سنت و تجدد
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
تجدد از نظر فلسفى ریشه در اندیشه روشنگرى و تقریر خاصى از عقلانیت و خرد خودبینانه دارد. مدرنیسم با اصلزدایى و متافیزیکزدایى، تمدن جدید را بنا مىنهد. در مقابل، سنت از نظر فلسفى اصلگرایى و خدامحورى است. اما از نظر جامعهشناختى آنچه از تقابل سنت و مدرنیسم مطرح مىشود، بیش از آنکه یک واقعیت معمولى و واقعى باشد، به علقهها و ارزشهاى ایدئولوژیکى باز مىگردد. هیچ تجددى نمىتواند به لحاظ اجتماعى با اصلگرایى یا سنتش بیگانه باشد.متن
از دو زاویه مىتوان به بحث سنت و تجدد پرداخت: نگاه تاریخى - اجتماعى و نگاه معرفتى - فلسفى.
بیشتر بحثهایى که در این باره صورت مىگیرد، بیشتر از زاویه تاریخى - اجتماعى است ولى من ترجیح مىدهم که ابتدا یک نگرش فلسفى و نظرى به بحث داشته باشم. دوآلیزم (= دوگانگى) عقبماندگى / توسعهیافتگى یا دوگانگىهاى دیگرى مثل تمدن / توحش یا تمدن / بربریت نیز همانند دوتایى تجدد / سنت حاکى از مرزبندى بین یک خود و یک غیرتند. سؤال این است که این دوگانگىها از چه زمانى و مبتنى بر کدام مبانى و پیشزمینههاى ذهنى طرح شدهاند؟ به نظر بنده دوگانگىهاى مزبور به گونهاى قابل بازگشت و ارجاع به تجدد و سنتاند. ریشههاى نظرى و معرفتى تجدد را در اندیشه روشنگرى مىتوان یافت. وجه مشخصه روشنگرى، تقریر خاصى است که در این عصر از عقلانیت به دست داده مىشود. منظور از عقلانیت، خردورزىهاى فردى و باور مطلق به توانمندىها و قابلیتهاى عقل بشر، بدون نیاز به منابع دیگر، از جمله وحى، فرهنگ و سنت و جامعه، توأم با یک روح، منش و روش تجربى است. به لحاظ معرفتى مىتوان گفت که عقلانیت روشنگرى یک عقلانیت فردگرایانه و تجربهگرایانه است و در نتیجه ملاک حقیقت در دو چیز خلاصه مىشود: 1. عقلانیت فردى و 2. تجربه و مشاهده. عقلگرایى و روشنگرى با عقلگرایى گذشته تفاوت ماهوى دارد. گذشتگان ضمن آنکه به اصل غایى باور داشتند و این اصل غایى را یا در قالب خدا یا در قالبهاى دیگر مطرح مىکردند، جامعهگراتر بودند. به هر حال به نحوى از انحا به یک متافیزیک و یک سلسله مراتبى و یک وضعیت طبیعى اعتقاد داشتند. روشنگرى، عینیتگرایى و خرد فردى را جایگزین خدا کرد و مىتوان گفت که این یک وجه ممیزهاى است بین دوران قدیم و جدید. همینجا بگویم که به نظر من اصلاً اعتقاد به خرد خودبنیاد ندارم و معتقدم که خرد و تعقل انسان نیازمند تکیهگاه است. خرد خودبنیاد خودویرانگر است و اگر تکیهگاه را از عقل بگیریم، به ضد خود تبدیل مىشود. خردورزى تکیهگاه مىخواهد که گاهى فیلسوفان از آن به عنوان ارزش غایى (ultimate value) یاد مىکنند. اگر اومانیسم و روشنگرى انسان را جایگزین خدا کرد و خردورزى و انسانگرایى را در دستور کار خود قرار داد و بر صدر نشاند، پستمدرنیسم هم انسان را از صدر به ذیل کشاند. اینکه در پستمدرنیسم گفته مىشود هیچ اصل ثابتى وجود ندارد، زاده آن خردگرایى افراطى است. مدرنیسم، بنیادزدایى و متافیزیکزدایى مىکند و تمدن جدید را بنا مىنهد و از سوى دیگر، به ساختارها و شالودههاى خود با فرافکنکردن تضادهاى ذاتى خود سامان مىبخشد تا اینکه نهایتاً در دو مقطع سر از ضد خود و هیچانگارى در مىآورد: یکى هیچانگارى مربوط به نیچه و دیگرى هیچانگارى مربوط به پستمدرنها. البته دعواى سنت و تجدد یک روال پایدار فلسفى نمىتواند باشد و نهایتاً اصل و غلبه با اصل و سنت، بنیاد و بنیادگرایى خواهد بود. کما اینکه جهان در حال روى آوردن به سنت و احیاى خدا در ساحت معرفت و خردورزى است.
وقتى من در بحث فلسفه، سنت را مطرح مىکنم، منظورم اصلگرایى و خدامحورى است، یعنى یک جایى یک اصلى وجود دارد که مطلق است و قابل خدشه نیست، همان ارزش غایى.
به طور خلاصه، سنت یعنى توحید، اما توحید صرفاً در روابط اجتماعى نیست. من از توحید در فلسفه و توحید در جهانبینى سخن مىگویم. سنت یعنى آنچه همراه با آدمى متولد شده و بین انسانها از آن حیث تفاوتى نیست. به تعبیر دیگر، این سخن به معناى تقدم روانشناسى بر جامعهشناسى است. البته این روانشناسى نیز لایههاى متفاوتى دارد. زیرینترین لایهاش، لایه فطرت الهى و توحیدگرایى است.
