حیات، پیچیدگی و تکامل
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در پی درج مقاله «مبانی فلسفی جنبش اصلاحگری» از دکتر شهریار شفقی در شماره 25 نشریه، از سوی مدیر مسئول نشریه پرسشهای ذیل جهت دریافت توضیحات بیشتر، برای ایشان ارسال شد: 1. در مقاله به نقل از نیچه بدین مضمون گفتهاید که اصل حیات ملاک و معیار تمیز بالندگی از افولیابندگی است. برای تقریب به ذهن و توضیح سؤال فوق به کاری که مرحوم حنیفنژاد در جزوه «تکامل» به آن پرداخت اشاره میکنم. وی میگفت: مقولاتی بالندهاند که در جهت تکامل باشند و مقولاتی افولیابنده یا غیر بالندهاند که سد راه تکامل باشند. وی برای تکامل چند ویژگی قائل بود: الف) سمتداری و جهتداری؛ ب) پیچیدگی و سازمانیافتگی، حرکت از ساده به پیچیده؛ ج) تکامل مارپیچی؛ یعنی حرکتی که «دور» در آن وجود ندارد و هر تکراری در افق بالاتری صورت میگیرد. با این مقدمه فرق بین «اصل حیات» نیچه و «اصل تکامل» که حنیفنژاد بهکار میبرد، چیست؟ 2. بدین مضمون گفته شده که اصل حیات «کیفیت مقدسی» است که به «کمیت» تبدیل نمیشود. بنابراین آیا نیچه تعریفی برای حیات ارائه داده است و به عبارتی اصل حیات عینیتی هم دارد؟ 3 . توضیح این مطلب کلید حل بسیاری از مشکلات است. دکتر شریعتی میگفت: «همیشه بین اصل تحول و تکامل با وضعیت موجود یعنی انس به زندگی، تضادی وجود دارد». از یک سو ممکن است اکثریت مردم به نوعی با زندگی انس گرفته باشند و از سوی دیگر همه چیز در حال تکامل و تحول است. دموکراسی به معنای اکثریتی آن، جانب انس به زندگی را خواهد گرفت و در برابر تکامل و تحول مقاومت خواهد کرد. به نظر شما این تضاد چگونه قابل حل است؟متن
چشمانداز، ش 32، تیر و مرداد 84
نویسنده در ابتدا اشاره میکند که در نامه فوق سه پرسش اصلی مطرح شده است که اینک به آنها پرداخته میشود. این سه پرسش از این قرارند:
1. آیا نیچه تعریفی برای حیات ارائه داده است؟ به عبارتی آیا اصل حیات، عینیتی هم دارد؟
2. فرق بین اصل حیات نیچه و اصل تکامل که حنیفنژاد مطرح میکند، چیست؟
3. تضاد بین تکامل و علاقه به زندگی در جامعه چگونه قابل حل است؟
ایشان میگویند: من در مقاله مبانی فلسفی جنبش اصلاحگری، واژه «اصل حیات» را بهکار نبرده بودم. البته در یکجا بین حیات و شکلی از آن فرق قائل شدم: «اخلاق اصیل حکم میکند که رشد انسانها (حیات) را اصل بگیریم و نه شکلی از حیات را». با این حال میتوان از «اصل حیات» به عنوان ویژگی اصلی و ضروری خود حیات نام برد. در این صورت، سؤال شما که «آیا نیچه برای اصل حیات عینیتی هم قائل است؟» به این معنی تلقی میشود که آیا در دنیای عینی میتوان مشخصاتی را تعیین کرد که بر اساس آنها بتوان نیروهای بالنده(در جهت حیات) و کمتر بالنده را تفکیک کرد؟ دیگر اینکه آن سه ویژگیای که از طرف مرحوم حنیفنژاد برای تکامل مطرح میکنید در واقع در یک مشخصه خلاصه میشوند: پیچیدهتر شدن. یعنی هر آنچه متکاملتر شده، پیچیدهتر نیز شده است... .
دکتر شفقی در ادامه مینویسند:
1. معنی حیات
اصل معاد و این بیان آن در قرآن که: «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛(1) از خداییم و به سوی او باز میگردیم» راهنمای روشنی برای فهم نسبی معنی حیات است که میتواند راهگشای ما نیز باشد. اینکه «از خدائیم» یعنی از هستی هستیم پس موجود هستیم پیش فرض مطلق فلسفه است. اما اینکه «به سوی او باز میگردیم» احتیاج به فهم و روشنگری دارد.
إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛ اگر از خداییم که دیگر چرا به سوی او بازگردیم؟! از همین ابتدا با مقولهای تناقض گونه و
پارادوکسی روبه رو میشویم. گویی بحث از «بودن» نیست، بلکه از «شدن» است و چه بسا که «بودن» خود اصلاً «شدن» باشد و این شدن به عنوان تغییر و حرکت، پارادوکسهای بسیاری را در تاریخ فلسفه آفریده است که نشان میدهد عقلانیت خطی و متافیزیکی قادر به حل و هضم آن نیست. این «شدن» هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی خداست و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف
______________________________
1. بقره، 2: 156
______________________________
میشود. ولی این «خوبی» چیزی را برای ما در این بحث روشن نمیکند. چون با خدا تعریف میشود. پس هنوز باید بدانیم به سوی خداگونهتر شدن، برای ما موجودات، خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند اما این تجلی نخست در خود ما ظاهر میشود. پس خداگونگی را باید از خود و از حیات آموخت. به نظر میآید که به نقطه اول که سؤال اصلی بود (حیات) بازگشتیم: حیات ← معاد ← خدا← حیات. گزارهای که خدا را به حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند. اما این گزاره (غیر از خدا و حیات) چیز دیگری هم دارد که تا اندازهای خدا را تعریف میکند: حیات تجلی خداست. خدا خلق میکند؛ خدا متجلی میکند. پس انسان که خداگونه است نیز خلق میکند و حیات (انسانی) در واقع این خلق کردن [شدن] است، اما انسان که بیشتر خداگونه است و هدیه عظیم آزادی را بر شانه میکشد، با انتخابی عجیب روبهرو است: میتواند خلق شود(خلاقیت) و میتواند مکث کند و خلق نشود(امکان). پس در این اولین نگاه، حیات انسانی را میتوان با دو ویژگی خلاقیت و امکانیت شناخت.
