارى از مواضع ـ چه از لحاظ دستور و چه از نگاه کاربُردِ واژه ها ـ تحتِ تأثیر لهجه بلخ و بخارا قرار داشته است. اگر به این نکته بیندیشیم و ابهاماتى را که در سخن مولوى مى بینیم, با لهجه بلخ و کابل و دوشنبه و بخارا برسنجیم و از آن لهجه ها براى دریافت سخن او یارى بجوییم, خواهیم دید که تعقید و ابهامى در میان نیست. مولانا نه به وزن بى توجه بوده, نه به قافیه, بلکه طبیعتاً تحت تأثیر لهجه کُهنِ خویش بوده است.
در این سطور به مواردى از این قبیل, تنها در غزلیات مولانا ـ دیوان شمس ـ اشاره شده است. وجود ویژگى هاى لهجه هاى بلخ و بخارا و سمرقند در سخن منظوم گاهى براى برخى از سخنوران شگفت انگیز بوده است. زین الدین محمود واصفى هروى مؤلف بدایع الوقایع مواردى از غرایب این ویژگى ها را به جِدّ و به هزل در کتاب خویش آورده است.3 از جمله غزلى است, از بنایى هروى که در آن به زبان سمرقندیان سخن گفته و به عبارتى با آنان خوش طبعى نموده است (البته بنایى به لهجه هروى هم قصیده اى به نام مجمع الغرایب دارد, نیمى به جِد و نیمى به هزل). ابیاتى از غزل بنایى,4 که واصفى آن را نقل کرده چنین است:
شوق آن خال سهم پیوسته جان اندر بود
همچو آن کفتر که دانش جغردان اندر بود
(شوق آن خال سیاه پیوسته در جان من است, مانند کبوترى که دانه در چینه دان اوست)
تا به رخسار شرینش روى مه شد مانداک
هر شبى زین سوب چمهام آسمان اندر بود
(تا روى ماه, همانند رخسار شیرین او شد, هر شب چشمهایم از این سو به سوى آسمان است)
شهر در گشتم مسلمانى یکم ساغر نداد
مى روم ساغرج بر, شاید مغان اندر بود
(در شهر گشتم, مسلمانى به من ساغرى نداد, به ساغرج مى روم شاید در مغان یا نزدِ مغان باشد)
پشت چاکردیزه گشت اندر ندیدم یار را
اى بنایى بین که شاید مفتیان اندر بود
(در گشت و گذار پُشتِ چاکردیزه یار را ندیدم, اى بنایى ببین, شاید در محلّه مفتیان باشد)
در همین ابیات افزون بر دیگر ویژگى هاى لغوى و دستورى, مى بینیم که حروف اضافه اندر, بر و در را بنایى پس از نام ها آورده و مى خواسته بگوید که سمرقندیان به جاى آن که بگویند (در شهر گشتم) مى گویند (شهر درگشتم), و به جاى (اندر جان) و (اندر آسمان) مى گویند (جان اندر) و (آسمان اندر).
در معرفى زبان گفتارى بلخ, کتاب یا رساله اى چاپ نشده و یا نگارنده از آن بى اطّلاع است; امّا نگارنده چند سالى در بلخ و فاریاب و قندوز (کُندِز) اقامت داشته و اندکى با ویژگى هاى سخن بلخیان آشناست. البتّه در مورد لهجه هاى تاجیکى و بخارایى که هر دو مشترکاتى با لهجه هاى بلخ و کابل دارند, کتاب ها و رساله هاى متعدّدى انتشار یافته است و پژوهشگران مى توانند سخن مولوى را از نگاه ویژگى هاى لهجه و زبان گفتار با این لهجه ها نیز مقایسه کنند.
یکى از مهم ترین موارد, خصوصیت تقدیم و تأخیر حروف اضافه است; مثلا اکنون هم سالمندان بلخى, یا کسانى که هنوز تحت تأثیر لهجه کابل و لهجه معیار درسى قرار نگرفته اند, به جاى آن که بگویند (به خانه), مى گویند (خانه به) و به جاى آن که بگویند (همراهِ تو) مى گویند (توقتى) یا (توکتى) و امثال آن. نیز هنوز در لهجه بلخ فعل امر را بدون باء اضافه به کار مى برند; مثلاً به جاى بیا, آى و به جاى بنشین, شین و به جاى بنویس, نویس مى گویند.
همچنان در افعال داراى پیشوند فعلى نشانه استمرار (مى) خلاف فارسى معیار, که در میان پیشوند و فعل مى آید, در این لهجه پیش از پیشوند فعلى واقع مى شود. این ویژگى در لهجه کابل نیز هست; مثلاً به جاى (برمى آید), (مى برآید) و به جاى (درمى آید), (مى درآید) گفته مى شود. حالت نفى نیز چنین است ـ به جاى (برنیاید), (نبراید) مى گویند. یعنى (نـَ) که نشانه نفى است, پیش از پیشوند فعلى مى آید. در فعل نهى, (نـَ) که نشانه نهى نیز هست, بر سر فعل امر پیش از باء اضافه مى آید, به جاى (میا) گفته مى شود (نبیا) و به جاى (میار) گفته مى شود (نبیار).
پیش از پرداختن به نمونه هایى از این موارد در سخن مولوى ـ دیوان شمس ـ کاربُردِ این گونه ترکیبات را به صورت مختصر در فارسى تاجیکى و لهجه بخارایى مرور مى کنیم.
