شور حسینى در شعر اقبال لاهورى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
نعره زد عشق که خونین جگرى پیدا شد
حُسن لرزید که صاحب نظرى پیدا شد
فطرتْ آشفت که از خاک جهان مجبور
خودگرى, خودشکنى, خودنگرى پیدا شد
خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر اى پردگیان! پرده درى پیدا شد
محمد اقبال لاهورى (متولد: 1294ق/ 1877م. وفات: 1356/1938) در میان پژوهشگران ایرانى, بیشتر به عنوان نظریه پردازى سیاسى ـ مذهبى شناخته مى شود و براى نسل پیشین, از رهبران فکرى و فرهنگى مسلمانان شبه قاره هند به شمار مى رفته است. از آنچه خود وى نوشته و نزدیکانش در زندگینامه و یادنامه ها نوشته اند, برمى آید که شیخ نور محمد پدر اقبال, خود از دوستان شیخ عبدالعلى هروى, واعظ و معلم شیعى مذهب اهل مشهد, بوده است که در خواندن مثنوى معنوى, تبحر داشته و آن را تفسیر مى کرده است. پیداست که نخستین شعله هاى اشتیاق به مثنوى خوانى و الهام گیرى از این کتاب شبه آسمانى را این مدرس مشهدى در دل پدر و پسر پیرو مسلکِ شبیر* افکنده است.
خانواده اقبال, مذهب تسنّن داشتند, اما تمایلى معتدل نیز به تصوف داشته اند و از برخى اقوال پیداست که در جهت تقریب میان تشیّع و تسنّن کوشیده اند.
اقبال با کمک سید میرحسن رضوى شمس العلما, که از دوستان پدرش بود, در مدرسه اسکاتلندى هاى سیالکوت به تحصیل پرداخت. سید میرحسن, اقبال را با افکار و اندیشه هاى سید احمدخان و نهضت علیگر آشنا کرد. اقبال به پیروى از چنین اندیشه اى به مطالعه در علوم طبیعى براى تشریح و تأیید عقاید اسلامى, روى آورد و در این زمینه آثارى نیز قلمى کرد.
وى سپس در لاهور (مرکز فرهنگ اسلامى و زبان و ادب فارسى در هند), فلسفه و علوم انسانى را آموخت و در همین محیط نیز به سرودن شعر روى آورد. البته باید گفت که این توانایى از عنفوان شباب در اقبال وجود داشته است و در چنان محیطى تنها مجال ظهور یافته است. اقبال به سبک و شیوه شاعران کلاسیک فارسى زبان و اردو, علاقه بسیار داشت و به همین شیوه نیز طبع آزمایى مى کرد. در همین زمان است که قصایدى در منقبت امیرالمؤمنین على(ع) سرود و به این امام همام و دودمانش تمسّک جست.
نام و آوازه اقبال در میان مسلمانان هند و به ویژه شیعیان, از همین جا رونق یافت.1
نکته دیگر در شناخت اقبال, تأثیرگذارى تامس آرنولد, اسلام شناس انگلیسى است که پرده تعصب و تنگ نظرى را از برابر چشمان اقبال برداشت و او را براى ادامه تحصیل در انگلستان تشویق کرد. اقبال در سفر سه ساله خود به اروپا با جمعیت اتحاد اسلام (پان اسلامیسم) و پیروان سید جمال الدین اسدآبادى آشنا شد. در همین سفر همچنین با فرهیختگان و بزرگانى همچون ادوارد براون و رینولد نیکلسون, در دانشگاه کمبریج به گفتگو نشست و این خود آغاز راهى شد براى آشنایى عمیق تر او با فلسفه و عرفان اسلامى. در سیرى مطالعاتى که نیکلسون به وى پیشنهاد کرد, به سراغ کتاب الانسان الکامل فى معرفة الاواخر والاوائل رفت و بر مبانى عبدالکریم جیلى وقوف یافت. اقبال با سابقه ذهنى که از مقام ولایت و قطبیّت نزد شیعیان داشت, توانست به نظرات تازه فلسفى و اجتماعى و سیاسى راه یابد که یکى از آن دیدگاه ها, (فلسفه خودى) و شرح اعجاز آن در بازسازى ملل استمارزده شرق بود. وى این افکار بلند را در مثنوى هاى اسرار خودى و رموز بیخودى و دیوان هاى جاویدنامه و پیام مشرق و رساله سیر فلسفه در ایران به تفصیل بیان کرده است.
