آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۸۳

چکیده

متن


اول اردیبهشت ماه جلالى (1377) مراسمى براى بزرگداشت سعدى شیرازى برگزار شد, این بزرگداشت را بنیاد فارس شناسى برپا کرد و البته مقبول همگان واقع گردید. امید است که صاحب نظران با تأمل و دقت بییشتر, بخش هاى دیگرى از اندیشه, شخصیت و زندگى این مفخر بزرگ فرهنگى ایران را به جهانیان شناسانده و معرفى کنند و در نتیجه در جهت خدمت به جامعه فرهنگى گام مفیدى بردارند.
در سایه همین مراسم است که گفته هاى سخته از ناسخته و اندیشه هاى نیک از بد تمیز داده مى شوند. چون به همان اندازه که سعدى و نظایر او در پهنه فرهنگ و ادب بى نظیرند, باید بپذیریم که داورى هاى گونه گون درباره ایشان فراوان است; به گونه اى که چهره آنان در پشت هاله اى از ابهامات به وضوح دیده نمى شوند. به سبب اغراق گویى هاى موجود در این قضاوت ها و افراط و تفریط هاى آنها از یک سو, سعدى و امثال او را از اولیاءالله بلکه بالاتر مى بینیم و از سوى دیگر, وى را در میان آدم هاى فرودین و عیاش جامعه درمى یابیم. و در هر دو سو, نوشته ها و کتاب هایى وجود دارد. درست یک سال پیش, یعنى خرداد 1376 کتابى تحت عنوان (مگر این پنج روزه…) (سعدى آخرالزمان) درباره آثار, افکار و احوال شیخ اجل, سعدى شیرازى به بازار عرضه شده است. آقاى پور پیرار موضوع این کتاب را قبلاً به صورت خلاصه و مبهم در مجله ایران فردا شماره29 آورده بود. مجدداً مطالب آن مقاله را بسط و گسترش داده و به صورت این کتاب درآورده است. نویسنده با قرار دادن مجموعه اى از مقالات و تحقیقات متقدّمین و متأخرین درباره سعدى, و مقایسه آنها با یکدیگر و نیز با استفاده از مقدّمه گلستان و محتواى برخى از حکایات این کتاب و ضمن ردّ نصّ هاى گلستان و بوستان بر سبیل تخیّل مطالبى دریافته اند که خلاصه آنها چنین است:
سعدى در میانه دهه سوم قرن هفتم هجرى, یکى از الواط شیراز بوده است که ذهن تیز و ناآرام و شنگولى داشته و چون شیراز, محل مناسبى براى علماى عبورى, رندان, ملاّحان, پیله وران, جهانگردان بى خان ومانِ خوشگذران زائده هاى قافله ها, تاجران, حمّالان, حرامیان, مزدوران شمشیرزن بوده است, کمانداران همراه کاروان, بى قراران و ناآرامانى که به سیاحت و تجارت مى آمدند و هرچند فرسخ منزل مى کردند, به راه مى گفتند و مى شنیدند و به شب در بى خودى و مستى لاف مى زدند و خیال مى بافتند.
سعدى با فصاحت بیان خود در آن محافل شبانه, خبیثات مى خوانده, هزلیات مى سروده و مجلسى گرم مى رانده است (ص198 و 199) و در بدنامى و فسق و شراب خوارى انگشت نماى خاص و عام بوده است. امّا بعد از عهد شباب, یک روز تأمل ایّام گذشته مى کند, تأسف مى خورد, نادم مى گردد, توبه مى کند و معتکف مى شود و سعى مى کند با این تغییر حالت دفتر از گفته هاى پریشان بشوید و برگ عیشى به گور خویش بفرستد. امّا یکى از یاران دوران سماع و شب گذرانى هاى او, بر این کار سعدى اعتراض مى کند و صلاح نمى داند زبان ذوالفقار گونه این شاعر خوشگذران در کام خاموشى بماند. و بدین انگیزه است که سعدى شروع به تصنیف آثار خود کرده است.
نویسنده کتاب معتقد است که سعدى زبان عربى نمى دانسته و ابیات او در این زمینه بسیار سُست و بى مفهوم است. عراق و شام و شهرهاى آن دو را ندیده, به حجاز و مغرب نرفته, مصر را درنیافته و نیل را نمى شناخته است.
در جامع بعلبک وعظ نگفته, اصلاً بعلبک جامع نداشته است. به هندوستان و بلخ و بامیان سفر نکرده, در نظامیه و مستنصریه بغداد نه درس خوانده و نه درس داده است و نیز بزرگانى از قبیل ابن جوزى و سهروردى را درک نکرده است. او همچنان اعتقاد دارد که برخلاف شایع, کتاب گلستان قبل از بوستان نوشته شده است و….