1. قرار گرفتن حرف اضافه پس از اسم
این لباس را چند سوم به خریدى؟ (این لباس را به چند سوم خریدى). خانه دَ بنشین (در خانه بنشین), بازارها دَ مى فروشند (در بازارها مى فروشند), او سلیم قتى آمد (او همراه سلیم آمد), شیر آب قتى مى خواهم (شیر به همراه آب مى خواهم), (تاجیکى, ص81 ـ82).5 این مرد کتى شهرتان به رو (با این مرد به شهرتان برو), بچه بودنت به, اینا تو قتى بازى مى کرن (بچه که بودى, اینها با تو بازى مى کردند), من تو کتى نمى بیام (من با تو نمى آیم).(بخارایى, ص146, 151 و 152)6
2. حالت استمرار افعال
مى براید (برمى آید), مى برداشت (بر مى داشت), مى درآید (درمى آید), مى درآورد (در مى آورد) (تاجیکى, ص91)
3. حالت امر
شین (بنشین), بیند (ببیند), شنو (بشنو), گیرم (بگیرم), نویس (بنویس) (تاجیکى, ص90089)
4. حالت نهى
نبیا (میا), نبردار (برمدار), نبایست (مایست), نبیار (میار) (تاجیکى, ص93)
5. حالت نفى
نمى بردارد (برنمى دارد), نمى براید (برنمى آید) (تاجیکى, ص93)
اکنون با استفاده از لهجه بلخ, به گلگشتى در سخن مولانا یعنى غزلیات شمس مى پردازیم.
1. آوردن حرف اضافه پس از نام ها
اندر
آب زلال اندر
اندرآ, آب زلال اندر نگر
تا ببینى عکس خورشید جمال
(ص1291)
(درآى, اندر آب زلال بنگر…)
بحر اندر: اندر بحر, در بحر
چون نیى بحرى تو بحر اندر مشو
قصد موج و غرّه دریا مکن (ص758)
(چون اهل بحر و دریا نیستى, اندر بحر مرو…)
جوال اندر: اندر جوال, در جوال
بدین زارى و خفریقى, غلام دلق و ابریقى
اگر حقى و تحقیقى چرایى این جوال اندر؟
(ص408)
(…چرا در این جوال هستى؟)
جهان اندر: اندر جهان, در جهان
جهان اندر گشاده شد جهانى
که وصف او نیاید در بیانى (ص1267)
(در جهان جهانى [دیگر] پدید آمد…)
خرگه اندرآ: در خرگاه داخل شو
چون راه رفتن است توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندر آ (ص122)
( ـ بیا اندر خرگاه آى)
سجود اندر: در سجود
در زیر چادر است بتى کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندر آمدیم (ص643)
(… اندر سجود آمدیم)
ظرف اندر: اندر ظرف, در ظرف
روان شد سوى ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگى و بشکن خم (ص557)
(کوثر به سوى ما روان شد که در ظرف نمى گنجد…)
قلزم اندر: اندر قلزم
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نى تر شد
ز قلزم آتشى بر شد در او هم لا و هم الاّ (ص74)
کشتى نوح اندر آ: اندر کشتى نوح در آ
بحر اگر شود جهان کشتى نوح اندر آ
کشتى نوح کى بود سخره غرقه و تلف (ص506)
(اگر جهان دریا شود, تو در کشتى نوح درآ…)
در
آب سیاه در مرو: در آب سیاه مرو
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات مى رسد
آب سیاه در مرو کاب حیات مى رسد (ص243)
(ـ در آب سیاه مرو…)
آینه در بننگرى: در آینه نگاه نکنى
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد؟
اى صنما به جان تو کاینه در بننگرى (ص925)
(… اى صنم به جانت [سوگند] که در آینه نگاه نکنى)
بازار در: در بازار
این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من
بازار جهان در, به کى مانم؟ به کى مانم (ص570)
(… در بازار جهان به کى همانند هستم؟…)
باغ خدایى در آ: با در باغ خدایى آى
اى رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغِ خدایى درآ خار بده گُل ستان (ص774)
چرخ در: در چرخ, در آسمان
مه ما نیست منور تو مگر چرخ در آیى
ز تو پر ماه شود چرخ چو بر چرخ بر آیى (ص1046)
(ماه ما روشن نیست, مگر تو در آسمان آیى یا در چرخ سماع آیى, که روشن گردد)
جان در: در جان
ایا اومید در دستم عصاى موسوى بودى
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو مارى تو (ص813)
(… در جان من چون مار هستی…)
حلقه در آ: در حلقه بیا
اى صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن
عشق نگردد کهن, حقِّ خدا همچنین (ص776)
(… اى صنم… در حلقه بیا…)
خانه در آ: در خانه بیا
اى تو نگار خانگى خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر (ص407)
(… از این سفر به خانه بیا…)
خرابات در: در خرابات
