پست مدرنیسم نشانه بحران مدرنیسم (1) و (2)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
مدرنیته امروزه دچار بحران است و آن بحران معنا مىباشد یعنى در اصل نیکى و درستى خود، این پروژه نه قدرت و ثمربخشى است، زیرا که از لحاظ کسب قدرت سیاسى و اقتصادى، با مشکل مواجه نشد و اصل شکل در سردرگمى مىباشد که مردم در آن هستند؛ زیرا هیچ مدلى تاکنون نتوانسته عدالت و حقیقت واقعى را، محقق کند. فلسفه معاصر به دنبال کشف این بحران است که مدرنیته نمىتواند به عنوان یک دکترین عمل کند و ادعایى پیرامون هرگونه جهانبینى منسجم و هستىشناسى داشته باشد.
«تاریخ تحول حاکم بر تئورى» تنها یک عقل در جهان حاکم نیست و لذا عقل به دنبال ماهیت بهترین نظام است. عقلى که قابل حل به آن نباشد این شکست دلیلى بر ماهیت برهم کنشى و دلبخواهانه ادعاهاى حقیقت است و حقیقت بنابر ایده نهیلیسم، جز نقاب عقل که قدرت بر تن کرده نمىباشد هیچ یک از تئورىهاى موجود براى متافیزیک، مشروعیت ندارند و برایناساس از طریق افشاگرى فلسفه بر فریبکارى عقل تاریخ پایان یافته است و تمام آنچه که جوامع مىبایست آنرا انجام دهد تقلید از روح اروپایى بوده است.
امروز مىدانیم که با وفادار بودن به ادعاهاى آغازین مدرنیته بر توانایى عقل، در تجویز و ارائه قاعدهاى کامل بر هستى، تاریخ بر بن بست اخلاقى و فکرى فائق آمد؛ چرا که یک تضاد بین قاعده و تاریخ وجود دارد و تنها در صورتى از بین مىرود که، با عقل جهان شمول وداع کنیم، زیرا عقلى که مسیر تاریخ جهان را معین مىکند، بر اراده اخلاقى سیطره دارد. اگر اخلاق به کارگیرى، اراده آزاد باشد نمىتواند درون محدودیت ولو اینکه از طریف عقل باشد عمل کند، همینطور اگر عقل جوهر باشد نمىتواند بدون تجویز قاعده جهان شمول، باز ایستد.
لذا این بن بست دو راه حل دارد: الف) حاکمیت تاریخ بر تئورى و اخراج اخلاق از گفتمان عقل؛ ب) اولویت قاعده اخراج تاریخ از دیدگاه تئوریکى، که بر اساس هر یک یا اخلاق بوسیله عقلانیت ثابت مىشود یا بواسطه اتفاقات سیاسى از بین مىرود. در اینجا میراث روشنگرى که بیشترین نگرانى را براى روح مدرن موجب مىشود نشأت مىگیرد، در این صورت اهداف انسانى یا در پیرامون آفاق تاریخ است یا خود حیوان خالق معناست و خودش نیز اصل اخلاق است. لذا انسان مدرن با انکار امکان استعلا حاکمیت تاریخ بر تئورى، زندگى بدون هنجار را انتخاب مىکند.
امروزه مدرنیته از حالت دکترین به ضد دکترین تبدیل شده و خود به این تأمل است که حقیقت حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. لذا انسان با این معضل که یا در محدوده عقل یا خارج از محدوده عقل است و با عدم قطعیت امور باید مدارا کند. با تجربه باید امور را کشف کند، که این اثباتناپذیر است، لذا انسان با ناهمخوانى مایوس کنندهاى ناسازگارى بین روشهاى علم که تقلیلگر مىباشد و جستوجوى انسان براى معنا که قادر نیست غایت را افراز کند، مواجه است. این ضد مدرنیتهاى با آشکار کردن بنیاد اصل متافیزیکى گفتمانىاش و اینکه حقیقت چیزى است که باید گفته شود، محقق مىشود؛ زیرا حقیقت منوط است به توان ایجاد زبان و ثمره، این همان حقیقت و زبان، حصول همه امور از طریق تصادف زمان مىباشد.
