آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

از مفهوم بنیادگرا بیش از هر چیز بهره‏بردارى سیاسى شده است. بنیادگرایى به یک معنا، اعتقاد به بنیان‏هاى تغییرناپذیر در حقوق و حقایق است. از سوى دیگر، بى‏توجهى به نقش زمان و مکان و فلسفه فقه به تحجر و بنیادگرایى مى‏انجامد. اما بنیادگرایى به نوعى ابزارگرایى باز مى‏گردد که به ابزارها بیش از اهداف توجه و تأکید دارد. از این منظر آمریکا و صهیونیسم، مصداق بارز بنیادگرایى هستند.

متن

از مفهوم بنیادگرایى و مبانى نظرى و چالش‏هاى آن، بیشتر بهره‏بردارى سیاسى مى‏شود. بعضاً این برخوردهاى سیاسى به محافل آکادمیک هم رخنه کرده است. من فکر نمى‏کنم با توجه به مفهوم اصلى بنیادگرایى، بنیادگرایى چیز بدى باشد. وقتى صحبت از حقوق انسان‏ها مى‏کنیم، حکایت از بنیان‏هایى مى‏کنیم که براى انسان به تصویر کشیده مى‏شود. اگر مى‏گوییم مثلاً انسان حق حیات، حق آزادى و حق مالکیت دارد، آیا این را به عنوان اصول و مبانى متغیر مى‏شناسیم یا اصول و مبانى ثابتى که هیچ دولتى در هیچ برهه از زمان، حق تعدى به آن را ندارد. بنابراین نمى‏توان هر نوع بنیادگرایى را محکوم کرد. البته اگر به یک دسته اصول پاى‏بند هستیم، باید به نقش زمان و مکان در بازتولید این اصول و تفسیر آن توجه داشته باشیم. اگر توجه به نقش زمان و مکان نداشته باشیم، حتى در برخورد با این حقوق [ حقوق بشر] هم ممکن است دچار تحجر شویم.