من ابتدا نخواستم درباره این کتاب چیزى بنویسم, با دیگر دوستان محقق که مشورت کردم نیز نظرى چنین داشتند و سخن سعدى که مى گوید: (آن است جوابش که جوابش ندهى)1 نظر ایشان را تأیید مى کرد; اما از آنجا که یکى از بزرگان بى همتا هدف این ناسزاها قرار گرفته و لابد هر چه درباره سعدى نوشته شود, همگان حتى عوام آن مى بینند و مى خوانند, لازم دیدم به چند نکته درباره کتاب فوق اشاره کنم:
ابتدا چند جمله از کتاب گلستان را که به قول نویسنده کتاب (مگر این پنج روزه…) داراى سبکى سُست و آشفته است, بیان مى کنم, سپس به آن چند نکته مى پردازم.
(غالب گفتار سعدى طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد… لیکن بر راى روشن صاحب دلان که روى سخن در ایشان است, پوشیده نماند که درّ موعظه هاى شافى را در سلک عبارت کشیده است و داروى تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نگردد)2
نویسنده در صفحه41 گفته است:
(شیخ ما دوران شباب و بلوغ و بى خودى را در شیراز مى گذرانده و نبوغ خویش را در محفل آرایى مجالس شبانه شیراز مى آزموده که گذرگاه بسیارى از لاابالیان خانه به دوش بوده است; در سیماى تاجر, جهانگرد و زائد…)
همچنین در صفحه198 تصویرى از شیراز مى دهد که سعدى در این شب گذرانى ها در مجاورت با لوطیان و بدنامان در مستى به سر مى برد.
من نمى دانم این مسائل ناهمگون چگونه در ذهن نویسنده کتاب جا گرفته است! که علما و پیله وران و تاجران و کاروانیان (ص198) در اواسط نیمه اول قرن هفتم یعنى هنگام قتل عام مغول, به سرکردگى سعدى در کاباره هاى شیراز جمع مى شدند و در مستى و بى خودى شب مى گذراندند! این نوع گفتار رؤیایى شهرآشوب مانند, به سخن کسى مى ماند که از اعتدال خارج شده است.
ایشان تصاویر شاعرانه اى را که سعدى و حافظ از زادگاه خود کرده اند و شیراز را شهر عشق و گل و بلیل گفته اند و آب و هوا و مردم آن را به نیکى ستوده اند, واقعیت پنداشته, خیال کرده است که در قرن هفتم هر کاروانى که از این شهر عبور مى کرده, هفته اى در عشرتکده هاى آن مى ماند و شگفت اینکه بیشتر مشترى هاى این اماکن, کاروانیان, تاجران, بازرگانان و علماى گذرى بوده اند. وى شیخ صالح (سعدى) را جوانى تیزذهن و شنگول تصوّر کرده که در این مجالس به عیاشى و شراب خوارى و هزلیات سرایى مشغول بوده است. قضاوت درباره این راى به عهده خوانندگانى است که هیچ گفته اى را بدون تأمل نمى پذیرند و من مطمئنم همین نوشته باعث مى شود گوشه هاى دیگرى از زوایاى زندگى و اخلاقیات این شاعر بزرگ روشن تر گردد.
در شرایطى که اوضاع جهان بر اثر حملات بى امان و پى در پى و خانمان سوز مغول همچون موى زنگى درهم رفته و آشفته است و سرزمین فارس هر آن منتظر چنین یورشى است, چگونه بازرگانان و تاجران, هفته ها در شیراز در بى خودى و مستى به سر مى برند؟
باید گفت از قدیم الایام تاکنون و تا آنجا که از این طبقات یعنى بازرگانان اطلاعى در دست است, زندگى و کار ایشان ملازم رنج و خطر بوده و از این نوع اخلاق را ـ که نویسنده محترم براى تاجران برشمرده ـ از آن سراغ نتوان گرفت. قابوسنامه در باره این گروه مى گوید:
(به طمع فزونى یک درم از شرق به غرب و از غرب به شرق شوند به کوه و به دریا; و تن و خواسته را بر مخاطره نهند, از دزد و صعلوک و حیوان مردم خوار و ناایمنى راه باک ندارند… و بازرگانى دوگونه است و هر دو بر مخاطره است: یکى معامله و یکى مسافره.)3 و سعدى خود در باب سوم گلستان حکایت بیست و دوم تصویر این چنین از احوال یکى از این بازرگانان بیان مى کند. بنابراین گمان نمى رود این طبقات از مردم, در منازل بین راهى مست شوند و عربده کشند. اگر شیراز را چنانکه گفته تصور کنیم و شیخ صالح را همان طور که خواسته در نظر بگیریم, براى گرمى این بازار و رونق دادن به دکان او, بازرگانان و تاجران و علما, مشترى هاى مناسبى نخواهند بود.
وى در صفحه 75 گفته است:
(ملاقات شیخ سعدى با عبدالقادر گیلانى امر محال است و این از سهل انگارى هاى سعدى است که مى خواهد بزرگانى را که با آنها محشور نبوده به زندگى خود فراخواند.) ممکن است کارنادیدگان و کسانى که ضعفى دارند, چنین کنند; چنانکه ناصر خسرو در برخورد با جوان اهل علم سمنان مى گوید:
(مردى جوان بود. سخن به زبان فارسى همى گفت; به زبان اهل دیلم و موى گشوده. جمعى نزد وى حاضر. گروهى اقلیدس مى خواندند و گروهى طب و گروهى حساب. در اثناى سخن همى گفت: و بر استاد بوعلى سینا, رحمةالله علیه, چنین خواندم و از وى چنین شنیدم.
