آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

از نظر آقای جهانبگلو موج چهارم روشن‏فکری، ایدئولوژیک نمی‏اندیشد و خصیصه بارز آن، نقادی است. روشن‏فکر باید برای حقیقت زندگی کند و هیچ نسخه‏ای نپیچد و دائم پرسشی نو درافکند و تلاطم در جامعه ایجاد کند. روشن‏فکر باید جهانی

متن

جامعه‏نو، ش 16
چکیده: از نظر آقای جهانبگلو موج چهارم روشن‏فکری، ایدئولوژیک نمی‏اندیشد و خصیصه بارز آن، نقادی است. روشن‏فکر باید برای حقیقت زندگی کند و هیچ نسخه‏ای نپیچد و دائم پرسشی نو درافکند و تلاطم در جامعه ایجاد کند. روشن‏فکر باید جهانی شود و به روز باشد وگرنه به سرعت کهنه می‏شود.
در دهه چهل، برخی بر این گمان بودند که با سرآمدن عمر پیامبری، نقش آنها را روشن‏فکران بازی می‏کنند؛ اما به گمانم، با این اتفاقاتی که در این دو دهه افتاده است، عمر روشن‏فکری سرآمده است. نظر شما در این‏باره چیست؟
مسئله روشن‏فکر، نسخه پیچیدن و رسالت پیامبرانه نیست، بلکه برای حقیقتْ زندگی کردن است. پس اینکه بخش ایدئولوژیک در جهان از بین رفته است و بخش نقادانه جای آن را گرفته است، لزوما دلیلی بر از بین رفتن خود روشن‏فکری نیست. با این وضعیتی که امروز در آن قرار گرفته‏ایم، شاید روشن‏فکرهایی مثل ژان پولاک نداشته باشیم، ولی کسانی مثل «ادوارد سعید» را داریم؛ یعنی آدم‏هایی داریم که نسبت به اوضاع و احوال و اندیشه جامعه‏ای که در آن زندگی می‏کنند، نقادانه نگاه می‏کنند.
آیا اینکه من دنبال حقیقت می‏روم، نمی‏تواند یک ایدئولوژی باشد؟
خیر، چون این حقیقت هیچ‏گاه به دست نمی‏آید. مثل افقی است که هر اندازه شما به آن نزدیک‏تر می‏شوید، او از شما دورتر می‏شود. حقیقت‏جویی الزاما رسیدن به یک حقیقت ایدئولوژیک نیست.
من معتقد به طرح پرسش هستم. همیشه طرح پرسش از پاسخی که بدان داده می‏شود، مهم‏تر است؛ یعنی اینکه شما از جنبه روش‏شناسی بتوانید، به‏طور درست، مطلب را ارائه دهید تا اینکه بخواهید به آن جوابی بدهید. به نظر من کار روشن‏فکری این است که با پرسش‏هایی که مطرح می‏کند، ابزارهای نقادانه‏ای را بیاورد و ارائه دهد. آن پرسش‏ها خودشان می‏توانند یک وضعیت روشن‏فکری جدیدی را در ایران به وجود بیاورند و اگر هم بگوییم رسالتی وجود دارد، این رسالت، طرح پرسش روشن‏فکری در ایران است؛ ولی این طرح پرسش اصلاً ایدئولوژیک نیست.
