آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۸۸

چکیده

متن

 
مولوى اندیشمند هنرور و عارف سخن پرداز و قصه گوى تر زبانى است که در زبان فارسى مجموعاً همانندى ندارد. در این گفتار تأکیدها بر جنبه داستان پردازى مولوى است که در بعضى موارد به افق هاى داستان نویسى غربى نزدیک مى شود. تصویرگرى کم نظیر مولوى در دیوان شمس, در مثنوى نیز به چشم مى خورد, همچنان که در دیوان شمس غزلواره هایى با طرح قصه هست. مولوى نظرش فقط این نیست که با قصه معانى را منتقل کند بلکه گاهى خود قصه و جزئیات آن مورد توجه خاص مى باشد و ریزه کارى و پُرکارى قصه, خود موضوعیت دارد.
به گمان من مولوى در داستان پردازى پیرو قرآن است و همچنان که قرآن با ایجاز اعجازآمیز و تنوع شگفت آور پرده هاى گوناگونى از قصص انبیاء و اقوام گذشته را براى القاى حکمت و عبرت از لحاظ مخاطبان مى گذراند, مولوى نیز با الهام از قرآن پیمانه قصه ها را پر از دانه هاى معانى کرده به جویندگان و خریداران عرضه مى دارد, ضمن آنکه تصاویر زنده اى از زندگى گذشته مردم و حجم فراوانى از مواد تاریخ اجتماعى ایران اسلامى بلکه دنیاى اسلام را به یادگار گذاشته است.
اینکه در مثنوى نیز همچون قرآن به یک قصه در چند جا و از چند جهت توجه مى شود, براى آن است که مثنوى همچون قرآن چند بطن دارد و بطن اول همان دنیاى قصه و تصویر و حرکت است. البته ضمن بیان قصه جاى جاى به بطن دوم و سوم راه مى برد و باز مى گردد که همان استدراک هاى معهود مولوى است و همین جاست که تفاوت کار مولوى و سنائى, مولوى و عطار, مولوى و سعدى, مولوى و جامى در حکایت هاى مشابه معلوم مى شود. در حکایت هاى سنائى و عطار و سعدى و جامى هر حکایت یک هدف معین دارد, حال آنکه حکایات مولوى, گرچه با یک هدف شروع مى شود, ولى مولوى خود را به دست الهام سپرده است تا کجا ببردش. البته معنى این سخن آن نیست که در کار مولوى آگاهى و اندیشیدگى ملحوظ نیست, بلکه آن جان رفیع الدرجات مراتب گونه گون را توأماً در احاطه دارد (ولایشغله شأن عن شأن); کما اینکه هرگاه خواست, با سر سخن باز مى گردد. بهترین نمونه این کار داستان نخجیران است که در اصل از قصه هاى کلیله و دمنه مایه گرفته, اما عمده ترین مسائل مربوط به جبر و قدر و سعى و عمل و قناعت و توکل در آن مطرح و حلّ شده است که در اینجا مولوى همچون یک متکلم چیره دست جلوه مى کند.
ایجاز مولوى در تمثیل و داستان پردازى بى نظیر است:
آن یکى خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
آن یکى پرسید اشتر را که هى
از کجا مى آیى اى فرخنده پى
گفت از حمام گرم کوى تو
گفت آن پیداست از زانوى تو
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نمى آید به جوش

گاهى در یک بیت طرح و زمینه و زمان و فضاى داستان را تصویر مى کند:
صوفى آمد به سوى خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفشدوز
(دفتر چهارم)

بیت بعدى یک درجه دقیق تر مى شود, و در ابیات بعدى جزئیات توصیف مى گردد:
اعتماد زن بر او کاو هیچ بار
این زمان تا خانه ناید روزگار
بارها زن نیز آن بد کرده بود
سهل بگذشت آن و سهلش مى نمود
او نمى دانست عقل پاى سست
که سبو دایم ز جو ناید درست
آن چنان کان زن در آن حجره خفا
خشک شد او و حریفش ز ابتلا
گفت صوفى یا دل خود کاى دو گبر
از شما کینه کشم لیکن به صبر
لیک نادانسته آرم این زمان
تا که هر گوشى ننوشد این نهان
از شما پنهان کشد کینه محقّ
اندک اندک همچو بیمارى دق
همچو کفتارى که مى گیرندش او
غرّه آن گفت کاین کفتار کو؟
این همى گویند و بندش مى نهند
او خوش آسوده که از من غافلند