یکى از همین افکار بلند, در نظام فکرى وى ـ که برخاسته از فرهنگ اصیل اسلامى بوده است ـ دیدگاه ویژه او درباره مقام انسان است. اقبال براى انسان سه ویژگى برمى شمرد: 1. انسان (برگزیده خدا) است, 2. آدمى به واقع (خلافت و جانشینى خدا) را بر عهده دارد, 3. انسان (امانتدار خدا و آزاد و مختار) آفریده شده است.2 او در اسرارِ خودى بر آن است که تنها انسانى به خودى خود رسیده است که حق در جان و تن او منزل کرده باشد. چنین انسانى بى شک هیچ گاه نزد باطل ـ در هر مقام و موقعیتى باشد ـ گردن خم نمى کند و مرعوب غیر خدا نمى گردد; سهل است که براى پاسدارى از آن (خودِ خداییِ) خویش, از ماسِوا قطع نظر کرده, از خون خود و جان فرزندان درمى گذرد:
هرکه حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سینه او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
مى کند از ماسِوا قطع نظر
مى نهد ساطور بر حلقِ پسر3
یکى از بُن مایه هاى شعر اقبال نیز همین مفهوم (ساطور بر حلق پسر نهادن) و مقامِ ذبیح اللهى است که معمولاً همراه مى شود با یادکردِ حضرت امیرالمؤمنین على(ع) و سالار شهیدان امام حسین(ع):
الله الله باى بسم اله, پدر
معنى ذبح عظیم آمد پسر4
نیز در جاى دیگر به صراحت در شأن امام حسین, مى سراید که:
سرّ ابراهیم و اسماعیل بود
یعنى آن اجمال را تفصیل بود
تأکید و اصرار غیرقابل انکار اقبال بر بازآفرینى انسان مسلمان به عنوان (مرد حُر) و بیان ویژگى هاى حُریّت با تعابیر گوناگون, خود گواهى است بر این که اقبال از میان سایر صفات انسان, این اسم اعظم خدا, صفت آزادگى و اختیار را مؤثرترین ویژگى براى نزدیک شدن او به مرتبه انسان کامل مى داند:
مرد حُر محکم ز ورد (لاتخف)
ما به میدان سر به جیب, او سر به کف
مرد حُرّ از (لا اله) روشن ضمیر
مى نگردد بنده سلطان و میر
سرّ دین ما را خبر, او را نظر
او درون خانه, ما بیرونِ در
ما کلیسا دوست, ما مسجد فروش
او ز دست مصطفى پیمانه نوش
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما, دود او روشن تر است!
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبینِ اوست تقدیر امم
صحبت از علم کتابى خوش تر است
صحبت مردان حُر آدمگر است
مرد حُر دریاى ژرف و بى کران
آبگیر از بحر و نى از ناودان
روز صلح آن برگ و سازِ انجمن
همچو بادِ فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود مى کند با شمشیر خویش
اى سًرًت گردم, گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بى تابانه گیر
اندر این عالم نیرزى با خسى
تا نیاویزى به دامان کسى5
اقبال سرّ این آزادگى و حریّت را اتّکا به خدا و پیمان بستن با او مى داند; یعنى آن کس که به عشق الهى ایمان آورد, هر ناممکنى براى او ممکن مى شود:
هرکه پیمان با هو الموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است
عشق را ناممکنِ ما, ممکن است
آنگاه در بخشى تحت عنوان (در معنى حریّت اسلامیّه و سرّ حادثه کربلا) به نزاع دیرینه عشق و عقل پرداخته و برخى مضامین عرفانى را مولوى وار بیان داشته است و در پایان, حریّت را موجب آرامش عشق دانسته, آزادگى را چونان ساربانى براى ناقه عشق, دیده است:
عقل سفّاک است و او سفاک تر
پاک تر, چالاک تر, بى باک تر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عقل چوگان بازِ میدان عمل
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهاى او گران
عقل مى گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحانِ خویش کن
عقل گوید: شاد شو, آباد شو
عشق گوید: بنده شو, آزاد شو
عشق را آرام جان, حریّت است
ناقه اش را ساربان, حریّت است
از این جا به بعد, در تشریح نزاع عشق و عقل, پاى به صحراى پر بلاى کربلا مى گذارد تا این نزاع را جلوه اى دیگر دهد:
آن شنیدستى که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد؟
آن امام عاشقان, پورِ بتول
سروِ آزادى ز بستان رسول
الله الله باى بسم اله, پدر
معنیِ ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزاده خیرالملل
دوش ختم المرسلین, نعم الجمل6
سرخ رو, عشق غیور از خون او
شوخیِ این مصرع از مضمون او
در میان امت کیوان جناب
همچو حرف (قل هو اله) در کتاب
اقبال دو جبهه ممتدّ تاریخى را که همواره در برابر یکدیگر ایستاده اند, از ملازمات حیات دانسته است; یعنى در زندگى همواره دو قوت و نیرو به تلاش علیه یکدیگر مشغولند, جبهه حق از قوّت شبیرى (حسینى ـ ع ـ) زنده است, اما جبهه باطل, در نهایت با داغ حسرت خواهد مُرد
موسى و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوّت از حیات آید پدید
زنده حق از قوت شبّیرى است
باطل, آخر داغِ حسرت میرى است
سپس به نیکى, به خاستگاه انحراف در سده نخستین هجرى, اشاره مى کند و مى گوید: از آن هنگام که رشته خلافت از قرآن گسیخته شد, در کام حریّت زهر ریختند و این رکن عمده دین و دیانت متزلزل شد و امام حسین که خود مردى حُرّ بود و ارزش این گوهر دینى را مى دانست به پاسدارى از این گوهر برخاست:
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریّت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سر جلوه خیر الامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت, قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون گردیده است
پس بناى لا اله گردیده است
که در مصراع پایانى, گویا اقتباس دارد از مصراع معروفِ خواجه معین الدین چشتى که فرمود: (حقا که بناى لا اله است حسین).
اقبال نیز به صراحت این دیدگاه را مردود مى داند که امام حسین به خاطر رسیدن به حکومت, قیام آغاز کرده باشد;
مدعایش سلطنت بودى اگر
خود نکردى با چنین سامان سفر
دشمنان چون ریگ صحرا, لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد
سرّ ابراهیم و اسماعیل بود
یعنى آن اجمال را تفصیل بود
پیداست که چه شاعرانه به ترجمه (السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله…) دست یازیده است.
عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامکار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آیین است و بس7
و باز این سخن تکرار مى شود که خون حسین(ع), تفسیر این نکته ظریف بود که مسلمان نباید بنده غیر خدا شود و مبادا که سر در برابر فرعونیان به زیر افکند:
ماسِوا الله را مسلمان, بنده نیست
پیش فرعونى سرش افکنده نیست8
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لاچون از میان بیرون کشید
از رگِ ارباب باطل, خون کشید
اقبال بر آن است که حسین(ع) با خون خود, نقش (الا الله) (ثبت و حصر یگانگى خداوند پس از نفى خدایگان پوشالى) را بر صحراى وجود ما نوشت تا موجب نجات مسلمین از ورطه عبودیت غیر خدا شود:
نقش الاّ الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم
و در پایان نیز با اشاره به اینکه شکوه و شوکتِ حکومت هاى به ظاهر اسلامى که مدت ها در شام و بغداد و اندلس, تحت لواى اسلام, به جبهه باطل خدمت کردند, همه از پا درآمد, ولى ماهیت نهضت حسینى(ع) همچنان استمرار و تازگیِ خود را حفظ کرده است. آرى آنچه هنوز تارِ دل ما را مى لرزاند, زخمه یاد حسین(ع) است که همواره سنگرِ ایمان را با تکبیر خویش استوار نگاه داشته است:
شوکت شام و فرِ بغداد رفت
سطوت غرناطه9 هم از یاد رفت
تارِ ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
اى صبا, اى پیکِ دور افتادگان
اشکِ ما بر خاک پاک او رسان10
گویى اندیشه ور بزرگ لاهور, همه جا, حرّیت را ملازم با حسین(ع) و نواى زندگى سوز او مى بیند, حسینى که مولاى ابرار و قوت بازوى احرار جهان است:
آن یکى شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرُ الامم
تا شنید او آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین
و آن دگر مولاى ابرار جهان
قوت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى سوز از حسین
اهل حق, حریت آموز از حسین…11
نیز در مثنوى (پس چه باید کرد؟) آنجا که (حرفى چند با امت عربیه) به میان مى آورد, یادآورى مى کند که افتخار و عزتى که اینک اعراب یافته اند, همه مرهون دیانتى است که با نعره (لا قیصر و لا کسرى) آغاز شد و الاّ اعراب تنها با اتکا به قومیّت و نژاد خود, هیچ سخنى براى گفتن نداشتند. ایشان نباید فراموش کنند که علم و حکمت, ریزه اى از خوانِ رسول اکرم است و از دمِ آن پیامبر امى بود که در میان ریگزارهاى صحراى عرب که حاکى از جهالت و خمودى ایشان بود, لاله آزادگى رشد کرد و حریت پرورده شد:
رمز الاّ الله که را آموختند؟
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت, ریزه اى از خوان کیست؟
آیه فاصبحتم اندر شأن کیست
از دم سیراب آن امّى لقب
لاله رست از ریگ صحراى عرب
حریّت پرورده آغوش اوست
یعنى امروزِ اُمم, از دوش اوست
او دلى در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمیِ هنگامه بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین12
همین جا بى مناسبت نیست که به یکى دیگر از کلیدواژه هاى شعر اقبال توجه کنیم و آن واژه سرخ فام (لاله) است که گاه به معناى مطلق شهید و گاه مترادف با آزاده به کار مى رود. یافتن ارتباط ذوقى و معنوى میان لاله و امام شهیدان چندان سخت نیست. بى سبب نیست که اقبال نیز بیش از دویست بار از واژه و ترکیبات لاله در اشعار خود بهره برده است. لاله چونان نمادى است از شیرازه وجودى هر شخص که گاه عجین مى شود با داغى دیرپاى و ماندگار. هم از این روست که اقبال همواره چون چراغ لاله مى سوزد و خود را در این اسطوره غم, غرق مى بیند.
