شیوه های برخورد با سنت های فرهنگی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در دوران معاصر، در برخورد با سنتهاى فرهنگى سه گرایش در میان ایرانیان شایع بوده است: 1. گرایش سنتگرایانه؛ 2. گرایش شبهتجددخواهانه و 3. گرایش تجددخواهانه. گرایش اخیر با استفاده از اصل «میراثبردن انتقادى» به خلق فرهنگ نو چشم دوخته است. در شرایط امروزى تنها تأکید بر آن دسته سنتهاى فرهنگى مجاز است که بتوانند با فرآیند همگرایى فرهنگى جهانى سازگار شوند.متن
فرهنگ را مىتوان دربرگیرندهى قلمرو فعالیت معنوى بشر دانست که شامل دین، فلسفه، زبان، آداب و رسوم و هنرها مىباشد. فرهنگ، هنجارها و شیوههاى کردار بیناشخصى و بیناگروهى در جامعه را تحت نظارت داشته و هدایت مىکند؛ هنجارها و شیوههایى هدفدار(1) و ارزشمدار،(2) که خود برآمدهى فعالیتهاى مادى انسانها در جامعه بوده و متضمن بقاى جامعه باشد. از این رو فرهنگ خصلت تاریخى دارد؛ با تحول اجتماعى، مناسبات و کردارهاى انسان در جامعه تحول مىپذیرد و، به تبع آن، مبانى ارزشى و معطوف به هدفِ رفتار و کردار آنها و، در مجموع، فرهنگشان تغییر مىپذیرد.
در دوران معاصر سه گرایش در برخورد با سنتهاى فرهنگى در میان ایرانیان شایع بوده است:
1. گرایش سنتگرایانه: این گرایش تحت هر شرایطى خواهان حفظ و تداوم یکسان سنتهاى فرهنگى بوده و خواهان طرد یا سرکوب هر نوع دیدگاه فرهنگى است که این سنتها را مورد پرسش قرار مىدهد. سنتگرایى فرهنگى، در اساس، در شرایط گذار از جامعهى سنتى به جامعهى متجدد و در تقابل با فرهنگ تجددخواهانه زمینه مىیابد و رشد مىکند.
2. گرایش شبهتجددخواهانه: در این گرایش، سنتهاى فرهنگى جامعه یکسره از عوامل اصلى عقبماندگى جامعه دانسته شده و گذار از جامعهى سنتى به جامعهى مدرن (نه متجدد) را با نفى و طرد همهى سنتهاى فرهنگى برابر مىگیرد. از این رو، این گرایش چارهاى جز دنباله روى و تقلید از فرهنگ جوامعى که خود این مراحل را گذراندهاند، ندارد (عموماً کشورهاى غربى).
3. گرایش تجددخواهانه: گرایش فرهنگى تجددخواهى،(3) چه دینى و چه غیر دینى، هم سنتگرایى و هم شبهتجددخواهى را ناتوان از پاسخگویى به نیازهاى فکرى و تحقق توسعهى فرهنگى جامعه مىبیند؛ چرا که معتقد است توسعه و پیشرفت، حاصل وحدت و تضاد «گسست» و «تداوم» مىباشد و تحول و توسعهى فرهنگى بدون تبدیل هر بارهى «تداوم» به «گسست» و «گسست» به «تداوم» و بازتولید این دو ممکن نیست. اما سنتگرایى در امر تحول، «گسست» را نادیده مىگیرد و شبهتجددخواهى، «تداوم» را.
محور برخورد تجددخواهى با سنتهاى فرهنگى «میراثبردن انتقادى» است تا سنتها در جریان تحول و توسعهى فرهنگى داراى کارکرد شوند. با پیش گرفتن این معیار، از یک سو، انتقاد از سنن فرهنگ بومى یا ملى باعث مىشود مطمئن شویم آنچه شایستهى میراث بردن است، یعنى در جریان تحول و پیشرفت و توسعه فرهنگى هنوز مؤثر است، حفظ مىشود و، از سوى دیگر، با تأکید بر میراث بردن، پیوستگى جریان انتقاد را حفظ کرده و از جدا شدن انتقاد از شرایط موجود اجتماعى جلوگیرى مىکند.
«میراث بردن انتقادى» در برخورد با سنتهاى فرهنگى، به خودى خود، فقط یک هنجار انتزاعى است. این معیار، صرفاً به عنوان یک معیار، هیچ ارزش نظارتى و راهبردى در تحول و توسعهى فرهنگى ندارد؛ اینکه با کدام یک از سنتهاى فرهنگى باید برخورد انتقادى داشت و چگونگى این برخورد و بازتولید آن سنت تا با شرایط موجود سازگار شود، از خودِ هنجار بر نمىآید و همچنین اینکه کدام سنت فرهنگى هنوز مىتواند به عنوان میراثى در خدمت توسعه فرهنگى قرار گیرد و یا اینکه در کل چگونه مىتوان هنجار «میراث بردن انتقادى» را در ارتباط با این یا آن سنت فرهنگى به کار گرفت باز از هنجار بر نمىآید. «میراث بردن انتقادى» در بروز انتزاعى آن، فقط مىتواند مبین شیوهى عقلانى انتزاعى در برخورد با سنتهاى فرهنگى باشد. این شیوه، در شرایطى، از انضمامیت برخوردار مىشود که:
1. مضمون و محتواى مشخصى را پذیرفته باشد؛ 2. مشروط شود.
