دین و دولت در اندیشه ی شریعتی
آرشیو
چکیده
در این مقاله، دکتر غلامعباس توسلى به نسبت میان دین و دولت در اسلام مىپردازد و با بیان نظریهاى در این باب، معتقد است باید جامعهاى مدنى بر اساس اصول دموکراتیک شکل گیرد و مردم در آن، از طریق امر به معروف و نهى از منکر، مشارکت داشته باشند.متن
دین، به صورتهاى مختلفى، همواره در تاریخ بشر حضور داشته و نمىتوان نقش آن را در فرآیند تکامل و تجربیات بشرى دست کم گرفت و، به طریق اولى، در بحث حکومت هم نمىتوان از آن چشم پوشید. اما حکومت، به شکل منظم و سازمان یافته، در مراحل تاریخى خاص به وجود مىآید و عمدتاً به تجربیات خاص بشرى ارجاع مىشود. مسلم است که در طول تاریخ، دین به شکلهاى گوناگون با حکومت در ارتباط بوده، بر آن تأثیر گذاشته و همچنین از آن تأثیر پذیرفته است. حضور و اهمیت دین و داعیههاى آن، از یک طرف، و قدرتهاى بلامنازع غیر دینى، از سوى دیگر، همواره موجب تنش و کشاکش براى تعیین قلمرو و مرزهاى میان آنها بوده است و البته هیچ گاه این مرزها به درستى تعیین نشده و این تنشها همواره ادامه داشته است.
در غالب ادیان، و از آن جمله اسلام، نفس حکومت و کسب قدرت مطلوب نمىباشد؛ حداکثر مىتوان گفت قدرت وسیلهاى براى نظارت و کنترل اعمال و رفتارهاى دینى به شمار مىرود. البته در طول تاریخ، اتفاق دیگرى افتاده است و قدرتطلبى و دینخواهى با هم ترکیب شدهاند.
از سویى ادیان هیچگاه دربارهى سپردن حکومت به شخص خاص توصیه نکردهاند (و اگر هم چنین توصیهاى وجود داشته، تنها به پرهیزکاران و صالحان اشاره داشته است؛ نه فقها و علما). آنچه در ادیان مهم است، محتواى حکومت، و نه شکل آن، است. بنابراین، همهى اشکال حکومت (خلافت، امارت، سلطنت، مشروطیت، جمهورى، استبداد) با ادیان سازگارى داشته و در زمان و مکان خود توجیه شرعى داشته است.
شکى در این نیست که مسلمانان، در تاریخ 1400 سالهى خود، بارها حکومت تشکیل دادهاند و این امر به دنبال حکومت پیامبر و خلفا در مدینه بوده است. این حکومتها، که به نام اسلام در تاریخ شکل گرفتهاند، گاه با موفقیتهاى نظامى و سیاسى فراوان همراه بوده و، در مواردى، تمدنساز بودهاند. مىتوان گفت بنیان همهى دگرگونىها در جهان اسلام، ارزشهاى والاى توحیدى، جایگاه واقعى تفکر و اندیشه، و عمل هدفمند مسلمانان بوده است؛ اما آن ارزشها، در طى قرون، فراموش شده و قشرىگرى، خرافهپرستى و انحطاط سیاسى جاى آن را گرفته است. باید اذعان کرد که در قرون گذشته مسلمانان کمتر به توسعهى فلسفهى سیاسى در اسلام پرداختهاند. آمیختگى دیدگاههاى متفکران مسلمان با منابع مختلف یونانى و نشر و رواج فلسفههاى مختلف در جهان اسلام، تأکید بر بعد معنوى و روحانى و اعتقادى اسلام و بىتوجهى به نیازها و مسائل اینجهانى در تاریخ فقه اسلام و فقه شیعه مجال مسلمین براى بحث و فحص در باب فلسفهى سیاسى را بسیار تنگ ساخته است. در واقع، فقه سیاسى اسلام در محدودهى کلى فقه، که بیشتر عبادات و معاملات است ، بررسى شده و کمتر به طور مستقل مورد توجه قرار گرفته است. جایگاه مناسب حقوق و فلسفهى سیاسى اسلام، به طور دقیق، در فقه و حکمت اسلامى تعیین شده است که به صورت پراکنده و غیر منظم در دورههاى خاصى، فقها و علماى اخلاق اسلامى آن را بررسى کردهاند.