خرابات بتان در شد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهى سرمست اندیشه (ص860)
(در خرابات مغان رفت…)
دوغ در فتد: در دوغ فتد
چو تو سیمرغ روح را بکشانى در ابتلا
چو مگس دوغ در فتد به گهِ امتحان تو (ص845)
(… مانند مگس در دوغ افتد, یعنى درمانده گردد…)
رقص درآر: در رقص آور
یک نفسى بام برآ اى صنم
رقص در آر اُستن حنّانه را (ص144)
(… یک نفس بر بام آى و ستون حنّانه را به رقص آور)
رقص در آییم: در رقص آییم
طلب در: در طلب
همه سوار و پیاده طلب در افتادند
به جدّ و جهد نه چون تو که سُست افتادى (ص1149)
عشق در: در عشق
آن که بالایى گزیند پست باشد عشق در
آن که پستى را گزید از مجلس سامى است آن (ص744)
(آن که بالا را گزیند و بالانشین باشد در عشق پست باشد…)
قمارخانه درآ: در قمارخانه آ
بیا که دانه لطیف است رَو ز دام مترس
قمارخانه در آ و ز ننگ و نام مترس (ص478)
(… در قمارخانه آى و…)
گریه در: در گریه
گفتمش چونى دلا؟ او گریه در شد هاى هاى
از فراق ماهروى همنشان همنشین (ص743)
(گفتمش اى دل چگونه اى؟ دل به گریه افتاد…)
میخانه در: در میخانه
روزى تو مرا بینى میخانه در افتاده
دستار گرو کرده, بیزار ز سجّاده (ص868)
(روزى مرا در میخانه افتاده بینی…)
بر
آتش بر: بر آتش
دو طشت آورد آن دلبر یکى ز آتش, یکى پر زر
چو زر گیرى بود آذر, ور آتش بر زنى برد (ص939)
(… وگر بر آتش برزنى بردی…)
بام بر رو: بر بام رو
دیوار گوش دارد, آهسته تر سخن گو
اى عقل بام بر رو, اى دل بگیر در را (ص119)
(… اى عقل بر بام رو…)
پاى بر: بر پاى
شحنه را چاه ز نخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پاى بر (ص436)
(… تا زنجیر زلف را بر پایش نهم)
خوان بر: بر خوان, بر سر سفره
چو خوان بر آیى و اخوان ترا قبول کنند
مثال نان مدد جان شوى و جان باشى (ص1145)
(چون بر سر خوان یا سفره آیى و برادران…)
دهان بر: بر دهان
دهان بر مى نهاد او دسته, یعنى دم مزن خامش
و مى فرمود چشمِ او درآ در کار پنهانک (ص512)
(او دست بر دهان مى نهاد…)
ربضِ شهر برآمد: بر ربضِ شهر آمد
حشم عشق در آمد ربض شهر برآمد
هله اى یار قلندر بشنو طبل ملامت (ص191)
(حشم عشق درآمد و بر ربض شهر آمد…)
زمین بر: بر زمین
بر گرد ماهش مى تنم بى لب سلامش مى کنم
خود را زمین بر میزنم زان پیش کو گوید صلا (ص51)
(… خود را بر زمین مى زنم…)
به
پایم به خلید: به پایم خلید
اى لطف تو دستگیر رنجور
پایم به خلید خار برخیز (ص470)
دروازه برون: برون دروازه
یاران به خبر بودند, دروازه برون رفتند
من بى ره و سرمستم, دروازه نمى دانم (ص565)
(یاران باخبر بودند , بیرون دروازه رفتند…)
مردار بوى: بوى مردار
اى روترش به پیشم, بد گفته اى مرا پس
مردار بوى دارد, دائم دهان کرکس (ص477)
(… دهان کرکس همیشه بوى مردار دارد)
غم پُر: پُرغم
وگر غم پُر شود اطراف عالم
تو شاد و خرّم و پرخنده باشى (ص985)
(و اگر اطراف عالم پرغم گردد…)
دگرگونى هاى آوایى و ارتباط آن با وزن عروضى
در دیوان شمس چند غزل با ردیف (سلامُ علیک) و (سلام علیک) است. همچنان عبارت (سلامُ علیک) در داخل چندین بیت از غزل هاى دیگر نیز آمده است. وزن این عبارت با تنوین میم ـ سلام علیک/ فعولن فعول (یا فعولن فعل) و با رفع میم ـ فعولُ فعول (یا فعولُ فَعَل) است, که در هیچ یک از این دو مورد قابل انطباق با وزن و افاعیل غزل هاى مربوط نیست; مثلاً
سلام علیک اى مقصود هستى
هم از آغاز روز امروز هستى
که وزن غزل (مفاعیلن مفاعیلن فعولن است), امّا با قرائت سلام علیک وزن آن (فعولن فعول مفاعیلن فعولن) مى شود, که وزن و افاعیل بر هم مى خورد. یا در این مطلع
اى خواجه سلام علیک, از زحمت ما چونى
اى معدن زیبایى, وى کان وفا چونى؟
که وزن هر مصراع دو بار (مفعولُ مفاعیلن) مى شود. امّا عبارت (سلام علیک) با قرائت معیار وزن را برهم مى زند. به این اشکال در چند غزل دیگر هم برمى خوریم.
هرگاه به چگونگى تلفّظ این عبارت در گفتار بلخ و کابل توجه کنیم, مى بینیم که این اشکال از میان مى رود. این عبارت در گفتار بلخ و کابل (سلاما لَیک) تلفظ مى شود. با حذف ساکن پایانى بر وزن مفاعیلن.
در لهجه گفتارى بلخ و کابل, در بسیارى واژه ها, عین وسط واژه به آ تبدیل مى گردد.
