آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۸۳

چکیده

متن


گزیده نویسیِ متونِ ادبى ـ که پدیده شایعِ روزگار ما شده ـ به گمان من, پیامد دو چیز است: گسترش دانشگاهها و رشته زبان و ادبیّات فارسى, و دیگر کمبود و ـ ناگزیر ـ گرانیِ متون اصلى.
البته این گزیده ها ـ در جاى خود ـ خالى از فایدت نیست, به شرطى که گزیننده اهلیّتى براى آن متن, و استمرار و الفتى با آن درس داشته باشد; دو دیگر اینکه مخاطبِ خود را ـ که البته و غالباً دانشجویان رشته ادبیات فارسى هستند ـ بشناسد. این توضیح براى این بود تا خط فاصل و فارق گزیده هاى مطلوب از نامطلوب بازشناخته شود. مؤلفى که چنین مى پندارد که وظیفه اش فقط آن است که معنى لغات را از کتاب فرهنگ درآورده و در مقابل کلمات بگذارد و سطح توضیحات را چندان پایین بکشد که در کتاب دانشگاهى, کلماتِ (دوردست, اللّه, جد و جهد, محروم, و…) را هم توضیح دهد,1 نه مخاطب خود را مى شناسد, نه پهناى کار را و نه مسؤولیت خویش را. بگذریم و به کتاب (ما نحن فیه) برسیم.
اگر خواننده, مؤلف را نشناسد هم یقین حاصل خواهد کرد که با شیخ نیشابور الفتى دیرینه دارد ـ و بنده گواهى مى دهم که عطار آغاز تا انجام طریقت و فرود و فراز گریوه و گردنه هاى عرفان را بآهستگى و مانند مورى پیموده بود ـ سالهاست که همدم شام و سحرى مرد سطور و ابیات مثنویهاى این پیر عرفان است… و گزینش بخشها و به گزینى آنها گواه است که مؤلف در این کار اهلیّتى بسزا دارد.
اگر خواسته باشیم اجمالاً جهات درخور ستایش کتاب را برشماریم باید اشاره شود به اینکه:
1ـ از میان چندین تمثیل زیبا ـ که عطّار پس از هر گفتار مى آورد ـ غالباً زیباترین, برگزیده شده است و جدا از این به گزینى, تا حد امکان, تمامِ تمثیل آمده و فقط در مواردى, بیتى حذف شده; که کاش نمى شد!
2ـ در ضبط متن, گونه اى تصحیح التقاطى هم صورت گرفته ـ گرچه گاهى جاى ضبط احسن را ضبط حَسَن گرفته است ـ و در این باره سخنى گفته خواهد شد. علامتهاى نگارشى از گونه خط فاصل, یا علامت مکث یا نشانه تعجب و پرسش, نیز در درست خوانى و القاى معنیِ درست کمک مى کند.
با این سخن کوتاه, من گردن خود را از وام ستایش و پسندِ بندبند این کتاب آزاد مى سازم و از درازگوى در این باره پرهیز مى کنم, و به عنوان کمترین بایستگیِ دوستى, فقط به (دست مریزادى) بسنده مى کنم, که از شارح فاضل همین چشم داشتیم. این قید را از این جهت گذاشتم تا بروشنى گفته باشم که اگر در تفسیر ابیاتى و جاهایى دیگر از این قبیل برداشت و پسند نگارنده این سطور با مؤلف همسو نیست, ارزش کار و کتاب محفوظ است و آوردن این یادداشتها از حاشیه کتابم به صفحات این مجله از آن اعتقاد مایه مى گیرد که گفته اند: (حیاة العلم بالنقد والرّدّ). پس, از همان آغاز شروع مى کنم:
مؤلف در مقدمه (ص19) نوشته است: (اساس انتخاب متن بر پایه تصحیح آقاى سید صادق گوهرین است, امّا تقریباً تمام چاپهایى را که از این کتاب شده است, پیش رو داشته و هرکجا که در نسخه ایشان غلط فاحشى بوده با ذکر علّت, کلمه را تغییر داده ام, بطورى که مى توان گفت فعلاً این گزیده از جهت متن بسیار منقح و صحیح است.)
چنانکه پیش از این نیز گفته شد, این شیوه, بر ارزش کار افزوده است, امّا:
1ـ کاش مؤلف محترم از نسخه هایى که پیش روى داشتند نام مى بردند; چون اگر خواننده بداند که در این گزیده مثلاً نسخه بسیار ارجمند (گارسن دوتاسى) چاپ پاریس نیز حضور دارد بر اعتمادش بسا بسیار افزوده خواهد شد.
