از اسلام فرهنگی تا اسلام سیاسی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در ابتدا نویسنده چگونه پا گرفتن اندیشه سیاسی شیعه و چگونگی قابل تعریف بودن نظام حکومتی بر اساس آنرا مورد پرسش قرار داده که اندیشه سیاسی شیعه، مجموعهای از مسائل مربوط به فقه سیاسی و فلسفه سیاسی است و بنابراین نسبت بین اندیشه سیاسی با فلسفه سیاسی و فقه سیاسی نسبت اعم و اخص است. ادوار فقه، نشانگر ادوار فقه سیاسی هم هست. فقه شیعه ادواری داشته که فقه سیاسی هم از آن تبعیت کرده، در واقع فقه سیاسی سه دوره مشخص را به خود دیده است.
دوره اول دوره فقه فردی، که از قرن سوم تا قرن دهم چیزی جز ارتباط مردم با حکومت را تشکیل نمیدهد. فقه، شکل عمومی نداشت و بنابراین نظام سازی هم در این دوره بدون معنا بود. دوره دوم فقه سیاسی، دوره تعامل سلطنت و فقها است که از قرن دهم تا قرن سیزدهم هجری را شامل میشود. در این دو دوره مشروطه شکل گرفته و مردم با پدیدههایی نظیر مدرنیته و تجدد آشنا میشوند و در این دوره حکومت صفویه و قاجاریه با دخالت فقها نقش میپذیرد به نحوی که قدرت بین نهادهای دینی و نهادهای سیاسی توزیع میشود. از یک طرف فقها به حکومتشان مشروعیت دادند و از طرف دیگر شاهان قدرت نهاد روحانیت را به رسمیت شناختند. دوره سوم دوره جمهوری اسلامی است، که تجلی اسلام سیاسی و اندیشه ولایت فقیه امام خمینی رحمهالله است که ریشه در دهههای 1320 تا 1340 دارد. به اعتقاد من نطفه اسلام سیاسی در دهه 1320 بسته شد و اسلام سیاسی به عنوان یک اندیشه در دهه 1340 متولد شد. اسلام سیاسی قرائتی است که اسلام را متکفل به پرداختن به امور اجتماعی و سیاسی و تشکیل حکومت میداند. ایشان اوج فلسفه سیاسی را مربوط به دوره فارابی دانسته و میگوید: اندیشه سیاسی فارابی عمدتا فلسفی است، اما فارابی به این نکته هم اشاره میکند که فلاسفه به مفاهیم کلی سیاسی میپردازند، اما در جزئیات ما به صفا حتی به نام فقه سیاسی نیاز داریم. مطلبی که فارابی گفت، در متفکران بعد از وی تقویت شد و سبب شد که فقه سیاسی فربهتر شده و در مقابل فلسفه سیاسی کوچکتر گردید. آن چه که امروز به عنوان اندیشه سیاسی اسلامی وجود دارد، عمدتا نظرات فقها است و کمتر فلسفه سیاسی است.
وی در مورد تفاوت بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی که نویسنده از او سؤال کرده چنین پاسخ میدهد: اگر مقایسهای بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی داشته باشیم، میبینیم که مهمترین مفاهیمی که در فلسفه سیاسی غرب وجود دارد، در فلسفه سیاسی اسلامی غایب است. چرا؟ چون فلسفه سیاسی بعد از رنسانس مراحلی را گذراند که یکی از مراحل، پروتستانتیسم بود. مرحله دیگر عصر روشنگری است با پرچمدار متفکرانی همانند کانت، که «جرأت اندیشیدن را داشته باش» را شعار خود کرده بودند. و اگر ما مقایسهای داشته باشیم بین فلسفه سیاسی اسلامی و غرب به این نتیجه میرسیم که ما در شرایط ماقبل عصر روشنگری یعنی در شرایط ماقبل قرن 18 اروپا قرار داریم. چون نهایت مسائلی که امروز برای فلسفه سیاسی ما یا اندیشه سیاسی ما مطرح میباشد، مسائلی است که مربوط به قرن 16 اروپا بوده است. با این حال ما از مسائلی سخن میگوییم که مربوط به نظریات جدید است، نظریههای جدیدی که نقاد نظریههای مدرن محسوب میشوند.