اما میراث بردن انتقادى براى انضمامیت یافتن چه مضمون و محتوایى را باید بپذیرد و شرط تحقق آن چیست؟ در این جا فقط به مضمون و محتواى عمده و شرط اصلى تحقق پرداخته مىشود: محتوا و مضمون این هنجار، خلق فرهنگ نو است؛ شرط تحقق آن نیز تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر مىباشد.
همچنان که اشاره شد، ایران از نظر تاریخى در مرحلهى گذار از جامعهى سنتى به جامعهى متجدد قرار دارد. این دوران گذار با انحطاط و فروپاشى جامعه سنتى و انقلاب مشروطه شروع شده، اما با گذشت بیش از صد سال هنوز پایان نیافته است. بنابراین، اگر این دریافت درست باشد، فرهنگ نو در شرایط امروز ایران، فرهنگ تجددخواهانه است. بالطبع در این دوران بسیار طولانى گذار، هم مضمون و هم شکل، تجدد خواهى بسیار متحول شده است. در دورهى صد سالهاى که ایران نتوانسته است از این مرحله گذار کند، تجددخواهى وجوه گستردهى جهانى یافته است. وقتى استقرار فرهنگ تجددخواهانه (دربرگیرندهى بعد دینى و بعد غیر دینى آن) مضمون و محتواى هنجار «میراث بردن انتقادى» قرار گیرد، این هنجار در برخورد با سنن فرهنگى، از یک معیار انتزاعى به معیارى مشخص و عملى تبدیل مىشود.
در مورد شرط انضمامیتپذیرى و یا عملى شدن میراث بردن انتقادى، یعنى تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر باید گفت که امرزه همگرایى فرهنگها، از جمله به علت گسترش کیفى رسانههاى همگانى و عصر اطلاعات، به امر اجتنابناپذیرى تبدیل شده که در صورت برخورد صحیح با آن مىتواند نقش مؤثرى در تعیّن بخشیدن هر چه بیشتر به مضمون و محتواى «میراث بردن انتقادى» داشته باشد. در این مورد، همین بس که گفته شود اگر فرهنگ نو در شرایط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرایط ایران مىباشد (دینى یا غیر دینى بودن آن تأثیرى در این بحث ندارد) در جهان، جوامعى - و مشخصاً و یقیناً جوامع غربى - هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرایط عمومى جامعهى خود دیرى است متحقق ساخته، پیامدهاى مثبت و منفى آن را متداوماً مىسنجند. از این رو، امروزه تلاش براى استقرار فرهنگ تجددخواهانه به معناى تشریک مساعى در روند جهانى سنجش اثرهاى مثبت و منفى تجددخواهى، از طریق بازتولید این فرهنگ در ایران، مىباشد؛ یعنى از طریق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقویت جهانى شدن این فرهنگ کمک کرده و از طریق گفتوگو و با شناخت هر چه بیشتر فرهنگهاى دیگر و سنجش خود از منظر فرهنگ همگرایى جهانى، خلق فرهنگ نوین بومى و ملى را براى خود ممکن مىداریم.
وقتى تعامل و گفتوگوى خلاق میان فرهنگ بومى یا ملى و فرهنگهاى دیگر و، به ویژه، فرهنگ غربى را در جهت اعتلاى همگرایى فرهنگى جهانى مسدود کنیم، راه را براى تأثیرپذیرى مقلدانه از مظاهر فرهنگ غربى گشودهایم. از این نقطه نظر، این خود ما هستیم که امکان هجوم فرهنگى را فراهم آورده و تحقق نیات استیلاطلبانهى قدرتهاى غربى در عرصهى فرهنگ را ممکن کردهایم. جلوگیرى از این امر به معناى رد و انکار سنتهاى فرهنگى بومى نیست. اما در شرایط امروز، تنها تأکید بر آن دسته سنتهاى فرهنگى و تلاش براى بازتولید آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته سنتها بتوانند با روند همگرایى فرهنگى جهانى سازگار شوند. بنابراین، هر سنت بومى که نتواند از طریق گفتوگوى فرهنگها با جریان همگرایى فرهنگى جهانى تطبیق یابد و پیوند بخورد، باید به عنوان سنت کهنه یا غیرقابلبازتولید کنار گذاشته شود.