همانا غرض وى آن بود تا من بدانم که او شاگرد بوعلى سیناست)4
ولى سعدى چرا؟ به کدامین ضعف, بزرگانى را که ندیده به عنوان استاد خود فراخواند او در ادب و دانش چه کم داشت تا این بزرگان, آن خَلَل را جبران نمایند؟
از این گذشته ادباى محقّقى از جمله علاّمه قزوینى ـ چنانکه نویسنده فوق گفته است ـ در این زمینه به تحقیق پرداخته و دریافته اند که این امر ناشى از بى دقتى بعضى کاتبان بوده است که به جاى فعل (دیدند) در این حکایت فعل (دیدم) نوشته اند و این مشکل پیش آمده است.
ولى مؤلف مورد نظر اصرار دارد که سعدى فعل (دیدم) را استعمال کرده و کاتبان آگاه و باسواد بعد از سعدى چون وقوع ملاقات این دو نفر را از نظر تاریخى محال دانسته اند, متن را اصلاح کرده و سهل انگارى شیخ را رفع نموده اند. ملاحظه کنید شیخ را متّهم مى کند و کاتبان را مبرّا مى سازد. این در حالى است که تمامى محقّقان از دست کاتبان و دخل و تصرّف هایى که ناآگاهانه و یا از روى غرض و تعصب و بیسوادى در متون کرده اند, نالیده اند.5
ملاک اصرار نویسنده بر خطاى عمدى سعدى به این علت است که چون در نسخه (گ) تحریر شده 730 که مرحوم یوسفى آن را قدیمى تشخیص داده و اساس تصحیح گلستان وى قرار گرفته, فعل (دیدم) آمده است, پس سعدى خود قهرمان داستان بوده و فعل را (دیدم) نوشته است. نویسنده چنان در این زمینه اصرار دارد که حتى از نسخه هایى که دارندگانشان, آنها را معیوب شناخته اند, براى اثبات این قضیه استفاده مى کند. (ص78)
اولاً باید گفت: اگر ایشان تشخیص یوسفى را در باب صحّت نسخه ها قبول دارند, او خود در گلستانى که تصحیح کرده, این فعل را به صورت (دیدند) ثبت کرده است.
ثانیاً مگر هر نسخه اى که مرحوم یوسفى آن را اقدم و اصح تشخیص داد, قطعاً چنین است؟ و آیا هر نسخه اى که صحیح و قدیمى شناخته شد, معنى این سخن آن است که هیچ اشکالى در آن نسخه وجود ندارد و همه مطالبش را بدون نقد و بررسى باید نوشت؟ و مگر نسخه مستعصمى تحریر 688 که ایشان بدان استناد کرده اند, قبل از این نسخه تحریر نشده است؟ این فعل در آن نسخه چگونه مضبوط است؟
کتاب فوق مشابه همین بحث را در باب ارتباط شیخ با ابن جوزى دنبال مى کند و در صفحه 123 مى گوید:
(نسخه یاقوت مستعصمى که در بغداد و به سال 668 براى علاءالدین جوینى آن هم از روى نسخه ارسالى شیخ سعدى استنساخ شده, این داستان ابن جوزى را ندارد. پس این داستان ابوالفرج بن جوزى یا الحاقى است و یا به دلیل اینکه در بغداد نادرستى ادّعاى سعدى درباره ابن جوزى به سهولت برملا مى شده شیخ از آوردن حکایت فوق در نسخه تقدیمى به علاءالدین صرف نظر کرده است.) این استدلال خیلى خنده آور است. ایشان در سراسر نوشته خود بیان کرده اند که گلستان و داستان هاى آن و از آن جمله بوستان مملوّ از دروغ هایى است که سعدى به خود بسته است. در حوزه بغداد و اطراف آن صدها دروغ مرتکب شده که یکى از آنها ارتباط با ابن جوزى بوده است. حال; سعدى براى اینکه دستش در بغداد رو نشود فقط این یک حکایت را حذف کرده است. گویى که علاءالدین جوینى آن دانشمند جامع الشرایط, تنها ابن جوزى را مى شناخته و از بقیه دروغ هاى سعدى بى اطلاع بوده است. از این گذشته چه لزومى داشت که سعدى نسخه اى از کتاب ضعیف و سست خود یعنى گلستان را (به قول نویسنده کتاب فوق براى عطا ملک ارسال کند و کتاب کامل ترش بوستان را که یک سال قبل از گلستان تصنیف شده بود, مخفى دارد؟ در صورتى که عقلاً نمى توان پذیرفت که شخصى مانند عطاملک که سعدى چندین قصیده در مدح او و برادرش گفته است, از بوستان بى خبر باشد و چنانکه این آگاهى را بپذیریم, ادّعاهاى سعدى در بوستان از قبیل حضور در مدرسه نظامیه بغداد, مستنصریه, مسافرت هایش به مصر, بغداد, شام, مغرب و ملاقات با سهروردى هر کدام به تناسب از داستان مؤانست شیخ سعدى و ابن جوزى با اهمیت تر است. لذا در میان این همه دروغ هاى آشکار (به قول نویسنده) دلیلى نداشته که فقط آن یک داستان را حذف کند. ببینیم نویسنده کتاب فوق براى اینکه ضعف هایى به سعدى نسبت دهد, درجات آگاهى کاتبان را تا چه میزان بالا برده است. او در صفحه 82 کتاب خود مى نویسد:
(چون کاتبى باسواد تشخیص داده که شیخ نمى توانسته در عهد (اغلمش) و بر در سراى وى سرهنگ زاده اى را دیده باشد, براى حفظ وجهه شیخ و ویراستارى گلستان, نام اغلمش را با واژه ترکى (آغلمش) [به معنى گریان] جایگزین کرده است.)