پرسشگر ایشان خواسته تا علت اینکه شیعه نتوانسته به مفهوم واقعی قدرت برسد را توضیح دهد و وی با توجه به، گونهشناسی در ابتدای بحث، چنین ادامه میدهد که: بر اساس گونهشناسی که ابتدای بحث ما سه دوره در فقه سیاسی داشتیم، نگرش به قدرت در این سه دوره با هم متفاوت بود. در دوره اول اصلاً به دنبال کسب قدرت سیاسی نبودند و در ذاکره آنها هم این مساله وجود داشت که در دوران غیبت کبری این مساله عملی نیست و شاید در فکر آنها این مساله بود که خداوند این کار را از ما نخواسته است و شاید به اعتقاد آنها از متون دینی چنین چیزی برنمیآید که قدرت و حکومت موجود را براندازیم و دست به انقلاب بزنیم، بنابراین فقط یک مساله برای فقها در دوره اول میماند و آن مساله تعامل فردی با قدرت موجود بود. در دوره دوم قدرت سیاسی معنای گستردهتری پیدا میکند، چون قدرت بین نهاد روحانیت و نهاد دین با نهاد حکومت و سیاست بین فقها و شاه توزیع میشود. بنابراین بخشی از قدرت در اختیار فقها است و عمدتا در حوزه مسائل شرعی و قضایی است. در دوره سوم که اسلام سیاسی رشد میکند، بحث دگرگون میشود. اسلام در کلیه شئون سیاسی و اجتماعی فعالیت کرده و برای ما تعیین تکلیف کرده و ما موظفیم که حکومتهای طاغوت را براندازیم و حکومت جدیدی به نام حکومت اسلامی تأسیس کنیم.
ایشان در جواب ایدئولوژیک بودن حکومتهای اسلامی یکی از مشکلاتی که در حوزه اندیشه سیاسی وجود دارد را، بحران مفاهیم میداند و بیان میکند که: مقصود ما از ایدئولوژیک چیست؟ ابتدا باید مقصودمان را از ایدئولوژیک بودن مشخص کنیم؛ بعد ببینیم حکومتهای اسلامی ایدئولوژیک هستند یا نه؟ به نظر وی بر اساس قرائتهای مختلف پاسخهای متفاوت میتوان یافت. دکتر شریعتی دین را ایدئولوژیک کرده به این معنا که قرائتی از دین اسلام به دست داد که راه عمل بود. یعنی در حوزه سیاسی ـ اجتماعی راه را به مردم نشان میداد. دکتر سروش در کتاب فربهتر از ایدئولوژی میگوید که دین فربهتر از ایدئولوژی است. یعنی در قالبهای ایدئولوژیک نباید محصور شود و با یک جمعبندی، پاسخ را اینگونه میدهد که: قرائتی از دین وجود دارد که راه عمل را نشان میدهد و دریافتی سیاسی ـ اجتماعی از دین دارد.
دکتر حقیقت تصویری که مردم جهان از نظام مبتنی بر اصول شیعی دارند را، اینگونه توصیف میکند که: در مواجهه با متون مقدس سه گرایش اساسی وجود دارد. یکی گرایش بنیادگرایانه، دوم گرایش سنت گرایانه و سوم گرایش تجددگرایانه. بنیادگرایی یعنی رجوع به متون دینی و تمرکز به ظواهر آنها. این معنای بنیادگرایی با بنیادگرایی سیاسی متفاوت است. در این معنا، فقهای ما جملگی بنیادگرا هستند؛ چون به خود متون دینی رجوع میکنند و بر ظواهر آنها تمرکز میکنند. سنتگرایان عمدتا بر گوهر بین تمرکز دارند. در مقابل قشر و پوسته دین، تجددگرایان عمدتا بر پذیرش مفاهیمی از مدرنیته تمرکز دارند و به دنبال این هستند که قرائتی از دین در دنیای جدید به دست دهند که همساز با تجدد باشد.