2. در نظر اول، ویژگی حیات به عنوان دنیای زنده، پیچیدگی است.
کوزهای که از خاک ساخته شده و گلی که از خاک روییده است، اگر چه هر دوی آنها از خاک ساخته شدهاند اما از آن بسیار متفاوتاند. به عامترین مفهوم، آنها از خاک پیچیدهترند. در فرایند خلق کردن است که تبدیل انرژی به ایجاد ساختار و پیچیدگی میانجامد. پس در نگرش ابتدایی به حیات، خلق شدن را اینگونه میتوان فهمید: اگر به پیدایش انسان و تمدن روی زمین از بدو پیدایش زمین تا به حال با سرعت صد سال در ثانیه بنگریم، آسان خواهد بود که ببینیم در زمین پرآشوب، پرانرژی و کمنظیر، کم کم با صرف انرژی، نظم، ساختار و پیچیدگی پدید آمده است. نتیجه سادهای که از این روند میتوان گرفت این است که جهت حیات به سمت پیچیدهتر شدن است(با تعریف ریاضی و فیزیکی آن).
انسان پیچیده ساختارهای پیچیدهای همچون سازمانهای اجتماعی، نظام حقوقی و به تبع آنها فنآوریهای پیچیده خلق میکند. پس ویژگی دوم حیات (دنیای زنده)، به ظاهر پیچیدگی است. از دید نیچه دنیای زنده و حتی دنیای جمادات نیز به سمت پیچیدهتر شدن میروند. به عبارت دقیقتر یک پدیده ممکن است در طول زمان، پیچیدگیاش را زیاد کند و یا آن را از دست بدهد ولی هیچ گاه به تنهایی رخ نمیدهد، بلکه در رابطه با دیگر پدیدهها معنی میدهد. پس نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که این پیچیدگی باید در رابطه با دیگر پدیدههای دنیا به وجود آید. مثلاً اگر قبیلهای برای خود ساختارهای بسیار پیچیدهای در تئوری ارواح به وجود آورد، ولی از دنیای واقعی در اطراف خود بیخبر بود و فقط تفسیری بسیار ساده از آن داشت، این پیچیدگی بیارزش است چراکه این یک سانحه طبیعی یا حمله قبیلهای دیگر به آنها، سیستمشان را نابود خواهد کرد. دقت کنیم که پیچیدگی مورد نظر فقط ذهنی نیست؛ سیستم مصونیت بدن و پادزهرهای موجود در آن درجه پیچیدگی خود را دارد که در روبه رو شدن با میکروبها و ویروسهای موجود در محیط خود را نشان میدهد. بومیان مستقر در آمریکای جنوبی و شمالی که سیستم مصونیت بدنشان از اروپاییان سادهتر بود، در اولین برخورد با آبله تعداد زیادی از جمعیت خود را از دست دادند.
نکتهای دیگر اینکه همیشه پیچیدگی در یک زمینه یا حیطه مستقل بیشتر میشود. ولی بیشترین درجه پیچیدگی همیشه لزوما متعلق به یک پدیده نیست. اینکه حیات به سوی توسعه میرود را همچنین میتوان سادهتر و به این صورت هم فهمید که پدیدهها در تعامل با یکدیگر تغییر میکنند. بعضی نابود میشوند، برخی ضعیف میشوند و بعضی دیگر رشد میکنند. نکته این است که همیشه در بین پدیدهها، دستکم یک پدیده رشد مییابد. البته در تعامل بعدی، آن پدیده که تا به حال در حال رشد بوده، ممکن است رو به افول باشد، ولی پدیده دیگری را میتوان یافت که پیچیدهتر شده است. در یک برهه زمانی تمدن مصریان رشد یافت، زمانی ایرانیان و زمانی دیگر یونانیان... هیچ گاه نیرویی پیدا نمیشود که بتواند تمام حیات را نابود کند و پیچیدگی را تقلیل دهد. به عبارت دیگر، همیشه ماکزیمم پیچیدگی در حال ازدیاد است، ولی لزوما این یک پدیده نیست که ماکزیمم پیچیدگی را همیشه از آن خود میکند. بلکه تقریبا همیشه در تعامل نیروها، آن نیرویی که پیشتر ماکزیمم پیچیدگی را داشته به دلیل اینکه حالا میخواهد غالب شود؛ یعنی به دلیل تنبلی، پیچیدگیاش به نیرو یا نیروهای دیگر منتقل میشود.
پس میتوانیم حرکت حیات به سمت پیچیدهتر شدن را حرکتی تکاملی بنامیم. در این صورت تکامل صرفا بر اساس پیچیدگی تعریف میشود و نه برعکس. در اینجا باید مکث کرد و دقت کرد که چه چیزهایی فرض شدهاند و چه چیزهایی نتایج منطقی این فرضها هستند.
گزارهای که بحث ما تا به حال به آن رسیده، این است که همه چیز به سمت پیچیدگی میرود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است. اما چون در این بحث، ما نگاهمان به تفکر نیچه است، باید متوجه باشیم که بحث نیچه از موضوع خواست قدرت شروع میشود و در این زمینه است که نامی هم از پیچیدگی میبرد. یعنی، موضوع اصلی، خواست قدرت است و نه پیچیدگی.
3. گزاره بنیادین اول: هر چیزی نمودی از خواست قدرت است.
