هفت نظریه برای اصلاحات
آرشیو
چکیده
دوگانگى میان مردم و اقتدارهاى سیاسى، یکى از جدىترین مشکلات تاریخ گذشته ایران بود؛ براى حل این مشکل در دوران معاصر تا کنون هفت نظریه مطرح شده است. این نظریات غالباً ریشه در فرهنگ بومى و واقعیات عینى ایران نداشته و عملاً نتایج مثبتى به بار نیاورده است.متن
معناى اصطلاحى اصلاحات )reform( در مقابل انقلاب )revolution( و در قیاس با آن به کار مىرود. اصلاحى که معادل رفورم است، اصطلاحى خاص در فرهنگ و اندیشه سیاسى است و به نوعى از تحولات و تغییرات اجتماعى نظر دارد که در چارچوب یک نظام سیاسى عمل مىکند. امّا حرکتهاى اصلاحى در مقیاس یک فرهنگ و تمدن گاه شامل انقلابات سیاسى و اجتماعى مىشود که در برابر رفورم قرار مىگیرند.
در تحولات اصلاحى، نظریههاى نخبگان سیاسى و فرهنگى نقش محورى دارد؛ زیرا فرهنگ و تمدن هویتى آگاهانه دارد و ساختار اجتماعى در بستر ذهن، اندیشه و اراده انسانها سازمان مىیابد. مشکلات اجتماعى نخست خود را در آیینه اندیشه کنشگران اجتماعى نشان مىدهند و از آن پس در همان افق با استفاده از زمینههاى موفق موجود، در قالب برخى نظریهها، تفسیر و تبیین مىشوند. نظریه در حکم پدیدهاى است که جامعه از منظر آن مشکلات خود را شناخته و براى اصلاح آنها عمل مىکند. در باب نسبت «نظریه» و «عمل»، مباحث بسیارى مطرح است: اولاً؛ نظریه و نظریهپردازى در روند اصلاحى باید ناظر به مسائل موجود جامعه باشد و در قلمرو امور موهوم و یا فرضیات صرفاً علمى سرگردان نشود. ثانیاً؛ نظریه باید از سرمشقها، اصول و مبانى فرهنگ جامعهاى الهام گیرد که به مسائل آن مىپردازد.
یکى از جدىترین مشکلات تاریخ گذشته ما حضور اقتدارهاى سیاسى فاقد مشروعیت دینى بود. این دوگانگى به موازات گسترش باورهاى سیاسى تشیع، بروز بیشترى مىیافت؛ زیرا تشیع همواره حریم خود را با حاکمان و قدرتمندان حفظ مىکرد. مسأله فوق (فاصله میان دولت و ملت) یکى از مشکلات جدى بود که جامعه ایران در مسیر توسعه خود ناگزیر باید به حل آن مىپرداخت. در دوران قاجار مسأله فوق تنها مسأله اجتماعى ایران نبود و مسائل دیگرى نیز وجود داشت که مهمترین آنها حضور استعمار در کشورهاى جهان سوم و به طور خاص قدرت و نفوذ دو کشور روس و انگلیس بود.
براى حل این مشکل اجتماعى چه باید کرد؟ پاسخهاى متعددى در تاریخ معاصر ایران به این پرسش داده شده است. هر یک از این پاسخها در مقطعى خاص و بر اساس برخى مبانى، شکل گرفته و آثارى را نیز به دنبال آورده است. در این جا هفت پاسخ را مورد بررسى قرار مىدهیم.
اوّل: جنبش عدالتخانه
وضعیت مطلوب عالمان شیعه که تشکیل حاکمیت دینى (حاکمیت فقاهت و عدالت) بود، چیزى نبود که از سوى حاکمیتها پذیرفته شود. بنابراین عالمان دینى در عصر مشروطه، نحوه حضور مذهب را به صورت «عدالتخانه» تئوریزه کردند. این طرح مىتوانست حضور مذهب را در سطح اقتدار اجتماعى، که پیش از آن در جنبش تنباکو توان و نیروى خود را ظاهر ساخته بود، به صورتى نهادینه تا حد امکان، استقرار بخشد. هویت بومى و فرهنگى این طرح، حمایت مردمى چشمگیرى را به دنبال آورد و تنشهاى اجتماعى که براى تحقق آن به وجود آمد، در مسیر یکى از بنیادىترین حرکتهاى اصلاح جامعه ایران و جنبش مشروطیت قرار گرفت.
دوّم: سکولاریزاسیون
پاسخى که آخوند زاده و بسیارى از روشنفکران عصر مشروطیت به این پرسش دادند، رفع تضاد بین دولت و مردم از طریق کوتاه کردن دست دین از حوزه أمور اجتماعى و سکولار کردن قدرت سیاسى بود. آخوندزاده مىخواست سلطنت، استقلال باطنى و ظاهرى از دین پیدا کند. او با صراحت تمام حضور دین و مرجعیت وحى را منشأ همه خرابىها و ویرانىهایى مىداند که در تاریخ آسیا واقع شده است. او در این نگاه به شبیهسازى تاریخى مىپردازد و تاریخ تحولات غرب را مدل و نمونهاى مشابه براى همه تحولات تاریخى مىبیند. آخوندزاده با شیفتگى و خودباختگى در برابر مظاهر تمدن غرب، در حقیقت چشم خود را بر واقعیتهاى اجتماعى فرو بسته بود و تفاوتهایى را که بین جامعه ایران با جوامع غربى در قرون وسطى وجود داشت، نمىدید.
از سوى دیگر، نسخهاى که آخوندزاده و ملکم خان و امثال آنها تجویز مىنمودند به هیچ وجه نمىتوانست نتایجى مشابه نتایجى به دنبال آورد که در غرب پدید آورده بود. زیرا این نظر در جامعه ایران نه زمینههاى معرفتى و فلسفى مربوط به خود را داشت و نه شرایط فرهنگى و اجتماعى مناسب را براى اجرا دارا بود. اینان براى حل مشکلات به سوى سیاستى گام برداشتند که در فرهنگى دینىِ مردم با عنوان کفر و الحاد شناخته مىشد. موفقیت این روش در غرب دلایل دیگرى داشت.
رجال سیاسى و دولتمردان ایرانى که تا آن زمان با اتکا به مناسبات و روابط عشیرهاى، اقتدار خود را حفظ مىکردند، در رویکرد جدید خود از قدرت و حمایت دولتهاى غربى بهره بردند و در نهایت نیز حاکمیت بیست ساله رضاخان را به دنبال آوردند. حاکمیت رضاخان به خوبى نشان داد که روش پیشنهادى این گروه، نه تنها مسأله جدایى دولت و ملت را حل نکرد بلکه بر ابعاد و گستردگى مسأله افزود.
