برانداز کیست؟ براندازی چیست؟
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در تعریف کاربردى از «براندازى»، نوع نگاه به قانون، نقش اساسى بازى مىکند؛ یعنى همه درگیرىها از آنجا شروع مىشود که یا رژیم حاکم قانون را زیر پا مىگذارد و یا ادعاى نیروى برانداز آن است که رژیم قانون را رعایت نمىکند. محاربه و براندازى با بهکارگیرى اسلحه و آلت حرب ملازمه دارد. با این نگاه، سرنگونى شاه در کادر قانون اساسى مشروطه قابل تبیین است؛ در حالى که حرکتهاى براندازانه پس از انقلاب نه پشتوانه قانونى داشت و نه پشتوانه مردمى. بنابراین مخالفتهاى قانونى با سیاستهاى حاکم نمىتواند با براندازى یکسان شمرده شود. استحاله نیز براندازى نیست.متن
براى شناخت مفهوم براندازى در تاریخ معاصر ایران باید کمى به عقبتر برگردیم و ریشههاى تاریخى این موضوع را در مقطع حکومت رضاخان ارزیابى کنیم. از پیروزى انقلاب مشروطه به بعد، آزادى احزاب، آزادى بیان و آزادى قلم به اوج خود رسید. کودتاى سید ضیاء - رضاخان در سال 1299 نقطه عطفى در مقابله با جریان رو به رشد مشروطیت بود. اما بعد از حاکمیت رضاخان، کودتاچیان احساس کردند که به دلیل شرایط ویژه جامعه بعد از مشروطه، براى سرکوبى جریانهاى فعال نیاز به محمل قانونى دارند. بدین جهت، بعد از تثبیت، رضاخان در سال 1310 قانون مجازات اقدامکنندگان علیه امنیت و سلطنت و معتقدان به اندیشه اشتراکى (کمونیسم) را وضع کرد. در آن مقطع، رضاخان براندازى را در دو بستر تعریف مىکرد: نخست کسانى که علیه سلطنت اقدام مىکردند و دوم کسانى که اندیشه اشتراکى داشتند.
البته این قانون پس از شهریور 20 نمىتوانست آن طور که مطلوب دربار بود مخالفان را منکوب کند؛ زیرا اگر چنین ادعایى هم علیه کسى مىشد، او مىتوانست با رجوع به دادگسترى و بهره جستن از قوانین جزایى و کیفرى و همچنین قانون اساسى، تا حدودى از خود دفاع کند. در اردیبهشت سال 1328 به دنبال ترور شاه و دستگیرىهاى فراوان، مجلس مؤسسان تشکیل شد و علاوه بر افزایش اختیارات شاه، تصمیمگیرى در مورد پرونده اقدامکنندگان علیه امنیت و سلطنت به دادگاههاى نظامى واگذار شد. از سال 1342 شرایط تغییر مىکند و خود نیروها هم اعلام مىکنند که دیگر نمىتوان در چارچوب این قانون با رژیم برخورد کرد. در این راستا بود که مرحوم بازرگان و مرحوم طالقانى در سال 1343 در دادگاه نظامى خطاب به ادارهکنندگان محاکمه مىگویند ما آخرین گروهى هستیم که از قانون مشروطیت دفاع مىکنیم و پس از ما گروه دیگرى این کار را نخواهد کرد. بنابراین کسانى که براندازى رژیم را مطرح کردند، مىگفتند چون رژیم قانون اساسى را نقض کرده و به آن عمل نمىکند، سزاوار براندازى است.
با اوجگیرى مبارزات علیه سلطنت، رژیم خود را با یک معضل جدى مواجه دید؛ چراکه ناچار بود دایره عملش را بسیار گسترده کند که این از توانایى ساواک خارج بود. به همین دلیل خود آنها هم در سال 1355 به تعریف جریانهاى مبارز برانداز تن دادند و تنها کسى را که عمل مسلحانه مىکرد، برانداز و خرابکار محسوب کردند. آنان اگر از ابتدا این مرزبندى واقعى را مىپذیرفتند و بىجهت هر منتقدى را به دادگاههاى نظامى نمىکشیدند، نیروهاى سیاسى را به جمعبندى براندازى نمىرساندند.
قانون اساسى مشروطیت دو وجه مهم داشت: یکى حقوق اساسى ملت و دیگرى حقوق سلطنت. امّا کفه سنگینتر در قانون اساسى مشروطه، حقوق ملت بود. البته پس از کودتاى رضاخان، رژیم سلطنتى بهتدریج تلاش کرد کفه حقوق سلطنت را سنگینتر کند که چنین هم شد و شاه مشروطه به شاه مستبد تبدیل و دایره تنگتر شد. اگر کسى در ابتدا با پذیرش قانون اساسى مشروطه مىتوانست یک عنصر وفادار به قانون تلقى شود، در مراحل بعد ناچار بود که شروط جدید رژیم را هم بپذیرد.