2ـ با آنکه مؤلف محترم گفته است که تغییر کلمه با (ذکر علّت) صورت گرفته, در بسیار جاها علّت گزینش و وجه ترجیح مرجّح ذکر نشده است; در جاهایى هم به نظر مى رسد که انتخاب نسخه بدلها تأمل بیشترى مى طلبد, از آن جمله:
* بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش(بیت9)
به قرینه (افسرده کرد) در مصرع دوم, و به تأیید نسخه هاى مجلس, پاریس و مشکور, (بحر را بگداخت…) درست تر است. و:
* چون بَدَل کردند خلوت جاى من
تخت بند پاى من شد پاى من (ب275)
ضبط نسخه مجلس: (تخته بند بال من شد پاى من) درست تر مى نماید, و توضیح نادلپذیر مؤلف هم که: (پاى زشت من زنجیر پاى من شد) رجحان ضبط متروک بر ضبط مختار است. و:
* پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذرّه اى حاصل ببین(ب523)
مصراع دوم به این صورت چه معنى دارد؟ امّا ضبط دکتر مشکور (عرش) است که درست تر است. زیرا بیت ناظر است به حدیث: (لایسعنى ارضى ولاسمائى ولایسعنى عرش ولافلک ویسعنى قلب عبدى المؤمن). مولانا نیز حدیث را با استخدام (عرش) آورده:
گفت پیغمبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان اى عزیز
در دل مؤمن بگنجم اى عجب
گر مرا جویى در آن دلها طلب
و:
* جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیاى محض و جان شد توتیا (ب167)
ضبط پاریس و مشکور: (شد فناى محض و…) است و این درست تر مى نماید.
از این موارد, کم نیست; نمونه را, به این چند مورد بسنده شد.
3 ـ شاید بدین سبب که شارح محترم, سالها, هم درگیر قیل و قال مدرسه و تدریس هستند و هم در خلوت تصحیح و تحقیق, خواننده چشم آن دارد که ذکر مآخذ کتاب دقیق و درست و علمى باشد, امّا گاه این انتظار برآورده نمى شود, اینک شاهد:
* در بیشتر جاها ـ در شرح ابیات ـ از کتابى نام رفته که در فهرست مآخذ نیامده است, مثلاً (تنسوخ نامه) (ص105); مصباح الهدایه (ص110); ترجمه و قصه هاى قرآن (ص111); نهایة المسؤول و قصص الانبیاء (ص113); اعلام القرآن (ص117); دُزى (ص118); فرهنگ نامهاى پرندگان (ص123); بازنامه (ص124); جویرى (ص130); شرح گلشن راز (ص133) و در جاهاى پرشمار. کمترین زیان یاد نکردن مشخصات این مراجع در فهرست مآخذ, این است که چون خواننده خود را نیازمند مراجعه به اصل منبع مى بیند, سر در گم مى ماند; مثلاً در صفحه 145 آمده است: (شیخ را پرسیدند که دولت چیست؟ گفت: الدولة اتّفاق حسنٍ [کذا!] (اسرار التوحید, 314) روشن است که اعراب این جمله درست نیست. امّا در صفحه 314 اسرارالتوحید (تصحیح صفا و دکتر شفیعى) نیز چنین مطلبى نیامده است! در جاهایى هم, ذکر مأخذ با مسامحه همراه است, مثلاً در صفحه 242, پس از ذکر عبارتى, چنین مأخذ داده شده: (از عدّه, ج4/346) معلوم نیست این (عدّه) چیست؟ آیا منظور (کشف الاسرار و عدّة الابرار, رشیدالدین ابوالفضل میبدى (تصحیح على اصغر حکمت, انتشارات امیرکبیر) است؟ امید است که این کاستیها جبران شود.
