آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۸۳

چکیده

متن

 
اگر باور داشته باشیم که آدمى جانشین خداوند خویش در روى زمین است,1 باید بپذیریم که این شایستگى و نیابت را از آن یافته که حقیقت پاره اى از هزار و یک نام خداوند, و معناى برخى از نود و نُه صفتِ2 مَنوبِ خویش را در خود دارد و از اینجاست که جامه (خلیفةاللّهى) به اندام وى زیبا و راست مى آید.
از هر سوى که به آدمى, و به تعبیر عرفا به (دل) وى بنگریم, یک صفت از صفات جلالیّه یا جمالیّه خداوند در آن متجلّى است, و هم از اینجاست که حکیمان و دانایان, از آدمى, صدها تعریف به دست داده اند.
کهن ترین و در عین حال منطقى ترین این تعریفها, همان است که ارسطو گفته: (آدمى جانورى است سخن گو).3 امّا ملایم این مقال, این تعریف پر بى جا نمى نماید که: (آدمى جانورى است تاریخ دار و با شناسنامه). حقّانیّت این تعریف از آنجا دانسته مى شود که هیچ جانورى ـ جز آدمى ـ از پدر بزرگش یاد نمى آرد; نیز عمو و عمّه اش را نمى شناسد, و چون چنین است, ناگزیر, بر سر آن که فلان بزرگ را از تبار خود بشمارد به احتجاج برنمى خیزد, و براى خود تاریخ و شجره نامه نمى آراید; و باز بدین سبب است که تاکنون در هیچ جنگلى, بوزینگان, کنگره اى نیاراسته اند تا انتساب فلان دفتر شعر را به بهمان نیاى خود ثابت کنند, نیز بى گمان هرگز در ژرفاى هیچ اقیانوسى, ماهیان گرد نیامده اند تا به چندین حجّت, استوار دارند که فلان نهنگ در نیمروز تابستان به دنیا آمده بوده نه در سپیده دم چلّه زمستان!
از میان همه جانوران, تنها آدمى است که تاریخ مدوّن و نگاشته دارد, و از این روى, ملّتى که گذشتگان خود را ـ از دیر و دور ـ به یاد دارد و داراى دو سه هزار و اند سال پیشینه مدنیّت و قومیّت و فرهنگ و تاریخ باشد, مى تواند ببالد و گردن برافرازد. پس مى توان به این حکم رسید که: (قوم بى تاریخ مانند کسى است که دچار ضایعه فراموشى شده و حافظه خود را از دست داده باشد).
پس کتابهاى تاریخى هر قوم و ملّتى, حافظه آن قوم و به تعبیر نوتر بایگانى آن ملّت است; این کتابهاى تاریخى را ـ اگر هم گاه ـ دبیر گیج و گولى4, و غالباً بنا به فرموده و پسند امیرى بیدادگر یا خانى مخبّط نوشته, باز نورتابهایى هستند به گذشته, امّا در میان متون تاریخى ما ـ آنها که گَرد کهنگى و دیرینگى به رویشان نشسته, بیش و پیش از آنکه دست خواننده را گرفته در تاریکناى دى و پریر بگردانند, او را در خم و پیچ عبارات متکلّفانه, و شیب و فراز لفّاظیها و آرایه هاى بجا و بیجاى سخن سرگردان مى کنند.
یکى از منابع تاریخى ـ و از معتبرترین آنها, درباره فتنه هولناک تاخت و تاز مغول ـ تاریخ جهانگشاى جوینى است که به سخن زنده یاد عباس اقبال آشتیانى (یکى از سه کتاب تاریخ فارسى است که علاوه بر انشاى بلیغ و استحکام عبارت, مؤلف آن در جمع آورى هرگونه اطلاعات نفیس, غالب ایّام عمر خویش را صرف کرده و چنان در این کار دقّت به خرج داده که قسمت عمده معلوماتى که جوینى در تاریخ خود آورده, در هیچ کتاب دیگر به دست نمى آید).5 در ارج و اهمیّت این تاریخ ـ که تاریخ فاتح جهان, چنگیز خان است ـ سخن ولادیمیر بار تولد حق است که: (جهانگشا مأخذ تاریخى استوار و درجه اول است و شاید جوینى یگانه تاریخ نویس ایرانى است که به مغولستان رفته و سرزمینهاى شرقى را به گونه دست اوّل توصیف کرده).6 اطلاعاتى که در این تاریخ آمده یا از مشاهدات مستقیم مؤلف است و یا از آگاهیهاى آگاهان استوار و موثق به دست آورده. 7
امّا به علّت شیوه نگارش متکلّفانه, این کتابهاى معتبر تاریخى بیش از آنکه دست افزار دانشجویان رشته تاریخ و محققان آن باشند در قفسه هاى متون ادبى جاى مى گیرند و مایه ورزش ادبى دانشجویان رشته ادبیات فارسى در دوره هاى فوق لیسانس و دکترى به شمار مى روند.
درخور ستایش است اقدام استاد عبدالمحمد آیتى که دست به تحریر و بازنویسى تاریخ وصّاف زدند و پس از ایشان دکتر منصور ثروت براى تاریخ جهانگشا تحریر نو فراهم آوردند8 و اخیراً زنده یاد استاد علاّمه دکتر زریاب خویى, تاریخ روضةالصفا را بازنویسى کردند. تازه ترین کوشش در این راه, تألیف کتاب حاضر است که مؤلف فاضل در بخشهاى زیر سامان داده اند:
مقدمه اى در سبک و شیوه کتاب (ص25) مرورى بر تاریخ مغول (ص40) لغات و ترکیبات (ص75) اعلام (ص197) ترجمه عبارات و ابیات عربى و امثال (ص317).
راستش بنده اعتقاد ندارم که مؤلفى ـ در تألیف کتابى از این دست ـ زحمت به خود بدهد و کتاب لغت را باز کند و بنویسد: (کافّه: همگى, همه.) و (مواشى: جمع ماشیه: ستور و چهارپایان) و (هزیمت: گریز, فرار)… بدین حجّت که اولاً خواننده تاریخ جهانگشا قطعاً و یقیناً نیز این لغات را یا مى داند یا بالاى سرش لغت نامه دهخدا چیده شده است.
این شیوه کم فایده, اخیراً سخت باب شده; شارحى و مصحّحى کتاب لغت را, و گاه لغت نامعتمدى را, پیش روى مى گذارد و لغتها را از آن درمى آورد و ردیف مى کند. کار این لغت نویسى گاه به سخافت انجامیده, کم نیست در کتابهایى که براى دانشجویان رشته ادبیات و زبان فارسى تألیف مى شود, (آفتاب, بعید, ریسمان…) را هم معنى مى کنند! به گمان من کلمه و ترکیبى درخور توضیح است که به معنى خاص به کار رفته باشد, و شگفتا که در بسیار جا این دقیقه ها از چشم شارحان پنهان مى ماند. در کتاب حاضر نیز از این موارد دیده مى شود. مثلاً (فاخته) توضیح شده اما در عبارت درود آفرینَش [= آفرین«ش] بر نَور حدیقه آفرینش… باد],9 نه نَور (:شکوفه) توضیح شده و نه به آفرین که به معنى بسیار دور و غریبِ: (آفریده, مردم) آمده توجه رفته. فردوسى این کلمه را یک بار و به همین معنى به کار برده و گفته:
بر او آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید
در ترجمه تفسیر طبرى هم در برابر کلمه (خَلق) چنین آمده: (اگر خواهد, ببرد شما را, و بیاورد آفرینى نو).10 همچنین در عبارتِ: (هماى اقبال چون آشیانه کسى را مأوى خواهد ساخت, و صداى ادبار آستانه دیگرى را ملازمت نمود) (14:1) لازم بود که (صداى ادبار), یعنى جغد تیره بختى در بخش لغات ـ و بویژه با شرح کامل ـ مى آمده باشد. عرب معتقد بود که کسى که از روى بدبختى و مظلومانه کشته شود در گور او جغدى لانه کند تا آنگاه که داد وى از قاتل و ظالم ستانده گردد. لیلى اخیلیّه در شعر خود آورده است:
ولو اَنَّ لیلى الأخیلیّة سَلَّمت