اینکه هر چیزی نمودی از خواست قدرت است، بدین معنی است که در هر تغییری خواست قدرت دخالت دارد: خواست، خواست قدرت است. یعنی همه چیز(حیات) در حال تغییر است و این تغییر در جهت افزایش قدرت است. اگر حیات را به معنی دنیای زنده بگیریم، از نظر نیچه «اصل حیات» برابر خواست قدرت است. او از همین مفهوم برای نامیدن اصل حیات انسانی نیز استفاده میکند. او حتی دنیای جمادات را نیز پیرو این اصل میداند. ولی خواست قدرت چیست؟
میبینیم که از نظر نیچه، مشخصه حیات همرنگ محیط شدن و خود را سازگار با آن کردن نیست، بلکه چیرگی بر محیط و تغییر آن است. این مستلزم صرف انرژی و پذیرش تغییر است. این چیرگی به معنی کنترل محیط نیست. برای مثال اگر جوانی از شهر کوچکی به شهر بسیار بزرگتر یا کشور پیچیدهتری برای درس خواندن یا زندگی برود، با محیط پیچیدهتر از محیط زندگی قبلی خود روبه رو خواهد شد. برای اینکه بتواند رفتار مناسب را در برخورد با این پیچیدگی داشته باشد باید آن را بشناسد و این شناخت وقت و انرژی و بنابراین پشتکار میبرد و مشکل است.
4. حیات انسانی: امکانیت به علاوه خصلت تأیید یا نفی
اینکه حیات به سمت توسعه و متکامل شدن میرود، که نظر نیچه هم هست و ما نیز به عنوان مسلمان به آن معتقدیم (إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ)، موجب کمرنگ شدن مسؤلیت فردی نمیشود. منظور این است که نهایتا ناگزیر از رشد هستیم و اگر رشد نکنیم، فعلاً به سوی خدا نخواهیم رفت. یعنی، این اعتقاد نباید موجب نوعی خوشبینی ساده لوحانه شود، که هر چه کنیم مهم نیست، چون بالاخره همه به سوی خدا میرویم. بله، ولی خدا هم بینهایت وقت دارد و اگر از پای بنشینیم و به سرعت عمل نکنیم در همان جایی که هستیم خواهیم ماند.
انسان میتواند روحیه تأیید حیات را داشته باشد و یا از روی ضعف بترسد و روحیهای منفعلانه پیشه کند و یا لج کند و درگیر عمل تناقضآلود خودکشی شود.
5 . سوء تفاهم بزرگ: فرق چیرگی با غالب شدن
در تفسیر فاشیستی از نیچه، حق با زور و قدرت است. نشان برتری نازیها و یا ارتش شرکتهای فراملیتی (ارتش آمریکا) در این است که توانستند و میتوانند بر دنیا حاکم و غالب شوند، یعنی که نسبتا هر آنچه را که میخواستند یا میخواهند میتوانند نابود کنند.
در اینجا با مشکلی اساسی روبه رو هستیم. از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سویی دیگر، اگر چنین باشد، آنگاه نازیها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق! راهحل این مشکل در این است که متوجه شویم بین قدرت و امکان قدرتمندتر شدن فرق اساسی وجود دارد. این را هم باید اذعان کرد که متن نیچه به روشنی بین این دو جدایی قائل نمیشود که با قرائتی صبورانهتر میتوان دید که منظور او از قدرت، امکان قدرتمندتر شدن است.
پس اینکه امپریالیزم نسبتا توانسته بر دنیا حاکم شود، دلیل بر قوی بودن آن نیست، بلکه فقط نشان میدهد در چند حیطه (به خصوص نظامی) پیچیدهتر است. آنکه واقعا پذیرای پیچیدگی حیات است، به رشد میپردازد تا به نابودی.
چیرگی با غالب شدن فرق دارد. سیستم الف وقتی بر سیستم ب چیره است که مدلی نسبتا کامل از سیستم ب در خود داشته باشد. در این صورت میداند که قوانین و امکانات حرکت ب چیستند و بنابراین میداند که چگونه میتواند آن را رشد دهد. اگر گرگی توانست به برهای حمله کند و آن را بدرد، این توانستن چیرگی نیست، بلکه غالب بودن است. ولی اگر چوپانی برهای را رشد داد، آن چیرگی است. تخریب، آسانتر از سازندگی است.
پس ویژگی تکامل چیست؟ آیا پیچیدگی برابر قدرت است؟ خیر. آنکه بیشتر پذیرای توسعه محیط خود و به تبع آن توسعه خویش است، قویتر یا متکاملتر است. نازیها پیچیدهتر از کولیها بودند ولی قویتر یا متکاملتر نبودند. قدرت ـ به معنی امکان قدرتمندتر شدن ـ ایجاب میکرد که به جای جنگ جهانی، نازیها درگیر آموزش جهانی شوند، که پیششرط آن هم گسترش دموکراسی (نظام شورایی) است. در رویارویی با گروهی تبهکار وآدمکش که پیچیدگی خاص خود را دارند، باید پیچیدگیشان را دریافت و فهمید که منطق حرکتشان چیست تا بتوان از تخریب آنها جلوگیری کرد.
6. گزاره بنیادین دوم: قدرت قابلیت تأثیرپذیری است.
پس بنابر آنچه گفته شد، قدرت را میتوان «قابلیت تأثیر پذیری» دانست.
7. قدرت، خواست قدرت است
گرچه پیچیدگی، ویژگی خوبی برای تعیین جهت عمل است، ولی هیچ گاه نباید ویژگی اصلی که خصلت چیرگی است نادیده گرفت. در واژه «خواست قدرت» این «خواست» است که اساسیتر از «قدرت» است. در واقع شرط استعلایی قدرت، خواست است و این خواست از نوع خصلت و روحیه است. برای نشان دادن این اولویت باید این گفته نیچه که «خواست، خواست قدرت است» را وارونه کرد: «قدرت، خواست قدرت است». برای بهتر فهمیدن فرق بین قدرت و خواست قدرت میتوان از تشابه بین این دو نسبت استفاده کرد:
قدرت: خواست قدرت = سرعت: شتاب
یعنی همان گونه که با شتاب کم سرانجام میتوان به هر سرعت بالایی رسید؛ یعنی همان گونه که شتاب بر سرعت ارجحیت «جوهری» دارد، خواست قدرت نیز بر قدرت (تعریف شده بر اساس پیچیدگی) ارجحیت دارد.