همچنین در رموز بیخودى, (در معنى این که سیدة النساء فاطمة الزهراء, اسوه کامله اى است براى نساء اسلام) مقایسه اى دارد میان حضرت فاطمه(ع) و حضرت مریم. و مى گوید:
مریم از یک نسبتِ عیسى, عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
چرا که حضرت زهرا هم (نور چشم رحمةً للعالمین) است و هم (بانوى آن تاجدارِ هل اَتى/ مرتضى, مشکل گشا, شیر خدا) و نیز: (مادرِ آن مرکز پرگار عشق/ مادرِ آن کاروان سالارِ عشق); پس حضرت زهرا برخلاف حضرت مریم که تنها از یک نَسَب (فرزندش, عیسى ـ ع ـ) عزیز گشته است, از سه ناحیه, عزت یافته است. آنگاه در همین بخش )خطاب به مخدرات اسلام) مى سراید:
اى ردایت پرده ناموس ما
تاب تو سرمایه فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شُست
لا اله آموختى او را نخست
مى تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما, گفتار ما, کردار ما…
… این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
اقبال در اینجا خطاب به زن مسلمان مى گوید: اگر به فطرت اسلامى خود توجه کنى, این فطرت با آن جذبه هاى بلندش به تو خواهد گفت که همواره به حضرت زهرا به عنوان اسوه اى بنگر, تا بلکه از درختِ تناور تو نیز شاخه هاى حسینى سر زند و این شاخه ها به بار بنشیند و موجب شکوفایى گلزار دین شود:
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوه زهرا مبند
تا حسینى شاخ تو بار آورد
موسم پیشین به گلزار آورد13
همین معنا را در جاى دیگر چنین بیان مى کند:
اگر پندى ز درویشى پذیرى
هزار امت بمیرد, تو نمیرى
بتولى باش و پنهان شو از این عصر
که در آغوش, شبیرى بگیرى14
اقبال حتى در جاویدنامه, آنگاه که در وصف نادر شاه سخن مى گوید, با واژه شهید, لاجرم به یاد امام شهیدان مى افتد و مى سراید:
… آن شهیدان محبت را امام
آبروى هند و چین و روم و شام
نامش از خورشید و مه تابنده تر
خاک قبرش از من و تو زنده تر
عشق رازى بود بر صحرا نهاد
تو ندانى جان چه مشتاقانه داد
از نگاه خواجه بدر و حنین
فقر سلطان, وارث جذب حسین15
در ابتداى منظومه (پس چه باید کرد؟) نیز وقتى به شرح و تفسیر (فقر) مى پردازد که:
فقر, کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
در باب تفاوت فقر مؤمن و فقر کافر, مى گوید: فقر مؤمن به گونه اى است که به (بنده), صفات مولا را مى بخشد, اما فقر کافر, که مقبول قرآن نیست, خلوت دشت و عزلتِ جمع را اختیار کردن است. زندگى براى صوفى مبتلا به فقر کافرانه, عبارت است از سکون غار و کوه, در حالى که زندگى از دیدگاه مؤمن به فقر واقعى, همان مرگ باشکوه است. صوفى راحت طلب, خدا را در ترکِ بدن مى جوید, اما عارف راستین, خودى خود را بر سنگ محک خدا مى زند تا خود را بسنجد. یکى, خودى را مى کشد و دیگرى خودى را چون چراغ مى افروزد تا در جهان شعله افکند16 و ناب ترین و عریان ترین نمونه فقر بانگ تکبیر حسین(ع) است:
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او, مولا صفات
فقر کافر, خلوت دشت و در است
فقر مؤمن, لرزه بحر و بر است
زندگى, آن را سکون غار و کوه
زندگى, این را ز مرگِ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
این خودى را بر فسانِ حق زدن
آن خودى را کشتن و واسوختن
این خودى را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقرِ عریان, گرمى بدر و حنین
فقر ِعریان, بانگِ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند.17
* تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
(کلیات اقبال, ص 248)
1. دایرةالمعارف تشیع, زیر نظر: احمد صدر حاج سید جوادى و…, نشر شهید سعید محبى, تهران, 1375, ج2, ص295ـ297.
2. اقبال با چهارده روایت, محمد بقائى (مقاله معیار ارزش هاى انسانى از دیدگاه اقبال, نوشته محمدمهدى ناصح), ص200.
3.کلیات اقبال, اسرار خودى, با مقدمه احمد سروش, انتشارات کتابخانه سنائى, ص30.
4. همان, ص74 .
5 . همان, ص 399 .
6 . اشاره اى به حدیث مشهور از پیامبر(ص) که فرمود: نعم الجمل جملکما و نعم العدلان انتما.
7 .یادآور این بیت از مولانا در مدح امیرالمؤمنین على(ع) است که فرمود:
گفت من تیغ از پى حق مى زنم
بنـده حـقـم نـه مـأمـور تـنم
8 . یادآور این روایت از امام حسین(ع) که: لاتکن عبد غیرک وقد جعلک الله حُرّاً.
9 . شهرى است قدیمى در ناحیه اندلس از کشور اسپانیا… که چند قرن مهد تمدن اسلامى و کانون انتشار فرهنگ و علوم اسلامى بود و قصر زیباى (الحمراء) از بقایاى آن تمدن است. ر.ک: فرهنگ فارسى معین, ج6, ص1246.
10 . کلیات اقبال, ص75.
11 . همان, ص103.
12 . همان, ص407.
13 . همان, ص104.
14 . همان, ص466.
15 . همان, ص366.
16 . تفاوت این دو نوع عرفان, در همه آثار اقبال مشهود است; نمونه را:
حضرت محمد(ص) به آسمان به معراج رفت و بازگشت. یکى از شیوخ بزرگ طریقت, عبدالقدوس گنگهى را کلامى است بدین مضمون: (سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم, هرگز به زمین باز نمى گشتم.) شاید در سراسر ادبیات صوفیانه نتوان چند کلمه معدود را پیدا کرد که در یک جمله, اختلاف روانشناختى میان دو نوع خودآگاهى پیغمبرانه و صوفیانه را به این خوبى آشکار سازد. ر.ک:
محمد اقبال لاهورى, احیاى فکر دینى در اسلام, ترجمه: احمد آرام, کانون نشر پژوهشهاى اسلامى, چاپ اول, ص143.