مانند مالوم به جاى معلوم, تالیم به جاى تعلیم, تاریف به جاى تعریف, باد به جاى بعد و حتّى مالم به جاى معلّم و سلاما لیک به جاى سلام علیک.
به چند نمونه از ابیاتى که این عبارت در آنها آمده است, توجّه فرمایید (البته با رعایت ضوابط تقطیع عروضى, پاره اى از حروف به خصوص حروف ساکن پایانى برخى از واژه ها مى افتد, که هنگام قرائت تقطیع باید این موضوع را در نظر گرفت).
سلام علیک اى دهقان در این انبان چها دارى؟
چنین تنها چه مى گردى؟ در این صحرا چه مى کارى؟
سلام علیک مشتاق ترا سلطان برآن خاقان
سلام علیک بى پایان بر آن کرسیّ جبّارى (ص1257)
تقطیع عروضى با توجه به تلفّظ سلام علیک در لهجه بلخ و کابل:
سلامالى/ مفاعیلن ـ چمى گردى/ مفاعیلن ـ دریصحرا/ مفاعیلن ـ چمیکارى/ مفاعیلن
(سه مصراع دیگر هم به همین ترتیب تقطیع مى گردد).
اى خواجه سلام علیک, من عزم سفر دارم
وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم (ص560)
قطیع مصراع اوّل
ایخاجه/ مفعولُ ـ سلامالَى/ مفاعیلن ـ مَنعزمِ/ مفعولُ ـ سفر دارم/ مفاعیلن
هر اوّل روز اى جان صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشى اى یار سلام علیک (ص513)
تقطیع عروضى مصراع اوّل
هر اَو وَ/ مفعولُ ـ لَروزَى جا/ مفاعیلن ـ صد باره/ مفعولُ ـ سلامالَى/ مفاعیلن
3. تلفّظ خاصّ واژه ها و ارتباط این تلفّظ با قوافى
برخى از واژه ها که با واژه هاى دیگر هم قافیه شده اند, بدون توجه به لهجه چنان مى نماید که بى جا و خلاف دستور آمده و باعث اخلال در قافیه گردیده اند. اما با توجه به تلفظ خاص این وهم از میان مى رود. به چند نمونه از این واژه ها توجه فرمایید.
بِلَور ـ بلور در لهجه معیار تهران به ضمّ لام و با واو معروف (u) تلفظ مى شود.
و مى بینیم که در اینجا در قافیه فرعى با جور (jaur) هم قافیه شده است.
از رنگ بلَور تو شیرین شده جَور تو
هرچند که جَور تو بس تند قدم دارد (ص260)
امّا در لهجه بلخ و کابل بلور به کسر با و فتح لام (belaur) تلفظ مى شود, که با این تلفظ با جور هم قافیه شده است, و در قافیه فرعى بسزا آمده و آهنگى خاص به چهار پاره بیت داده است (هرچند که تلفظ جور عربى هم اکنون به تلفظ بلور در لهجه تهران نزدیک شده است).
تو, ضمیر مفرد مخاطب
این کلمه در همه لهجه هاى فارسى در ایران با یک ضمّه کوتاه (o) تلفّظ مى شود. در این حالت چگونگى اقتفاى واژه تو با واژه هاى مختوم به واو معروف غریب مى نماید.
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته اى صحبت هر خام مجو (ص831)
*
اى ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیى به حجره من و گویى که گَل برو
تو ماه ترکى و من اگر ترک نیستم
دانم من اینقدر که به ترکى است آب سو (ص836)
*
والله ملولم من کنون, از جام سغراق و کدو
کو ساقى دریا دلى تا جام سازد از کدو
خوش من فریب تو خورم نندیشم این و ننگرم
که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو(ص802)
و این اقتفا از آن است که (تو) در لهجه هاى کابل و بلخ و تاجیکستان با واو معروف (tu) تلفظ مى شود. قاضى شمس الدین اوزجندى ـ از شاعران متقدم ـ هم (تو) را با (سو) قافیه ساخته است.
برخیز کى شمع است و شراب است و من و تو
و آواز خروس سحرى خاست ز هر سو
(لباب الالباب عوفى, ص166 , لهجه بخارایى, ص61)
نیز فخرالدین اسعد گرگانى (تو) را با (جادو) هم قافیه آورده است.
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن مؤبد کجا شاید زن تو؟
شَش ـ در همه لهجه هاى بلخ و بخارا و کابل, شَش با فتح شین اول (^sa^s) تلفظ مى شود. از این رو مولانا (شش) را با حبش, مشوش, اخفش, مفرش و مهوش هم قافیه ساخته است.
اى شب خوش رو که تویى مهتر و سالار حبش
ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش
اى شب خوبى و بهى جان بجهد گر بجهى
گر سه عدد بر سه نهى گردد شَش, گرددشَش (ص479)
*
وقتت خوش و وقتت خوش حلوایى و شکّر کش
جمشید ترا چاکر خورشید ترا مفرش
زان سوى چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یارب که چها دارد زان جانب پنج و شش (ص483)
4. اضافت در واژه هاى مختوم به هاى غیر ملفوظ
یکى از دشوارى هاى قرائت شعر سخنوران مشرق قلمرو زبان درى, چگونگى قرائت مضاف و مضاف الیه است در حالى که مضاف مختوم به هاى غیر ملفوظ باشد; مانند کلمات خنده تو, بنده تو, خانه خویش و مانند آن.