سوم: رادیکالیسم چپ
بعد از شهریور بیست، نظریه دیگرى براى تبیین مسائل اجتماعى ایران مطرح شد و در حوزه عمل نیز به صورت احزاب و تشکلهاى سیاسى چپ سازمان یافت. این نظر نیز از آفاق معرفتى جامعه و تاریخ ایران پوشش نمىگرفت بلکه از نظریهاى استفاده مىکرد که در قرن نوزدهم براى حلّ مسائلى که در اثر اجراى نظریههاى لیبرالیستى در قرن هجدهم پیش آمده بود، بهوجود آمد. بورژوازى با استفاده از نظریه پردازان لیبرالى نظیر مالتوس، ریکاردو و حتى اسمیت، هر نوع مداخله براى بهبود بخشیدن به وضع مستمندان را نفى مىکرد. مارکس در چنین شرایطى بود که به آفتهاى سرمایهدارى و اقتصاد آزاد و تضاد طبقاتى ناشى از آن پرداخت. در اندیشه مارکس، حرکت اصلاحى که به حل تضادهاى اجتماعى منجر مىشود، جز با یک تحول انقلابى که به تغییر ساختار اقتصادى - اجتماعى بینجامد، ممکن نبود. این دیدگاه پس از جنگ جهانى دوم هنگام حضور نظامیان دولتى در بخشهایى از جامعه ایران، نظر برخى از رجال سیاسى را به خود مشغول کرد. بخشى از نظریهپردازان چپ در دو دهه چهل و پنجاه گامهاى نخستین و سطحى براى بومى کردن نظریههاى مارکسیستى برداشتند و با درآمیختن مفاهیم دینى و تعابیر مارکسیستى، به تدوین برخى تفاسیر مارکسیستى از قرآن پرداختند.
برخلاف نظریه سابق که از حمایتهاى انگلستان و سپس آمریکا در ایران برخوردار بود، در جغرافیاى سیاسى بعد از جنگ دوّم، مرزهاى بلوک شرق شکل ثابت و مشخصى یافت و در این مرزبندى، امکان استفاده از حمایت مستقیم و آشکار بلوک شرق براى نیروهاى چپ در جامعه ایران فراهم نبود. بنابراین نظریههاى مارکسیستى به رغم آن که اندیشه بخش وسیعى از روشنفکران ایران را تصرف کرده بود، امّا هرگز نتوانست در اقتدار سیاسى جامعه سهیم شود، بلکه اقتدار همچنان در دست گروهى باقى ماند که از همراهى و حمایت بلوک غرب بهرهمند بودند.
چهارم: ولایت فقیه
در طى دهه چهل، نظریه دیگرى براى حل مسائل اجتماعى ایران و پىگیرى یک جریان اصلاحى به عرصه عمل اجتماعى گام گذارد. این نظر برخلاف دو نظریه پیشین، از آفاق معرفت معنوى و اسلامى جامعه بهره مىبرد و به لحاظ تاریخى در امتداد جنبش عدالتخانه قرار مىگرفت. جنبش عدالتخانه کوشش فقیهانه براى تأمین حضور دیانت در عرصه سیاست بود. صاحبان آن نظر چون حذف کامل استبداد را ممکن نمىدیدند، کوشیده بودند تا از طریق عدالتخانه تا حدّ ممکن استبداد را در چارچوب شروط و قیود دینى، مقید و مشروط کنند. ولى این حرکت اصلاحطلبانه در رقابت با حرکت دیگرى که به دنبال یک نظام سکولار و شبهغربى بود، از تداوم باز ماند و به شکست انجامید.
شکست مشروطه، مرجعیت و رهبران مذهبى را در وادى ناامیدى فرو برد. امّا امام خمینى با کولهبارى از تجربه مشروطیت، در پى تحقق آرمانى برآمد که در طول دوران غیبت، در سینه جامعه شیعى، مستور مانده بود. او اقتدار و حاکمیتى را که در باور و اعتقاد دینى مردم مشروعیت داشت، با عنوان «ولایت فقیه» بازگو کرد و زمینهسازى براى تحقق آن را در دستور کار خود قرار داد. استقبال و حمایت گسترده مردم از حرکت امام، نشانه شناخت درست او از لایههاى معرفتى جامعه و بهرهگیرى مناسب ایشان از زمینههاى فرهنگى و اجتماعى بود. انقلاب نقطه عطفى را در نحوه رابطه دولت و مردم در تاریخ ایران به وجود آورد. مردم براى نخستین بار اقتدارى را تجربه مىکردند که رفتارشان در برابر آن از باب ضرورت نبود بلکه همکارى و همراهى با آن را مطابق با اهداف و آرمان خود مىیافتند.
اینک به دو تحلیلى مىپردازیم که در طى دو دهه اول و دوم انقلاب شکل گرفت و زیرساخت برخى از کنشها و فعالیتهاى اجتماعى را پدید آورد.
پنجم: رهبرى کاریزماتیک
این تحلیلى بود که بیشتر در دهه اول انقلاب از سوى برخى دانشآموختگانِ رشتههاى علوم اجتماعى که نوعى دلبستگى به انقلاب نیز داشتند، مطرح گردید. این تحلیل متأثر از آراى ماکسوبر، جامعهشناس قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، و در برابر تحلیلهاى مارکسیستى نسبت به حوادث اجتماعى ایران ارائه مىشد.
ماکسوبر کنشهاى افراد را به چهار نوع تقسیم مىکرد: اوّل، کنشهاى عقلانى معطوف به هدف است که در آن، عمل به شیوهاى محاسبه گرایانه به سوى هدفى دنیوى و قابل وصول صورت مىگیرد (مانند رفتار تاجر)؛ دوّم، کنشهاى عقلانى معطوف به ارزش؛ سوّم، کنشهاى انفعالى یا عاطفى؛ چهارم، کنشهاى سنتى که عمل در اثر عادتها و عرف صورت مىگیرد. ماکسوبر به موازات نوعبندى کنشها، انواع اقتدار و سلطه را به سه قسم تقسیم مىکند: الف) اقتدار عقلانى و بوروکراتیک (دیوانسالارانه) که در جامعهاى شکل مىگیرد که رفتارهاى عقلانى معطوف به هدف در آن گسترش یافته است؛ ب) اقتدار کاریزماتیک و فرهمندانه که از کنش عاطفى جامعه نسبت به یک شخص پدید مىآید؛ ج) اقتدار سلطنتى که در آن کنشهاى مبتنى بر عادات و رسوم، نقش اصلى را ایفا مىکنند. ماکسوبر در اینجا از اقتدار مبتنى بر عقلانیتِ معطوف به ارزش سخن نمىگوید، شاید از آن رو که وى تعیین ارزش را هرگز امرى عقلانى نمىداند و به تصمیم و دلبستگى عاطفى افراد باز مىگرداند.
ماکسوبر، خصوصیت غالب بر تمدن جدید غرب را اقتدار بوروکراتیک مىداند که بر عقلانیت ابزارى استوار است. انسان در این محیط در ردیف ارقام و اعداد در مىآید والیناسیون و از خود بیگانگى و مرگ خلاقیتهاى انسانى رهآورد آن است. به نظر او اگر اقتدار بورکراتیک و دیوانسالارانه غرب بتواند با شور و عاطفه و با اقتدار کاریزماتیک درهم آمیزد، برخى از مشکلات آن کاستى مىگیرد. بوروکراسى یک ابزار بىجان است که در دستان صاحبان اراده و ایدئولوژى و مدیرانى که داراى رهبرى فرهمندانه هستند، حیات مىیابد.