در متمم قانون اساسى مشروطه آمده بود که سلطنت موهبت الهى است که به موجب رأى ملّت به شخص پادشاه تفویض مىگردد. این تعریف از سلطنت، اساساً شاه را وامدار ملت مىکرد؛ در حالى که رژیم برخلاف این مسیر گام برداشت و ملت را به تبعیت محض از خود فرا خواند. با این نگاه، حتى انقلاب سال 1357 و سرنگونى شاه در کادر قانون اساسى مشروطه قابل تبیین است و مىتوان این گونه استدلال کرد که ملت در آن مقطع رأى خود را پس گرفتند و به آلترناتیو جدیدى (مرحوم امام خمینىقدس سره) واگذار کردند. به هر حال، اکثریت قریب به اتفاق نیروهاى سیاسى که برخى از آنها بعداً به خط مشى براندازى رسیدند، در آن مقطع پذیرفته بودند که شخص امام مقبولیت مردمى دارد و بهواقع در رأس انقلاب است؛ بنابراین حرکت براندازانه بعد از انقلاب نه پشتوانه قانونى داشت و نه پشتوانه مردمى؛ در حالى که نیروهاى برانداز بعد از 15 خرداد 42، به دنبال حداقل چهار دهه فعالیت قانونى و استفاده از ظرفیتهاى قانونى به این جمعبندى رسیدند که رژیم سلطنتى ما را وادار کرده که از خطمشى مسالمتآمیز دست برداریم و به منظور دفاع، اسلحه به دست بگیریم.
در یک تعریف کاربردى از براندازى باید گفت که نوع نگاه به قانون، نقش اساسى را بازى مىکند؛ یعنى همه درگیرىها از آنجا شروع مىشود که یا رژیم حاکم قانون را زیر پا مىگذارد و یا ادعاى نیروى برانداز آن است که رژیم قانون را رعایت نمىکند. وقتى قانون به عنوان یک مبنا مخدوش مىشود، هر طرف مىتواند براى خود ادعاهایى داشته باشد؛ امّا به نظر مىرسد به لحاظ تاریخى حرکتى توفیق پیدا مىکند که میثاقهاى دینى و ملى را که در دوران جدید شکل قانون اساسى را به خود گرفته است، مبناى عمل قرار دهد. در این رابطه اگر رژیمى دست به قانونشکنى بزند، به گواه تاریخ، دست به فروپاشى خود زده است؛ یعنى با عمل خود، مشروعیت قانونى حکومت را از بین مىبرد و این مجوز را به دیگران مىدهد که براى براندازى او اقدام کنند.
بنابراین تا زمانى که یک نیرو با توجه به قانون با سیاستهاى حکومت مخالفت مىکند، نمىتوان به او برانداز گفت. در قانون اساسى فعلى هم چون جایگاه احزاب مورد تأیید قرار گرفته است، در واقع این معنا تأیید شده که یک حزب مىتواند در کادر قانون رشد کند و حتى قدرت را به دست بگیرد. بنابراین مخالفت قانونى با سیاستهاى حاکم نمىتواند با براندازى یکسان شمرده شود. امّا استحاله با براندازى مرز جدى دارد. پس از انقلاب مشروطیت، روشنگران دینى ما در واقع همه استحالهگر بودند؛ یعنى در عین پذیرش قانونى نظام مشروطه سلطنتى، کار فکرى و فرهنگى مىکردند تا مردم به یک تحول جدیدى برسند. بنابراین، این حق را نمىتوان از یک نیرو گرفت که تو حق استحاله ندارى. در نهایت اگر خط استحاله او را غلط فرض کردیم، باید با او برخورد فکرى و فرهنگى کنیم.
از طرفى قانون اساسى کنونى یک قانون بسته به شمار نمىآید و داراى سه سرفصل اساسى براى ارائه نظرات جدید و به تعبیرى اجتهاد است: 1. حاکمیت توحید را مطرح مىکند؛ یعنى خدا منزّه است از تمام تصورات و شائبههایى که در ذهن انسان وجود دارد. بنابراین کدام انسان موحدى مىتواند به خود اجازه دهد تصورش از خداوند را نهایىترین تصور فرض کند و دیگران را مانع شود که به درک دیگرى از او دست پیدا کنند؟ 2. حاکمیت دین را مطرح مىکند؛ یعنى اگر کسى به منظور تطبیق مبانى با شرایط جدید، درک متفاوتى ارائه داد، نمىتوان او را از اجتهاد دینى منع کرد. او مىتواند نظر خود را ارائه دهد و بر مبناى آن، پیشنهادهاى اجرایى خود را مطرح کند و اگر توانست، اجتهاد خود را از طریق راهکارهاى قانونى به صورت آییننامه و دستورالعمل درآورد و تبدیل به قانون کند. 3. مردمسالارى هم عنصر دیگرى است که به نیروهاى اجتماعى اجازه مىدهد از طریق راهکارهاى قانونى به جلب آراى مردم بپردازند.