آنچه تا کنون گفتیم، به لحاظ فلسفى بود، اکنون به بُعد جامعهشناختى بحث بپردازیم. امروزه ما با مسألهاى به نام «ایجاد مرز» بین سنت و مدرنیسم روبهرو هستیم. این چیزى که امروز به صورت دو قطبى سنت و مدرنیسم مطرح شده است، بیش از آنکه یک واقعیت مملوس و عینى باشد، بر مىگردد به علقهها، ایدهها، ارزشها و تئورىها و عمدتاً آن درونمایه ایدئولوژیکى که در ضمن آن وجود دارد، یعنى یک منافعى پشت این تقسیمبندى نهفته است؛ اگرچه نمىخواهم کاملاً طرح آن را مبتنى بر منافع بدانم. ظهور این دو قطبى برمىگردد به تمایزگذارى تمدن - توحش و بربریتى که غرب جدید به خاطر آنکه خود را به رخ دیگرى بکشد، و در قالب قضاوت دیگرى خودنمایى کند و در برابر خود شرق را به عنوان جهان بربر شناساند و طرف دیگر شرق نیز براى مقابله با غرب، دچار یک شرقشناسى وارونه شود، یک غرب کاذبى را ساخت و با او به مبارزه پرداخت و بالاخره هویت این هر دو در جاهایى سخت به هم تنید. به نظر من براى رهایى از شرقشناسى و شرقشناسى وارونه باید به این پرسش پرداخت.
مقوله سنت، هویت و فرهنگ از یک نظر ایجادى و از یک نظر اکتشافى است. برخى معتقدند که انسان به تبع منافع ایدئولوژیک و در توهم خود یکى را سنت و دیگرى را تجدد مىداند و عدهاى مقوله سنت و هویت را اکتشافى مىدانند که باید با روششناسىهاى مختلف به کنکاش و حفارىهاى تاریخى بپردازیم و این عناصر تاریخى و ریشهدار را کشف کنیم. سنت به یک معنا اکتشافى است و به یک معنا ایجادى. عنصر ثابت سنت که نسلاندر نسل منتقل شده و به لایههاى زیرین اعتقادى و جهانبینى یک قوم پیوسته است، حکایت از بعد اکتشافى و عنصر متحول آن حکایت از بعد ایجادىاش دارد. اما این دو بعد بىارتباط با یکدیگر نیستند.
بنابراین، سنت و هویت رگههایى از فرهنگ یک قوم است که «تشابه» و «تداوم» داشته باشد، یعنى آنچه در طول تاریخ ثابت و مشترک مانده و تحول و دگرگونى تاریخى روى آن اثر نگذاشته است و در عرض نیز مىتواند به معناى وحدت (تشابه) در عین کثرت باشد. البته سنتهاى فکرى عرفانى فلسفى و ادبى گوناگون و متفاوتى در یک جامعه وجود دارد ولى تمام اینها ناظر به یک توحیدگرایى و یک نوع هویت دینى است. به لحاظ اجتماعى این هویت قسمت قابل توجه یا اکثریت معتنابهى از افراد و اقشار جامعه را در بر مىگیرد. براى شناخت این تهنشینها باید یک رویکرد تبارشناختى داشته باشیم و تاریخ گذشته خود را مطالعه کنیم. مطالعه تهنشینها در واقع یک بحث فرهنگى است. ما باید چند سطح فرهنگ را از یکدیگر تمیز دهیم که در غیر این صورت دچار نوعى شکلگرایى خواهیم شد و قادر نخواهیم بود سره را از ناسره مشخص سازیم و تقدم و تأخر بین لایهها قائل شویم. بسیارى از افرادى که بحثهایى چون «سنت و مدرنیسم» یا «چندگانگى فرهنگى» یا «تأثیر و تأثر» از فرهنگ غرب را مطرح مىکنند، این اولیتبندى را قائل نیستند و همه چیز را به «فرهنگ» تعبیر مىکنند. تفاوتى ندارد که مصنوع باشد یا نه، محصول باشد یا مهارت، اندیشه باشد یا ارزش، الگوى رفتارى باشد یا نماد.
ما فرهنگ را به عنوان «معرفت مشترک» تعریف مىکنیم که بخش اعظم این معرفت مشترک «اندیشه مشترک» است. لایههاى فرهنگى از زیرینترین لایههاى آن به ترتیب عبارتند از:
1. لایه معرفتى و جهانبینى که حتى مىتواند شامل افسانهها و اسطورهها باشد؛ 2. لایه ارزشها که برآمده از لایه اول است، یعنى الگوهاى داورى و قضاوت، نسبت به بدى، خوبى، زشتى و زیبایى است؛ 3. الگوى رفتارى، هنجارها و قالبهاى رفتارى، یعنى اگلوهاى مختلفى چون نهاد خانواده، نهاد آموزش و پرورش، اقتصاد و بعضاً نهاد دین و سیاست؛ 4. نهادها که هم کلامى است و هم غیرکلامى است و هنر و موسیقى و طراحى را نیز شامل مىشود. لایه نهاد با سایر لایهها تفاوت دارد و معرف سایر لایههاست و خودش درونمایهاى ندارد. غیر از لایههاى یادشده، گاهى لایههاى دیگرى چون ایدئولوژى، تکنولوژى مادى و اجتماعى را نیز اضافه مىکنند.
ما چون لایههاى فرهنگى را با هم خلط مىکنیم، مىتوانیم درک کنیم که هرکدام مضمونى دارد و مثلاً نمىتوان نماد را به بینش تقلیل داد. همچنین مىپذیریم که مىتواند بین لایههاى مختلف به عنوان یک واقعیت اجتماعى شکاف وجود داشته باشد. مثلاً مىتواند یک شخص داراى جهانبینى الهى باشد اما ارزشها، الگوهاى رفتارى و نمادهاى او منبعث از منابع دیگرى باشد. این نکته را نیز باید توجه کرد که اقشار مختلف نیازهاى مختلف فرهنگى دارند که اصطلاحاً از آن به عنوان «خرده فرهنگ» یاد مىکنیم. در کنار توجه به این خرده فرهنگها، باید به فرهنگ مشترک نیز توجه داشته باشیم. اگر من معتقدم که این ریسمان دینى و خداگروى است، به این معنا نیست که هر آنچه در سنت هست را دینى تلقى کردهام. چرا که بعضاً در سنت چیزهایى اتفاق مىافتد که مغایر با دین است، اما تهنشین شدهاش خداگروى است، در عین حال به جهت آن مغایرتها باید سنت را آسیبشناسى کنیم؛ یعنى مىتوان گفت اعتقاد، ارزشها یا سطحى از باورهاى فرد یانهادها و شکل رفتار وى با جهانبینى و بینش او سازگار نیست. اتفاقاً وظیفه جامعهشناس هم بررسى همین شکافهاست. بنابراین، این جفا در حق سنت است که ما هرچه را که در گذشته اتفاق افتاده، سنت بنامیم.