در ایران شیعى، پس از رفع سیطرهى خلفا، هر چند نظام سیاسى - اعتقادى، در قالب امامت و مهدویت، در طول تاریخ استمرار یافت؛ اما تشکیل حکومت شیعى، در دورانى به نسبت طولانى، به ظهور حضرت صاحب موکول شد. با این همه، نمىتوان انکار کرد که ظهور و سقوط سلسلههاى مختلف در ایران و نهضتهایى که در طول تاریخ براى کسب قدرت سیاسى یا تشکیل حکومت، به خصوص بعد از اعراب، شکل گرفت عمدتاً از حیات و حضور اندیشهى شیعى ناشى شده است.
با تشکیل دولت - ملت حکومت صفویه، تشیعِ فرقهاى جاى خود را به شیعه به عنوان دین ملى ایران داد که خود تغییرات عمیقترى در نقش سیاسى و اجتماعى تشیع در بطن مذهب شیعه به همراه داشت. با وجود این، هر چند تشیع به عنوان مذهب رسمى ایران پذیرفته شد؛ لیکن سلطنت مستقل بود. در دورهى صفویه، روحانیت رسمى تازهاى شکل گرفت که ارتباط نزدیکى با دربار داشت و انحصاراً به فقه و شرعیات مىپرداخت و کمتر در سیاست دخالت مستقیم داشت. تنها موردى که روحانیون در عصر قاجاریه سعى داشتند در آن دخالت داشته باشند محاکم قضایى بود که در کنار محاکم عرفى فعالیت مىکرد.
در موقعیت جدید، هیچ نظریهى سیاسى که دولت را در دستگاه مذهبى جاى دهد، به وجود نیامده بود و هیچ نظریهاى که در قالب فقه سیاسى مطرح شود، شکل نگرفته بود. در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطیت، روحانیون و برخى علما، کم و بیش، در مسائل سیاسى شرکت فعال داشتند؛ ولى داعیهى حکومت نداشتند. حتى در پى تحریم تنباکو از میرزاى شیرازى خواسته شده بود که سلطنت ناصرالدین شاه را مورد سؤال قرار دهد؛ اما او از این کار اجتناب کرد.
در هر صورت، در مورد آنچه به نام حکومت اسلامى تشکیل مىشود، پرسشهایى مطرح است: آیا مىتوان همه یا بعضى از این حکومتها را حکومت اسلامى دانست؟ و حتى اگر به لحاظ نام و عنوان و شکل، اسلامى لقب گرفتهاند، تا چه میزان محتواى آنها اسلامى است؟ چنین حکومتى مىباید چه شکل و صورتى داشته باشد؟ استبدادى؛ جمهورى یا مشروطهى سلطنتى؟ آیا منظور از اسلامى در اینجا حکومت فقهاست یا محدودهى حکومت اسلامى از چهارچوب فقه، آن هم فقه سنتى، فراتر مىرود؟ اساساً صرف نظر از شکل، محتواى واقعى یک حکومت اسلامى چیست و چگونه در عمل اجرا مىشود؟ و اگر اجرا نشود راه چاره چیست؟ ضامن اجراى آن در جامعه چیست و کیست؟ مکانیسم اعتماد و اطمینان به آن چگونه است؟ مىبینیم که جز در عصر امام زمان که خدا آن را تضمین کرده، این کار عملى نیست؛ لذا باید در جستوجوى مکانیسمهایى بود که مىتواند قدرت مطلقه را، از سوى هر کس که باشد، کنترل کند و بر آن نظارت مستمر داشته باشد؟
حکومت اسلامى، به هر صورت که مطرح باشد و هر هدفى را که دنبال کند، بحث ما دربارهى مکانیسمهایى است که مىتواند آن را نظارت و کنترل کند.
تجربهى بشرى نشان مىدهد در حکومتهاى دینى، که در گذشته بسیارى از مردمخواهان آن بودهاند و امروزه از طرفداران آن به شدت کاسته شده است، به طور یکسویه و از بالا به پایین، به تدریج، شکل جانشین محتوا مىشود و سیاستکارى، مصلحت اندیشى، حفظ قدرت و توسعهى زندگى سکولار در درون هیئت حاکمه رشد مىکند. البته مدینهى فاضلهى اسلامى تصورکردنى است؛ اما بیشتر اتوپیاست و با تاریخ تطبیق نمىکند و تنها در عصر ظهور قابل تحقق است.
