رابطه میان علم، فلسفه، کلام و دین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در ابتدا نویسنده نسبت بین علم و دین را چنین بیان میکند، علم و دین بدون اینکه ذاتا با هم متباین باشند، خواه ناخواه به سبب تحول تاریخی هر یک ـ که گویی به نحو مجزا رخ داده ـ نسبت بسیار پیچیدهای با هم پیدا کردهاند، که برای سهولت کار شاید بتوان آنرا به نحوی از نوع عموم و خصوص من وجه دانست: در هر صورت رابطه مستقیم و زبان واحد مشترک میان آن دو به آسانی برقرار نمیشود.
وی بحث علم و دین را تا حدودی هم بحث میان فلسفه و کلام میداند و ادامه میدهد، البته از لحاظی نیز مسلم به نظر میرسد که فلسفه به علم و کلام به دین نزدیکتر است. در هر صورت از لحاظ تاریخی گفتوگو میان فلسفه و کلام رایجتر از گفتوگوی مستقیم و مستقل میان علم و دین بوده است. از طرف دیگر نمیتوان فراموش کرد که از لحاظ ریاضی، سنجش و مقایسه چهار مفهوم متمایز و ترتیب آرایش آنها (صرفنظر از نیت و قصد خاصی که ممکن است در میان باشد) شامل حداقل شقوق بیت و چهارگانه است و هر یک از آنها را در نظر بگیریم، باز به ناچار باید متوسل به اولویتهایی بشویم که همین (در ادامه) دلالت بر مفروضاتی خواهد کرد که خود نیز در سیر بحث در حواشی نهایی ما، مؤثر خواهد بود و ما را به نتایجی راهنمایی خواهد کرد که با موضع اولیه ما (حتی اگر نتوانیم آنها را واقعا به اثبات برسانیم) رابطه اجتناب ناپذیری دارد.
نویسنده موضع علمی را نسبی و موضع دینی را مطلق دانسته و مطالبی را در رابطه با علم و دین از لحاظ تاریخی و فلسفی بیان داشته که اینگونه است. از لحاظ تاریخی باید یادآور شد که فقط در عصر معاصر نیست که راجع به علم و دین بحث میشود و شاید حتی بتوان تصور کرد که بحثهای مشابه (هر چند در چارچوب تقابل میان اسطورهها و عقل) کم و بیش همیشه بوده است. در یونان باستان یکی از اولین کسانی که سعی کرده حد و حصر نوعی دانش معقولی را در مورد خداوند تعیین کند، ارسطو بوده است. او علم الاهی را نوعی فلسفه اولی نامیده است. شاید بتوان آن را تا حدودی مترادف با آن چیزی دانست که ما امروزه «هستیشناسی» و یا «مابعدالطبیعه» مینامیم. ارسطو در طبقهبندی حکمت، آن را بعد از ریاضیات (تعلیقات) و طبیعیات قرار داده است. با توصیف عناصر علم الاهی، این نوع بحثها را توأم با اعتقادات و مناسک خاصی میکند که بعدا در سنتهای مسیحی و خاصه اسلامی در طیف وسیعی از دانشهای حکمت قدیم از همه نوع قرار گرفته است. یعنی عملاً الاهیات و طبیعیات در هم ادغام گردیده است.
در دوره اهل مدرسه «اسکولاستیک» و حتی بعدا تا دوره تجدید حیات فرهنگی غرب، شاید بتوان گفت که کلاً عقربه ذهنی متفکران میان دو قطب «وحی» و «عقل» در نوسان بوده است و موضع هر متکلم و یا متفکری را بر حسب درجه نزدیکی و یا دوری افکار او، به یکی از دو قطب قابل بررسی میدانستهاند. توماس اکوینی، حوالی سالهای 1259 تا 1263 میلادی سعی کرده اصول اعتقادی مسیحی را با سنت مشایی محض ارسطویی که طبق آن جهان، قدیم و نفس، صورت جسم آلی و اخلاق، صرفا اعتدال طبیعت بوده، مطابق سازد و بدون اینکه یکی را بر دیگری موکول کند، امکان نوعی هماهنگی میان سنت مسیحی و موضع مشایی به وجود آورد. در آن عصر، بحث درباره وحی و تحول به صورتی بوده که میتوان آن را نوعی معادل بحث علم و دین در نزد ما به حساب آورد.