حال اگر کسى درصدد جلب نظر مردم برآمد، نمىتوان او را برانداز فرض کرد. با همین نگاه، تحولات جامعه از دوم خرداد 76 تا هجده خرداد 80 ، علاوه بر اینکه در چارچوب مناسبات قانون اساسى است، استحاله جامعه ایران را هم نشان مىدهد. معناى تکامل اجتماعى استحاله آن است که یک اقلیت بالنده بتواند تبدیل به اکثریت شود.
محاربه و براندازى با بهکارگیرى اسلحه و آلت حرب ملازمت دارد و حتى به صرف داشتن اسلحه نمىتوان کسى را محارب یا برانداز تلقى کرد. برانداز کسى است که بدون دلیل جنگ را آغاز کند و در واقع به حقوق دیگران تجاوز نماید.
اشاره
در این گفتوگو، آقاى لطفاللَّه میثمى دو مطلب اصلى را بیان داشته است: یکى تعریف مفهوم «براندازى» و تفاوت آن با «رقابت سیاسى» و «استحاله»، و دیگرى، نشان دادن شرایط براندازى در پیش از انقلاب و توجیه حقوقى سرنگونى شاه از این دیدگاه است. طبعاً سخن ما در اینجا بیشتر درباره همان مطلب نخست است و باید تلاش کنیم که با توجه به شرایط اجتماعى و تاریخى تعریف دقیقترى از سه واژه فوق بهدست دهیم. چنانکه دیدیم، ایشان براندازى را به سرنگون کردن یک رژیم با اسلحه و آلات حرب مىداند و آن را تنها در صورتى مشروع و مجاز مىشمارد که رژیم حاکم، فعالیت در چارچوب قانون اساسى را محدود و ممنوع کرده باشد. ایشان رقابت سیاسى را نیز به معناى مبارزه سیاسى در چارچوب قانون با اهرمهاى قانونى، نظیر حزب و انتخابات مىگیرد و بالاخره، استحاله را به فعالیت فرهنگى براى تغییر باورها و گرایشهاى مردم تعریف مىکند. به این ترتیب، ایشان از این مباحث دو نتیجه را مىگیرد: اولاً رقابت سیاسى و استحاله هر دو جنبه قانونى دارد و نمىتوان آنها را براندازى به شمار آورد؛ ثانیاً براى جلوگیرى از براندازى، حاکمیت سیاسى نباید شهروندان را از فعالیت و دفاع در چارچوب قانون اساسى محروم کند. هرچند در این سخنان نکات درست و قابل تأملى وجود دارد، ولى ملاحظات زیر نشان مىدهد که تعاریف و تحلیل ایشان از موضوع هنوز بسیار ناقص است و زوایاى پنهان و پرمناقشه را ناگفته و مبهم باقى مىگذارد.
1. تعریف ایشان از «براندازى» و «رقابت سیاسى» بسیار ساده و در عین حال سخت گمراهکننده است. ساده است زیرا در نگاه نخست بدیهى و مورد پذیرش همگان است. امّا گمراهکننده است زیرا بسیارى از اقدامات سیاسى دیگر را پنهان مىدارد. از سخنان ایشان چنین فهمیده مىشود که بین این دو گونه اقدام (براندازى و رقابت سیاسى) مقوله دیگرى وجود ندارد؛ حال آنکه بسیارى از اقدامات سیاسى را در هیچیک از تعاریف ایشان نمىتوان گنجاند. براى مثال، گروهى که با ایجاد شایعه، ارائه آمار و اطلاعات دروغ و تنشزا، تخریب شخصیتها و نهادهاى قانونى، جاسوسى و تبانى با قدرتهاى خارجى، گرفتن کمکهاى مالى از بیگانگان و تطمیع اشخاص مؤثر و بانفوذ و غوغاسالارىهاى رسانهاى و تبلیغاتى و در انحصار گرفتن قدرتهاى اقتصادى و ساقط کردن دولت و... به حاکمیت مشروع و قانونى ضربه وارد مىسازند، این اقدامات را بنا به تعریف آقاى میثمى نه مىتوان براندازى خواند و نه در مقوله رقابت سیاسى قانونى جاى داد. امروزه نزاع اصلى در چنین مسائلى است که ایشان اصلاً به این عرصه وارد نشده است. در یک کلام، با توجه به شرایط نوین سیاسى و امکانات و مناسبات پیچیده اجتماعى، باید تعاریف دیگر و دقیقترى از این دو مقوله ارائه کرد.