اگر بخواهیم تجربهى بشرى را به حساب آوریم و از قانون تکامل تبعیت کنیم و هیچ چیز انسانى را مطلق و غیرقابلنقض نشماریم باید دموکراسى را، که نسبت به دیگر انواع حکومتهاى گذشته یک پیشرفت به حساب مىآید و نیز مغایرتى با اسلام ندارد، بپذیریم. در عین حال، حضور اسلام و ارزشهاى اسلامى را، که به معناى واقعى انسانى است، در اذهان رسوخ دهیم و، از طریق پرورش دموکراتیک سیاسى و اجتماعى، به رشد جامعهى اسلامى، در معناى واقعى، کمک کنیم.
آنچه تا حد محدودى، دنیاى جدید را از جهان کهن و سنتى متمایز مىکند شکل یا عنوان حکومتها نیست؛ بلکه دو چیز است: 1. شکلگیرى جامعهى مدنى و دخالت و مشارکت مردم در امور عمومى؛ 2. اصلاح امور از طریق مکانیسم دموکراسى و دخالت مردم. جامعهى مدنى حکومت مدنى مىطلبد و آن، دولت مبتنى بر قانون و تساوى حقوق است. البته این امر به شرطى قابل تحقق است که اکثریت مردم آگاهىهاى سیاسى لازم را داشته باشند؛ اما خودآگاهى مستلزم محیط آزاد براى رشد است. به علاوه، در عصر جدید حکومت به دولت ملى و دموکراتیک تبدیل شده است و به تدریج، در سراسر دنیا، نوع حکومت سنتى و کاریزمایى جاى خود را به حکومت عقلانى و تخصصى داده است؛ یعنى حکومت به دولتى تبدیل شده است که تصاحب قدرت، از طریق احزاب سیاسى و قانونى در ساخت سیاسى مدرن جامعه، به معناى قبول نوعى رقابت سیاسى است که بر خلاف رژیمهاى مطلقگرا جنبهى پنهانى و ضمنى ندارد؛ بلکه آشکارا کاستىها را برملا مىکند. در چنین اوضاعى، هرگونه اشتباه سیاسى، اقتصادى و فرهنگى به سقوط دولت منجر مىگردد.
دخالت در امور سیاسى به معناى تشکیل حکومت و اجراى احکام و دستورهاى اسلام نیست؛ بلکه به معناى امر به معروف و نهى از منکر است. از اسلام دخالت در سیاست برمىآید؛ ولى تشکیل حکومت، آن هم حکومت فقهى که ابعاد روشنى ندارد و با دنیاى امروزى سازگار نشده، علاوه بر دشوارىهاى خاص خود، زیانهایى نیز براى اصل دین داشته است. به هر حال، یک جامعهى مدنى همواره یک جامعهى مدنى است و غیر از این نمىتواند باشد؛ زیرا در غیر این صورت به کرامت انسان احترام نگذاشته است.
اشاره
نویسندهى محترم اذعان مىکند که، به لحاظ تاریخى و از نگاه جامعهشناختى، نمىتوان منکر تعامل دین و دولت شد؛ چرا که در تمامى اعصار میان این دو ارتباطى وثیق برقرار بوده است. حتى، به لحاظ تاریخى، خود مسلمانان نیز در پى تشکیل حکومت بودهاند و جریان خلافت الگوى عملى این تلاش بوده است. در میان شیعیان نیز عناصر ذهنى زیادى به این جهت سوق مىداده است. اما ایشان انکار مىکنند که در اصل دین تشکیل حکومت مطلوبیت داشته باشد. از نقطه نظر ایشان، آنچه مطلوب است به دست گرفتن قدرت سیاسى نیست؛ بلکه تأثیرگذارى دین بر آن قدرت است. ایشان معتقدند گرچه این قدرت بارها و بارها به نام حکومت اسلامى شکل گرفته است و صورتها و اشکال مختلفى از حکومت به وجود آمده است، اما نمىتوان این تجربهى تاریخى را انکار کرد که طبیعت قدرت، بدون حضور عنصر نظارت مشکلآفرین است. از نقطه نظر نویسندهى محترم، حکومت اسلامى، آنچنان که در کلام پارهاى از علما و فقها آمده است، بیشتر یک اتوپیا است تا یک واقعیت؛ و نداشتن فلسفهى سیاسى فعال و خلأ معرفتى در این زمینه مشکلات فراوانى را به همراه داشته است. بنابراین، چارهى کار صرفاً در آن است که حکومت دموکراسى و جامعهى مدنى شکل بگیرد و نقش مردم در حد مشارکت سیاسىِ فعال تعریف شود. از نظر ایشان دموکراسى تنها چارهى جلوگیرى از قدرتهاى مطلقِ مشکلآفرین است.