بنیادگرایی، سنتگرایی و تجددگرایی نمونه مثالی هستند. یعنی هیچ متفکری نیست که بنیادگرای محض باشد یا سنتگرای محض، یا تجددگرای محض. این سه به درجاتی در گرایشات فکری وجود دارند که در ارتباط با بحث مواجهه با متون مقدس بود. بحث دیگری وجود دارد به نام مواجهه با تجدد، متفکران اسلامی در مواجهه با مدرنیته چند گرایش پیدا کردند؛ گرایش اول، گرایش بنیادگرایانه است. یعنی گرایشی که هر چند برخی از مفاهیم مدرن ما نند انقلاب و براندازی را در دل خود دارد، اما عمدتا شاخصهای مدرنیته را برنمیتابد و به دنبال مبارزه با شاخصهای مدرنیته است. گرایش دوم، سنتگرایی که نقاد مدرنیته است، چون انتقادش این است که هر دو عقلانیت که در سنت وجود دارد، اساسا با عقلانیت اومانیستی و تفکر غربی متفاوت است. گرایش سوم، گرایش تجددگرایانه است. یعنی پذیرش شاخصهای تجدد و به دست دادن قرائتی از سنت و دین که همساز با تجدد باشد.
سؤال نهایی پرسشگر از دکتر حقیقت این است که، نسبت اسلام و دموکراسی با هر قرائتی اجتماعی و عدالت محوری چیست؟ و وی چنین پاسخ میدهد که امام علی علیهالسلام در نهجالبلاغه میفرماید: حق هنگام توصیف کردن از وسیعترین مفاهیم است ولی هنگام انصاف دادن از تنگترین مفاهیم میشود. عدل و عدالت هم اینگونه است. هم میتوانند هنگام توصیف کردن راجع به آن توصیف کنند، ولی هنگام انصاف دادن و تعیین مصادیق، مفهومی بسیار تنگ پیدا میکند. از جمله مفاهیمی که در فلسفه سیاسی وجود دارد و به آن بیش از اندازه اجحاف شده مفهوم عدالت است. هیچ مکتبی را من ندیدم چه در فلاسفه شرقی و غربی و چه در فلاسفه سیاسی اسلامی، با مفهوم عدالت مخالفت کنند. اما هر مکتبی بر اساس برداشتی که خود دارد، عدالت را تعریف میکند. عدالت اجتماعی به اعتقاد من اعم است از عدالت اقتصادی و عدالت سیاسی، یعنی در دو حوزه اقتصاد و سیاست از عدالت صحبت کنیم و در این که عدالت چیست، بر اساس هر مکتبی، پاسخی متفاوت دارد.
دوره اول دوره فقه فردی، که از قرن سوم تا قرن دهم چیزی جز ارتباط مردم با حکومت را تشکیل نمیدهد. فقه، شکل عمومی نداشت و بنابراین نظام سازی هم در این دوره بدون معنا بود. دوره دوم فقه سیاسی، دوره تعامل سلطنت و فقها است که از قرن دهم تا قرن سیزدهم هجری را شامل میشود. در این دو دوره مشروطه شکل گرفته و مردم با پدیدههایی نظیر مدرنیته و تجدد آشنا میشوند و در این دوره حکومت صفویه و قاجاریه با دخالت فقها نقش میپذیرد به نحوی که قدرت بین نهادهای دینی و نهادهای سیاسی توزیع میشود. از یک طرف فقها به حکومتشان مشروعیت دادند و از طرف دیگر شاهان قدرت نهاد روحانیت را به رسمیت شناختند. دوره سوم دوره جمهوری اسلامی است، که تجلی اسلام سیاسی و اندیشه ولایت فقیه امام خمینی رحمهالله است که ریشه در دهههای 1320 تا 1340 دارد. به اعتقاد من نطفه اسلام سیاسی در دهه 1320 بسته شد و اسلام سیاسی به عنوان یک اندیشه در دهه 1340 متولد شد. اسلام سیاسی قرائتی است که اسلام را متکفل به پرداختن به امور اجتماعی و سیاسی و تشکیل حکومت میداند. ایشان اوج فلسفه سیاسی را مربوط به دوره فارابی دانسته و میگوید: اندیشه سیاسی فارابی عمدتا فلسفی است، اما فارابی به این نکته هم اشاره میکند که فلاسفه به مفاهیم کلی سیاسی میپردازند، اما در جزئیات ما به صفا حتی به نام فقه سیاسی نیاز داریم. مطلبی که فارابی گفت، در متفکران بعد از وی تقویت شد و سبب شد که فقه سیاسی فربهتر شده و در مقابل فلسفه سیاسی کوچکتر گردید. آن چه که امروز به عنوان اندیشه سیاسی اسلامی وجود دارد، عمدتا نظرات فقها است و کمتر فلسفه سیاسی است.
