آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این مقاله که چکیده یک سخنرانى است، ضمن معرفى اجمالى دو رویکرد در باب آشتى شریعت و تجدد، رویکرد سومى معرفى مى‏شود که بر مبناى آن، احکام فقهى تا زمانى که طریقیت خود را به سوى نیل به اهداف و غایات عالى دین حفظ کنند، باقى خواهند ماند.

متن

با ورود جهان به عصر مدرن و آشنایى تدریجى مسلمانان با ضوابط و مباحث عصر جدید، نسبت بین دین‏دارى و تجدد از مهم‏ترین مسائل فراروى انسان مسلمان معاصر شد؛ به‏ویژه که برخى گزاره‏هاى دینى با دستاوردهاى تمدن جدید ناسازگار مى‏نمود. به‏تدریج دامنه این ناسازگارى رو به وسعت نهاد. در میان بخش‏هاى مختلف اسلام، حوزه شریعت بیش از حوزه‏هاى ایمان و اعتقاد و اخلاق در ورطه این ناسازگارى رو به رشد افتاد. مشکل وقتى جدى‏تر شد که آرام آرام دستاوردهاى تمدن جدید و محصولات مدرنیته، به عرف زمانه و به اصطلاح فنى‏تر به سیره عقلا در این دوران تبدیل شد و برخى از گزاره‏هاى دینى در تقابل با این عرف و سیره قرار گرفت.
در چنین فضایى عالمان دین براى دفاع از حریم دیانت و پاسدارى از ساحت اسلام به چاره‏جویى افتادند. سعى بلیغ عالمان دین را در حل این معضل از یک زاویه مى‏توان در سه رویکرد اصلى دسته‏بندى کرد:
رویکرد اول را مى‏توان «مدل ثابت و متغیر» نامید. احکام ثابت، احکام دائمى متن شریعت را تشکیل مى‏دهند و احکام متغیر، مقطعى، موقت و تابع مصالح موضعى و زوال‏پذیر است. دسته اول همان احکامى است که از سوى خداوند به صورت وحى بر پیامبر نازل شده؛ اما احکام متغیر احکامى است که در سایه احکام ثابت توسط آدمیان وضع شده و جزء متن دین شمرده نمى‏شوند.
در این‏که واضع احکام متغیر چه کسانى هستند دو قول در میان عالمان دینى مشاهده مى‏شود: شهید مطهرى و مرحوم علامه طباطبایى معتقدند که این احکام توسط زمام‏دار جامعه بر اساس مصالح مسلمین صادر مى‏شود؛ اما علامه نایینى معتقد است که وضع این احکام توسط نمایندگان مردم و با رعایت اصل شورا صورت مى‏گیرد.
در مدل ثابت و متغیر، تمامى احکام شرعى موجود در کتاب و سنت ثابت تلقى مى‏شوند و متغیر بودن احکام نیازمند دلیل است. این مدل، معیارى براى احکام متغیر و ثابت نشان نمى‏دهد. به‏علاوه، مشکل ناسازگارى احکام دین با تجدد همچنان لاینحل باقى مى‏ماند؛ زیرا مهم‏ترین موارد ناسازگارى ادعایى، در ناحیه احکام ثابت و منصوص است. این موارد باعث ناکارآمدى این مدل شده است.
رویکرد دوم، مدل فقه حکومتى یا فقه المصلحه است که مبتکر آن حضرت امام خمینى‏قدس سره است. بنا بر این مدل، حکومت فلسفه عملى تمام فقه است. احکام شرعى همان قوانین اسلامند و در حقیقت آنچه مطلوب بالذات است، همان بسط عدالت توسط حکومت است و احکام مطلوب بالعرضند. به عبارت دیگر، احکام طریقیت دارند، نه موضوعیت. بر این اساس حکومت مى‏تواند هر امر مخالف مصالح اسلام را تعطیل کند و کلیه احکام شرعى که تناسبى با مقتضیات زمان و مکان ندارند یا مصلحت نظام را تأمین نمى‏کنند به تشخیص ولى فقیه کنار نهاده مى‏شوند.