4ـ توان گفت توضیحات شارح محترم در بسیار جاها بسنده و خرسند کننده است; حتى گاه از سر سماحت و کراهت, کلمات و ترکیبات تقریباً عادى و ساده هم توضیح داده شده, مثلاً: هر نفس: هر لحظه (ص252); آفتاب: خورشید (ص250); طریق: راه; خسیس: پست (ص215); رکوع, سجود, ریا, منصف, وفا, نجس (همه در صفحه 202) که به نظر مى رسد این توضیحات چندان در بایست نیست و ارزش کتاب را پایین مى آورد, بویژه باید توجه داشت که در شعر و ادب فارس, آنچه مهم است لغت نیست, و توضیح این گونه لغات ـ اگر نگوییم اهانت به دانشجو است ـ پخته خوار بارآوردن اوست. توضیح لغت هنگامى ضرورى است که داراى چندین معنى بوده, و کلمه در معناى خاصى به کار رفته باشد. در این گونه جاها کلمه باید معنى شود و حتى شاهدى ذکر گردد; وگرنه, کلمه اى معمولى که در معنى عام خود به کار رفته است, چه نیازى به توضیح آن؟ و حتى ذکر شاهدى براى آن؟ در جنب این گونه توضیحات که شارح محترم مى توانست حذف کنند, جاهایى ـ نه چندان کم ـ هست که کاملاً نیازمند توضیح بوده که بدانها پرداخت نشده است. به شمارى اندک از آن موارد بسیار, اشاره مى کنم:
* نیستم نومید و هستم بى قرار
بوک درگیرد یکى از صد هزار (ب48)
به گمان, فعل (درگیرد) که به معنى خاصى به کار رفته, توضیح لازم دارد; نیز تعیین معدودِ (صد هزار). و:
* چرخ را دور شبان روزى دهد
شب برد روز آورد روزى دهد (ب57)
یقیناً در مصراع دوم, میان (روز آوردن) و (روزى دادن) وابستگى و پیوند دقیقى هست و اشاره به آیه (وجعلنا النهار معاشاً)2 یا (وجعلنا النهار مبصرةً لتبتغوا فضلاً من ربّکم)3 بسیار ضرورى مى نماید. و:
* ابتداى کار, سیمرغ, اى عجب
جلوه گر بگذشت بر چین, نیم شب (ب210)
به گمان من, ذکر قید (نیم شب) به هیچ روى عبث نبوده, بلکه اشاره جدّى دارد به حدیث (انّ الله خَلَقَ الخلقَ فى ظلمةٍ). و:
* خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش (ب256)
بجا بود توضیح داده شود که چرا به طوطى (خضر مرغان) گفته اند, و اشاره به آن روایت مى شد که گفته اند: (خضر هرجا که مى نشست, چون برمى خاست از زیر پاى وى سبزه مى دمید.) همان که عطار در جاى دیگر گفته:
* چون ز پى خضر همه سبزه رُست
خط تو زان قصّه نشان مى دهد
این موارد توضیح دادنى, گاه به یک حرف مربوط مى شود که اگر روى آن درنگ نشود و دقّت دانشجو به سوى آن جلب نگردد, ظرافت سخن و هنر شاعر نهان خواهد ماند. بایسته است دانشجویان را ورزش بدهیم تا از استنتاجات کلّى بپرهیزند و روى جزئیات درنگ کنند و بیندیشند. مثلاً:
* چون شد آن حلاّج بر دار آن زمان
جز اناالحق مى نرفتش بر زبان (ب838)
بسیار بجاست که به وصف اشاره (آن) توجه داده شود. محققان دستورى و بلاغى, آن را تقریباً برابر (الف و لام) عهد ذهنى در عربى دانسته اند,4 یعنى حلاّج ـ همان حلاّج که مى شناسى و مى دانى و آن هنگام که خوانده اى و شنیده اى ـ چون به دار کشیده شد…. و:
* بس که خشکى, بس که دریا بر ره است
تا نپندارى که راهى کوته است (ب201)
شایسته است به حرف (تا) تحذیر, توجه داده شود. و در بیتِ:
* در نگر اى سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم کو؟ در نگر(ب1366)
بجا مى نماید به (تا) در معنى و برابر (که) ربطى, اشاره شود. و نیز توجه و اشاره به (واو) ملازمه, در بیتِ:
* بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته (ب1542)
همچنین به (واو) مباینت و شگفتى و ناسازگارى در بیتِ:
* آب حیوان خواهى و جان دوستى
رو که تو مغزى ندارى, پوستى (ب262)
روشن است که این نکته ها نه تنها کم اهمیّت نیستند, بلکه دریافت زیبایى لفظى و ژرفى معنى در گرو توجه بدانهاست.