صوفى براى انتقامجویى پنهان فعلاً موضوع را مسکوت مى گذارد. حالا زن درمانده است که چه کار کند.
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود
سُمج و دهلیز و ره بالا نبود
نى تنورى که در آن پنهان شود
نى جوالى که حجاب آن شود
همچو عرصه پهن روز رستخیز
نى گو و نى پشته نى جاى گریز
چادر خود را بر او افکند زود
مرد را زن کرد به در را برگشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
از تعجب گفت صوفى چیست این
هرگز این را من ندیدم کیست این

حالا زن مختصر قوت قلبى پیدا کرده است. در جواب شوهر توضیح مى دهد:
گفت خاتونى است از اعیان شهر
مرد را از مال و اقبال است بهر
در بیستم تا کسى بیگانه اى
در نیاید زود نادانانه اى
گفت صوفى چیستش همین خدمتى
تا برآرم بى سپاس و منتى
گفت میلش خویش و پیوستگى است
نیک خاتونى است حق داند که کیست
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب وزیرک چابک و مکسب تنى است
خواست دختر را ببیند زیر دست
اتفاقاً دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سپوس
مى کنم او را به جان و دل عروس
گفت صوفى ما فقیر و زاد کم
قوم خاتون مالدار و محتشم
جامه نیمى اطلس و نیمى پلاس
زشت باشد نزد ارباب شناس
گفت من گفتم چنین عذرى و او
گفت نى من نیستم اسباب جو
قصد ما ستر است و پاکى و صلاح
در دو عالم بدین باشد فلاح
باز صوفى عذر درویشى بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده ام
بى جهازى را مقرر کرده ام
او همى گوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفى خود جهاز و مال ما
دیده مى بیند هویدا نى خفا
به ز ما مى داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
بى جهازى خود عیان همچون خور است
وز صلاح و ستر او واقف تر است
شرح مستورى ز بابا شرط نیست
چون بر او پیدا چو روز روشنى است