مفهوم خواست قدرت را میتوان در مفهوم توحید نهفته دید. توحید حرکت به سوی انسجام است و بنابراین حرکت به سوی خود (دیگری) آگاهی. البته این خودآگاهی با خودآگاهی روانی فرق دارد. این مفهوم توحید یعنی خواست به انسجام رسیدن با محیط، یعنی فرای از خود رفتن و به پیچیدگی محیط شدن و در نهایت همجسم شدن، یا به یک جسم در آمدن با پدیدههای محیط! و شرط این انگیزه وحدتگرا همانا باز بودن است .
خصلت و یا روحیه چیرگی را میتوان بر اساس عشق به حیات فهمید. عشقی که تشنه حیات است و از رشد و تغییر نمیترسد. برعکس روحیه غالب شدن را میتوان بر اساس تنبلی،ترس از حیات، ترس از تغییر و رشد و به خصوص ترس از، از دست دادن هویت ثابت فهمید.
در اینجا نیز لازم است تا به نکتهای اساسی اشاره شود. در اینکه با درگیری با مشکلات، انسان پیچیدهتر شده و در نتیجه متکاملتر میشود شک نیست. ولی این پرسش نیز همیشه مطرح خواهد بود که به کدام مشکل باید درگیر شد؟ به مبارزه برای نجات دلفینها باید پرداخت یا با فاشیستهای کنونی جهان درگیر شد؟ نکته این است که باید همیشه کل را در نظر گرفت. یعنی همان گونه که در حج بهطور نمادین و سمبلیک اول باید شیطان بزرگ را رجم کرد، همیشه باید ضد انسانیترین و قویترین نیروی ضدبشریت را در نظر گرفت. چرا؟ چون درگیر شدن با قویترین نیرو، به بالاترین درجه انسان را پیچیده میکند. آنها که کل را به حساب نمیآورند، دستخوش اشتباهات و فجایع وحشتناکی میشوند: علم برای علم و هنر برای هنر که به علم و هنر برای قدرتمندان خواهد انجامید و گرچه این نظر کاملاً مخالف هنجار معمول جامعه است، ولی آیا در این صورت نه فقط اپنهایمرها و بیل گیتسها، بلکه دانشمندان، هنرمندان، پزشکها، کارمندان و بهطور کلی همه کسانی که پیامدهای عملشان را برای کل در نظر نمیگیرند، از نظری شریک جرم جنایتکار جهانی نیستند؟
8 . تزاحم بین هنر و حقیقت (در جواب به سؤال آخر)
پرسش آخر این بود که چگونه میتوان تزاحم بین انس انسان به زندگی و تکامل را رفع کرد؟ با توضیحاتی که در طول مقاله داده شد، این سؤال را باید اینگونه طرح کرد: چگونه میتوان تزاحم بین روح ثقل، سنگینی یا تنبلی مردم و ضرورت رشد و فرای خود رفتن را به نفع رشد حل کرد؟ یا سادهتر اینکه چگونه میتوان جامعه را رشد داد؟
این پرسش را میتوان در دو سطح پاسخ گفت در سطح اول، دموکراسی نمایندگی به عنوان بیانگر تنبلی عمومی در مقابل رشد و تحول فهمیده میشود. این وظیفه پیشروان جامعه است تا با یادآوری و سیستمسازی جامعه را تشویق به جلوروی کنند (و اگر چنین نکند، پیشرو نیستند). نکته این است که (چنانکه در مقاله «مبانی فلسفی جنبش اصلاح گری» نیز بدان اشاره شد) سیستمی فرمال (حقوقی) بهتر از دموکراسی نمایندگی نمیتوان داشت، ولی این سیستم غیر فرمال (حقیقتی) است که باید به دنبال ایجاد و حفظ دموکراسی مشارکتی باشد. نه تنها دموکراسی نمایندگی، که هیچ سیستمی نمیتواند دموکراسی اصیل را تضمین کند. اگر ملتی بعد از دورانی تحمل ظلم به این فکر که با یک کوشش مقطعی و مشت گره کردن و شهید دادن همه چیز درست میشود، به ایجاد یک انقلاب سیاسی بسنده کرد و بعد رفت و در خانه نشست، آنگاه است که شاهد به روی کار آمدن قدرتطلبان، فرصتطلبان و دلالان خواهیم شد، و در نهایت این ملت گرفتار سلطنت دلالان خواهد شد.
در سطح دوم و عمیقتر، میتوان به تزاحمی که بین تحول و «انس به زندگی» وجود دارد فکر کرد. نیچه بهطور عملی به این تزاحم فکر میکند، یعنی فقط نمیگوید که تحول بهتر است، بلکه به این فکر میکند که چگونه میتوان آن را عملاً به وجود آورد. یعنی او به دینامیزم ارتباط «انس به زندگی» و تحول فکر میکند. او دو قطب این تزاحم را در نهایت، حقیقت و هنر میداند. انس به زندگی یعنی علاقه به ثبات و در عادات و قوانین ثابت زندگی کردن. زمانی که جامعه آمادگی گذشتن از آن حقیقت یا قانون را داشت، هنر باید حقیقت بعدی را خلق کند. به این دلیل است که نیچه در بخشی از کتاب خواست قدرت از «انضباط و پرورش» صحبت میکند. وظیفه قانون این است که جامعه را به آن شکل درآورد و آماده کند تا پذیرایی قانون بعدی شود. یعنی هر قانون مهم است ولی در دوره خود، در انتهای آن دوره باید به کناری گذاشته شود و خالقان یا مجاهدان واقعی جامعه قانون جدیدی وضع و پیشنهاد کنند.