فرانسیس بیکن بیشتر تجربی مسلک است و اعتقاد دارد که عقل باید مقابل طبیعت و پدیدارهای آن سرتعظیم فرود آورد تا از نفس طبیعت، نحوه کاربرد و استخدام آن را بیاورد. در این نظام، موفقیت عملی و قدرتطلبی هدف اصلی است. دکارت نیز با نزدیک سازی علم جدید به کلام سنتی، آن دو را معتبر دانسته است و کانت با جداسازی علم از اعتقاد دینی، برای آن دو، در جایگاه خاص هر یک، قائل به اعتبار شده است.
به نظر نویسنده نه علم میتواند ضابطه تشخیص صحت دین باشد و نه دین میتواند پژوهش علمی را تحت سلطه خود در بیاورد. علمزدگی، آن هم از نوع سطحی که متأسفانه در کشورهای در حال توسعه رایج شده، نه فقط به فرهنگ اصیل دینی، بلکه به پیشرفت علمی و صنعتی نیز صدمه وارد میآورد. شاید بتوان تصور کرد که در این معضل، کار عمده واصلی باز تا حدودی از آن فلاسفه و متکلمان باشد، آن هم نه اینکه الزاما در جهت انطباق علم و دین، تأمل بپردازد، بلکه بیشتر در جهت هماهنگ و سلامت آن کوشش نمایند. نه جامعه علمی بدون ریشههای اصیل دینی معتبر خواهد بود و نه تعصب بیوجه اعتقادی که مانع از شناخت دقیق علمی و فلسفی میشود و امتی را محروم از دستاوردها و امکانات جدید بشری مینماید، مقبول میتواند باشد. در پایان به نظر نویسنده در این مقوله آن چه از همه مهمتر است، نه توافقهای احتمالی سطحی، بلکه حفظ امکانات گفتوگو میان این مفاهیم است، که اگر از آن نتیجه آنی و زودرس حاصل نمیآید، در عوض حداقل تضعیفی برای مقابله با سطحی اندیشی و تعهد در ابعاد اصلی بحثها باقی میماند.
وی بحث علم و دین را تا حدودی هم بحث میان فلسفه و کلام میداند و ادامه میدهد، البته از لحاظی نیز مسلم به نظر میرسد که فلسفه به علم و کلام به دین نزدیکتر است. در هر صورت از لحاظ تاریخی گفتوگو میان فلسفه و کلام رایجتر از گفتوگوی مستقیم و مستقل میان علم و دین بوده است. از طرف دیگر نمیتوان فراموش کرد که از لحاظ ریاضی، سنجش و مقایسه چهار مفهوم متمایز و ترتیب آرایش آنها (صرفنظر از نیت و قصد خاصی که ممکن است در میان باشد) شامل حداقل شقوق بیت و چهارگانه است و هر یک از آنها را در نظر بگیریم، باز به ناچار باید متوسل به اولویتهایی بشویم که همین (در ادامه) دلالت بر مفروضاتی خواهد کرد که خود نیز در سیر بحث در حواشی نهایی ما، مؤثر خواهد بود و ما را به نتایجی راهنمایی خواهد کرد که با موضع اولیه ما (حتی اگر نتوانیم آنها را واقعا به اثبات برسانیم) رابطه اجتناب ناپذیری دارد.