2. به همین ترتیب مىتوان نشان داد که تعریف ایشان از «استحاله» نیز ناقص و نامناسب است. تردیدى نیست که فعالیت فرهنگى و تلاش براى ارائه دیدگاهها و اثبات مدعیات خود و در نتیجه تأثیرگذارى فکرى بر روى جامعه، براندازى به حساب نمىآید؛ ولى در همین حال نیز مىبایست میان فعالیتهاى فکرى با هیاهوهاى تبلیغاتى یا تحرکات سیاسى و اجتماعى در قالبهاى فرهنگى تفاوت گذاشت. با یک نگاه کوتاه به فعالیتهاى سازمانهاى جاسوسى قدرتهاى بزرگ در سرنگونى دولتهاى مردمى، بهخوبى مىتوان دید که بسیارى از اقدامات براندازنده دقیقاً در همین قالبها صورت گرفته است. وانگهى به این نکته نیز باید توجه کرد که قانون اساسى، تبلیغ علیه اسلام یا نظام اسلامى را حتى در صورت فعالیتهاى فرهنگى، ممنوع و محدود کرده است و... ؛ بنابراین، برخلاف گفتههاى آقاى میثمى، نمىتوان گفت که بنا بر قانون اساسى، هر فعالیتى که با آلات حرب نباشد، مجاز و مشروع است.
3. آقاى میثمى با این بیان که: «قانون اساسى کنونى یک قانون بسته به شمار نمىآید و داراى سه سرفصل اساسى براى ارائه نظرات جدید و به تعبیرى اجتهاد است»، ادعا مىکند که حاکمیت توحید و حاکمیت دین که در قانون اساسى آمده است، نشان مىدهد که هیچ موحدى نمىتواند به خود اجازه دهد که تصورش از خداوند را نهایىترین تصور فرض کند و اگر کسى به منظور تطبیق مبانى با شرایط جدید، درک متفاوتى ارائه داد، نمىتوان او را از اجتهاد دینى منع کرد و در نهایت نتیجه گرفته است که هر کس مىتواند از طریق راهکارهاى قانونى، اجتهاد خود را به صورت آییننامه و دستورالعمل در آورد و تبدیل به قانون کند. در اینجا نیز ایشان مسأله را به صورت ذهنى حل کرده و مفاد قانون اساسى و شرایط عینى آن را نادیده گرفته است. در این مورد به نکات زیر مىتوان توجه کرد:
الف) مفهوم «حاکمیت توحید» و «حاکمیت دین» در قانون اساسى تبیین شده و مرجع نهایى براى تشخیص دینى و اسلامى بودن تفسیرها، برنامهها و قوانین نیز روشن گشته است. تأکید قانون اساسى در این خصوص، قبل از هر چیز، نفى اندیشهها و طرحهایى است که به سکولار کردن حکومت و جامعه مىانجامد و هر گونه تلاش براى عرفىسازى ساختار و برنامههاى اجتماعى را مردود مىشمارد.