عَلیَّ وفوقى تُربة وصَفائحُ
لَسَلّمتُ تسلیمَ البَشاشةِ اَو زَقى

اِلیها صَدیً مِن جانب القبرِ صائحُ
در این باره (حنا الفاخورى, تاریخ ادبیات عرب, ترجمه عبدالمحمد آیتى, ص4ـ192, و لغت نامه دهخدا, ذیل لیلى اخیلیّه).
همچنین به فعل زیباى: (دربایستن) یعنى کم آمدن در عبارت: (و [لشکریان] روز عَرض, آلات را نیز بنمایند و اگر اندکى درباید بر آن مؤاخذت بلیغ نمایند) (22:1) توجهى نشده, به همین معنى در اسرار التوحید آمده که: (شیخ, حسن مؤدّب را گفت: برگیر و تفرقه کن بر این متقاضیان. حسن زر همه بداد… هیچ چیز باقى نماند و هیچ درنبایست).11 طبیعى است در کتابى که لغاتى از دستِ: حرفه, ربح, رسن, طرب, فتح نامه, کافه, مستور… توضیح داده شده, دانشجویان دوره فوق لیسانس که آن را تهیه کرده و مى خوانند انتظار دارند که (نورجه) در جمله: (لواى نورجه روز افراخته شد) 18:3 نیز توضیح داده شود. یا (جوادا رِهان, و رَضیعالِبان) در عبارت: (وُجود او و جُود جوادا رهان بود, و ذات او و ثبات رَضیعالِبان) (159:1).
در اینجا ضمن قدردانى از ارزشهاى فراوان کتاب حاضر و سپاسگزارى از مؤلف فاضل ـ از بابت بهره اى که از خواندن آن نصیب من بنده شد ـ به پاره اى نکات که در ترجمه ابیات به نظرم رسیده ـ استحساناً ـ اشاره مى کنم.

* اِذا اَحسَستَ فى لَفظى فُتوراً
و خَطّى والبَراعةِ والبیانِ

فلا تَرتَب لِفَهمى اِنَّ رَقصى
على مِقدارِ ایقاعِ الزَّمانِ
جهانگشا, ج1, ص7
چنین ترجمه شده: (هنگامى که در کلام و خط و علم و بیان من ضعف و سستى احساس نمودى, پس آن را به فهم من نسبت مده, همانا رقص من متناسب با آهنگ زمانه است.)
(شرح مشکلات جهانگشا, ص321)
دانسته نیست که مؤلف محترم (نسبت مده) را از کدام کلمه استنباط کرده اند. (لا تَرتَب) فعل نهى مخاطب است از اصل (تَرتابُ) از ریشه (ریب) یعنى شک نکن, گمان بد مبر.
* الحقُّ اَبلَجُ والسُّیوف عَوارِ

فَحَذارِ مِن اُسدِ العَرینِ حَذارِ (38:1)
چنین ترجمه شده: (حق آشکار است و شمشیرها امانتند, پس از شیران بیشه ها بترس) (ص33).
مترجم محترم (عوارى) را جمع (عاریت) گرفته اند به معنى (امانت) که هیچ مناسبتى ندارد, بلکه (عاریة) اسم فاعل از (عَرِیَ ـ یَعرَى) یعنى برهنه شد که جمع آن (عُراة و عَوارى) است. بدین ترتیب معنى مصراع چنین است: حقیقت آشکار است و شمشیرها از نیام برکشیده و برهنه, یعنى یا باید حقیقت روشن را پذیرفت یا باید با شمشیرهاى برهنه روبرو شد…
* فَساقوا مَطایانا و قادوا جِیادَنا

وفَوقَهُما مایَنقُضُ السَّرجَ12 والکُورا (61:1)
چنین ترجمه شده: (شترهایمان را راندند و اسبهایمان را به اختیار گرفتند و بالاتر, اینکه, زین و جهاز شتران را از بین بردند) (335). چنانکه ملاحظه مى شود, مترجم محترم (فوقهما) را (بالاتر اینکه) معنى کرده اند که درست نمى نماید, بلکه مى گوید: [دشمنان و غارتگران] شترانمان را راندند و افسار اسبانمان را کشیدند و بردند در حالى که روى آنها [اسبان و شتران] چندان کالا و بار بود که زین اسبان و جهاز و پالان اشتران را [از سنگینى] مى شکست.