جالب است که مولوى به روش داستان نویسان غربى که بعداً این شیوه را ابداع و دنبال کردند, داستان را با گفتگو پیش مى برد و خیلى از توصیفات فضا و زمان و مکان و شخصیت ها را ضمن گفتگوها مى آورد. به موازات گفتگوها ما با آنچه در درون اشخاص مى گذرد آگاه مى شویم. صوفى با آنکه مى داند قصه خواستگارى دروغ است, اما چون مسأله بیجهازى دختر برایش مهم است و زن بر همین نقطه انگشت گذاشته, لذا گفتگو را ادامه مى دهد.
مطلب دیگرى که مولوى را به داستان نویسان غرب و دناى جدید (یعنى بعد از رنسانس) شبیه مى سازد, رها کردن عنان اندیشه و سپردن قلم به دست جریان سیّال ذهن است. نمى توان پیش بینى کرد که مولوى در بیت بعد چه مى خواهد بگوید, زیرا ممکن است از یک کلمه اتفاقى در آخرین بیت تداعى یک معناى دیگر کرده باشد و روى ریل دیگرى بیفتد و پیش برود, اما بازگشتش به داستان غالباً با یک استدراک از قبیل (این سخن پایان ندارد باز گرد) صورت مى گیرد. شیوه حرف تو حرف در قصه پردازى هندى سابقه دارد و کلیله و دمنه نمونه اعلاى آن است که مولوى حتى از بعضى داستان هاى کلیله و دمنه اقتباس و استفاده کرده است, اما شیوه تداعى اندیشه ها و مطرح کردن دیدگاه هاى متقابل که بهترین نمونه اش در ادب جهانى محاورات افلاطونى است, در ادبیات اسلامى تا حدى در آثار جاحظ و ابوحیان توحیدى سابقه داشته است. در معارف بهاء ولد والد, مولوى نیز چنین شیوه اى به چشم مى خورد. حتى بعضى نقادان معاصر ما صفحاتى از آن را نمونه ادب سور رئالیستى نامیده اند. به هر حال جاذبه بى نظیر مثنوى و همچنین دیوان شمس در همین خروشانى امواج غلتان و بى تاب اندیشه هاست, به همین لحاظ ملال خیز نیست, بلکه همیشه تازه و اعجاب انگیز است حتى یک واقعه تاریخى معمولى را مولوى با بیانى دراماتیک مطرح مى کند و افکار درونى آدم ها را روى کاغذ مى آورد; به طورى که در عالم آنها قرار مى گیریم. این حکایت را که از دفتر سوم است, ملاحظه کنید:
دید پیغمبر یکى جوق اسیر
که همى بردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
مى نظر کردند در وى زیر زیر
تا همى خائید هر یک از غضب
به رسول صدق دندان ها و لب
زهره نى با آن غضب کردم زنند
زانکه در زنجیر قهر ده منند
مى کشدشان مر موکّل سوى شهر
مى برد از کافرستان سوى شهر
نى فدائى مى ستاند نى زرى
نى شفاعت مى رسد از سرورى
رحمت عالم همى گویند و او
عالمى را مى بُرد حلق و گلو
با هزار انکار مى رفتند راه
رسم لب طعنه زنان به کار شاه
چاره ها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد کار الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان
این چنین درمانده ایم از کجروى است
یا ز اخترهاست یا از جادویى است
بخت ما را بردرید آن بخت او
تخت شد سرنگون از تخت او
کار او از جادویى گر گشت زفت
جادویى کردیم ما هم چون نرفت؟
از بتان و از خدا درخواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزّى و منات
این جواب ماست کانچه خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور مى کردند و دفع از فکر خویش
کاین تفکرمان هم از ادبار رَست
که صواب او شود در دل دُرست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسى را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بخت آور شدیم
بارها بر وى مظفر آمدیم
باز مى گفتند گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و چست
کاو به اشکسته نمى مانست هیچ
که نه غم بودش در آن نى پیچ پیچ

در اینجا مولوى گریز به صلح حدیبیه مى زند و شاهد مى آورد که شکست ظاهرى پیغمبر هم پیروزى بود:
وقت واگشت حدیبیه رسول
در تفکر بود و غمگین و ملول
ناگهان اندر حق شمع رس
دولت (انا فتحنا) زد دهل
کاندرین خوارى به نقدت فتح هاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تراست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نظیر از وى چه رفت

و این روایت را از پیغمبر(ص) نقل مى کند که معراج من رو به فراز بود و معراج یونس رو به نشیب.
آن یکى گفت ار چنان است آن فرید
چون بخندید او که ما را بسته دید؟

اگر این مرد یگانه از شکست غمگین نمى شود و از پیروزى سرخوش نمى گردد, چرا بر ما خندید:
پس به قهر دشمنان چون شاد شد؟
چون از این فتح و ظفر پر باد شد؟
پس بدانستیم کاو آزاد نیست
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست
ورنه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نیکند مشفق مهربان
این بجنگیدند در زیر زبان
آن اسیران با هم اندر بحث آن
تا موکّل نشنود در ما جهد
خود سخن در گوش آن سلطان نهد
گرچه نشیند آن موکل این سخن
رفت در گوشى که بد آن من لدن
پس رسول آن گفتشان را فهم کرد
گفت آن خنده نبودم از نبرد
مُرده اند ایشان و پوسیده فنا
مرده کشتن نیست مردى پیش ما
خود کینه ایشان که مى گردد شکاف
چونکه من پابفشرم اندر خضاب
آنگهى کاز او بودید و مکین
من شما را بسته مى دیدم چنین
من نمى کردم غزا از بهر آن
تا ظفر یابم بگیرم این جهان
زان همى کردم صفوف جنگ چاک
تا رهانم مر شما را از هلاک
زان نمى برم کارهاى بشر
تا مرا باشد کر و فرّ و حشر
زان همى برم گلویى چند تا
زان گلوها عالمى یابد رها