ب) هر چند اجتهاد و تفسیر از متون و منابع دینى ممنوع نیست، ولى بنا به تصریح قانون اساسى و با توجه به جایگاه اصل ولایت فقیه و نهادهاى وابسته به آن در قانون، این تفسیرها هنگامى که بخواهد در بدنه قانونگذارى و تصمیمسازى نظام به گردش درآید، باید از وجاهت علمى و دینى برخوردار باشد. اجتهادى که در قانون اساسى پذیرفته شده است، همان منطق اجتهاد کهن و دیرپایى است که در سلسله فقیهان شیعه معمول بوده است. آنچه در دهههاى گذشته توسط روشنفکران دینى و با نام اجتهاد عرضه شده است، از طرف جامعه عالمان دینى نه تنها مورد پذیرش قرار نگرفته، بلکه به عنوان برداشتهاى انحرافى و التقاطى شناخته شده است. فراموش نکردهایم که آقاى لطفاللَّه میثمى و همفکرانشان در قبل از انقلاب و پس از آن، چگونه با تفسیر توحید به «جامعه بىطبقه توحیدى» و برداشتهاى ناقص و نابهجا از آیات و روایات، ایدئولوژى مارکسیسم را به نام اسلام عرضه مىکردند و کلیه تفسیرهاى دیگر را ارتجاعى و امپریالیستى مىخواندند. ایشان در همین مقاله با تفسیر توحید به «منزه بودن خداوند از تمام تصورات و شائبههایى که در ذهن انسان وجود دارد» بلافاصله نتیجه گرفتهاند که بنابراین برداشت هیچکس از خداوند و توحید را نمىتوان تخطئه کرد. گذشته از خطاى منطقى فاحشى که در این استدلال وجود دارد، معلوم است که نتیجه این گزاره آن خواهد بود که هیچ چیزى را نمىتوان به عنوان یک اصل و ارزش دینى تلقى کرد و هر آیه و روایتى را مىتوان به طور سلیقهاى تفسیر و تعبیر کرد. کسانى که با روش اجتهاد شیعه اندکى آشنایى دارند، مىدانند که استنباط و استناد به منابع اسلامى کارى سخت و طاقتفرساست و با استفاده از این روشها مىتوان حجّیت لازم را براى استناد به وحى تمام کرد و برداشتهاى نادرست را مردود شمرد
چشمانداز ایران ، ش 9
البته این قانون پس از شهریور 20 نمىتوانست آن طور که مطلوب دربار بود مخالفان را منکوب کند؛ زیرا اگر چنین ادعایى هم علیه کسى مىشد، او مىتوانست با رجوع به دادگسترى و بهره جستن از قوانین جزایى و کیفرى و همچنین قانون اساسى، تا حدودى از خود دفاع کند. در اردیبهشت سال 1328 به دنبال ترور شاه و دستگیرىهاى فراوان، مجلس مؤسسان تشکیل شد و علاوه بر افزایش اختیارات شاه، تصمیمگیرى در مورد پرونده اقدامکنندگان علیه امنیت و سلطنت به دادگاههاى نظامى واگذار شد. از سال 1342 شرایط تغییر مىکند و خود نیروها هم اعلام مىکنند که دیگر نمىتوان در چارچوب این قانون با رژیم برخورد کرد. در این راستا بود که مرحوم بازرگان و مرحوم طالقانى در سال 1343 در دادگاه نظامى خطاب به ادارهکنندگان محاکمه مىگویند ما آخرین گروهى هستیم که از قانون مشروطیت دفاع مىکنیم و پس از ما گروه دیگرى این کار را نخواهد کرد. بنابراین کسانى که براندازى رژیم را مطرح کردند، مىگفتند چون رژیم قانون اساسى را نقض کرده و به آن عمل نمىکند، سزاوار براندازى است.
با اوجگیرى مبارزات علیه سلطنت، رژیم خود را با یک معضل جدى مواجه دید؛ چراکه ناچار بود دایره عملش را بسیار گسترده کند که این از توانایى ساواک خارج بود. به همین دلیل خود آنها هم در سال 1355 به تعریف جریانهاى مبارز برانداز تن دادند و تنها کسى را که عمل مسلحانه مىکرد، برانداز و خرابکار محسوب کردند. آنان اگر از ابتدا این مرزبندى واقعى را مىپذیرفتند و بىجهت هر منتقدى را به دادگاههاى نظامى نمىکشیدند، نیروهاى سیاسى را به جمعبندى براندازى نمىرساندند.
قانون اساسى مشروطیت دو وجه مهم داشت: یکى حقوق اساسى ملت و دیگرى حقوق سلطنت. امّا کفه سنگینتر در قانون اساسى مشروطه، حقوق ملت بود. البته پس از کودتاى رضاخان، رژیم سلطنتى بهتدریج تلاش کرد کفه حقوق سلطنت را سنگینتر کند که چنین هم شد و شاه مشروطه به شاه مستبد تبدیل و دایره تنگتر شد. اگر کسى در ابتدا با پذیرش قانون اساسى مشروطه مىتوانست یک عنصر وفادار به قانون تلقى شود، در مراحل بعد ناچار بود که شروط جدید رژیم را هم بپذیرد.
در متمم قانون اساسى مشروطه آمده بود که سلطنت موهبت الهى است که به موجب رأى ملّت به شخص پادشاه تفویض مىگردد. این تعریف از سلطنت، اساساً شاه را وامدار ملت مىکرد؛ در حالى که رژیم برخلاف این مسیر گام برداشت و ملت را به تبعیت محض از خود فرا خواند. با این نگاه، حتى انقلاب سال 1357 و سرنگونى شاه در کادر قانون اساسى مشروطه قابل تبیین است و مىتوان این گونه استدلال کرد که ملت در آن مقطع رأى خود را پس گرفتند و به آلترناتیو جدیدى (مرحوم امام خمینىقدس سره) واگذار کردند. به هر حال، اکثریت قریب به اتفاق نیروهاى سیاسى که برخى از آنها بعداً به خط مشى براندازى رسیدند، در آن مقطع پذیرفته بودند که شخص امام مقبولیت مردمى دارد و بهواقع در رأس انقلاب است؛ بنابراین حرکت براندازانه بعد از انقلاب نه پشتوانه قانونى داشت و نه پشتوانه مردمى؛ در حالى که نیروهاى برانداز بعد از 15 خرداد 42، به دنبال حداقل چهار دهه فعالیت قانونى و استفاده از ظرفیتهاى قانونى به این جمعبندى رسیدند که رژیم سلطنتى ما را وادار کرده که از خطمشى مسالمتآمیز دست برداریم و به منظور دفاع، اسلحه به دست بگیریم.