این نظریه گذشته از نقاط قوتى که دارد، به مشکلاتى نیز مبتلاست؛ چراکه اولاً ضابطه‏اى نوعى (غیر شخصى) براى تشخیص مقتضیات زمان ارائه نمى‏کند؛ ثانیاً با توجه به اهتمام فراوان به امر حکومت بیم آن مى‏رود که احکام شرعى به نحوى تابع مصالح حکومت و دنباله‏رو قدرت سیاسى و شناور در روزمرگى‏ها شود و ثالثاً انتظاراتى چنین گسترده از دین و فقه، یعنى انتظاراتى که از مجموعه علوم انسانى مى‏رود، جاى تأمل جدى دارد.
رویکرد سوم را مى‏توان «اسلام معنوى و غایت‏مدار» نام گذاشت. بر این اساس، دین اسلام به عنوان دینى براى همه زمان‏ها و مکان‏ها و متکى بر ارزش‏ها و احکامى حکیمانه و عادلانه و معقول، از سوى خداى حکیم بر پیامبر خاتم‏صلى الله علیه وآله وسلم نازل شده است. امور ایمانى و اعتقادى و ارزش‏هاى اخلاقى و احکام فقه عبادى و برخى قواعد فقه المعاملات بخش‏هاى اصلى دینند که همگى ثابت و فرازمانى و فرامکانى هستند. اما در همین فقه معاملات، یعنى احکام غیر عبادى، مؤلفه مقتضیات زمان بسیار جدى است. کلیه احکام جزایى و کیفرى، احکام مدنى، امور بین‏الملل و حقوق اساسى که بعضى ریشه در کتاب و سنت نیز دارند، از زمره فقه معاملات شمرده مى‏شوند. قطعاً تمامى این احکام در زمان صدور عادلانه و عقلایى بوده است؛ والا از طرف شارع صادر نمى‏شد و در عرف عقلاى عصر نزول، هیچ یک از این احکام، ظالمانه، خشن یا غیر معقول محسوب نمى‏شد. اما نمى‏توان انکار کرد که مسائل انسانى، به‏ویژه در حوزه اجتماعى و عرف جوامع انسانى به‏شدت متحول شده است و برخى از مسائل که در گذشته عادلانه محسوب مى‏شد، امروز بر خلاف سیره عقلا و ناهنجار به حساب مى‏آید.
از آنجا که عدالت مقیاس دین است، نه دین مقیاس عدالت، مى‏توان نتیجه گرفت که احکام فقهى تا زمانى که بر مقتضاى عدالت باشند و بر خلاف سیره عقلا نباشند داراى اعتبار و حجیتند. چنین احکامى از تشریعات متناسب با مقتضیات عصر نزول بوده است، نه از تشریعات دائمى و ثابت شرع. بنابراین، ملاک اعتبار و حجیت و تداوم احکام فقهى، سربلندى آن در دو آزمون جدى است: اول این‏که بر خلاف عدالت نباشند و دوم این‏که بر خلاف سیره عقلا نباشند؛ هرچند بازگشت هر دو ضابطه به یک ملاک واحد است. ضمناً بر خلاف دو مدل قبلى، احکامى که از آزمون مهم فوق سربلند بیرون نیامده باشند، به عنوان احکام متغیر و تابع شرایط خاص محسوب مى‏شوند؛ اما تشریع حکم دینى در آن جایگاه و موضع به فقیه یا ولى فقیه سپرده نمى‏شود؛ چراکه تشریع تنها منحصر در خدا و رسول‏صلى الله علیه وآله وسلم و امام‏علیه السلام است. همچنین به جاى احکام متغیرى که زمانه‏شان به سر آمده، قوانین عقلایى از سوى نهادهاى عقلایى وضع مى‏شود و به هیچ وجه به دین نسبت داده نمى‏شود. با پیش گرفتن این شیوه، اگرچه قلمرو فقه به‏تدریج کوچک و کوچک‏تر مى‏شود، اما با عنایت به ابعاد واقعى دین، دین‏داران فرصت تعمیق ایمان و معرفت بیشترى مى‏یابند.