در انتها به نکتهای بسیار اساسی اشاره میکنم و آن اینکه، رشد و در پی آن تکامل، مقولهای فراتر از پیچیدگی فیزیکی است. پیچیدگی فیزیکی؛ پدیدهای که پیچیدگی روحی هم دارد مثل نوک کوه یخ است. برای بحث اصلی این نوشته، بر این نکته باید تأکید کرد که روحیه، ریشه اصلی خواست قدرت است که به دو نوع کلی قابل تقسیم است؛ روحیه سروری و روحیه بردگی. برای ما که استبدادزده هستیم، شناخت این بردگی و تمام مظاهر آن در زندگی روزمره، ساختار جامعه و کلاً فرهنگمان از حیاتیترین وظایف است.
اشاره
1. تبیینهای توحیدی نظرات غیر الاهی نیچه
نکته بسیار مهمی که شایان توجه است، تفسیر سخنان بلند و والای قرآن کریم با محتوای اندیشههای نیچه، و نیز شرح سخنان اومانیستی و مادی او باآیات الاهی میباشد. این کار در حقیقت التقاتی بیپشتوانه است که به اصطلاح علما، «مالایرضی صاحبه»؛ وانگهی این بیرضایتی از هر دو جهت است. هم از جهت قرآن و هم از جهت نیچه.
در این راستا باید به تفسیر نادرست «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» اشاره کرد. این تفسیر در حالی صورت میگیرد که نه محتوای آیه به طور صحیح معنی و ترجمه شده، و نه سازگاری میان این آیه و اندیشه خواست قدرت نیچه.
آیه مذکور به غلط «از خداییم و بسوی او باز میگردیم» ترجمه شده است. درحالیکه معنای صریح آیه، بر اساس ادبیات عرب و زبان گفتاری قرآن، عبارت است از اینکه: «ما مختص به خداییم و به او باز میگردیم»؛ چرا که تعبیر آیه «إنّا لِلّهِ» است ،نه «مِنَ اللّهِ...» این ترکیب محتوای عالی «لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ»(1) «لِلّهِ ما فی السَّماواتِ وَ ما فی اْلأَرْضِ»(2)، و سایر آیاتی است که اختصاص، ملک، میراث، و غیب هستی به حق تعالی را میرساند. با اینکه مبدأ بودن الله بر هستی حقیقتی است که سایر آموزههای قرآنی به ما میآموزد نظیر «قُلِ اللّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ».(3) و باید توجه تام به این مسئله داشت که اختصاص مطلق هستی به حق تعالی است که رجوع نهایی به آن ساحت را توجیه میکند نه مبدأ بودن بر هستی و اثبات رجوع بر حق، همراه مبدأ بودنش، نیاز به دلیل و توجیه دیگری غیر از مبدئیت دارد.
______________________________
1. آلعمران، 3: 189
2. بقره، 2: 284
3. رعد، 13: 16
______________________________
نکته بعدی که پراهمیت است اینکه «از خداییم» پیشفرض فلسفه نیست بلکه از مهمترین مسائل مستدل و برهانی فلسفه است که تمام براهین و استدلالهای آن هم به وسیله فلاسفه دوره بزرگ اسلامی ارائه و تبیین شده و ریشه در آمورههای توحیدی معارف اسلامی دارد. آری فرض گرفتن هستی در مبانی معرفتشناختی فلاسفه غرب (مثل دکارت، مالبرانش، و دیگران) که از مبانی والای فلسفه اسلامی به دورند، امری مسلم است ولی در فلسفه اسلامی، این مسئله پیشفرض نیست بلکه برهان و دلیل است.
مسئله دیگر، نسبت دادن تناقض و پارادوکس به آیه مزبور است؛ که با توجه به توضیح قبل توهمی بیش نیست. چرا که اساسا این آیه «از خدا و به خدا» را مطرح نمیکند بلکه «اختصاص بازگشت به خدا» را مطرح میکند. و شبهات و پارادوکسهای مزبور (پارادوکس زنون و آگوستین و...) هیچ ربطی به مسئله وجود ندارد. و اینکه نویسنده چگونه مسئله حرکت و شتاب را به مسئله وجود و مبدئیت حق تعالی ارتباط داده است، هیچ دلیل و مبنایی در دست نیست. و اساسا قلم نویسنده در این زمینه شتابزده و غیر متخصصانه است.
نکته دیگر تبلیغ و ترویج نیچه در قالب و صورت به ظاهر مذهبی است. همانگونه که اشاره رفت، اساسا نیچه هیچ رضایتی نسبت به تفسیر و توضیح قرآنی و مکتبی نظریاتش ندارد، چرا که اگر میداشت خودش نظراتش را در رهیافتههای اسلامی ارائه میکرد. و در حقیقت اندیشه خواست قدرت او خاستگاه و ساختار اومانیستی و غیر الاهی دارد و هیچ راه توجیهی برای توضیح توحیدی اسلامی نظراتش وجود ندارد، تا بخواهیم او را با آموزهای اسلامی توضیح دهیم.
نکته پایانی نیز به تشریح اسلامی مسئله باز میگردد. اگر قرار است تکامل وحیات را با پشتوانه قرآنی تقریر و تبیین کنیم گستره آموزههای مکتبی اسلامی به این مهم سزاوارتر است تا اندیشههای نیچه. مثلاً کتابهای «فلسفه تاریخ»، «انسان وسرنوشت» و «تکامل اجتماعی انسان» از استاد مطهری در چنین راستایی شکل گرفته است که بهتر بود نویسنده محترم مقاله به این مسئله، توجه اساسی مبذول میداشت.