خلاصه اینکه دستاورد مدرنیته، یکسرى ادعاهاى بوده، که با رشد و بلوغ فکرى، بشر به کذب بودن آنان رسیده است.
این بحران عقل را از مقام والایش به پائین آورده و بشر به این نکته مىرسد که، عقل بدون یک زمینه بنیادین همواره در برابر نگاه ممتد نهیلیستى دیدگاه مبتنى بر تاریخ، آسیبپذیر و بىدفاع است. صرف نظر از وعدهها یا دردسرهاى دیگر، نامشروع شدن مدرنیته در سطح دکترین، فضاى فکرى جدیدى را براى گفتوگو بین مدرنیستها و دیگران در میان تمدن اسلامى، اسلام و غرب بوجود آمده است. لذا آشتى بین مدرنیسم و ایمان مذهبى، نمىتواند غیرمحتمل باشد.
شدت برخورد مدرنیته با اسلام این بود که، مدرنیته خود را یک جهانبینى جهان شمول و جدید مىدانست که بر اساس آن دیگر جهانبینىهاى سنتى از جمله اسلام از مد افتاده و ناکارآمد تلقى مىشوند. علت ناسازگارى این دو در شناخت خدا است که به عقیده اسلام، بزرگتر از بینش علمى، بشریت است که بتوان آنرا از طریق علمى کشف کرد و این برخلاف هستى علم، که مدرنیته مبتنى بر آن است، مىباشد. بر اساس بحران مدرنیته، هر اندیشهاى که مربوط به نوع بشر و در پى اصلاح وضعیت انسان است، نباید آرمانگرا بودن را یکسرى فراموش کند و اندیشمند مسلمان، نباید صرفا سرگشتگى مدرنیته را بیان کند؛ بلکه باید با توجه به عدم واضح شدن در ورطه نهیلیستى مدرنیسم، دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه کند و از انحصار اسلام در حد یک حاکمیت و اقتصاد خارج شویم. در آخر اینکه، هر متافیزیک مستدل و معنادار، که دعواى اسلامى بودن داشته باشد، مجبور خواهد بود تا علم را، از علمگرایى، نجات دهد.
«تاریخ تحول حاکم بر تئورى» تنها یک عقل در جهان حاکم نیست و لذا عقل به دنبال ماهیت بهترین نظام است. عقلى که قابل حل به آن نباشد این شکست دلیلى بر ماهیت برهم کنشى و دلبخواهانه ادعاهاى حقیقت است و حقیقت بنابر ایده نهیلیسم، جز نقاب عقل که قدرت بر تن کرده نمىباشد هیچ یک از تئورىهاى موجود براى متافیزیک، مشروعیت ندارند و برایناساس از طریق افشاگرى فلسفه بر فریبکارى عقل تاریخ پایان یافته است و تمام آنچه که جوامع مىبایست آنرا انجام دهد تقلید از روح اروپایى بوده است.
امروز مىدانیم که با وفادار بودن به ادعاهاى آغازین مدرنیته بر توانایى عقل، در تجویز و ارائه قاعدهاى کامل بر هستى، تاریخ بر بن بست اخلاقى و فکرى فائق آمد؛ چرا که یک تضاد بین قاعده و تاریخ وجود دارد و تنها در صورتى از بین مىرود که، با عقل جهان شمول وداع کنیم، زیرا عقلى که مسیر تاریخ جهان را معین مىکند، بر اراده اخلاقى سیطره دارد. اگر اخلاق به کارگیرى، اراده آزاد باشد نمىتواند درون محدودیت ولو اینکه از طریف عقل باشد عمل کند، همینطور اگر عقل جوهر باشد نمىتواند بدون تجویز قاعده جهان شمول، باز ایستد.