5 ـ موارد کم شمارى نیز هست ـ که به گمان نگارنده ـ گزارش و توضیح مؤلف درست نمى نماید; از آنهاست:
* کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگیِّ او افراخت سر (ب13)
چنین توضیح شده: یعنى کوه به نگهبانى زمین سرافراز شد. اگر توجه شود, نه در این بیت ـ و نه در بیتهاى پیشین ـ (زمین) به کار نرفته, پس کاربرد ضمیر ـ آن هم ضمیر شخصى (او) ـ درست نمى نماید. به گمان من, مرجع ضمیر (او) خداوند است نه زمین. مى گوید: خداوند به کوه هم تیغ داد و هم کمر ـ معنى ایهامى تیغ و کمر روشن است ـ تا این آفریده بلند و دارنده تیغ و کمر, به چاووشى و بندگى وى سرافرازى کند. و:
* در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانیّ خود بر خاک راه
هست سیماییِّ ایشان از سجود
کى بود بى سجده سیما را وجود (ب3ـ52)
توضیح: (سیمایى: نشان دارى (داشتن لکه هاى سیاه)); این توضیح میان هلالین درست نمى نماید و چیزى را هم روشن نمى کند. به گمان من, شاعر در این دو بیت به آیه دوازدهم سوره (حدید) توجه داشته که: (نشان مؤمنان در روز قیامت, سفیدى روى و پرتوى است که از رخسار آنها مى تابد و پیش پاى آنها را روشن مى کند). مى گوید: چون خورشید و ماه, روز و شب پیشانى بر خاک عبودیت مى سایند, روى آنها تابان است و نورافشان.
* چون سگى را مرد آن قربت کند
شیر مردى را به سگ نسبت کند (ب59)
توضیح: شیر مرد ظاهراً اشاره است به دحیه کلبى.
به گمان من با توجّه به اینکه بیت در توحید و برشمردن آثار قدرت خداوند است اشاره دارد به بلعام پسر باعورا, زاهد مستجاب الدعوه اى که سالها خداى را پرستید, امّا بارى از نفس فرمان برد و به اغواى زن دست به دعا برداشت و از خداوند خواست تا موسى و قومش در تیه سرگردان شدند و سپس موسى دعا کرد تا ایمان از دل او کنده شد; و به قولى, به صورت سگ درآمد.5 و از اینجاست که در شعر پارسى, غالباً دو سگ, در برابر هم و با هم مى آیند یکى سگ اصحاب کهف که از پایه حیوانى و پست به پایگاهى ارجمند رسید و دیگرى بلعام ـ عابد سالها ـ به حد سگى نزول کرد. از جمله در تفسیر (کشف الاسرار) (3/271) آمده است: (روز رستاخیز… فرمان آید… بلعم باعورا را بیارید و آن نماز و عبادت وى به باد برد هید و غاشیه سگى در صورت او کشید… و سگ اصحاب کهف را بیارید… و در کوکبه نواختگان او را به درجات رسانید.) سعدى هم گفته است:
از مایه بیچارگى قطمیر6 مردم مى شود
ماخولیاى مهترى سگ مى کند بلعام را
در بیت مورد بحث نیز تقابل این دو, مشهود است و به دحیه کلبى عنایتى نیست. و:
* تو به پشتیِ زرى با خلق دوست
داغ پهلوى تو بر پشتى اوست (ب790)
توضیح: (داغ پهلو: کنایه از رنج و اندوه).
به گمان من, (داغ پهلو) اشاره صریح دارد به سخن قرآن که: (پیشانى و پشت و پهلوى زراندوزان را داغ مى نهیم).7
یعنى اگر در قیامت بر پهلوى تو داغ نشیند از آن است که در دنیا به زر و زراندوزى روى کرده اى. و:
* گیرم این سودا ز طرّارى کم است
تو کمش گیر این مرا کمتر غم است (ب672)
توضیح: (فرض شود که عشق از دزدى و عیارى کمتر است, تو چنین فرض کن, این مرا کمتر غم است).
به گمان من, به ترکیب ویژه (کم چیزى گرفتن: آن چیز را ترک کردن) توجهى نشده است. مى گوید: اگر تو عاشقى را از دزدى کمتر مى دانى تو عشق را رها کن, و من هیچ غم و پروایى ندارم که تو خود را از نعمت عشق محروم کنى. و:
* او اگر با تو دراندازد خوشى
تو توانى شد ز شادى آتشى (ب1079)
توضیح: (با کسى درانداختن, کنایه از سدر فکر کسى بودن یا با او مهر ورزیدنز است.)
