نقد قانون گرایی افراطی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده مقاله درصدد بیان این نکته است که قانونگرایى مرحلهاى است ضرورى و باید باشد، امّا کافى نیست، بلکه در ادامه باید به جایى رسید که از دوران نظم به دوران عدالتخواهى هم وارد شویم. به نظر نویسنده محترم، ما اکنون در آستانه چنین تحولى قرار داریم. ایشان از قُضات و حقوقدانان مىخواهد به جاى آنکه مطیع محض نظام فرماندهى قانون باشند، به دنبال رسالت خود در تحقق عدالت باشند.متن
براى نقد هر نظریهاى انصاف حکم مىکند که در گام نخست ببینیم موضوع و استدلال طرف مقابل چیست. لذا اول باید دید قانونگرایى به چه معنا مفید یا در کدام حالت مضرّ است.
بىتردید حکومتِ قانون یک ضرورت است. سیاستمداران، فیلسوفان و همه حقوقدانان، احترام به قانون را توصیه مىکنند. امّا مبانى این ضرورت متفاوت است:
1. حفظ نظم:
اگر قانون محترم نباشد، نظمى در میان نخواهد بود. از طرفى کفّه مقابل اجراى قانون، خودکامگى است؛ به این معنا که مرکز قدرت هر چه را بخواهد قانون است و این اختیار گسترده جامعه را به بىنظمى مىکشاند. نظم یعنى اینکه هر کس حق خویش را بشناسد و به دستیابى به آنچه سزاوار است امیدوار باشد؛ صاحب حق مطمئن باشد که اگر به دادگسترى مراجعه کند به حق خود مىرسد و...؛ به بیان دیگر نظم در صورتى تحقق مىیابد که همه چیز در جاى خود باشد. در این میان، بعضى نظم را غایت مطلوب مىدانند و مىگویند هدف حقوق آن است که قدرت دولت کارا شود و ایجاد نظم کند و در مقابل بعضى مىگویند نظمى ارزش دارد که مقدمه اجراى عدالت باشد.
2. احترام به قوانین الهى:
در مقابل نظریه قبل، جمعى احترام به قوانین الهى را مبناى احترام به قانون مىدانند. بىتردید از اراده خداوند باید تبعیت کرد. وقتى حکم خدا در میان است، در برابر آن سخنى پذیرفته نیست. قانون اساسى ما نیز بر این پایه تدوین شد. در اصل دوم این قانون آمده است: «جمهورى اسلامى نظامى است بر پایه ایمان به خداى یکتا و اختصاص حاکمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او و وحى الهى و نقش بنیادى آن در قوانین» و در اصل 56 مىگوید: «حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست و هم او انسان را بر سرنوشت اجتماعى خویش حاکم ساخته است». در دنباله این اصل هم آمده است: که «هیچ کس حق ندارد این حق را از انسان سلب کند، یا در خدمت منافع فرد یا گروه خاص قرار دهد».
براى توضیح این اصل لازم است یادآورى کنم که نظریههاى الهى حکومت به دو گروه اصلى تقسیم مىشود:
1. بعضى معتقدند حاکمیت الهى در فردى معین ظهور پیدا مىکند و آن حاکم است که به نام خدا فرمانروایى مىکند. چنانکه هگل، پس از فتوحات ناپلئون با او ملاقات مىکند و به یکى از شاگردانش مىگوید: من سایه روح جهانى را در زمین دیدم.
2. نظریه دیگرى که پذیرفتنىتر است و حتى بعضى آن را منطقىتر از دموکراسى دانستهاند این است که گرچه حاکمیت متعلق به خداوند است، امّا به مردم و به انسان واگذار شده است و لذا مردم در چارچوب شریعت خداوند، حاکم بر سرنوشت خویشاند و مىتوانند آن گونه که صلاح مىدانند خود را اداره کنند.