* تَصیحُ الرُّدَینیّاتُ فینا وفیهمِ
صِیاحَ بَناتِ الماء اَصبَحنَ جُوَّعا (65:1)
چنین ترجمه شده: صداى نیزه هاى تیز شده در میان ما و ایشان, مانند صداى مرغان گرسنه دریایى است (336).
(رُدینیّات جمعِ رُدینیّه است منسوب به (رُدینه) زن (سمیر) که عرب در راستى و بلندى به نیزه هایى که او مى ساخت مثل زند, و رمح ردینى, نصل ردینى و قناة ردینى معروف است.
* یَکفیه اِن نَحنُ مِتنا اَن یُسَبَّ بِنا

وَهو اِذ ذُکِرَ الآباءُ یَکفینا (141:1)
چنین ترجمه شده: (هرگاه بمیریم, ذکر پدرانمان اگرچه دشنام هم باشد, ما را کفایت مى کند) (348). بیت البته پیچیده است, علاّمه قزوینى نیز قید کرده اند که (مقصود از این بیت و وجه مناسب تمثّل بدان درست معلوم نشد). در توضیحات علامه قزوینى در پایان کتاب (نکفیه) آمده و شعر به (بشامة بن حَزن النهشلى) نسبت داده شده است. امّا من بنده مفهوم بیت را چنین مى داند: اگر ما [چنان زندگى کنیم و کارى, که] پس از مرگ ما فرزند ما [حتى] مورد دشنام قرار گیرد [از بابت پدرى] ما او را بس; و پسرمان نیز اگر [چنان زندگى کند و کارى که] مردم پدران او را یاد کنند [یا حتى دشنام دهند, از بابت فرزند] او ما را بس. منظور اینکه مرگ واقعى آن است که پس از مرگ از کسى یاد و نامى بر زبانها نرود, و اگر از کسى نامى رود ـ ولو به دشنام ـ بهتر از گمنامى و فراموشى است.
* یَقُودُ الخَمیسَ الحر غُصَّ بِهِ الفَلا

واَصبَحَ هامُ الاُکمِ وهو مُشَدَّخُ (150:1)
ترجمه: آزادمرد, رهبرى مى کرد لشکر انبوهى را که دشت بوسیله آن پر شده بود و بالاى بلندیها را مى شکست (350).
علامه قزوینى, راجع به (الحر) در پاورقى نوشته اند: (تصحیح این کلمه ممکن نشد). مترجم محترم (الحرُّ) خوانده و آزاد مرد معنى کرده; درباره (خمیس) هم توضیحى نداده و (هام) را نیز نادیده گذاشته است. عرض مى کنم که تردید علامه قزوینى بجا بوده. در نسخه خطى مورّخ به 698 که بنده در اختیار دارد (المَجر) به معنى سپاه کلان آمده که کاملاً درست و مناسب است. امّا درباره (خمیس) این توضیح لازم مى نمود که لشکرى را بدین نام خوانند که به جهت انبوهى هر پنج رکن سپاه یعنى: مقدّمه, قلب, میمنه, میسره و ساقه را داشته باشد. به هر روى معنى بیت چنین است: [ممدوح ـ قاآن] لشکرى گران را رهبرى مى کند که ارکان پنجگانه را یک جا دارد چنانکه صحراى هموار از انبوهى آن تنگ مى آمد و شکاف برمى داشت و به پیشانى تپه ها, و بلندى پشته ها بدل مى شد.
* فَاَعادُوا مَرعَى النَّسیبِ خَصیباً

ورِیاضُ النَّشیبِ خُضرَ النَّباتِ (155:1)
چنین ترجمه شده: پس خرمى را به گردشگاه پیرى و درختان سبز را به باغ جوانى برگرداندند (ص351).
در این ترجمه ـ گذشته از تسامحى که هست ـ دانسته نیست که کدام کلمه, برابر کدام بخش از متن عربى است. امّا تسامح آن: (اِعاده) وقتى به معنى بازگردانیدن است که جارّ و مجرورى هم داشته باشد, گویند: (اَعادَ الشئَ الى مکانه): آن چیز را به جاى خود باز گردانید; امّا چون گویند: (اَعادَ الشئَ) ـ بدون جارّ و مجرور ـ یعنى: آن چیز را تکرار کرد. دوم اینکه دانسته نیست مترجم محترم (پیرى) را از کدام کلمه استنباط کرده اند؟! آیا کلمه (نَسیب) را که به معنى (عشق ورزى و جمال محبوب را وصف کردن) است پیرى معنى کرده اند؟ همچنین دانسته نیست که در مصراع دوم (النشیب) را, که در لغت عرب نیامده, چه معنى کرده اند. علامه قزوینى ـ با آن ژرف بینى و وسواس علمى ـ اظهار تردید کرده و نوشته اند شاید (التشبیب) باشد. در نسخه خطى پیش گفته (العیش) آمده پس مى توان گفت: چه نظر احتمالى قزوینى و چه ضبط نسخه خطى اخیر معنى بیت چنین خواهد بود: پس چراگاههاى پر نعمت عشق ورزى را, و همچنین باغهاى جوانى (یا عشرت) را ـ با سبزه ها و گیاهانش, تکرار کردند.
* فاضَت بَنانُکَ فى النَّوادى بِالنَّدَى