خلق فرهنگ نو به معناى ترکیب عناصر مختلف فرهنگهاى دیگر با مجموعه عناصر فرهنگهاى بومى یا ملى دیگر است. این چنین ترکیبى به معناى درونى کردن عناصر فرهنگهاى دیگر و باز تولید نوین فرهنگ بومى یا ملى است. در این رابطه باید به الزاماتى توجه داشت که جامعه در کل با آن مواجه است و، مطابق با منافع عمومى جامعه، عناصر فرهنگى را بدون در نظر گرفتن اینکه این عناصر سنتى هستند یا متجدد، ایرانى هستند یا غربى، برگزید و با هم ترکیب کرد. مهم این است که چنین عناصرى در خدمت تحقق هدف عمومى جامعه باشند.
در دوران معاصر روند خلق فرهنگ نو از طریق گفتوگوى فرهنگها در ایران، دست کم از سوى روشنفکران معدودى، ادامه یافته است. روشنفکرانى بودند برآمده از تجددخواهى نهضت مشروطیت که عمدتاً در زمینهى هنر و به ویژه ادبیات به این مهم اقدام کردند. نمونهى بسیار درخشان آن، شعر نو مىباشد. نیما یوشیج، یکى از برجستهترین چهرههاى ادبیات معاصر، توانست با شناخت صحیح ادبیات غرب (به ویژه ادبیات فرانسه) و ترکیب خلاق این شناخت با آنچه از ادبیات سنتى، به ویژه شعر کلاسیک ایران کسب کرده بود، با خلق شعر نو، «میراث بردن انتقادى» را تحقق بخشد.
اشاره
نویسندهى محترم در این مقاله به مسئلهاى مهم و شاید مهمترین مسئلهى کنونى جامعهى ایران پرداخته و تلاش کرده است تا مواضع گوناگون را به اجمال بیان دارد. با این حال، وى نقاط حساس و کلیدى بحث را به صورت مبهم و مجمل رها ساخته و به تکرار همان دیدگاه رایج روشنفکران سکولار در دهههاى اخیر پرداخته است. به نظر مىرسد که تنها با انگشت نهادن بر این نقطههاى عطف است که چالش و رویارویى موجود را، که متأسفانه بیشتر شکل سیاسى به خود مىگیرد، مىتوان به یک گفتوگوى جدى و بنیادین تبدیل کرد. در این راستا، نویسنده در مباحث زیر دیدگاه صریح و شفافى ارائه نکرده است یا اگر مطرح کرده مطالب او از پشتوانهى علمى لازم برخوردار نیست:
1. اشکال از همان تعریف نویسنده از فرهنگ آغاز مىشود؛ وى، فرهنگ را «هنجارها و شیوههاى هدفدار و ارزشمدار که خود برآمدهى فعالیتهاى مادى انسانها در جامعه بوده و متضمن بقاى جامعه باشد»، تعریف مىکند. در این تعریف، که بر یک انسانشناسى خاص استوار است، فرهنگ در نیازهاى مادى انسانها ریشه دارد و طبعاً نمىتواند خاستگاهى در ابعاد متعالى و آرمانهاى والاى انسانى داشته باشد. از این نظرگاه، طبیعى است که نویسنده براى خودِ فرهنگ، از آن جهت که برخاسته از دین، ملیت، اخلاق و هویتهاى متعین و مشخص است، هیچ اهمیتى قائل نشده است و تأمین «هدف عمومى جامعه» را به عنوان یگانه معیار درستى عناصر فرهنگى قلمداد مىکند. بدیهى است که در این انگاره، هدف عمومى جامعه نیز در همان «فعالیتهاى مادى انسانها» تعریف مىشود که «متضمن بقاى جامعه» باشد.
در مقابل، مىتوان گفت که هدف عمومى جامعه، خود در گرو فرهنگ یک جامعه است و تفاوت جوامع در این عرصه، به همان ارزشها، آرمانها و معیارهاى بنیادین هر جامعه است.
2. با توجه به این نکته، مىتوان به بررسى مفهوم «میراث بردن انتقادى» به عنوان کلیدىترین مفهوم این مقاله پرداخت. واژهى انتقاد، به خودى خود، ضرورت وجود یک الگوى تفکر و یک دسته از معیارهاى پیشین را الزام مىدارد. بدون داشتن چنین سرمایهاى، سخن از نقد و انتقاد بىمعناست. از آن سو، مىتوان ادعا کرد که هیچ جامعهاى نمىتواند از هویت کنونىاش، که حاصل همهى گذشتههاست و به آن اصطلاحاً «سنت» گفته مىشود، به طور کامل جدا شود و پذیراى یک فرهنگ بیگانه و نوین گردد. بنابراین، «میراث بردن» از سنتهاى گذشته در تکامل تاریخى جوامع امرى قهرى است. مهم این است که یک جامعه چه بخشى از هویت و فرهنگ گذشته را آن هم با کدامین معیار مىپذیرد یا وامىنهد. بدین ترتیب، مىتوان گفت، در صحنهى عمل، نزاع سنتگرایان و تجددگرایان همواره در حدود و مرزهاى این میراثبرى و انتقادپذیرى بوده است و نه در اصل آنها.