وى اضافه نکرده است که سعدى در آن نسخه ارسالى به بغداد براى عطاملک جوینى, آیا این حکایت را هم حذف کرده است یا نه. ـ شاید عطاملک به اندازه این کاتب چنان اطلاعات تاریخى, نداشته است که اغلمش را بشناسد ـ این اغلمش که سعدى سرهنگ زاده اى را بر در سراى او دیده, یکى از ممالیک اتابکان آذربایجان بوده است.6 نویسنده کتاب فوق نمى گوید که کاتب, اغلمش را نمى شناخته از این رو واژه دیگرى جانشین آن کرده است; مى گوید: کاتب اشتباه سعدى را اصلاح کرده است. و در چندین جاى دیگر فضایلى براى کاتبان برشمرده است تا بتواند در سایه آن فضایل موهوم, اشتباهاتى به سعدى منسوب کند, از جمله اضافه کردن (شمس الدین) به ابوالفرج بن جوزى (ص122) تا با ابوالفرج جوزى معروف که سعدى نمى توانسته آن را درک کند, اشتباه نشود.
از صفحه 41 تا 62 کتاب, (مطالبى ایراد شده است و با توجه به اظهارنظر چند محقق, نویسنده کتاب فوق استدلال کرده است که سعدى برخلاف ادّعایش, زبان عربى نمى دانسته و ابیات او به آن زبان سست و کم اهمیت و از نظر ادبى بى ارزش است.)
البته ما در صدد اثبات این امر که سعدى دقایق زبان عربى را به اندازه فارسى مى دانسته, نیستیم چون هم او و هم دیگران وى را به عنوان شاعر شیرین سخن فارسى مى شناسند, اما موضوع این است که نویسنده کتاب در این بخش نیز به سان مغرضى برخورد کرده است. آنجا که حسینعلى محفوظ (ص46) و جلال الدین همایى (ص51) چنان سخن گفته اند که گویى سعدى در زبان عربى ضعیف بوده است, آن گفته ها را با بسط و تفصیل بیان کرده, ولى نظر دکتر احسان عباس, رئیس زبان و ادبیات عرب دانشگاه بیروت, که مقام سعدى را در شعر عرب تأیید مى کند, سرسرى مى گیرد و در صفحه 59 مى گوید:
(مقدمه دکتر احسان عباس بر اشعار سعدى را به راستى نمى توان یک اثر محققانه دانست.)
دکتر احسان عباس, متخصص ادبیات عرب درباره همان ابیاتى که آقاى ناصر پور پیرار آنها را سست و بى مفهوم مى داند, مى گوید:
(اگر سعدى را اثرى جز قصیده رائیه اش در ویرانى بغداد به دست مغولان نمى بود, تنها همان یک قصیده مى توانست بیانگر ارزش فراوان این مجموعه باشد, تا چه رسد به اینکه علاوه بر آن قصیده, شعرهاى بلند و کوتاه دیگرى که در طبیعت خود یگانه هستند, در مجموعه وجود دارد…)7
ملاحظه کنید قضاوت یک ادیب عرب, یک قضاوت سرسرى است, ولى از آنِ دیگران که در این حدّ نبوده اند, جدّى و معتبر.
ما بهتر مى بینیم که در باب ارزش ابیات عربى سعدى, یکى از معیارها را گفته خود شاعر بدانیم. چون کسى که با وجود آن درجه از فصاحت, هنوز در سخن خویش حشو مى بیند و متواضعانه درخواست چشم پوشى دارد:
قبا گر حریر است و گر پرنیان
به ناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانى نیابى مجوش
کرم کار فرما و حشوش بپوش8
بناچار سخنانش در باب اشعار عربى خویش اغراق آمیز نخواهد بود, آنجا که مى گوید:
که سعدى راه و رسم عشق بازى
چنان داند که در بغداد تازى9
بنابراین گفته هاى آقاى پورپیرار, نویسنده کتاب (مگر این پنج روزه…) در باب بى ارزشى و سستى ابیات عربى سعدى در مقابل سخن پروفسور احسان عباس و گفته خود سعدى وزنى ندارد.
در صفحه 90 کتاب آمده است: (چون فضاى حاکم بر نظامیه بغداد بسیار متعصبانه و خشک بوده و آنجا را شافعیون در اختیار داشتند, اجازه نمى دادند کسى مانند سعدى با آن وسعت مشرب که علاقه مند به لهو و لعب و سماع هم بود, در آنجا تدریس و تلقین نماید.)
