از نوری تا خمینی
آرشیو
چکیده
انگیزه این نوشتار بازنگری به چالش میان دین و دولت است. از دیدگاه نویسنده روحانیون شیعه از مشروطه تا آغاز جمهوری اسلامی به جدایی دین از دولت تن در دادهاند و حتی در آستانه انقلاب 57 بیشترین مجتهدین شیعه به ولایت فقیه باور نداشتهاند. وی میگوید: بار دیگر باید اندیشه پرداختن روحانیون به امور دینی و کنارهگیری آنان از سیاست باید محقق شود.متن
انگیزه این نوشتار، بازنگری به چالش میان دین و دولت در سالهای گذشته از دیدگاهی نو و نقد به داوری رایج در میان نیروهای سکولار ایران است. بنیاد داوری من این است که بر خلاف برداشتهای رایج، روحانیون شیعه و بهویژه مجتهدین بزرگ ایران از کمرکش انقلاب مشروطه تا آغاز جمهوری اسلامی، کم و بیش به جدایی دین از سازمان اداره جامعه دولت تن در داده و بیشتر به امور دینی پرداختهاند. به باور من، حتی در آستانه انقلاب 57 نیز بیشتر مجتهدین بزرگ شیعه به اندیشه ولایت مطلقه فقیه به مفهوم سیادت علما بر سازمان دولت باور نداشتهاند؛ پس جنبشی که سرانجام به تشکیل جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه فقیه انجامید، نه تنها چالشی در برابر مدرنیته و ارزشهای غربی و فکر دموکراسی اجتماعی بود بلکه همزمان شورش ردههای پایینتر روحانیون و گروهی از روشنفکران افراطی شیعه در برابر روحانیون سنتی را نیز به همراه داشت که جدایی دین و دولت را پذیرفته بودند و نقش روحانیون را بیشتر تدریس علوم دینی و ارشاد مردم و زمامداران دولت میدیدند.
روشنفکران چپ و مذهبی ایران، بهویژه از سالهای پس از شهریور 1320 و پیدایش دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص به این سو، به جای هواداری از فرایند کنارهگیری روحانیون از سیاست، تندروترین شخصیتهای مذهبی و روحانیون را به مداخله در سیاست تشویق کردند. تا پیش از آنکه جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه فقیه، نتیجه آمیزش دین و سیاست و یا چیرگی دین را بر سازمان اداره جامعه به نمایش گذارد، روشنفکران سیاسی سکولار، روحانیون را به گروهبندیهایی مانند «مبارز»، «درباری» و «خانه نشین» تقسیم میکردند؛ ازاینرو، گفتمان کنونی بر سر جدایی دین و دولت و سکولاریسم چنانچه در برداشتهای رایج از آنچه را که در کتابها خواندهایم و یا از تاریخ اروپا یاد گرفتهایم محدود بماند، همان اشتباههای پیشین، این بار در لباسی نو تکرار خواهد شد.
کوشش من در این پیش گفتار و شش نوشتار بعدی درباره «چالش دین و دولت در ایران معاصر» این است که از دیدگاهی نو به بررسی سکولاریسم و جدایی دین و دولت بپردازم.
تا پیش از آغاز جنب و جوش تجدد و مشروطه خواهی، قدرت و نفوذ روحانیون شیعه در امور مردم و دیوان، در دو راستا اعمال میشد: 1) اعمال قدرت معنوی و شرعی بزرگترین مراجع تقلید و روحانیون صاحب کتاب؛ 2) قدرت و نفوذ روحانیون در امور محلی و به قول خودشان امور دنیوی؛
یکی از پیآمدهای شکست جبهه مشروعه و خودکامگی که به اعدام شیخ فضل اللّه و فرار محمد علی شاه انجامید، چیرگی اندیشه پذیرش تدریجی جدایی سازمان دین از سازمان اداره جامعه در میان روحانیون بود.
ما از نخستین سالهای تشکیل دولت مشروطه تا هنگام تاجگذاری رضاشاه شاهد دو گرایش مهم در میان روحانیون هستیم:
1ـ نیرومندترین گرایش میان روحانیون یعنی تن در دادن به تشکیل دولتی شهروند، به این امید که دولت مشروطه قوانین را بر پایه دین حنیف اسلام و مذهب حقه جعفری بنا نهد.
2ـ کوشش بازماندگان مشروعه در حال مرگ که پس از اعدام شیخ فضل اللّه نوری در بخشهایی از ایران همچنان دنبال میشد. این گرایش که بر ضرورت چیرگی مجتهدین بر سیاست و اداره امور پافشاری میکرد، با افت و خیزهایی همچنان ادامه داشت تا اینکه سرانجام از میانه سالهای 1320 در قالب جنبش فداییان اسلام رونق تازهای یافت و به یاری روشنفکرانمذهبی که کنارهگیری روحانیون از سیاست را خیانت به اسلام میشمردند، پرداخته و بالنده شد و به شکل جنبش امام خمینی چونان سمندری از خاکستر برون آمد و جمهوری اسلامی را بنا نهاد.
از واپسین سالهای انقلاب مشروطه تا هنگام چیرگی جمهوری اسلامی، این دو گرایش در میان روحانیون و نیروهای مذهبی ایران دوام یافت. اما به باور من در درازای سالهای مورد گفت وگو، اندیشه حاکم بر روحانیت ایران، اندیشه کناره جویی از سیاست و واگذاری اداره جامعه به دولت بوده است. به باور من، سیاست مترقی و پیشرو در میان روحانیون پس از انقلاب مشروطه، همین سیاست پذیرش دولت سکولار و کنارهگیری از سیاست بوده و نه اندیشه مداخله در سیاست و مبارزهجویی روحانیون. از دیدگاه روشنفکر سکولار، روحانی ترقیخواه، روحانی خواستار نخستین آزمون مهم، تشکیل دولت سکولار پهلوی است.
در دوره زمامداری رضاشاه، شیخ عبدالکریم حائری یزدی، بنیانگذار و رئیس حوزه علمیه قم، بزرگترین مجتهد بیرقیب شیعه ساکن ایران بود. او از دیرباز مخالف دخالت روحانیون در سیاست بود و حتی در دوران زندگیش در نجف که با طغیان بسیاری از روحانیون علیه بریتانیا همراه بود، خویشتن را از این کارزار کنار کشیده بود. یگانگی فکری حائری در قم و اصفهانی در نجف، در کناره جویی از سیاست و پرداختن به امور دینی نقشی اساسی در پاگیری دولت سکولار در ایران ایفا کرد. پشتیبانی ایشان از تشکیل دولت پهلوی به پایهای بود که نائینی و تنی دیگر از روحانیون نجف با انتشار بیانیهای در سال 1304 مخالفت با رضاشاه را مخالفت با شرع انور محمدی خواندند.
گسترش مدارس نو، بنای دانشسرای عالی و دانشگاه تهران نه تنها به نظام دیرپای مکتبخانه که از سوی روحانیون اداره میشد پایان داد، بلکه به فرایند پایان بخشیدن به انحصار روحانیون بر سوادآموزی که از هنگام تأسیس دبستان از سوی شادروان رشدیه آغاز شده بود، شتابی بر گشتناپذیر بخشید. بااینحال، هیچ واکنش در خور اشارهای نسبت به آموزش مدرن و نهادهای آن از سوی روحانیونی که سالها پیش نخستین دبستان شادروان رشدیه را در تبریز، ویران کرده بودند، شکل نگرفت. حتی در قم، مدارس جدید جایگزین مکتبخانههایی شد که آخوندها آنها را اداره میکردند.
روشنفکران سکولار در سالهای پس از پایان دوره رضاشاه، رفتار حائری، اصفهانی و دیگر روحانیون این دوره را با پسوندهایی مانند «مماشات» و «سازش» توضیح دادند و روشنفکران مذهبی و روحانیون سالهای بعد کوشش به توجیه این مماشات و سازش کردند. باور نویسنده این است که چنین رفتاری با هر انگیزهای باشد، شایسته آن پسوندها نیست، روحانیت پس از مشروطه دریافت که حوزه فعالیت روحانیون، حوزه ارشاد دینی و اخلاقی مردم است نه حوزه سیاست. گوهر جدایی دین و دولت هم در همین جاست. کسانی که با باور به ضرورت تشکیل دولت سکولار، همچنان به پشتیبانی از دخالت روحانیون در سیاست و موضوعات سیاسی اصرار میورزند و روحانیون را بر پایه موضعگیری ایشان نسبت به دولت و رویدادهای سیاسی ارزیابی میکنند، سوراخ دعا را گم کردهاند.