فَاستَصرَخَت غَرَقاً بَنو الغَبراء (156:1)
ترجمه: دستان تو با بخشش به هنگام حوادث و مشکلات, کمک کرد, پس نیازمندان و غرق شدگان در مشکلات طلب کمک کردند (ص353).
در مصراع اول تقریباً هیچ کدام از چهار کلمه درست معنى نشده است. فاض ـ یفیضُ: روان شد, سرازیر گردید. بنان: انگشتان یا سرانگشتان. نَوادى (جمع نادیه): انجمنها, مجمعها. نَدى: بخشش. در مصراع دوم نیز (غَرَقاً) مصدر ثلاثى مجرد است و مفعول لأجله براى (استصرخَت) و نمى توان غرق شدگان معنى کرد. پس معنى بیت چنین است: از انگشتان تو در هر مجمع و انجمنى بخشش و احسان روان است, و بدین جهت بیچارگان و خاکساران بسبب فرو رفتن [در تهیدستى] تو را به فریاد خواندند.
* بَلَد اَقَمتَ وذِکرُک سائِر
یَشنا المَقیلَ و یَکرَهُ التَّعریسا (158:1)
ترجمه: سرزمینى که تو در آن اقامت کردى و ذکر نام تو [در آن] جارى است, خواب قیلوله را دشمن مى دارد و از استراحت موقّت کراهت دارد (ص352).
به گمان من دو تسامح در ترجمه دیده مى شود و یک خطاى لغوى: و او در مصراع اول حالیه است, و افزوده [در آن] لازم نیست و بى مورد است, و (تعریس) به معنى (فرود آمدن در آخر شب) است. پس مفهوم بیت چنین خواهد بود: [جایگاه تو] شهرى است که در آن ساکن شده اى, در حالى که آوازه تو همه جا را درمى نوردد. و مصراع دوم توضیح شاعرانه است براى درنوردیدن آوازه. یعنى [کاروان آوازه تو] از خواب نیمروزى بیزار است و فرود آمدن در آخر شب را نیز ناپسند مى شمارد. به بیان دیگر: آوازه تو هر روز و هر شب کرانه ها را درمى نوردد.
* و لَهُ مِن الصَّفحِ الجَمیلِ صَفائِحُ
اُسِرَ الطلیقُ بِها وفُکَّ الغانى (163:1)
ترجمه: براى او از خطاپوشیهاى پسندیده, بخششهایى است که به وسیله آن آزاد را اسیر [خود] و زندانى را آزاد مى کند (ص354).
مترجم محترم (صفائح) را که جمع صفیحة (شمشیر پهن) است (بخششها) معنى کرده اند. شاعر ممدوح را به چشم پهلوان جنگاورى مى بیند که شمشیر او بخشش و گذشت و بزرگواریهاى اوست….
* و کادَ یَحکیهِ صوبُ المُزنِ مُنسَکِباً
لو کانَ المُحَیّا یُمطِرُ الذَّهَبا (170:1)
ترجمه: نزدیک بود باران از بخششهاى طلاى او به هنگام گشاده رویى حکایت کند. (ص356) در این ترجمه ـ به هیچ روى ـ آن تشبیه مشروط و مضمر ملحوظ نشده است. شاعر مى گوید: ابر ریزان, اگر [به جاى تیره رویى و گرفتگى] گشاده روى و خندان مى بود و [به جاى قطرات باران] دانه هاى زر مى افشاند شاید مى توانست به ممدوح مانند شود.
* ما جادَ بِالوَفرِ اِلاّ وَ هو مُعتَذر
و ما عَفا قَطُّ الاّ وهو مُقتدرُ (177:1)
ترجمه: نبخشید مگر آنکه خود تنگدست بود و عفو نکرد مگر آنکه قدرتمند بود (ص359).
مصراع اول قطعاً خطاست. مى گوید [ممدوح من] نبخشید به فراوانى مگر که [همراه با آن بخشش فراوان] عذرخواهى مى کرد. به بیان دیگر هرچند مبالغ کلانى مى بخشید, باز آن را اندک دانسته و از آن شخص عذرخواهى مى کرد.
* و انّى لاُسدِى نِعمتى ثُمَّ اَبتَغى
لَها اُختَها مِن اَن اُعَلَّ و اَشفَعا (178:1)
ترجمه: نعمتم را مى بخشم و سپس بدون عذر و بهانه آن را تکرار مى کنم (ص359). ناراستى این ترجمه از ان است که به دو فعل آخر بیت توجه دقیق نشده است. عَلَّ ـ ه: او را پس از نوشانیدن دوباره نوشانید. و اُعَلَّ مجهول این فعل است در مضارع, متکلم وحده; و شَفَعَ العدَدَ: آن شماره فرد را زوج گردانید. و معنى بیت چنین است: من نعمت و مال خود را مى بخشم و سپس مى خواهم که از من دوباره بخواهند تا همسان آن بخشیده را دوباره ببخشم و مکرّر کنم.
در نسخه خطى پیش گفته به جاى (مِن اَن) در مصراع دوم, (حتى) آمده, که پرسش علامه قزوینى را ـ در پاورقى, که (مِن) متعلق به چیست؟ ـ منتفى مى کند.
* وما السَّحابُ إذا مَا انجابَ عَن بَلَد
وَلا یُلِمُّ بِهِ یوماً بمَذمومِ (178:1)
چنین ترجمه شده: ابرها مذموم نیست هرگاه روزى بر بالاى شهرى پراکنده یا جمع گردد. (ص359) این ترجمه رساننده دقیق کلمات بیت و مفهوم درست نیست و به معنى دقیق دو فعل که در بیت آمده عنایت نشده است.
(انجاب السحاب): ابرها شکافته شدند و کنار رفتند. و (اَلمَّ به): به دیدن کسى آمد و کوته زمانى درنگ کرد و رفت. و بدین ترتیب معنى بیت روشن مى شود: هرگاه ابر روزى از بالاى شهرى گذشت ـ و یا اندکى ماند و رفت ـ آن را [به جهت نباریدن یا نبخشیدن] سرزنش نکنند [زیرا ابر به هر صورت بخشنده است] پس ممدوح من ـ اگر گاهى, به علتى نبخشد ـ چهره بخشندگى او مخدوش نگردد.
* و فى کُلِّ ما قرنٍ سدوم و جندب(190:1) چنین معنى شده: در هر قرنى سدوم (نام شهرى است) و جندب (نوعى ملخ) وجود دارد. (ص361) از این معنى البته چیزى فهمیده نمى شود و ملخ در این مثل ـ آن هم در برابر سدوم ـ جایى ندارد. بلکه به گمان من مراد از جندب, جندب بن جَناده است که نام ابوذر غفارى صحابى بزرگ پیامبر(ص) است که به قناعت و پرهیز و زهد معروف بوده تا بدان جا که برخى او را در جمله اصحاب صفّه دانسته اند. در این صورت معنى مصراع روشن است: (در هر روزگارى هم سدوم ـ قاضى ستمگر شهر لوط ـ هست که مظهر ناراستى و فساد بوده, و هم ابوذر که نمونه پاکى و راستى و پرهیزکارى است).
