آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

متن

در ابتدا نویسنده چگونه پا گرفتن اندیشه سیاسی شیعه و چگونگی قابل تعریف بودن نظام حکومتی بر اساس آن‏را مورد پرسش قرار داده که اندیشه سیاسی شیعه، مجموعه‏ای از مسائل مربوط به فقه سیاسی و فلسفه سیاسی است و بنابراین نسبت بین اندیشه سیاسی با فلسفه سیاسی و فقه سیاسی نسبت اعم و اخص است. ادوار فقه، نشانگر ادوار فقه سیاسی هم هست. فقه شیعه ادواری داشته که فقه سیاسی هم از آن تبعیت کرده، در واقع فقه سیاسی سه دوره مشخص را به خود دیده است.
دوره اول دوره فقه فردی، که از قرن سوم تا قرن دهم چیزی جز ارتباط مردم با حکومت را تشکیل نمی‏دهد. فقه، شکل عمومی نداشت و بنابراین نظام سازی هم در این دوره بدون معنا بود. دوره دوم فقه سیاسی، دوره تعامل سلطنت و فقها است که از قرن دهم تا قرن سیزدهم هجری را شامل می‏شود. در این دو دوره مشروطه شکل گرفته و مردم با پدیده‏هایی نظیر مدرنیته و تجدد آشنا می‏شوند و در این دوره حکومت صفویه و قاجاریه با دخالت فقها نقش می‏پذیرد به نحوی که قدرت بین نهادهای دینی و نهادهای سیاسی توزیع می‏شود. از یک طرف فقها به حکومتشان مشروعیت دادند و از طرف دیگر شاهان قدرت نهاد روحانیت را به رسمیت شناختند. دوره سوم دوره جمهوری اسلامی است، که تجلی اسلام سیاسی و اندیشه ولایت فقیه امام خمینی رحمه‏الله است که ریشه در دهه‏های 1320 تا 1340 دارد. به اعتقاد من نطفه اسلام سیاسی در دهه 1320 بسته شد و اسلام سیاسی به عنوان یک اندیشه در دهه 1340 متولد شد. اسلام سیاسی قرائتی است که اسلام را متکفل به پرداختن به امور اجتماعی و سیاسی و تشکیل حکومت می‏داند. ایشان اوج فلسفه سیاسی را مربوط به دوره فارابی دانسته و می‏گوید: اندیشه سیاسی فارابی عمدتا فلسفی است، اما فارابی به این نکته هم اشاره می‏کند که فلاسفه به مفاهیم کلی سیاسی می‏پردازند، اما در جزئیات ما به صفا حتی به نام فقه سیاسی نیاز داریم. مطلبی که فارابی گفت، در متفکران بعد از وی تقویت شد و سبب شد که فقه سیاسی فربه‏تر شده و در مقابل فلسفه سیاسی کوچک‏تر گردید. آن چه که امروز به عنوان اندیشه سیاسی اسلامی وجود دارد، عمدتا نظرات فقها است و کمتر فلسفه سیاسی است.
وی در مورد تفاوت بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی که نویسنده از او سؤال کرده چنین پاسخ می‏دهد: اگر مقایسه‏ای بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی داشته باشیم، می‏بینیم که مهم‏ترین مفاهیمی که در فلسفه سیاسی غرب وجود دارد، در فلسفه سیاسی اسلامی غایب است. چرا؟ چون فلسفه سیاسی بعد از رنسانس مراحلی را گذراند که یکی از مراحل، پروتستانتیسم بود. مرحله دیگر عصر روشن‏گری است با پرچمدار متفکرانی همانند کانت، که «جرأت اندیشیدن را داشته باش» را شعار خود کرده بودند. و اگر ما مقایسه‏ای داشته باشیم بین فلسفه سیاسی اسلامی و غرب به این نتیجه می‏رسیم که ما در شرایط ماقبل عصر روشن‏گری یعنی در شرایط ماقبل قرن 18 اروپا قرار داریم. چون نهایت مسائلی که امروز برای فلسفه سیاسی ما یا اندیشه سیاسی ما مطرح می‏باشد، مسائلی است که مربوط به قرن 16 اروپا بوده است. با این حال ما از مسائلی سخن می‏گوییم که مربوط به نظریات جدید است، نظریه‏های جدیدی که نقاد نظریه‏های مدرن محسوب می‏شوند.
پرسش‏گر ایشان خواسته تا علت این‏که شیعه نتوانسته به مفهوم واقعی قدرت برسد را توضیح دهد و وی با توجه به، گونه‏شناسی در ابتدای بحث، چنین ادامه می‏دهد که: بر اساس گونه‏شناسی که ابتدای بحث ما سه دوره در فقه سیاسی داشتیم، نگرش به قدرت در این سه دوره با هم متفاوت بود. در دوره اول اصلاً به دنبال کسب قدرت سیاسی نبودند و در ذاکره آنها هم این مساله وجود داشت که در دوران غیبت کبری این مساله عملی نیست و شاید در فکر آنها این مساله بود که خداوند این کار را از ما نخواسته است و شاید به اعتقاد آنها از متون دینی چنین چیزی برنمی‏آید که قدرت و حکومت موجود را براندازیم و دست به انقلاب بزنیم، بنابراین فقط یک مساله برای فقها در دوره اول می‏ماند و آن مساله تعامل فردی با قدرت موجود بود. در دوره دوم قدرت سیاسی معنای گسترده‏تری پیدا می‏کند، چون قدرت بین نهاد روحانیت و نهاد دین با نهاد حکومت و سیاست بین فقها و شاه توزیع می‏شود. بنابراین بخشی از قدرت در اختیار فقها است و عمدتا در حوزه مسائل شرعی و قضایی است. در دوره سوم که اسلام سیاسی رشد می‏کند، بحث دگرگون می‏شود. اسلام در کلیه شئون سیاسی و اجتماعی فعالیت کرده و برای ما تعیین تکلیف کرده و ما موظفیم که حکومت‏های طاغوت را براندازیم و حکومت جدیدی به نام حکومت اسلامی تأسیس کنیم.