پس جنگ هاى پیغمبر(ص) و غلبه او از قبیل جهانگشایان عادى نیست, اینها جنگ هاى آزادى ساز و رهایى بخش است; هم براى افراد هم براى جامعه. غفلت زدگان چشم بسته و گیج را از فرو رفتن در آتش باز مى دارد و از آنچه پیروزى مى پندارند و در واقع غرق شدن در شکست حقیقى است بازشان مى دارد; چون از هر جاى ضرر برگردند منفعت است. مولوى براى تفهیم مطلب که خیلى مهم است, به تمثیل روشنى متوسل مى شود:
دزد قهر خواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول بُد والى رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختن
کى بر او والى حَشَر انگیختن
قاهریّ دزد مقهوریش بود
زانکه قهر او سر او را ربود
اى که تو بر خلق چیره گشته اى
در نبرد و غالبى آغشته اى
عقل از این غالب شدن کى گشت شاد
چون در این غالب شدن دید او فساد
چون کشانندت بدین حیله به دام
جمله بینى بعد از آن اندر رخام

اینک دنباله قصه پیغمبر و اسیران که برایشان تبسّم فرموده بود:
زان همى خندم که با زنجیر و غل
مى کشمتان سوى سروستان و گل
اى عجب کز آتش پى زینهار
بسته مى اریمتان تا سبزه زار
از سوى دوزخ به زنجیر گران
مى کشم آن تا بهشت جاودان

مولوى حالا مطلب را توسعه مى دهد. نه تنها آن اسیران بلکه هر مقلد و هر مبتدى با زحمت به راه مى آید تا وقتى به وصال و کمال برسد, آنگاه خود با اشتیاق مى دود. پس آدم خردمند بر مقاومت نادانان در برابر تعلیم و مقاومت بیماران در قبال معالجه لبخند مى زند:
هر مقلد را در این ره نیک و بد
همچنان بسته به حضرت مى کشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
مى روند این ره به غیر اولیا
مى کشند این راه را پیکاروار
جز کسانى واقف از اسرار کار
مى رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون شود واقف به مکتب مى رود
جانش از رفتن شکفته مى شود

مولوى باز یک پله بالاتر مى رود. عشق حق نیز ممکن است آلوده به اغراض و یا خالصانه باشد و در هر دو حالت نجات بخش است
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آنگهت آید حسد
پس محبّ حق به امید و به ترس
دفتر تقلید مى خواند به درس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست
گر چنین و گر چنان چون طالب است
جذب حق او را سوى حق جاذب است
هر دو را این جستجوها زان سر است
این گرفتارى دل زان دلبر است

گفت و شنودهاى موسى و فرعون, نمونه اى است از باریک بینى و نکته یابى مولوى در سؤال و جواب با رعایت جوانب شخصیت طرف هاى گفتگو.
مولوى اصل داستان را از قرآن گرفته, لیک ایجاز اعجازآمیز قرآن را بسط داده و در این طریق از آگاهى روانشناسانه و مهارت داستان پردازانه خود سود جسته است. اینک ابیات گزیده اى از این داستان در دفتر چهارم مثنوى:
رفت موسى بر طریق نیستى
گفت فرعونش بگو تو کیستى؟
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله ام امان از هر ضلال
گفت نى خامش رها کن گفتگوى
نسبت و نام قدیمت را بگوى

منظور فرعون این است که با یادآورى گذشته موسى روحیه او را بشکند.
گفت موسى نسبتم از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکى هم به خاک
مرجع تو هم به خاک اى سهمناک