با آنکه تعریف خاصى از سنت ارائه کردهام، ولى این تعریف از جهاتى با تعریفى که دیگران از سنت ارائه کردهاند، مشترک است. یکى از ویژگىهاى سنت، میراث اجتماعى است. ویژگى دیگر این است که افراد در آن سهیم هستند؛ یعنى یک واقعیت ازلى و وحیانى نیست. ویژگى دیگر آن نیز آموخته بودن و قابل یادگیرى بودن آن است.
از آنچه گفته شد، نتیجه مىگیریم که سنت اولاً به آن مبناى فلسفى اصلگرایى نزدیکتر است؛ ثانیاً هیچ تجددى نمىتواند به لحاظ اجتماعى با اصلگرایى یا سنتش بیگانه باشد؛ یعنى اگر نوگرایى شما ریشه در آن اصل بنیادین فلسفى و آن هویت تاریخى که حکایت از نوعى وحدت در عین کثرت دارد داشت، استمرار مىیابد و الا به نابودى منجر خواهد شد. پس نباید اسیر شرایط و روابط و این فلسفهزدایىهایى که مدرنیسم و پوزیتیویسم مدعى آن است، شویم. در پس اینها یک معنا و فلسفهاى وجود دارد. بنده معتقدم که شمشیر علیه سنت کشیدن، و خط قاطعى بین سنت و مدرنیسم ترسیم کردن، نه به لحاظ فلسفى امکانپذیر است و نه موفقیت و کامیابى اجتماعى دارد. سنتگرایى یا تجددگرایى هر دو مىتوانند به یک عبارت به منافع و علایق برگردند. سنتگرایى هم مىتواند ایدئولوژیک باشد و اصلاً طرح مفهوم سنت در مقابل تجدد یک مفهوم تازهاى است که به عنوان واکنش طرح شده است. انسان به لحاظ طبیعى مىزیسته و خود را باز تولید مىکرده است. به تعبیرى در زیست جهان (life world) یا «جهان زندگى» خود زندگى مىکرده است. در این جهان زندگى، نوآورى، خلاقیت، اتصال و انفصال نیز بوده است. مطرح شدن سنت در مقابل تجدد از زمانى است که غرب در کار استثمار «دیگرى» شد و یک امپریالیسم فکرى و تاریخى به وجود آورد. توجه کنیم که نوشدگى الزاماً با نوگرایى به معناى مدرنیته غربى متفاوت است. در ایران و به طور کلى در جهان سوم، نوشدگى ما توأم با یک نوع نوگرایى بوده است؛ یعنى یک نوشدگى غیرطبیعى بوده که بخشى از آن به خاطر فراموشى ما بوده و بخشى نیز به شرایط بیرونى ما باز مىگردد.
گروهى از متفکران که به آنان «روشنفکران نوگرا» مىگوییم، از عصر مشروطه این دو قطبى سنت - مدرنیسم را با علقه ایدئولوژیکى خاصى دنبال مىکردهاند. اینها یادآور نسل اول روشنفکرى در ایران همچون ملکمخان، طالبوف و آخوندزاده هستند که بیشتر در مبانى معرفتىشان به دنبال سکولاریسم، خردگرایى و سرمایهدارى لیبرالیستى هستند. در حالى که در غرب دارند طرحى نو در مىاندازند، و به عقلانیت نظاموار و ابزارى که پشتوانه تئوریک بورژوازى لیبرال است، پشت مىکنند، روشنفکران نوگرا و سنتگریز، در اینجا آن را بازسازى و بازتولید مىکنند. با شناخت فلسفى و شناختى که من از تاریخ ایران دارم عرض مىکنم که این روشنفکران هیچ پشتوانه اجتماعى ندارند. در این مملکت اگر کسى بخواهد پشتوانه اجتماعى داشته باشد، باید اصلگرا و توحیدگرا باشد. هویت ملى ما با خصلت یکتاپرستى، نگاه واقعى به هستى و تلفیق دین و سیاست و اعتقاد به یک فلسفه تاریخ که به آن اوستایى - اسلامى مىگویند و بر اساس نبرد حق علیه باطل (فلسفه تاریخ مبتنى بر موعودگرایى) شکل گرفته است. روشنفکر واقعى یک سنخ آرمانهاى متعالى را پذیرفته و حقیقتجوست؛ یعنى روشنفکرى از آن سنخ که متفکرانى چون گرامشى، جولین بندا و ادوارد سعید تعریف کردهاند. به تعبیر مانهایم، روشنفکران اسیر آگاهىهاى کاذب نیستند. پس اینها به اصول انسانى، به یک اصل و بنیادهایى باور دارند و حقیقتجو هستند. به همین دلیل است که روشنفکران همواره خصلت چپ دارند؛ یعنى عدالتخواه و در خدمت مصالح و منافع مردمى بوده و شبکههاى آمرانه قدرت را افشا مىکرده است. آن دسته از روشنفکرانى که با روشنگرى و خردگرایى فردى تجربهگرا پیوند خوردهاند، اصولاً روشنفکر نبوده و عقبه آنها به روشنگرى باز مىگردد و نه روشنفکرى.
اشاره
در گفتوگوى هفته نامه عصرما با دکتر افروغ پیرامون سنت و تجدد نکات مفیدى وجود داردکه خواننده رابه متن ارجاع مىدهیم. لیکن از منظر نقد به چند نکته مهم درباره مباحث این گفتوگو اشاره مىگردد.
1. ایشان تجدد را به حوادث بعد از رنسانس باز مىگردانند و رنسانس را بیشتر یک نهضت هنرى و ادبى مىدانند. حال آنکه تجدد با پرسشهاى فلسفى فیلسوفان پیش از عصر روشنگرى مانند دکارت و هیوم آغاز گردید. عصر روشنگرى آغاز نهضتهاى فراگیر فلسفى نبوده که پایان فلسفه در غرب است .منور الفکران عصر روشنگرى، مانند آگوست کنت دوره انسان فلسفى را حد فاصل میان دوره انسان ربانى و انسان مدرن (تحصلى) مىدانند. مارکس، تفسیرگرى انسان پیش از مدرن را از آن رو مىداند که به فلسفه مشغول بود؛ ولى انسان مدرن به تغییر جهان نظر دارد. کانت نیز در پرسش از روشنفکرى چیست؟ پاسخ فلسفى نداده است .اگرچه ویژگى عصر روشنگرى در عقلگرایى آن است؛ لیکن هرنوع عقلگرایى نشانه نهضت فلسفى نیست. عقلانیت انتقادى مرتبه ابتدایى عقلانیت فلسفى است و عقلانیت ابزارى هم اساساً فلسفه اندیشى نیست.