3. نویسندهى محترم شرط عملى شدن «میراث بردن انتقادى» را تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر ذکر کرده است. روشن است که بدون تعامل و گفتوگو معمولاً تکامل و توسعهى فرهنگى ممکن نمىشود، اما همهى سخن بر سر تعریف و ماهیت «گفتوگوى فرهنگى» و شیوهى تحقق آن است. به نظر مىرسد که هستهى اصلى این مقاله دقیقاً به همین نکته باز مىگردد. نظریهى نویسنده سه مقدمه دارد که صریحاً با عبارات زیر در مقاله آمده است: 1. امروز همگرایى فرهنگها امرى اجتنابناپذیر است؛ 2. فرهنگ نو در شرایط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرایط ایران است (دینى یا غیر دینى بودن تأثیرى در این بحث ندارد)؛ 3. در جهان، جوامع غربى هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرایط عمومى جامعهى خود دیرى است که متحقق کردهاند.
نویسنده از این سه مقدمه نتیجه گرفته است که بایستى «از طریق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقویت جهانى شدن این فرهنگ» کمک کرد.
البته نتیجهگیرى اخیر را بسته به اینکه «بومى کردن» را تا چه اندازه جدى و مهم بشماریم، به دو گونهى متفاوت مىتوان تفسیر کرد؛ ولى تعابیر خود نویسنده یک احتمال را بیشتر مجاز نمىشمارد؛ زیرا ایشان بلافاصله این «تقویت فرهنگ جهانى» را چنین تفسیر مىکند: «از طریق گفتوگو و با شناخت هر چه بیشتر فرهنگهاى دیگر و سنجش خود از منظر فرهنگ همگرایى جهانى، خلق فرهنگ نوین بومى و ملى را براى خود ممکن مىداریم.» چنان که پیداست، معیار سنجش فرهنگ خودى را نیز همان فرهنگ جهانى گرفته است که در واقع چیزى جز توسعه و گسترش فرهنگ غربى به سایر مناطق جهان نیست. عبارت زیر ما را از شرح بیشتر بىنیاز مىکند: «در شرایط امروزى تنها تأکید بر آن دسته سنتهاى فرهنگى و تلاش براى بازتولید آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته از سنتها بتوانند با روند همگرایى فرهنگى جهانى سازگار شود. بنابراین، هر سنت بومى که نتواند از طریق گفتوگوى فرهنگها با جریان همگرایى فرهنگى جهانى تطبیق یابد و پیوند بخورد، باید به عنوان سنت کهنه یا غیرقابلبازتولید کنار گذاشته شود».
4. با این وصف، اکنون مىتوان داورى کرد که تقسیمبندى نویسنده در آغاز مقاله و تفکیک میان گرایش تجددخواهانه و گرایش شبهتجددخواهانه چندان درست نمىنماید. آنچه ایشان به نام تجددخواهى از آن دفاع مىکند، در عمل، با آنچه شبهتجددخواهى نامیده است، چندان تفاوتى ندارد. اگر در این مقاله مثالهاى روشنى براى شبهتجددخواهان ارائه شده بود، شاید بهتر مىتوانستیم در این خصوص قضاوت کنیم؛ اما آنچه در سدهى اخیر با نام تجددگرایى در ایران مطرح شده است، (از میرزا ملکم و تقىزاده در صدر مشروطه تا غالب روشنفکران اخیر) عموماً به معناى اصل گرفتن مدرنیتهى غربى و پالایش فرهنگ خودى و ریزش از آن براى همآهنگى با مدرنیته به عنوان یک فرهنگ جهانى است.
به این ترتیب، دستهبندى نویسنده با یک اشکال دیگر نیز مواجه مىشود. در برابر سنتگرایى و تجددگرایى، جریان سومى در تاریخ معاصر ایران وجود داشته است که با انقلاب اسلامى بروز عینى یافت و توسعه و پیشرفت اجتماعى را در چارچوب و بر بنیادهاى فرهنگ اسلامى و احیاناً فرهنگ ایرانى تعریف مىکند. این گرایش که داعیهى تأسیس «تمدن نوین اسلامى» را مطرح ساخته است، از یک سو، سنتهاى استوار اسلامى را از پیرایههایى که در طول زمان بدان بسته شده است، تفکیک مىکند و، از سوى دیگر، تجددخواهى را به معناى توسعه و تکامل ظرفیتهاى مادى و معنوى بشر در راه رسیدن به سعادت ابدى مىگیرد.
5. نویسنده راه رسیدن به «خلق فرهنگ نو» را «ترکیب عناصر فرهنگهاى دیگر با مجموعه عناصر فرهنگهاى بومى یا ملى» تعریف مىکند. وى معتقد است که به این ترتیب مىتوان به درونى کردن عناصر فرهنگهاى دیگر و بازتولید نوین فرهنگ بومى یا ملى دست یازید. در مقابل، ما بر این عقیدهایم که از ترکیبسازى عناصر فرهنگىِ وابسته به نظامهاى متفاوت هرگز نمىتوان به یک منظور فرهنگى کارآمد و هدفمند رسید. بهرهگیرى از تجربهها و دستاوردهاى دیگران امرى نیک و شایسته است؛ ولى پیشاپیش باید چارچوبهى فرهنگى خود را بر مفاهیم پایه و اصول بنیادین آن بازشناسى کنیم و سپس عناصر فرهنگى دیگر را تا آنجا که در این پارادایم مىگنجد و با عناصر فرهنگ خودى تلائم و همسازى دارد، در فرآیند خلق فرهنگ نوین بازتولید کرد. معناى درست بومىسازى و درونىسازى عناصر فرهنگى بیگانه در جریان توسعهى فرهنگ خودى چیزى جز این نیست.