2. تعریف باخدا
نویسنده در شرح تفسیر به سوی خدا نکته به ظاهر منطقی و توحیدی را ذکر کرده است که جای تأمل فراوانی دارد. ایشان مینویسد: «ولی این خوبی چیزی را برای ما دراین بحث روشن نمیکند. چون با خدا تعریف میشود». براساس آموزههای توحیدی که ازمکتب انسانساز و الاهی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و اهل بیت علیهمالسلام برخاسته است، معرفتیابی نسبت به تمام اشیای عالم و شناخت هر پدیدهای در قلمرو معرفت انسان، فقط و فقط با خداست که تحقق مییابد. از لحاظ منطقی، تعریف اشیا باید با امری شناخته شدهتر از مورد تعریف باشد (به اصطلاح، معرّف (با کسر راء) اجلی و اعرف از معرّف (با فتحه راء) باشد)، و از لحاظ مکتبی، جلیترین و شناخته شدهترین حقیقت هستی که در تار و پود تمام اشیای عالم رخنه و حضور دارد خداست به تعبیر حضرت امیر علیهالسلام ، «داخلٌ فی الاشیاء لا بالمماز جتة» و مگر برای غیر خدا وجود استقلالی است که خدا را با او شناخت؟ به تعبیر دعای عرفه، أیکون لغیرک من الظهور مالیس لک حتی یکون هوالمظهرلک، اساسا خدا کی خائب و مخفی شده است که دلیلی به او راهنما باشد؟ درحالیکه همه چیز با او شناخته می شود. (دعای عرفه: «متی غِبتَ حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک». پس خوبی که با خدا تعریف شده، لزوما روشن است چراکه هر آنچه با خدا تعریف شود روشنترین خواهد بود.
نکته بعدی این است که قیاس مزبور (یعنی ... و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف میشود...) اعتبار منطقی بامطلب ندارد.
نکته سوم مسئله «شدن به سوی خداست». اگر خوبی با خدا تعریف میشود الیه راجعون نیز با او تعریف میشود و در حقیقت همه اشیا با خدا تعریف میشوند. و اگر با خدا تعریف میشود پس مفهوم و ترتیب این شدن روشن است و بدیهی. و فقط توضیح بیشتر به خود میطلبد که در سرتاسر مکتب معرفتی حکمت متعالیه ملاصدرا، و مکتب عرفانی ابن عربی،تبیین و تشریح شده است و کمترین نیازی به اندیشههای ناسازگار با روح آموزههای قرآنی مثل نیچه ندارد.
نکته پایانی درباره شدن و تعریف با خدا، به برداشت مفهوم شدن از آیه و عدم وضوح آن برمیگردد. یعنی راجعون را به شدن و تغییر تفسیر و معنی کردن جای بسی تدبر و تأمل دارد؛ زیرا معنی شدن، محتوای آیاتی نظیر «وَ إلَیْهِ الْمَصیرُ»(1) است نه رجوع. و برداشت و تفسیر شدن از راجعون کاملاً خطاست. در واقع امر، یک نوع شتابزدگی در تطبیق مسئله حیات و تکامل دراندیشه نیچه با قرآن رخ نموده است که نویسنده برای توجیه این تطبیق، بدون بررسی دقیق آیات قلمفرسایی کرده است.
علاوه بر نکات مذکور، تعریف خدا با گزاره «حیات تجلی خداست» است که محل اشکال است. گفته آمد که همه اشیا با خدا تعریف میشوند و خدا جلیترین حقیقت وجودی را داراست که در شناخته شدن اشیا معرف قرار میگیرد. پس خطاست که خدا را با گزاره مزبور تعریف کنیم.
3. استنتاجهای ذوقی و بدون پشتوانه
نویسنده محترم در جای جای مقاله، اظهارات ذوقی و بیاعتباری (از لحاظ منطقی و ارتباط با مطلب) را در قالب قیاسهای منطقی مطرح کرده است مثلاً عبارت زیر را از نظر میگذرانیم:
«شدن هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی
______________________________
1. غافر، 40: 3
______________________________
خداست و خدا لزوما خوب است...»، «گزارهای که خدا را از حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند...»، «... پس در اولین نگاه، حیات انسانی را میتوان با دو ویژگی خلاقیت و امکان شناخت...» و... استنتاجهای قیاسی از این قبیل در سرتاسر مقاله فراوان است. اما تقریبا هیچیک از آنها نمیتوانند اثبات کننده مدعیات نویسنده باشد زیرا ارتباط منطقی (صوری و مادی) بین مقدمات قیاسها و نیز ارتباط قیاسها با ادعاها یا اصلاً وجود ندارد و یا به خوبی روشن نشده است.
4. تعریف پیچیدگی
نویسنده خواسته است تا با مثال گل و کوزه، و پدید آمدن هر دوی آنها از خاک، تکامل (رشد) و پیچیدگی را به نوعی تعریف و ترسیم کند. درحالیکه پیچیدگی نه دلیل تکامل است و نه ارتباط ذاتی با حیات متکامل دارد. و بسا موجود به ظاهر سادهای در طبیعت و خلقت موجود باشد (مثل مجردات وبرخی از موجودات ساده نظیر انگل و ویروس و...) که پیچیدگیاش بیشتر از موجودات مرکب و پیچیده دیگر باشد.
اساسا تبدیل انرژی به پیچیدگی، مسئله شاعرانی است و هیچ پشتوانه علمی (فیزکی و ریاضی) ندارد. و نمیتوان به سادگی نتیجههای عام فلسفی گرفته، از پیچیدگی حاصل از «تبدیل انرژی به ساختار»!؟ به پدیدههای پیچیده انسانی (تغییر فناوری و...) رسیده، و ساختارهای اجتماعی انسانی (مصونیت و عدم مصونیت آنها) را با بحث پیچیدگی توضیح داد.
نکته دیگر اینکه اگر پیچیدگی بهطور مطلق و عام ویژگی حیات و تکامل آن است، دیگر انگیزه و دلیلی رهگذر تنازع بقا و خواست قدرت نیچه را به ذات حیات ارجاع داده و توجیهی به ظاهر عقلی یا عقلانی برای آن تراشید. زیرا اگر پیچیدگی ویژگی ذاتی برای حیات است ربطی به تعادلهای اجتماعی نخواهد داشت و پیروزی قوی بر ضعیف هیچ شاهدی برای آن نخواهد بود. و دلیل برای حرکت تکاملی نامیدن حرکت حیات به پیچیدهتر شدن، نیست و نمیتوان به این سادگی چنین نتیجهگیری از مطالب مطرح شده به دست آورد.