* ماضَرَّ اَهلَ الثَّغرِ اِبطاءُ الحیا
عَنهمُ و فیهم یوسفُ بن محمّدِ (193:1)
چنین ترجمه شده: در حالى که یوسف بن محمد در میان مرزداران است دیر رسیدن کمک ضررى به آنها نمى رساند (ص362).
دانسته نیست مترجم محترم (حیا) را به معنى کمک از کجا نوشته اند. حال آنکه (حیا) به معنى باران است و معنى بیت چنین: با وجود مرد بخشنده اى چون یوسف بن محمد, دیر آمدن باران به مردم این سرزمین گزندى نتواند رسانید.
* تَمَتَّع مِن الدّنیا فاَوقاتُها خُلَس
و عُمرُ الفَتى مُلِّیتَ اَکثرُهُ نَفسَ (194:1)
ترجمه: از دنیا بهره گیر, که اوقات آن فرصتهاى مناسبى است و بیشتر عمر جوانمرد را فرصتها پر کرده است (363).
بى گمان مترجم محترم را در فعل (مُلیّتَ) اشتباه عظیم روى داده است. این فعل به همین صورت مجهول و به عنوان فعل دعائى و جمله معترضه ـ زندگانى فراخ و دراز بهره تو باد ـ کاربرد شایع دارد و کلمه ناقص یایى است و با (ملأ) ـ که مترجم دریافته اند ـ هیچ خویشاوندى ندارد. پس معنى بیت چنین است: از دنیا بهره برگیر که اوقات عمر فرصتهاى زودگذر است و بیشتر عمر جوانمرد ـ امید که بهره تو از زندگانى دراز بادا ـ نَفَسهایى بیش نیست.
* اِنَّ السَّرِیَّ اِذا سَرا فَبِنَفسِهِ
وابنُ السَّرِیِّ اِذا سَرا اَسراهُما (231:1)
ترجمه: رودخانه وقتى جارى شود به تنهایى جارى مى شود, در حالى که شبرو هنگامى که مى رود هر دو را حرکت مى دهد (هم خود را و هم شب را) (ص368).
دانسته نیست که تمامى این ترجمه پرشگفت چه چیز را مى رساند و مترجم فاضل از کجا چنین دریافت کرده اند؟!
مفردات بیت را عرض بکنم تا مفهوم روان و روشن بیرون آید: السَّریّ: آدم شریف و نژاده. و (سَرى) فعل است از همین کلمه, یعنى بزرگ شد, ارجمند گردید. و (اَسرى): یعنى شریف و ارجمند گردانید (, لسان العرب ذیل (سرا) که همین بیت شاهد آمده است.) پس معنى بیت چنین است: آدم شریف چون بزرگوار گردد (و مقام والا به دست آرد) به تن خویش بزرگ شده, امّا بزرگزاده و نجیب زاده چون به مقامى بزرگ و والا برسد آن شرافت سببى, او و پدرش را بزرگ کرده است. به بیانى دیگر, آدم بزرگوار به همّت خود بزرگى به دست مى آورد, امّا بزرگزاده اگر به بزرگى رسد نیمى از آن موفقیت به پاى بزرگى و شرافت پدرش نوشته مى شود. بیت ـ بهر گونه اى ـ یادآور سخن مسعود سعد است که گفت:
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
مصراع نخست بیت در لسان العرب چنین آمده است: (تَلقَى السَّریَّ من الرجال بنفسه).
* الحدیدُ بِالحدید یُفلَحُ (41:2)
ترجمه: آهن در برابر آهن پیروزى مى آورد (ص371). کلمه (فلح) در مجرّد به معنى پیروزى به کار نمى رود. تنها در باب افعال به این معنى است, در قرآن آمده: (قد اَفلَحَ المؤمنون) و چون متعدى نیست بنابراین مجهول نگردد. حال آنکه در اینجا مجهول است. امّا (فَلَحَ الأرضَ): زمین را شکافت. و (الحدید بالحدید یُفلَحُ: مثل است یعنى: آهن را به آهن شکافند (, اقرب الموارد) ابن یمین همین مثل را تضمین کرده و گفته:
بشکاف آهنین دلِ دشمن به نوک تیغ
قد یُفلح الحدیدُ ـ کما قیل ـ بالحدید
* قالوا وَزیرُکمُ فَاستَبشروا عُمَرُ الـ…
کافى مِنَ الرُّخِّ قلتُ الفَوزُ بالظَّفَر (110:2)
چنین ترجمه شده: گفتند وزیر شما عمر از رخ کفایت مى کند, گفتم رستگارى به پیروزى است(ص382).
به گمانم (الکافى) لقب عمر, و (رُخ) قبیله او بوده, در این صورت مفهوم بیت چنین خواهد بود: گفتند مژده باد شما را که عمرِ کافیِ رخّى وزیر شما است گفتم رستگارى به پیروزى است ـ یعنى تا ببینیم در کارها پیروز خواهد شد یا نه ـ شاید هم (ظفر) اسم خاص است یعنى فوز و رستگارى به دست ظفر است نه وزیرش عُمَر. و خدا بهتر داند.
* ترکت الرأیَ بالرّیّ (112:2)
چنین ترجمه شده: اندیشه را در رى بجا گذاشت. (ص284) این سخن که منسوب به ابومسلم خراسانى است و حکم ضرب المثل پیدا کرده به صیغه متکلم وحده است نه مفرد مؤنث , امثال و حکم دهخدا و شواهد شعرى فارسى و عربى.
* سَلام عَلَى الدُّنیا و طیبِ نَعیمِها
کَاَن لَم یَکُن یعقوبُ فیها بِجالسِ (117:2)
ترجمه: سلام بر دنیا و پاکى نعمتهایش, که گویى هرگز یعقوب [لیث صفارى] در آن نزیسته است. (ص384) نکته اى ظریف در این بیت هست که مترجم محترم بدان توجّه نکرده اند, و آن اینکه (سلام) گاهى ـ در هنگام بدرود و جدایى گفته مى شود. نمى دانم در کجا ـ شاید در تفسیرى, ذیل آیه (واذا خاطَبَهم الجاهلون قالوا سلاماً) ـ خوانده ام که این سلام را هم به این معنى گرفته اند, یعنى چون مؤمن را نادانان مخاطب قرار دهند او با بدرودى, سرخویش گیرد و با آنها دهن به دهن نمى گذارد. با این سخن, گمان من این است که در اینجا هم (سلام) همین معنى را دارد یعنى: بدرود باد بر این دنیا و خوشیِ نعمتهاى آن, که [حکمران رادى چون] یعقوب [را در ربود] گویى که روزى در این دنیا به تخت سلطنت ننشسته بوده!