بر این اساس، تفاوت حکومت دموکراسى با حکومت مذهبى - مردمى در این است که در دموکراسى، مردم آزادند که قوانین را به هر شکل که بخواهند تصویب کنند، ولى در حکومت الهى، مردم نایب خداوندند و از طرف او و به مشیّت و قدرت او حکمرانى مىکنند و در نتیجه حق ندارند به قوانینى که خداوند وضع کرده است تجاوز کنند.
اما پرسش اصلى این است که با این قوانین، که همه چیز را در بر ندارد، چگونه همه نیازهاى خود را برآوریم؟ فقها در سالهاى اخیر تمهیدى اندیشیدهاند که نتیجه آن به پیشرفت فقه و عرفى شدن آن کمک فراوان کرده است و تعبیر تازه و اجتماعىاى از مفهوم عقل در منابع احکام است؛ بدین ترتیب که بناى عقلا را به جاى عقل مستقل یا در کنار آن آوردهاند. بناى عقلا چهره عرفى فقه را تقویت مىکند و از این طریق عقل متعارف و آمیخته با ضرورتهاى زمان و مکان جانشین عقل فطرى و مطلق مىشود.
3. حکومت اراده:
مطابق این نظریه، اراده جوهر هستى انسان است. اگر انسان به شخصیت وجودى خود پى ببرد اراده را رهبر خود مىکند و آن را محترم مىشمارد. این احترام به شخصیت، بنیان فلسفى حاکمیت اراده یا آزادى قراردادهاست. انسان به حکم طبیعتِ خود از هرج و مرج گریزان است و زمانى که همگان از هرج و مرج به ستوه مىآیند، بخشى مهم از اقتدار خود یا همه آن را به دولت وا مىگذارند تا در پناه قدرت آن به نظم برسند. این اندیشه فلسفى کمک کرد که نظام مردمسالارى جانشین حکومت و نظریه مذهبى حقوق شود.
تلاش کنونى جامعه ما این است که دو نظریه مذهبى و مردمى را با هم تلفیق کند و این دو در واقع هم تلفیق شدنىاند، مشروط بر اینکه برقرارى تعادل همراه با حسن نیّت باشد و هنر این است که بین این دو توافق و هماهنگى صورت بگیرد. باید منش ما به گونهاى باشد که مردم نظریه الهى را به سود خود بهکار برند و مرز الهى را هم نگاه دارند.
نتایج افراط در احترام به قانون: آثار نامطلوب این افراط را در سه نکته مىتوان خلاصه کرد:
1. فرض کمال قانون: اگر همه چیز را در قانون جستوجو کنیم لازمهاش آن است که بگوییم قانون کامل است.
2. گسترش فنون استنباط: لازمه فرض کمال قانون و نقص واقعى آن گسترش فنون استنباط و راهکارهاى منطقى راه بردن اندیشه به یارى منطق است. در این فرض ما نباید اندیشه و ابتکار داشته باشیم؛ بلکه منطق، خود ما را هدایت خواهد کرد. هنر حقوقدان هم در این است که قوانین را در کنار هم قرار دهد تا از طریق قانون به عدالت برسد.
جمعى در اوایل انقلاب مىگفتند: ما به مجلس احتیاج نداریم. قانون ما قرآن است و قانونگذار هم خداوند است. این سخن در ظاهر زیباست امّا نسبت به پیشفرضى که در آن است - و غالباً پنهان مىماند - تجاهل عارفانه است و آن پیشفرض پنهان پاسخ این پرسش است که آیا مشیت الهى بر این تعلق گرفته که انسان را پیرو قوانین پیشساخته کند و او را با عصایى که به دستش مىدهد مثل فرشتگان راه ببرد، یا اینکه مشیت الهى بر این تعلق گرفته است که انسانى متقى و عادل بسازد؛ انسانى که با استفاده از اصول هدایت الهى راه زندگى را با عصاى عقل خود طى کند.
به نظر مىرسد خداوند مىخواهد انسانى آگاه و متفکر بسازد و از این رو بخش بسیار کوچکى از قرآن اختصاص به قوانین دارد و بیشتر آیات، حاوى تعلیمات اخلاقى و عبرتهاى تاریخى و تربیت و ارشاد به سوى حق است.