تحلیل مسائل ایران و خصوصاً حرکت امام برمبناى دیدگاه وبر، نیروهاى جوان و انقلابى را در معرض دو آسیب اجتماعى مهم قرار داد. آسیب اول، تفسیر وبرى، حرکت امام و ابعاد فرهنگى و اجتماعى انقلاب را به چارچوب نظریه وبر تقلیل مىدهد و در نتیجه بسیارى از ساختها و امکانات انقلاب، از دیدگاه تحلیلگران پنهان مىماند. رابطه امام با مردم بىتردید در قالب کنشهاى عاطفى یا سنتىِ وبر قابل تحلیل نیست، بلکه این ارتباط در مجراى فرهنگ شیعى و در ارتباط مرجعیت با مردم سازمان مىیافت و مبانى عقلى روشنى داشت. ماکسوبر به دلیل پیشینه فکرى و فلسفى غرب، از تصور یک اقتدار فرهمندانه که از هویتى عقلى و علمى نیز برخوردار باشد، عاجز مانده است. کسانى که با نگاه وبر به رهبرى دینى امام خمینى مىنگرند، از حضور امام در صحنه انقلاب به عنوان یک حادثه فردى و استثنایى یاد مىکنند که اولاً به دلیل قاعدهمند نبودن، قابل دوام نخواهد بود و ثانیاً در ذات خود یک حرکت الزاماً اصلاحى را به دنبال نمىآورد، بلکه نتایج آن به سلیقهها و عملکرد فردى رهبرى، متکى است. دیدگاه فوق مانع از آن خواهد شد که ولایت فقیه به عنوان یک نهاد مستقر و مستمر دیده شود، بلکه به عنوان یک مرحله گذرا و در عین حال نامطمئن و خطرناک تلقى مىشود. این رهبرى به دلیل خصوصیت ناپایدار خود باید هر چه سریعتر به سوى دیگر انحاى اقتدار و به سود آنها عمل کند. آسیب دوّم، تحلیل وبرى، تحلیلگران را در معرض نقادىهایى قرار مىدهد که اندیشمندان غربى خصوصاً بعد از جنگ جهانى دوّم به تفسیر وبر وارد آوردند. این انتقادها تحلیلگران ایران را به سوى نظریات دیگرى سوق داد که در باب جامعه تودهاى و آفتهاى آن و جامعه مدنى و مانند آن از سوى نظریهپردازان غربى براى تبیین و حل مسائل جامعه غربى ارائه شد.
غرب در فاصله بین دو جنگ راهحل ماکس وبر را آزمود. مارکسیسم به رهبرى لنین و انواع ناسیونالیسم و فاشیسم، اروپا را به خونینترین جنگهاى تاریخ کشانید. وقتى رهبرى فرهمندانه بدون حضور هیچگونه عقلانیت متعالى، عرصه حضور شیاطینى مىشود که بوروکراسى و عقلانیت ابزارى را نیز به خدمت مىگیرند، نتیجهاى جز آنچه واقع شد، نمىتواند داشته باشد.
ششم: بسیج تودهاى و جامعه مدنى
برخى از نظریهپردازان غربى، وقوع این فاجعه را در حضور پدیدهاى مىدیدند که از آن با عنوان «تودهاى شدن» جامعه غربى و پدید آمدن جامعه تودهوار (mass society) یاد مىکردند.
جامعه تودهاى، جامعهاى انباشته از ماده خام است و امرى که به این ماده شکل مىدهد القائات و تبلیغات محیط است. از طرف دیگر، نظم بورکراتیک به همراهى تکنولوژى ارتباطات و تبلیغ، قدرت بىمانندى را در دست کسانى قرار مىدهد که در رأس قدرت اجتماعى قرار مىگیرند. اگر آنچنان که ماکس وبر پیشنهاد مىکرد صاحبان ایدئولوژى، در رأس هرم اجتماع قرار گیرند و با کمک تکنولوژى و تبلیغات، ارتباط مستقیم با مردم پیدا کنند، این ارتباط، نظام قوى و هماهنگى از رفتار را پدید مىآورد که از آن به عنوان «نظام توتالیتر» یاد مىشود. خطرات این قدرت عظیم هنگامى آشکار مىشود که به فقدان متافیزیک، عقل و هر نوع معرفت متعالى دیگر که نقش میزان و داور را نسبت به ایدئولوژىهاى مختلف داشته باشد، نیز اعتراف شود. راه حلى که براى پیشگیرى از این خطر توسط برخى نظریهپردازان سیاسى مطرح شده، حذف ارتباط توده و مردم با رهبرى ایدئولوژیک جامعه بود. این طرح به عنوان «جامعه مدنى» (civil society) مطرح شد. جامعه مدنى در مقابل جامعه سیاسى (دولت و دستگاه ادارى آن) قرار دارد و متشکل از گروهها و احزاب ساخت یافته مىباشد که به عنوان حد فاصل توده با رأس مردم مىباشد. مردم صلاحیت تصمیمگیرى و مشارکت مستقیم با هرم قدرت را ندارند و جامعه مدنى عرصه فعالیت گروهها و احزاب است و مردم تنها از طریق احزاب مىتوانند در اقتدار سیاسى جامعه اثرگذار شوند. احزاب نیز به مقدار توان تبلیغاتى خود مىتوانند از بین مردم یارگیرى کرده و به وساطت کمیت آنها، نقش خود را در عرصه قدرت ایفا نمایند.
هفتم: رفورمیسم لیبرالى و نفى انقلاب
این نظریه نیز پس از جنگ جهانى دوم براى مقابله با شکلگیرى نظام توتالیتر مطرح شد و به نفى اندیشه انقلابى و رادیکال پرداخت و به موازات آن به تبلیغ رفورم و حرکتهاى اصلاحى در چارچوب ساختار جامعه مدنى اقدام نمود. این نظر که بیشتر در آثار کارل پوپر دیده مىشود، اصلاحطلبى را در چارچوب نظام سیاسى غرب به عنوان بهترین نظام به کار مىبرد و هیچ حرکتى را که اصول و بنیادهاى این نظام را به چالش کشاند، تاب نمىآورد. از مهمترین اصول حاکم بر این نظام، اجازه ندادن به مردم براى همراهى با هر اندیشه سیاسى است که در آرزوى کمال و خوشبختى انسان ترسیم شده باشد. دلیلى که او اقامه مىکند، تجربهاى است که از عملکرد مدعیان خوشبختى و بهروزى انسان در طى قرن بیستم حاصل شده است. اصل تردیدناپذیر پوپر، ترویج شکاکیت عام و «فقدان یقین» و شمول تردید نسبت به حقایقى است که پرسش از آنها دغدغه همیشگى بشر بوده و مىباشد، همان حقایقى که ادیان داعیه پاسخگویى به آنها را دارند.
رفورمیسم و «اصلاحطلبى» در قاموس سیاسى پوپر، چیزى جز محافظهکارى نسبت به نظم سیاسى دنیاى غرب نیست و این اندیشه در بیرون از حوزه جغرافیایى غرب به چیزى کمتر از یک حرکت انقلابى و رادیکال رضایت نمىدهد. پوپر در مصاحبه با اشپیگل در سال 1992، جوامع غیرغربى را حتى صالح براى برنامهریزى و مدیریت زندگى اجتماعى خودشان ندانست و قیمومت آنها را بر عهده تمدن غرب دانست. او در همان مصاحبه، تنها به تمدن غرب حق داد که «مسلح» باشد.