بفرض این که در اوایل تأسیس در این مدارس دولتى در سال 459 در زمان نظام الملک اوضاع چنین بوده باشد, آیا این طرز تفکّر تا سال 630 هجرى که اوان حضور سعدى در نظامیه است, همچنان ادامه دارد؟ آیا طلاّب و مدرّسین این مدرسه دولتى ـ به گفته نویسنده ـ تحت نظارت خلیفه عباسى که سعدى در سوگ آن به جاى اشک خون مى ریزد نبوده است؟ اگر در دوره مورد بحث که عصر زندگى سعدى است تعصب شدیدى بر نظامیه بغداد حاکم بود, به طورى که جز شافعیون نمى توانستند کرسى تدریس و تبلیغ داشته باشند, پس چگونه است که ـ بنا به اظهار نظر نویسنده کتاب در صفحه 100 ـ ابن جوزى آن دانشمند متعصب حنبلى در قصر خلیفه عباسى مى توانسته در انظار عموم حاضر شود و مجلس وعظ بگوید؟ آیا ردّ و قبول احکام مذهبى و علماى دینى و اجازه تبلیغ و اذن تدریس به ایشان در نظامیه و سایر جاها به عهده همین خلیفه نبوده است؟ اگر ابن جوزى با آن تعصّب شدید حنبلى مى توانست از منابر خاصّ آن روز ـ آن هم در محضر خلیفه ـ وعظ گوید, سعدى و نظایر ایشان چرا نتوانند در نظامیه بغداد که مقام بحث و تدریس است, دیده شوند.
در صفحه 114 گفته است: (اگر در سال 656, سال واقعه بغداد, سعدى آن شهر را ترک کرده است, پس باید بوستان را که سال تصنیف آن 655 است در بغداد سروده باشد و اگر این را بپذیریم در این نکته درخواهیم ماند که چرا سعدى در بغداد, بوستان فارسى مى سراید و در مقدمه آن مدح ابوبکر سعد بن زنگى را مى آورد, نه خلیفه بغداد و چرا در این بوستان خطاب به مستعصم نمى گوید…)
اولاً تاریخ مراجعت سعدى از بغداد به شیراز و تقارن آن با سال 656 که به قول جهانگشا, سال شکست بغداد است, یک ظنّ و گمان است, نه یک امر محقق و ثابت شده تاریخى; ثانیاً به فرض اینکه این تاریخ مراجعت به همین شکل درست باشد, در اصل قضیه هیچ اشکالى پیش نمى آید. فردوسى هم شاهنامه را به غرض دیگرى سرود و در آخر به نام محمود کرد و نام این سلطان را در آغاز این کتاب و چند جاى دیگر آن آورد. پس لزومى ندارد که بگوییم فردوسى شاهنامه را براى سلطان محمود سروده است. معقول آن است که بگوییم سعدى بعد از آن که در اقصاى عالم بسیار گشته و از هر گوشه اى تمتّعى یافته و از هر خرمنى خوشه اى چیده, تولاى مردان شیراز, عشقِ او را از شام به وطن برمى انگیزد لیکن دریغش مى آید که تهى دست به نزد دوستان برگردد. چون قند مصرى ندارد, سخن هاى شیرین تر از قند مى سازد و به ارمغان مى آورد.10 (اگر نویسنده کتاب ثابت نکند که در مصر قند نبوده است آن گونه که فیل نبوده!)
از این ها که بگذریم مگر ضرورتاً آثار فارسى باید در قلمرو فارسى زبان ها خلق شود؟ و آیا آثار بازمانده در زبان عربى نیز در قلمرو عرب زبان ها به وجود آمده اند؟ مگر قانون ادب, مخزن الاسرار, روضةالعقول و… در سرزمینى به وجود نیامده اند که اهل آن سرزمین ها عرب زبان بوده اند؟
نویسنده در صفحه 115 گفته است که:
(هیچ کس جز شیخ اجل تاکنون در آبادان دجله را ندیده است… و سعدى نمى دانسته که از آبادان نمى توان دجله را دید و فقط اوست که, در آبادان شط العرب را دجله خوانده است.)
نویسنده خود اقرار دارد که شط العرب که همان اروند رود است, اما به یاد نیاورده که غیر از سعدى فردوسى هم گفته است:
اگر پهلوانى ندانى زبان
به تازى تو اروند را دجله خوان11
و لغت نامه دهخدا در این مورد مى آورد:
…دارد اروند رود را بر یاد
که به تازى بود شط بغداد
(به نقل جهانگیرى)
… از بعضى کتب صراحتاً برمى آید که اروند در پهلوى اسم دجله است چنانکه در فصل سوم بهمن یشت بند5 از اروند و فرات و اسورستان نام برده شده است…)12
پس ملاحظه مى شود که در آبادان دجله دیده شده و بسیارى کسان قبل از سعدى هم آن را از آبادان دیده اند.
در صفحه 173 گفته است:
(چون شیخ هیچ رثایى در مرگ علاءالدین عطاملک جوینى و برادرش شمس الدین جوینى ندارد خواه به سبب اینکه دل خوشى از آن دو برادر نداشته یا اینکه از غضب بى امان مغولان این زهره را نیافته, هر کدام که باشد براى شیخ ما در افواه خردمندان یادگار خوشى نگذارده است.)