اعتقاد مبالغهآمیز به کامل بودن قانون، به پیروان مذاهب اختصاص ندارد. بسیارى از قانونگذاران هم بر این عقیدهاند. ولى باید به این حقیقت توجه داشته باشیم که قانون یگانه منبع قواعد حاکم بر زندگى اجتماعى نیست. براى فهم بهتر این نکته تقسیمى را که در تاریخ تحول حقوق عمومى انجام دادهاند نقل مىکنم:
در دوران خودکامگى (دوران اول): آنچه حاکم مطلق مىگوید قانون مىشود. در دوران دوم که همان دوران نظم و حکومت قانون است، مردم چون از بىنظمى خسته شدهاند، به قانونگرایى گرایش پیدا مىکنند. در دوران سوم (نظام عدالت و نیازهاى جامعه) وقتى حقوقدان، قانونى را خلاف منطق تلقى کند، سعى مىکند از قلمرو آن بکاهد و برعکس، قانونى را که فکر مىکند عادلانه است بر قلمرو آن مىافزاید.
در این دوران قانونگراها هم متوجه شدند که قانون، ارزش مطلقى نیست و لذا حقوقدان دنبال آن است که با اتکا به دستاویز عالىترى به قوانین بد حمله کند.
براى دستیابى به عدالت، نظامهاى حقوقى کنونى راهى یکسان در پیش نگرفتهاند؛ ولى همه، کم و بیش براى رسیدن به هدفى مشترک تلاش مىکنند. در بعضى از کشورها نظام قضایى مشکل را حلّ مىکند؛ مثل کشورهاى انگلیس و آمریکا که در آنجا قاضى، قانونگذار )Lawmaker( هم هست؛ یعنى آنچه عقل و منطق و عرف و عدالت حکم مىکند، مىتواند به زبان بیاورد و به آن شکل بدهد. و بعض دیگر گام نخست را بهدست عالمان حقوق سپردهاند و از آن سو، قاضى مىکوشد تا پیشنهاد اندیشمندان را تحقق خارجى بخشد.
در هر صورت، قانون نظم ناقص است و نمىتوانیم در قانون راهحل همه مشکلات را بیابیم.
اشاره
1. نویسنده محترم به سه دیدگاه در باب قانونگرایى اشاره مىکند: نظم، اراده خداوند و اراده انسان و در عین اینکه به نظریه اراده خداوند در قانونگرایى تمایل نشان مىدهد سعى دارد وجه جمعى بین نظریه اراده خدا و اراده انسان پیدا کند.
اراده انسان به خودى خود نمىتواند مبناى الزام قانونى باشد؛ به دلیل اینکه اولاً، فرض این است که عدهاى از انسانها مىخواهند از قانونى تبعیت کنند که اراده خود آنها نیست؛ بلکه اراده دیگرانى است که در وضع قانون دخالت داشتهاند و ثانیاً، با فرض اینکه گفته شود در پارادایم دموکراسى این دوگانگى رفع مىشود، باز هم مشکل این است که تبعیت ما از آنچه خودمان خواستهایم، دلیل بر مشروعیت الزام قانونى نمىشود. خواست انسانها یک واقعیت است، امّا اعتبار خواست آنها یک ارزش و فرم است که باید از مبنایى عقلى تبعیت کند؛ به عبارتى خواست زمانى تبدیل به الزام مىشود که اصلى عقلى به آن اعتبار بخشد. در دیدگاه دینى ما اعتباربخشى به اراده انسانها تنها بر مبناى خواستِ موجود برتر، یعنى خدا، صورت مىگیرد و اعتبار اراده اگر از خود اراده ناشى شود به تسلسل یا دور منتهى مىشود.
بنابراین نظریه اراده خدا تنها به این صورت با نظریه اراده انسانها در قانونگرایى قابل جمع است که گفته شود خداوند اراده انسانها را به رسمیت شناخته و به عبارتى اراده انسانها در طول اراده خداوند است.