موضع روشن‏فکری نسل چهارم نسبت به این قضیه چیست؟ به هرحال پرسشی طرح می‏کند و تأثیری هم می‏گذارد. این تأثیر ممکن است مخرب باشد؛ چه‏طور می‏تواند مراقب باشد که به دام اندیشه‏های ایدئولوژیک نیفتد؟
با نوع پرسش‏هایی که مطرح می‏شود به دام آن ایدئولوژی‏ها نمی‏افتد. وقتی در آن پرسش‏هایی که مطرح می‏شود، نقد ایدئولوژی باشد یا نقد توتالیتاریسم، استبداد، تعصب و یا هر نقد دیگر، در این صورت از آن ایدئولوژی‏ها دور می‏شود. مثلاً اگر شما بیایید و به درستی در مورد پدیدارشناسی یا در مورد یک مسئله سیاسی صحبت کنید، این خود مجموعه پرسش‏هایی را در ذهن کسانی که این پرسش‏ها را می‏خوانند، به وجود می‏آورد. چیزی که از آن در می‏آید، اساسا آن تفسیر غلطی که شما می‏گویید، نیست. تفسیر غلط موقعی رخ می‏دهد که شما ما بین یک متن یا یک گفتار یا یک فکر و اندیشه مبهم قرار گرفته باشید. فرض کنید نسل چهارم روشن‏فکری که در مورد مسئله «دموکراسی» بحث می‏کند، داوری ارزشی و اخلاقی نمی‏کند. درست است که صحبت کردن در مورد اینها یا هر امری، به هر حال، انتخابی در خود دارد. روشن‏فکر به هر حال دست به یک انتخاب می‏زند؛ ولی طرح سؤال الزاما نسخه پیچیدن نیست. من فکر می‏کنم روشن‏فکران نسل چهارم نمی‏آیند بگویند که «باید این را انتخاب کنیم». نه این‏طور نیست. مثلاً اگر بخواهند دموکراسی را مطرح کنند، می‏گویند لازمه دموکراسی این چیزهاست.
پرسش روشن‏فکری که طرح پرسش می‏کند، در یک لایه‏هایی باید به جامعه برسد و نمی‏تواند در همان سطح بماند. در این لایه‏ها چه کسانی قرار دارند؟
من فکر می‏کنم که اساسا روی صحبت روشن‏فکران، در درجه اول، با نخبگان جامعه است. نخبگان سیاسی، بوروکراتیک، دانشجویان، جوانان و تمام کسانی که به هر حال جزء نخبگان جامعه قرار می‏گیرند. اینها افرادی هستند که مدیریت جامعه را در دست می‏گیرند و می‏شود گفت به جامعه آینده ایران شکل خواهند داد. جامعه مدنی مفهومی است که در دوم خرداد 1376 مردمی شد. این را آقای خاتمی درست نکرده بود، بلکه حاصل زحمات ده ساله روشن‏فکران بود. بسیاری از مفاهیمی که امروز روشن‏فکری دینی در ایران از آن صحبت می‏کند، از روشن‏فکران سکولار قرض گرفته شده است.
وقتی در مورد تاریخ تفکر روشن‏فکری فکر می‏کنیم، یک حالتی از خستگی به آدم دست می‏دهد؛ خستگی از اندیشه‏های رنگارنگ؛ گویی ما تا خرخره به غرب مقروضیم. ما دائما هر جا پا می‏گذاریم ــ مثلاً شعر، داستان، فلسفه و... ــ همه را مدیون غرب هستیم. فکر می‏کنید برای خارج شدن از این بن‏بست چه باید کرد؟ اگر چه ممکن است شما با سؤال «چه باید کرد» مخالف باشید.