2. دکتر افروغ بر این باور است که عقلانیت روشنگرى به دلیل متکى نبودن به ارزش غایى امکانپذیر نیست. این سخن در جاى خود درست است؛ لیکن بایستى پیش از اتقان به آن به یک نکته جواب داد و آن، این است که عقلانیت روشنگرى ارزش غایى مورد نیازش را ایجاد و تکیه بر آن خردورزى مىکند. منتها این ارزش غایى، همچون گذشته بیرون از خود نیست و معطوف به خود است و از این رو خرد خود بنیاد نامیده مىشود.
3. اینکه ما از چه منظرى به سنت و تجدد مىنگریم مهم است. از گفتار دکتر افروغ مىتوان سه نوع نگاه را باز خوانى کرد (1) نگاه سنتى (2) نگاه بنیادگرایى یا اصلگرایى غیرایدئولوژیک (3) نگاه ایدئولوژیک تجدد. ظاهراً ایشان دغدغه حفظ هر سه نگاه را دارد و چون تعارضهایى میان این سه مىبیند درصدد تصرفات مفهومى برآمده تا آنها را در کنار یکدیگر جمع نماید. لیکن چون دراین مقصود موفق نبودهاند کلامشان از یکنواختى خارج شده وبه کلام چندلایهاى تبدیل شده است. بخشهاى نخستین آن بنیادگرایانه است و بخش میانه آن سنتى و بالاخره بخش آخر آن متجددانه است. آنجا که از نقش و کار ویژه روشنفکران سخن مىگوید کاملاً مبتنى بر عقلانیت روشنگرى است. به هرحال معلوم نیست که نگاه اصلى ایشان در روایت از سنت و تجدد، کدام یک از سه نگاه مذکوراست.
4. دو قطبى شدن سنت و تجدد را یک طرح هژمونیک غربى براى استثمار دیگرى مىدانند. تقابل بین این دو جدید است و در واقع تجدد چیزى غیر از امتداد سنت نیست. به لحاظ فلسفى، امکان ندارد که تجدد علیه سنت، شمشیر بکشد. هرگاه سنت و تجدد موضوع ایدئولوژیک به خود بگیرند علیه دیگرى شمشیر مىکشند. حال آنکه ایدئولوژیک شدن، یک پدیده مدرنیستى است. پس اگر تقابلى شکل مىگیرد، از ناحیه تجدد است. حتى آنجا که سنت ایدئولوژیک مىشود با سازوکار مدرن علیه تجدد شمشیر مىکشد. البته چنین تقابلى را باید نزاع زرگرى و میانتهى دانست. زیرا سنتگرایى ایدئولوژیک، پارادوکسیکال است و عارى از درونمایههاى سنتى است. لذا نزاع سنتگرایى ایدئولوژیک با تجدد نوعى نزاع درونى میان روایتهاى مدرنیستى است.
اما به هر حال به نظر مىرسد که دکتر افروغ به طور ضمنى پارادایم هژمونیک «سنت و تجدد» را پذیرفتهاند. زیرا در چنین پارادایمى، «سنت» یک «دیگر»ى یکپارچه و منسجمى است که تمامقد علیه تجدد، شمشیر کشیده است و به زعم ایشان هم تجدد، امتداد سنت است. حال آنکه اگر سنت را به معناى امر فطرى نگیریم، ما با یک سنت مواجه نیستیم بلکه با سنتها مواجه هستیم. این مطلب را از برخوردهاى چندگانه تجدد، مىتوان درک کرد. تجدد با برخى سنتها به گونهاى شدید و تخریب کننده و تهاجمى برخورد مىکند و با برخى دیگر از سنتها، ملایم و بىدغدغه روبهرو مىشود. سپس در تاریخ بشر، سنت واحدى شکل نگرفته است. در این صورت باید گفت که تجدد، امتداد کدامیک از سنتهاى بشرى است و اگر سنت را امرى فطرى مدرنیته را بر پایه خدازدایى و انسان محورى بدانیم؛ در آن صورت چگونه مىتوان گفت که میان سنت و تجدد تقابل ذاتى نیست. بلکه اساساً، چنین تقابلى اختصاص به سنت و تجدد ندارد.
5 . ایشان درادامه گفتوگو، بحث را از سطح کلان به مباحث خرد درباره روشنفکرى ایران گزار دادهاند. شاید این عمل به دلیل پرسش مصاحبهگر باشد. به هرحال پیش از ورود به چنین سطحى از بحث باید به دو مسأله توجه کرد. مسأله نخست آن است که آیا بحث از روشنفکرى و نوگرایى در ایران اصولاً مىتواند در ذیل بحث کلان «سنت و تجدد» قرار گیرد یا خیر؟ مسأله دوم آن است که بر فرض مثبت بودن پاسخ به مسأله نخست، آیا مىتوان از منظر فلسفى هم به موضوع روشنفکرى و تجدد درایران پرداخت یا صرفاً مباحث صبغه اجتماعى دارد؟ در بخش اول گفتوگو ایشان طرح دو قطبى شدن سنت و تجدد را به خواستهها و عوامل اجتماعى و سیاسى و فرهنگى به یک علقه و دغدغه ایدئولوژیک برمىگرداند و یک مسأله اجتماعى ربطى و زمینهاى مىداند و بر همین اساس بر بحث زمینهشناسى و متنشناسى تأکید مىورزند. بنابراین طرح دوقطبى شدن یک مسأله فلسفى نمىتواند باشد. از سوى دیگر ورود تجدد به ایران توسط تجددطلبان ایرانى با همین رویکرد دو قطبى بوده است. به همین دلیل است که کمتر روشنفکر ایرانى را مىتوان پیدا کرد که تجدد را با صیغه فلسفى طرح کرده باشد. از این رو گفتوگو یا چالش سنت و تجدد در ایران فلسفى نخواهد بود بلکه در سطح کلان چالشهاى فلسفى وجود دارد ولیکن خطاب اصلى ما با روشنفکران ایرانى نخواهد بود. آنان صرفاً نقش واسطهگرى درانتقال و ترجمه تجدد را دارند و نه بیشتر.