2. طبیعى است اگر منظور از قانون، قوانین موضوعه باشد، به هیچ وجه به خودى خود اصالت و اعتبار ندارد؛ بلکه اعتبار اصلى از آنِ امر برترى است که همان اراده خداوند است و خواست خدا نسبت به اجراى عدالت و سایر اهداف دین بر قوانین موضوعه مقدم است.
امّا اگر قانون را به قانون شرعى تعمیم بدهیم و احکام موجود در قرآن و سنّت را نیز تحت شمول عنوان قانون درآوریم - همچنانکه در این مقاله نیز نویسنده محترم از این مبنا تبعیت کرده است - در آن صورت بحث صورت دیگرى به خود مىگیرد. به این معنا که اگر منظور از قانونگرایى افراطى، همان اخبارىگرى و نصّگرایى افراطى بدون توجه به عقل و ملاکهاى استنباط باشد، طبیعتاً قانونگرایى نه یک ارزش، بلکه محل ایراد است؛ اما اگر منظور از قانونگرایى افراطى آن است که در قبال نصوص تردیدناپذیر، دیدگاههاى عرفى دیگرى هست که فرد قانونگرا در قبال آن بىتوجه است، این نوع از قانونگرایى هر چند افراطى خوانده شود، همچنان امرى ستوده است.
نویسنده محترم از توجه فقها به عرف در قبال عقل خبر مىدهد و این را به عنوان سرآغاز تحول مىستاید. بىتردید مشیت الهى بر آن تعلق گرفته است که انسانها عقل را نیز چون شرع چراغ راه هدایت قرار دهند و کمال قانون و شریعت نیز بدان معنا نیست که هیچگاه به عقل و مصلحتسنجى نیازى نباشد. امّا باید توجه داشت که در جایى که شریعت با صراحت به میدان مىآید و قاعدهاى را در حوزه حقوق خصوصى یا عمومى پایه مىگذارد، نمىتوان عرف را مبناى اعراض از آن قرار داد.
آرى در حوزهاى که شریعت در آن اعلام نظر نکرده است، مصلحتسنجى عقل و عرف مىتواند شکافهاى قانونى را پر کند؛ همانطور که در فهم قوانین شرعى، عرف پا درمیانى مىکند و از گوش عرف خطابات شرعى شنیده مىشود. امّا هیچیک از این موارد به معناى نادیده گرفتن اراده شارع و قانونگذار واقعى نیست.
نقد و نظر ش 23 - 24
بىتردید حکومتِ قانون یک ضرورت است. سیاستمداران، فیلسوفان و همه حقوقدانان، احترام به قانون را توصیه مىکنند. امّا مبانى این ضرورت متفاوت است:
1. حفظ نظم:
اگر قانون محترم نباشد، نظمى در میان نخواهد بود. از طرفى کفّه مقابل اجراى قانون، خودکامگى است؛ به این معنا که مرکز قدرت هر چه را بخواهد قانون است و این اختیار گسترده جامعه را به بىنظمى مىکشاند. نظم یعنى اینکه هر کس حق خویش را بشناسد و به دستیابى به آنچه سزاوار است امیدوار باشد؛ صاحب حق مطمئن باشد که اگر به دادگسترى مراجعه کند به حق خود مىرسد و...؛ به بیان دیگر نظم در صورتى تحقق مىیابد که همه چیز در جاى خود باشد. در این میان، بعضى نظم را غایت مطلوب مىدانند و مىگویند هدف حقوق آن است که قدرت دولت کارا شود و ایجاد نظم کند و در مقابل بعضى مىگویند نظمى ارزش دارد که مقدمه اجراى عدالت باشد.