* اَینَ سلطانُ بلاد المُسلمینا
اَینَ بُرهانُ أمیرِ المؤمنینا (118:2)
چنین ترجمه شده: سلطان سرزمینهاى مسلمین کجاست؟ امیرالمؤمنین (برهان) کجاست از این ترجمه چنین برمى آید که مترجم محترم (برهان) و (امیرالمؤمنین) بدل و مبدل عنه گرفته, و هر دو را یک نفر دانسته اند. حال آنکه (برهانُ) مرفوع است و (امیرِ المؤمنین) مجرور, و اختلاف اعراب اجازه نمى دهد که (امیرِالمؤمنین) بدل باشد. اگر (برهان) به معنى (حجّت, قدرت, حکمرانى) نباشد, ناگزیر وزیر یا نماینده یا کاتب… وى بوده در هر صورت معنى مصراع چنین است: برهانِ [= حجّت, نماینده, قدرتِ] امیرالمؤمنین کجاست؟
* اِنّى امرُؤ اَسِمُ القَصائدَ لِلعِدَى
اِنَّ القَصائِدَ شَرُّها اَغفالُها (262:2)
ترجمه: من قصائد را براى دشمنانم نام نمى نهم و بدترین قصائد آنهایى است که مهمل گزارده [کذا؟!] شود (ص403).
در مصراع دوم (اَغفال) (جمعِ غُفل) اصطلاح است, یعنى شعرى که گوینده آن ناشناخته باشد.
در اقرب الموارد آمده: (انّ القصائدَ شرّها اَغفالها الّتى لایُعلَمُ ناظمُها). معنى بیت این است: من آن مرد هستم که در قصائد خود [به جاى نام خود] نام دشمنان گمنام خود را مى آورم زیرا که بدترین چکامه ها آنهاست که سراینده ناشناخته بماند.
* فَما هِیَ اِلاّ جیفة مُستَحیلة
عَلَیها کِلاب هَمُّهُنَّ اجتذابُها (119:2)
ترجمه: پس آن چیز, جز مردارى گندیده و استحاله شده ـ که بر فراز آن سگهایى مى کوشند آن را به سوى خود بکشند نیست (385).
چنانکه ملاحظه مى شود مترجم محترم (هى) را (آن چیز) گرفته اند; در حالى که مراد, (دنیا) است و تمام بیت تلمیح و تضمین حدیث معروفى است که به صورتهاى مختلف آمده, از جمله: (الدنیا جیفة و طّلابها کِلاب) [, محاضرات راغب] و یا: (الدّنیا جیفة فاِن رَضیتَ بها فاصبِر على مقارنة الکلاب) [, اخلاق محتشمى] و شاعر گوید:
اى پسر مشغول این دنیاست خلق
چون به مردار است مشغول این کلاب
*فَذاک قَریعُ الدَّهرِ ماعاشَ حُوَّلُ
اِذا سُدَّ مِنهُ مَنخَر جاشَ مَنخَرُ (141:2)
چنین ترجمه شده: این چنین شخص دوراندیش و مجرّبى در روزگار پر حیله است, هرگاه راهى از بینى وى بسته شود راه دیگر فعّال شود (ص389).
در این ترجمه دو تسامح دیده مى شود: (حُوَّل) در لغت چنین توضیح شده: بصیر بتحویل الأمور. یعنى مردى که در اداره و انجام کارها سخت بینا باشد, و این البته با (پر حیله) تفاوت دارد. دوم اینکه از جمله (هرگاه راهى از بینى وى بسته شود, راه دیگر فعال مى شود) چه چیز مى فهمیم؟! امّا (منخر) در لغت مطلق (روزنه) است و مصراع دوم یک جا مثل است. در اقرب الموارد چنین توضیح شده است: (مَثل لِلمُکروب المضیّق علیه): این مثل را درباره شخص اندوهگینى گویند که از همه سو در تنگنا افتاده باشد. پس ترجمه دقیق و درست بیت آن است که زنده یاد مجتبى مینوى نوشته اند: (چنین مردى, یگانه روزگار است و تا زنده است در گردانیدن کارها بینا و آگاه باشد, اگر روزنه اى در کارش فروبسته گردد [به همّت و خرد وى] روزنه و راهى دیگر گشاده و باز مى شود (, کلیه و دمنه مصحّح مجتبى مینوى, ص96). یک نگاه به این ترجمه استاد مینوى مى تواند نمونه کار باشد در هر ترجمه, بویژه در ابیات عربى, که چه سان حق تمام کلمه ها گزارده شده, هیچ حرفى و اسمى و فعلى نادیده نمانده و مفهوم در کمال وضوح بیان شده است.
* لَئن اَعتَبَ الدَّهرُ یوماً سِواکَ
تُعاتِبُ دَهرَکَ شَرَّ العِتابِ (257:2)
چنین ترجمه شده: اگر روزى روزگار از کسى غیر تو درگذرد, روزگار خود را به سخت ترین شکل عتاب مى کنى (ص401). در مصراع اول, تسامحى رفته. (اعتب) وقتى که با (عن) به کار رود (درگذشتن و چشم پوشیدن) معنى مى دهد امّا هرگاه با مفعول صریح به کار رود, خشنود گردانیدن است. (اعتبه): او را خشنود ساخت و ناخرسندى وى را از میان برد. بدین سان معنى چنین است: هرگاه روزگار, روزى, جز تو را خرسند و خشنود گرداند, روزگارت را با بدترین سرزنشها مورد عتاب قرار مى دهى.
* فَلا یُغوِیَنکَ الغَوانى فَدونَ
عِذابِ الثَّنایا ثَنایا العَذابِ (257:2)
ترجمه: زنان زیباروى تو را نفریبند چرا که زیر دندانهاى زیبا و شیرین دو عذاب و ناراحتى است (ص402). بخش اخیر خطاست و دانسته نیست که مترجم محترم (دو عذاب) را از کجا استنباط کرده اند. توضیح این است که (ثنایا) جمع (ثَنیّه) به معنى گردنه و راه دشوار است. در مصراع اوّل نیز (دون) به معنى وراء و پشت است و حاصل سخن اینکه: زنان زیبا تو را نفریبند زیرا آن سوى دندانهاى زیباى [آنها] گریوه ها و گردنه هاى عذاب وجود دارد.
* وَلا یَخلِبَنکَ وُلُوعُ الشَّرابِ
فَما هِى اِلاّ وُلُوغُ السَّراب (257:2)