این واژه ها اگر در نظم بر قاعده نثر خوانده شوند, وزن شعر بر هم مى خورد و یک هجا از وزن معمول افزون مى ماند. برخى براى حلّ این اشکال یک یاى ساکن در میان مضاف و مضاف الیه (ى) نهاده اند که در این صورت دایهَ ى این جهان (d‰yayة) سایَه ى خود (sayayة) و مانند آن خوانده مى شود, و اشکال وزن رفع مى گردد. اما اگر به زبان گفتارى بلخ و هرات و کابل توجّه کنیم, کلمات مختوم به هاى غیر ملفوظ, چون مضاف گردند, آن هاى غیر ملفوظ در تلفّظ به یاى مجهول تبدیل مى گردد. که در فارسى معیار تهران هم که مصوت آخر کلمات, کسره (e) است, تلفظ مضاف و مضاف الیه تقریباً چنین صورتى دارد.
دیگران رفتند خانه خویش باز
ما بماندیم و تو عشق دراز (ص1291)
تقطیع مصراع اوّل
دیگرا رَف/ فاعلاتن ـ تندَخانیِ/ فاعلاتن ـ خیشَباز/ فاعلات
5. صورت خاص چند فعل که اکنون هم به گونه هایى در لهجه هاى کابل و بلخ کاربرد دارند.
بمبند: مبند
چون عبهروقنداى جان, در روش بخنداى جان
در را بمبنداى جان زیرا به نیاز آمد (ص263)
بمرو: مرو
نى غلطم در طلب جان جان
پیش بیا پس بمرو دور نیست (ص227)
بنهشت: نهشت, نگذاشت
زیرا غلبات بوى آن مشک
صبرى بنهشت یوسفان را (ص98)
خانه بازآ: به خانه باز آ
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر, خود بى عاشقى باشد هبا (ص113)
شَسته: نشسته
چون که در جان منى شَسته به چشمان منى
شمس تبریز خداوند تو چونى به سفر؟ (ص430)
شین: بنشین
ایا درویش با تمکین سبک دل گرد زوتر هین
میان بزم مردان شین که ایشان جمله رندانند (ص251)
شینى: بنشینى
تو شخصکِ چو بینى, گر پیشترک شینى
صد دجله خون بینى, آهسته که سرمستم (ص559)
ره شین: راه نشین
تو مسکینى در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکى سالوسک کافر, که ره زن گشت و ره شینى (ص949)
مى بروى: همى روى
مرو مرو, چه سبب زود زود مى بروى
بگوبگو که چرا دیر دیر مى آیى؟ (ص1147)
نه بپیچى: مپیچى
با مست خرابات خدا تا نبپیچى
تا واننماید همه رگهات افندى (ص1164)
نه بگذار: مگذار
بگردان جام عشق اى شهره ساقى
نه بگذار از وجودم هیچ باقى (ص1171)
نشینم: ننشینم
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که بنشانیم جز تو که برداریم(ص648)
نشینند: ننشینند
هرچند که بلبلان گزین اند
مرغان دگر خمُش نَشینند (ص288)
6. چند واژه
آبدست: وضو
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دُردى دَرد آبدست آمد (ص286)
آبریز: مبرز
به آبریز برد چون که خورد حلوا تن
به سوى عرش برد چون که خورد جان حلوا (ص133)
اُستا: ماهر, کاردیده, استاد
غازى به دست پورِ خود, شمشیر چوبین مى دهد
تا او در آن اُستا شود, شمشیر گیرد در غزا (ص60)
ایزار: شلوار
مى فروشى است سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسى را مگر ایزار دهید (ص328)
به در کرد: درآورد, بیرون کرد
آن یار همان است اگر جامه دگر شد
آن جامه به در کرد و دگر بار برآمد (ص271)
بر سرى: اضافى, به علاوه
چون به سر کوچه عشق آمدم
دل بشد و من بشدم بر سرى (ص1219)
این دل دهد در دلبرى جان هم سپارد بر سرى
وان صرفه جو چون مشترى اندر بها آویخته (ص852)
بس آمدن: غالب شدن, قانع ساختن
صبر با عشق بس نمى آید
عشق فریادرس نمى آید (ص397)
بسته کند: ببندد
آبیش گردان مى کند او نیز چرخى میزند
حق آب را بسته کند, او هم نمى جنبد ز جا (ص57)
بگنى: ارزن
بخور بى رطل و بى کوزه, میى کو نشکند روزه
نه زانگور است و نز شیره, نه از بگنى نه از گندم
(ص557)
بِمُر: بمیر
بمر اى خواجه زمانى مگشا هیچ دکانى
تو مپندار که روزى همه بازار تو دارد (ص314)
بیست: بایست
به برج دل رسیدى بیست اینجا
چو آن مه را بدیدى بیست اینجا (ص89)
پاپوچک: پاپوشک, کفش
پاى تو شده کوچک از تنگى پاپوچک
پا برکش اى کوچک, تا پهن و دراز آید (ص264)
پاییدن: ماندن, اقامت کردن
ندا رسید به جانها که چند مى پایید؟
به سوى خانه اصلى خویش باز آیید (ص380)
پُشته: بناهاى نیمه هِرَمى کوچک که در باغها براى بستر تاک انگور سازند
ساقیا این مى از انگور کدامین پشته است
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته است (ص196)
پیشانه: اندرون و پایانه یک محلِّ سرپوشیده.