دانسته نیست مؤلف محترم, این کنایه را از کجا آورده است; امّا گمان من این است که درانداختن (در اینجا) به معنى طرح و آغاز کردن است, سعدى به این معنى گفته:
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلّم درانداختند
پس مفهوم بیت چنین است: چون محبوب و معبود با تو خوشى [وصلت] آغازد, از شادى و گرمیِ دیدار, مانند آتش, گرم و سوزان شوى. و:
* دید زیر چتر, روى آشنا
در عنایت اوفتاد و در عنا (ب642)
توضیح: (یعنى از یک طرف مرد خارکش خوشحال شد و از طرف دیگر به رنج افتاد.)
بیت از تمثیلى زیباست که: بارى سلطان محمود در شکارگاهى از لشکریان و همراهان جدا مى افتد; قضا را, پیرمرد خارکشى مى بیند که بار خار از خرش افتاده و پیر از ناتوانى و بى چارگى دستِ (چه کنم) بر سر زده و نشسته. شهریار محتشم فراتر مى آید و کمک مى کند و خار را روى خر مى نهد:
ناگهى محمود شد سوى شکار
اوفتاد از لشکر خود بر کنار
پیرمردى خارکش مى راند خر
خار وى بفتاد, وى خارید سر
دید محمودش چنان درمانده
خار او افتاده و خر مانده
محمود چون به جاى لشگرگاه خود بازمى گردد, بر آن سر مى شورد که با پیر خارکش شوخیى شاهانه! کند; بنابراین, عمداً در زیّ و جامه شاهى ـ و با کوکبه و حشمت محمودى ـ راه بر پیر مى بندد و خود را به رخ او مى کشد تا حال او را دریابد;
آن خرک مى راند تا نزدیک شاه
چون بدید او را, خجل شد پیرراه
دید زیر چتر روى آشنا
در عنایت اوفتاد و در عنا
ناگفته پیداست که توضیح شارح محترم نه با فضاى داستان مناسب است و نه با (خجل شد پیرراه) و نه با بیت:
گفت یارب با که گویم حال خویش
کرده ام محمود را حمّال خویش
این بیت حاکى است که لرزه بر هفت اندام پیرمرد افتاده و به دست و پاى مرده و دل به مرگ سپرده است.
اما معنى درست بیت همانا در کلمه (عنایت) نهفته است. در (منتهى الأدب) چنین آمده است: (عناه الامرُ عنایةً (بالفتح والکسر): مشغول کرد او را کار و بى آرام ساخت و اندوهگین نمود) و معنى بیت واضح است. و:
* اى تنورستان غفلت جاى تو
کرده اى مطلوب سر تا پاى تو (ب726)
توضیح: (سراپاى وجود خود را مطلوب و دلخواه کرده اى.) این توضیح درست نیست. مفعول (کرده اى مطلوب) دنیا و همان تنورستان است, و مفهوم بیت چنین است: اى که با تمام وجود, دنیا را ـ که تنورستان غفلت است ـ مقصود و مطلوب خویش کرده اى. و:
* مرگ اگرچه بس درشت و ظالم است
گردن, آن را, نرم کردن لازم است (ب896)
بیت توضیح نشده است, و علامت گذارى خطاست. به گمان من, اگر ضبط بیت چنین باشد ـ گرچه نااستوارى لفظى را هم نادیده انگاریم ـ منظور این خواهد بود. که لازم است گردن مرگ را نرم کنیم. روشن است که یک (بدخوانیِ ساده) روى داده, و (گردنان) یعنى قدرتمندان و سران, درست خوانده نشده. معنى چنین است: (مرگ هرچند امرى ناخوشایند است و هرچند این ستمکار بیدادگر, عزیزان را از ما مى گیرد, امّا هنرش در این است که گردنکشان را نیز مى مالد و خوار مى کند ـ و این کار لازم و بجاست. و:
* چون بسوزى کلّ به آهى آتشین
جمع کن خاکسترش, در وى نشین
چون چنین کردى برستى از همه
ورنه خون خور, تا که هستى از همه (ب953)
توضیح: (هستى از همه: یعنى دلبستگى و علاقه به همه چیز دارى.)