ترجمه: حرص نوشیدن شراب تو را نفریبد چرا که چیزى جز فرو بردن زبان در سراب نیست (ص402). بنده (فرو بردن زبان در سراب) را نه مى فهمم و نه مى پسندم و البته از این ضبط جز این نیز در نمى آید. امّا گمان نزدیک به یقین دارم که ضبط قدیمترین نسخه یعنى (الشراب) درست است و معناى مناسبى هم دارد. یقیناً سه چیز سبب شده که مصحّح نِحریر ـ علاّمه قزوینى ـ (سراب) را بر (شراب) ترجیح دهد: 1ـ گریز از تکرار قافیه ـ که شراب در بیت پسین نیز آمده, 2ـ و بى معنى بودنِ (ولوغ الشراب: لیسیدن و زبان زدن شراب) 3ـ و توجیه ناموجّه مصراع دوم براى مصراع اول.
امّا دلیل صحّت و اصالت قدیمترین نسخه و درستیِ (الشراب) و منتفى بودن عیب تکرار قافیه: (الشُّراب) به ضم است, مخفّف (شوراب) یعنى آب شور (, لغت نامه دهخدا) مناسبت روشن و معناى فصیح و دلپذیر, نیازى به شرح ندارد مى گوید: آزمندى به باده نوشى تو را نفریبد که باده نوشیدن مانند زبان زدن و لیسیدن آب شور است [که تشنگى را مى افزاید و تشنه را سیراب نکند] و البته این طبیعى مى نماید که بهاءالدین جوینى ـ شاعر بارع و ادیب فحل خراسانى ـ متبحّر در نظم و نثر تازى و پارسى ـ گاه تفنّنى کند و کلمه اى فارسى را ـ آن هم با این مناسبت گویا و زیبا ـ چون گوهرى در زنجیره کلمات شعر عربى بنشاند.
* اتحشر فى مکمن الخازنین
ویحشر دود النهى فى الحراب (257:2)
ترجمه: آیا گمان مى کنى جایگاه تو در میان خزائن [؟!] است در حالى که در میان کرمهاى مرداب محشور مى شوى (؟) (ص402). از این معنى چیزى در نمى یابم و پیشنهادى هم ندارم.
* واُسرِجَ العیرُ بَعدَ ذِلَّتِهِ
سَرجَ نُمورٍ مُکَلّلاً ذَهَبا (270:2)
ترجمه: خر را بعد از ذلّتى که داشت زینى از پوست پلنگان و تاجى طلایى نهادند (ص407). قطعاً تسامحى رفته, وگرنه بسیار تماشایى و خنده ناک مى شود اگر به روى خر زین بنهند و بر سرش تاج طلایى! گمان مى کنم مترجم محترم (مکلّل) را عطف بیان گرفته به (سَرج) نیز آن را به معنى تاجدار معنى کرده اند, حال آنکه صفت است براى (سرج) و به معنى جواهرنشان. و معنى بیت اینکه: پس از خوارى, خر را زینى خال خالیِ جواهرنشان زرین نهادند.
* و تَجَلُّدى لِلشّامتینَ اُریهم
اَنّى لِرَیبِ الدَّهرِ لا اَتَضَعضَعُ (279:2)
ترجمه: تحمل من در سختیها به آنها [؟] نشان داد که من در برابر ناسازگاریهاى روزگار فروتنى نمى کنم (410).
در این ترجمه چهار نکته گفتنى است: 1ـ شامتین ـ یعنى بدخواهان که در غم دیگران شادى کنند ـ معنى نشده. 2ـ به نقش نحویِ(تجلّد) که مفعول دوم (أرى) است درست توجه نشده. 3ـ (أرى) فعل مضارع, متکلم وحده ـ به معنى نشان مى دهم ـ درست ترجمه نشده. 4ـ مصراع دوم ـ در تأویل ـ مفعول به سوم (اُرى) است. پس معنى بیت چنین خواهد بود: شجاعت و شکیباییم را به آنها ـ به بدخواهان و شماتت کنندگان ـ مى نمایم [تا ببینند] که من در برابر سختیهاى روزگار زبون نمى شوم.
* یا لَهفَ على فوتِ ثِمال الدّین
کانتِ ببَقائهِ مَعالى الدّینِ
بِالجَصِّ عَلَى مَرقَدِهِ قَد کَتبوا
هذا عَمَلُ الصَّدرِ جَمال الدّینِ (281:2)
چنین ترجمه شده: افسوس از مرگ (ثمال الدین) که وجودش مایه عزّت و سربلندى دین بود.
با گچ بر مرقد او نوشته شده بود این فرزند و ثمره صدر, جمال الدین است (ص411). عرض مى کنم که ـ به گمان من ـ ثمال الدین اسم خاص نیست, بلکه به معنى فریادرس و پناه دین است و مراد (شرف الدین) است که مرده و او چنین لقبى نداشته و نیز بدان جهت که مرگ این (شرف الدین) به باور مردم بجهت بدقدمى و بدنَفَسى و شومى (جمال الدین) اتفاق افتاد. معنى بیت دوم هم با ترجمه مترجم محترم اندک دوگونگى باید داشته باشد, چنین: دردا که [شرف الدین] آن پناه و فریادرس شریعت مُرد.
بر گور او به گچ نوشته اند: این گور [و مرگ صاحب آن] کار [و نتیجه شومیِ] صدر دیوان ـ جمال الدین است.
* لَیسَ یُحیکُ المَلامُ فى هِمَمٍ
اَقرَبُها مِنک عنکَ أبعدُها (24:3)
ترجمه: ملامت کردن در اندوههایى که نزدیکترین آن به تو دورترین آنها از تو است, تو را زنده نمى کند (416).
شگفتا از مترجم فاضل که (یُحیک) را به (تو را زنده نمى کند) ترجمه کرده اند. آیا (یحیی«ک) دیده اند؟ حال آنکه کلمه, فعل مضارع است از کلمه (حوک) در باب افعال. اَحاک, یُحیکُ, اِحاکةً. عرب گوید: (ما اَحاک فیه سیف): شمشیر او را نبرید و در وى اثر نگذاشت. از این که بگذریم تسامحى دیگر که در بیت رفته آنکه: مترجم محترم (هِمَم) را اندوهها معنى کرده اند, ولابد جمع (هَمّ) گرفته اند که درست نیست جمع (همّ) در عربى (هُموم) بکار مى رود و (هِمَم) جمع (هِمّة) است. پس معنى بیت چنین خواهد بود: (سرزنش [مردم, یا حسودان] در اراده هایى ـ که نزدیکترین آنها دورترین آنها به توست (سرزنش نزدیکترین کس را به چشم سرزنش دورترین کس مى بینى) ـ هیچ اثر ندارد).
* ما لِلجِمالِ مَشیُها وَئیدا
أجَندَلاً یَحمِلنَ اَم حَدیداً (29:3)
ترجمه: براى جمال و زیبایى چه چیزى است که راه رفتن آن زن را سنگین و باوقار نموده است, آیا سنگ گران حمل مى کند یا بار؟