موسى مى گوید: بنده اى هستم خاکى که خدا او را جان و دل بخشیده است, تو هم با همه هیبت و مهابت خود از خاک هستى. فرعون یک قدم پیشتر مى آید و مى گوید خود را درست معرفى کن:
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر تو را خود این نسب اولى تر است
بنده فرعون و بنده بندگانش
که از او پرورد اول جسم و جانش
بنده طاغى و یاغى اى ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونى و غدّارى و حق ناشناس
که ندانستى حق ما را سپاس
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندى کسى دیگر شریک
بلکه آن غدّار و آن طاغى تویى
لاف شرکت مى زنى باغى تویى
گر بکشتم من عوانى را به سهو
نى براى نفس کشتم نه به لهو
من سگى کشتم تو مرسل زادگان
صد هزاران طفل بى جرم و زبان
کشته اى ذرّیت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کورى تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچه نفست مى پزید

فرعون مى خواست با تحقیر و توهین موسى و متهم کردنش به قاتل و حق ناشناس بودن زبان او را کوتاه کند, اما صداى موسى بلند مى شود و تهمت هاى او را به خودش باز مى گرداند و دست روى نقطه حساس مى گذارد که برخلاف خواست تو و على رغم تو خدا مرا برگزید.
فرعون صدایش را پایین مى آورد و از در دیگر وارد مى شود:
گفت اینها را بهل بى هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک؟
که مرا پیش حَشَر خوارى کنى؟
روز روشن بر دلم تارى کنى؟

موسى طبق مأموریت الهى خود وقتى مى بیند فرعون از موضع قدرت پایین آمد و توپ و تشر را به گله گزارى تغییر داده, او هم از راه نصیحت و خیرخواهى وارد مى شود که اى فرعون اگر تو از خوارى ناراحتى, و عزت مى طلبى, خوارى معنوى و اخروى به مراتب بدتر است. مگر اینکه رعایت نیک و بد را آنچنان که من مى گویم, بکنى:
گفت خوارى قیامت صعب تر
گر ندارى پاس من در خیر و شر
ظاهراً کار تو ویران مى کنم
لیک خارى را گلستان مى کنم
این تقاضا کرد آن نان و نمک
که زشستت وارهانم اى سمک

پس موسى نمک نشناس نیست و خوش عاقبتى فرعون را طلب است و اما معجزه عصا و اژدها نیز در برابر مار و اژدهاى فرعون است و جنبه دفاعى و اصلاحى دارد:
بس که خود را کرده اى بنده هوا
کرمکى را کرده اى تو اژدها
اژدها را اژدها آورده ام
تا به اصلاح آورم من دم به دم

فرعون که اسیر قدرت است, باز از کوره در مى رود و نسبت جادوگرى و نفاق افکنى به موسى مى دهد:
گفت الحق سخت اُستا جادویى
که در افکندى به مکر اینجا دویى
خلق یکدل را تو کردى دو گروه
جادویى رخنه کند در سنگ و کوه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادویى که دید با نام خدا

فرعون خودخواهانه مردم را در اطاعت خود متحد مى پندارد یا مدّعى این معنا مى شود و حال که علناً دو دسته شده اند. اینجا را نتیجه جادوگرى موسى قلمداد مى کند, اما موسى پرده هاى دیگرى را بالا مى زند و از نهفته هاى فرعون خبر مى دهد که پیش از این چه خواب هاى وحشتناکى مى دیده است و خداوند او را از آنچه رخ خواهد داد, تحذیر مى فرمود; ولى فرعون توجه نکرده, بلکه توجیه کرده است:
این فرستادن مرا پیش تو مسیر
هست برهانى که شد مرسل خبیر
واقعاتى دیده بودى پیش از این
که خدا خواهد مرا کردن گزین
تو به تأویلات مى گشتى از آن
کور و کر کان هست از خواب گران
با کمال تیرگى حق واقعات
مى نمودت تا روى راه نجات
نقش هاى بد که در خوابت نمود
مى رمیدى زان و آن نقش تو بود
گاه مى دیدى لبانت سوخته
گه دهان و چشم تو بردوخته
گاه حیوان قاصدِ جانت شده
گه سر خود را به دندان دده
گه نگون اندر میان آبریز
گه غریق سیل خون آمیز تیز
گه نه با مى اوفتاد گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست
گاه دیده خویش در زنجیر و غل
گاه بر مغزت زدندى چون دهل
گه ندات آمد از این چرخ نقى
که شقیى که شقیى که شقى!
گه صدا مى آمدت از هر جماد:
تا ابد فرعون در دوزخ فتاد!
زان بترها که نمى گویم ز شرم
تا نگردد طبع معکوس تو گرم
چند بگریزى نک آمد پیش تو
کورى ادراک مکراندیش تو
همین مکن زین پس فراگیر احتراز
که زبخشایش در توبه ست باز