وی در مورد تفاوت بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی که نویسنده از او سؤال کرده چنین پاسخ میدهد: اگر مقایسهای بین فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی غربی داشته باشیم، میبینیم که مهمترین مفاهیمی که در فلسفه سیاسی غرب وجود دارد، در فلسفه سیاسی اسلامی غایب است. چرا؟ چون فلسفه سیاسی بعد از رنسانس مراحلی را گذراند که یکی از مراحل، پروتستانتیسم بود. مرحله دیگر عصر روشنگری است با پرچمدار متفکرانی همانند کانت، که «جرأت اندیشیدن را داشته باش» را شعار خود کرده بودند. و اگر ما مقایسهای داشته باشیم بین فلسفه سیاسی اسلامی و غرب به این نتیجه میرسیم که ما در شرایط ماقبل عصر روشنگری یعنی در شرایط ماقبل قرن 18 اروپا قرار داریم. چون نهایت مسائلی که امروز برای فلسفه سیاسی ما یا اندیشه سیاسی ما مطرح میباشد، مسائلی است که مربوط به قرن 16 اروپا بوده است. با این حال ما از مسائلی سخن میگوییم که مربوط به نظریات جدید است، نظریههای جدیدی که نقاد نظریههای مدرن محسوب میشوند.
پرسشگر ایشان خواسته تا علت اینکه شیعه نتوانسته به مفهوم واقعی قدرت برسد را توضیح دهد و وی با توجه به، گونهشناسی در ابتدای بحث، چنین ادامه میدهد که: بر اساس گونهشناسی که ابتدای بحث ما سه دوره در فقه سیاسی داشتیم، نگرش به قدرت در این سه دوره با هم متفاوت بود. در دوره اول اصلاً به دنبال کسب قدرت سیاسی نبودند و در ذاکره آنها هم این مساله وجود داشت که در دوران غیبت کبری این مساله عملی نیست و شاید در فکر آنها این مساله بود که خداوند این کار را از ما نخواسته است و شاید به اعتقاد آنها از متون دینی چنین چیزی برنمیآید که قدرت و حکومت موجود را براندازیم و دست به انقلاب بزنیم، بنابراین فقط یک مساله برای فقها در دوره اول میماند و آن مساله تعامل فردی با قدرت موجود بود. در دوره دوم قدرت سیاسی معنای گستردهتری پیدا میکند، چون قدرت بین نهاد روحانیت و نهاد دین با نهاد حکومت و سیاست بین فقها و شاه توزیع میشود. بنابراین بخشی از قدرت در اختیار فقها است و عمدتا در حوزه مسائل شرعی و قضایی است. در دوره سوم که اسلام سیاسی رشد میکند، بحث دگرگون میشود. اسلام در کلیه شئون سیاسی و اجتماعی فعالیت کرده و برای ما تعیین تکلیف کرده و ما موظفیم که حکومتهای طاغوت را براندازیم و حکومت جدیدی به نام حکومت اسلامی تأسیس کنیم.
ایشان در جواب ایدئولوژیک بودن حکومتهای اسلامی یکی از مشکلاتی که در حوزه اندیشه سیاسی وجود دارد را، بحران مفاهیم میداند و بیان میکند که: مقصود ما از ایدئولوژیک چیست؟ ابتدا باید مقصودمان را از ایدئولوژیک بودن مشخص کنیم؛ بعد ببینیم حکومتهای اسلامی ایدئولوژیک هستند یا نه؟ به نظر وی بر اساس قرائتهای مختلف پاسخهای متفاوت میتوان یافت. دکتر شریعتی دین را ایدئولوژیک کرده به این معنا که قرائتی از دین اسلام به دست داد که راه عمل بود. یعنی در حوزه سیاسی ـ اجتماعی راه را به مردم نشان میداد. دکتر سروش در کتاب فربهتر از ایدئولوژی میگوید که دین فربهتر از ایدئولوژی است. یعنی در قالبهای ایدئولوژیک نباید محصور شود و با یک جمعبندی، پاسخ را اینگونه میدهد که: قرائتی از دین وجود دارد که راه عمل را نشان میدهد و دریافتی سیاسی ـ اجتماعی از دین دارد.