حضور زنده انقلاب در دهه نخست و سالهاى دفاع مقدس قوىتر از آن بود که فرصت نظریهپردازى سکولار را به کسانى بدهد که موقعیت و اقتدار اجتماعى خود را از ناحیه انقلاب به دست آورده بودند. رسوب پنج دهه دیدگاههاى رادیکالى و مارکسیستى نیز مانع دیگرى براى حضور اندیشههاى رفورمیستى و اصلاحطلبانى بود که جامعه مدنى غرب را مدل و الگوى آرمانى خود مىدیدند. اما این موانع به تدریج از میان رفت و شرایط بروز چنین اندیشههایى فراهم شد.(1) در دوران سازندگى، مسائل نظرى انقلاب، مورد غفلت مدیران و برنامهریزان جامعه قرار گرفت و در تحلیل انقلاب از همان نظریههایى استفاده شد که در اندیشه سیاسى غرب براى تحلیل مسائل بعد از جنگ دوم جهانى به کار گرفته شد. مرکز مطالعات استراتژیک ریاست جمهورى که باید زمینههاى نظرى انقلاب در مدیریت کشور را تبیین مىکرد و خطمشى حرکت اصلاحى دولت را در تداوم انقلاب ترسیم مىکرد، خود به مرکز گسترش تحلیلهاى رفورمیستى و لیبرالى تبدیل شد. این مرکز در پوشش مدیریت کسانى قرار گرفت که در دهه قبل، از نظریههاى رادیکال و مارکسیستى حتى براى تفسیر آیات قرآنى بهره مىبردند. البته تغییر گرایش آنها به معناى تحول شخصیت و هویت آنان و یا حتى یک چرخش ابتکارى و خلاق از سوى آنان نبود، بلکه این تغییر ناشى از حرکتى سیاسى و فکرى بود که ریشه در بخش دیگر جهان داشت.
این اندیشه در غرب به این لحاظ، حرکت اصلاحى شمرده شده که به سرمشقها، اصول موضوعه و ساختار کلان اجتماعى جامعه غرب وفادار است و آرمان خود را که نفى هرگونه آرمانگرایى و مقابله با هر نوع یقین و ایمان است، در قالب همان نظام جستجو مىکند؛ لیکن همین اندیشه اگر در جامعهاى تعقیب شود که از یک فرهنگ دینى برخوردار است و در آن علاوه بر عقل ابزارى، عقل متافیزیکى و بلکه وحى حضور زنده و فعال دارد، عملکرد آن هرگز رفورمیستى و اصلاحطلبانه نمىتواند باشد، بلکه عملى رادیکال و براندازانه است و در تقابل با ساختار قانون اساسى و فرهنگ عمیق مردم قرار مىگیرد. جامعه مدنى غرب در این کشور هرگز با حرکت اصلاحطلبانه ایجاد نمىشود و پس از ایجاد نیز به دلیل آنکه ریشه در فرهنگ مردم ندارد، جز با اتکا به عوامل بیرونى و خارجى و جز از طریق اجبار و فشار اجتماعى و شانتاژ تبلغاتى تداوم نمىیابد.
هشتم: نظریه پسامدرن
همراه با بسط نظریه ششم، نظریه هفتمى نیز در بخشى از ذهنیت نخبگان و کارگزاران سیاسى ایران پدید آمده است. این نظریه که بیشتر متأثر از اندیشههاى میشل فوکو است، در دنیاى غرب در تقابل با نظریه ششم طرح شده و در صدد تبیین بحرانى است که مدرنیته به آن گرفتار آمده است. همین تقابل، موجب شده است تا برخى از کسانى که همدلى با انقلاب اسلامى دارند، براى مقابله با نظریه ششم از آن استفاده کنند. لکن از آنجا که این نظریه از همان بنیانهاى معرفتى استفاده مىکند که در باطن مدرنیته ریشه دوانده است، کارکرد مثبتى را نسبت به فرهنگ دینى ما نمىتواند داشته باشد. به همین دلیل برخى از طرفدران نظریه ششم از ابعاد نظرىِ نظریه هفتم در جهت تخریب فرهنگ دینى هم استفاده مىکنند. ابعاد معرفتى هرمنوتیک و مسأله «گفتمانها» و «قرائتهاى مختلفى» که از حواشى گوناگون نسبت به یک متن واحد، واقع مىشود، بدون آنکه راهى براى وصول به متن باقى بماند، از جمله آن مبانى است که در غرب، تصلب و صولت نظریههاى مدرن را در هم مىریزد و لکن طالبان مدرنیته از این مبانى براى مقابله با نصوص و متون دینى و خارج کرن آن متون از متن زندگى و ذهن مردم استفاده مىکنند. به این ترتیب، نظریه فوکویى «گفتمان»ها که در غرب به کار نقد مدرنیته و لیبرالیسم مىآید، در ایران به کار نسبى کردن و از صحنه خارج کردن دین نیز درآمده و از این طریق در خدمت بسط مدرنیته قرار مىگیرد.
اشاره
نویسنده محترم با نگاهى تاریخى و کلان به بررسى جنبشها و نظریههاى اصلاحطلبانه در ایران معاصر پرداخته و در مجموع، دیدگاههاى گوناگون را در یک سیر تاریخى بازتابانده است. البته جا دارد درباره هریک از این دیدگاهها، بررسىهاى بیشتر و عمیقترى صورت گیرد، چرا که این نظریهها بخش مهمى از تاریخ اندیشه سیاسى در ایران معاصر است که بدون بازشناسى و طبقهبندى آنها، تحلیل دقیق جریانات سیاسى و اجتماعى در سدههاى اخیر ناممکن مىنماید. ضمن تقدیر از تلاش نویسنده محترم، در اینجا تنها به چند نکته کوتاه مىتوان اشاره کرد:
1. هرچند در عنوان مقاله از «هفت نظریه» یادشده است، اما در متن مقاله هشت نظریه بازگو شده و شماره پنجم دوبار آمده است. اما مهمتر آنکه دو نظریه از نظریههاى یادشده، یعنى «بسیج تودهاى و جامعه مدنى» و «رفورمیسم لیبرالى و نفى انقلاب» هر دو به یک نظریه کلان باز مىگردد و تفاوتهایى اگر هست، بیشتر به جزئیات این نظریه باز مىگردد. چنان که خود نویسنده محترم یادآور شده است، این دو نظریه با نظریه دوم (سکولاریزاسیون) نیز وحدت و همسویى دارد. از سوى دیگر، جنبش عدالتخانه را باید در کنار نظریه مشروطهخواهان مسلمان، نظیر علامه نایینى مورد بررسى قرار داد و تفاوت آن را با نظریه ولایت فقیه روشن ساخت. بنابراین باید با دستهبندى شفاف، به تحلیل دقیقتر از مبانى و اصول راهبردى آنها پرداخت.
2. آنچه در این مقاله آمده است، بیشتر نظریههاى اصلاحى در تاریخ ایران معاصر است و ناظر به یک مسأله سیاسى خاص (شکاف دولت و ملت) مىباشد. بنابراین این مقاله یک پژوهش موردى (case stady) به حساب مىآید و نباید آن را یک تحقیق نظرى در باب نظریههاى اصلاحات به طور کلى به شمار آورد. موضوع اخیر، نیاز به یک پژوهش مستقل دارد، هرچند با بحث حاضر نیز مشترکاتى خواهد داشت.