به هر روی، تا پایان دولت رضاشاه نه تنها مدرنیسم دستکم در زمینه سازندگی و شهروندیگری به بار نشست، بلکه در عین حال فرایند شتابان جدایی دین از سازمان اداره جامعه، به پذیرش سیاست دولت سکولار بر اداره امور و پرداختن روحانیون به امور دینی و ارشاد مسلمانان انجامید.
خودکامگی و دیکتاتوری افزاینده رضاشاه آسیب بزرگی به فرایند سکولاریسم و مدرنیسم در ایران رساند. استبداد مانع از آن گشت که فرایند مدرنیته، سکولاریسم و جدایی دین از دولت که در زمینه عملی به دستاوردهای ارزندهای رسیده بود، با کنکاش و کاوش اندیشهای و فرهنگی همراه گردد. اگر در ترکیه سکولار، ارتش به ضامن دوام سکولاریسم مبدل شد، در ایران سکولار، استبداد دولتی چنین نقشی را ایفا کرد.
با فروپاشی دولت رضاشاه و آغاز سیلاب جنب و جوش سیاسی، مدارس و حوزههای مذهبی نیز رونقی تازه یافت و بسیاری از مدارس مذهبی و موقوفاتی که در اختیار دولت قرار گرفته بود، به روحانیون باز گردانده؛ شد. روی آوری به مدارس مذهبی بالا گرفت و شمار طلاب علوم دینی در دهه پس از شهریور 1320 بیش از دو برابر شد. با این حال و بر خلاف افزایش چشمگیر جنب و جوشهای مذهبی ـ سیاسی، رفتار مجتهدین بزرگ و روحانیون شیعه در برابر دولت در دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص و حتی سالهای پس از آن، با رفتار و اندیشه ایشان در سالهای پیشین تفاوت چندانی نداشت و روحانیون بزرگ همانند گذشته در مهمترین آزمونهای سیاسی و اجتماعی، به کنارهگیری از سیاست ادامه دادند.
همه شواهد گواه بر این است که بلندپایهترین مجتهدین و مدرسین قم و نجف در درازای این سالها، از سیاست بروجردی مبنی بر کناره جویی از سیاست پیروی کردهاند. از میان بلندپایهترین روحانیون قم، تهران و نجف، صدرالدین صدر، محمدتقی خوانساری، حجت کوه کمری، محقق داماد، بهجت گیلانی، شاهرودی، خویی، بهبهانی و دیگران، تنها خوانساری آشکارا از مصدق پشتیبانی کرد که این پشتیبانی نیز کوتاه مدت بود و با درگذشت او پایان یافت. اگر از جنجال زودگذر خالصیزاده در ستیز با کمونیسم و بهاییگری بگذریم، برجستهترین کوشش برای زدودن دیوار میان دین و سیاست و کشاندن روحانیون به مبارزه سیاسی، جنبش فداییان اسلام و سپس پیوستن ایشان به کارزار سیاسی کاشانی است. فداییان اسلام و اندیشههای بنیانگذار آن، سید مجتبی تهرانی میرلوحی معروف به نواب صفوی، نزدیکترین جریان تاریخی به اندیشه و باور بنیان گذاران جمهوری اسلامی است. در واقع، جنبش فداییان اسلام نخستین طغیان افراطی بخشی از طلاب و روحانیون ردههای پایین در برابر سلسله مراتب سنتی روحانیت شیعه بود.
به باور من، اندیشه سیاسی فداییان اسلام و نواب صفوی و نقد او به روحانیت سنتی ایران، بعدها بنیان اندیشه بسیاری از روشنفکران و گروههای سیاسی مذهبی، از شریعتی و مجاهدین خلق تا مجاهدین انقلاب اسلامی و دانشجویان خط امام شد و هماینک نیز در قالب ند روشنفکرانه به سنتگرایی بازتاب یافته است. اندیشه غالب بر رهبران انقلاب اسلامی نیز برخلاف داوریهای رایج، همین اندیشه نقد به کنارهگیری از سیاست و رفتار روحانیت شیعه که آماج حمله فداییان اسلام و بعدها روحانیون و طلاب رادیکال طرفدار خمینی بود، سر انجام در انقلاب 57 همراه با نهادهای شهروندی و سکولار و ارزشهای مدرنیته برخاسته از روزگار تجدد و انقلاب مشروطه واژگون شد.
بزرگترین اشتباه نیروهای سکولار ایران در این سالها این بود که به جای پشتیبانی از رفتار روحانیون در برکنار ماندن از سیاست، به هواداری از کاشانی و سیاست جویی ماجراجویانه و واپسگرای او برخاستند و کنارهگیری روحانیون برجسته از سیاست را هماهنگی و همکاری ایشان با ارتجاع و استعمار دانستند.
به هر روی، حتی پس از پایان دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص و آغاز پادشاهی دوباره محمد رضاشاه پس از 28 مرداد، روحانیون بزرگ شیعه همچنان از سیاست کنارهجویی میکردند. درگذشت بروجردی آغاز روندهای تازه در میان روحانیون بود و جدایی دین و دولت را در برابر آزمودنی تازه قرار داد. بر خلاف آنچه در سالهای بعد و بهویژه پس از انقلاب اسلامی به عنوان واقعیت تاریخی به ما ارائه میشود، روح اللّه موسوی خمینی اگر چه یکی از مدرسین سرشناس و صاحب نام حوزه قم به شمار میآمد، یکی از داعیان اصلی مرجعیت شیعه نبود.
یکی از قربانیان این روزگار، جنبش سکولار مخالف شاه بود که نتوانست در دوراهی پشتیبانی از مواعید پیشرفته انقلاب سفید و بهویژه اصلاحات ارضی و اعطای حقوق شهروندی به زنان از یک سو و مخالفت واپسگرایانه روحانیون با این اصلاحات از سوی دیگر، به ارائهپاسخی مستقل و پیشرفته دست یابد. برنده بزرگ، گرایش هوادار خمینی و دخالت روحانیون در سیاست بود که به ظاهر، پس از تبعید خمینی خاموش شد، اما به پیروزی معنوی دست یافت.
بر خلاف صف آرایی اجتماعی انقلاب مشروطه و شصت سال پس از آن، صف آرایی تازهای در جامعه ایران شکل گرفت. در یک سوی این صفآرایی، روشنفکران و گروههای سکولار و چپ، روشنفکران و گروههای مذهبی مانند مجاهدین خلق و گروههایی که بعدها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند و روحانیونی مانند خمینی که هوادار دخالت دین در سیاست بودند، قرار گرفتند و در سوی دیگر آن، دربار و دولت و همپیمانان ایشان و سازمان سنتی روحانیت ایران جای گرفت. انقلاب 57 نیز حاصل چنین صف آرایی بود. دو قربانی بزرگ این صف آرایی، یکی جامعه شهروند و سکولار ایران بود و دیگری بخشهایی از شخصیتها و نیروهای سیاسی، مانند دکتر صدیقی و شاپور بختیار و پارهای از روشنفکران چپ که جنبش خمینی را طغیانی در برابر مدرنیسم، سکولاریسم و دموکراسی میدانستند.
پیآمد انقلاب بهمن و تشکیل جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه فقیه، بازگشت علمای سنتی شیعه به قدرت نیست، بلکه قیامی در برابر مدرنیته، جامعه شهروند سکولار و روحانیت سنتی ایران است. بیشتر کسانی که در سالهای نخست پس از انقلاب، در کسوت روحانی به بالاترین مقامهای اداری، قضایی، قانون گذاری و مذهبی گماشته شدند، از ردههای پایین روحانیون ایران بودند.
اینک نیز در بازنگری به تاریخ و گفتمان پیرامون جدایی دین و دولت، بار دیگر آنچه را که در زندگی سده اخیر ایران آزمون شده است، باید تکرار کرد. جدایی دین و دولت و سکولاریسم یعنی پرداختن روحانیون به امور دینی مردم و کنارهگیری آنها از سیاست. این گرایش که در سالهای پس از مشروطه، به اندیشه حاکم بر جامعه روحانیت ایران تبدیل شد، اینک بار دیگر باید محقق شود. ستیز سکولاریسم با دین و آیین مردم نیست؛ ستیز آن با دخالت روحانیون در امور مملکتداری است.
دوشنبه، دوازدهم آبان 1382
سوم نوامبر 2003
اشاره
1. اساس فرضیه نویسنده آن است که پیکره روحانیت و مرجعیت شیعه، ایده سکولاریسم یا جدایی دین از سیاست را پذیرفته است و نظریه «ولایت فقیه» در میان آنان یک نظریه رایج نبوده است؛ این مطلب نهتنها از چشم نیروهای مذهبی مخفی نمانده، که نیروهای سکولار و روشنفکر ایرانی نیز التفاتی به آن ندارند. ازاینرو، نویسنده فرضیه خود را در زمینه تحلیل «چالش دین و دولت در ایران معاصر»، دیدگاهی نو قلمداد کرده است.
