دین و هویت انسانی (1) و (2)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
نویسنده در این مقاله که نقدی بر نظریه روانشناسی انسانگرای کارل راجرز است؛ به تبیین و تشریح اصول و مبانی هویت انسانی و الزامات اخلاقی کارل را مورد بررسی و ارزیابی قرار میدهد. این مقاله در دو بخش تنظیم شده که در قسمت اول نظریه کارل راجرز به بحث گذاشته شده و در قسمت دوم به نقد مباحث راجرز اشاره شده است.
وی در پاسخ به این نظریه راجرز که «برای امتثال هر یک از باید و نبایدهای دینی باید پا بر حصهای از طبیعت خود گذاشت و برخلاف آن عمل کرد» میگوید مبتنی بر پیش فرضی باطل است؛ پیش فرض این است که همه گزارههای (باید و نبایدهای) دینی، ضرورتا مخالف با طبیعت انسانی هستند. این در حالی است که در نگاهی ظاهری و اولی، برخی از باید و نبایدهای دینی (و در نگاهی متأملانه و دقیق، همه باید و نبایدهای دینی) سازگار با طبیعت انسانی هستند. به عنوان مثال با این احکام که غذای انسان باید تمیز باشد (کُلُو حَلالاً طیبا)، انسان نباید بنده غیر شود (ولا تکن عبد غیرک و قد جعلک اللّه حرّا) و... نمونههایی از باید و نبایدهای اعتقادی، اخلاقی و فقهی دینی است که بالبداهه با طبیعت اولی هر انسانی سازگار است.
ایشان در پاسخ این نظریه راجرز که «یکی از مشکلاتی که کسانی مانند هگلیان چپ، نظیر مارکس و حتی برخی از متفکران الاهی روزگار ما در فهم سنتی از دین هم، آدمی باید از صرافت طبع خود دست بردارد تا رضایت موجود دیگری را کسب کند» مینویسد: به نظر میرسد آن چه موجب شده تا راجرز چنین نسبتی را به مارکس و هگلیان چپ بدهد، صرف اشتراک لفظی میان از خود بیگانگی کارل راجرز با از خود بیگانگی مارکس باشد. اگر چه هگلیان جوان و مارکس و بلکه حتی بعدها مارکسیستهای انتقادی (مکتب فرانکفورت)، البته به تفاوت در تبیین، دین را معلول از خود بیگانگی بشر معرفی میکردند؛ اما تقریر این افراد با آن چه راجرز در بحث مورد مداقه درصدد تبیین و طرح آن است، متفاوت و اساسا بیگانه از هم است؛ بلکه اساسا به جز فوئرباخ، دیگر اعضای هگلیان چپ، به ویژه مارکس و سپس پیروانش، به مقوله دین به عنوان مقولهای زیربنایی که نقش اساسی و اصلی در از خود بیگانه کردن انسان داشته باشد، نگاه نکردهاند. از منظر آنها، نوعا اقتصاد به عنوان زیربنا تلقی شده است و مفهوم از خود بیگانگی انسان (حتی تا آنجا که مربوط به دین میشود) باید در نسبت با اقتصاد و روابط تولید تفهیم شود. به همین دلیل، نوعا تقریر از خود بیگانگی انسان در ادبیات مارکسیستی، پیش از آنکه مربوط به حوزه دین باشد، مربوط به حوزه روابط تولیدی است.
راجرز برای زندگی اصیل و غیرعاریتی از افرادی چون عرفا نام میبرد که هر چیز را با فهم خود میسنجند و گویی در خلأ تصمیم میگیرند؛ خلأیی که در آن فقط عقاید، احساسات و عواطف و اراده خودشان وجود دارد. زندگی اصیل به یک معنی عبارت است از: به خود وفادار بودن و این وفاداری را به قیمت وفادار بودن به دیگران، نفروختن. البته انسانهای دارای زندگی اصیل، از همه چیز و همه کس، میآموزند، اما از هیچ کس تقلید نمیکنند. در زندگی اصیل، هیچ گاه همه چیز از صفر شروع نمیشود. انسان تا وقتی به زندگی اصیل دست نیابد، به آرامش نمیرسد. اما مسأله این جاست که آیا با اصیل زندگی کردن افراد جامعه، اخلاق در آن جامعه به یک نوع هرج و مرج و آنارشی نمیانجامد؟ به تعبیر دیگر؛ آیا اخلاق اجتماعی با اصیل زندگی کردن تک تک افراد جامعه امکانپذیر است؟ علاوه بر این، آیا انسان معنوی میتواند مرشد و شیخ داشته باشد؟ چون به نظر میآید که مرشد داشتن با اصالت زندگی فرد سالک و مرید ناسازگار ا ست؛ زیرا دستکم این است که وقتی کسی مرید یک مراد میشود، باید در آن چه او از وی میخواهد، چون و چرا نکند و فرض هم بر این است که پذیرش سخنی به نحو بیچون و چرا یعنی پذیرش آن بدون فهم و این با زندگی اصیل منافات دارد، چون در زندگی اصیل، انسان بر اساس فهم خودش تصمیم میگیرد.