3. ایشان به درستى به نقد نظریههاى چپ و راست در تبیین مسائل سیاس معاصر ایران پرداخته و نشان داده است که این تحلیلها و توصیهها به دلیل نداشتن ریشه در فرهنگ اسلامى و ایرانى، از شناخت مسائل و ارائه راه حلهاى عینى عاجز است. اما در خصوص نظریه «ولایت فقیه» نیز باید به دقت نشان داد که چگونه این نظریه مىتواند شکاف دولت و ملت را پر کند. هرچند افق معرفتى و فرهنگىِ مشترک میان دولت و ملت و عقلانیت سیاسى برخاسته از این بستر فرهنگى، مىتواند به پیوند این دو حوزه کمک کند، ولى نیک پیداست که اگر این پیوند به صورت ارگانیک و نهادینه در ساختار سیاسى و ساز و کارهاى مناسب اجتماعى تعبیه نشود، این گمان وجود دارد که این همبستگى فرهنگى به یک پیوستگى سیاسى در ساختار دولت - ملت منتهى نگردد. به هر حال، نظریه ولایت فقیه براى حل معضلات سیاسى و اجتماعى جامعه ایران باید به ساختار و نهادهاى مشخص دست یافته و برنامههاى شفافترى را ارائه کند.
پی نوشت:
1) نویسنده در متن مقاله این شرایط را بیان کرده است.
کتاب نقد، ش 16
یکى از جدىترین مشکلات تاریخ گذشته ما حضور اقتدارهاى سیاسى فاقد مشروعیت دینى بود. این دوگانگى به موازات گسترش باورهاى سیاسى تشیع، بروز بیشترى مىیافت؛ زیرا تشیع همواره حریم خود را با حاکمان و قدرتمندان حفظ مىکرد. مسأله فوق (فاصله میان دولت و ملت) یکى از مشکلات جدى بود که جامعه ایران در مسیر توسعه خود ناگزیر باید به حل آن مىپرداخت. در دوران قاجار مسأله فوق تنها مسأله اجتماعى ایران نبود و مسائل دیگرى نیز وجود داشت که مهمترین آنها حضور استعمار در کشورهاى جهان سوم و به طور خاص قدرت و نفوذ دو کشور روس و انگلیس بود.
براى حل این مشکل اجتماعى چه باید کرد؟ پاسخهاى متعددى در تاریخ معاصر ایران به این پرسش داده شده است. هر یک از این پاسخها در مقطعى خاص و بر اساس برخى مبانى، شکل گرفته و آثارى را نیز به دنبال آورده است. در این جا هفت پاسخ را مورد بررسى قرار مىدهیم.
اوّل: جنبش عدالتخانه
وضعیت مطلوب عالمان شیعه که تشکیل حاکمیت دینى (حاکمیت فقاهت و عدالت) بود، چیزى نبود که از سوى حاکمیتها پذیرفته شود. بنابراین عالمان دینى در عصر مشروطه، نحوه حضور مذهب را به صورت «عدالتخانه» تئوریزه کردند. این طرح مىتوانست حضور مذهب را در سطح اقتدار اجتماعى، که پیش از آن در جنبش تنباکو توان و نیروى خود را ظاهر ساخته بود، به صورتى نهادینه تا حد امکان، استقرار بخشد. هویت بومى و فرهنگى این طرح، حمایت مردمى چشمگیرى را به دنبال آورد و تنشهاى اجتماعى که براى تحقق آن به وجود آمد، در مسیر یکى از بنیادىترین حرکتهاى اصلاح جامعه ایران و جنبش مشروطیت قرار گرفت.
دوّم: سکولاریزاسیون
پاسخى که آخوند زاده و بسیارى از روشنفکران عصر مشروطیت به این پرسش دادند، رفع تضاد بین دولت و مردم از طریق کوتاه کردن دست دین از حوزه أمور اجتماعى و سکولار کردن قدرت سیاسى بود. آخوندزاده مىخواست سلطنت، استقلال باطنى و ظاهرى از دین پیدا کند. او با صراحت تمام حضور دین و مرجعیت وحى را منشأ همه خرابىها و ویرانىهایى مىداند که در تاریخ آسیا واقع شده است. او در این نگاه به شبیهسازى تاریخى مىپردازد و تاریخ تحولات غرب را مدل و نمونهاى مشابه براى همه تحولات تاریخى مىبیند. آخوندزاده با شیفتگى و خودباختگى در برابر مظاهر تمدن غرب، در حقیقت چشم خود را بر واقعیتهاى اجتماعى فرو بسته بود و تفاوتهایى را که بین جامعه ایران با جوامع غربى در قرون وسطى وجود داشت، نمىدید.
از سوى دیگر، نسخهاى که آخوندزاده و ملکم خان و امثال آنها تجویز مىنمودند به هیچ وجه نمىتوانست نتایجى مشابه نتایجى به دنبال آورد که در غرب پدید آورده بود. زیرا این نظر در جامعه ایران نه زمینههاى معرفتى و فلسفى مربوط به خود را داشت و نه شرایط فرهنگى و اجتماعى مناسب را براى اجرا دارا بود. اینان براى حل مشکلات به سوى سیاستى گام برداشتند که در فرهنگى دینىِ مردم با عنوان کفر و الحاد شناخته مىشد. موفقیت این روش در غرب دلایل دیگرى داشت.
رجال سیاسى و دولتمردان ایرانى که تا آن زمان با اتکا به مناسبات و روابط عشیرهاى، اقتدار خود را حفظ مىکردند، در رویکرد جدید خود از قدرت و حمایت دولتهاى غربى بهره بردند و در نهایت نیز حاکمیت بیست ساله رضاخان را به دنبال آوردند. حاکمیت رضاخان به خوبى نشان داد که روش پیشنهادى این گروه، نه تنها مسأله جدایى دولت و ملت را حل نکرد بلکه بر ابعاد و گستردگى مسأله افزود.
سوم: رادیکالیسم چپ
بعد از شهریور بیست، نظریه دیگرى براى تبیین مسائل اجتماعى ایران مطرح شد و در حوزه عمل نیز به صورت احزاب و تشکلهاى سیاسى چپ سازمان یافت. این نظر نیز از آفاق معرفتى جامعه و تاریخ ایران پوشش نمىگرفت بلکه از نظریهاى استفاده مىکرد که در قرن نوزدهم براى حلّ مسائلى که در اثر اجراى نظریههاى لیبرالیستى در قرن هجدهم پیش آمده بود، بهوجود آمد. بورژوازى با استفاده از نظریه پردازان لیبرالى نظیر مالتوس، ریکاردو و حتى اسمیت، هر نوع مداخله براى بهبود بخشیدن به وضع مستمندان را نفى مىکرد. مارکس در چنین شرایطى بود که به آفتهاى سرمایهدارى و اقتصاد آزاد و تضاد طبقاتى ناشى از آن پرداخت. در اندیشه مارکس، حرکت اصلاحى که به حل تضادهاى اجتماعى منجر مىشود، جز با یک تحول انقلابى که به تغییر ساختار اقتصادى - اجتماعى بینجامد، ممکن نبود. این دیدگاه پس از جنگ جهانى دوم هنگام حضور نظامیان دولتى در بخشهایى از جامعه ایران، نظر برخى از رجال سیاسى را به خود مشغول کرد. بخشى از نظریهپردازان چپ در دو دهه چهل و پنجاه گامهاى نخستین و سطحى براى بومى کردن نظریههاى مارکسیستى برداشتند و با درآمیختن مفاهیم دینى و تعابیر مارکسیستى، به تدوین برخى تفاسیر مارکسیستى از قرآن پرداختند.