جدید بودن این تحلیل، سخن باطلی است و نشان میدهد که نویسنده اشراف کاملی بر نقدها و ردّ نویسیهایی که علیه نظریه ولایت فقیه در داخل و خارج نوشته شده، ندارد. برخی از روشنفکران این نظریه را گفته شازو نادری میدانند که توانسته در دو سه دهه اخیر بر حوزههای علمیه مسلط شود. از میان عالمان حوزه نیز برخی چنین تحلیل کردهاند؛ پس نو بودن این فرضیه مورد تردید است. البته ممکن است نویسنده قرائت جدیدی از این فرضیه ارائه کرده باشد و نقد ما نیز نظر به همین قرائت دارد.
2. در مورد نادرستی اساس فرضیه نویسنده، دلایل مختلفی وجود دارد که میتوان به خود متن مورد نقد نیز استناد کرد. مهمترین دلیل ما در این گفتار توجه به ماهیت «فقه اسلامی» است. اساسا بنیاد فقه اسلامی به گونهای است ایست که هیچ فقیه مسلمانی نمیتواند نسبت به سیاست و دولت بیاعتنا بماند؛ زیرا فقه اسلامی بخشی از علوم دینیاست که به تنظیم اعمال مسلمانان نظر دارد. فقه اسلامی مجموعهای از دستورها و احکام عملی است که برای تنظیم زندگی فردی و اجتماعی مسلمانان ابلاغ شده است. ازاینرو، برای فهم اصول اعتقادی اسلام به علم فقه مراجعه نمیشود. از سوی دیگر، علم سیاست هم دانشی است که به عمل انسان معطوف است. به این اعتبار، فقه در جهان اسلام برای مسلمانان به منزله علم سیاست اسلامی است؛ زیرا تنظیم اعمال بشری معطوف است. پس فقه ذاتا سیاسی است و هیچ فقیهی نمیتواند از سویی مدعی فقاهت باشد و از سوی دیگر به عمل انسان توجه نکند. چنانچه در اندیشه مدرن، هیچ عالم سیاست نمیتواند بگوید که موضوع دانش من عمل انسان نیست. اینکه نمیتوان اسلام را با مسیحیت مقایسه کرد برای همین است که در مسیحیت عنصر فقه توسط بزرگان مسیحیت مانند پولس نسخ شده است. اگر پروتستانهای مسیحی به سیاست و دولت رو آوردند و حتی توسط ژان کالون در یک شهر بورژوا مانند ژنو، توانستند حکومت دینی تشکیل دهند، به این دلیل بود که آنان بر خلاف مسیحیت کاتولیک، تمام کتاب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید) را حجت میدانستند و فقه مسیحی در عهد عتیق جای دارد؛ بنابراین در هر دینی که عنصر فقه و فقاهت موجود باشد، آن دین نمیتواند نسبت به سیاست یا حوزه عمل آدمی بیاعتنا باشد.
حال این پرسش پیش میآید که اگر فقه اسلامی ذاتا سیاسی است و به حوزه عمل انسان معطوف است، پس چگونه است که پارهای از فقهای مسلمان با دخالت دین در سیاست یا پرداختن به امر سیاست مخالفت میکنند؟ پاسخ آن است که دلایل مختلفی برای اینگونه مخالفتها وجود دارد. یک دلیل آن است که قلمرو فقهشناسی آنان به همان مسائل خودی محدود است؛ یعنی فقه اسلامی را در احکام فردی منحصر میدانند. ازاینرو هیچگونه نگاه فقهی به موضوعات اجتماعی ندارند. دلیل دیگر آن است که در اثر فشار دولتهای غیر دینی به سکوت در برابر مسایل اجتماعی فقه اسلامی مجبور شدهاند. دلیل سوم ممکن است تأثیر پذیری از اندیشههای سکولار باشد؛ یعنی ممکن است فقیهی باشد که از اندیشههای سکولار تأثیر پذیرد و هیچگونه دخالت دین در سیاست را نپذیرد. البته دلایل دیگری نیز وجود دارد که به همین اندازه بسنده میکنیم؛ بنابراین، سکوت یا جزم برخی از عالمان دینی برابر حاکمیت دولت سکولار یک امر عرضی است و نمیتواند دلیلی بر جزم آنان به دخالت نکردن دین در سیاست باشد.
افزون بر دلایل یاد شده، همانگونه که گفته شد، در متن مورد نقد نویسنده به نکتههایی اشاره کرده که اساس فرضیه را متزلزل نموده، عارضی بودن اعتقاد برخی از بزرگان روحانیت به عدم دخالت دین در سیاست را اثبات میکند؛ برای مثال، گفته شده «مجتهدان بزرگ ایران از کمرکش انقلاب مشروطه تا آغاز جمهوری اسلامی کم و بیش به جدایی دین از سازمان اداره جامعه یا دولت تن در دادهاند.» از این عبارت استفاده میشود که اولاً، تا پیش از «کمرکش مشروطه» چنین اعتقادی در میان مجتهدان بزرگ ایران رایج نبوده است و ثانیا، علمای پس از مشروطیت هم اگر چنین اعتقادی پیدا کردند به دلیل فشار دولت سکولار بوده است و الا هرگز به چنین آموزهای تن نمیدادند. چنانکه نویسنده در ادامه گفته است که قدرت و نفوذ روحانیت در امور مردم و دیوان تا پیش از مشروطیت در راستای دو چیز بوده است: یکی اعمال قدرت معنوی و شرعی و دیگری اعمال قدرت در امور محلی. اما با تأسیس دولت مدرن در ایران بساط چنین نفوذی برچیده شد و در نتیجه روحانیت به جدایی دین از سیاست تن دادند. حتی نویسنده آشکارا به این نکته میپردازد که «روحانیت پس از مشروطه، خواه به جبر زمانه و خواه آگاهانه، دریافت که حوزه فعالیت روحانیت، حوزه ارشاد دینی و اخلاقی مردم است نه حوزه سیاست». بنابراین، سکوت روحانیون در برابر دولتهای سکولار لزوما به معنای پذیرش جزمی و اعتقادی نیست.
3. مقاله مورد نقد به دلایل مختلف هرگز نمیتواند یک متن علمی باشد. علمی بودن یک متن دستکم به سه چیز مشروط است: اول، مبتنی بر روش علمی بودن؛ دوم، پرهیز از ارزش داوری و سوم، پرهیز از برخوردهای سلیقگی با موضوعات بحث. بسیاری از گفتههای نویسنده به هیچ گونه دلیل و مدرکی مستند نیست و صرفا مطالبی است که از سوی ایشان ادعا شده است؛ مثلاً در یک جا میگوید همه شواهد گواه بر آن است که بلند پایهترین مجتهدان نجف و قم به جدایی دین از سیاست معتقد بودند. (ص 5). اما هیچ اشارهای به این شواهد نمیشود. در چند جا هم نویسنده به خاطرات حسینعلی منتظری استناد کرده که درستی این خاطرات هم مورد تردید است. نویسنده در چند جا به داوری ارزشی نسبت به حرکت روحانیت پرداخته است. برای مثال در یک جا میگوید که «به باور من، سیاست مترقی و پیشرو در میان روحانیت پس از انقلاب مشروطه، همین سیاست پذیرش دولت سکولار و کنارهگیری از سیاست بوده، نه اندیشه مداخله در سیاست» (ص 2) و یا «ولایت فقیه» را یک فاجعه میداند (ص 4)
و یا در انتهای گفتارش اشاره میکند که «موضع سکولاریستها باید تشویق روحانیون به بازگشت به حوزهها و مدارس دینی و مساجد باشد». اینگونه ارزش گزاری و موضعگیریها موهِم این مطلب است که نویسنده به کمک فرضیه ارائه شده تلاش میکند تفسیر مورد علاقهاش را بر چهره واقعیت بیاندازد. اما برخوردهای سلیقگی نویسنده از آنجا معلوم میشود که بزرگی و کوچکی روحانیون را در ملاحظات سکولاریستی خود میبیند. اگر حرکت پارهای از روحانیون با نظریه جدایی دین از سیاست موافق باشد، آنان جزء روحانیون بلند پایه و مجتهدان بزرگ هستند. چگونه است که روحانیای که تاج شاهی را بر سر رضاخان میگذارد (امام جمعه خوتی) و یا در سفر و حضر همواره در کنار رضاخان است (حاج آقا رضا رفیعی رشتی) جزء روحانیون و مجتهدان بزرگ هستند، اما بزرگانی چون شهید شیخ فضل اللّه نوری، قربانعلی زنجانی، سید کاظم یزدی، حاج آقا حسین قمی، حاج سید ابوالقاسم کاشانی و امام خمینی قدسسره در زمره بزرگان حوزه نجف، قم و تهران به حساب نمیآیند. اینگونه برخوردهای سلیقگی ارزش علمی مقاله را فرو میکاهد.