سؤال خوبی است. من فکر می‏کنم مهم‏ترین جایی که این تراژدی از آنجا شروع شد، «جنبش ترجمه» است. وقتی که ایرانیان و عراقی‏ها شروع به ترجمه عربی متون یونانی کردند و از داخل آنها فلسفه اسلامی درآمد، آدم‏هایی مثل ابن‏سینا و فارابی پا به عرصه گذاشتند. غربی‏ها آن متون را به لاتین ترجمه کردند، ولی نتایج با هم فرق می‏کرد. خیلی جالب بود. اروپا به وسیله آن ترجمه‏ها، با افلاطون و ارسطو و همچنین با متون یونانی آشنا شد، کاملاً اندیشه خودش را تغییر و توسعه داد و از داخل آن «رنسانس» درآمد. تمام قرون وسطا را گذراند و روی آن کار کرد و بعدا آن را نقد کرد. فلسفه اسلامی این کارها را نکرد. یعنی تفسیر در مورد تفسیر کرد و این تفاسیر تا ملاصدرا ادامه پیدا کرد و ما آن گذر نقادانه را انجام ندادیم. به قول شایگان ما در یک تعطیلات تاریخی قرار گرفتیم. یعنی غرب سوار قطار پیشرفت شد و به جلو رفت و توانست در تمام حوزه‏های علمی، نجوم، فن‏آوری، فلسفی و... پیش برود؛ اما شرق نتوانست آن را به نوعی ادامه بدهد. به نظر من این مسئله با رویارویی ما و دنیای مدرن، بعد از جنگ ایران و روس، تقویت شد. یعنی این وضعیت وخیم‏تر شد؛ چرا که ما متوجه عقب‏ماندگی خودمان شدیم، ولی پرسشی که برای خودمان طرح کردیم ــ اینکه چگونه می‏توانیم این عقب‏ماندگی را جبران نماییم ــ پرسش غلطی بود. ما گفتیم اگر در جنگ شکست خوردیم، به این دلیل بود که تجهیزات توپخانه‏ای نداشتیم، اما در اصل به دلیل نبود اندیشه مدرن بود که شکست خوردیم. اروپا و غرب با اندیشه مدرن خود ما را شکست داد؛ نه با توپخانه‏اش.
در دوره اول روشن‏فکری افرادی مثل ملکم خان یا آخوندزاده و طالب‏اف مسئله عقب‏ماندگی ایران را درست فهمیده بودند. فقط راه‏حل‏هایی که می‏خواستند پیشنهاد بکنند، به‏جا نبود. آنها آن‏قدر از دوره خودشان عقب بودند که تا بیایند هیوم و... را بخوانند و به صورت پروژه اجتماعی در بیاورند، به شکست منجر می‏شد.
ایران امروز هم همین وضع را دارد. ما هنوز درگیر این سؤال هستیم و به نظر در دوره سوم روشن‏فکری در ایران، آدم‏های پارادایمی چون آل احمد و شریعتی به مراتب ما را به خاطر غرب‏ستیزی‏شان عقب‏تر بردند.
حالا مجبور هستیم دو مرتبه از صفر شروع کنیم. باید اندیشه و کالبد ذهنی غرب را دوباره از نو ترجمه کنید، در موردشان تفسیر بکنید، صحبت بکنید تا کم کم در ذهنیات جا بیفتد که این روند چه هست. نباید فراموش کنیم در کنار میراثمان که آیین‏ها و هویتمان را شکل می‏دهد، میراث بشری هم وجود دارد و با آن پیوند خورده است و همین داستان جهانی بودن است. مدرن شدن در ذهن اتفاق می‏افتد. اگر شما ماشین داشته باشید، ولی شب زنتان را کتک بزنید و به یک رشته قوانین قبیله‏ای اعتقاد داشته باشید، انسان مدرنی نیستید. این آدم قبیله‏ای است که سوار بنز شده است؛ یعنی این‏گونه باید هویتش را تعیین کرد. این است که از شما یک آدم مدرن می‏سازد و حتی برخورد شما با آن نهادها و ارزش‏ها مهم است و فکر می‏کنم روشن‏فکر در تعیین این نهادها و ارزش‏ها می‏تواند نقش مهمی را ایفا کند. روشن‏فکر می‏تواند نشان دهد که در کنار این مد، چیز دیگری هم هست؛ یعنی ما هم می‏توانیم به چیزهای دیگری اعتقاد داشته باشیم و یک ملت بی‏اخلاق، بی‏معیار و بی‏معنا نباشیم. ما در کنار اینها می‏توانیم هویت یا الگوهایی هم داشته باشیم که این الگوها شامل الگوهای آداب و معاشرت، فکری، کنشی و... است. از اینها می‏تواند یک پروژه سیاسی ـ اجتماعی بیرون بیاید. در مقابل پروژه پست‏مدرنیسم که پروژه‏ای بدون معناست و می‏خواهد همه آدم‏ها را به «هیچی» برساند، باید یک پروژه معنایی به وجود بیاورید که آن هم کار روشن‏فکری است. پروژه‏ای که از آن یک سامان فکری و اجتماعی در بیاید، این چیز مهمی است.