پى نوشت:
در دوران معاصر سه گرایش در برخورد با سنتهاى فرهنگى در میان ایرانیان شایع بوده است:
1. گرایش سنتگرایانه: این گرایش تحت هر شرایطى خواهان حفظ و تداوم یکسان سنتهاى فرهنگى بوده و خواهان طرد یا سرکوب هر نوع دیدگاه فرهنگى است که این سنتها را مورد پرسش قرار مىدهد. سنتگرایى فرهنگى، در اساس، در شرایط گذار از جامعهى سنتى به جامعهى متجدد و در تقابل با فرهنگ تجددخواهانه زمینه مىیابد و رشد مىکند.
2. گرایش شبهتجددخواهانه: در این گرایش، سنتهاى فرهنگى جامعه یکسره از عوامل اصلى عقبماندگى جامعه دانسته شده و گذار از جامعهى سنتى به جامعهى مدرن (نه متجدد) را با نفى و طرد همهى سنتهاى فرهنگى برابر مىگیرد. از این رو، این گرایش چارهاى جز دنباله روى و تقلید از فرهنگ جوامعى که خود این مراحل را گذراندهاند، ندارد (عموماً کشورهاى غربى).
3. گرایش تجددخواهانه: گرایش فرهنگى تجددخواهى،(3) چه دینى و چه غیر دینى، هم سنتگرایى و هم شبهتجددخواهى را ناتوان از پاسخگویى به نیازهاى فکرى و تحقق توسعهى فرهنگى جامعه مىبیند؛ چرا که معتقد است توسعه و پیشرفت، حاصل وحدت و تضاد «گسست» و «تداوم» مىباشد و تحول و توسعهى فرهنگى بدون تبدیل هر بارهى «تداوم» به «گسست» و «گسست» به «تداوم» و بازتولید این دو ممکن نیست. اما سنتگرایى در امر تحول، «گسست» را نادیده مىگیرد و شبهتجددخواهى، «تداوم» را.
محور برخورد تجددخواهى با سنتهاى فرهنگى «میراثبردن انتقادى» است تا سنتها در جریان تحول و توسعهى فرهنگى داراى کارکرد شوند. با پیش گرفتن این معیار، از یک سو، انتقاد از سنن فرهنگ بومى یا ملى باعث مىشود مطمئن شویم آنچه شایستهى میراث بردن است، یعنى در جریان تحول و پیشرفت و توسعه فرهنگى هنوز مؤثر است، حفظ مىشود و، از سوى دیگر، با تأکید بر میراث بردن، پیوستگى جریان انتقاد را حفظ کرده و از جدا شدن انتقاد از شرایط موجود اجتماعى جلوگیرى مىکند.
«میراث بردن انتقادى» در برخورد با سنتهاى فرهنگى، به خودى خود، فقط یک هنجار انتزاعى است. این معیار، صرفاً به عنوان یک معیار، هیچ ارزش نظارتى و راهبردى در تحول و توسعهى فرهنگى ندارد؛ اینکه با کدام یک از سنتهاى فرهنگى باید برخورد انتقادى داشت و چگونگى این برخورد و بازتولید آن سنت تا با شرایط موجود سازگار شود، از خودِ هنجار بر نمىآید و همچنین اینکه کدام سنت فرهنگى هنوز مىتواند به عنوان میراثى در خدمت توسعه فرهنگى قرار گیرد و یا اینکه در کل چگونه مىتوان هنجار «میراث بردن انتقادى» را در ارتباط با این یا آن سنت فرهنگى به کار گرفت باز از هنجار بر نمىآید. «میراث بردن انتقادى» در بروز انتزاعى آن، فقط مىتواند مبین شیوهى عقلانى انتزاعى در برخورد با سنتهاى فرهنگى باشد. این شیوه، در شرایطى، از انضمامیت برخوردار مىشود که:
1. مضمون و محتواى مشخصى را پذیرفته باشد؛ 2. مشروط شود.
اما میراث بردن انتقادى براى انضمامیت یافتن چه مضمون و محتوایى را باید بپذیرد و شرط تحقق آن چیست؟ در این جا فقط به مضمون و محتواى عمده و شرط اصلى تحقق پرداخته مىشود: محتوا و مضمون این هنجار، خلق فرهنگ نو است؛ شرط تحقق آن نیز تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر مىباشد.