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را (ص146)
پینه: وصله, پیوند
وانگه که مرهم آرى سر را به عذر خارى
بر موزه محبّت افتد هزار پینه (ص888)
جگربند: دلبند, دل جگر
تو مرد دل تُنُکى, پیش آن جگرخواران
اگر رَویِ چو جگربند شوربات کنند (ص367)
جَو جَو: تکّه تکه, پاره پاره, ریزه ریزه
هر آن دلى که به یک دانگ, جوجو است ز حرص
به دانگ بسته شود جان او به کان نرسد(ص367)
جولهه: عنکبوت, جولاهک, به زبان گفتارى ـ جولاگگ
چون جولهه حرص در این خانه ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدى (ص974)
چربو: چربى, پیه و روغن
سخاى کفِّ تو گر چربشى به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو, سنگ (ص517)
چَکره (به زبان گفتارى ـ چَکله): چکه, قطره
پاى آهسته نِه که تا نجهد
چکره اى خون دل به هر دیوار (ص457)
حوالى ـ حویلى, سراى, منزل
باغ است و بهار و سرو عالى
ما مى نرویم از این حوالى (ص1013)
حمله: بار, مرتبه, دفعه
یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد (ص273)
خَرَس: (خراس) دستگاه روغن گیرى که چارپا آن را بگرداند.
چه جاى ما که گردون را چو گاوان در خَرَس بست او
که چون کنجد همى کوبد به زیر آسمان ما را (ص77)
خَرخَشه: اضطراب, هیجان
این خواجه باخرخشه, شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه, کابیضّ عینى من بکا (ص59)
خُمره: خُم کوچک سفالین
هزار خمره سَرکه عسل شدست از او
که هست دلبر شیرین, دوایِ خویِ ترش (ص500)
خُودِ خود: خویشتن خود, شخص خود
اى که تو چشمه حیوان و بهارِ چمنى
چو منى تو, خُودِ خود را کى بگوید چو منى (ص1069)
خوش خوش: خیلى خوش, در نهایت خوشى
گاه خُوشِ خوش شود, گر همه آتش شود
تعبیه هاى عجب یار مرا خوست خوست (ص213)
خیره: یاوه, بیهوده (این واژه در بلخ و کابل خیله تلفظ مى شود).
اى رونق جانم ز تو, چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست اى جان که تا خیره نگردد آسیا (ص51)
دست نماز: وضو
امروز بگاه آمد و گفتا به سماع
نگذاشت که من دست نمازى شُویَم (ص1413)
دومو: شخصى که بخشى از موهایش سفید شده باشد, فلفل نمکى, جوگندمى
گهى پیرى نمایى گاه دو مو
زمانى کودک و گه شیرخواره (ص874)
دادا: لقبى براى مادر از زبان کودک
دادو: لله, دده
بیرون بر از این طفلى, ما را برهان اى جان
از منّت دادو, و ز غصّه هر دادا (ص82)
دیگدان: اجاق
سگان طمع چپ و راست از چه مى پویند؟
چو بوى قلیه از آن دیگدان نمى آید (ص385)
دینه: دیروز, دیشب
جانى که غم فزودى از شمس حقّ تبریز
نونو طرب فزاید, بى کهنه هاى دینه (ص888)
روگر: (رویگر) صفّار و قلعى گر
عاشقى چون روگرى دان یا مثل آهنگرى
بس سیه باشد هماره چهره هاى روگران (ص740)
سره: بسیار خوب, عالى
من چو در گور درون خفته همى فرسایم
چو بیایى به زیارت سره بیرون آیم (ص621)
سون: سو, سوى, طرف
ز بیچون بین که چونها شد, ز بى سون بین که سونها شد
ز حلمى بین که خونها شد ز حقّى چند گون باطل(ص521)
امروز گویم چون کنم, یکباره دل را خون کنم,
وین کار را یکسون کنم, چیزى بده درویش را (ص54)
شاباش: آفرین, احسنت
احسنت زهى یار او, شاخِ گلِ بى خار او
شاباش زهى دارو, دلهاى کبابى را(ص82)
شناسا: آشنا
چو شستِ عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را(ص75)
شوربا: آبگوشت, سوپ
ما زان دغل کژ بین شده, با بى گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده, گه مست نان و شوربا(ص49)
طُوى: چشن, عروسى, ضیافت
هندوى ساقى دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوى نیست (ص211)
عجایب: بسیار خوب, عالى, فوق العاده
دل ما یافت از این باده عجایب بویى
لاجرم از دَمِ این باده لطیف اورا دیم (ص621)
قابله: ماما
تلخى باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین, بنگر امید قابله (ص857)
قازغان: (قجقن, قژغن) نوعى دیگ بزرگ
جان خوردى تن چو قازغانى
بر آتش نه تو قازغان را (ص96)
قصه کرد: قصه گفت, حکایت کرد
پرده دارِ روح, ما را قصه کرد
زان صنم بى کبر و بى کین شیوه ها (ص114)
کُرته: جامه, نوعى کُت (اکنون کرتى گویند و نامى است براى کُت, نه پیرهن)
خنک کسى که از این بوى کُرته یوسف
دلش چون دیده یعقوبِ خسته واشد زود (ص368)
کرم پیله: کرم ابریشم
چون کرم پیله در بلا در اطلس و خَز مى روى
بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام (ص531)
کِلک: نى, در افغانستان پنجره را کلکین مى گویند, و گویند این تسمیه بدان جهت است که در قدیم کلکین یا پنجره را از نِى مى ساخته اند.