لذا این بن بست دو راه حل دارد: الف) حاکمیت تاریخ بر تئورى و اخراج اخلاق از گفتمان عقل؛ ب) اولویت قاعده اخراج تاریخ از دیدگاه تئوریکى، که بر اساس هر یک یا اخلاق بوسیله عقلانیت ثابت مىشود یا بواسطه اتفاقات سیاسى از بین مىرود. در اینجا میراث روشنگرى که بیشترین نگرانى را براى روح مدرن موجب مىشود نشأت مىگیرد، در این صورت اهداف انسانى یا در پیرامون آفاق تاریخ است یا خود حیوان خالق معناست و خودش نیز اصل اخلاق است. لذا انسان مدرن با انکار امکان استعلا حاکمیت تاریخ بر تئورى، زندگى بدون هنجار را انتخاب مىکند.
امروزه مدرنیته از حالت دکترین به ضد دکترین تبدیل شده و خود به این تأمل است که حقیقت حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. لذا انسان با این معضل که یا در محدوده عقل یا خارج از محدوده عقل است و با عدم قطعیت امور باید مدارا کند. با تجربه باید امور را کشف کند، که این اثباتناپذیر است، لذا انسان با ناهمخوانى مایوس کنندهاى ناسازگارى بین روشهاى علم که تقلیلگر مىباشد و جستوجوى انسان براى معنا که قادر نیست غایت را افراز کند، مواجه است. این ضد مدرنیتهاى با آشکار کردن بنیاد اصل متافیزیکى گفتمانىاش و اینکه حقیقت چیزى است که باید گفته شود، محقق مىشود؛ زیرا حقیقت منوط است به توان ایجاد زبان و ثمره، این همان حقیقت و زبان، حصول همه امور از طریق تصادف زمان مىباشد.
خلاصه اینکه دستاورد مدرنیته، یکسرى ادعاهاى بوده، که با رشد و بلوغ فکرى، بشر به کذب بودن آنان رسیده است.
این بحران عقل را از مقام والایش به پائین آورده و بشر به این نکته مىرسد که، عقل بدون یک زمینه بنیادین همواره در برابر نگاه ممتد نهیلیستى دیدگاه مبتنى بر تاریخ، آسیبپذیر و بىدفاع است. صرف نظر از وعدهها یا دردسرهاى دیگر، نامشروع شدن مدرنیته در سطح دکترین، فضاى فکرى جدیدى را براى گفتوگو بین مدرنیستها و دیگران در میان تمدن اسلامى، اسلام و غرب بوجود آمده است. لذا آشتى بین مدرنیسم و ایمان مذهبى، نمىتواند غیرمحتمل باشد.
شدت برخورد مدرنیته با اسلام این بود که، مدرنیته خود را یک جهانبینى جهان شمول و جدید مىدانست که بر اساس آن دیگر جهانبینىهاى سنتى از جمله اسلام از مد افتاده و ناکارآمد تلقى مىشوند. علت ناسازگارى این دو در شناخت خدا است که به عقیده اسلام، بزرگتر از بینش علمى، بشریت است که بتوان آنرا از طریق علمى کشف کرد و این برخلاف هستى علم، که مدرنیته مبتنى بر آن است، مىباشد. بر اساس بحران مدرنیته، هر اندیشهاى که مربوط به نوع بشر و در پى اصلاح وضعیت انسان است، نباید آرمانگرا بودن را یکسرى فراموش کند و اندیشمند مسلمان، نباید صرفا سرگشتگى مدرنیته را بیان کند؛ بلکه باید با توجه به عدم واضح شدن در ورطه نهیلیستى مدرنیسم، دیدگاهى آشتى جویانه از انسان ارائه کند و از انحصار اسلام در حد یک حاکمیت و اقتصاد خارج شویم. در آخر اینکه، هر متافیزیک مستدل و معنادار، که دعواى اسلامى بودن داشته باشد، مجبور خواهد بود تا علم را، از علمگرایى، نجات دهد.