برخلاف نظریه سابق که از حمایتهاى انگلستان و سپس آمریکا در ایران برخوردار بود، در جغرافیاى سیاسى بعد از جنگ دوّم، مرزهاى بلوک شرق شکل ثابت و مشخصى یافت و در این مرزبندى، امکان استفاده از حمایت مستقیم و آشکار بلوک شرق براى نیروهاى چپ در جامعه ایران فراهم نبود. بنابراین نظریههاى مارکسیستى به رغم آن که اندیشه بخش وسیعى از روشنفکران ایران را تصرف کرده بود، امّا هرگز نتوانست در اقتدار سیاسى جامعه سهیم شود، بلکه اقتدار همچنان در دست گروهى باقى ماند که از همراهى و حمایت بلوک غرب بهرهمند بودند.
چهارم: ولایت فقیه
در طى دهه چهل، نظریه دیگرى براى حل مسائل اجتماعى ایران و پىگیرى یک جریان اصلاحى به عرصه عمل اجتماعى گام گذارد. این نظر برخلاف دو نظریه پیشین، از آفاق معرفت معنوى و اسلامى جامعه بهره مىبرد و به لحاظ تاریخى در امتداد جنبش عدالتخانه قرار مىگرفت. جنبش عدالتخانه کوشش فقیهانه براى تأمین حضور دیانت در عرصه سیاست بود. صاحبان آن نظر چون حذف کامل استبداد را ممکن نمىدیدند، کوشیده بودند تا از طریق عدالتخانه تا حدّ ممکن استبداد را در چارچوب شروط و قیود دینى، مقید و مشروط کنند. ولى این حرکت اصلاحطلبانه در رقابت با حرکت دیگرى که به دنبال یک نظام سکولار و شبهغربى بود، از تداوم باز ماند و به شکست انجامید.
شکست مشروطه، مرجعیت و رهبران مذهبى را در وادى ناامیدى فرو برد. امّا امام خمینى با کولهبارى از تجربه مشروطیت، در پى تحقق آرمانى برآمد که در طول دوران غیبت، در سینه جامعه شیعى، مستور مانده بود. او اقتدار و حاکمیتى را که در باور و اعتقاد دینى مردم مشروعیت داشت، با عنوان «ولایت فقیه» بازگو کرد و زمینهسازى براى تحقق آن را در دستور کار خود قرار داد. استقبال و حمایت گسترده مردم از حرکت امام، نشانه شناخت درست او از لایههاى معرفتى جامعه و بهرهگیرى مناسب ایشان از زمینههاى فرهنگى و اجتماعى بود. انقلاب نقطه عطفى را در نحوه رابطه دولت و مردم در تاریخ ایران به وجود آورد. مردم براى نخستین بار اقتدارى را تجربه مىکردند که رفتارشان در برابر آن از باب ضرورت نبود بلکه همکارى و همراهى با آن را مطابق با اهداف و آرمان خود مىیافتند.
اینک به دو تحلیلى مىپردازیم که در طى دو دهه اول و دوم انقلاب شکل گرفت و زیرساخت برخى از کنشها و فعالیتهاى اجتماعى را پدید آورد.
پنجم: رهبرى کاریزماتیک
این تحلیلى بود که بیشتر در دهه اول انقلاب از سوى برخى دانشآموختگانِ رشتههاى علوم اجتماعى که نوعى دلبستگى به انقلاب نیز داشتند، مطرح گردید. این تحلیل متأثر از آراى ماکسوبر، جامعهشناس قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، و در برابر تحلیلهاى مارکسیستى نسبت به حوادث اجتماعى ایران ارائه مىشد.
ماکسوبر کنشهاى افراد را به چهار نوع تقسیم مىکرد: اوّل، کنشهاى عقلانى معطوف به هدف است که در آن، عمل به شیوهاى محاسبه گرایانه به سوى هدفى دنیوى و قابل وصول صورت مىگیرد (مانند رفتار تاجر)؛ دوّم، کنشهاى عقلانى معطوف به ارزش؛ سوّم، کنشهاى انفعالى یا عاطفى؛ چهارم، کنشهاى سنتى که عمل در اثر عادتها و عرف صورت مىگیرد. ماکسوبر به موازات نوعبندى کنشها، انواع اقتدار و سلطه را به سه قسم تقسیم مىکند: الف) اقتدار عقلانى و بوروکراتیک (دیوانسالارانه) که در جامعهاى شکل مىگیرد که رفتارهاى عقلانى معطوف به هدف در آن گسترش یافته است؛ ب) اقتدار کاریزماتیک و فرهمندانه که از کنش عاطفى جامعه نسبت به یک شخص پدید مىآید؛ ج) اقتدار سلطنتى که در آن کنشهاى مبتنى بر عادات و رسوم، نقش اصلى را ایفا مىکنند. ماکسوبر در اینجا از اقتدار مبتنى بر عقلانیتِ معطوف به ارزش سخن نمىگوید، شاید از آن رو که وى تعیین ارزش را هرگز امرى عقلانى نمىداند و به تصمیم و دلبستگى عاطفى افراد باز مىگرداند.
ماکسوبر، خصوصیت غالب بر تمدن جدید غرب را اقتدار بوروکراتیک مىداند که بر عقلانیت ابزارى استوار است. انسان در این محیط در ردیف ارقام و اعداد در مىآید والیناسیون و از خود بیگانگى و مرگ خلاقیتهاى انسانى رهآورد آن است. به نظر او اگر اقتدار بورکراتیک و دیوانسالارانه غرب بتواند با شور و عاطفه و با اقتدار کاریزماتیک درهم آمیزد، برخى از مشکلات آن کاستى مىگیرد. بوروکراسى یک ابزار بىجان است که در دستان صاحبان اراده و ایدئولوژى و مدیرانى که داراى رهبرى فرهمندانه هستند، حیات مىیابد.
تحلیل مسائل ایران و خصوصاً حرکت امام برمبناى دیدگاه وبر، نیروهاى جوان و انقلابى را در معرض دو آسیب اجتماعى مهم قرار داد. آسیب اول، تفسیر وبرى، حرکت امام و ابعاد فرهنگى و اجتماعى انقلاب را به چارچوب نظریه وبر تقلیل مىدهد و در نتیجه بسیارى از ساختها و امکانات انقلاب، از دیدگاه تحلیلگران پنهان مىماند. رابطه امام با مردم بىتردید در قالب کنشهاى عاطفى یا سنتىِ وبر قابل تحلیل نیست، بلکه این ارتباط در مجراى فرهنگ شیعى و در ارتباط مرجعیت با مردم سازمان مىیافت و مبانى عقلى روشنى داشت. ماکسوبر به دلیل پیشینه فکرى و فلسفى غرب، از تصور یک اقتدار فرهمندانه که از هویتى عقلى و علمى نیز برخوردار باشد، عاجز مانده است. کسانى که با نگاه وبر به رهبرى دینى امام خمینى مىنگرند، از حضور امام در صحنه انقلاب به عنوان یک حادثه فردى و استثنایى یاد مىکنند که اولاً به دلیل قاعدهمند نبودن، قابل دوام نخواهد بود و ثانیاً در ذات خود یک حرکت الزاماً اصلاحى را به دنبال نمىآورد، بلکه نتایج آن به سلیقهها و عملکرد فردى رهبرى، متکى است. دیدگاه فوق مانع از آن خواهد شد که ولایت فقیه به عنوان یک نهاد مستقر و مستمر دیده شود، بلکه به عنوان یک مرحله گذرا و در عین حال نامطمئن و خطرناک تلقى مىشود. این رهبرى به دلیل خصوصیت ناپایدار خود باید هر چه سریعتر به سوى دیگر انحاى اقتدار و به سود آنها عمل کند. آسیب دوّم، تحلیل وبرى، تحلیلگران را در معرض نقادىهایى قرار مىدهد که اندیشمندان غربى خصوصاً بعد از جنگ جهانى دوّم به تفسیر وبر وارد آوردند. این انتقادها تحلیلگران ایران را به سوى نظریات دیگرى سوق داد که در باب جامعه تودهاى و آفتهاى آن و جامعه مدنى و مانند آن از سوى نظریهپردازان غربى براى تبیین و حل مسائل جامعه غربى ارائه شد.