همچنان که اشاره شد، ایران از نظر تاریخى در مرحلهى گذار از جامعهى سنتى به جامعهى متجدد قرار دارد. این دوران گذار با انحطاط و فروپاشى جامعه سنتى و انقلاب مشروطه شروع شده، اما با گذشت بیش از صد سال هنوز پایان نیافته است. بنابراین، اگر این دریافت درست باشد، فرهنگ نو در شرایط امروز ایران، فرهنگ تجددخواهانه است. بالطبع در این دوران بسیار طولانى گذار، هم مضمون و هم شکل، تجدد خواهى بسیار متحول شده است. در دورهى صد سالهاى که ایران نتوانسته است از این مرحله گذار کند، تجددخواهى وجوه گستردهى جهانى یافته است. وقتى استقرار فرهنگ تجددخواهانه (دربرگیرندهى بعد دینى و بعد غیر دینى آن) مضمون و محتواى هنجار «میراث بردن انتقادى» قرار گیرد، این هنجار در برخورد با سنن فرهنگى، از یک معیار انتزاعى به معیارى مشخص و عملى تبدیل مىشود.
در مورد شرط انضمامیتپذیرى و یا عملى شدن میراث بردن انتقادى، یعنى تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر باید گفت که امرزه همگرایى فرهنگها، از جمله به علت گسترش کیفى رسانههاى همگانى و عصر اطلاعات، به امر اجتنابناپذیرى تبدیل شده که در صورت برخورد صحیح با آن مىتواند نقش مؤثرى در تعیّن بخشیدن هر چه بیشتر به مضمون و محتواى «میراث بردن انتقادى» داشته باشد. در این مورد، همین بس که گفته شود اگر فرهنگ نو در شرایط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرایط ایران مىباشد (دینى یا غیر دینى بودن آن تأثیرى در این بحث ندارد) در جهان، جوامعى - و مشخصاً و یقیناً جوامع غربى - هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرایط عمومى جامعهى خود دیرى است متحقق ساخته، پیامدهاى مثبت و منفى آن را متداوماً مىسنجند. از این رو، امروزه تلاش براى استقرار فرهنگ تجددخواهانه به معناى تشریک مساعى در روند جهانى سنجش اثرهاى مثبت و منفى تجددخواهى، از طریق بازتولید این فرهنگ در ایران، مىباشد؛ یعنى از طریق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقویت جهانى شدن این فرهنگ کمک کرده و از طریق گفتوگو و با شناخت هر چه بیشتر فرهنگهاى دیگر و سنجش خود از منظر فرهنگ همگرایى جهانى، خلق فرهنگ نوین بومى و ملى را براى خود ممکن مىداریم.
وقتى تعامل و گفتوگوى خلاق میان فرهنگ بومى یا ملى و فرهنگهاى دیگر و، به ویژه، فرهنگ غربى را در جهت اعتلاى همگرایى فرهنگى جهانى مسدود کنیم، راه را براى تأثیرپذیرى مقلدانه از مظاهر فرهنگ غربى گشودهایم. از این نقطه نظر، این خود ما هستیم که امکان هجوم فرهنگى را فراهم آورده و تحقق نیات استیلاطلبانهى قدرتهاى غربى در عرصهى فرهنگ را ممکن کردهایم. جلوگیرى از این امر به معناى رد و انکار سنتهاى فرهنگى بومى نیست. اما در شرایط امروز، تنها تأکید بر آن دسته سنتهاى فرهنگى و تلاش براى بازتولید آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته سنتها بتوانند با روند همگرایى فرهنگى جهانى سازگار شوند. بنابراین، هر سنت بومى که نتواند از طریق گفتوگوى فرهنگها با جریان همگرایى فرهنگى جهانى تطبیق یابد و پیوند بخورد، باید به عنوان سنت کهنه یا غیرقابلبازتولید کنار گذاشته شود.
خلق فرهنگ نو به معناى ترکیب عناصر مختلف فرهنگهاى دیگر با مجموعه عناصر فرهنگهاى بومى یا ملى دیگر است. این چنین ترکیبى به معناى درونى کردن عناصر فرهنگهاى دیگر و باز تولید نوین فرهنگ بومى یا ملى است. در این رابطه باید به الزاماتى توجه داشت که جامعه در کل با آن مواجه است و، مطابق با منافع عمومى جامعه، عناصر فرهنگى را بدون در نظر گرفتن اینکه این عناصر سنتى هستند یا متجدد، ایرانى هستند یا غربى، برگزید و با هم ترکیب کرد. مهم این است که چنین عناصرى در خدمت تحقق هدف عمومى جامعه باشند.
در دوران معاصر روند خلق فرهنگ نو از طریق گفتوگوى فرهنگها در ایران، دست کم از سوى روشنفکران معدودى، ادامه یافته است. روشنفکرانى بودند برآمده از تجددخواهى نهضت مشروطیت که عمدتاً در زمینهى هنر و به ویژه ادبیات به این مهم اقدام کردند. نمونهى بسیار درخشان آن، شعر نو مىباشد. نیما یوشیج، یکى از برجستهترین چهرههاى ادبیات معاصر، توانست با شناخت صحیح ادبیات غرب (به ویژه ادبیات فرانسه) و ترکیب خلاق این شناخت با آنچه از ادبیات سنتى، به ویژه شعر کلاسیک ایران کسب کرده بود، با خلق شعر نو، «میراث بردن انتقادى» را تحقق بخشد.