در یک تعریف کاربردى از براندازى باید گفت که نوع نگاه به قانون، نقش اساسى را بازى مىکند؛ یعنى همه درگیرىها از آنجا شروع مىشود که یا رژیم حاکم قانون را زیر پا مىگذارد و یا ادعاى نیروى برانداز آن است که رژیم قانون را رعایت نمىکند. وقتى قانون به عنوان یک مبنا مخدوش مىشود، هر طرف مىتواند براى خود ادعاهایى داشته باشد؛ امّا به نظر مىرسد به لحاظ تاریخى حرکتى توفیق پیدا مىکند که میثاقهاى دینى و ملى را که در دوران جدید شکل قانون اساسى را به خود گرفته است، مبناى عمل قرار دهد. در این رابطه اگر رژیمى دست به قانونشکنى بزند، به گواه تاریخ، دست به فروپاشى خود زده است؛ یعنى با عمل خود، مشروعیت قانونى حکومت را از بین مىبرد و این مجوز را به دیگران مىدهد که براى براندازى او اقدام کنند.
بنابراین تا زمانى که یک نیرو با توجه به قانون با سیاستهاى حکومت مخالفت مىکند، نمىتوان به او برانداز گفت. در قانون اساسى فعلى هم چون جایگاه احزاب مورد تأیید قرار گرفته است، در واقع این معنا تأیید شده که یک حزب مىتواند در کادر قانون رشد کند و حتى قدرت را به دست بگیرد. بنابراین مخالفت قانونى با سیاستهاى حاکم نمىتواند با براندازى یکسان شمرده شود. امّا استحاله با براندازى مرز جدى دارد. پس از انقلاب مشروطیت، روشنگران دینى ما در واقع همه استحالهگر بودند؛ یعنى در عین پذیرش قانونى نظام مشروطه سلطنتى، کار فکرى و فرهنگى مىکردند تا مردم به یک تحول جدیدى برسند. بنابراین، این حق را نمىتوان از یک نیرو گرفت که تو حق استحاله ندارى. در نهایت اگر خط استحاله او را غلط فرض کردیم، باید با او برخورد فکرى و فرهنگى کنیم.
از طرفى قانون اساسى کنونى یک قانون بسته به شمار نمىآید و داراى سه سرفصل اساسى براى ارائه نظرات جدید و به تعبیرى اجتهاد است: 1. حاکمیت توحید را مطرح مىکند؛ یعنى خدا منزّه است از تمام تصورات و شائبههایى که در ذهن انسان وجود دارد. بنابراین کدام انسان موحدى مىتواند به خود اجازه دهد تصورش از خداوند را نهایىترین تصور فرض کند و دیگران را مانع شود که به درک دیگرى از او دست پیدا کنند؟ 2. حاکمیت دین را مطرح مىکند؛ یعنى اگر کسى به منظور تطبیق مبانى با شرایط جدید، درک متفاوتى ارائه داد، نمىتوان او را از اجتهاد دینى منع کرد. او مىتواند نظر خود را ارائه دهد و بر مبناى آن، پیشنهادهاى اجرایى خود را مطرح کند و اگر توانست، اجتهاد خود را از طریق راهکارهاى قانونى به صورت آییننامه و دستورالعمل درآورد و تبدیل به قانون کند. 3. مردمسالارى هم عنصر دیگرى است که به نیروهاى اجتماعى اجازه مىدهد از طریق راهکارهاى قانونى به جلب آراى مردم بپردازند.
حال اگر کسى درصدد جلب نظر مردم برآمد، نمىتوان او را برانداز فرض کرد. با همین نگاه، تحولات جامعه از دوم خرداد 76 تا هجده خرداد 80 ، علاوه بر اینکه در چارچوب مناسبات قانون اساسى است، استحاله جامعه ایران را هم نشان مىدهد. معناى تکامل اجتماعى استحاله آن است که یک اقلیت بالنده بتواند تبدیل به اکثریت شود.