این ادعاى نویسنده که دین در مورد تشکیل حکومت و به دست گرفتن قدرت توصیهاى نکرده است، ادعاى تازهاى نیست. به نظر مىرسد بافت نظام عملى و شریعت اسلامى به گونهاى است که خودبهخود توصیه به «قدرت» و «تشکیل حکومت» را به همراه دارد. در شریعت اسلامى اهدافى که مردم مسئول اقامهى آناند، بدون تشکیل حکومت، عملى نیست و اساساً امر به معروف، آنچنان که مکرراً مورد تأکید نویسندهى محترم مقاله قرار گرفته است، خود در کلمات بزرگان، یکى از دلایل لزوم تشکیل حکومت و مطلوبیت «قدرت سیاسى» دانسته شده است و تلاش مسلمانان، در برهههاى مختلف، بر اساس همین فهم از دین بوده است.
اما مشخص نیست این ادعاى نویسندهى محترم که حکومت، اگر هم مورد توجه دین باشد، حکومت صالحان است نه حکومت فقیهان و عالمان، بر چه اساسى مبتنى است؟ مسلم است که منظور از فقیهان و عالمان نیز همان عالمان پرهیزکار و صالح است.
نویسندهى محترم از حکومت فقهى انتقاد مىکند و گویا به نظر ایشان، این حکومت ابعاد نامشخصى دارد که با دنیاى امروز سازگار نیست. اما معلوم نمىکنند که منظورشان از حکومت فقهى چیست؟ آیا منظور، به کارگیرى احکام اسلامى و شریعت اسلامى در قوانین است؟ آیا منظور این است که فقه اصطلاحى در چنین حکومتى سرورى مىکند و سایر ابعاد دین و دیانت نادیده گرفته مىشود؟ در هر صورت، ناسازگارى با دنیاى امروز وصفِ حال کدام جنبهى حکومتِ مبتنى بر فقه است؟ ایشان نگرانى خود را از این ناسازگارى به طور واضح اعلام مىکنند؛ اما معلوم نمىکنند که چگونه این ناسازگارى اتفاق مىافتد؟ آیا این ناسازگارى در ناحیهى محتواست و یا در فُرم و شکل حکومت چنین اتفاقى مىافتد؟ و اساساً مبناى تئوریک لزوم این سازگارى چیست؟
البته این نکتهى نویسندهى محترم که طرح اندیشهى سیاسى باید در منابع معرفتى ما، قوىتر از آنچه هست، شکل مىگرفت، مطلب صحیحى است و در میان مسلمانان، کمتر از آنچه در میان غربیان اتفاق افتاده است، متون کلاسیکِ اندیشهى سیاسى به چشم مىخورد. اگر بپذیریم که پایهى فلسفهى سیاسى شیعیان همان اندیشهى امامت است، باید پذیرفت که ابعاد متنوع این اندیشه، آنچنان که باید، مورد بررسى قرار نگرفته است و آن طور که نظریهى امامت در ادبیات کلامى ما، در دوران حضور امام، قدرت تئوریک دارد، نتوانسته است چالشهاى مطرح در دورهى غیبت را پاسخگو باشد. اما این را هم باید پذیرفت که در حوزهى اندیشهى سیاسى شیعه، همین نظریهى امامت بوده است که به نظریهى ولایت فقیهان منتهى شده است. خاستگاه نظریهى ولایت فقیهان، به طور اصولى، خارج از نظام معرفت کلامى و فلسفى اندیشمندان نبوده است و طبیعى است که ابعاد این پارادایم فکرى، به طور کلى بر ابعاد دموکراسى، به عنوان نظریهى غالب در دنیاى امروز، منطبق نمىشود و پل زدن از یکى به دیگرى مشکل است. اگر انتظار نویسندهى محترم آن است که مىباید از طرف اندیشمندان اسلامى، به طور غالب، نظریهى مبتنى بر دموکراسى ارائه مىشده است، این با طبیعت تولید اندیشه و معرفت و زایش اندیشههاى جدید در دامنِ پارادایمهاى مناسب سازگار نیست. بىجهت نیست که نظریهى دموکراسى، با همهى طمطراقش، هرچند از سوى پارهاى روشنفکران دینى همواره مطرح شده است، اما به عنوان یک نظریهى دینى و مستند به منابع معرفتى مسلمانان کمتر مورد توجه بوده است. البته این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که بسیارى از روشنفکران دینى نیز دموکراسى را نه به عنوان شکلِ مورد توصیه دین، بلکه به عنوان یک روش، فارغ از دین، مورد توجه قرار دادهاند.