گمان دوم که از ترس مغولان جرأت پیدا نکرده در مرگ این دو برادر مرثیه اى بسراید, سخن معقولى است, اما بیان آن, از زبان مؤلف کتاب فوق بعید است چه در چندین جاى یادآور شده اند که شیراز در اوایل حمله مغول که زمان جوانى سعدى است طربخانه اى بوده و شیخ در آنجا رهبرى عیاشان را عهده دار بوده است. حال در نیمه دوم قرن هفتم که از حدّت حمله این قوم کاسته شده, سعدى جرأت نیافته است که دو برادر جوینى را رثاء گوید!
امّا در مورد اوّل که سعدى از این دو برادر دل خوشى نداشته و آنها را رثا نگفته از این سخن معلوم نشد که اشکال کار سعدى در چیست؟
شاعرى متدیّن چون سعدى که سال ها در بغداد و مدرسه نظامیه آنجا زیسته و اُنس گرفته و براساس عقیده اش اَلمستعصم بالله را ولى امر مسلمین دانسته و بعد از قتل او به دست مغولان و خاندان جوینى, خلیفه و اهل بیتش را مرثیه جانسوز سروده و بر کناره آبادان دجله را خونین دیده, حال باید عطاملک, دستیار قاتل خلیفه را, هم رثا گوید؟ به نظر مى رسد که اگر این کار را مى کرد بیشتر در مظان اتهام واقع مى شد و در افواه خردمندان خاطره خوشى نمى نهاد. ممکن است این ایراد بر مدایح سعدى هم وارد باشد, ولى این مدایح را مى توان به ناگزیرى سعدى و پناهندگى او به دربار سلغریان که از دوستان نزدیک ایلخانیان بوده اند, حمل کرد.
چو دستى نشاید گَزیدن, ببوس
که با غالیان چاره زرق است و لوس13
در صفحه 187 گفته است:
(مراد ما نصیحت بود و گفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم
بیت داراى بازتابى عامیانه و غیرادیبانه است و سپس مى گوید:
(گفتیم) و (رفتیم) با هم قافیه نمى شوند)
خوانندگان محترم اصطلاح (سهل ممتنع) را شنیده اند و اطلاع دارند به کلامى اطلاق مى شود که به ظاهر ساده و پیش پا افتاده به نظر مى آید, اما پس از تأمّل دریافته مى شود که تمام دقایق در آن به کار گرفته شده به طورى که آوردن کلامى نظیر آن غیر ممکن است و در زبان فارسى سخن کسانى مثل فرخى و سعدى را داراى چنین صفتى دانسته اند.14 بیت فوق چنین صفتى را دارد و از این رو بازتاب آن عامیانه و ساده به نظر مى رسد. ولى قافیه بیت فوق هیچ گونه اشکالى ندارد. همه کسانى که حتى به صورت ابتدایى با علم قافیه آشنایى دارند, مى دانند که یکسان بودن و رعایت حرکت قبل از رَویّ الزامى است و این زمانى است که رَویّ ساکن باشد, ولى در صورتى که رویِ ساکن به حرف خروج بپیوند و روى ساکن متحرک شود, در این صورت یکسان بودن حرکت قبل از رویّ ضرورتى ندارد و قافیه هم درست است; مثلاً در همین بیت اگر شاعر (گفت) و (رفت) را قافیه کرده بود, عیبى در آن مشهود بود, ولى حالا که (گفتیم) و (رفتیم) را قافیه کرده از نظر علم قافیه عیبى در آن دیده نمى شود. چنانکه المعجم آورده است:
سوداى تو از سینه فرورفتنى است
وانگه سخن تو نیز ناگفتنى است15
در صفحه 187 گفته است:
(چون سیستم فکرى و اسلوب بیان در گلستان مغشوش و معیوب است و در بوستان پخته و منظم, بنابراین بهتر است بگویم که سعدى گلستان را قبل از بوستان تصنیف کرده است.)
اولاً لازمه این ادّعا آن است که ایشان مدّعا ـ یعنى ناپختگى فکرى و اسلوب بیان گلستان ـ را ثابت کنند, سپس ناقض نصّ هاى صریح سعدى را ـ که به سال تصنیف این دو کتاب اشاره کرده ـ پیدا نماید, آنگاه چنین حکمى صادر کند; چون سعدى خود در هر دو اثرش به تاریخ تصنیف آنها صراحت دارد مى گوید:
در این مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود16
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر درّ شد این نامبردار گنج17
جاى بسى شگفتى است که شخصى تمام مقالات راجع به زندگى و آثار سعدى را خوانده باشد, آنگاه براى اینکه دیگران بگویند فلانى حرف هاى تازه اى درباره سعدى مطرح کرده است, به خود اجازه دهد چنین قضاوتى کند و بگوید که گلستان از نظر سیستم فکرى معیوب و از جهت اسلوب بیان ناقص است. اگر کتاب گلستان این گونه است که ایشان گفته اند, پس چگونه در صحیفه روزگار ثبت شده و بر زبان احرار و اهل ادب مقروء است؟
اگر این محال را ـ که اسلوب بیان گلستان معیوب بوده و قبل از بوستان تصنیف شده است ـ بپذیریم, لازمه این حرف آن است که براساس گفته نویسنده کتاب, شیوه بیان بوستان پخته تر باشد.