4. در گفتههای نویسنده تناقضهای فاحشی وجود دارد. مهمترین آن در مفهوم مترقی و پیشرو بودن است. به باور وی، جامعهای مترقی و پیشروست که در برابر استبداد بایستد و سکوت نکند و به دخالت در سرنوشت خود پافشاری کند. پس اگر به فرض روشنفکران موضع ضد استبدادی نداشته باشند و نسبت به دخالت در سیاست از خود هیچ اهتمامی نشان ندهند، هرگز روشنفکر مترقی و پیشرو نیستند. حال آیا به باور نویسنده مترقی و پیشرو بودن روحانیون به همین ملاک است؟ خیر، چنین نیست. نویسنده روحانی را مترقی میداند که در سیاست دخالت نکند و به حوزهها بازگردد. به نظر وی «از دیدگاه روشنفکر سکولار، روحانی ترقی خواه، روحانی خواستار کنارهگیری از سیاست است و نه روحانیِ مبارز»؛ یعنی روحانی که در برابر استبداد سکوت کند، ظلم و بیعدالتی حاکمان را نادیده بگیرد، مشوق مردم به دخالت در سرنوشت خودشان نباشد، شاه را به زیر سؤالهای عدالت خواهانه نکشد، بلکه در سفر و حضر با شاه مستبد همراه باشد و تاج شاهی را بر سر حاکم مستبد بگذارد. از نظر نویسنده چنین روحانی مترقی و پیشرو است و این مطلب تناقض در گفتار و نگرش است. چرا نباید روحانی از حیث روحانی بودنش همچون دیگر افراد جامعه با عقاید و سلیقههای مختلف حق مشارکت در سرنوشت سیاسی خود را نداشته باشد و اگر دخالت در سیاست کرد، به عنوان عنصر غیرمترقی و غیرپیشرو معرفی شود.
5 . نویسنده بر مبنای ملاکی که برای مترقی و پیشرو بودن روحانیت ارائه کرده، به ارزیابی تعامل روشنفکران سکولار و چپ گرای ایران با روحانیون غیرمترقی میپردازد. به زعم وی یکی از اشتباهات این گروه از روشنفکران، طرح دوستی و همکاری با روحانیون هواخواه دخالت دین در سیاست است. چنین همکاری باعث قربانی شدن دو چیز گردید: یکی قربانی شدن جامعه شهروند و سکولار ایران و دیگری قربانی شدن آن دسته از شخصیتهایی مانند دکتر صدیقی و شاپور بختیار و پارهای از روشنفکران چپ که جنبش امام خمینی را طغیان در برابر مدرنیسم میدانستند. این سخن تعارضات آشکار و پنهانی را در خود جای داده است؛ زیرا از لوازم این گفته آن است که بپذیریم که در عصر استبداد پهلوی جامعه شهروند و سکولار موجود بوده و به راه خود ادامه میداد و با انقلاب اسلامی جامعه سکولار قربانی گشته است. پس جامعه شهروند و سکولار با استبداد کنار آمده بود و البته واقعیت هم اینگونه بوده است؛ یعنی جامعه سکولار ایرانی هرگونه تهدید علیه استبداد پهلوی را تهدیدی علیه موجودیت خود میدانستند. چنانکه خود نویسنده هم اذعان دارد که چگونه شاپور بختیار حاضر به پذیرش نخست وزیری شاه مستبد شد. اگر سکوت جامعه سکولار شهروند ایرانی در برابر استبداد پهلوی را نشانه رضایت و کنار آمدن ندانید، پس چگونه است که سکوت بلندپایهگان روحانی را دلیل بر رضایت و کنار آمدن با دولت سکولار میدانید؟ و اگر معتقد باشید که اساسا در عصر استبداد پهلوی جامعه سکولاری پدید نیامده بود، دیگر چرا از قربانی شدن آن سخن میگویید.
افزون بر اینها، نویسنده روحانیت شیعه را به دو گرایش موافق و مخالف سازش با دولت سکولار رضاخانی و محمدرضاخانی و کنارهگیری از سیاست تقسیم کرده است و از سوی دیگر، پارهای از روشنفکران را توبیخ میکند که چرا برخلاف سنت روشنفکری عمل نموده حاضر به همکاری با گرایش مخالف شدند. معنای این سخن آن است که اصولاً روشنفکران یا نباید با روحانیت همکاری کنند و یا اگر بنای همکاری دارند، باید به آن دسته از روحانیون توجه کنند که تاج بر سر شاه مستبد میگذراند و در سفر و حضر همراه با شاه هستند. اعتقاد به این هر دو فرض جز اینکه شأن و منزلت روشنفکران ـ به عنوان عناصر فرهنگی اهل مدارا و گفت وگو و ضد استبداد ـ را تخریب مینماید، تأثیر دیگری ندارد. در همین جا باید به این نکته نیز اشاره شود که اساسا همکاری عده بیشتری از روشنفکران با روحانیت مبارز یک حرکت تاکتیکی بوده است، نه استراتژیک. بسیاری از آنان، بهویژه پس از کودتای 28 مرداد سال 32، به درستی فهمیده بودند که برای رهایی از استبداد چارهای جز کشاندن روحانیت به سیاست ندارند. چنانکه یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب گفته است که روشنفکران ایران برای تحقق مشروطیت، سکولاریسم و ناسیونالیسم، تاکتیکهای خود را تغییر میدادند؛ چون «طبقه روشنفکر، زمانی با شاه علیه علما، زمانی با علما علیه شاه، زمانی با شاه علیه قدرتهای امپریالیست و زمانی نیز مانند انقلاب مشروطه، با علما علیه شاه و قدرتهای امپریالیست متحد میشد» (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، 1377، ص 80).
6 . نویسنده بر این موضع روشنفکری تأکید دارد که باید روحانیت را به کنارهگیری از سیاست و بازگشت به حوزهها و مدارس دینی و مساجد تشویق کرد. ستیز سکولارها با دین نیست، بلکه با دخالت روحانیت در امور مملکت داری است (ص 7). این سخن نیز هزینه
روشنفکران ایران را بسیار بالا میبرد؛ زیرا مؤید این تصور است که لابد دخالت روحانیت در سیاست باعث شکلگیری رقبای سیاسی و اجتماعی با نفوذی میشود که عرصه را برای روشنفکران تنگ میسازد. حضور پررنگ روحانیت در سیاست موجب کم رنگ شدن نقش روشنفکری ایران و جامعه سکولار میشود؛ ازاینرو استراتژی سکولارها آن است که روحانیت را از صحنه سیاست خارج کنند تا به تنهایی هر آنچه خواستند انجام دهند. چنانکه سکولارهای ایران همین سیاست را از راه تأسیس دولت مطلقه مدرن پهلوی اجرا کردند. چنین رفتاری نشانه آن است که روشنفکری ایران به دلیل ضعف پایگاه اجتماعی و ناتواناییهای فکری تاب تحمل رقبای غیرسکولار را ندارد و از همین رو با زورِ استبداد مدرن تلاس میکند روحانیت مبارز را خانهنشین کند. اگر مقصود از این سخن آن است که ستیز روشنفکرانی مانند دکتر مصدق و شاپور بختیار با دخالت روحانیت در سیاست، نه به خاطر شکلگیری رقبای سیاسی که به دلیل ستیزهجویی آنان با مدرنیسم، جامعه شهروند و سکولاریسم است، در این صورت باید گفت که ما همین اکنون تجربه 25 ساله از دخالت روحانیت در سیاست را پیش رو داریم و بر اساس آن به راحتی میتوان ستیزه جویی روحانیت با مدرنیسم و جامعه شهروندی را ارزیابی کرد. انصاف بدهید که کدامیک از مظاهر مدرنیسم در عرصههای مختلف صنعت، تجارت، بانکداری، فرهنگ، سیاست و جامعه را نادیده گرفته است که هنوز عدهای بر طبل ستیز با روحانیت میزنند.
7. از دیگر تعارضهای محتوایی متن آن است که نویسنده جنبش روحانیون مبارز به رهبری امام خمینی را (آن هم به قرائت شاپور بختیار) طغیانی در برابر مدرنیسم، سکولاریته و دموکراسی میداند، اما ستیز سکولاریسم در ایران را علیه دین و آیین مردم نمیداند که ستیز آن با دخالت روحانیون در امور مملکتداری میداند؛ حال آنکه در کارنامه سیاسی سکولاریسم در ایران شاهد اعدام شیخ فضل اللّه نوری، ترور بهبهانی، شهادت سید حسن مدرس، حاج نوراللّه اصفهانی، نواب صفوی، شهادت استاد مطهری و دیگر بزرگان حوزه هستیم. ستیز سکولارهای ایران تنها نه با «اسلام سیاسی» است با روحانیون مبارز. آنان همواره با اسلامی که تاج بر سر شاه بگذارد و در سفر و حضر همراه او باشد و در برابر جریانهای فکری و سیاسی الحادی نیایستد، هیچ مشکلی نداشته که همراهی میکنند.