یکى از معانى تحجر این است که نقش زمان و مکان و بسط حقوق را نادیده بگیریم. تلقى دیگر این است که ما اصلاً به این حقوق نمى‏رسیم؛ توان آن را نداریم که در لابه‏لاى این احکام جزئى به یک فلسفه کلیدى‏تر دست یابیم. مثلاً به جاى این‏که به فلسفه فقه توجه کنیم، به خود فقه توجه مى‏کنیم؛ این هم معنایى سخت‏تر و زمخت‏تر از بُعد اول آن است. این‏ها نظریات مختلف در باب مفهوم بنیادگرایى است. باید دید کدام یک مورد نظر ماست. نکته دیگرى که مى‏توان با قاطعیت در خصوص بنیادگرایى مطرح کرد، ابزارگرایى است. در واقع ما نمى‏توانیم از وراى ابزارها به یک مبانى اولیه و یک غایت در انسان برسیم. اگر در نظر ما تحجر، اهمیت دادن به ابزارها در مقابل اهداف باشد، در این صورت، برخورد آمریکایى‏ها نیز گونه‏اى تحجر به شمار خواهد رفت.
اما در تاریخ اسلام، ظهور بنیادگرایى را مى‏توانیم به خوارج نسبت بدهیم؛ نوعى قشرى‏گرى در درک همه چیز. اگر دقت کنیم جریان اخبارى‏گرى در دوران جدید نیز به نوعى به تفکر خوارج بر مى‏گردد. این‏که فقط قرآن را دست‏آویز قرار دهیم و فهم انسانى، اجماع، سنت، فرهنگ و عرف را نادیده بگیریم و یک برداشت سطحى و به دور از تفکر عقلانى از قرآن داشته باشیم و بعد با آن بخواهیم یک جریان اجتماعى را به لحاظ معرفتى، ارزیابى کنیم، خود گونه‏اى بنیادگرایى محسوب مى‏شود. جریان اشعرى مسلکى تاریخ اسلام را نیز مى‏توان یک نوع بنیادگرایى دانست.
اما در دوران معاصر من فکر مى‏کنم که این ریشه‏هاست که جریانات سیاسى را به هم ربط مى‏دهد. در جریانات سیاسى یک صد سال اخیر، یک غرب‏ستایى مفرط در جامعه ما رخ داد که این غرب‏ستایى مفرط به غرب‏ستیزى مفرط یا اسلام‏گرایى مفرط منتهى شد؛ یک نوع تفکر بنیادگرایى مفرط.
در واقع بنیادگرایى در شرق با نوعى حرکت سیاسى همراه بود. به جهت آن‏که در شرق و به طور خاص، کشورهاى اسلامى، جدایى دین از سیاست هنوز محقق نشده است، جریان‏هاى بنیادگرایى با جریان‏هاى سیاسى پیوند خورده‏اند. این بدان معنى نیست که در غرب بنیادگرایى وجود ندارد؛ اما چون، هم بنا به دلایل فکرى و معرفتى و هم به جهات سیاسى و اجتماعى، میان دین و سیاست تفکیک قائل شدند، نمى‏توانیم نمود بارزى از بنیادگرایى سیاسى را در غرب بیابیم. بنابراین شواهد نشان مى‏دهد که همان بنیادگرایى و خرافات‏گرایى خفیف، در غرب نیز رفته رفته آشکار مى‏شود و اگر در غرب آشکار شود، از شرق و کشورهاى آسیایى شدیدتر است. این حرکت‏ها اگر در غرب اوج بگیرند، به دلیل هویت‏هاى چند پاره سیاسى، در واقع نوعى گریز از مرکز به آنها دست مى‏دهد؛ نوعى نفى هویت ملى و منافع ملى به آنها مى‏بخشد و غرب چگونه مى‏تواند آنها را جمع کند؟
صهیونیسم هم نوعى بنیادگرایى است. در این‏جا نیز فقط ابزارها قداست پیدا کردند. در واقع، دو نوع ابزارگرایى یا دو نوع بنیادگرایى داریم. یک نوع که حقوق اولیه‏اى براى انسان تعریف کرده است و به هیچ وجه حاضر نیست حقوق اجتماعى جدیدى را براى آن تعریف کند. لیبرالیسم، همین گونه است و در برابر آن سوسیالیست‏ها هستند که یک دسته حقوق اجتماعى را براى انسان تعریف کرده‏اند؛ ولى حاضر نیستند حقوقى فردى براى آن تعریف کنند. بنیادگرایى دوم، که غیر خفیف است، اساساً نگاهى ابزارگرایانه دارد. تفکر اولیه، تأمل اولیه ندارد. به این سؤال پاسخ نمى‏دهد که این متن براى چه آمده است و در واقع مى‏خواهد چه نیازى را تأمین کند؟ صرفاً به متن توجه دارد؛ یک درک پیشین از متن ندارد، یک درک از انسان قبل از متن ندارد و به همین خاطر متن براى او مقدس شمرده مى‏شود؛ صهیونیسم هم همین طور است.