در این راستا ناسازگاری واضح و صریحی بین ادعاهای نویسنده به چشم میخورد. زیرا در جایی مینویسد «این پیچیدگی بیارزش است»، و در ادامه نیز به صراحت مینویسد «همه چیز به سمت پیچیدگی میرود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است». البته این اشکال در صورتی وارد است که پیچیدگی را ذاتی حیات بدانیم همانگونه که نویسنده ادعا کرده است. و الا اگر پیچیدگی را ذاتی حیات ندانیم و چنانکه در میان فلسفه طبیعی و فیزیکدانان بزرگ مطرح و شایع است، معتقد باشیم که طبیعت و حیات همیشه ساده هست و ساده عمل میکند و با سادهترین راهها و فرایندها ساختار کمالی و رشد خود را به ظهور میرساند، چنین اشکالی پیش نمیآید. و در حقیقت اشکال اندیشه نویسنده درباره ذاتی بودن پیچیدگی بر حیات، همین مسئله است.
5. خلط میان تکامل حیات و تکامل اجتماعی انسان
در این نوشتار میان دو حیطه «تکامل و رشد اجتماعی انسان» و «تکامل حیات» خلط شده است. حیطه مبحث «تکامل اجتماعی انسان» مسائلی نظیر انسان و سرنوشت، اختیار، ارتباط انسان با همنوعان دیگر، تأثیرپذیری او و رشد ساختارهای اجتماعی جوامع بشری است درحالیکه این حیطه بخش بسیار ناچیزی از مبحث «تکامل حیات» به شمار میرود. و محدود کردن مسئله تکامل حیات به تکامل اجتماعی انسان در بین اقوام و تمدنهای گوناگون و یک مغالطه آشکار است. در حقیقت مسئله بومیان آمریکای جنوبی و اروپایی، تمدن ایرانیان، یونانیان و... که نویسنده تحت عنوان «پیچیدگی ویژگیهای حیات به عنوان دنیای زنده» مطرح کرده است نه به عنوان حیات به طور مطلق بلکه به عنوان تکامل اجتماعی انسان مطرح است و عنوان مطلب نویسنده تناسبی با محتوای مطلب وی ندارد: زیرا مسئله مورد توضیح نویسنده یک مسئله جامعهشناختی و فلسفه علم اجتماعی است نه فلسفه حیات که مسئلهای هستیشناختی یا جهانشناختی است.
ارتباط دادن این مسئله به خواست قدرت نیچه نیز فقط با عنوان مذکور تناسب و توجیه دارد نه با عنوان مطلق تکامل حیات.
6. مشکل اساسی حق آوردی قدرت
نویسنده تحت عنوان «سوء تفاهم بزرگ» مشکل اساسی را مطرح میکند، و به ظاهر در صدد حل آن بر میآید. اما در توجیه و حل آن مشکل، از ادعای پیچیدگی و تکامل خود توفیقی نمییابد. مسئله از این قرار است که «از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سوی دیگر اگر چنین باشد نازیها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق!. در حل این معضل روی آوردن به فرق نهادن میان قدرت و امکان قدرتمندتر شدن، خالی از ایراد نیست. چرا که این فرق نهادن یک امر انتزاعی و ایدهآلی است و در واقع به دور از وقایع مسلم تاریخی. در این راستا اگر پیچیدگی، قدرت و تکامل ارتباط ذاتی و بنیادی با مسئله حیات داشته باشند هیچ ناسازگاری از نوع مواردی که نویسنده از نازیها و دیگر نحلهها مطرح میکندبه وجود نخواهد آمد. وانگهی ترسیم باید و نبایدهای اخلاقی برای فرقههایی که مقهور جاهطلبی و برده قدرتهای نفسانی و شیطانی شدهاند امری به شرط شوخی و طنز است. پس فرق نهادن میان چیرگی و غالب شدن شبیه مسئله تبدیل اصلاح و لغت خدا ستیزی نیچه به خداگریزی است. و باید توجه داشت تبدیل اصطلاحی به اصطلاح دیگر که مشکلی را حل نمیکند.
نکته اساسیتر از مشکل مطرح شده از سوی نویسنده، مسئله چیرگی یا غالب شدن (هر دو درطول تاریخ سلاطین جور و علیه ائمه بزرگوار دین به نوعی وجود داشته است) حاکمان جوری مثل معاویه و یزید بر امام علی، امام حسن و امام حسین علیهالسلام است که در فلسفه تاریخ یکی از مهمترین مسائل به شمار میرود. نویسنده، با راهحل مزبور نمیتواند هیچ توجیه و تبیین درست و حقی از این مسئله ارائه دهد و معضل چیرگی و غالب شدن باطل بر حق در طول تاریخ همچنان بر جای خود باقی است.
مسئله دیگر که درباره حیات انسانی بسیار حائز اهمیت است و توجه به آن بسی بیشتر شایسته است، خلط میان آیه «إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» با تکامل اجتماعی انسان میباشد. آیه مزبور مراتب عالی از تکاملهای اخلاقی، روحی، معنوی، را بیان مینماید که منحصر کردن بحث تکامل ازسوی نویسنده در تکامل حیات اجتماعی بسی جور در حق معارفی است که در ذیل آیه مزبور مطرح است. آن هم از نوع انحصاری که توضیح و تبیین آن را از اندیشههای اومانیستی و نهیلیستی نیچه ساخته و پرداخت که نویسنده بدون کمترین دلیل و مبنای صریح و شفافی به آن دست زده است.
البته این انحصار در تفسیر، توجیهی است برای اندیشههای نادرست سیاسی ـ اجتماعی و فلسفی (که به فلسفهبافی نزدیکتر است تا فلسفه) نیچه در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و مجامع علمی ایران. چنانکه در بند هشتم از مقاله، نویسنده بدان تصریح کرده است.