خلاصه سخن آنکه نقد اینگونه مقالهها به دلیل ارزش علمی داشتن آنها نیست؛ زیرا نشان داده که اینگونه مقالهها تفسیر به رأیهایی از تاریخ معاصر است و صحت علمی ندارد. بلکه ارزش نقادی آنها به خاطر آن است که بر همگان باطن روشنفکر نماهای به اصطلاح دموکراتیک و ضد استبداد را نشان دهیم که چگونه برای خارج کردن رقبای با نفوذ خود از عرصه جامعه و سیاست، با استبداد و دیکتاتوری همکاری میکنند.
روشنفکران چپ و مذهبی ایران، بهویژه از سالهای پس از شهریور 1320 و پیدایش دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص به این سو، به جای هواداری از فرایند کنارهگیری روحانیون از سیاست، تندروترین شخصیتهای مذهبی و روحانیون را به مداخله در سیاست تشویق کردند. تا پیش از آنکه جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه فقیه، نتیجه آمیزش دین و سیاست و یا چیرگی دین را بر سازمان اداره جامعه به نمایش گذارد، روشنفکران سیاسی سکولار، روحانیون را به گروهبندیهایی مانند «مبارز»، «درباری» و «خانه نشین» تقسیم میکردند؛ ازاینرو، گفتمان کنونی بر سر جدایی دین و دولت و سکولاریسم چنانچه در برداشتهای رایج از آنچه را که در کتابها خواندهایم و یا از تاریخ اروپا یاد گرفتهایم محدود بماند، همان اشتباههای پیشین، این بار در لباسی نو تکرار خواهد شد.
کوشش من در این پیش گفتار و شش نوشتار بعدی درباره «چالش دین و دولت در ایران معاصر» این است که از دیدگاهی نو به بررسی سکولاریسم و جدایی دین و دولت بپردازم.
تا پیش از آغاز جنب و جوش تجدد و مشروطه خواهی، قدرت و نفوذ روحانیون شیعه در امور مردم و دیوان، در دو راستا اعمال میشد: 1) اعمال قدرت معنوی و شرعی بزرگترین مراجع تقلید و روحانیون صاحب کتاب؛ 2) قدرت و نفوذ روحانیون در امور محلی و به قول خودشان امور دنیوی؛
یکی از پیآمدهای شکست جبهه مشروعه و خودکامگی که به اعدام شیخ فضل اللّه و فرار محمد علی شاه انجامید، چیرگی اندیشه پذیرش تدریجی جدایی سازمان دین از سازمان اداره جامعه در میان روحانیون بود.
ما از نخستین سالهای تشکیل دولت مشروطه تا هنگام تاجگذاری رضاشاه شاهد دو گرایش مهم در میان روحانیون هستیم:
1ـ نیرومندترین گرایش میان روحانیون یعنی تن در دادن به تشکیل دولتی شهروند، به این امید که دولت مشروطه قوانین را بر پایه دین حنیف اسلام و مذهب حقه جعفری بنا نهد.
2ـ کوشش بازماندگان مشروعه در حال مرگ که پس از اعدام شیخ فضل اللّه نوری در بخشهایی از ایران همچنان دنبال میشد. این گرایش که بر ضرورت چیرگی مجتهدین بر سیاست و اداره امور پافشاری میکرد، با افت و خیزهایی همچنان ادامه داشت تا اینکه سرانجام از میانه سالهای 1320 در قالب جنبش فداییان اسلام رونق تازهای یافت و به یاری روشنفکرانمذهبی که کنارهگیری روحانیون از سیاست را خیانت به اسلام میشمردند، پرداخته و بالنده شد و به شکل جنبش امام خمینی چونان سمندری از خاکستر برون آمد و جمهوری اسلامی را بنا نهاد.
از واپسین سالهای انقلاب مشروطه تا هنگام چیرگی جمهوری اسلامی، این دو گرایش در میان روحانیون و نیروهای مذهبی ایران دوام یافت. اما به باور من در درازای سالهای مورد گفت وگو، اندیشه حاکم بر روحانیت ایران، اندیشه کناره جویی از سیاست و واگذاری اداره جامعه به دولت بوده است. به باور من، سیاست مترقی و پیشرو در میان روحانیون پس از انقلاب مشروطه، همین سیاست پذیرش دولت سکولار و کنارهگیری از سیاست بوده و نه اندیشه مداخله در سیاست و مبارزهجویی روحانیون. از دیدگاه روشنفکر سکولار، روحانی ترقیخواه، روحانی خواستار نخستین آزمون مهم، تشکیل دولت سکولار پهلوی است.
در دوره زمامداری رضاشاه، شیخ عبدالکریم حائری یزدی، بنیانگذار و رئیس حوزه علمیه قم، بزرگترین مجتهد بیرقیب شیعه ساکن ایران بود. او از دیرباز مخالف دخالت روحانیون در سیاست بود و حتی در دوران زندگیش در نجف که با طغیان بسیاری از روحانیون علیه بریتانیا همراه بود، خویشتن را از این کارزار کنار کشیده بود. یگانگی فکری حائری در قم و اصفهانی در نجف، در کناره جویی از سیاست و پرداختن به امور دینی نقشی اساسی در پاگیری دولت سکولار در ایران ایفا کرد. پشتیبانی ایشان از تشکیل دولت پهلوی به پایهای بود که نائینی و تنی دیگر از روحانیون نجف با انتشار بیانیهای در سال 1304 مخالفت با رضاشاه را مخالفت با شرع انور محمدی خواندند.
گسترش مدارس نو، بنای دانشسرای عالی و دانشگاه تهران نه تنها به نظام دیرپای مکتبخانه که از سوی روحانیون اداره میشد پایان داد، بلکه به فرایند پایان بخشیدن به انحصار روحانیون بر سوادآموزی که از هنگام تأسیس دبستان از سوی شادروان رشدیه آغاز شده بود، شتابی بر گشتناپذیر بخشید. بااینحال، هیچ واکنش در خور اشارهای نسبت به آموزش مدرن و نهادهای آن از سوی روحانیونی که سالها پیش نخستین دبستان شادروان رشدیه را در تبریز، ویران کرده بودند، شکل نگرفت. حتی در قم، مدارس جدید جایگزین مکتبخانههایی شد که آخوندها آنها را اداره میکردند.
روشنفکران سکولار در سالهای پس از پایان دوره رضاشاه، رفتار حائری، اصفهانی و دیگر روحانیون این دوره را با پسوندهایی مانند «مماشات» و «سازش» توضیح دادند و روشنفکران مذهبی و روحانیون سالهای بعد کوشش به توجیه این مماشات و سازش کردند. باور نویسنده این است که چنین رفتاری با هر انگیزهای باشد، شایسته آن پسوندها نیست، روحانیت پس از مشروطه دریافت که حوزه فعالیت روحانیون، حوزه ارشاد دینی و اخلاقی مردم است نه حوزه سیاست. گوهر جدایی دین و دولت هم در همین جاست. کسانی که با باور به ضرورت تشکیل دولت سکولار، همچنان به پشتیبانی از دخالت روحانیون در سیاست و موضوعات سیاسی اصرار میورزند و روحانیون را بر پایه موضعگیری ایشان نسبت به دولت و رویدادهای سیاسی ارزیابی میکنند، سوراخ دعا را گم کردهاند.
به هر روی، تا پایان دولت رضاشاه نه تنها مدرنیسم دستکم در زمینه سازندگی و شهروندیگری به بار نشست، بلکه در عین حال فرایند شتابان جدایی دین از سازمان اداره جامعه، به پذیرش سیاست دولت سکولار بر اداره امور و پرداختن روحانیون به امور دینی و ارشاد مسلمانان انجامید.
خودکامگی و دیکتاتوری افزاینده رضاشاه آسیب بزرگی به فرایند سکولاریسم و مدرنیسم در ایران رساند. استبداد مانع از آن گشت که فرایند مدرنیته، سکولاریسم و جدایی دین از دولت که در زمینه عملی به دستاوردهای ارزندهای رسیده بود، با کنکاش و کاوش اندیشهای و فرهنگی همراه گردد. اگر در ترکیه سکولار، ارتش به ضامن دوام سکولاریسم مبدل شد، در ایران سکولار، استبداد دولتی چنین نقشی را ایفا کرد.