محاربه و براندازى با بهکارگیرى اسلحه و آلت حرب ملازمت دارد و حتى به صرف داشتن اسلحه نمىتوان کسى را محارب یا برانداز تلقى کرد. برانداز کسى است که بدون دلیل جنگ را آغاز کند و در واقع به حقوق دیگران تجاوز نماید.
اشاره
در این گفتوگو، آقاى لطفاللَّه میثمى دو مطلب اصلى را بیان داشته است: یکى تعریف مفهوم «براندازى» و تفاوت آن با «رقابت سیاسى» و «استحاله»، و دیگرى، نشان دادن شرایط براندازى در پیش از انقلاب و توجیه حقوقى سرنگونى شاه از این دیدگاه است. طبعاً سخن ما در اینجا بیشتر درباره همان مطلب نخست است و باید تلاش کنیم که با توجه به شرایط اجتماعى و تاریخى تعریف دقیقترى از سه واژه فوق بهدست دهیم. چنانکه دیدیم، ایشان براندازى را به سرنگون کردن یک رژیم با اسلحه و آلات حرب مىداند و آن را تنها در صورتى مشروع و مجاز مىشمارد که رژیم حاکم، فعالیت در چارچوب قانون اساسى را محدود و ممنوع کرده باشد. ایشان رقابت سیاسى را نیز به معناى مبارزه سیاسى در چارچوب قانون با اهرمهاى قانونى، نظیر حزب و انتخابات مىگیرد و بالاخره، استحاله را به فعالیت فرهنگى براى تغییر باورها و گرایشهاى مردم تعریف مىکند. به این ترتیب، ایشان از این مباحث دو نتیجه را مىگیرد: اولاً رقابت سیاسى و استحاله هر دو جنبه قانونى دارد و نمىتوان آنها را براندازى به شمار آورد؛ ثانیاً براى جلوگیرى از براندازى، حاکمیت سیاسى نباید شهروندان را از فعالیت و دفاع در چارچوب قانون اساسى محروم کند. هرچند در این سخنان نکات درست و قابل تأملى وجود دارد، ولى ملاحظات زیر نشان مىدهد که تعاریف و تحلیل ایشان از موضوع هنوز بسیار ناقص است و زوایاى پنهان و پرمناقشه را ناگفته و مبهم باقى مىگذارد.
1. تعریف ایشان از «براندازى» و «رقابت سیاسى» بسیار ساده و در عین حال سخت گمراهکننده است. ساده است زیرا در نگاه نخست بدیهى و مورد پذیرش همگان است. امّا گمراهکننده است زیرا بسیارى از اقدامات سیاسى دیگر را پنهان مىدارد. از سخنان ایشان چنین فهمیده مىشود که بین این دو گونه اقدام (براندازى و رقابت سیاسى) مقوله دیگرى وجود ندارد؛ حال آنکه بسیارى از اقدامات سیاسى را در هیچیک از تعاریف ایشان نمىتوان گنجاند. براى مثال، گروهى که با ایجاد شایعه، ارائه آمار و اطلاعات دروغ و تنشزا، تخریب شخصیتها و نهادهاى قانونى، جاسوسى و تبانى با قدرتهاى خارجى، گرفتن کمکهاى مالى از بیگانگان و تطمیع اشخاص مؤثر و بانفوذ و غوغاسالارىهاى رسانهاى و تبلیغاتى و در انحصار گرفتن قدرتهاى اقتصادى و ساقط کردن دولت و... به حاکمیت مشروع و قانونى ضربه وارد مىسازند، این اقدامات را بنا به تعریف آقاى میثمى نه مىتوان براندازى خواند و نه در مقوله رقابت سیاسى قانونى جاى داد. امروزه نزاع اصلى در چنین مسائلى است که ایشان اصلاً به این عرصه وارد نشده است. در یک کلام، با توجه به شرایط نوین سیاسى و امکانات و مناسبات پیچیده اجتماعى، باید تعاریف دیگر و دقیقترى از این دو مقوله ارائه کرد.