17 . کلیات اقبال, ص397
حُسن لرزید که صاحب نظرى پیدا شد
فطرتْ آشفت که از خاک جهان مجبور
خودگرى, خودشکنى, خودنگرى پیدا شد
خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر اى پردگیان! پرده درى پیدا شد
محمد اقبال لاهورى (متولد: 1294ق/ 1877م. وفات: 1356/1938) در میان پژوهشگران ایرانى, بیشتر به عنوان نظریه پردازى سیاسى ـ مذهبى شناخته مى شود و براى نسل پیشین, از رهبران فکرى و فرهنگى مسلمانان شبه قاره هند به شمار مى رفته است. از آنچه خود وى نوشته و نزدیکانش در زندگینامه و یادنامه ها نوشته اند, برمى آید که شیخ نور محمد پدر اقبال, خود از دوستان شیخ عبدالعلى هروى, واعظ و معلم شیعى مذهب اهل مشهد, بوده است که در خواندن مثنوى معنوى, تبحر داشته و آن را تفسیر مى کرده است. پیداست که نخستین شعله هاى اشتیاق به مثنوى خوانى و الهام گیرى از این کتاب شبه آسمانى را این مدرس مشهدى در دل پدر و پسر پیرو مسلکِ شبیر* افکنده است.
خانواده اقبال, مذهب تسنّن داشتند, اما تمایلى معتدل نیز به تصوف داشته اند و از برخى اقوال پیداست که در جهت تقریب میان تشیّع و تسنّن کوشیده اند.
اقبال با کمک سید میرحسن رضوى شمس العلما, که از دوستان پدرش بود, در مدرسه اسکاتلندى هاى سیالکوت به تحصیل پرداخت. سید میرحسن, اقبال را با افکار و اندیشه هاى سید احمدخان و نهضت علیگر آشنا کرد. اقبال به پیروى از چنین اندیشه اى به مطالعه در علوم طبیعى براى تشریح و تأیید عقاید اسلامى, روى آورد و در این زمینه آثارى نیز قلمى کرد.
وى سپس در لاهور (مرکز فرهنگ اسلامى و زبان و ادب فارسى در هند), فلسفه و علوم انسانى را آموخت و در همین محیط نیز به سرودن شعر روى آورد. البته باید گفت که این توانایى از عنفوان شباب در اقبال وجود داشته است و در چنان محیطى تنها مجال ظهور یافته است. اقبال به سبک و شیوه شاعران کلاسیک فارسى زبان و اردو, علاقه بسیار داشت و به همین شیوه نیز طبع آزمایى مى کرد. در همین زمان است که قصایدى در منقبت امیرالمؤمنین على(ع) سرود و به این امام همام و دودمانش تمسّک جست.
نام و آوازه اقبال در میان مسلمانان هند و به ویژه شیعیان, از همین جا رونق یافت.1
نکته دیگر در شناخت اقبال, تأثیرگذارى تامس آرنولد, اسلام شناس انگلیسى است که پرده تعصب و تنگ نظرى را از برابر چشمان اقبال برداشت و او را براى ادامه تحصیل در انگلستان تشویق کرد. اقبال در سفر سه ساله خود به اروپا با جمعیت اتحاد اسلام (پان اسلامیسم) و پیروان سید جمال الدین اسدآبادى آشنا شد. در همین سفر همچنین با فرهیختگان و بزرگانى همچون ادوارد براون و رینولد نیکلسون, در دانشگاه کمبریج به گفتگو نشست و این خود آغاز راهى شد براى آشنایى عمیق تر او با فلسفه و عرفان اسلامى. در سیرى مطالعاتى که نیکلسون به وى پیشنهاد کرد, به سراغ کتاب الانسان الکامل فى معرفة الاواخر والاوائل رفت و بر مبانى عبدالکریم جیلى وقوف یافت. اقبال با سابقه ذهنى که از مقام ولایت و قطبیّت نزد شیعیان داشت, توانست به نظرات تازه فلسفى و اجتماعى و سیاسى راه یابد که یکى از آن دیدگاه ها, (فلسفه خودى) و شرح اعجاز آن در بازسازى ملل استمارزده شرق بود. وى این افکار بلند را در مثنوى هاى اسرار خودى و رموز بیخودى و دیوان هاى جاویدنامه و پیام مشرق و رساله سیر فلسفه در ایران به تفصیل بیان کرده است.
یکى از همین افکار بلند, در نظام فکرى وى ـ که برخاسته از فرهنگ اصیل اسلامى بوده است ـ دیدگاه ویژه او درباره مقام انسان است. اقبال براى انسان سه ویژگى برمى شمرد: 1. انسان (برگزیده خدا) است, 2. آدمى به واقع (خلافت و جانشینى خدا) را بر عهده دارد, 3. انسان (امانتدار خدا و آزاد و مختار) آفریده شده است.2 او در اسرارِ خودى بر آن است که تنها انسانى به خودى خود رسیده است که حق در جان و تن او منزل کرده باشد. چنین انسانى بى شک هیچ گاه نزد باطل ـ در هر مقام و موقعیتى باشد ـ گردن خم نمى کند و مرعوب غیر خدا نمى گردد; سهل است که براى پاسدارى از آن (خودِ خداییِ) خویش, از ماسِوا قطع نظر کرده, از خون خود و جان فرزندان درمى گذرد:
هرکه حق باشد چو جان اندر تنش
خم نگردد پیش باطل گردنش
خوف را در سینه او راه نیست
خاطرش مرعوب غیر الله نیست
مى کند از ماسِوا قطع نظر
مى نهد ساطور بر حلقِ پسر3
یکى از بُن مایه هاى شعر اقبال نیز همین مفهوم (ساطور بر حلق پسر نهادن) و مقامِ ذبیح اللهى است که معمولاً همراه مى شود با یادکردِ حضرت امیرالمؤمنین على(ع) و سالار شهیدان امام حسین(ع):
الله الله باى بسم اله, پدر
معنى ذبح عظیم آمد پسر4
نیز در جاى دیگر به صراحت در شأن امام حسین, مى سراید که:
سرّ ابراهیم و اسماعیل بود
یعنى آن اجمال را تفصیل بود
تأکید و اصرار غیرقابل انکار اقبال بر بازآفرینى انسان مسلمان به عنوان (مرد حُر) و بیان ویژگى هاى حُریّت با تعابیر گوناگون, خود گواهى است بر این که اقبال از میان سایر صفات انسان, این اسم اعظم خدا, صفت آزادگى و اختیار را مؤثرترین ویژگى براى نزدیک شدن او به مرتبه انسان کامل مى داند:
مرد حُر محکم ز ورد (لاتخف)
ما به میدان سر به جیب, او سر به کف
مرد حُرّ از (لا اله) روشن ضمیر
مى نگردد بنده سلطان و میر
سرّ دین ما را خبر, او را نظر
او درون خانه, ما بیرونِ در
ما کلیسا دوست, ما مسجد فروش
او ز دست مصطفى پیمانه نوش
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما, دود او روشن تر است!
