آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

متن

در این مقاله نویسنده به بیانات اساتید فلسفه در رابطه با فلسفه ملاصدرا می‏پردازند و در ابتدا سید محمد خامنه‏ای سخن خود را آغاز می‏کند. ایشان بحث درباره انسان را یکی از ضرورت‏های بحث فلسفی می‏داند و می‏گوید در معرفت الاهی که یکی از مهم‏ترین بحث‏های مربوط به الاهیات است، شناخت انسان مقدمه‏ای است برای شناخت خداوند. وی ادامه می‏دهد، انسان تنها موجودی است که در عالم دارای تعدد قواست و امکان رسیدن به عقل مستفاد (ادراک فراتر از حس) تنها برای انسان میسّر است. وی با اشاره به علم منطق، تعریف منطق از انسان به مثابه حیوان ناطق را کافی ندانست و افزود: اگر نطق نبود نوع هم نبود؛ اما نطق در انسان نهادی نهفته است. نطق همان تحول (لوگوس) است و این عقل چیزی نیست که به طور بالفعل در همه افراد بشر وجود داشته باشد. سید محمد خامنه‏ای معتقد است این تحول نیست که انسان را می‏برد، عقل یعنی بند و این یعنی این‏که انسان با عقل محدود می‏شود. یکی از راه‏ها عشق است. عشق نیز در همه دیدگاه‏ها یکسان نیست و هر کس به گونه‏ای عاشق می‏شود. وی ادامه می‏دهد هر انسانی برای خود یک جهان است؛ می‏تواند جهان بسازد و بر آن تأثیر بگذارد و نه تنها جهان‏ها را بلکه افلاک را نیز می‏تواند از خود متاثر کند.
یکی دیگر از اساتید فلسفه کریم مجتهدی است که معتقد است فلسفه واقعی هیچ چیز را مصادره به مطلوب نمی‏کند، بلکه با هر چیز آگاهانه روبه‏رو می‏شود و این یعنی شأن فلسفه. وی ملاصدرا را فیلسوفی می‏دانست که بیشتر در فرهنگ ملی شیعی، نوعی تعادل ایجاد کرده و سعی داشته که شاخه‏های مختلف فرهنگی را یک‏دست کند.
رضا داوری اردکانی معتقد است فلسفه عاملی است برای کمال انسانی. غایت فلسفه کمال انسان است و فارابی فلسفه را تشبه به اللّه می‏داند. ملاصدرا عقل را به دو جنبه عملی و نظری تقسیم می‏کند و عقل عملی را بر عقل نظری مقدم می‏داند و تأکید او بر این مطلب است که تنها خواندن و یادگرفتن مهم نیست بلکه این عمل است که به استکمال انسان منجر می‏شود. صدرا از قول شیخ بهایی مطرح می‏کند که عالم هر که هست و هر کجا هست اگر دارای علم است باید خشیّت داشته باشد. اگر خشیّت دارد صاحب علم است اما اگر خشیّت نداشته باشد پس علم هم ندارد. علم حقیقی علمی نیست که من آن را در دست می‏گیرم. علمی است که مرا در دست می‏گیرد و این همان علم باخشیّت است.
رضا اکبریان تأکید می‏کند که هر انسانی بالقوه جهان کبیر است و در مرتبه امکانی جمیع مراتب و شئون را، بالفعل واجد است و از بالاترین ظرفیت موجود ممکن برخوردار است و علاوه بر عنوان انسان جامع، لایق عنوان انسان کامل نیز هست. اگر انسان نتواند در شناخت حقیقت و معنی و رسیدن به آن کامیاب شود، آن وقت با بی‏معنی بودن و نداشتن ایمان و آرمان، نمی‏تواند زندگی کند و آن هنگام است که تاروپود جامعه خود را متلاشی خواهد کرد. در پایان اکبریان ضعف دین را سبب به وجود آمدن مکتب اگزیستانسیالیسم می‏داند و ادامه می‏دهد که در فلسفه ملاصدرا با نوعی وحدت بین جنبه تلاقی با واقعیت، شهود و عرفان از یک‏سو و عقل و وحی از سوی دیگر مواجه هستیم. انسان در مسیحیت اراده‏ای است که عقل بر او افزوده شده است. این تصور از انسان عمیق‏تر از آن بود که با انقلاب رنسانس به کل از بین برود. حال آن‏که در حکومت متعالیه بحث عقل و وحی حال و هوای دیگری دارد. نه اراده اصل است و نه عقل. انسان موجودی است که هم عقل دارد و هم اراده. جدایی بین عقل و اراده از یک‏سو و علم، دین، فلسفه، عرفان و معنویت را از سوی دیگر مساله‏ای است که اگر بشر اروپایی نتواند آنها را با هم آشتی دهد، مانند کسی است که از این مرض می‏میرد.

تبلیغات