اشاره
نویسندهى محترم در این مقاله به مسئلهاى مهم و شاید مهمترین مسئلهى کنونى جامعهى ایران پرداخته و تلاش کرده است تا مواضع گوناگون را به اجمال بیان دارد. با این حال، وى نقاط حساس و کلیدى بحث را به صورت مبهم و مجمل رها ساخته و به تکرار همان دیدگاه رایج روشنفکران سکولار در دهههاى اخیر پرداخته است. به نظر مىرسد که تنها با انگشت نهادن بر این نقطههاى عطف است که چالش و رویارویى موجود را، که متأسفانه بیشتر شکل سیاسى به خود مىگیرد، مىتوان به یک گفتوگوى جدى و بنیادین تبدیل کرد. در این راستا، نویسنده در مباحث زیر دیدگاه صریح و شفافى ارائه نکرده است یا اگر مطرح کرده مطالب او از پشتوانهى علمى لازم برخوردار نیست:
1. اشکال از همان تعریف نویسنده از فرهنگ آغاز مىشود؛ وى، فرهنگ را «هنجارها و شیوههاى هدفدار و ارزشمدار که خود برآمدهى فعالیتهاى مادى انسانها در جامعه بوده و متضمن بقاى جامعه باشد»، تعریف مىکند. در این تعریف، که بر یک انسانشناسى خاص استوار است، فرهنگ در نیازهاى مادى انسانها ریشه دارد و طبعاً نمىتواند خاستگاهى در ابعاد متعالى و آرمانهاى والاى انسانى داشته باشد. از این نظرگاه، طبیعى است که نویسنده براى خودِ فرهنگ، از آن جهت که برخاسته از دین، ملیت، اخلاق و هویتهاى متعین و مشخص است، هیچ اهمیتى قائل نشده است و تأمین «هدف عمومى جامعه» را به عنوان یگانه معیار درستى عناصر فرهنگى قلمداد مىکند. بدیهى است که در این انگاره، هدف عمومى جامعه نیز در همان «فعالیتهاى مادى انسانها» تعریف مىشود که «متضمن بقاى جامعه» باشد.
در مقابل، مىتوان گفت که هدف عمومى جامعه، خود در گرو فرهنگ یک جامعه است و تفاوت جوامع در این عرصه، به همان ارزشها، آرمانها و معیارهاى بنیادین هر جامعه است.
2. با توجه به این نکته، مىتوان به بررسى مفهوم «میراث بردن انتقادى» به عنوان کلیدىترین مفهوم این مقاله پرداخت. واژهى انتقاد، به خودى خود، ضرورت وجود یک الگوى تفکر و یک دسته از معیارهاى پیشین را الزام مىدارد. بدون داشتن چنین سرمایهاى، سخن از نقد و انتقاد بىمعناست. از آن سو، مىتوان ادعا کرد که هیچ جامعهاى نمىتواند از هویت کنونىاش، که حاصل همهى گذشتههاست و به آن اصطلاحاً «سنت» گفته مىشود، به طور کامل جدا شود و پذیراى یک فرهنگ بیگانه و نوین گردد. بنابراین، «میراث بردن» از سنتهاى گذشته در تکامل تاریخى جوامع امرى قهرى است. مهم این است که یک جامعه چه بخشى از هویت و فرهنگ گذشته را آن هم با کدامین معیار مىپذیرد یا وامىنهد. بدین ترتیب، مىتوان گفت، در صحنهى عمل، نزاع سنتگرایان و تجددگرایان همواره در حدود و مرزهاى این میراثبرى و انتقادپذیرى بوده است و نه در اصل آنها.
3. نویسندهى محترم شرط عملى شدن «میراث بردن انتقادى» را تعامل و گفتوگو با فرهنگهاى دیگر ذکر کرده است. روشن است که بدون تعامل و گفتوگو معمولاً تکامل و توسعهى فرهنگى ممکن نمىشود، اما همهى سخن بر سر تعریف و ماهیت «گفتوگوى فرهنگى» و شیوهى تحقق آن است. به نظر مىرسد که هستهى اصلى این مقاله دقیقاً به همین نکته باز مىگردد. نظریهى نویسنده سه مقدمه دارد که صریحاً با عبارات زیر در مقاله آمده است: 1. امروز همگرایى فرهنگها امرى اجتنابناپذیر است؛ 2. فرهنگ نو در شرایط کنونى به معناى فرهنگ تجددخواهى متناسب با شرایط ایران است (دینى یا غیر دینى بودن تأثیرى در این بحث ندارد)؛ 3. در جهان، جوامع غربى هستند که فرهنگ تجددخواهى را متناسب با شرایط عمومى جامعهى خود دیرى است که متحقق کردهاند.