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبینِ اوست تقدیر امم
صحبت از علم کتابى خوش تر است
صحبت مردان حُر آدمگر است
مرد حُر دریاى ژرف و بى کران
آبگیر از بحر و نى از ناودان
روز صلح آن برگ و سازِ انجمن
همچو بادِ فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود مى کند با شمشیر خویش
اى سًرًت گردم, گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بى تابانه گیر
اندر این عالم نیرزى با خسى
تا نیاویزى به دامان کسى5
اقبال سرّ این آزادگى و حریّت را اتّکا به خدا و پیمان بستن با او مى داند; یعنى آن کس که به عشق الهى ایمان آورد, هر ناممکنى براى او ممکن مى شود:
هرکه پیمان با هو الموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست
مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است
عشق را ناممکنِ ما, ممکن است
آنگاه در بخشى تحت عنوان (در معنى حریّت اسلامیّه و سرّ حادثه کربلا) به نزاع دیرینه عشق و عقل پرداخته و برخى مضامین عرفانى را مولوى وار بیان داشته است و در پایان, حریّت را موجب آرامش عشق دانسته, آزادگى را چونان ساربانى براى ناقه عشق, دیده است:
عقل سفّاک است و او سفاک تر
پاک تر, چالاک تر, بى باک تر
عقل در پیچاک اسباب و علل
عقل چوگان بازِ میدان عمل
عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است
آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند
عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهاى او گران
عقل مى گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحانِ خویش کن
عقل گوید: شاد شو, آباد شو
عشق گوید: بنده شو, آزاد شو
عشق را آرام جان, حریّت است
ناقه اش را ساربان, حریّت است
از این جا به بعد, در تشریح نزاع عشق و عقل, پاى به صحراى پر بلاى کربلا مى گذارد تا این نزاع را جلوه اى دیگر دهد:
آن شنیدستى که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد؟
آن امام عاشقان, پورِ بتول
سروِ آزادى ز بستان رسول
الله الله باى بسم اله, پدر
معنیِ ذبح عظیم آمد پسر
بهر آن شهزاده خیرالملل
دوش ختم المرسلین, نعم الجمل6
سرخ رو, عشق غیور از خون او
شوخیِ این مصرع از مضمون او
در میان امت کیوان جناب
همچو حرف (قل هو اله) در کتاب
اقبال دو جبهه ممتدّ تاریخى را که همواره در برابر یکدیگر ایستاده اند, از ملازمات حیات دانسته است; یعنى در زندگى همواره دو قوت و نیرو به تلاش علیه یکدیگر مشغولند, جبهه حق از قوّت شبیرى (حسینى ـ ع ـ) زنده است, اما جبهه باطل, در نهایت با داغ حسرت خواهد مُرد
موسى و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوّت از حیات آید پدید
زنده حق از قوت شبّیرى است
باطل, آخر داغِ حسرت میرى است
سپس به نیکى, به خاستگاه انحراف در سده نخستین هجرى, اشاره مى کند و مى گوید: از آن هنگام که رشته خلافت از قرآن گسیخته شد, در کام حریّت زهر ریختند و این رکن عمده دین و دیانت متزلزل شد و امام حسین که خود مردى حُرّ بود و ارزش این گوهر دینى را مى دانست به پاسدارى از این گوهر برخاست:
چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریّت را زهر اندر کام ریخت
خاست آن سر جلوه خیر الامم
چون سحاب قبله باران در قدم
بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت
تا قیامت, قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
بهر حق در خاک و خون گردیده است
پس بناى لا اله گردیده است
که در مصراع پایانى, گویا اقتباس دارد از مصراع معروفِ خواجه معین الدین چشتى که فرمود: (حقا که بناى لا اله است حسین).
اقبال نیز به صراحت این دیدگاه را مردود مى داند که امام حسین به خاطر رسیدن به حکومت, قیام آغاز کرده باشد;
مدعایش سلطنت بودى اگر
خود نکردى با چنین سامان سفر
دشمنان چون ریگ صحرا, لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد
سرّ ابراهیم و اسماعیل بود
یعنى آن اجمال را تفصیل بود
پیداست که چه شاعرانه به ترجمه (السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله…) دست یازیده است.
عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامکار
تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آیین است و بس7
و باز این سخن تکرار مى شود که خون حسین(ع), تفسیر این نکته ظریف بود که مسلمان نباید بنده غیر خدا شود و مبادا که سر در برابر فرعونیان به زیر افکند:
ماسِوا الله را مسلمان, بنده نیست
پیش فرعونى سرش افکنده نیست8
خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد
تیغ لاچون از میان بیرون کشید
از رگِ ارباب باطل, خون کشید
اقبال بر آن است که حسین(ع) با خون خود, نقش (الا الله) (ثبت و حصر یگانگى خداوند پس از نفى خدایگان پوشالى) را بر صحراى وجود ما نوشت تا موجب نجات مسلمین از ورطه عبودیت غیر خدا شود:
نقش الاّ الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت
رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم
و در پایان نیز با اشاره به اینکه شکوه و شوکتِ حکومت هاى به ظاهر اسلامى که مدت ها در شام و بغداد و اندلس, تحت لواى اسلام, به جبهه باطل خدمت کردند, همه از پا درآمد, ولى ماهیت نهضت حسینى(ع) همچنان استمرار و تازگیِ خود را حفظ کرده است. آرى آنچه هنوز تارِ دل ما را مى لرزاند, زخمه یاد حسین(ع) است که همواره سنگرِ ایمان را با تکبیر خویش استوار نگاه داشته است:
شوکت شام و فرِ بغداد رفت
سطوت غرناطه9 هم از یاد رفت
تارِ ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز
اى صبا, اى پیکِ دور افتادگان
اشکِ ما بر خاک پاک او رسان10
گویى اندیشه ور بزرگ لاهور, همه جا, حرّیت را ملازم با حسین(ع) و نواى زندگى سوز او مى بیند, حسینى که مولاى ابرار و قوت بازوى احرار جهان است:
آن یکى شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرُ الامم
تا شنید او آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین
و آن دگر مولاى ابرار جهان
قوت بازوى احرار جهان
در نواى زندگى سوز از حسین
اهل حق, حریت آموز از حسین…11
نیز در مثنوى (پس چه باید کرد؟) آنجا که (حرفى چند با امت عربیه) به میان مى آورد, یادآورى مى کند که افتخار و عزتى که اینک اعراب یافته اند, همه مرهون دیانتى است که با نعره (لا قیصر و لا کسرى) آغاز شد و الاّ اعراب تنها با اتکا به قومیّت و نژاد خود, هیچ سخنى براى گفتن نداشتند. ایشان نباید فراموش کنند که علم و حکمت, ریزه اى از خوانِ رسول اکرم است و از دمِ آن پیامبر امى بود که در میان ریگزارهاى صحراى عرب که حاکى از جهالت و خمودى ایشان بود, لاله آزادگى رشد کرد و حریت پرورده شد:
رمز الاّ الله که را آموختند؟
این چراغ اول کجا افروختند
علم و حکمت, ریزه اى از خوان کیست؟
آیه فاصبحتم اندر شأن کیست
از دم سیراب آن امّى لقب
لاله رست از ریگ صحراى عرب
حریّت پرورده آغوش اوست
یعنى امروزِ اُمم, از دوش اوست
او دلى در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
هر خداوند کهن را او شکست
هر کهن شاخ از نم او غنچه بست
گرمیِ هنگامه بدر و حنین
حیدر و صدیق و فاروق و حسین12
همین جا بى مناسبت نیست که به یکى دیگر از کلیدواژه هاى شعر اقبال توجه کنیم و آن واژه سرخ فام (لاله) است که گاه به معناى مطلق شهید و گاه مترادف با آزاده به کار مى رود. یافتن ارتباط ذوقى و معنوى میان لاله و امام شهیدان چندان سخت نیست. بى سبب نیست که اقبال نیز بیش از دویست بار از واژه و ترکیبات لاله در اشعار خود بهره برده است. لاله چونان نمادى است از شیرازه وجودى هر شخص که گاه عجین مى شود با داغى دیرپاى و ماندگار. هم از این روست که اقبال همواره چون چراغ لاله مى سوزد و خود را در این اسطوره غم, غرق مى بیند.