نه هر کِلکى شکر دارد, نه هر زیرى زَبَر دارد
نه هر چشمى نظر دارد, نه هر بحرى گهر دارد (ص247)
کمپیر: پیرزن و پیرمرد
بسى کمپیر در چادر, ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر, تو آن بنگر, که در چادر نهان باشد(ص249)
پُردِه قدحى میبرم, آخر نه چوچو کمپیرم
تا شینم و مى میرم, کاین چرخ چه مى زاید (ص265)
گِرد پیچ: محاصره
گر وسوسه کرد گِرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم؟ (ص593)
گُلون: گلو
گُلونِ ود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوى برى صد گلو تو بسپارى (ص1134)
لالایِ هندو: لله هندو, هنوز هم در بلخ و کابل هندو را لالا و لاله گویند
به تَرکِ تُرک اولى تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازى و هندو راست لالایى (ص929)
لتَخواره: کتک خور, کسى که او را کتک زنند
خرى کو در کلم زارى در افتاد و نمى داند
برون رانندش از حایط بریده دم و لتخواره (ص589)
مَندِیل: عمّامه
ملکها را چه مندیلى به دست خویش در پیچد
چراغ لایزالى را چو قندیلى درآویزد (ص251)
وارى: مانند, چون
این پسوند تشبیهى در افغانستان با یاى معروف است. شیروارى ـ مانند شیر, نَروارى ـ مانند مرد, مردانه, گُل وارى ـ مانند گُل ـ این پسوند در تاجیکستان به صورت (بَرین) موجود است گُل برین ـ مانند گُل, سنبل برین ـ همچون سنبل. آصفى هروى شاعر سده نهم غزلى با ردیف (وارى) درد, که مطلعش این است
دل که در ناله زار آمده بلبل وارى
وصف روى تو به ما کرده ادا گل وارى
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدا زیده شود چون آب وارى (ص1000)
ز تبریز آفتابى رو نمودم
بشد رقّاص, جانم, ذرّه وارى (ص1008)
تو پرّ و بال دارى مرغ وارى
به پرّ و بال مردان را چه پرواست؟ (ص175)
وریشم: ابریشم. این تلفظ در پشتو باقى مانده و (وریشمین) هم به معناى ابریشمین است
چو ابریشم شوى آید وریشم تاب وحى او
تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن (ص697)
ویران شدن: آشفته شدن, باز شدنِ اجزایِ یک ابزار, خراب شدن
اقبال آبادان شده, دستارِ دل ویران شده
افتان شده خیزان شده, کز بزم مستان مى رسد (ص236)
7. چند کنایه و ضرب المثل
آب آمد تیمّم باطل شد
چون آب روان دیدى بگذار تیمّم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را (ص77)
آب در جگر ندارد
پشت آنى تو که پشتش از غم محنت شکست
آب آنى که ندارد هیچ آبى در جگر (ص424)
آب خوش از گلویت پایین نرود: شکایت و نفرین است, که مثل شده است
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوى تو رود اى یار باوفا (ص122)
آب زیر کاه: فتنه خفته
او, به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ, ورنه رفت سر (ص435)
آسمان کجا؟ ریسمان کجا؟: به سخن هاى نامربوط گویند
دلا, دلا, به سر رشته شو, مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا (ص129)
آفتاب را به کاهگل پوشیدن: کوشش بیهوده براى نهفتن حقیقت آشکارى
به کَهگِل چون بپوشم آفتابى؟
جهانى کى درون آستین شد؟ (ص284)
از در بزنى از بام مى آید: پُر رُو است
گر تو عودى سوى این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا (ص115)
از کدام پهلو برخاستى؟: چرا خوى تو دگرگون شده؟
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستى؟
چیز دیگر گشته اى تو رنگ پیشین نیستى(ص1036)
با همه پلاس با من هم پلاس؟: نظیر با همه پنج با صاحب پنج هم پنج؟, یعنى آنچه را من بهتر از تو میدانم چرا از من مى خواهى پنهان کنى؟
با همگان پلاس و کم با چو منى پلاس هم؟
خاصبِک نهان منم راز ز من نهان کنى (ص916)
بر خرش سوار است, مى پرسد کو خرم؟: یعنى دنبال چیزى که گم نکرده و برجاست, مى گردد
تو آن مردى که او بر خر نشسته
همى ز خر این را و آن را (ص86)
پوستین چپّه پوشیدن: خلق خوش خویش عوض کردن, خشمگین شدن
اگرچه پوستینى باژگونه
بپوشیدست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من مى شناسم
همان جان منى در پوست جانا (ص89)
تو بارکشى و او کندعِه: نظیر زور به گاو ناله به گردو(ن),
ما غم نخوریم, خود کى دیده است؟
تو بارکشى و او کندعه؟ (ص877)
جان نباشد, جهان نباشد: یا جان از جهان بهتر است
جهان جویاى توست و جاى آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانى (ص1002)
خاک به دست بگیرى زر شود (دعایى که مثل شده)
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ارچه به شب جو کارند (ص318)
خون را به خون نمى شویند: یعنى خشونت را به ملایمت هم مى توان پاسخ داد