به گمان من, (تا که هستى) جمله معترضه است و ربطى به (از همه) ندارد. مى گوید: (هرگاه همه چیز را سوختى, از [تبعات دلبستگیِ] همگان رها شدى, وگرنه از جهت همگان و دلبستگى به آنان ـ تا زنده هستى ـ خون خواهى خورد و رنج خواهى برد. و:
* کار فرمان راست, در فرمان گریز
بنده اى تو در تصرّف بر مخیز (ب933)
توضیح: عبادت فقط براساس فرمان صحیح است. این البته حاصل بیت است و درست, امّا به کلمه (تصرّف) که در مفهوم بسیار خاص و ویژه به کار رفته, هیچ عنایتى نشده. تصرف در اینجا به معنى (اعتراض و ایراد, و چون و چرا کردن) است.
توجه به جریان سخن این را روشن و مدلّل مى کند. مرغى [= سالکى] از هدهد [= پیر راهدان] مى پرسد که چرا نباید در برابر فرمان (چون و چرا) کرد و (لِم ولااُسلّم) گفت, و از چه روى باید یکسره چشم به فرمان بود؟ و هرچند شیوه من تسلیم است:
من ندارم با قبول و ردّ کار
مى کنم فرمان او را انتظار
هدهد ـ ضمن تأیید شیوه او ـ مى گوید: در برابر امر مولا و معبود, تسلیم محض باید بود که (مرد را زین بیشتر نبوَد کمال) و پس مى گوید:
کار فرمان راست, در فرمان گریز
بنده اى تو, در تصرّف بر مخیز
یعنى: آنچه اهمیت دارد فرمانبردارى است, پس سالک را چنان مى باید که در پناه فرمانبردارى جاى گیرد و هیچ بنده اى را نمى شاید که در برابر اراده و خواست و فرمان مولا چون و چرا کند و اعتراض کند.
(تصرف) را بدین معنى, میبدى, نظامى, سعدى و دیگران به کار برده اند.
ابوالفضل میبدى در تفسیر گرانقدر خود آورده است که: هنگامى که مریم, عیسى را زاییده و بچه را پیش قوم آورده, مى گوید من با مردى نیامیخته ام و این کودک را خداوند بدون پدر به من داده, مردم زبان به اعتراض مى گشایند که (نبات بى تخم چون روید. متن (کشف الاسرار) چنین است: (چون مریم, آن گوهر دولت را از صدف اسرار بیرون نهاد, قومى در تصرّف ایستادند که نبات بى تخم چون روید و فرزند بى پدر چون بود؟!)8
نظامى در ستایش پیامبر(ص) از آن حضرت استدعاى شفاعت و آمرزش خود و امّت را کرده و مى گوید:
با تو تصرّف که کند وقت کار
از پى آمرزش مشتى غبار9
یعنى اى پیامبر گرامى, اگر تو مشتى بندگان گنه کار بى مقدار را شفاعت کنى و بیامرزى, در وقت کار (روز رستخیز) نه خداوند رحمان ـ و نه هیچ کس ـ بر تو اعتراض نخواهد کرد.
و در بوستان سعدى هم آده:
چو ظاهر به عفّت بیاراستم
تصرّف مکن در کژ و کاستم10
یعنى اگر بینى که رفتار و اعمال آشکار من با عفت و پاکدامنى و پارسایى آراسته است, دیگر در کج و راست من, در لباس و کفش و کلاه من اعتراض نکن. و شگفتا که این کلمه, با این بار معنایى, از چشم تیزبین و ذهن نکته یاب زنده یاد دکتر یوسفى نیز پنهان مانده است.
سخن را در اینجا به پایان مى آورم و بار دیگر کار ارجمند دکتر اشرف زاده را مى ستایم و آثار علمى دیگر ایشان را چشم مى دارم.
پاورقی:
1. ر.ک: نورالدین مقصودى, دو جلد گزیده (کلیله و دمنه) انتشارات دانشگاه پیام نور; کیهان فرهنگى, شماره7, مهرماه 1372.
2. سوره نبأ, آیه11.
3. سوره اسراء, آیه12.
4. دکتر شمیسا, کلیات سبک شناسى, ص240.
5. در کتابهاى تفسیر, این داستان, که چندان هم معقول و مشروع نمى نماید, ذیل آیه 176 سوره اعراف (مثله کمثل الکلب…) آمده است.
6. گفته اند که نام سگ اصحاب کهف (قطمیر) بوده است.
7. سوره توبه, آیه39.
8. ابوالفضل میبدى, کشف الاسرار و عدّةالابرار, ج2, ص790.
9. نظامى, مخزن الاسرار, تصحیح بهروز ثروتیان, ص69.
10. سعدى, بوستان, تصحیح غلامحسین یوسفى, باب7, بیت3299.

تبلیغات