همبستگى، 25 و 29/3/81
از سویى ادیان هیچگاه دربارهى سپردن حکومت به شخص خاص توصیه نکردهاند (و اگر هم چنین توصیهاى وجود داشته، تنها به پرهیزکاران و صالحان اشاره داشته است؛ نه فقها و علما). آنچه در ادیان مهم است، محتواى حکومت، و نه شکل آن، است. بنابراین، همهى اشکال حکومت (خلافت، امارت، سلطنت، مشروطیت، جمهورى، استبداد) با ادیان سازگارى داشته و در زمان و مکان خود توجیه شرعى داشته است.
شکى در این نیست که مسلمانان، در تاریخ 1400 سالهى خود، بارها حکومت تشکیل دادهاند و این امر به دنبال حکومت پیامبر و خلفا در مدینه بوده است. این حکومتها، که به نام اسلام در تاریخ شکل گرفتهاند، گاه با موفقیتهاى نظامى و سیاسى فراوان همراه بوده و، در مواردى، تمدنساز بودهاند. مىتوان گفت بنیان همهى دگرگونىها در جهان اسلام، ارزشهاى والاى توحیدى، جایگاه واقعى تفکر و اندیشه، و عمل هدفمند مسلمانان بوده است؛ اما آن ارزشها، در طى قرون، فراموش شده و قشرىگرى، خرافهپرستى و انحطاط سیاسى جاى آن را گرفته است. باید اذعان کرد که در قرون گذشته مسلمانان کمتر به توسعهى فلسفهى سیاسى در اسلام پرداختهاند. آمیختگى دیدگاههاى متفکران مسلمان با منابع مختلف یونانى و نشر و رواج فلسفههاى مختلف در جهان اسلام، تأکید بر بعد معنوى و روحانى و اعتقادى اسلام و بىتوجهى به نیازها و مسائل اینجهانى در تاریخ فقه اسلام و فقه شیعه مجال مسلمین براى بحث و فحص در باب فلسفهى سیاسى را بسیار تنگ ساخته است. در واقع، فقه سیاسى اسلام در محدودهى کلى فقه، که بیشتر عبادات و معاملات است ، بررسى شده و کمتر به طور مستقل مورد توجه قرار گرفته است. جایگاه مناسب حقوق و فلسفهى سیاسى اسلام، به طور دقیق، در فقه و حکمت اسلامى تعیین شده است که به صورت پراکنده و غیر منظم در دورههاى خاصى، فقها و علماى اخلاق اسلامى آن را بررسى کردهاند.
در ایران شیعى، پس از رفع سیطرهى خلفا، هر چند نظام سیاسى - اعتقادى، در قالب امامت و مهدویت، در طول تاریخ استمرار یافت؛ اما تشکیل حکومت شیعى، در دورانى به نسبت طولانى، به ظهور حضرت صاحب موکول شد. با این همه، نمىتوان انکار کرد که ظهور و سقوط سلسلههاى مختلف در ایران و نهضتهایى که در طول تاریخ براى کسب قدرت سیاسى یا تشکیل حکومت، به خصوص بعد از اعراب، شکل گرفت عمدتاً از حیات و حضور اندیشهى شیعى ناشى شده است.