اشاره‏
1. نویسنده مقاله سعى دارد بین سنت دینى و تجدد این گونه آشتى برقرار کند که هرگاه رویکردهاى تجددطلبانه مورد قبول عقلا شود، تبدیل به سیره عقلا مى‏گردد و طبیعتاً با درک بشر از عدالت هماهنگى پیدا مى‏کند و از آنجا که دین با عدالت سازگار است، هر گونه حکمى که در ظاهر شریعت آمده و در تقابل با این فهم عقلاست کنار گذاشته مى‏شود.
در این رویکرد، فهم عمومى از مقوله عدالت و انصاف و حکمت، در مقابل فهم ما از شریعت قرار گرفته است. بر این اساس، احکام صریحى که در قرآن آمده است، مانند سهم‏الارث، چنانچه از حمایت عُقلاى دنیا برخوردار نباشد، باید کنار گذاشته شود و پیامبرى که از جانب خداوند حامل وحى الهى است در مقابل سلیقه بشر نوین تسلیم مى‏گردد.
نویسنده محترم به‏خوبى واقف است که همان طور که ایشان به بهانه درک مردم از عدالت، احکام صریح کتاب خدا را کنار مى‏گذارند، ممکن است استدلال صورت وارونه‏اى پیدا کند و گفته شود از آنجا که مطمئن هستیم خداوند بر خلاف عدالت حکمى نرانده است، بنابراین در مقابل احکام صریحى که در دین آمده است باید در این فهم بشر تردید کرد.
حال باید دید نویسنده که در مقام داورى میان فهم بشر از عدالت و حکم صریح موجود در کتاب و سنت جانب فهم بشرى را مى‏گیرد، چگونه از استدلال خود دفاع مى‏کند. روشن است که هر دو شیوه استدلال مبتنى بر درکى غیر اشعرى است و هر دو قبول دارند که احکام خداوند مبتنى بر عدالت است و نیز روشن است که دین با عدالت هماهنگ است و نه متکلم شیعى و نه معتزلى در این نکته تردید روا نمى‏دارد. اما آن‏گاه که درک ما از مصادیق عدالت، نه مفهوم آن، در تعارض با درک ما از متن صریح دین قرار مى‏گیرد، چگونه مى‏توان به صرف این‏که پذیرفته‏ایم دین بر عدالت مبتنى است، ادعا کرد حکم شرعى موجود مربوط به دوران قدیم است و در آن دوران این حکم عادلانه به حساب مى‏آمده است و مناسبات اجتماعى آن دوران چنین حکمى را برمى‏تابیده است؟
2. نویسنده محترم به زعم خود شیوه جدیدى را در حل تعارض سنت دینى و مقوله تجدد یافته است؛ حال آن‏که در صد سال اخیر نوع تجددمآبان همواره از این راه رفته‏اند و هرگاه آموزه‏هاى دینى را هماهنگ با درک عقلاى قوم ندیده‏اند، یا تأویل کرده‏اند و یا به کنارى نهاده‏اند. عصرى کردن فهم خود از دین و هماهنگ کردن آن با یافته‏هاى بشرى، کوچک کردن دایره فقه، اصل قرار دادن سیره عقلا و مانند آن مقولاتى است که در سال‏هاى اخیر نیز از جانب پاره‏اى روشنفکران، از جمله آقاى سروش، تبلیغ شده است.
3. همچنین ایشان به‏خوبى مى‏داند که آنچه در اینجا از آن تعبیر به «سیره عقلا» نموده است، با آنچه از آن به «عقل» تعبیر مى‏شود متفاوت است و به استناد لزوم هماهنگى عقل و دین نمى‏توان هماهنگى کامل «آموزه‏هاى دین» و «عقلا» را اثبات نمود. درک عقلا و سیره آنها پیرو انواع استحساناتى است که نمى‏توان همواره آن را منطبق با عقل دانست. همچنین نمى‏توان از منظر شرعى هر سیره عقلایى را پذیرفت. البته تبیین بیشتر این بحث مجال بیشترى را طلب مى‏کند.
نوروز، 20/6/80

تبلیغات