مشنو تو هر مکر و فسون, خون را چرا شویى به خون؟
همچون قدح شو سرنگون وانگاه دُردى خوار شو (ص800)
ده کل را کلاه است و ده کور را عصا
تو را زلفى است به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهى اى برادر (ص1010)
زیر گلیم دُهُل زدن (سخن یا ادعایى را غیر صریح و با کنایه گفتن)
دهل به زیر گلیم اى پسر نشاید زد
علم بزن چو دلیران میانه صحرا (ص128)
دیر آید درست آید
اى خواجه روح و روح افزایِ دُرُست
دیرآمدنت رواست, دیر آى دُرُست (ص1329)
زن را از شوى مى بردّ (بسیار فتنه گر است)
بازآمد بازآمد, آن دلبر زیبا قد
تا فتنه برانگیزد, زن را ببرد از شو (ص1259)
سر باشد, کلاه بسیار است
چو تو باشى دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار (ص413)
سر بى درد را چرا مى بندى؟
سرى که درد ندارد چراش مى بندى؟
چرا نهى تن بى رنج را به بیمارى؟ (ص1135)
شوى مرده از مرده شوى بدتر است
که جُفتِ مرده تو را مرده شوى گرداند
که شوى مرده بود خود ز مرده شوى بتر (ص456)
فیل یاد هندوستان کرد
دوش آمد فیل ما را باز هندستان به یاد
پرده شب مى درید او از جنون تا بامداد (ص306)
کارد به استخوان رسید
این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوى استخوان آمد (ص395)
کج بنشین و راست بگو
بنشین کج و راست گو که نبود
همتا, شهِ روحِ راستین را (ص92)
کل چه کند شانه را: نظیر سر کل و رنگ و حنا
کل چه کند شانه را؟ چون که ورا موى نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست (ص214)
کلوخ بر لب مالیدن: به دروغ و نیرنگ خود را بینوا و گرسنه نشان دادن
کلوخى بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و مى رو (ص817)
کوه را کاهى مى سازد: کاه را کوهى مى سازد
کوه را کَه کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند, ذاک على اللّه یسیر (ص430)
گرو پیش گازر: در مورد متاع از دست رفته اى گویند
اگر کار چون زر است, نه گرو پیش گازر است؟
گرت امسال گوهر است, نه تو از پار یاد کن (ص787)
ظاهراً ـ اگرت کاله چون زر است, کالا به لهجه بلخ یعنى رخت و جامه)
گر بگریزى ز خرابات شاه
بارکش غول بیابان شوى (ص1221)
گر بر سرت گِل است مشویش: یعنى شتاب کن ((گِلِ سرشوى) گِلِ مخصوصى است براى شُسن سر و هیچ زیانى براى موى ندارد بلکه باعث رشد و تقویت آن مى گردد)
گر بر سرت گِل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام مى رود (ص250)
لحافش ماهتاب است: یعنى بسیار فقیر است
بود لحاف شب شان ماهتاب
روز طواف همشان در بدر (ص461)
مار کر هُدّه برنمى دارد (مار کر افسون نمى پذیرد)
اوّل نماید مارِ کر, آخر بود گنج گهر
شیرین شهى کین تلخ را در دم نکو آیین کند (ص235)
مرغ زیرک به دوپا آویزد: نظیر مرغ زیرک به دو حلقه در دام است.
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزى
مرغ زیرک شوى و خوش به دو پا آویزى (ص1060)
مگر او را به گلیم برگیرند: در اوج مستى و ناتوانى و خستگى گویند
آن که زاین جرعه کشد جمله جهانش نکشد
مگر او را به گلیم از بر ما گیرند (ص322)
موى از خمیر کشیدن: نظیر موى از ماست کشیدن
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موى
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز (ص475)
ناودانها به هم آمیخته: یعنى باران بسیار تُندى مى بارد
آن چنان ابرى نگر کز فیض او
آب چندین ناودان آویخته (ص886)
ناخورده و نابرده: نظیر نه خورده و نه برده, گرفته درد گرده
ناگاه در افتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهى ناخورده و نابرده (ص862)
نه سیخ بسوزد, نه کباب
چه شود اگر زمانى بدهى مرا امانى
که نه سیخ سوزد اى جان نه تبه شود کبابم (ص614)
هفت آب شستن
رو سینه را چون سینه ها, هفت آب شو از کینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو(ص799)
لقمه اى اندر دهان و لقمه اى در آستین: نظیر لقمه اى در دهن, لقمه اى در یخن
هست ما را هر زمانى از نگار راستین
لقمه اى اندر دهان و لقمه اى در آستین(ص735)
پى نوشتها
1. مثنوى معنوى, تهران, کلاله خاور, 1319ش.
2.کلیات دیوان شمس تبریزى, چاپ نهم, تهران, 1362ش (ارجاعات بعدى ابیات هم از همین چاپ است).
3. بدایع الوقایع, تهران, بنیاد فرهنگ ایران, 1349ش, ج1, ص40ـ41.
4. دیوان بنایى, چاپ هرات.
5. خانم ایران کلباسى, فارسى ایران و تاجیکستان, وزارت امور خارجه, تهران, 1374ش.
6. دکتر رجایى بخارایى, لهجه بخارایى, چاپ دوم, دانشگاه فردوسى مشهد, 1375ش.