عصر ما، ش 208 و 209
بیشتر بحثهایى که در این باره صورت مىگیرد، بیشتر از زاویه تاریخى - اجتماعى است ولى من ترجیح مىدهم که ابتدا یک نگرش فلسفى و نظرى به بحث داشته باشم. دوآلیزم (= دوگانگى) عقبماندگى / توسعهیافتگى یا دوگانگىهاى دیگرى مثل تمدن / توحش یا تمدن / بربریت نیز همانند دوتایى تجدد / سنت حاکى از مرزبندى بین یک خود و یک غیرتند. سؤال این است که این دوگانگىها از چه زمانى و مبتنى بر کدام مبانى و پیشزمینههاى ذهنى طرح شدهاند؟ به نظر بنده دوگانگىهاى مزبور به گونهاى قابل بازگشت و ارجاع به تجدد و سنتاند. ریشههاى نظرى و معرفتى تجدد را در اندیشه روشنگرى مىتوان یافت. وجه مشخصه روشنگرى، تقریر خاصى است که در این عصر از عقلانیت به دست داده مىشود. منظور از عقلانیت، خردورزىهاى فردى و باور مطلق به توانمندىها و قابلیتهاى عقل بشر، بدون نیاز به منابع دیگر، از جمله وحى، فرهنگ و سنت و جامعه، توأم با یک روح، منش و روش تجربى است. به لحاظ معرفتى مىتوان گفت که عقلانیت روشنگرى یک عقلانیت فردگرایانه و تجربهگرایانه است و در نتیجه ملاک حقیقت در دو چیز خلاصه مىشود: 1. عقلانیت فردى و 2. تجربه و مشاهده. عقلگرایى و روشنگرى با عقلگرایى گذشته تفاوت ماهوى دارد. گذشتگان ضمن آنکه به اصل غایى باور داشتند و این اصل غایى را یا در قالب خدا یا در قالبهاى دیگر مطرح مىکردند، جامعهگراتر بودند. به هر حال به نحوى از انحا به یک متافیزیک و یک سلسله مراتبى و یک وضعیت طبیعى اعتقاد داشتند. روشنگرى، عینیتگرایى و خرد فردى را جایگزین خدا کرد و مىتوان گفت که این یک وجه ممیزهاى است بین دوران قدیم و جدید. همینجا بگویم که به نظر من اصلاً اعتقاد به خرد خودبنیاد ندارم و معتقدم که خرد و تعقل انسان نیازمند تکیهگاه است. خرد خودبنیاد خودویرانگر است و اگر تکیهگاه را از عقل بگیریم، به ضد خود تبدیل مىشود. خردورزى تکیهگاه مىخواهد که گاهى فیلسوفان از آن به عنوان ارزش غایى (ultimate value) یاد مىکنند. اگر اومانیسم و روشنگرى انسان را جایگزین خدا کرد و خردورزى و انسانگرایى را در دستور کار خود قرار داد و بر صدر نشاند، پستمدرنیسم هم انسان را از صدر به ذیل کشاند. اینکه در پستمدرنیسم گفته مىشود هیچ اصل ثابتى وجود ندارد، زاده آن خردگرایى افراطى است. مدرنیسم، بنیادزدایى و متافیزیکزدایى مىکند و تمدن جدید را بنا مىنهد و از سوى دیگر، به ساختارها و شالودههاى خود با فرافکنکردن تضادهاى ذاتى خود سامان مىبخشد تا اینکه نهایتاً در دو مقطع سر از ضد خود و هیچانگارى در مىآورد: یکى هیچانگارى مربوط به نیچه و دیگرى هیچانگارى مربوط به پستمدرنها. البته دعواى سنت و تجدد یک روال پایدار فلسفى نمىتواند باشد و نهایتاً اصل و غلبه با اصل و سنت، بنیاد و بنیادگرایى خواهد بود. کما اینکه جهان در حال روى آوردن به سنت و احیاى خدا در ساحت معرفت و خردورزى است.
وقتى من در بحث فلسفه، سنت را مطرح مىکنم، منظورم اصلگرایى و خدامحورى است، یعنى یک جایى یک اصلى وجود دارد که مطلق است و قابل خدشه نیست، همان ارزش غایى.
به طور خلاصه، سنت یعنى توحید، اما توحید صرفاً در روابط اجتماعى نیست. من از توحید در فلسفه و توحید در جهانبینى سخن مىگویم. سنت یعنى آنچه همراه با آدمى متولد شده و بین انسانها از آن حیث تفاوتى نیست. به تعبیر دیگر، این سخن به معناى تقدم روانشناسى بر جامعهشناسى است. البته این روانشناسى نیز لایههاى متفاوتى دارد. زیرینترین لایهاش، لایه فطرت الهى و توحیدگرایى است.
آنچه تا کنون گفتیم، به لحاظ فلسفى بود، اکنون به بُعد جامعهشناختى بحث بپردازیم. امروزه ما با مسألهاى به نام «ایجاد مرز» بین سنت و مدرنیسم روبهرو هستیم. این چیزى که امروز به صورت دو قطبى سنت و مدرنیسم مطرح شده است، بیش از آنکه یک واقعیت مملوس و عینى باشد، بر مىگردد به علقهها، ایدهها، ارزشها و تئورىها و عمدتاً آن درونمایه ایدئولوژیکى که در ضمن آن وجود دارد، یعنى یک منافعى پشت این تقسیمبندى نهفته است؛ اگرچه نمىخواهم کاملاً طرح آن را مبتنى بر منافع بدانم. ظهور این دو قطبى برمىگردد به تمایزگذارى تمدن - توحش و بربریتى که غرب جدید به خاطر آنکه خود را به رخ دیگرى بکشد، و در قالب قضاوت دیگرى خودنمایى کند و در برابر خود شرق را به عنوان جهان بربر شناساند و طرف دیگر شرق نیز براى مقابله با غرب، دچار یک شرقشناسى وارونه شود، یک غرب کاذبى را ساخت و با او به مبارزه پرداخت و بالاخره هویت این هر دو در جاهایى سخت به هم تنید. به نظر من براى رهایى از شرقشناسى و شرقشناسى وارونه باید به این پرسش پرداخت.