2. احترام به قوانین الهى:
در مقابل نظریه قبل، جمعى احترام به قوانین الهى را مبناى احترام به قانون مىدانند. بىتردید از اراده خداوند باید تبعیت کرد. وقتى حکم خدا در میان است، در برابر آن سخنى پذیرفته نیست. قانون اساسى ما نیز بر این پایه تدوین شد. در اصل دوم این قانون آمده است: «جمهورى اسلامى نظامى است بر پایه ایمان به خداى یکتا و اختصاص حاکمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او و وحى الهى و نقش بنیادى آن در قوانین» و در اصل 56 مىگوید: «حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خداست و هم او انسان را بر سرنوشت اجتماعى خویش حاکم ساخته است». در دنباله این اصل هم آمده است: که «هیچ کس حق ندارد این حق را از انسان سلب کند، یا در خدمت منافع فرد یا گروه خاص قرار دهد».
براى توضیح این اصل لازم است یادآورى کنم که نظریههاى الهى حکومت به دو گروه اصلى تقسیم مىشود:
1. بعضى معتقدند حاکمیت الهى در فردى معین ظهور پیدا مىکند و آن حاکم است که به نام خدا فرمانروایى مىکند. چنانکه هگل، پس از فتوحات ناپلئون با او ملاقات مىکند و به یکى از شاگردانش مىگوید: من سایه روح جهانى را در زمین دیدم.
2. نظریه دیگرى که پذیرفتنىتر است و حتى بعضى آن را منطقىتر از دموکراسى دانستهاند این است که گرچه حاکمیت متعلق به خداوند است، امّا به مردم و به انسان واگذار شده است و لذا مردم در چارچوب شریعت خداوند، حاکم بر سرنوشت خویشاند و مىتوانند آن گونه که صلاح مىدانند خود را اداره کنند.
بر این اساس، تفاوت حکومت دموکراسى با حکومت مذهبى - مردمى در این است که در دموکراسى، مردم آزادند که قوانین را به هر شکل که بخواهند تصویب کنند، ولى در حکومت الهى، مردم نایب خداوندند و از طرف او و به مشیّت و قدرت او حکمرانى مىکنند و در نتیجه حق ندارند به قوانینى که خداوند وضع کرده است تجاوز کنند.
اما پرسش اصلى این است که با این قوانین، که همه چیز را در بر ندارد، چگونه همه نیازهاى خود را برآوریم؟ فقها در سالهاى اخیر تمهیدى اندیشیدهاند که نتیجه آن به پیشرفت فقه و عرفى شدن آن کمک فراوان کرده است و تعبیر تازه و اجتماعىاى از مفهوم عقل در منابع احکام است؛ بدین ترتیب که بناى عقلا را به جاى عقل مستقل یا در کنار آن آوردهاند. بناى عقلا چهره عرفى فقه را تقویت مىکند و از این طریق عقل متعارف و آمیخته با ضرورتهاى زمان و مکان جانشین عقل فطرى و مطلق مىشود.
3. حکومت اراده:
مطابق این نظریه، اراده جوهر هستى انسان است. اگر انسان به شخصیت وجودى خود پى ببرد اراده را رهبر خود مىکند و آن را محترم مىشمارد. این احترام به شخصیت، بنیان فلسفى حاکمیت اراده یا آزادى قراردادهاست. انسان به حکم طبیعتِ خود از هرج و مرج گریزان است و زمانى که همگان از هرج و مرج به ستوه مىآیند، بخشى مهم از اقتدار خود یا همه آن را به دولت وا مىگذارند تا در پناه قدرت آن به نظم برسند. این اندیشه فلسفى کمک کرد که نظام مردمسالارى جانشین حکومت و نظریه مذهبى حقوق شود.
تلاش کنونى جامعه ما این است که دو نظریه مذهبى و مردمى را با هم تلفیق کند و این دو در واقع هم تلفیق شدنىاند، مشروط بر اینکه برقرارى تعادل همراه با حسن نیّت باشد و هنر این است که بین این دو توافق و هماهنگى صورت بگیرد. باید منش ما به گونهاى باشد که مردم نظریه الهى را به سود خود بهکار برند و مرز الهى را هم نگاه دارند.
نتایج افراط در احترام به قانون: آثار نامطلوب این افراط را در سه نکته مىتوان خلاصه کرد:
1. فرض کمال قانون: اگر همه چیز را در قانون جستوجو کنیم لازمهاش آن است که بگوییم قانون کامل است.