اینک گفتار ایشان را درباره بوستان هم نیز ببینید
در صفحه 150 بعد از بیان ابیاتى چند از آغاز بوستان که در مدح ابوبکر بن سعد ایراد شده است, مى گوید:
(… همین ذم شبیه به مدح در ورودیه بوستان از حاکمان زمان تازه کارى شاعر و روش ندانى او را در برخورد با مقامات بلند مرتبه به نیکى نشان مى دهد و شاید تندروى ها و مایه گذارى هاى بعدى شیخ درباره ابوبکر و دیگران براى پر کردن همین چاله هاى نخستین بوده که فضاى بازترى براى خویش در دربار خاص دست و پا کند.)
اگر تا اینجا دقت شده باشد, نویسنده براى اثبات مقاصدى که در ذهن خود داشته از آشفته معیارهایى استفاده مى کند; یک جا کاتبان را امین و باسواد مى داند گاهى ایشان را متعصّب و بى سواد مى انگارد; زمانى نسخه اى را ردّ مى کند و گاهى از همان نسخه مردود براى اثبات ادّعاى خود استفاده مى کند. یک بار گلستان را داراى نگارشى بى اسلوب مى داند و بوستان را داراى فکرى منظم و اسلوبى پخته به حساب مى آورد. حال نیز سعدى را در آغاز بوستان به روش ندانى و تازه کارى متهم مى نماید. اینجا موضوع سخن ایشان مربوط به ابیاتى است که در مدح ابوبکر بن سعد زنگى است که مى گوید:
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشان نبود
ولى نظم کردم به نام فلان
مگر باز گویند صاحب دلان
که سعدى که گوى بلاغت ربود
در ایّام بوبکر بن سعد بود18
چون نوعى گردن فرازى نسبت به شاهان در ابیات آغازین این قطعه دیده, آن را حمل بر ناشى گرى و تازه کارى شاعر به حساب آورده است. بعد ادامه مى دهد که شاعر در ابیات بعدى که تا حدودى در مدح اغراق کرده, استادانه تر عمل نموده است. باید پرسید که مگر سعدى اشعار خود را بیت به بیت در حضور سلطان مى سروده و یا صداى او را ضبط مى کرده اند که در چند بیت متوالى در یک قطعه, ابتدا ناشى گرى کرده سپس در ابیات بعدى این اشتباه را جبران نموده است. سعدى که سخندان پرورده پیر کهنى است و مى اندیشد و آنگه سخن مى گوید,19 اگر متوجه این ضعف مى شد, مگر نمى توانست آن چند بیت نامناسب و ناشیانه را قلم گرفته و اصلاح نماید؟
در صفحه 194 براساس مقدمه گلستان و تأویل آن و ترسیم شخصیتى موهوم براى سعدى نوشته است:
(سعدى در مجاورت لوطیان و بدنامان (ص200) نشست و برخاست داشته از کسانى که غالباً جهان دیدگان دروغگو بوده اند, اطلاعاتى کسب کرده, ولى در میانه عمر از مرافقت با این گروه نادم شده و توبه کرده و سر از گریبان شیخ سعدى به در آورده است.)
کدام عقل سلیم مى پذیرد که کسى در میانه مردم به فسق و فجور و عیاشى انگشت نما بوده باشد ـ آن هم سردسته ایشان ـ و در اندک زمانى در عالم تخیّل خود را به سراسر جهان بیفکند و تمام شنیده هاى قبلى را تجربه هاى سفرهاى خود وانمود کند و در آثارش منعکس نماید و سپس به دربار سلطان همان مردم و در همان عصر هدیه کند! آیا کندذهنى درباریان در این حدّ بوده, که یکى از الواط و عیاش هاى دیروز به عنوان موعظه گر امروز ظاهر شود و هیچ کس این موضوع را درنیابد؟ ببینیم صاحب این نظر, دربارِ آن روز را چگونه توصیف مى کند؟
در صفحات 149 و 150 مى گوید:
(و اگر فراموش نکرده باشیم این را که رسوخ به دربار و قبول درگاه و دربار گاه, با سدّ و بند ملک الشعراهایى که راه را بر تازه واردین حتّى اگر سعدى بوده باشد, به هر حیله مى بسته اند, آن گاه آشکار مى شود که سعدى ناگزیر بوده است براى جلب توجه این سلغرى رو به مرگ از هر فرصتى براى ستایش وى سود برد.)