با تشکیل دولت - ملت حکومت صفویه، تشیعِ فرقهاى جاى خود را به شیعه به عنوان دین ملى ایران داد که خود تغییرات عمیقترى در نقش سیاسى و اجتماعى تشیع در بطن مذهب شیعه به همراه داشت. با وجود این، هر چند تشیع به عنوان مذهب رسمى ایران پذیرفته شد؛ لیکن سلطنت مستقل بود. در دورهى صفویه، روحانیت رسمى تازهاى شکل گرفت که ارتباط نزدیکى با دربار داشت و انحصاراً به فقه و شرعیات مىپرداخت و کمتر در سیاست دخالت مستقیم داشت. تنها موردى که روحانیون در عصر قاجاریه سعى داشتند در آن دخالت داشته باشند محاکم قضایى بود که در کنار محاکم عرفى فعالیت مىکرد.
در موقعیت جدید، هیچ نظریهى سیاسى که دولت را در دستگاه مذهبى جاى دهد، به وجود نیامده بود و هیچ نظریهاى که در قالب فقه سیاسى مطرح شود، شکل نگرفته بود. در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطیت، روحانیون و برخى علما، کم و بیش، در مسائل سیاسى شرکت فعال داشتند؛ ولى داعیهى حکومت نداشتند. حتى در پى تحریم تنباکو از میرزاى شیرازى خواسته شده بود که سلطنت ناصرالدین شاه را مورد سؤال قرار دهد؛ اما او از این کار اجتناب کرد.
در هر صورت، در مورد آنچه به نام حکومت اسلامى تشکیل مىشود، پرسشهایى مطرح است: آیا مىتوان همه یا بعضى از این حکومتها را حکومت اسلامى دانست؟ و حتى اگر به لحاظ نام و عنوان و شکل، اسلامى لقب گرفتهاند، تا چه میزان محتواى آنها اسلامى است؟ چنین حکومتى مىباید چه شکل و صورتى داشته باشد؟ استبدادى؛ جمهورى یا مشروطهى سلطنتى؟ آیا منظور از اسلامى در اینجا حکومت فقهاست یا محدودهى حکومت اسلامى از چهارچوب فقه، آن هم فقه سنتى، فراتر مىرود؟ اساساً صرف نظر از شکل، محتواى واقعى یک حکومت اسلامى چیست و چگونه در عمل اجرا مىشود؟ و اگر اجرا نشود راه چاره چیست؟ ضامن اجراى آن در جامعه چیست و کیست؟ مکانیسم اعتماد و اطمینان به آن چگونه است؟ مىبینیم که جز در عصر امام زمان که خدا آن را تضمین کرده، این کار عملى نیست؛ لذا باید در جستوجوى مکانیسمهایى بود که مىتواند قدرت مطلقه را، از سوى هر کس که باشد، کنترل کند و بر آن نظارت مستمر داشته باشد؟
حکومت اسلامى، به هر صورت که مطرح باشد و هر هدفى را که دنبال کند، بحث ما دربارهى مکانیسمهایى است که مىتواند آن را نظارت و کنترل کند.
تجربهى بشرى نشان مىدهد در حکومتهاى دینى، که در گذشته بسیارى از مردمخواهان آن بودهاند و امروزه از طرفداران آن به شدت کاسته شده است، به طور یکسویه و از بالا به پایین، به تدریج، شکل جانشین محتوا مىشود و سیاستکارى، مصلحت اندیشى، حفظ قدرت و توسعهى زندگى سکولار در درون هیئت حاکمه رشد مىکند. البته مدینهى فاضلهى اسلامى تصورکردنى است؛ اما بیشتر اتوپیاست و با تاریخ تطبیق نمىکند و تنها در عصر ظهور قابل تحقق است.
اگر بخواهیم تجربهى بشرى را به حساب آوریم و از قانون تکامل تبعیت کنیم و هیچ چیز انسانى را مطلق و غیرقابلنقض نشماریم باید دموکراسى را، که نسبت به دیگر انواع حکومتهاى گذشته یک پیشرفت به حساب مىآید و نیز مغایرتى با اسلام ندارد، بپذیریم. در عین حال، حضور اسلام و ارزشهاى اسلامى را، که به معناى واقعى انسانى است، در اذهان رسوخ دهیم و، از طریق پرورش دموکراتیک سیاسى و اجتماعى، به رشد جامعهى اسلامى، در معناى واقعى، کمک کنیم.