با فروپاشی دولت رضاشاه و آغاز سیلاب جنب و جوش سیاسی، مدارس و حوزههای مذهبی نیز رونقی تازه یافت و بسیاری از مدارس مذهبی و موقوفاتی که در اختیار دولت قرار گرفته بود، به روحانیون باز گردانده؛ شد. روی آوری به مدارس مذهبی بالا گرفت و شمار طلاب علوم دینی در دهه پس از شهریور 1320 بیش از دو برابر شد. با این حال و بر خلاف افزایش چشمگیر جنب و جوشهای مذهبی ـ سیاسی، رفتار مجتهدین بزرگ و روحانیون شیعه در برابر دولت در دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص و حتی سالهای پس از آن، با رفتار و اندیشه ایشان در سالهای پیشین تفاوت چندانی نداشت و روحانیون بزرگ همانند گذشته در مهمترین آزمونهای سیاسی و اجتماعی، به کنارهگیری از سیاست ادامه دادند.
همه شواهد گواه بر این است که بلندپایهترین مجتهدین و مدرسین قم و نجف در درازای این سالها، از سیاست بروجردی مبنی بر کناره جویی از سیاست پیروی کردهاند. از میان بلندپایهترین روحانیون قم، تهران و نجف، صدرالدین صدر، محمدتقی خوانساری، حجت کوه کمری، محقق داماد، بهجت گیلانی، شاهرودی، خویی، بهبهانی و دیگران، تنها خوانساری آشکارا از مصدق پشتیبانی کرد که این پشتیبانی نیز کوتاه مدت بود و با درگذشت او پایان یافت. اگر از جنجال زودگذر خالصیزاده در ستیز با کمونیسم و بهاییگری بگذریم، برجستهترین کوشش برای زدودن دیوار میان دین و سیاست و کشاندن روحانیون به مبارزه سیاسی، جنبش فداییان اسلام و سپس پیوستن ایشان به کارزار سیاسی کاشانی است. فداییان اسلام و اندیشههای بنیانگذار آن، سید مجتبی تهرانی میرلوحی معروف به نواب صفوی، نزدیکترین جریان تاریخی به اندیشه و باور بنیان گذاران جمهوری اسلامی است. در واقع، جنبش فداییان اسلام نخستین طغیان افراطی بخشی از طلاب و روحانیون ردههای پایین در برابر سلسله مراتب سنتی روحانیت شیعه بود.
به باور من، اندیشه سیاسی فداییان اسلام و نواب صفوی و نقد او به روحانیت سنتی ایران، بعدها بنیان اندیشه بسیاری از روشنفکران و گروههای سیاسی مذهبی، از شریعتی و مجاهدین خلق تا مجاهدین انقلاب اسلامی و دانشجویان خط امام شد و هماینک نیز در قالب ند روشنفکرانه به سنتگرایی بازتاب یافته است. اندیشه غالب بر رهبران انقلاب اسلامی نیز برخلاف داوریهای رایج، همین اندیشه نقد به کنارهگیری از سیاست و رفتار روحانیت شیعه که آماج حمله فداییان اسلام و بعدها روحانیون و طلاب رادیکال طرفدار خمینی بود، سر انجام در انقلاب 57 همراه با نهادهای شهروندی و سکولار و ارزشهای مدرنیته برخاسته از روزگار تجدد و انقلاب مشروطه واژگون شد.
بزرگترین اشتباه نیروهای سکولار ایران در این سالها این بود که به جای پشتیبانی از رفتار روحانیون در برکنار ماندن از سیاست، به هواداری از کاشانی و سیاست جویی ماجراجویانه و واپسگرای او برخاستند و کنارهگیری روحانیون برجسته از سیاست را هماهنگی و همکاری ایشان با ارتجاع و استعمار دانستند.
به هر روی، حتی پس از پایان دوره دوازده ساله دموکراسی ناقص و آغاز پادشاهی دوباره محمد رضاشاه پس از 28 مرداد، روحانیون بزرگ شیعه همچنان از سیاست کنارهجویی میکردند. درگذشت بروجردی آغاز روندهای تازه در میان روحانیون بود و جدایی دین و دولت را در برابر آزمودنی تازه قرار داد. بر خلاف آنچه در سالهای بعد و بهویژه پس از انقلاب اسلامی به عنوان واقعیت تاریخی به ما ارائه میشود، روح اللّه موسوی خمینی اگر چه یکی از مدرسین سرشناس و صاحب نام حوزه قم به شمار میآمد، یکی از داعیان اصلی مرجعیت شیعه نبود.
یکی از قربانیان این روزگار، جنبش سکولار مخالف شاه بود که نتوانست در دوراهی پشتیبانی از مواعید پیشرفته انقلاب سفید و بهویژه اصلاحات ارضی و اعطای حقوق شهروندی به زنان از یک سو و مخالفت واپسگرایانه روحانیون با این اصلاحات از سوی دیگر، به ارائهپاسخی مستقل و پیشرفته دست یابد. برنده بزرگ، گرایش هوادار خمینی و دخالت روحانیون در سیاست بود که به ظاهر، پس از تبعید خمینی خاموش شد، اما به پیروزی معنوی دست یافت.
بر خلاف صف آرایی اجتماعی انقلاب مشروطه و شصت سال پس از آن، صف آرایی تازهای در جامعه ایران شکل گرفت. در یک سوی این صفآرایی، روشنفکران و گروههای سکولار و چپ، روشنفکران و گروههای مذهبی مانند مجاهدین خلق و گروههایی که بعدها سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادند و روحانیونی مانند خمینی که هوادار دخالت دین در سیاست بودند، قرار گرفتند و در سوی دیگر آن، دربار و دولت و همپیمانان ایشان و سازمان سنتی روحانیت ایران جای گرفت. انقلاب 57 نیز حاصل چنین صف آرایی بود. دو قربانی بزرگ این صف آرایی، یکی جامعه شهروند و سکولار ایران بود و دیگری بخشهایی از شخصیتها و نیروهای سیاسی، مانند دکتر صدیقی و شاپور بختیار و پارهای از روشنفکران چپ که جنبش خمینی را طغیانی در برابر مدرنیسم، سکولاریسم و دموکراسی میدانستند.
پیآمد انقلاب بهمن و تشکیل جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه فقیه، بازگشت علمای سنتی شیعه به قدرت نیست، بلکه قیامی در برابر مدرنیته، جامعه شهروند سکولار و روحانیت سنتی ایران است. بیشتر کسانی که در سالهای نخست پس از انقلاب، در کسوت روحانی به بالاترین مقامهای اداری، قضایی، قانون گذاری و مذهبی گماشته شدند، از ردههای پایین روحانیون ایران بودند.
اینک نیز در بازنگری به تاریخ و گفتمان پیرامون جدایی دین و دولت، بار دیگر آنچه را که در زندگی سده اخیر ایران آزمون شده است، باید تکرار کرد. جدایی دین و دولت و سکولاریسم یعنی پرداختن روحانیون به امور دینی مردم و کنارهگیری آنها از سیاست. این گرایش که در سالهای پس از مشروطه، به اندیشه حاکم بر جامعه روحانیت ایران تبدیل شد، اینک بار دیگر باید محقق شود. ستیز سکولاریسم با دین و آیین مردم نیست؛ ستیز آن با دخالت روحانیون در امور مملکتداری است.
دوشنبه، دوازدهم آبان 1382
سوم نوامبر 2003
اشاره
1. اساس فرضیه نویسنده آن است که پیکره روحانیت و مرجعیت شیعه، ایده سکولاریسم یا جدایی دین از سیاست را پذیرفته است و نظریه «ولایت فقیه» در میان آنان یک نظریه رایج نبوده است؛ این مطلب نهتنها از چشم نیروهای مذهبی مخفی نمانده، که نیروهای سکولار و روشنفکر ایرانی نیز التفاتی به آن ندارند. ازاینرو، نویسنده فرضیه خود را در زمینه تحلیل «چالش دین و دولت در ایران معاصر»، دیدگاهی نو قلمداد کرده است.
جدید بودن این تحلیل، سخن باطلی است و نشان میدهد که نویسنده اشراف کاملی بر نقدها و ردّ نویسیهایی که علیه نظریه ولایت فقیه در داخل و خارج نوشته شده، ندارد. برخی از روشنفکران این نظریه را گفته شازو نادری میدانند که توانسته در دو سه دهه اخیر بر حوزههای علمیه مسلط شود. از میان عالمان حوزه نیز برخی چنین تحلیل کردهاند؛ پس نو بودن این فرضیه مورد تردید است. البته ممکن است نویسنده قرائت جدیدی از این فرضیه ارائه کرده باشد و نقد ما نیز نظر به همین قرائت دارد.