اگر بخواهیم روشن‏فکر را بر مبنای جهانی بودن تعریف بکنیم، به نظر می‏رسد چیزی که تحت عنوان روشن‏فکری دینی در ایران مطرح است از یک ایدئولوژی دفاع می‏کند. آیا می‏توان نام این شخص را روشن‏فکر گذاشت؟
نه، و می‏توان با آن مخالفت کرد. چون فکر می‏کنم این یک پارادوکس است. هم می‏توانید روشن‏فکر باشید و هم دینی؛ می‏توانید آدم روشن‏فکر و دین‏دار هم باشید ــ مثل جان واتو ــ ولی اینکه شما روشن‏فکری‏تان را با یک مسئله دینی محدود کنید، جور در نمی‏آید. اگر شما قبول داشته باشید که روشن‏فکری دینی یک نوع حقیقت‏جویی و زندگی برای حقیقت است، این حقیقت را تا جایی محدود می‏کنید. در آنجا است که شما می‏گویید این روند پدیدارشناسی شما تمام شده است و به حقیقتی نرسیده‏اید که بخواهید از آن دفاع کنید. شما دیگر در کار روشن‏فکری‏تان پیش نمی‏روید و به یک آدم دینی تبدیل می‏شوید. چرا دیگر اسم شما را روشن‏فکر دینی بگذارند!
باید بگوید من روشن‏فکر هستم. می‏خواهد بگوید من روشن‏فکری هستم که با یک‏سری ابزارها و مفاهیم خاص کار می‏کنم، اما این امکان ندارد. چون باید مفاهیم دیگر را هم بشناسد و تنها راهی که می‏تواند جهانی باشد، همین است. آن‏وقت است که روشن‏فکری، بومی و محدود می‏شود، چرا که می‏خواهد در یک چارچوب خاصی کار کند و این نتیجه‏ای ندارد و حتی نمی‏تواند دو کلمه با یک فیلسوف فرانسوی یا آلمانی صحبت کند، چون می‏خواهد فقط از موضع خودش صحبت کند و اتفاقا این فاجعه در ایران اتفاق افتاده است. وقتی هابرماس به ایران آمد، فقط می‏خواستند در مورد فلسفه اسلام با او گفت‏وگو و دیالوگ داشته باشند و او می‏گفت که در مورد فلسفه اسلامی چیزی نمی‏دانم و در مورد فلسفه امروزی صحبت کنید و این نتیجه خوبی نداشت.
بسیاری از روشن‏فکران وقتی صحبت می‏کنند، نهایتا چیزی که از آن جلسه در می‏آید، تحلیلی به نام شهروند درجه اول و دوم است. با این فرق که یک شکل دموکرات به خود می‏گیرد. گفت‏وگو چگونه باید صورت بگیرد؟
اصلاً نباید به شهروند درجه یک و دو کشیده شود. چون در آنجا یک ارزش داوری صورت می‏گیرد، داوری اجتماعی، سیاسی و اخلاقی که من شدیدا با آن مخالفم.
اگر ما می‏خواهیم نابرابری‏ای به وجود نیاید، باید یک حدی از شناخت وجود داشته باشد. شما می‏توانید در مورد کنفرانسی بگذارید و آدم‏هایی را که در مورد او مقاله یا کتابی نوشته‏اند، دعوت کنید. آنجاست که آن گفت‏وگو می‏تواند صورت بگیرد. گفت‏وگو نمی‏تواند با پارتی‏بازی صورت بگیرد.