موسى به کابوس هاى فرعون اشاره اى مى کند و از بعضى سربسته مى گذرد و ضمناً یادآورى مى نماید که درِ توبه باز است و مى گوید: بیا یک چیز از من بپذیر و چهار عوض بگیر. فرعون به طمع مى افتد:
گفت اى موسى کدام است آن یکى
شرح کن با من از آن یک اندکى
گفت آن یک که بگویى آشکار
که خدایى نیست غیر از کردگار
اوست به هر پادشایى پادشا
حکم او را, یفعل الله مایشاء
گفت اى موسى کدام است آن چهار
که عوض بدهى مرا برگو بیار
گفت موسى کاولین آن چهار
صحّتى باشد تنت را پایدار
ثانیا باشد ترا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
مرگ جو باشى ولى ز عجز و رنج
بلکه بینى در خرابه خانه گنج
برکنى این خانه تن بى دریغ
تا مهت آید برون از زیر میغ
گفت اى موسى بگو وعده سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسى آن سوم ملک دو تو
دو جهانى خالص از خصم و عدو
گفت اى موسى چهارم چیست زود
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آنکه مانى تو جوان
موى همچون قیر و رخ چون ارغوان
هیچ اژنگى نیفتد بر رخت
تازه ماند این شباب فرخت
نى شده زور جوانى از تو کم
نه به دندان ها خلل ها یا الم
نه شود مویت سفید و پشت خم
لیک خوش تر لحظه لحظه دم به دم
گفت احسنت نکو گفتى ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک

فرعون حسابى دهنش آب مى افتد و خصوصاً از وعده آخرین یعنى جوانى و کامرانى همیشگى, به یاد همسرش مى افتد و با او مشورت مى نماید:
باز گفت او این سخن با آسیه
گفت جان افشان بر این اى دل سیه
بس عنایت هاست متن این مقال
زود دریاب اى شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهى پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت

ملاحظه مى کنید که آسیه چگونه دچار احساسات مى شود و در دو عبارت متوالى فرعون را (دل سیه) و (شه نیکو خصال) خطاب مى نماید و از شدت هیجان دچار گریه مى گردد:
هم در آن مجلس که بشنیدى تو این
چون نگفتى آرى و صد آفرین؟
غافلى هم حکمت و هم نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست

فرعون مشورت با هامان وزیرش را نیز ضرور مى شمارد:
گفت با هامان بگویم اى ستیر
شاه را لازم بود رأى وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کاو ز کمپیرى نداند باز را
باز اسپیدى به کمپیرى دهى
او ببرد ناخنش بهر بهى
که کجا بوده ست ما در که ترا
ناخنان زینسان درازست اى کیا
ناخن و منقار و پرّش را برید
وقت مهر این مى کند زال پلید

آسیه غایبانه, هامان را دست مى اندازد که روى خرفتى و تعصب حتماً پیشنهاد موسى را رد خواهد کرد; مثل پیرزنى که ناخن و منقار و پر و بال باز سلطانى را قیچى مى کند که مگر تو مادر نداشته اى که به این روز افتاده اى!
فرعون لجاج و عناد مى ورزد که باید با هامان مشورت کنم:
آن ستیزه رو به سختى عاقبت
گفت با هامان براى مشورت
بانگ ها زد گریه ها کرد آن لعین
کوفت دستار و کله را بر زمین
که چگونه گفت اندر روى شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه
تاکنون معبود و مسجود شهان
بوده اى, گردى کمینه بندگان!
خسروا اوّل مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلّت چشم من
خود نبوده ست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون زمین
بندگان مان خواجه تاش ما شوند
بیدلان مان دلخراش ما شوند