همچنین در رموز بیخودى, (در معنى این که سیدة النساء فاطمة الزهراء, اسوه کامله اى است براى نساء اسلام) مقایسه اى دارد میان حضرت فاطمه(ع) و حضرت مریم. و مى گوید:
مریم از یک نسبتِ عیسى, عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
چرا که حضرت زهرا هم (نور چشم رحمةً للعالمین) است و هم (بانوى آن تاجدارِ هل اَتى/ مرتضى, مشکل گشا, شیر خدا) و نیز: (مادرِ آن مرکز پرگار عشق/ مادرِ آن کاروان سالارِ عشق); پس حضرت زهرا برخلاف حضرت مریم که تنها از یک نَسَب (فرزندش, عیسى ـ ع ـ) عزیز گشته است, از سه ناحیه, عزت یافته است. آنگاه در همین بخش )خطاب به مخدرات اسلام) مى سراید:
اى ردایت پرده ناموس ما
تاب تو سرمایه فانوس ما
طینت پاک تو ما را رحمت است
قوت دین و اساس ملت است
کودک ما چون لب از شیر تو شُست
لا اله آموختى او را نخست
مى تراشد مهر تو اطوار ما
فکر ما, گفتار ما, کردار ما…
… این چمن زادان که پر نگشاده اند
ز آشیان خویش دور افتاده اند
اقبال در اینجا خطاب به زن مسلمان مى گوید: اگر به فطرت اسلامى خود توجه کنى, این فطرت با آن جذبه هاى بلندش به تو خواهد گفت که همواره به حضرت زهرا به عنوان اسوه اى بنگر, تا بلکه از درختِ تناور تو نیز شاخه هاى حسینى سر زند و این شاخه ها به بار بنشیند و موجب شکوفایى گلزار دین شود:
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
چشم هوش از اسوه زهرا مبند
تا حسینى شاخ تو بار آورد
موسم پیشین به گلزار آورد13
همین معنا را در جاى دیگر چنین بیان مى کند:
اگر پندى ز درویشى پذیرى
هزار امت بمیرد, تو نمیرى
بتولى باش و پنهان شو از این عصر
که در آغوش, شبیرى بگیرى14
اقبال حتى در جاویدنامه, آنگاه که در وصف نادر شاه سخن مى گوید, با واژه شهید, لاجرم به یاد امام شهیدان مى افتد و مى سراید:
… آن شهیدان محبت را امام
آبروى هند و چین و روم و شام
نامش از خورشید و مه تابنده تر
خاک قبرش از من و تو زنده تر
عشق رازى بود بر صحرا نهاد
تو ندانى جان چه مشتاقانه داد
از نگاه خواجه بدر و حنین
فقر سلطان, وارث جذب حسین15
در ابتداى منظومه (پس چه باید کرد؟) نیز وقتى به شرح و تفسیر (فقر) مى پردازد که:
فقر, کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
در باب تفاوت فقر مؤمن و فقر کافر, مى گوید: فقر مؤمن به گونه اى است که به (بنده), صفات مولا را مى بخشد, اما فقر کافر, که مقبول قرآن نیست, خلوت دشت و عزلتِ جمع را اختیار کردن است. زندگى براى صوفى مبتلا به فقر کافرانه, عبارت است از سکون غار و کوه, در حالى که زندگى از دیدگاه مؤمن به فقر واقعى, همان مرگ باشکوه است. صوفى راحت طلب, خدا را در ترکِ بدن مى جوید, اما عارف راستین, خودى خود را بر سنگ محک خدا مى زند تا خود را بسنجد. یکى, خودى را مى کشد و دیگرى خودى را چون چراغ مى افروزد تا در جهان شعله افکند16 و ناب ترین و عریان ترین نمونه فقر بانگ تکبیر حسین(ع) است:
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او, مولا صفات
فقر کافر, خلوت دشت و در است
فقر مؤمن, لرزه بحر و بر است
زندگى, آن را سکون غار و کوه
زندگى, این را ز مرگِ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
این خودى را بر فسانِ حق زدن
آن خودى را کشتن و واسوختن
این خودى را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقرِ عریان, گرمى بدر و حنین
فقر ِعریان, بانگِ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانى نماند
آن جلال اندر مسلمانى نماند.17
* تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
(کلیات اقبال, ص 248)
1. دایرةالمعارف تشیع, زیر نظر: احمد صدر حاج سید جوادى و…, نشر شهید سعید محبى, تهران, 1375, ج2, ص295ـ297.
2. اقبال با چهارده روایت, محمد بقائى (مقاله معیار ارزش هاى انسانى از دیدگاه اقبال, نوشته محمدمهدى ناصح), ص200.
3.کلیات اقبال, اسرار خودى, با مقدمه احمد سروش, انتشارات کتابخانه سنائى, ص30.
4. همان, ص74 .
5 . همان, ص 399 .
6 . اشاره اى به حدیث مشهور از پیامبر(ص) که فرمود: نعم الجمل جملکما و نعم العدلان انتما.
7 .یادآور این بیت از مولانا در مدح امیرالمؤمنین على(ع) است که فرمود:
گفت من تیغ از پى حق مى زنم
بنـده حـقـم نـه مـأمـور تـنم
8 . یادآور این روایت از امام حسین(ع) که: لاتکن عبد غیرک وقد جعلک الله حُرّاً.
9 . شهرى است قدیمى در ناحیه اندلس از کشور اسپانیا… که چند قرن مهد تمدن اسلامى و کانون انتشار فرهنگ و علوم اسلامى بود و قصر زیباى (الحمراء) از بقایاى آن تمدن است. ر.ک: فرهنگ فارسى معین, ج6, ص1246.
10 . کلیات اقبال, ص75.
11 . همان, ص103.
12 . همان, ص407.
13 . همان, ص104.
14 . همان, ص466.
15 . همان, ص366.
16 . تفاوت این دو نوع عرفان, در همه آثار اقبال مشهود است; نمونه را:
حضرت محمد(ص) به آسمان به معراج رفت و بازگشت. یکى از شیوخ بزرگ طریقت, عبدالقدوس گنگهى را کلامى است بدین مضمون: (سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم, هرگز به زمین باز نمى گشتم.) شاید در سراسر ادبیات صوفیانه نتوان چند کلمه معدود را پیدا کرد که در یک جمله, اختلاف روانشناختى میان دو نوع خودآگاهى پیغمبرانه و صوفیانه را به این خوبى آشکار سازد. ر.ک:
محمد اقبال لاهورى, احیاى فکر دینى در اسلام, ترجمه: احمد آرام, کانون نشر پژوهشهاى اسلامى, چاپ اول, ص143.
17 . کلیات اقبال, ص397