بى گمان مترجم محترم را یک بى دقّتى یا بدخوانى روى داده که (الجِمال: شتران) را جمال و زیبایى خوانده اند و در نتیجه این خطا در ضمیر (ها) اثر گذاشته. معنى بیت روشن است: چه شده اشتران را که چنین آهسته و گرانبار مى روند; بارشان آیا سنگهاى بزرگ است, یا آهن؟
* وابنُ اللَبونِ اذا ما لُزَّ فى قَرَنٍ
لَم یَستَطِع صَولةَ البُزلِ القَناعیسِ (46:3)
ترجمه: شتر نر هم وقتى با ریسمان بسته مى شود, نمى تواند در برابر حمله مردان (یا شتران) مقاومت کند (ص420). مفهوم بیت, خطا نیست, امّا در متنى که به عنوان نثر فنى براى دوره هاى کارشناسى ارشد و دکترى تعیین شده و این شرح مشکلات ارزشمند استاد محترم ـ دکتر خاتمى عزیز ـ کلید معتمدى است, لازم است که به تمام کلمات توجه شود و حق هرکدام گزارده آید, دانشجو و منِ خواننده حق دارم بپرسم که (البُزل) یعنى چه, و (القناعیس) در ترجمه شارح محترم کجا آمده؟ عرض مى کنم که (بُزل) جمع بازِل و بَزول است و آن شترى را گویند که به نُه سالگى رسیده و دندان نیش برآورده باشد. و (قناعیس) جمع (قنعاس) شتر بلند و دراز. پس معنى بیت چنین است: هرگاه شتر نوجوان را به ریسمان ببندند نخواهد توانست در برابر حمله شتر [پیر] نه ساله دراز, تاب آورد.
* فَتح تَفَتَّحُ اَبوابُ السّماء لَهُ
و تَبرُزُ الاَرضُ فى اَبرادِها القُشُبِ (61:3)
ترجمه: پیروزیى که درهاى آسمان براى او گشوده شد و زمین در تگرگهاى سفید ظاهر و بارز گردید (ص423).
در ترجمه مصراع دوم دو خطا راه یافته است: نخست اینکه (اَبراد) جمع (بُرد) است به معنى جامه هاى ابریشمین, دوم اینکه (قُشُب) جمع (قَشیب) است به معنى تازه و نو, و دانسته نیست مترجم محترم سفید را از کجا درآورده اند. معنى بیت روشن است: پیروزیى است که درهاى آسمان براى آن گشوده مى گردد و زمین نیز در پرنیانى تازه و نو چهره مى نماید.
* لِلّهِ اَفعالُهُ اللّواتى
حَسُنَّ مرأیً و طِبنَ نشراً
اَو دَعنَ کُلَّ النُّفوسِ وُدّاً
اَخلَصنَ سِرّاً لَهُ و جَهراً (65:3)
ترجمه: کارهاى او که ظاهرى پسندیده و توسعه و انتشارى دارد براى خداست. [و از این روست] که دوستى را در همه به ودیعت مى نهد و همگان در پنهانى و آشکار نسبت به او مخلصند (424).
مترجم محترم را در بیان و تبیین فاعل دو فعل (اودعن و اخلصن) اشتباهى رخ داده است. عرض مى کنم که فاعل هیچ کدام از این دو فعل (او) یعنى ممدوح نیست, بلکه فاعل اوّلى (افعال) است و فاعل (اخلصن) به نفوس برمى گردد. همچنین در بیت اول که مترجم محترم (لِلّه افعالُه) را به (کارهاى او براى خداست) برگردانده اند تسامحى هست. به گمان من (لِ) بر سر (اللّه) براى تعجب است مانند (فَلِلّه هذا الدهر کیف تردّدا) [, اقرب الموارد, معانى (ل)] پس معنى دو بیت چنین است: شگفتا کارهاى او که در دیدار, نیکو, و در آوازه و انتشار خوش و دلپذیرند [چنین کارها و رفتارها] در هر جانى, دوستى مى نهد و جانها در نهان و آشکار او را خالصانه دوست دارند.
* عِندَ الصَّباحِ یَحمَدُ القومُ السُّرَى(74:3) چنین ترجمه شده: به هنگام صبح حقیقت بر قوم آشکار مى شود (425). این ترجمه ضمن اینکه دقیق نیست, به گمان من با مقصود ضرب المثل هم چندان همخوانى ندارد.
مفهوم ضرب المثل چنین است که: مردمى که شبانه راه مى پیمایند, چون سپیده بدمد و روز فرارسد, آنها از راهى که شبانه طى کرده اند شادمان مى شوند. مثل را در حق کسى گویند که به خاطر آسایش, سختیها را تحمل مى کند.
در اینجا, دوباره ضمن تقدیر از تألیف ارجمند مؤلف محترم جناب دکتر خاتمى, آثار علمى ایشان را چشم مى دارم و بهره مندى خود را.
پاورقی ها:
1. مفهوم آیه 30, بقره.
2. خداى را با هزار ـ یا هزار و یک ـ نام, و صد ـ یا نود ونه ـ صفت دانسته اند. سنایى در حدیقه گفته است:
نامهاى بزرگ محترمت
رهبر جود و نعمت و کرمت
هریک افزون ز عرش و فرش و مَلَک
کان هزار و یک است و صد کم یک
3. الانسانُ حیوان ناطق.
4. تعبیر از م. امید است از شعر ماندنى (میراث) وى و از این دو سه مصراع آن:
(این دبیر گیج و گول کوردل, تاریخ
تا مُذهّب دفترش را گاه گه مى خواست
با پریشان سرگذشتى از نیاکانم بیالاید
رعشه مى افتادش اندر دست

زانکه فریاد امیر عادلى چون رعد برمى خاست:
هان, کجایى اى عموى مهربان! بنویس:
ماه نو را دوش ما با چاکران, در نیمشب دیدیم…)
5. عباس اقبال, تاریخ مغول, ص485.
6. و. بارتولد. دایرةالمعارف اسلام.
7. و این جهت, قابل مقایسه است از سویى با تاریخ بیهقى, و از سوى دیگر با تاریخ مشروطیت کسروى.
8. امید است مؤلف ـ با تأمل و ویرایش دیگر, و تصحیح مواردى که در دریافت و صحّت آن جاى درنگ است نسبت به چاپ مجدد آن اقدام کند.
9. جلد اول صفحه1.
10. ترجمه تفسیرى طبرى (820:3) در ترجمه آیه (اِن یَشأ یُذهبکُم و یَأتِ بخلقٍ جدید (ابراهیم ـ 19)
11. اسرارالتوحید, تصحیح دکتر شفیعى کدکنى, ص96.
12. این کلمه در متن کتاب (السرح) آمده که به احتمال قوى خطاى چاپى است و درست همان (السرج) است.

تبلیغات