دکتر حقیقت تصویری که مردم جهان از نظام مبتنی بر اصول شیعی دارند را، اینگونه توصیف میکند که: در مواجهه با متون مقدس سه گرایش اساسی وجود دارد. یکی گرایش بنیادگرایانه، دوم گرایش سنت گرایانه و سوم گرایش تجددگرایانه. بنیادگرایی یعنی رجوع به متون دینی و تمرکز به ظواهر آنها. این معنای بنیادگرایی با بنیادگرایی سیاسی متفاوت است. در این معنا، فقهای ما جملگی بنیادگرا هستند؛ چون به خود متون دینی رجوع میکنند و بر ظواهر آنها تمرکز میکنند. سنتگرایان عمدتا بر گوهر بین تمرکز دارند. در مقابل قشر و پوسته دین، تجددگرایان عمدتا بر پذیرش مفاهیمی از مدرنیته تمرکز دارند و به دنبال این هستند که قرائتی از دین در دنیای جدید به دست دهند که همساز با تجدد باشد.
بنیادگرایی، سنتگرایی و تجددگرایی نمونه مثالی هستند. یعنی هیچ متفکری نیست که بنیادگرای محض باشد یا سنتگرای محض، یا تجددگرای محض. این سه به درجاتی در گرایشات فکری وجود دارند که در ارتباط با بحث مواجهه با متون مقدس بود. بحث دیگری وجود دارد به نام مواجهه با تجدد، متفکران اسلامی در مواجهه با مدرنیته چند گرایش پیدا کردند؛ گرایش اول، گرایش بنیادگرایانه است. یعنی گرایشی که هر چند برخی از مفاهیم مدرن ما نند انقلاب و براندازی را در دل خود دارد، اما عمدتا شاخصهای مدرنیته را برنمیتابد و به دنبال مبارزه با شاخصهای مدرنیته است. گرایش دوم، سنتگرایی که نقاد مدرنیته است، چون انتقادش این است که هر دو عقلانیت که در سنت وجود دارد، اساسا با عقلانیت اومانیستی و تفکر غربی متفاوت است. گرایش سوم، گرایش تجددگرایانه است. یعنی پذیرش شاخصهای تجدد و به دست دادن قرائتی از سنت و دین که همساز با تجدد باشد.
سؤال نهایی پرسشگر از دکتر حقیقت این است که، نسبت اسلام و دموکراسی با هر قرائتی اجتماعی و عدالت محوری چیست؟ و وی چنین پاسخ میدهد که امام علی علیهالسلام در نهجالبلاغه میفرماید: حق هنگام توصیف کردن از وسیعترین مفاهیم است ولی هنگام انصاف دادن از تنگترین مفاهیم میشود. عدل و عدالت هم اینگونه است. هم میتوانند هنگام توصیف کردن راجع به آن توصیف کنند، ولی هنگام انصاف دادن و تعیین مصادیق، مفهومی بسیار تنگ پیدا میکند. از جمله مفاهیمی که در فلسفه سیاسی وجود دارد و به آن بیش از اندازه اجحاف شده مفهوم عدالت است. هیچ مکتبی را من ندیدم چه در فلاسفه شرقی و غربی و چه در فلاسفه سیاسی اسلامی، با مفهوم عدالت مخالفت کنند. اما هر مکتبی بر اساس برداشتی که خود دارد، عدالت را تعریف میکند. عدالت اجتماعی به اعتقاد من اعم است از عدالت اقتصادی و عدالت سیاسی، یعنی در دو حوزه اقتصاد و سیاست از عدالت صحبت کنیم و در این که عدالت چیست، بر اساس هر مکتبی، پاسخی متفاوت دارد.