غرب در فاصله بین دو جنگ راهحل ماکس وبر را آزمود. مارکسیسم به رهبرى لنین و انواع ناسیونالیسم و فاشیسم، اروپا را به خونینترین جنگهاى تاریخ کشانید. وقتى رهبرى فرهمندانه بدون حضور هیچگونه عقلانیت متعالى، عرصه حضور شیاطینى مىشود که بوروکراسى و عقلانیت ابزارى را نیز به خدمت مىگیرند، نتیجهاى جز آنچه واقع شد، نمىتواند داشته باشد.
ششم: بسیج تودهاى و جامعه مدنى
برخى از نظریهپردازان غربى، وقوع این فاجعه را در حضور پدیدهاى مىدیدند که از آن با عنوان «تودهاى شدن» جامعه غربى و پدید آمدن جامعه تودهوار (mass society) یاد مىکردند.
جامعه تودهاى، جامعهاى انباشته از ماده خام است و امرى که به این ماده شکل مىدهد القائات و تبلیغات محیط است. از طرف دیگر، نظم بورکراتیک به همراهى تکنولوژى ارتباطات و تبلیغ، قدرت بىمانندى را در دست کسانى قرار مىدهد که در رأس قدرت اجتماعى قرار مىگیرند. اگر آنچنان که ماکس وبر پیشنهاد مىکرد صاحبان ایدئولوژى، در رأس هرم اجتماع قرار گیرند و با کمک تکنولوژى و تبلیغات، ارتباط مستقیم با مردم پیدا کنند، این ارتباط، نظام قوى و هماهنگى از رفتار را پدید مىآورد که از آن به عنوان «نظام توتالیتر» یاد مىشود. خطرات این قدرت عظیم هنگامى آشکار مىشود که به فقدان متافیزیک، عقل و هر نوع معرفت متعالى دیگر که نقش میزان و داور را نسبت به ایدئولوژىهاى مختلف داشته باشد، نیز اعتراف شود. راه حلى که براى پیشگیرى از این خطر توسط برخى نظریهپردازان سیاسى مطرح شده، حذف ارتباط توده و مردم با رهبرى ایدئولوژیک جامعه بود. این طرح به عنوان «جامعه مدنى» (civil society) مطرح شد. جامعه مدنى در مقابل جامعه سیاسى (دولت و دستگاه ادارى آن) قرار دارد و متشکل از گروهها و احزاب ساخت یافته مىباشد که به عنوان حد فاصل توده با رأس مردم مىباشد. مردم صلاحیت تصمیمگیرى و مشارکت مستقیم با هرم قدرت را ندارند و جامعه مدنى عرصه فعالیت گروهها و احزاب است و مردم تنها از طریق احزاب مىتوانند در اقتدار سیاسى جامعه اثرگذار شوند. احزاب نیز به مقدار توان تبلیغاتى خود مىتوانند از بین مردم یارگیرى کرده و به وساطت کمیت آنها، نقش خود را در عرصه قدرت ایفا نمایند.
هفتم: رفورمیسم لیبرالى و نفى انقلاب
این نظریه نیز پس از جنگ جهانى دوم براى مقابله با شکلگیرى نظام توتالیتر مطرح شد و به نفى اندیشه انقلابى و رادیکال پرداخت و به موازات آن به تبلیغ رفورم و حرکتهاى اصلاحى در چارچوب ساختار جامعه مدنى اقدام نمود. این نظر که بیشتر در آثار کارل پوپر دیده مىشود، اصلاحطلبى را در چارچوب نظام سیاسى غرب به عنوان بهترین نظام به کار مىبرد و هیچ حرکتى را که اصول و بنیادهاى این نظام را به چالش کشاند، تاب نمىآورد. از مهمترین اصول حاکم بر این نظام، اجازه ندادن به مردم براى همراهى با هر اندیشه سیاسى است که در آرزوى کمال و خوشبختى انسان ترسیم شده باشد. دلیلى که او اقامه مىکند، تجربهاى است که از عملکرد مدعیان خوشبختى و بهروزى انسان در طى قرن بیستم حاصل شده است. اصل تردیدناپذیر پوپر، ترویج شکاکیت عام و «فقدان یقین» و شمول تردید نسبت به حقایقى است که پرسش از آنها دغدغه همیشگى بشر بوده و مىباشد، همان حقایقى که ادیان داعیه پاسخگویى به آنها را دارند.
رفورمیسم و «اصلاحطلبى» در قاموس سیاسى پوپر، چیزى جز محافظهکارى نسبت به نظم سیاسى دنیاى غرب نیست و این اندیشه در بیرون از حوزه جغرافیایى غرب به چیزى کمتر از یک حرکت انقلابى و رادیکال رضایت نمىدهد. پوپر در مصاحبه با اشپیگل در سال 1992، جوامع غیرغربى را حتى صالح براى برنامهریزى و مدیریت زندگى اجتماعى خودشان ندانست و قیمومت آنها را بر عهده تمدن غرب دانست. او در همان مصاحبه، تنها به تمدن غرب حق داد که «مسلح» باشد.
حضور زنده انقلاب در دهه نخست و سالهاى دفاع مقدس قوىتر از آن بود که فرصت نظریهپردازى سکولار را به کسانى بدهد که موقعیت و اقتدار اجتماعى خود را از ناحیه انقلاب به دست آورده بودند. رسوب پنج دهه دیدگاههاى رادیکالى و مارکسیستى نیز مانع دیگرى براى حضور اندیشههاى رفورمیستى و اصلاحطلبانى بود که جامعه مدنى غرب را مدل و الگوى آرمانى خود مىدیدند. اما این موانع به تدریج از میان رفت و شرایط بروز چنین اندیشههایى فراهم شد.(1) در دوران سازندگى، مسائل نظرى انقلاب، مورد غفلت مدیران و برنامهریزان جامعه قرار گرفت و در تحلیل انقلاب از همان نظریههایى استفاده شد که در اندیشه سیاسى غرب براى تحلیل مسائل بعد از جنگ دوم جهانى به کار گرفته شد. مرکز مطالعات استراتژیک ریاست جمهورى که باید زمینههاى نظرى انقلاب در مدیریت کشور را تبیین مىکرد و خطمشى حرکت اصلاحى دولت را در تداوم انقلاب ترسیم مىکرد، خود به مرکز گسترش تحلیلهاى رفورمیستى و لیبرالى تبدیل شد. این مرکز در پوشش مدیریت کسانى قرار گرفت که در دهه قبل، از نظریههاى رادیکال و مارکسیستى حتى براى تفسیر آیات قرآنى بهره مىبردند. البته تغییر گرایش آنها به معناى تحول شخصیت و هویت آنان و یا حتى یک چرخش ابتکارى و خلاق از سوى آنان نبود، بلکه این تغییر ناشى از حرکتى سیاسى و فکرى بود که ریشه در بخش دیگر جهان داشت.