همچنان که آسیه پیش بینى کرد, مغز خرف و دید طبقاتى و تحجّر و تعصب خشک هامان نمى گذارد او مصلحت و حقیقت را ببیند و نشان دهد, بلکه برعکس, عصبیت فرعون را تحریک مى کند که موسى مى خواهد پادشاهى تو را به بندگى تنزل دهد. در این جا مولوى آن دو بیت جاودانه را مى سراید:
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
هر که بالاتر رود ابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست

بدین گونه هامان به حکم موقعیت و مقامش و شاکله ذهنى اش, مانع ایمان آوردن فرعون مى شود:
حاصل آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهى بر آن فرعون زد
گفت موسى لطف بنمودیم وجود
خود خداوندیت را روزى نبود
آن خداوندى که دادندت عوام
باز بستانند از تو همچو وام

بالاخره گفتگوى موسى و فرعون با اتمام حجت موسى پایان مى یابد:
گر ترا عقلى است کردم لطف ها
ور خرى آورده ام خر را عصا
آنچنان زین آخورت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخور خران و مردمان
مى نیابند از جفاى تو امان
این عصایى بود اینک اژدهاست
تا نگویى دوزخ یزدان کجاست

بدین گونه ملاحظه مى شود که هریک از شخصیت ها طبق موقعیت خود حرف مى زنند و داستان را پیش مى برند.
از جمله شاهکارهاى مولوى در ریزه کارى هاى روانشناسى آدم هاى داستان, قصه آوردن کنیزِ شاه موصل است براى خلیفه مصر (دفتر پنجم). در این قصه که از لحاظ پرداخت, بسیار به داستان هاى نوینِ بعد از رنسانس شبیه است, مولوى واقع امور را آنچنان که هست و انعکاس تاریخى واقعیات در درون انسان ها با بازتاب هاى متناسب, بر روى کاغذ آورده است.
ابیاتى را به طور خلاصه از این قصه مى آوریم که مهارت بى مانند سراینده را نشان مى دهد:
مر خلیفه مصر را غمّاز گفت
که شه موصل به حورى گشته جفت
در بیان ناید که حسنش بى حد است
نقش او این است کاندر کاغذ است
نقش بر کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد
پهلوانى را فرستاد آن زمان
سوى موصل با سپاهى بس گران
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین هم در کنار

مأموران مخفى به جاى آنکه اطلاعات سیاسى مهم به خلیفه برسانند, تصویر شهوت انگیز کنیز شاه موصل را براى او مى آورند و او که لابد زنان و کنیزان متعدد داشته شیفته مى شود و لشکرى گران را براى آوردن کنیزک مى فرستد; لشکرى که در اصل براى دفاع از مملکت است, وسیله تعرض و تجاوزى حقیر قرار مى گیرد:
پهلوان شد سوى موصل با حشم
با هزاران رستم صاحب عَلَم
چون ملخ بیعدد برگرد دشت
قاصدِ اهلاکِ اهل شهر گشت

مردم چه گناهى دارند که خلیفه مفتخور و زورگوى مصر عاشق تصویر کنیزک حاکم موصل شده است؟
زخم تیر و سنگ هاى منجنیق
تیغ ها بر کرد چون برقِ بریق
هفته اى کرد اینچنین خونریز گرم
برج سهمگین سست شد چون موم نرم
شاه موصل دید پیکار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول
گر مرادت ملک شهر موصل است
بى چنین خونریز اینَت حاصل است
من روم بیرون ز شهر اینک درآ
تا نگیرد خون مظلومان تو را
ور مرادت سیم و زر و گوهر است
این ز ملک و شهر خود آسان تر است
هرچه مى باید ترا از سیم و زر
مى فرستم چیست این آشوب و شر!