مقوله سنت، هویت و فرهنگ از یک نظر ایجادى و از یک نظر اکتشافى است. برخى معتقدند که انسان به تبع منافع ایدئولوژیک و در توهم خود یکى را سنت و دیگرى را تجدد مىداند و عدهاى مقوله سنت و هویت را اکتشافى مىدانند که باید با روششناسىهاى مختلف به کنکاش و حفارىهاى تاریخى بپردازیم و این عناصر تاریخى و ریشهدار را کشف کنیم. سنت به یک معنا اکتشافى است و به یک معنا ایجادى. عنصر ثابت سنت که نسلاندر نسل منتقل شده و به لایههاى زیرین اعتقادى و جهانبینى یک قوم پیوسته است، حکایت از بعد اکتشافى و عنصر متحول آن حکایت از بعد ایجادىاش دارد. اما این دو بعد بىارتباط با یکدیگر نیستند.
بنابراین، سنت و هویت رگههایى از فرهنگ یک قوم است که «تشابه» و «تداوم» داشته باشد، یعنى آنچه در طول تاریخ ثابت و مشترک مانده و تحول و دگرگونى تاریخى روى آن اثر نگذاشته است و در عرض نیز مىتواند به معناى وحدت (تشابه) در عین کثرت باشد. البته سنتهاى فکرى عرفانى فلسفى و ادبى گوناگون و متفاوتى در یک جامعه وجود دارد ولى تمام اینها ناظر به یک توحیدگرایى و یک نوع هویت دینى است. به لحاظ اجتماعى این هویت قسمت قابل توجه یا اکثریت معتنابهى از افراد و اقشار جامعه را در بر مىگیرد. براى شناخت این تهنشینها باید یک رویکرد تبارشناختى داشته باشیم و تاریخ گذشته خود را مطالعه کنیم. مطالعه تهنشینها در واقع یک بحث فرهنگى است. ما باید چند سطح فرهنگ را از یکدیگر تمیز دهیم که در غیر این صورت دچار نوعى شکلگرایى خواهیم شد و قادر نخواهیم بود سره را از ناسره مشخص سازیم و تقدم و تأخر بین لایهها قائل شویم. بسیارى از افرادى که بحثهایى چون «سنت و مدرنیسم» یا «چندگانگى فرهنگى» یا «تأثیر و تأثر» از فرهنگ غرب را مطرح مىکنند، این اولیتبندى را قائل نیستند و همه چیز را به «فرهنگ» تعبیر مىکنند. تفاوتى ندارد که مصنوع باشد یا نه، محصول باشد یا مهارت، اندیشه باشد یا ارزش، الگوى رفتارى باشد یا نماد.
ما فرهنگ را به عنوان «معرفت مشترک» تعریف مىکنیم که بخش اعظم این معرفت مشترک «اندیشه مشترک» است. لایههاى فرهنگى از زیرینترین لایههاى آن به ترتیب عبارتند از:
1. لایه معرفتى و جهانبینى که حتى مىتواند شامل افسانهها و اسطورهها باشد؛ 2. لایه ارزشها که برآمده از لایه اول است، یعنى الگوهاى داورى و قضاوت، نسبت به بدى، خوبى، زشتى و زیبایى است؛ 3. الگوى رفتارى، هنجارها و قالبهاى رفتارى، یعنى اگلوهاى مختلفى چون نهاد خانواده، نهاد آموزش و پرورش، اقتصاد و بعضاً نهاد دین و سیاست؛ 4. نهادها که هم کلامى است و هم غیرکلامى است و هنر و موسیقى و طراحى را نیز شامل مىشود. لایه نهاد با سایر لایهها تفاوت دارد و معرف سایر لایههاست و خودش درونمایهاى ندارد. غیر از لایههاى یادشده، گاهى لایههاى دیگرى چون ایدئولوژى، تکنولوژى مادى و اجتماعى را نیز اضافه مىکنند.
ما چون لایههاى فرهنگى را با هم خلط مىکنیم، مىتوانیم درک کنیم که هرکدام مضمونى دارد و مثلاً نمىتوان نماد را به بینش تقلیل داد. همچنین مىپذیریم که مىتواند بین لایههاى مختلف به عنوان یک واقعیت اجتماعى شکاف وجود داشته باشد. مثلاً مىتواند یک شخص داراى جهانبینى الهى باشد اما ارزشها، الگوهاى رفتارى و نمادهاى او منبعث از منابع دیگرى باشد. این نکته را نیز باید توجه کرد که اقشار مختلف نیازهاى مختلف فرهنگى دارند که اصطلاحاً از آن به عنوان «خرده فرهنگ» یاد مىکنیم. در کنار توجه به این خرده فرهنگها، باید به فرهنگ مشترک نیز توجه داشته باشیم. اگر من معتقدم که این ریسمان دینى و خداگروى است، به این معنا نیست که هر آنچه در سنت هست را دینى تلقى کردهام. چرا که بعضاً در سنت چیزهایى اتفاق مىافتد که مغایر با دین است، اما تهنشین شدهاش خداگروى است، در عین حال به جهت آن مغایرتها باید سنت را آسیبشناسى کنیم؛ یعنى مىتوان گفت اعتقاد، ارزشها یا سطحى از باورهاى فرد یانهادها و شکل رفتار وى با جهانبینى و بینش او سازگار نیست. اتفاقاً وظیفه جامعهشناس هم بررسى همین شکافهاست. بنابراین، این جفا در حق سنت است که ما هرچه را که در گذشته اتفاق افتاده، سنت بنامیم.
با آنکه تعریف خاصى از سنت ارائه کردهام، ولى این تعریف از جهاتى با تعریفى که دیگران از سنت ارائه کردهاند، مشترک است. یکى از ویژگىهاى سنت، میراث اجتماعى است. ویژگى دیگر این است که افراد در آن سهیم هستند؛ یعنى یک واقعیت ازلى و وحیانى نیست. ویژگى دیگر آن نیز آموخته بودن و قابل یادگیرى بودن آن است.