این اندیشه در غرب به این لحاظ، حرکت اصلاحى شمرده شده که به سرمشقها، اصول موضوعه و ساختار کلان اجتماعى جامعه غرب وفادار است و آرمان خود را که نفى هرگونه آرمانگرایى و مقابله با هر نوع یقین و ایمان است، در قالب همان نظام جستجو مىکند؛ لیکن همین اندیشه اگر در جامعهاى تعقیب شود که از یک فرهنگ دینى برخوردار است و در آن علاوه بر عقل ابزارى، عقل متافیزیکى و بلکه وحى حضور زنده و فعال دارد، عملکرد آن هرگز رفورمیستى و اصلاحطلبانه نمىتواند باشد، بلکه عملى رادیکال و براندازانه است و در تقابل با ساختار قانون اساسى و فرهنگ عمیق مردم قرار مىگیرد. جامعه مدنى غرب در این کشور هرگز با حرکت اصلاحطلبانه ایجاد نمىشود و پس از ایجاد نیز به دلیل آنکه ریشه در فرهنگ مردم ندارد، جز با اتکا به عوامل بیرونى و خارجى و جز از طریق اجبار و فشار اجتماعى و شانتاژ تبلغاتى تداوم نمىیابد.
هشتم: نظریه پسامدرن
همراه با بسط نظریه ششم، نظریه هفتمى نیز در بخشى از ذهنیت نخبگان و کارگزاران سیاسى ایران پدید آمده است. این نظریه که بیشتر متأثر از اندیشههاى میشل فوکو است، در دنیاى غرب در تقابل با نظریه ششم طرح شده و در صدد تبیین بحرانى است که مدرنیته به آن گرفتار آمده است. همین تقابل، موجب شده است تا برخى از کسانى که همدلى با انقلاب اسلامى دارند، براى مقابله با نظریه ششم از آن استفاده کنند. لکن از آنجا که این نظریه از همان بنیانهاى معرفتى استفاده مىکند که در باطن مدرنیته ریشه دوانده است، کارکرد مثبتى را نسبت به فرهنگ دینى ما نمىتواند داشته باشد. به همین دلیل برخى از طرفدران نظریه ششم از ابعاد نظرىِ نظریه هفتم در جهت تخریب فرهنگ دینى هم استفاده مىکنند. ابعاد معرفتى هرمنوتیک و مسأله «گفتمانها» و «قرائتهاى مختلفى» که از حواشى گوناگون نسبت به یک متن واحد، واقع مىشود، بدون آنکه راهى براى وصول به متن باقى بماند، از جمله آن مبانى است که در غرب، تصلب و صولت نظریههاى مدرن را در هم مىریزد و لکن طالبان مدرنیته از این مبانى براى مقابله با نصوص و متون دینى و خارج کرن آن متون از متن زندگى و ذهن مردم استفاده مىکنند. به این ترتیب، نظریه فوکویى «گفتمان»ها که در غرب به کار نقد مدرنیته و لیبرالیسم مىآید، در ایران به کار نسبى کردن و از صحنه خارج کردن دین نیز درآمده و از این طریق در خدمت بسط مدرنیته قرار مىگیرد.
اشاره
نویسنده محترم با نگاهى تاریخى و کلان به بررسى جنبشها و نظریههاى اصلاحطلبانه در ایران معاصر پرداخته و در مجموع، دیدگاههاى گوناگون را در یک سیر تاریخى بازتابانده است. البته جا دارد درباره هریک از این دیدگاهها، بررسىهاى بیشتر و عمیقترى صورت گیرد، چرا که این نظریهها بخش مهمى از تاریخ اندیشه سیاسى در ایران معاصر است که بدون بازشناسى و طبقهبندى آنها، تحلیل دقیق جریانات سیاسى و اجتماعى در سدههاى اخیر ناممکن مىنماید. ضمن تقدیر از تلاش نویسنده محترم، در اینجا تنها به چند نکته کوتاه مىتوان اشاره کرد:
1. هرچند در عنوان مقاله از «هفت نظریه» یادشده است، اما در متن مقاله هشت نظریه بازگو شده و شماره پنجم دوبار آمده است. اما مهمتر آنکه دو نظریه از نظریههاى یادشده، یعنى «بسیج تودهاى و جامعه مدنى» و «رفورمیسم لیبرالى و نفى انقلاب» هر دو به یک نظریه کلان باز مىگردد و تفاوتهایى اگر هست، بیشتر به جزئیات این نظریه باز مىگردد. چنان که خود نویسنده محترم یادآور شده است، این دو نظریه با نظریه دوم (سکولاریزاسیون) نیز وحدت و همسویى دارد. از سوى دیگر، جنبش عدالتخانه را باید در کنار نظریه مشروطهخواهان مسلمان، نظیر علامه نایینى مورد بررسى قرار داد و تفاوت آن را با نظریه ولایت فقیه روشن ساخت. بنابراین باید با دستهبندى شفاف، به تحلیل دقیقتر از مبانى و اصول راهبردى آنها پرداخت.
2. آنچه در این مقاله آمده است، بیشتر نظریههاى اصلاحى در تاریخ ایران معاصر است و ناظر به یک مسأله سیاسى خاص (شکاف دولت و ملت) مىباشد. بنابراین این مقاله یک پژوهش موردى (case stady) به حساب مىآید و نباید آن را یک تحقیق نظرى در باب نظریههاى اصلاحات به طور کلى به شمار آورد. موضوع اخیر، نیاز به یک پژوهش مستقل دارد، هرچند با بحث حاضر نیز مشترکاتى خواهد داشت.
3. ایشان به درستى به نقد نظریههاى چپ و راست در تبیین مسائل سیاس معاصر ایران پرداخته و نشان داده است که این تحلیلها و توصیهها به دلیل نداشتن ریشه در فرهنگ اسلامى و ایرانى، از شناخت مسائل و ارائه راه حلهاى عینى عاجز است. اما در خصوص نظریه «ولایت فقیه» نیز باید به دقت نشان داد که چگونه این نظریه مىتواند شکاف دولت و ملت را پر کند. هرچند افق معرفتى و فرهنگىِ مشترک میان دولت و ملت و عقلانیت سیاسى برخاسته از این بستر فرهنگى، مىتواند به پیوند این دو حوزه کمک کند، ولى نیک پیداست که اگر این پیوند به صورت ارگانیک و نهادینه در ساختار سیاسى و ساز و کارهاى مناسب اجتماعى تعبیه نشود، این گمان وجود دارد که این همبستگى فرهنگى به یک پیوستگى سیاسى در ساختار دولت - ملت منتهى نگردد. به هر حال، نظریه ولایت فقیه براى حل معضلات سیاسى و اجتماعى جامعه ایران باید به ساختار و نهادهاى مشخص دست یافته و برنامههاى شفافترى را ارائه کند.
پی نوشت:
1) نویسنده در متن مقاله این شرایط را بیان کرده است.
کتاب نقد، ش 16