نویسنده از این سه مقدمه نتیجه گرفته است که بایستى «از طریق بومى کردن فرهنگ تجددخواهى به تقویت جهانى شدن این فرهنگ» کمک کرد.
البته نتیجهگیرى اخیر را بسته به اینکه «بومى کردن» را تا چه اندازه جدى و مهم بشماریم، به دو گونهى متفاوت مىتوان تفسیر کرد؛ ولى تعابیر خود نویسنده یک احتمال را بیشتر مجاز نمىشمارد؛ زیرا ایشان بلافاصله این «تقویت فرهنگ جهانى» را چنین تفسیر مىکند: «از طریق گفتوگو و با شناخت هر چه بیشتر فرهنگهاى دیگر و سنجش خود از منظر فرهنگ همگرایى جهانى، خلق فرهنگ نوین بومى و ملى را براى خود ممکن مىداریم.» چنان که پیداست، معیار سنجش فرهنگ خودى را نیز همان فرهنگ جهانى گرفته است که در واقع چیزى جز توسعه و گسترش فرهنگ غربى به سایر مناطق جهان نیست. عبارت زیر ما را از شرح بیشتر بىنیاز مىکند: «در شرایط امروزى تنها تأکید بر آن دسته سنتهاى فرهنگى و تلاش براى بازتولید آنها در خلق فرهنگ نو مؤثر است که آن دسته از سنتها بتوانند با روند همگرایى فرهنگى جهانى سازگار شود. بنابراین، هر سنت بومى که نتواند از طریق گفتوگوى فرهنگها با جریان همگرایى فرهنگى جهانى تطبیق یابد و پیوند بخورد، باید به عنوان سنت کهنه یا غیرقابلبازتولید کنار گذاشته شود».
4. با این وصف، اکنون مىتوان داورى کرد که تقسیمبندى نویسنده در آغاز مقاله و تفکیک میان گرایش تجددخواهانه و گرایش شبهتجددخواهانه چندان درست نمىنماید. آنچه ایشان به نام تجددخواهى از آن دفاع مىکند، در عمل، با آنچه شبهتجددخواهى نامیده است، چندان تفاوتى ندارد. اگر در این مقاله مثالهاى روشنى براى شبهتجددخواهان ارائه شده بود، شاید بهتر مىتوانستیم در این خصوص قضاوت کنیم؛ اما آنچه در سدهى اخیر با نام تجددگرایى در ایران مطرح شده است، (از میرزا ملکم و تقىزاده در صدر مشروطه تا غالب روشنفکران اخیر) عموماً به معناى اصل گرفتن مدرنیتهى غربى و پالایش فرهنگ خودى و ریزش از آن براى همآهنگى با مدرنیته به عنوان یک فرهنگ جهانى است.
به این ترتیب، دستهبندى نویسنده با یک اشکال دیگر نیز مواجه مىشود. در برابر سنتگرایى و تجددگرایى، جریان سومى در تاریخ معاصر ایران وجود داشته است که با انقلاب اسلامى بروز عینى یافت و توسعه و پیشرفت اجتماعى را در چارچوب و بر بنیادهاى فرهنگ اسلامى و احیاناً فرهنگ ایرانى تعریف مىکند. این گرایش که داعیهى تأسیس «تمدن نوین اسلامى» را مطرح ساخته است، از یک سو، سنتهاى استوار اسلامى را از پیرایههایى که در طول زمان بدان بسته شده است، تفکیک مىکند و، از سوى دیگر، تجددخواهى را به معناى توسعه و تکامل ظرفیتهاى مادى و معنوى بشر در راه رسیدن به سعادت ابدى مىگیرد.
5. نویسنده راه رسیدن به «خلق فرهنگ نو» را «ترکیب عناصر فرهنگهاى دیگر با مجموعه عناصر فرهنگهاى بومى یا ملى» تعریف مىکند. وى معتقد است که به این ترتیب مىتوان به درونى کردن عناصر فرهنگهاى دیگر و بازتولید نوین فرهنگ بومى یا ملى دست یازید. در مقابل، ما بر این عقیدهایم که از ترکیبسازى عناصر فرهنگىِ وابسته به نظامهاى متفاوت هرگز نمىتوان به یک منظور فرهنگى کارآمد و هدفمند رسید. بهرهگیرى از تجربهها و دستاوردهاى دیگران امرى نیک و شایسته است؛ ولى پیشاپیش باید چارچوبهى فرهنگى خود را بر مفاهیم پایه و اصول بنیادین آن بازشناسى کنیم و سپس عناصر فرهنگى دیگر را تا آنجا که در این پارادایم مىگنجد و با عناصر فرهنگ خودى تلائم و همسازى دارد، در فرآیند خلق فرهنگ نوین بازتولید کرد. معناى درست بومىسازى و درونىسازى عناصر فرهنگى بیگانه در جریان توسعهى فرهنگ خودى چیزى جز این نیست.
پى نوشت:
1) purpose oriented
2) value orientd
3) modernity
آبان، 7/2/812) value orientd
3) modernity