آنچه تا حد محدودى، دنیاى جدید را از جهان کهن و سنتى متمایز مىکند شکل یا عنوان حکومتها نیست؛ بلکه دو چیز است: 1. شکلگیرى جامعهى مدنى و دخالت و مشارکت مردم در امور عمومى؛ 2. اصلاح امور از طریق مکانیسم دموکراسى و دخالت مردم. جامعهى مدنى حکومت مدنى مىطلبد و آن، دولت مبتنى بر قانون و تساوى حقوق است. البته این امر به شرطى قابل تحقق است که اکثریت مردم آگاهىهاى سیاسى لازم را داشته باشند؛ اما خودآگاهى مستلزم محیط آزاد براى رشد است. به علاوه، در عصر جدید حکومت به دولت ملى و دموکراتیک تبدیل شده است و به تدریج، در سراسر دنیا، نوع حکومت سنتى و کاریزمایى جاى خود را به حکومت عقلانى و تخصصى داده است؛ یعنى حکومت به دولتى تبدیل شده است که تصاحب قدرت، از طریق احزاب سیاسى و قانونى در ساخت سیاسى مدرن جامعه، به معناى قبول نوعى رقابت سیاسى است که بر خلاف رژیمهاى مطلقگرا جنبهى پنهانى و ضمنى ندارد؛ بلکه آشکارا کاستىها را برملا مىکند. در چنین اوضاعى، هرگونه اشتباه سیاسى، اقتصادى و فرهنگى به سقوط دولت منجر مىگردد.
دخالت در امور سیاسى به معناى تشکیل حکومت و اجراى احکام و دستورهاى اسلام نیست؛ بلکه به معناى امر به معروف و نهى از منکر است. از اسلام دخالت در سیاست برمىآید؛ ولى تشکیل حکومت، آن هم حکومت فقهى که ابعاد روشنى ندارد و با دنیاى امروزى سازگار نشده، علاوه بر دشوارىهاى خاص خود، زیانهایى نیز براى اصل دین داشته است. به هر حال، یک جامعهى مدنى همواره یک جامعهى مدنى است و غیر از این نمىتواند باشد؛ زیرا در غیر این صورت به کرامت انسان احترام نگذاشته است.
اشاره
نویسندهى محترم اذعان مىکند که، به لحاظ تاریخى و از نگاه جامعهشناختى، نمىتوان منکر تعامل دین و دولت شد؛ چرا که در تمامى اعصار میان این دو ارتباطى وثیق برقرار بوده است. حتى، به لحاظ تاریخى، خود مسلمانان نیز در پى تشکیل حکومت بودهاند و جریان خلافت الگوى عملى این تلاش بوده است. در میان شیعیان نیز عناصر ذهنى زیادى به این جهت سوق مىداده است. اما ایشان انکار مىکنند که در اصل دین تشکیل حکومت مطلوبیت داشته باشد. از نقطه نظر ایشان، آنچه مطلوب است به دست گرفتن قدرت سیاسى نیست؛ بلکه تأثیرگذارى دین بر آن قدرت است. ایشان معتقدند گرچه این قدرت بارها و بارها به نام حکومت اسلامى شکل گرفته است و صورتها و اشکال مختلفى از حکومت به وجود آمده است، اما نمىتوان این تجربهى تاریخى را انکار کرد که طبیعت قدرت، بدون حضور عنصر نظارت مشکلآفرین است. از نقطه نظر نویسندهى محترم، حکومت اسلامى، آنچنان که در کلام پارهاى از علما و فقها آمده است، بیشتر یک اتوپیا است تا یک واقعیت؛ و نداشتن فلسفهى سیاسى فعال و خلأ معرفتى در این زمینه مشکلات فراوانى را به همراه داشته است. بنابراین، چارهى کار صرفاً در آن است که حکومت دموکراسى و جامعهى مدنى شکل بگیرد و نقش مردم در حد مشارکت سیاسىِ فعال تعریف شود. از نظر ایشان دموکراسى تنها چارهى جلوگیرى از قدرتهاى مطلقِ مشکلآفرین است.