2. گسترش فنون استنباط: لازمه فرض کمال قانون و نقص واقعى آن گسترش فنون استنباط و راهکارهاى منطقى راه بردن اندیشه به یارى منطق است. در این فرض ما نباید اندیشه و ابتکار داشته باشیم؛ بلکه منطق، خود ما را هدایت خواهد کرد. هنر حقوقدان هم در این است که قوانین را در کنار هم قرار دهد تا از طریق قانون به عدالت برسد.
جمعى در اوایل انقلاب مىگفتند: ما به مجلس احتیاج نداریم. قانون ما قرآن است و قانونگذار هم خداوند است. این سخن در ظاهر زیباست امّا نسبت به پیشفرضى که در آن است - و غالباً پنهان مىماند - تجاهل عارفانه است و آن پیشفرض پنهان پاسخ این پرسش است که آیا مشیت الهى بر این تعلق گرفته که انسان را پیرو قوانین پیشساخته کند و او را با عصایى که به دستش مىدهد مثل فرشتگان راه ببرد، یا اینکه مشیت الهى بر این تعلق گرفته است که انسانى متقى و عادل بسازد؛ انسانى که با استفاده از اصول هدایت الهى راه زندگى را با عصاى عقل خود طى کند.
به نظر مىرسد خداوند مىخواهد انسانى آگاه و متفکر بسازد و از این رو بخش بسیار کوچکى از قرآن اختصاص به قوانین دارد و بیشتر آیات، حاوى تعلیمات اخلاقى و عبرتهاى تاریخى و تربیت و ارشاد به سوى حق است.
اعتقاد مبالغهآمیز به کامل بودن قانون، به پیروان مذاهب اختصاص ندارد. بسیارى از قانونگذاران هم بر این عقیدهاند. ولى باید به این حقیقت توجه داشته باشیم که قانون یگانه منبع قواعد حاکم بر زندگى اجتماعى نیست. براى فهم بهتر این نکته تقسیمى را که در تاریخ تحول حقوق عمومى انجام دادهاند نقل مىکنم:
در دوران خودکامگى (دوران اول): آنچه حاکم مطلق مىگوید قانون مىشود. در دوران دوم که همان دوران نظم و حکومت قانون است، مردم چون از بىنظمى خسته شدهاند، به قانونگرایى گرایش پیدا مىکنند. در دوران سوم (نظام عدالت و نیازهاى جامعه) وقتى حقوقدان، قانونى را خلاف منطق تلقى کند، سعى مىکند از قلمرو آن بکاهد و برعکس، قانونى را که فکر مىکند عادلانه است بر قلمرو آن مىافزاید.
در این دوران قانونگراها هم متوجه شدند که قانون، ارزش مطلقى نیست و لذا حقوقدان دنبال آن است که با اتکا به دستاویز عالىترى به قوانین بد حمله کند.
براى دستیابى به عدالت، نظامهاى حقوقى کنونى راهى یکسان در پیش نگرفتهاند؛ ولى همه، کم و بیش براى رسیدن به هدفى مشترک تلاش مىکنند. در بعضى از کشورها نظام قضایى مشکل را حلّ مىکند؛ مثل کشورهاى انگلیس و آمریکا که در آنجا قاضى، قانونگذار )Lawmaker( هم هست؛ یعنى آنچه عقل و منطق و عرف و عدالت حکم مىکند، مىتواند به زبان بیاورد و به آن شکل بدهد. و بعض دیگر گام نخست را بهدست عالمان حقوق سپردهاند و از آن سو، قاضى مىکوشد تا پیشنهاد اندیشمندان را تحقق خارجى بخشد.
در هر صورت، قانون نظم ناقص است و نمىتوانیم در قانون راهحل همه مشکلات را بیابیم.
اشاره
1. نویسنده محترم به سه دیدگاه در باب قانونگرایى اشاره مىکند: نظم، اراده خداوند و اراده انسان و در عین اینکه به نظریه اراده خداوند در قانونگرایى تمایل نشان مىدهد سعى دارد وجه جمعى بین نظریه اراده خدا و اراده انسان پیدا کند.