2. در مورد نادرستی اساس فرضیه نویسنده، دلایل مختلفی وجود دارد که میتوان به خود متن مورد نقد نیز استناد کرد. مهمترین دلیل ما در این گفتار توجه به ماهیت «فقه اسلامی» است. اساسا بنیاد فقه اسلامی به گونهای است ایست که هیچ فقیه مسلمانی نمیتواند نسبت به سیاست و دولت بیاعتنا بماند؛ زیرا فقه اسلامی بخشی از علوم دینیاست که به تنظیم اعمال مسلمانان نظر دارد. فقه اسلامی مجموعهای از دستورها و احکام عملی است که برای تنظیم زندگی فردی و اجتماعی مسلمانان ابلاغ شده است. ازاینرو، برای فهم اصول اعتقادی اسلام به علم فقه مراجعه نمیشود. از سوی دیگر، علم سیاست هم دانشی است که به عمل انسان معطوف است. به این اعتبار، فقه در جهان اسلام برای مسلمانان به منزله علم سیاست اسلامی است؛ زیرا تنظیم اعمال بشری معطوف است. پس فقه ذاتا سیاسی است و هیچ فقیهی نمیتواند از سویی مدعی فقاهت باشد و از سوی دیگر به عمل انسان توجه نکند. چنانچه در اندیشه مدرن، هیچ عالم سیاست نمیتواند بگوید که موضوع دانش من عمل انسان نیست. اینکه نمیتوان اسلام را با مسیحیت مقایسه کرد برای همین است که در مسیحیت عنصر فقه توسط بزرگان مسیحیت مانند پولس نسخ شده است. اگر پروتستانهای مسیحی به سیاست و دولت رو آوردند و حتی توسط ژان کالون در یک شهر بورژوا مانند ژنو، توانستند حکومت دینی تشکیل دهند، به این دلیل بود که آنان بر خلاف مسیحیت کاتولیک، تمام کتاب مقدس (عهد عتیق و عهد جدید) را حجت میدانستند و فقه مسیحی در عهد عتیق جای دارد؛ بنابراین در هر دینی که عنصر فقه و فقاهت موجود باشد، آن دین نمیتواند نسبت به سیاست یا حوزه عمل آدمی بیاعتنا باشد.
حال این پرسش پیش میآید که اگر فقه اسلامی ذاتا سیاسی است و به حوزه عمل انسان معطوف است، پس چگونه است که پارهای از فقهای مسلمان با دخالت دین در سیاست یا پرداختن به امر سیاست مخالفت میکنند؟ پاسخ آن است که دلایل مختلفی برای اینگونه مخالفتها وجود دارد. یک دلیل آن است که قلمرو فقهشناسی آنان به همان مسائل خودی محدود است؛ یعنی فقه اسلامی را در احکام فردی منحصر میدانند. ازاینرو هیچگونه نگاه فقهی به موضوعات اجتماعی ندارند. دلیل دیگر آن است که در اثر فشار دولتهای غیر دینی به سکوت در برابر مسایل اجتماعی فقه اسلامی مجبور شدهاند. دلیل سوم ممکن است تأثیر پذیری از اندیشههای سکولار باشد؛ یعنی ممکن است فقیهی باشد که از اندیشههای سکولار تأثیر پذیرد و هیچگونه دخالت دین در سیاست را نپذیرد. البته دلایل دیگری نیز وجود دارد که به همین اندازه بسنده میکنیم؛ بنابراین، سکوت یا جزم برخی از عالمان دینی برابر حاکمیت دولت سکولار یک امر عرضی است و نمیتواند دلیلی بر جزم آنان به دخالت نکردن دین در سیاست باشد.
افزون بر دلایل یاد شده، همانگونه که گفته شد، در متن مورد نقد نویسنده به نکتههایی اشاره کرده که اساس فرضیه را متزلزل نموده، عارضی بودن اعتقاد برخی از بزرگان روحانیت به عدم دخالت دین در سیاست را اثبات میکند؛ برای مثال، گفته شده «مجتهدان بزرگ ایران از کمرکش انقلاب مشروطه تا آغاز جمهوری اسلامی کم و بیش به جدایی دین از سازمان اداره جامعه یا دولت تن در دادهاند.» از این عبارت استفاده میشود که اولاً، تا پیش از «کمرکش مشروطه» چنین اعتقادی در میان مجتهدان بزرگ ایران رایج نبوده است و ثانیا، علمای پس از مشروطیت هم اگر چنین اعتقادی پیدا کردند به دلیل فشار دولت سکولار بوده است و الا هرگز به چنین آموزهای تن نمیدادند. چنانکه نویسنده در ادامه گفته است که قدرت و نفوذ روحانیت در امور مردم و دیوان تا پیش از مشروطیت در راستای دو چیز بوده است: یکی اعمال قدرت معنوی و شرعی و دیگری اعمال قدرت در امور محلی. اما با تأسیس دولت مدرن در ایران بساط چنین نفوذی برچیده شد و در نتیجه روحانیت به جدایی دین از سیاست تن دادند. حتی نویسنده آشکارا به این نکته میپردازد که «روحانیت پس از مشروطه، خواه به جبر زمانه و خواه آگاهانه، دریافت که حوزه فعالیت روحانیت، حوزه ارشاد دینی و اخلاقی مردم است نه حوزه سیاست». بنابراین، سکوت روحانیون در برابر دولتهای سکولار لزوما به معنای پذیرش جزمی و اعتقادی نیست.
3. مقاله مورد نقد به دلایل مختلف هرگز نمیتواند یک متن علمی باشد. علمی بودن یک متن دستکم به سه چیز مشروط است: اول، مبتنی بر روش علمی بودن؛ دوم، پرهیز از ارزش داوری و سوم، پرهیز از برخوردهای سلیقگی با موضوعات بحث. بسیاری از گفتههای نویسنده به هیچ گونه دلیل و مدرکی مستند نیست و صرفا مطالبی است که از سوی ایشان ادعا شده است؛ مثلاً در یک جا میگوید همه شواهد گواه بر آن است که بلند پایهترین مجتهدان نجف و قم به جدایی دین از سیاست معتقد بودند. (ص 5). اما هیچ اشارهای به این شواهد نمیشود. در چند جا هم نویسنده به خاطرات حسینعلی منتظری استناد کرده که درستی این خاطرات هم مورد تردید است. نویسنده در چند جا به داوری ارزشی نسبت به حرکت روحانیت پرداخته است. برای مثال در یک جا میگوید که «به باور من، سیاست مترقی و پیشرو در میان روحانیت پس از انقلاب مشروطه، همین سیاست پذیرش دولت سکولار و کنارهگیری از سیاست بوده، نه اندیشه مداخله در سیاست» (ص 2) و یا «ولایت فقیه» را یک فاجعه میداند (ص 4)
و یا در انتهای گفتارش اشاره میکند که «موضع سکولاریستها باید تشویق روحانیون به بازگشت به حوزهها و مدارس دینی و مساجد باشد». اینگونه ارزش گزاری و موضعگیریها موهِم این مطلب است که نویسنده به کمک فرضیه ارائه شده تلاش میکند تفسیر مورد علاقهاش را بر چهره واقعیت بیاندازد. اما برخوردهای سلیقگی نویسنده از آنجا معلوم میشود که بزرگی و کوچکی روحانیون را در ملاحظات سکولاریستی خود میبیند. اگر حرکت پارهای از روحانیون با نظریه جدایی دین از سیاست موافق باشد، آنان جزء روحانیون بلند پایه و مجتهدان بزرگ هستند. چگونه است که روحانیای که تاج شاهی را بر سر رضاخان میگذارد (امام جمعه خوتی) و یا در سفر و حضر همواره در کنار رضاخان است (حاج آقا رضا رفیعی رشتی) جزء روحانیون و مجتهدان بزرگ هستند، اما بزرگانی چون شهید شیخ فضل اللّه نوری، قربانعلی زنجانی، سید کاظم یزدی، حاج آقا حسین قمی، حاج سید ابوالقاسم کاشانی و امام خمینی قدسسره در زمره بزرگان حوزه نجف، قم و تهران به حساب نمیآیند. اینگونه برخوردهای سلیقگی ارزش علمی مقاله را فرو میکاهد.