اگر ماهدف روشن‏فکر را رسیدن به آن حقیقت بدانیم و اگر او برای حقیقت زندگی می‏کند، پس اول باید این حقیقت روشن شود و بدانیم که چه هست! مشکلی که در اینجا پیش می‏آید این است که این فرد، چون انتخاب‏های متفاوتی پیش‏روی‏اش است، باید بتواند خودش را تعریف بکند. اما اگر شما امروز فلان نظریه را دادید، ممکن است چند سال بعد این نظریه عوض شود. این واقعیت بر دیدگاه‏های کسانی که به این روشن‏فکر نگاه می‏کنند و یا از او پیروی می‏کنند، اثر منفی نمی‏گذارد؟
اگر شما قبول داشته باشید که روشن‏فکر خودش نتیجه یک فرآیند پدیدارشناختی و شناخت انسان از خویش است، خود او در این فرآیند قرار می‏گیرد و این فرآیند قرار نیست که در یک جایی تمام شود. چیزی که در غرب باعث شد که روشن‏فکری توسعه پیدا کند و تحولی صورت گیرد، این است که روشن‏فکران خودشان را نقد کرده‏اند. ما تعداد زیادی از روشن‏فکران آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی... داریم که خودشان را ـ مثلاً چپ بودن یا کمونیست بودن خودشان را ـ نفی کرده‏اند و در مورد اشتباهات خودشان توضیح می‏دهند.
اگر سارتر یا فوکو خودش را نقد می‏کند، ولی روشن‏فکر ایرانی این کار را نمی‏کند، آیا به نظر شما ناشی از این نیست که فکر می‏کند اگر خودش را نقد کند، دیگر کسی روی او حساب نمی‏کند. آیا این مشکل را ناشی از ضعف فرهنگ ایرانی نمی‏دانید؟
روشن‏فکری که حساب پس‏انداز یا عمران نیست که بخواهیم با آن پولی را جمع کنیم. اتفاقا من با همین مخالفم. روشن‏فکری باید یک امر سیال باشد، روشن‏فکر دنبال مرید نیست. لومپن همیشه تعدادی نوچه دارد که دنبالش راه می‏افتند و اگر ضعفی از خودش نشان بدهد، آنها را از دست می‏دهد. روشن‏فکری در این مقولات مطرح نمی‏شود. چون شما در مورد موضوعی می‏اندیشید و شاید دچار اشتباه شوید، از قبل قبول می‏کنید که شاید ما هم اشتباه کنیم و این موضوع را به جامعه‏تان هم نشان می‏دهید.
اشاره
از نظر آقای جهانبگلو حقیقت‏جویی خوب است، اما دست یافتن به حقیقت، بد است. چنین تناقضی تنها با این بیان رفع می‏شود که حقیقت در نظر ایشان یک حقیقت ایدئولوژیک است و رسیدن به آن نامطلوب و محدودکننده است. پس در عین حال که باید حقیقت‏جو بود، اما نباید به حقیقتی رسید؛ زیرا در آن صورت، در نظر ایشان، روشن‏فکر به ایدئولوژی رسیده و متوقف شده است.
اشکال اساسی این نظریه آقای جهانبگلو، ابهام مفهوم حقیقت در نظر ایشان است. معلوم نیست که حقیقت در تعریف ایشان چیست و حقیقت‏جویی چه شاخص‏ها و ویژگی‏هایی دارد و چرا نمی‏توان به حقیقت رسید. هیچ توضیحی در مورد این سؤال‏ها نداده‏اند. تنها این امر را مفروض گرفته‏اند که حقیقت دست‏نیافتنی است و اگر چیزی دست‏یافتنی شد، ایدئولوژیک است. ولی ایشان باید توضیح دهند که چرا اگر به حقیقتی رسیدیم، به ایدئولوژی رسیده‏ایم. و اصلاً ایدئولوژی در نظر ایشان چیست که اگر حقیقت نیز به کف آمد، رنگ آن را به خود می‏گیرد و منفور می‏شود!