من فکر مى‏کنم دعوا بر سر این است که نیروهاى مترقى و خواهان پیشرفت در هنگام بررسى و تدوین گفتمان ترقى و پیشرفت راهى را دنبال کردند که بیگانه با فرهنگ و سنت بود و به همین خاطر قرائت آنها همانند قرائتى بود که در مشروطه اتخاذ شد. در چنین شرایطى باید این انتظار را داشته باشیم که برخى در نقطه مقابل، واکنشى از صنف همان گفتمان، نشان دهند. هرجا که در این کشورها قرائتى از ترقى و پیشرفت اتفاق افتاد که هم نظر به آینده داشت و هم توجه به تحول و تغییر و هم بیگانه با فرهنگ و سنت و اقشار مختلف اجتماعى نبود، موفق عمل کرد. مثل گفتمان انقلاب اسلامى که نیامد هرچه را که در لایه‏هاى سنتى ما بود، احیا کند. انقلاب اسلامى نگاهى به آینده دارد؛ آمد که تغییر گسترده‏اى در سطح نظام اجتماعى ایجاد کند؛ نه این‏که لایه‏هایى را که باعث پیشرفت مى‏شوند، کنار بزند. از این رو مى‏بینیم مردم استقبال مى‏کنند.
در درازمدت، جریان عالم به سمت و سویى است که در واقع ما به یک بنیادگرایى و اصول‏گرایى حقیقى و توجه به حقوق انسانى گرایش پیدا خواهیم کرد و فکر نمى‏کنم در درازمدت تقسیم‏بندى عالم به همین سبکى باشد که الان هست. به رغم این که آمریکا یک موفقیت نسبى به دست آورد؛ اما در پس این موفقیت نسبى، یک شکست را مى‏بینم. این شکست، شکست سخت‏افزار در برابر نرم‏افزار است. من حتى اعتقاد به نوعى فلسفه تاریخ دارم که نهایتاً نیروهاى الهى و توحیدى بر نیروهاى شیطانى فائق مى‏آیند و سرانجام بین تمدن‏هاى الهى و تمدن‏هاى مادى و شیطانى، درگیرى و ستیز تمام‏عیارى رخ مى‏دهد. من پیش‏بینى مى‏کنم که آمریکا در نظام جدید بین‏الملل نقش چندانى ندارد.
اشاره‏
توجه به مفهوم بنیادگرایى به منظور شناخت درست این جنبش اجتماعى، به‏ویژه در وضعیت کنونى جهان، کارى ضرورى است که همه اندیشمندان و سیاست‏مداران مسلمان را به یارى مى‏طلبد. چنان که آقاى عماد افروغ نیز به خوبى اشاره کرده است، آنچه امروز در ادبیات سیاسى به عنوان بنیادگرایى و اصول گرایى مطرح است، در واقع دو گفتمان متفاوت با دو پارادایم ذهنى مختلف است. به نظر مى‏رسد که این واژگان نیز به طور همزمان در این دو گفتمان تولید شده و با گذشت زمان در هر عرصه، براى خود حوزه معنایى خاصى پیدا کرده است. در این راستا، تلاش آقاى افروغ جاى تقدیر و تأمل دارد.
1. بنیادگرایى حقیقى از نظر ایشان به معناى پذیرش بنیادهاى ثابت حقوقى، در عین توجه به تحولات زمان، براى دست‏یابى به اهداف حقوقى پیش‏بینى شده است. در مقابل، بى‏توجهى به فلسفه فقه و نگرش جزیى به احکام و حقوق را نوعى تحجر و بنیادگرایى منفى مى‏داند. نکته مهم این است که اولاً مرز میان این دو تعریف چندان روشن نیست و نمى‏توان معلوم کرد که بنیادگرایى حقیقى، اصالت را به «حقوق» مى‏دهد یا اهداف و مقاصد آن. ثانیاً باید توجه کرد که از دیدگاه فقه شیعه، تنها تا حدودى مى‏توان به فلسفه احکام و جنبه‏هاى فلسفى حقوق توجه کرد و در بسیارى موارد باید حقوق شریعت را به عنوان یک دستور تعبدى پذیرفت.
2. به نظر مى‏رسد که آقاى افروغ، مفهوم بنیادگرایى را بیشتر با تکیه بر حوزه حقوق و تکالیف، تعریف و تفکیک کرده است. هر چند مسأله اصلى بنیادگرایى در سال‏هاى اخیر معمولاً بر محور حقوق سیاسى و قضایى چرخیده است؛ اما ریشه اصلى این اندیشه و مقابله مخالفان را باید در ابعاد تئوریک آن جست‏وجو کرد.
3. ایشان معناى سفت و سخت بنیادگرایى را ابزارگرایى مى‏داند. بنیادگرایى در این معنا، در نقطه مقابل بنیادگرایى جمودگرا قرار مى‏گیرد. ظاهراً آقاى افروغ دو نوع بنیادگرایى منفى را در دو سوى بنیادگرایى اصیل قرار مى‏دهد؛ یعنى بنیادگرایى غیر حقیقى یا چنان بر اصول تأکید مى‏کند که از شناخت اهداف و نقش شرایط زمانه در تحقق درست غایات وامى‏ماند؛ یا آن چنان بر ابزار و وسایل تأکید مى‏کند که اهداف و بنیادها را فرو مى‏گذارد. هر چند این مطلب به خودى خود قابل پذیرش است؛ اما باید روشن ساخت که با چه قرینه و مجوزى مى‏توان ابزارگرایى را به عنوان بنیادگرایى متصف ساخت
اندیشه جامعه، ش 21

تبلیغات