4. در گفتههای نویسنده تناقضهای فاحشی وجود دارد. مهمترین آن در مفهوم مترقی و پیشرو بودن است. به باور وی، جامعهای مترقی و پیشروست که در برابر استبداد بایستد و سکوت نکند و به دخالت در سرنوشت خود پافشاری کند. پس اگر به فرض روشنفکران موضع ضد استبدادی نداشته باشند و نسبت به دخالت در سیاست از خود هیچ اهتمامی نشان ندهند، هرگز روشنفکر مترقی و پیشرو نیستند. حال آیا به باور نویسنده مترقی و پیشرو بودن روحانیون به همین ملاک است؟ خیر، چنین نیست. نویسنده روحانی را مترقی میداند که در سیاست دخالت نکند و به حوزهها بازگردد. به نظر وی «از دیدگاه روشنفکر سکولار، روحانی ترقی خواه، روحانی خواستار کنارهگیری از سیاست است و نه روحانیِ مبارز»؛ یعنی روحانی که در برابر استبداد سکوت کند، ظلم و بیعدالتی حاکمان را نادیده بگیرد، مشوق مردم به دخالت در سرنوشت خودشان نباشد، شاه را به زیر سؤالهای عدالت خواهانه نکشد، بلکه در سفر و حضر با شاه مستبد همراه باشد و تاج شاهی را بر سر حاکم مستبد بگذارد. از نظر نویسنده چنین روحانی مترقی و پیشرو است و این مطلب تناقض در گفتار و نگرش است. چرا نباید روحانی از حیث روحانی بودنش همچون دیگر افراد جامعه با عقاید و سلیقههای مختلف حق مشارکت در سرنوشت سیاسی خود را نداشته باشد و اگر دخالت در سیاست کرد، به عنوان عنصر غیرمترقی و غیرپیشرو معرفی شود.
5 . نویسنده بر مبنای ملاکی که برای مترقی و پیشرو بودن روحانیت ارائه کرده، به ارزیابی تعامل روشنفکران سکولار و چپ گرای ایران با روحانیون غیرمترقی میپردازد. به زعم وی یکی از اشتباهات این گروه از روشنفکران، طرح دوستی و همکاری با روحانیون هواخواه دخالت دین در سیاست است. چنین همکاری باعث قربانی شدن دو چیز گردید: یکی قربانی شدن جامعه شهروند و سکولار ایران و دیگری قربانی شدن آن دسته از شخصیتهایی مانند دکتر صدیقی و شاپور بختیار و پارهای از روشنفکران چپ که جنبش امام خمینی را طغیان در برابر مدرنیسم میدانستند. این سخن تعارضات آشکار و پنهانی را در خود جای داده است؛ زیرا از لوازم این گفته آن است که بپذیریم که در عصر استبداد پهلوی جامعه شهروند و سکولار موجود بوده و به راه خود ادامه میداد و با انقلاب اسلامی جامعه سکولار قربانی گشته است. پس جامعه شهروند و سکولار با استبداد کنار آمده بود و البته واقعیت هم اینگونه بوده است؛ یعنی جامعه سکولار ایرانی هرگونه تهدید علیه استبداد پهلوی را تهدیدی علیه موجودیت خود میدانستند. چنانکه خود نویسنده هم اذعان دارد که چگونه شاپور بختیار حاضر به پذیرش نخست وزیری شاه مستبد شد. اگر سکوت جامعه سکولار شهروند ایرانی در برابر استبداد پهلوی را نشانه رضایت و کنار آمدن ندانید، پس چگونه است که سکوت بلندپایهگان روحانی را دلیل بر رضایت و کنار آمدن با دولت سکولار میدانید؟ و اگر معتقد باشید که اساسا در عصر استبداد پهلوی جامعه سکولاری پدید نیامده بود، دیگر چرا از قربانی شدن آن سخن میگویید.
افزون بر اینها، نویسنده روحانیت شیعه را به دو گرایش موافق و مخالف سازش با دولت سکولار رضاخانی و محمدرضاخانی و کنارهگیری از سیاست تقسیم کرده است و از سوی دیگر، پارهای از روشنفکران را توبیخ میکند که چرا برخلاف سنت روشنفکری عمل نموده حاضر به همکاری با گرایش مخالف شدند. معنای این سخن آن است که اصولاً روشنفکران یا نباید با روحانیت همکاری کنند و یا اگر بنای همکاری دارند، باید به آن دسته از روحانیون توجه کنند که تاج بر سر شاه مستبد میگذراند و در سفر و حضر همراه با شاه هستند. اعتقاد به این هر دو فرض جز اینکه شأن و منزلت روشنفکران ـ به عنوان عناصر فرهنگی اهل مدارا و گفت وگو و ضد استبداد ـ را تخریب مینماید، تأثیر دیگری ندارد. در همین جا باید به این نکته نیز اشاره شود که اساسا همکاری عده بیشتری از روشنفکران با روحانیت مبارز یک حرکت تاکتیکی بوده است، نه استراتژیک. بسیاری از آنان، بهویژه پس از کودتای 28 مرداد سال 32، به درستی فهمیده بودند که برای رهایی از استبداد چارهای جز کشاندن روحانیت به سیاست ندارند. چنانکه یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب گفته است که روشنفکران ایران برای تحقق مشروطیت، سکولاریسم و ناسیونالیسم، تاکتیکهای خود را تغییر میدادند؛ چون «طبقه روشنفکر، زمانی با شاه علیه علما، زمانی با علما علیه شاه، زمانی با شاه علیه قدرتهای امپریالیست و زمانی نیز مانند انقلاب مشروطه، با علما علیه شاه و قدرتهای امپریالیست متحد میشد» (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، 1377، ص 80).
6 . نویسنده بر این موضع روشنفکری تأکید دارد که باید روحانیت را به کنارهگیری از سیاست و بازگشت به حوزهها و مدارس دینی و مساجد تشویق کرد. ستیز سکولارها با دین نیست، بلکه با دخالت روحانیت در امور مملکت داری است (ص 7). این سخن نیز هزینه
روشنفکران ایران را بسیار بالا میبرد؛ زیرا مؤید این تصور است که لابد دخالت روحانیت در سیاست باعث شکلگیری رقبای سیاسی و اجتماعی با نفوذی میشود که عرصه را برای روشنفکران تنگ میسازد. حضور پررنگ روحانیت در سیاست موجب کم رنگ شدن نقش روشنفکری ایران و جامعه سکولار میشود؛ ازاینرو استراتژی سکولارها آن است که روحانیت را از صحنه سیاست خارج کنند تا به تنهایی هر آنچه خواستند انجام دهند. چنانکه سکولارهای ایران همین سیاست را از راه تأسیس دولت مطلقه مدرن پهلوی اجرا کردند. چنین رفتاری نشانه آن است که روشنفکری ایران به دلیل ضعف پایگاه اجتماعی و ناتواناییهای فکری تاب تحمل رقبای غیرسکولار را ندارد و از همین رو با زورِ استبداد مدرن تلاس میکند روحانیت مبارز را خانهنشین کند. اگر مقصود از این سخن آن است که ستیز روشنفکرانی مانند دکتر مصدق و شاپور بختیار با دخالت روحانیت در سیاست، نه به خاطر شکلگیری رقبای سیاسی که به دلیل ستیزهجویی آنان با مدرنیسم، جامعه شهروند و سکولاریسم است، در این صورت باید گفت که ما همین اکنون تجربه 25 ساله از دخالت روحانیت در سیاست را پیش رو داریم و بر اساس آن به راحتی میتوان ستیزه جویی روحانیت با مدرنیسم و جامعه شهروندی را ارزیابی کرد. انصاف بدهید که کدامیک از مظاهر مدرنیسم در عرصههای مختلف صنعت، تجارت، بانکداری، فرهنگ، سیاست و جامعه را نادیده گرفته است که هنوز عدهای بر طبل ستیز با روحانیت میزنند.
7. از دیگر تعارضهای محتوایی متن آن است که نویسنده جنبش روحانیون مبارز به رهبری امام خمینی را (آن هم به قرائت شاپور بختیار) طغیانی در برابر مدرنیسم، سکولاریته و دموکراسی میداند، اما ستیز سکولاریسم در ایران را علیه دین و آیین مردم نمیداند که ستیز آن با دخالت روحانیون در امور مملکتداری میداند؛ حال آنکه در کارنامه سیاسی سکولاریسم در ایران شاهد اعدام شیخ فضل اللّه نوری، ترور بهبهانی، شهادت سید حسن مدرس، حاج نوراللّه اصفهانی، نواب صفوی، شهادت استاد مطهری و دیگر بزرگان حوزه هستیم. ستیز سکولارهای ایران تنها نه با «اسلام سیاسی» است با روحانیون مبارز. آنان همواره با اسلامی که تاج بر سر شاه بگذارد و در سفر و حضر همراه او باشد و در برابر جریانهای فکری و سیاسی الحادی نیایستد، هیچ مشکلی نداشته که همراهی میکنند.
خلاصه سخن آنکه نقد اینگونه مقالهها به دلیل ارزش علمی داشتن آنها نیست؛ زیرا نشان داده که اینگونه مقالهها تفسیر به رأیهایی از تاریخ معاصر است و صحت علمی ندارد. بلکه ارزش نقادی آنها به خاطر آن است که بر همگان باطن روشنفکر نماهای به اصطلاح دموکراتیک و ضد استبداد را نشان دهیم که چگونه برای خارج کردن رقبای با نفوذ خود از عرصه جامعه و سیاست، با استبداد و دیکتاتوری همکاری میکنند.