موقعیت ضعیف و شکننده, حاکم موصل را وامى دارد که واقع بینانه حرف بزند. پهلوان اصل مطلب را در جواب مى گوید:
گفت من نه ملک مى خواهم نه مال
لیک مى خواهم یکى صاحب جمال
داد کاغذ کاندر او نقش و نشان
گفت پیشش بر بگو او را عیان
این کنیزک خواهم او را طالبم
همین بده ورنه هم اکنون غالبم

در اینجا نکته ناگفته اى هست که آدم عمیق و دقیق خودش مى فهمد. اندرونى حاکم موصل چه خبر است که نقاش آنجا رفته و سر صبر تصویر کنیزک زیباى او را کشیده است. شاید کنیزک خودش هم مى دانسته که تصویر را براى چه و براى که تهیه مى کنند. اگر قرار است انسان خرید و فروش شود, مشترى هرچه ثروتمندتر بهتر. حرمسراها چنین وضعى داشته, و لذا حاکم هم درنگ نمى کند:
چون رسولش بازگشت و گفت حال
داد کاغذ را و بنمود آن مثال
گشت معلومش چه گفت آن شاه نر
صورتى کم گیر و زود او را ببر
من نیم در عهد ایشان بت پرست
بت برِ آن بت پرست اولى تر است

حاکم موصل که عاجز شد به معنویات مى زند که ما بت پرست نیستیم; همان که صورت پرست و عاشق ظاهر است, همو کنیز را ببرد!
با تبرّک داد دختر را و برد
سوى لشکرگاه در ساعت سپرد
روى دختر چون بدید آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش در زمان

پوچى جنگ به خاطر یک کنیز نزد دو حریف قوى تر و ضعیف تر دو انعکاس دارد: حریف ضعیف تر دست برمى دارد و به ظاهر بى نیازى نشان مى دهد و حریف قوى تر در ناخودآگاه خود مى گوید حال که ما براى این کنیزک جنگیده ایم و آدم کشى و ویرانگرى کرده ایم, چرا به خلیفه برسد! مگر من خود چه کم دارم! بدین گونه داستان به مجراى دیگرى مى افتد.
ملاحظه مى کنید که نکات روانشناسانه داستان را چگونه در قالب گفتگو مطرح نموده است.
سخن به درازا کشید. به گمان من شاهکار مولوى در موضوع ما نحن فیه یعنى پیش بردن طرح داستان با گفتگو و بیان ما فى الضمیر اشخاص داستان, قصه آن روستایى است که هر سال مهمان یک شهرى مى شد و شهرى را دعوت مى نمود که تو هم با زن و فرزندان در فصل بهار و تابستان به ده بیایید و خوش بگذرانید و شهرى دعوت او را به جدّ نمى گرفت تا پس از هشت یا ده سال تصمیم گرفت با زن و فرزندان به مهمانى روستایى برود. شوق و شور فرزندان شهرى براى رفتن به ده, و اینکه به سفر بروند بسیار زیبا و مؤثر بیان شده است:
کودکان خواجه گفتند اى پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر!

وقتى راه مى افتند به دل خود وعده ها مى دهند:
روز روى از آفتابى سوختند
شب ز اختر راه مى آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه رشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
چون همى دیدند مر فر مى پزید
جانب ده صبر جامه مى درید

خلاصه وقتى به ده مى رسند روستایى رو پنهان مى کند و راه شان نمى دهد, بالاخره پس از روبه رو شدن شهرى و روستایى, روستایى به کلى انکار آشنایى مى نماید. در گفتگوهاى این دو شاعر هنرنمایى کرده است و باید بیت بیت آن را در دفتر سوم مثنوى خواند.
گفتار را با این نکته به پایان مى بریم که مطالعه و نگاه امروزین در آثار ادبى ارزشمند گذشته ما, بسیار بارآور و سودمند است و کسانى که توان و علاقه و فرصت این کار را دارند, بایستى به طور جدّى در این راه کار کنند; زیرا یکى از طرق جلب و جذب نسل معاصر به فرهنگ خودى, همین است که مزایاى آن را از پرده بیرون کشیده, عرضه نماییم.
 

تبلیغات