2. به همین ترتیب مىتوان نشان داد که تعریف ایشان از «استحاله» نیز ناقص و نامناسب است. تردیدى نیست که فعالیت فرهنگى و تلاش براى ارائه دیدگاهها و اثبات مدعیات خود و در نتیجه تأثیرگذارى فکرى بر روى جامعه، براندازى به حساب نمىآید؛ ولى در همین حال نیز مىبایست میان فعالیتهاى فکرى با هیاهوهاى تبلیغاتى یا تحرکات سیاسى و اجتماعى در قالبهاى فرهنگى تفاوت گذاشت. با یک نگاه کوتاه به فعالیتهاى سازمانهاى جاسوسى قدرتهاى بزرگ در سرنگونى دولتهاى مردمى، بهخوبى مىتوان دید که بسیارى از اقدامات براندازنده دقیقاً در همین قالبها صورت گرفته است. وانگهى به این نکته نیز باید توجه کرد که قانون اساسى، تبلیغ علیه اسلام یا نظام اسلامى را حتى در صورت فعالیتهاى فرهنگى، ممنوع و محدود کرده است و... ؛ بنابراین، برخلاف گفتههاى آقاى میثمى، نمىتوان گفت که بنا بر قانون اساسى، هر فعالیتى که با آلات حرب نباشد، مجاز و مشروع است.
3. آقاى میثمى با این بیان که: «قانون اساسى کنونى یک قانون بسته به شمار نمىآید و داراى سه سرفصل اساسى براى ارائه نظرات جدید و به تعبیرى اجتهاد است»، ادعا مىکند که حاکمیت توحید و حاکمیت دین که در قانون اساسى آمده است، نشان مىدهد که هیچ موحدى نمىتواند به خود اجازه دهد که تصورش از خداوند را نهایىترین تصور فرض کند و اگر کسى به منظور تطبیق مبانى با شرایط جدید، درک متفاوتى ارائه داد، نمىتوان او را از اجتهاد دینى منع کرد و در نهایت نتیجه گرفته است که هر کس مىتواند از طریق راهکارهاى قانونى، اجتهاد خود را به صورت آییننامه و دستورالعمل در آورد و تبدیل به قانون کند. در اینجا نیز ایشان مسأله را به صورت ذهنى حل کرده و مفاد قانون اساسى و شرایط عینى آن را نادیده گرفته است. در این مورد به نکات زیر مىتوان توجه کرد:
الف) مفهوم «حاکمیت توحید» و «حاکمیت دین» در قانون اساسى تبیین شده و مرجع نهایى براى تشخیص دینى و اسلامى بودن تفسیرها، برنامهها و قوانین نیز روشن گشته است. تأکید قانون اساسى در این خصوص، قبل از هر چیز، نفى اندیشهها و طرحهایى است که به سکولار کردن حکومت و جامعه مىانجامد و هر گونه تلاش براى عرفىسازى ساختار و برنامههاى اجتماعى را مردود مىشمارد.
ب) هر چند اجتهاد و تفسیر از متون و منابع دینى ممنوع نیست، ولى بنا به تصریح قانون اساسى و با توجه به جایگاه اصل ولایت فقیه و نهادهاى وابسته به آن در قانون، این تفسیرها هنگامى که بخواهد در بدنه قانونگذارى و تصمیمسازى نظام به گردش درآید، باید از وجاهت علمى و دینى برخوردار باشد. اجتهادى که در قانون اساسى پذیرفته شده است، همان منطق اجتهاد کهن و دیرپایى است که در سلسله فقیهان شیعه معمول بوده است. آنچه در دهههاى گذشته توسط روشنفکران دینى و با نام اجتهاد عرضه شده است، از طرف جامعه عالمان دینى نه تنها مورد پذیرش قرار نگرفته، بلکه به عنوان برداشتهاى انحرافى و التقاطى شناخته شده است. فراموش نکردهایم که آقاى لطفاللَّه میثمى و همفکرانشان در قبل از انقلاب و پس از آن، چگونه با تفسیر توحید به «جامعه بىطبقه توحیدى» و برداشتهاى ناقص و نابهجا از آیات و روایات، ایدئولوژى مارکسیسم را به نام اسلام عرضه مىکردند و کلیه تفسیرهاى دیگر را ارتجاعى و امپریالیستى مىخواندند. ایشان در همین مقاله با تفسیر توحید به «منزه بودن خداوند از تمام تصورات و شائبههایى که در ذهن انسان وجود دارد» بلافاصله نتیجه گرفتهاند که بنابراین برداشت هیچکس از خداوند و توحید را نمىتوان تخطئه کرد. گذشته از خطاى منطقى فاحشى که در این استدلال وجود دارد، معلوم است که نتیجه این گزاره آن خواهد بود که هیچ چیزى را نمىتوان به عنوان یک اصل و ارزش دینى تلقى کرد و هر آیه و روایتى را مىتوان به طور سلیقهاى تفسیر و تعبیر کرد. کسانى که با روش اجتهاد شیعه اندکى آشنایى دارند، مىدانند که استنباط و استناد به منابع اسلامى کارى سخت و طاقتفرساست و با استفاده از این روشها مىتوان حجّیت لازم را براى استناد به وحى تمام کرد و برداشتهاى نادرست را مردود شمرد
چشمانداز ایران ، ش 9