از آنچه گفته شد، نتیجه مىگیریم که سنت اولاً به آن مبناى فلسفى اصلگرایى نزدیکتر است؛ ثانیاً هیچ تجددى نمىتواند به لحاظ اجتماعى با اصلگرایى یا سنتش بیگانه باشد؛ یعنى اگر نوگرایى شما ریشه در آن اصل بنیادین فلسفى و آن هویت تاریخى که حکایت از نوعى وحدت در عین کثرت دارد داشت، استمرار مىیابد و الا به نابودى منجر خواهد شد. پس نباید اسیر شرایط و روابط و این فلسفهزدایىهایى که مدرنیسم و پوزیتیویسم مدعى آن است، شویم. در پس اینها یک معنا و فلسفهاى وجود دارد. بنده معتقدم که شمشیر علیه سنت کشیدن، و خط قاطعى بین سنت و مدرنیسم ترسیم کردن، نه به لحاظ فلسفى امکانپذیر است و نه موفقیت و کامیابى اجتماعى دارد. سنتگرایى یا تجددگرایى هر دو مىتوانند به یک عبارت به منافع و علایق برگردند. سنتگرایى هم مىتواند ایدئولوژیک باشد و اصلاً طرح مفهوم سنت در مقابل تجدد یک مفهوم تازهاى است که به عنوان واکنش طرح شده است. انسان به لحاظ طبیعى مىزیسته و خود را باز تولید مىکرده است. به تعبیرى در زیست جهان (life world) یا «جهان زندگى» خود زندگى مىکرده است. در این جهان زندگى، نوآورى، خلاقیت، اتصال و انفصال نیز بوده است. مطرح شدن سنت در مقابل تجدد از زمانى است که غرب در کار استثمار «دیگرى» شد و یک امپریالیسم فکرى و تاریخى به وجود آورد. توجه کنیم که نوشدگى الزاماً با نوگرایى به معناى مدرنیته غربى متفاوت است. در ایران و به طور کلى در جهان سوم، نوشدگى ما توأم با یک نوع نوگرایى بوده است؛ یعنى یک نوشدگى غیرطبیعى بوده که بخشى از آن به خاطر فراموشى ما بوده و بخشى نیز به شرایط بیرونى ما باز مىگردد.
گروهى از متفکران که به آنان «روشنفکران نوگرا» مىگوییم، از عصر مشروطه این دو قطبى سنت - مدرنیسم را با علقه ایدئولوژیکى خاصى دنبال مىکردهاند. اینها یادآور نسل اول روشنفکرى در ایران همچون ملکمخان، طالبوف و آخوندزاده هستند که بیشتر در مبانى معرفتىشان به دنبال سکولاریسم، خردگرایى و سرمایهدارى لیبرالیستى هستند. در حالى که در غرب دارند طرحى نو در مىاندازند، و به عقلانیت نظاموار و ابزارى که پشتوانه تئوریک بورژوازى لیبرال است، پشت مىکنند، روشنفکران نوگرا و سنتگریز، در اینجا آن را بازسازى و بازتولید مىکنند. با شناخت فلسفى و شناختى که من از تاریخ ایران دارم عرض مىکنم که این روشنفکران هیچ پشتوانه اجتماعى ندارند. در این مملکت اگر کسى بخواهد پشتوانه اجتماعى داشته باشد، باید اصلگرا و توحیدگرا باشد. هویت ملى ما با خصلت یکتاپرستى، نگاه واقعى به هستى و تلفیق دین و سیاست و اعتقاد به یک فلسفه تاریخ که به آن اوستایى - اسلامى مىگویند و بر اساس نبرد حق علیه باطل (فلسفه تاریخ مبتنى بر موعودگرایى) شکل گرفته است. روشنفکر واقعى یک سنخ آرمانهاى متعالى را پذیرفته و حقیقتجوست؛ یعنى روشنفکرى از آن سنخ که متفکرانى چون گرامشى، جولین بندا و ادوارد سعید تعریف کردهاند. به تعبیر مانهایم، روشنفکران اسیر آگاهىهاى کاذب نیستند. پس اینها به اصول انسانى، به یک اصل و بنیادهایى باور دارند و حقیقتجو هستند. به همین دلیل است که روشنفکران همواره خصلت چپ دارند؛ یعنى عدالتخواه و در خدمت مصالح و منافع مردمى بوده و شبکههاى آمرانه قدرت را افشا مىکرده است. آن دسته از روشنفکرانى که با روشنگرى و خردگرایى فردى تجربهگرا پیوند خوردهاند، اصولاً روشنفکر نبوده و عقبه آنها به روشنگرى باز مىگردد و نه روشنفکرى.
اشاره
در گفتوگوى هفته نامه عصرما با دکتر افروغ پیرامون سنت و تجدد نکات مفیدى وجود داردکه خواننده رابه متن ارجاع مىدهیم. لیکن از منظر نقد به چند نکته مهم درباره مباحث این گفتوگو اشاره مىگردد.
1. ایشان تجدد را به حوادث بعد از رنسانس باز مىگردانند و رنسانس را بیشتر یک نهضت هنرى و ادبى مىدانند. حال آنکه تجدد با پرسشهاى فلسفى فیلسوفان پیش از عصر روشنگرى مانند دکارت و هیوم آغاز گردید. عصر روشنگرى آغاز نهضتهاى فراگیر فلسفى نبوده که پایان فلسفه در غرب است .منور الفکران عصر روشنگرى، مانند آگوست کنت دوره انسان فلسفى را حد فاصل میان دوره انسان ربانى و انسان مدرن (تحصلى) مىدانند. مارکس، تفسیرگرى انسان پیش از مدرن را از آن رو مىداند که به فلسفه مشغول بود؛ ولى انسان مدرن به تغییر جهان نظر دارد. کانت نیز در پرسش از روشنفکرى چیست؟ پاسخ فلسفى نداده است .اگرچه ویژگى عصر روشنگرى در عقلگرایى آن است؛ لیکن هرنوع عقلگرایى نشانه نهضت فلسفى نیست. عقلانیت انتقادى مرتبه ابتدایى عقلانیت فلسفى است و عقلانیت ابزارى هم اساساً فلسفه اندیشى نیست.