2. آقای جهانبگلو روشن‏فکر را فقط سکولار می‏خواهند. دینی شدن روشن‏فکر برای روشن‏فکری او زیان‏آور است؛ زیرا وی را ملتزم به حقایقی می‏کند که از نظر ایشان ایدئولوژیک است. اما روشن نیست که چرا باید این‏چنین باشد، و بر فرض که چنین هم باشد، چه عیبی در کار است؟ اگر حقیقت به دست آید، چه اشکالی دارد که به آن ملتزم شویم. صرف اینکه دیگر کاری برای روشن‏فکر باقی نمی‏ماند و حرف تازه‏ای برای زدن ندارد، دلیل بر نفی این نکته نیست. البته اگر کسی از ابتدا تصمیم خود را گرفته باشد که اگر به حقیقت رسید و آن حقیقت امری دینی بود ـ حق مطلق وجود حضرت حق سبحانه و تعالی ـ آن را نپذیرد، زیرا مانع پرسش‏افکنی جدید می‏شود و چیزی برای نقد باقی نمی‏ماند، با این شخص نمی‏توان در گفت‏وگویی عقلانی وارد شد؛ زیرا ایمان سکولار این شخص مانع از گفت‏وگو برای کشف حقیقت می‏شود. آقای جهانبگلو می‏گوید «اینکه شما روشن‏فکری‏تان را با یک مسئله دینی محدود کنید، جور در نمی‏آید. ... به حقیقتی نرسیده‏اید که می‏خواهید از آن دفاع کنید. شما دیگر در کار روشن‏فکری‏تان پیش نمی‏روید و به یک آدم دینی تبدیل می‏شوید. چرا دیگر اسمتان را روشن‏فکر دینی بگذارند!» این سخن به معنای آن است که هر گونه تقید دینی، انسان را از دایره روشن‏فکری خارج می‏سازد. درحالی‏که به فاصله چند سطر می‏گویند «می‏توانید آدم روشن‏فکر و دین‏دار هم باشید.» تناقض این دو گفته آشکار است. ریشه تناقض به اینجا باز می‏گردد که آقای جهانبگلو می‏خواهند در عین مخالفت با محدودیت‏های دینی و اعتقاد نداشتن به حقیقت دینی، از اتهام ضدیت با دین در امان بمانند. ولی به نظر می‏رسد با این کار متهم به ضدیت با حقیقت می‏شوند. حتی می‏توان گفت با حقیقت روشن‏فکری نیز در ستیزند. اگر حقیقت‏جویی جوهره روشن‏فکری است، دست‏یافتن به حقیقت، اگر هم دینی باشد، باید رسیدن به مقصود و هدف روشن‏فکری محسوب شود، نه توقفی در مسیر حرکت روشن‏فکر.
3. ممکن است آقای جهانبگلو ادعا کنند که متدینان و مؤمنان که به خداوند ایمان آورده‏اند و به گمان خود به حقیقت رسیده‏اند، در سرابی از بافته‏های ذهن و خیال خود به سر می‏برند و تنها گمان حقیقت دارند، نه خود حقیقت را. این سخن تنها بر پایه شکاکیت معرفتی و شکاکیت دینی مطرح می‏شود که ظاهرا ایشان آن را مفروض گرفته‏اند. در این صورت باید به سه سؤال پاسخ دهند. نخست اینکه چرا همین پرسش را در باب معرفت علمی، که بت روشن‏فکران سکولار است، مطرح نمی‏کنند؟ دوم اینکه چه اندازه در عقلانیت دینی تأمل کرده‏اند؟ سوم اینکه آیا تمایز میان ادیان را در میزان توجه و تکیه بر عقلانیت بررسی کرده‏اند یا خیر؟ با توجه به آموخته‏های ایشان و نیز فرهنگی که در آن به باروری علمی رسیده‏اند، می‏توان نوع برداشت ایشان را از دین دانست و برخورد ایشان را با اسلام، در واقع برخورد با قرائتی مسیحی‏گونه از اسلام دانست. چنانچه بسیاری روشن‏فکران تحصیل‏کرده غرب در جامعه ما چنین قرائتی از اسلام دارند. مرزهای میان اسلام و مسیحیت و تفاوت‏های بنیادین آن در نظر آنان رنگ می‏بازد و می‏خواهند هر حکمی که بر مسیحیت در جهان غرب پس از رنسانس رفته است، بر اسلام نیز برود. غافل از آنکه بسیاری از آن احکام را می‏توان به نوعی برگرفته از اسلام دانست. آشنایی اروپاییان با تمدن پیشرفته اسلامی، در قرون وسطای مسیحی، به ویژه در پی جنگ‏های صلیبی و افزایش مسافرت‏های دریایی و آشنایی با پیشرفت‏های علمی و تکنیکی مسلمانان، و آزادی فکر و اندیشه و رواج روحیه علمی و تجربی، چیزهایی بود که موجب تحول در نگاه فرنگیان نسبت به وضع علمی و دینی خود شد. اعجاب سفرنامه‏نویسان فرنگی از وضع آزادی فکر و بیان در جهان اسلام و زندگی مسالمت‏آمیز مسلمانان و پیروان سایر ادیان در کنار یکدیگر، درحالی‏که در اروپا قرن‏های متمادی جنگ‏های شدید مذهبی رواج داشت، حاکی از نوع بینش مسلمانان و روحیه علمی حاکم بر جهان اسلام است. نهضت ترجمه آثار اسلامی به زبان لاتین و آشنا شدن فیلسوفان اروپایی با فلسفه و کلام اسلامی و نقادی‏های جدی که در فلسفه وکلام اسلامی نسبت به فلسفه سنتی و اندیشه‏های مختلف انجام شده است، فرهنگ نقد را به اروپا منتقل کرد.
آقای جهانبگلو می‏گویند فلسفه یونان به ایران و عراق آمد و تنها مورد تفسیر قرار گرفت و نقد نشد، درحالی‏که همین فلسفه به اروپا رفت و نقد شد و از آن رنسانس پدید آمد. گویا ایشان با نقدهای جدی و ویرانگر غزالی و فخر رازی و دیگر فیلسوفان و متکلمان مسلمان آشنا نیستند. اگر هیوم در نقد علیت چیزی می‏نویسد، وامداری او نسبت به غزالی را نمی‏توان نادیده گرفت، به طوری که نه تنها استدلال، که حتی مثال‏هایش را نیز از غزالی گرفته است. همین‏طور نقدهایی که بر بحث نبوت و معجزه دارد، برگرفته از نقدهایی است که متکلمان مسلمان داشته‏اند و بخشی از آنها را فخر رازی در کتاب مهم المطالب العالیه فی العلم الالهی خود آورده است.
4. جهانی بودن روشن‏فکر در نظر آقای جهانبگلو به این است که با مفاهیم و فرهنگ فلسفی غرب آشنا باشد و با زبان فلسفه غرب سخن بگوید. اگر قرار است گفت‏وگویی میان هابرماس و فلسفه‏دانان ایرانی صورت پذیرد، اینها باید زبان و فلسفه هابرماس را بیاموزند، ولی هابرماس لازم نیست چیزی درباره فلسفه اسلامی، فلسفه ملاصدرا یا فرهنگ ایرانی بداند! این در حالی است که می‏گویند روشن‏فکر ایرانی باید میراث خود را با فرهنگ جهانی درآمیزد و بی‏معیار و بی‏معنا نباشد. معلوم نیست سهم میراث و هویت خودی در این میانه چیست.
5 . آقای جهانبگلو برای فرار از ایدئولوژی‏ها، نقد را لازم می‏داند و می‏گوید با نقد توتالیتاریسم، استبداد و تعصب و مانند آن، می‏توان از ایدئولوژی‏ها دور شد. اما آیا درباره لیبرالیسم و سکولاریسم نیز همین حکم را می‏کنند؟ هنگامی که لیبرالیسم به ایدئولوژی تبدیل می‏شود، با آن چه باید کرد؟ هنگامی که سکولاریسم به صورت دین و مذهبی رسمی درمی‏آید، آیا نقد و پرسشی از آن را روا می‏دانند؟

تبلیغات