نویسنده موضع علمی را نسبی و موضع دینی را مطلق دانسته و مطالبی را در رابطه با علم و دین از لحاظ تاریخی و فلسفی بیان داشته که اینگونه است. از لحاظ تاریخی باید یادآور شد که فقط در عصر معاصر نیست که راجع به علم و دین بحث میشود و شاید حتی بتوان تصور کرد که بحثهای مشابه (هر چند در چارچوب تقابل میان اسطورهها و عقل) کم و بیش همیشه بوده است. در یونان باستان یکی از اولین کسانی که سعی کرده حد و حصر نوعی دانش معقولی را در مورد خداوند تعیین کند، ارسطو بوده است. او علم الاهی را نوعی فلسفه اولی نامیده است. شاید بتوان آن را تا حدودی مترادف با آن چیزی دانست که ما امروزه «هستیشناسی» و یا «مابعدالطبیعه» مینامیم. ارسطو در طبقهبندی حکمت، آن را بعد از ریاضیات (تعلیقات) و طبیعیات قرار داده است. با توصیف عناصر علم الاهی، این نوع بحثها را توأم با اعتقادات و مناسک خاصی میکند که بعدا در سنتهای مسیحی و خاصه اسلامی در طیف وسیعی از دانشهای حکمت قدیم از همه نوع قرار گرفته است. یعنی عملاً الاهیات و طبیعیات در هم ادغام گردیده است.
در دوره اهل مدرسه «اسکولاستیک» و حتی بعدا تا دوره تجدید حیات فرهنگی غرب، شاید بتوان گفت که کلاً عقربه ذهنی متفکران میان دو قطب «وحی» و «عقل» در نوسان بوده است و موضع هر متکلم و یا متفکری را بر حسب درجه نزدیکی و یا دوری افکار او، به یکی از دو قطب قابل بررسی میدانستهاند. توماس اکوینی، حوالی سالهای 1259 تا 1263 میلادی سعی کرده اصول اعتقادی مسیحی را با سنت مشایی محض ارسطویی که طبق آن جهان، قدیم و نفس، صورت جسم آلی و اخلاق، صرفا اعتدال طبیعت بوده، مطابق سازد و بدون اینکه یکی را بر دیگری موکول کند، امکان نوعی هماهنگی میان سنت مسیحی و موضع مشایی به وجود آورد. در آن عصر، بحث درباره وحی و تحول به صورتی بوده که میتوان آن را نوعی معادل بحث علم و دین در نزد ما به حساب آورد.
فرانسیس بیکن بیشتر تجربی مسلک است و اعتقاد دارد که عقل باید مقابل طبیعت و پدیدارهای آن سرتعظیم فرود آورد تا از نفس طبیعت، نحوه کاربرد و استخدام آن را بیاورد. در این نظام، موفقیت عملی و قدرتطلبی هدف اصلی است. دکارت نیز با نزدیک سازی علم جدید به کلام سنتی، آن دو را معتبر دانسته است و کانت با جداسازی علم از اعتقاد دینی، برای آن دو، در جایگاه خاص هر یک، قائل به اعتبار شده است.
به نظر نویسنده نه علم میتواند ضابطه تشخیص صحت دین باشد و نه دین میتواند پژوهش علمی را تحت سلطه خود در بیاورد. علمزدگی، آن هم از نوع سطحی که متأسفانه در کشورهای در حال توسعه رایج شده، نه فقط به فرهنگ اصیل دینی، بلکه به پیشرفت علمی و صنعتی نیز صدمه وارد میآورد. شاید بتوان تصور کرد که در این معضل، کار عمده واصلی باز تا حدودی از آن فلاسفه و متکلمان باشد، آن هم نه اینکه الزاما در جهت انطباق علم و دین، تأمل بپردازد، بلکه بیشتر در جهت هماهنگ و سلامت آن کوشش نمایند. نه جامعه علمی بدون ریشههای اصیل دینی معتبر خواهد بود و نه تعصب بیوجه اعتقادی که مانع از شناخت دقیق علمی و فلسفی میشود و امتی را محروم از دستاوردها و امکانات جدید بشری مینماید، مقبول میتواند باشد. در پایان به نظر نویسنده در این مقوله آن چه از همه مهمتر است، نه توافقهای احتمالی سطحی، بلکه حفظ امکانات گفتوگو میان این مفاهیم است، که اگر از آن نتیجه آنی و زودرس حاصل نمیآید، در عوض حداقل تضعیفی برای مقابله با سطحی اندیشی و تعهد در ابعاد اصلی بحثها باقی میماند.