وی در پاسخ به این نظریه راجرز که «برای امتثال هر یک از باید و نبایدهای دینی باید پا بر حصهای از طبیعت خود گذاشت و برخلاف آن عمل کرد» میگوید مبتنی بر پیش فرضی باطل است؛ پیش فرض این است که همه گزارههای (باید و نبایدهای) دینی، ضرورتا مخالف با طبیعت انسانی هستند. این در حالی است که در نگاهی ظاهری و اولی، برخی از باید و نبایدهای دینی (و در نگاهی متأملانه و دقیق، همه باید و نبایدهای دینی) سازگار با طبیعت انسانی هستند. به عنوان مثال با این احکام که غذای انسان باید تمیز باشد (کُلُو حَلالاً طیبا)، انسان نباید بنده غیر شود (ولا تکن عبد غیرک و قد جعلک اللّه حرّا) و... نمونههایی از باید و نبایدهای اعتقادی، اخلاقی و فقهی دینی است که بالبداهه با طبیعت اولی هر انسانی سازگار است.
ایشان در پاسخ این نظریه راجرز که «یکی از مشکلاتی که کسانی مانند هگلیان چپ، نظیر مارکس و حتی برخی از متفکران الاهی روزگار ما در فهم سنتی از دین هم، آدمی باید از صرافت طبع خود دست بردارد تا رضایت موجود دیگری را کسب کند» مینویسد: به نظر میرسد آن چه موجب شده تا راجرز چنین نسبتی را به مارکس و هگلیان چپ بدهد، صرف اشتراک لفظی میان از خود بیگانگی کارل راجرز با از خود بیگانگی مارکس باشد. اگر چه هگلیان جوان و مارکس و بلکه حتی بعدها مارکسیستهای انتقادی (مکتب فرانکفورت)، البته به تفاوت در تبیین، دین را معلول از خود بیگانگی بشر معرفی میکردند؛ اما تقریر این افراد با آن چه راجرز در بحث مورد مداقه درصدد تبیین و طرح آن است، متفاوت و اساسا بیگانه از هم است؛ بلکه اساسا به جز فوئرباخ، دیگر اعضای هگلیان چپ، به ویژه مارکس و سپس پیروانش، به مقوله دین به عنوان مقولهای زیربنایی که نقش اساسی و اصلی در از خود بیگانه کردن انسان داشته باشد، نگاه نکردهاند. از منظر آنها، نوعا اقتصاد به عنوان زیربنا تلقی شده است و مفهوم از خود بیگانگی انسان (حتی تا آنجا که مربوط به دین میشود) باید در نسبت با اقتصاد و روابط تولید تفهیم شود. به همین دلیل، نوعا تقریر از خود بیگانگی انسان در ادبیات مارکسیستی، پیش از آنکه مربوط به حوزه دین باشد، مربوط به حوزه روابط تولیدی است.
راجرز برای زندگی اصیل و غیرعاریتی از افرادی چون عرفا نام میبرد که هر چیز را با فهم خود میسنجند و گویی در خلأ تصمیم میگیرند؛ خلأیی که در آن فقط عقاید، احساسات و عواطف و اراده خودشان وجود دارد. زندگی اصیل به یک معنی عبارت است از: به خود وفادار بودن و این وفاداری را به قیمت وفادار بودن به دیگران، نفروختن. البته انسانهای دارای زندگی اصیل، از همه چیز و همه کس، میآموزند، اما از هیچ کس تقلید نمیکنند. در زندگی اصیل، هیچ گاه همه چیز از صفر شروع نمیشود. انسان تا وقتی به زندگی اصیل دست نیابد، به آرامش نمیرسد. اما مسأله این جاست که آیا با اصیل زندگی کردن افراد جامعه، اخلاق در آن جامعه به یک نوع هرج و مرج و آنارشی نمیانجامد؟ به تعبیر دیگر؛ آیا اخلاق اجتماعی با اصیل زندگی کردن تک تک افراد جامعه امکانپذیر است؟ علاوه بر این، آیا انسان معنوی میتواند مرشد و شیخ داشته باشد؟ چون به نظر میآید که مرشد داشتن با اصالت زندگی فرد سالک و مرید ناسازگار ا ست؛ زیرا دستکم این است که وقتی کسی مرید یک مراد میشود، باید در آن چه او از وی میخواهد، چون و چرا نکند و فرض هم بر این است که پذیرش سخنی به نحو بیچون و چرا یعنی پذیرش آن بدون فهم و این با زندگی اصیل منافات دارد، چون در زندگی اصیل، انسان بر اساس فهم خودش تصمیم میگیرد.