2. دکتر افروغ بر این باور است که عقلانیت روشنگرى به دلیل متکى نبودن به ارزش غایى امکانپذیر نیست. این سخن در جاى خود درست است؛ لیکن بایستى پیش از اتقان به آن به یک نکته جواب داد و آن، این است که عقلانیت روشنگرى ارزش غایى مورد نیازش را ایجاد و تکیه بر آن خردورزى مىکند. منتها این ارزش غایى، همچون گذشته بیرون از خود نیست و معطوف به خود است و از این رو خرد خود بنیاد نامیده مىشود.
3. اینکه ما از چه منظرى به سنت و تجدد مىنگریم مهم است. از گفتار دکتر افروغ مىتوان سه نوع نگاه را باز خوانى کرد (1) نگاه سنتى (2) نگاه بنیادگرایى یا اصلگرایى غیرایدئولوژیک (3) نگاه ایدئولوژیک تجدد. ظاهراً ایشان دغدغه حفظ هر سه نگاه را دارد و چون تعارضهایى میان این سه مىبیند درصدد تصرفات مفهومى برآمده تا آنها را در کنار یکدیگر جمع نماید. لیکن چون دراین مقصود موفق نبودهاند کلامشان از یکنواختى خارج شده وبه کلام چندلایهاى تبدیل شده است. بخشهاى نخستین آن بنیادگرایانه است و بخش میانه آن سنتى و بالاخره بخش آخر آن متجددانه است. آنجا که از نقش و کار ویژه روشنفکران سخن مىگوید کاملاً مبتنى بر عقلانیت روشنگرى است. به هرحال معلوم نیست که نگاه اصلى ایشان در روایت از سنت و تجدد، کدام یک از سه نگاه مذکوراست.
4. دو قطبى شدن سنت و تجدد را یک طرح هژمونیک غربى براى استثمار دیگرى مىدانند. تقابل بین این دو جدید است و در واقع تجدد چیزى غیر از امتداد سنت نیست. به لحاظ فلسفى، امکان ندارد که تجدد علیه سنت، شمشیر بکشد. هرگاه سنت و تجدد موضوع ایدئولوژیک به خود بگیرند علیه دیگرى شمشیر مىکشند. حال آنکه ایدئولوژیک شدن، یک پدیده مدرنیستى است. پس اگر تقابلى شکل مىگیرد، از ناحیه تجدد است. حتى آنجا که سنت ایدئولوژیک مىشود با سازوکار مدرن علیه تجدد شمشیر مىکشد. البته چنین تقابلى را باید نزاع زرگرى و میانتهى دانست. زیرا سنتگرایى ایدئولوژیک، پارادوکسیکال است و عارى از درونمایههاى سنتى است. لذا نزاع سنتگرایى ایدئولوژیک با تجدد نوعى نزاع درونى میان روایتهاى مدرنیستى است.
اما به هر حال به نظر مىرسد که دکتر افروغ به طور ضمنى پارادایم هژمونیک «سنت و تجدد» را پذیرفتهاند. زیرا در چنین پارادایمى، «سنت» یک «دیگر»ى یکپارچه و منسجمى است که تمامقد علیه تجدد، شمشیر کشیده است و به زعم ایشان هم تجدد، امتداد سنت است. حال آنکه اگر سنت را به معناى امر فطرى نگیریم، ما با یک سنت مواجه نیستیم بلکه با سنتها مواجه هستیم. این مطلب را از برخوردهاى چندگانه تجدد، مىتوان درک کرد. تجدد با برخى سنتها به گونهاى شدید و تخریب کننده و تهاجمى برخورد مىکند و با برخى دیگر از سنتها، ملایم و بىدغدغه روبهرو مىشود. سپس در تاریخ بشر، سنت واحدى شکل نگرفته است. در این صورت باید گفت که تجدد، امتداد کدامیک از سنتهاى بشرى است و اگر سنت را امرى فطرى مدرنیته را بر پایه خدازدایى و انسان محورى بدانیم؛ در آن صورت چگونه مىتوان گفت که میان سنت و تجدد تقابل ذاتى نیست. بلکه اساساً، چنین تقابلى اختصاص به سنت و تجدد ندارد.
5 . ایشان درادامه گفتوگو، بحث را از سطح کلان به مباحث خرد درباره روشنفکرى ایران گزار دادهاند. شاید این عمل به دلیل پرسش مصاحبهگر باشد. به هرحال پیش از ورود به چنین سطحى از بحث باید به دو مسأله توجه کرد. مسأله نخست آن است که آیا بحث از روشنفکرى و نوگرایى در ایران اصولاً مىتواند در ذیل بحث کلان «سنت و تجدد» قرار گیرد یا خیر؟ مسأله دوم آن است که بر فرض مثبت بودن پاسخ به مسأله نخست، آیا مىتوان از منظر فلسفى هم به موضوع روشنفکرى و تجدد درایران پرداخت یا صرفاً مباحث صبغه اجتماعى دارد؟ در بخش اول گفتوگو ایشان طرح دو قطبى شدن سنت و تجدد را به خواستهها و عوامل اجتماعى و سیاسى و فرهنگى به یک علقه و دغدغه ایدئولوژیک برمىگرداند و یک مسأله اجتماعى ربطى و زمینهاى مىداند و بر همین اساس بر بحث زمینهشناسى و متنشناسى تأکید مىورزند. بنابراین طرح دوقطبى شدن یک مسأله فلسفى نمىتواند باشد. از سوى دیگر ورود تجدد به ایران توسط تجددطلبان ایرانى با همین رویکرد دو قطبى بوده است. به همین دلیل است که کمتر روشنفکر ایرانى را مىتوان پیدا کرد که تجدد را با صیغه فلسفى طرح کرده باشد. از این رو گفتوگو یا چالش سنت و تجدد در ایران فلسفى نخواهد بود بلکه در سطح کلان چالشهاى فلسفى وجود دارد ولیکن خطاب اصلى ما با روشنفکران ایرانى نخواهد بود. آنان صرفاً نقش واسطهگرى درانتقال و ترجمه تجدد را دارند و نه بیشتر.
عصر ما، ش 208 و 209