ایشان در جواب ایدئولوژیک بودن حکومت‏های اسلامی یکی از مشکلاتی که در حوزه اندیشه سیاسی وجود دارد را، بحران مفاهیم می‏داند و بیان می‏کند که: مقصود ما از ایدئولوژیک چیست؟ ابتدا باید مقصودمان را از ایدئولوژیک بودن مشخص کنیم؛ بعد ببینیم حکومت‏های اسلامی ایدئولوژیک هستند یا نه؟ به نظر وی بر اساس قرائت‏های مختلف پاسخ‏های متفاوت می‏توان یافت. دکتر شریعتی دین را ایدئولوژیک کرده به این معنا که قرائتی از دین اسلام به دست داد که راه عمل بود. یعنی در حوزه سیاسی ـ اجتماعی راه را به مردم نشان می‏داد. دکتر سروش در کتاب فربه‏تر از ایدئولوژی می‏گوید که دین فربه‏تر از ایدئولوژی است. یعنی در قالب‏های ایدئولوژیک نباید محصور شود و با یک جمع‏بندی، پاسخ را این‏گونه می‏دهد که: قرائتی از دین وجود دارد که راه عمل را نشان می‏دهد و دریافتی سیاسی ـ اجتماعی از دین دارد.
دکتر حقیقت تصویری که مردم جهان از نظام مبتنی بر اصول شیعی دارند را، این‏گونه توصیف می‏کند که: در مواجهه با متون مقدس سه گرایش اساسی وجود دارد. یکی گرایش بنیادگرایانه، دوم گرایش سنت گرایانه و سوم گرایش تجددگرایانه. بنیادگرایی یعنی رجوع به متون دینی و تمرکز به ظواهر آنها. این معنای بنیادگرایی با بنیادگرایی سیاسی متفاوت است. در این معنا، فقهای ما جملگی بنیادگرا هستند؛ چون به خود متون دینی رجوع می‏کنند و بر ظواهر آنها تمرکز می‏کنند. سنت‏گرایان عمدتا بر گوهر بین تمرکز دارند. در مقابل قشر و پوسته دین، تجددگرایان عمدتا بر پذیرش مفاهیمی از مدرنیته تمرکز دارند و به دنبال این هستند که قرائتی از دین در دنیای جدید به دست دهند که همساز با تجدد باشد.
بنیادگرایی، سنت‏گرایی و تجددگرایی نمونه مثالی هستند. یعنی هیچ متفکری نیست که بنیادگرای محض باشد یا سنت‏گرای محض، یا تجددگرای محض. این سه به درجاتی در گرایشات فکری وجود دارند که در ارتباط با بحث مواجهه با متون مقدس بود. بحث دیگری وجود دارد به نام مواجهه با تجدد، متفکران اسلامی در مواجهه با مدرنیته چند گرایش پیدا کردند؛ گرایش اول، گرایش بنیادگرایانه است. یعنی گرایشی که هر چند برخی از مفاهیم مدرن ما نند انقلاب و براندازی را در دل خود دارد، اما عمدتا شاخص‏های مدرنیته را برنمی‏تابد و به دنبال مبارزه با شاخص‏های مدرنیته است. گرایش دوم، سنت‏گرایی که نقاد مدرنیته است، چون انتقادش این است که هر دو عقلانیت که در سنت وجود دارد، اساسا با عقلانیت اومانیستی و تفکر غربی متفاوت است. گرایش سوم، گرایش تجددگرایانه است. یعنی پذیرش شاخص‏های تجدد و به دست دادن قرائتی از سنت و دین که همساز با تجدد باشد.
سؤال نهایی پرسش‏گر از دکتر حقیقت این است که، نسبت اسلام و دموکراسی با هر قرائتی اجتماعی و عدالت محوری چیست؟ و وی چنین پاسخ می‏دهد که امام علی علیه‏السلام در نهج‏البلاغه می‏فرماید: حق هنگام توصیف کردن از وسیعترین مفاهیم است ولی هنگام انصاف دادن از تنگ‏ترین مفاهیم می‏شود. عدل و عدالت هم این‏گونه است. هم می‏توانند هنگام توصیف کردن راجع به آن توصیف کنند، ولی هنگام انصاف دادن و تعیین مصادیق، مفهومی بسیار تنگ پیدا می‏کند. از جمله مفاهیمی که در فلسفه سیاسی وجود دارد و به آن بیش از اندازه اجحاف شده مفهوم عدالت است. هیچ مکتبی را من ندیدم چه در فلاسفه شرقی و غربی و چه در فلاسفه سیاسی اسلامی، با مفهوم عدالت مخالفت کنند. اما هر مکتبی بر اساس برداشتی که خود دارد، عدالت را تعریف می‏کند. عدالت اجتماعی به اعتقاد من اعم است از عدالت اقتصادی و عدالت سیاسی، یعنی در دو حوزه اقتصاد و سیاست از عدالت صحبت کنیم و در این که عدالت چیست، بر اساس هر مکتبی، پاسخی متفاوت دارد.

تبلیغات