اراده انسان به خودى خود نمىتواند مبناى الزام قانونى باشد؛ به دلیل اینکه اولاً، فرض این است که عدهاى از انسانها مىخواهند از قانونى تبعیت کنند که اراده خود آنها نیست؛ بلکه اراده دیگرانى است که در وضع قانون دخالت داشتهاند و ثانیاً، با فرض اینکه گفته شود در پارادایم دموکراسى این دوگانگى رفع مىشود، باز هم مشکل این است که تبعیت ما از آنچه خودمان خواستهایم، دلیل بر مشروعیت الزام قانونى نمىشود. خواست انسانها یک واقعیت است، امّا اعتبار خواست آنها یک ارزش و فرم است که باید از مبنایى عقلى تبعیت کند؛ به عبارتى خواست زمانى تبدیل به الزام مىشود که اصلى عقلى به آن اعتبار بخشد. در دیدگاه دینى ما اعتباربخشى به اراده انسانها تنها بر مبناى خواستِ موجود برتر، یعنى خدا، صورت مىگیرد و اعتبار اراده اگر از خود اراده ناشى شود به تسلسل یا دور منتهى مىشود.
بنابراین نظریه اراده خدا تنها به این صورت با نظریه اراده انسانها در قانونگرایى قابل جمع است که گفته شود خداوند اراده انسانها را به رسمیت شناخته و به عبارتى اراده انسانها در طول اراده خداوند است.
2. طبیعى است اگر منظور از قانون، قوانین موضوعه باشد، به هیچ وجه به خودى خود اصالت و اعتبار ندارد؛ بلکه اعتبار اصلى از آنِ امر برترى است که همان اراده خداوند است و خواست خدا نسبت به اجراى عدالت و سایر اهداف دین بر قوانین موضوعه مقدم است.
امّا اگر قانون را به قانون شرعى تعمیم بدهیم و احکام موجود در قرآن و سنّت را نیز تحت شمول عنوان قانون درآوریم - همچنانکه در این مقاله نیز نویسنده محترم از این مبنا تبعیت کرده است - در آن صورت بحث صورت دیگرى به خود مىگیرد. به این معنا که اگر منظور از قانونگرایى افراطى، همان اخبارىگرى و نصّگرایى افراطى بدون توجه به عقل و ملاکهاى استنباط باشد، طبیعتاً قانونگرایى نه یک ارزش، بلکه محل ایراد است؛ اما اگر منظور از قانونگرایى افراطى آن است که در قبال نصوص تردیدناپذیر، دیدگاههاى عرفى دیگرى هست که فرد قانونگرا در قبال آن بىتوجه است، این نوع از قانونگرایى هر چند افراطى خوانده شود، همچنان امرى ستوده است.
نویسنده محترم از توجه فقها به عرف در قبال عقل خبر مىدهد و این را به عنوان سرآغاز تحول مىستاید. بىتردید مشیت الهى بر آن تعلق گرفته است که انسانها عقل را نیز چون شرع چراغ راه هدایت قرار دهند و کمال قانون و شریعت نیز بدان معنا نیست که هیچگاه به عقل و مصلحتسنجى نیازى نباشد. امّا باید توجه داشت که در جایى که شریعت با صراحت به میدان مىآید و قاعدهاى را در حوزه حقوق خصوصى یا عمومى پایه مىگذارد، نمىتوان عرف را مبناى اعراض از آن قرار داد.
آرى در حوزهاى که شریعت در آن اعلام نظر نکرده است، مصلحتسنجى عقل و عرف مىتواند شکافهاى قانونى را پر کند؛ همانطور که در فهم قوانین شرعى، عرف پا درمیانى مىکند و از گوش عرف خطابات شرعى شنیده مىشود. امّا هیچیک از این موارد به معناى نادیده گرفتن اراده شارع و قانونگذار واقعى نیست.
نقد و نظر ش 23 - 24