این ادعاى نویسنده که دین در مورد تشکیل حکومت و به دست گرفتن قدرت توصیهاى نکرده است، ادعاى تازهاى نیست. به نظر مىرسد بافت نظام عملى و شریعت اسلامى به گونهاى است که خودبهخود توصیه به «قدرت» و «تشکیل حکومت» را به همراه دارد. در شریعت اسلامى اهدافى که مردم مسئول اقامهى آناند، بدون تشکیل حکومت، عملى نیست و اساساً امر به معروف، آنچنان که مکرراً مورد تأکید نویسندهى محترم مقاله قرار گرفته است، خود در کلمات بزرگان، یکى از دلایل لزوم تشکیل حکومت و مطلوبیت «قدرت سیاسى» دانسته شده است و تلاش مسلمانان، در برهههاى مختلف، بر اساس همین فهم از دین بوده است.
اما مشخص نیست این ادعاى نویسندهى محترم که حکومت، اگر هم مورد توجه دین باشد، حکومت صالحان است نه حکومت فقیهان و عالمان، بر چه اساسى مبتنى است؟ مسلم است که منظور از فقیهان و عالمان نیز همان عالمان پرهیزکار و صالح است.
نویسندهى محترم از حکومت فقهى انتقاد مىکند و گویا به نظر ایشان، این حکومت ابعاد نامشخصى دارد که با دنیاى امروز سازگار نیست. اما معلوم نمىکنند که منظورشان از حکومت فقهى چیست؟ آیا منظور، به کارگیرى احکام اسلامى و شریعت اسلامى در قوانین است؟ آیا منظور این است که فقه اصطلاحى در چنین حکومتى سرورى مىکند و سایر ابعاد دین و دیانت نادیده گرفته مىشود؟ در هر صورت، ناسازگارى با دنیاى امروز وصفِ حال کدام جنبهى حکومتِ مبتنى بر فقه است؟ ایشان نگرانى خود را از این ناسازگارى به طور واضح اعلام مىکنند؛ اما معلوم نمىکنند که چگونه این ناسازگارى اتفاق مىافتد؟ آیا این ناسازگارى در ناحیهى محتواست و یا در فُرم و شکل حکومت چنین اتفاقى مىافتد؟ و اساساً مبناى تئوریک لزوم این سازگارى چیست؟
البته این نکتهى نویسندهى محترم که طرح اندیشهى سیاسى باید در منابع معرفتى ما، قوىتر از آنچه هست، شکل مىگرفت، مطلب صحیحى است و در میان مسلمانان، کمتر از آنچه در میان غربیان اتفاق افتاده است، متون کلاسیکِ اندیشهى سیاسى به چشم مىخورد. اگر بپذیریم که پایهى فلسفهى سیاسى شیعیان همان اندیشهى امامت است، باید پذیرفت که ابعاد متنوع این اندیشه، آنچنان که باید، مورد بررسى قرار نگرفته است و آن طور که نظریهى امامت در ادبیات کلامى ما، در دوران حضور امام، قدرت تئوریک دارد، نتوانسته است چالشهاى مطرح در دورهى غیبت را پاسخگو باشد. اما این را هم باید پذیرفت که در حوزهى اندیشهى سیاسى شیعه، همین نظریهى امامت بوده است که به نظریهى ولایت فقیهان منتهى شده است. خاستگاه نظریهى ولایت فقیهان، به طور اصولى، خارج از نظام معرفت کلامى و فلسفى اندیشمندان نبوده است و طبیعى است که ابعاد این پارادایم فکرى، به طور کلى بر ابعاد دموکراسى، به عنوان نظریهى غالب در دنیاى امروز، منطبق نمىشود و پل زدن از یکى به دیگرى مشکل است. اگر انتظار نویسندهى محترم آن است که مىباید از طرف اندیشمندان اسلامى، به طور غالب، نظریهى مبتنى بر دموکراسى ارائه مىشده است، این با طبیعت تولید اندیشه و معرفت و زایش اندیشههاى جدید در دامنِ پارادایمهاى مناسب سازگار نیست. بىجهت نیست که نظریهى دموکراسى، با همهى طمطراقش، هرچند از سوى پارهاى روشنفکران دینى همواره مطرح شده است، اما به عنوان یک نظریهى دینى و مستند به منابع معرفتى مسلمانان کمتر مورد توجه بوده است. البته این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که بسیارى از روشنفکران دینى نیز دموکراسى را نه به عنوان شکلِ مورد توصیه دین، بلکه به عنوان یک روش، فارغ از دین، مورد توجه قرار دادهاند.
همبستگى، 25 و 29/3/81