اگر سعدى این مصلحت را مى دانسته و این موانع, در دربارها طبیعتاً موجود بوده است, جمع آورى مجموعه اى از دروغ ها در دو کتاب گلستان و بوستان و سپس هدیه آنها به چنین دربارى, چگونه توجیه مى گردد؟
و اگر ایشان از یاران الواط شیراز بوده اند و سفرهاى تخیّلى و دروغین وى براى سرپوش نهادن افراط کارى هاى گذشته بوده, چه لزومى داشت که در مقدمه کتاب گلستان و در لابلاى بعضى از داستان هاى آن گوشه اى از این لاابالى گرى ها را منعکس نماید و بدان ها اشاره کند تا بعد از هفصد سال محققى فرزانه و موشکاف دریابد که سعدى چنان بوده است نه چنین که مردم مى پندارند؟
وى در صفحه 185 کتاب نوشته است:
(آنچه در گلستان گفته در تصانیف حکما آمده است که کژدم ولادت معهود ندارد… معلوم نیست در تصانیف کدام حکیم بوده و سعدى نمى دانسته که بچه کژدم شکم مادر نمى درد و احشاى وى را نمى خورد.)
اتفاقاً این مورد و مواردى از این قبیل بر اندیشه پژوهشگر و صداقت سعدى حاکى است; چون گلستان بر نقل اقوال مبتنى است و سعدى مگر ندرتاً, حکایات منقول را تفسیر و تحلیل نمى کند. هرجا که حکایتى از زبان افراد خاصى است به نام ذکر مى کند و اگر جایى مأخذ را فراموش کرده, بدان فراموشى نیز اشاره کرده است; چنانکه مى گوید:
ندانم کجا دیده ام در کتاب
که ابلیس را دید شخصى به خواب
به بالا صنوبر به دیدار حور
چو خورشیدش از چهره مى تافت نور20
اگر داستان فوق را خود نخوانده بود, نیازى نداشت بدین کیفیت بدان اشاره کند و امّا اگر بخواهیم به محتواى آثار گذشتگان به دید علمى امروزى بنگریم تمامى آنها از طب و نجوم و آفرینش عالم و آدم گرفته تا جنّ و پرى و دیو و… همگى از همین مقوله است; یعنى بسیارى از گفته هاى ایشان پایگاه علمى نداشته اند. در صفحه 152 و 151 آمده است:
(چون به شهادت تاریخ وصاف ابوبکر بن سعد بن زنگى, فردى زاهد و قشرى خشک بوده است, بنابراین از ارتباط سعدى با این شخص نمى توان سخن مؤکد گفت و در تاریخ نیز نشانه مسلّمى از این ارتباط نیست.)
وقتى در سفرهاى سعدى به بغداد و شام و حجاز و ملاقات او با ابن جوزى و سهروردى و نیز در تقدیم بوستان بر گلستان و تاریخ تصنیف این دو کتاب و عربى دانى سعدى جاى شک باشد, در حضور وى به دربار ابوبکر بن سعد بن زنگى نیز بر همین منوال مى توان شک کرد و البته شیرازى بودن ایشان هم مى تواند مورد تردید واقع شود; چون به آن اندازه که به سرزمین هاى عراق و شام و دیدار در آن نواحى و قراینى که آنجا را تأیید مى کند اشاره کرده به شیراز و اماکن آن اشاره نکرده است. پس مى توان چنین پنداشت که کسى که به شام نرفته است, به شیراز هم برنگشته! بنابراین محقق محترم نمى تواند به ضرس قاطع ـ چنانکه گفته است ـ بگوید سعدى جوانى بوده که در اوایل قرن هفتم در محافل شبانه شیراز خبیثات مى سروده و مجلسى گرم مى رانده است. چه اثبات این ادّعا از سایر مطالبى که با بودن نص هایى به وسیله نگارنده کتاب فوق ردّ شده اند, مشکل تر و قضیه مجهول تر است; چون سعدى براى سفرها, تاریخ نوشتن آثارش, ممدوحان و استادان خویش اشاراتى صریح دارد, ولى در مواردى که نویسنده کتاب اثبات کرده هیچ اشاره اى ننموده است; زیرا اگر به این راحتى مى شد منکر این مطالب شویم, پس مى شود در اصل وجود شخصى به نام سعدى هم شک کنیم و بگوییم اصلاً چنین کسى وجود نداشته است!
پی نوشت ها:
1. گلستان سعدى, چاپ مرحوم یوسفى, ص129.
2. همان, ص191.
3. قابوسنامه, تصحیح مرحوم دکتر یوسفى, ص166.
4. سفرنامه ناصرخسرو, تصحیح وزین پور, ص5.
5. در مورد دخل و تصرف کاتبان رجوع شود به نقد و تصحیح متون, تألیف نجیب مایل هروى, از صفحه 66 تا 80.
6. نک. تاریخ جهانگشاى جوینى, ج3, ص414.
7. متن مصحح و معرب اشعار عربى سعدى, تألیف مؤید شیرازى, ص109.
8. بوستان, ص37.
9. گلستان, ص148.
10. بوستان, ص37.
11. شاهنامه فردوسى, چاپ مسکو, ج1, ص67.
12. لغت نامه علامه دهخدا, ذیل اروند.
13. بوستان, ص73.
14. فنون بلاغت و صناعات ادبى, جلال همایى, ص407.
15. المعجم فى معاییر اشعار العجم, ص280.
16. گلستان, ص57.
17. بوستان, ص37.
18. همان, ص38.
19. همان, ص56.
20. همان, ص49.

تبلیغات