نویسنده در ابتدا اشاره میکند که در نامه فوق سه پرسش اصلی مطرح شده است که اینک به آنها پرداخته میشود. این سه پرسش از این قرارند:
1. آیا نیچه تعریفی برای حیات ارائه داده است؟ به عبارتی آیا اصل حیات، عینیتی هم دارد؟
2. فرق بین اصل حیات نیچه و اصل تکامل که حنیفنژاد مطرح میکند، چیست؟
3. تضاد بین تکامل و علاقه به زندگی در جامعه چگونه قابل حل است؟
ایشان میگویند: من در مقاله مبانی فلسفی جنبش اصلاحگری، واژه «اصل حیات» را بهکار نبرده بودم. البته در یکجا بین حیات و شکلی از آن فرق قائل شدم: «اخلاق اصیل حکم میکند که رشد انسانها (حیات) را اصل بگیریم و نه شکلی از حیات را». با این حال میتوان از «اصل حیات» به عنوان ویژگی اصلی و ضروری خود حیات نام برد. در این صورت، سؤال شما که «آیا نیچه برای اصل حیات عینیتی هم قائل است؟» به این معنی تلقی میشود که آیا در دنیای عینی میتوان مشخصاتی را تعیین کرد که بر اساس آنها بتوان نیروهای بالنده(در جهت حیات) و کمتر بالنده را تفکیک کرد؟ دیگر اینکه آن سه ویژگیای که از طرف مرحوم حنیفنژاد برای تکامل مطرح میکنید در واقع در یک مشخصه خلاصه میشوند: پیچیدهتر شدن. یعنی هر آنچه متکاملتر شده، پیچیدهتر نیز شده است... .
دکتر شفقی در ادامه مینویسند:
1. معنی حیات
اصل معاد و این بیان آن در قرآن که: «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛(1) از خداییم و به سوی او باز میگردیم» راهنمای روشنی برای فهم نسبی معنی حیات است که میتواند راهگشای ما نیز باشد. اینکه «از خدائیم» یعنی از هستی هستیم پس موجود هستیم پیش فرض مطلق فلسفه است. اما اینکه «به سوی او باز میگردیم» احتیاج به فهم و روشنگری دارد.
إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛ اگر از خداییم که دیگر چرا به سوی او بازگردیم؟! از همین ابتدا با مقولهای تناقض گونه و
پارادوکسی روبه رو میشویم. گویی بحث از «بودن» نیست، بلکه از «شدن» است و چه بسا که «بودن» خود اصلاً «شدن» باشد و این شدن به عنوان تغییر و حرکت، پارادوکسهای بسیاری را در تاریخ فلسفه آفریده است که نشان میدهد عقلانیت خطی و متافیزیکی قادر به حل و هضم آن نیست. این «شدن» هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی خداست و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف
______________________________
1. بقره، 2: 156
______________________________
میشود. ولی این «خوبی» چیزی را برای ما در این بحث روشن نمیکند. چون با خدا تعریف میشود. پس هنوز باید بدانیم به سوی خداگونهتر شدن، برای ما موجودات، خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند اما این تجلی نخست در خود ما ظاهر میشود. پس خداگونگی را باید از خود و از حیات آموخت. به نظر میآید که به نقطه اول که سؤال اصلی بود (حیات) بازگشتیم: حیات ← معاد ← خدا← حیات. گزارهای که خدا را به حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند. اما این گزاره (غیر از خدا و حیات) چیز دیگری هم دارد که تا اندازهای خدا را تعریف میکند: حیات تجلی خداست. خدا خلق میکند؛ خدا متجلی میکند. پس انسان که خداگونه است نیز خلق میکند و حیات (انسانی) در واقع این خلق کردن [شدن] است، اما انسان که بیشتر خداگونه است و هدیه عظیم آزادی را بر شانه میکشد، با انتخابی عجیب روبهرو است: میتواند خلق شود(خلاقیت) و میتواند مکث کند و خلق نشود(امکان). پس در این اولین نگاه، حیات انسانی را میتوان با دو ویژگی خلاقیت و امکانیت شناخت.
2. در نظر اول، ویژگی حیات به عنوان دنیای زنده، پیچیدگی است.
کوزهای که از خاک ساخته شده و گلی که از خاک روییده است، اگر چه هر دوی آنها از خاک ساخته شدهاند اما از آن بسیار متفاوتاند. به عامترین مفهوم، آنها از خاک پیچیدهترند. در فرایند خلق کردن است که تبدیل انرژی به ایجاد ساختار و پیچیدگی میانجامد. پس در نگرش ابتدایی به حیات، خلق شدن را اینگونه میتوان فهمید: اگر به پیدایش انسان و تمدن روی زمین از بدو پیدایش زمین تا به حال با سرعت صد سال در ثانیه بنگریم، آسان خواهد بود که ببینیم در زمین پرآشوب، پرانرژی و کمنظیر، کم کم با صرف انرژی، نظم، ساختار و پیچیدگی پدید آمده است. نتیجه سادهای که از این روند میتوان گرفت این است که جهت حیات به سمت پیچیدهتر شدن است(با تعریف ریاضی و فیزیکی آن).
انسان پیچیده ساختارهای پیچیدهای همچون سازمانهای اجتماعی، نظام حقوقی و به تبع آنها فنآوریهای پیچیده خلق میکند. پس ویژگی دوم حیات (دنیای زنده)، به ظاهر پیچیدگی است. از دید نیچه دنیای زنده و حتی دنیای جمادات نیز به سمت پیچیدهتر شدن میروند. به عبارت دقیقتر یک پدیده ممکن است در طول زمان، پیچیدگیاش را زیاد کند و یا آن را از دست بدهد ولی هیچ گاه به تنهایی رخ نمیدهد، بلکه در رابطه با دیگر پدیدهها معنی میدهد. پس نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که این پیچیدگی باید در رابطه با دیگر پدیدههای دنیا به وجود آید. مثلاً اگر قبیلهای برای خود ساختارهای بسیار پیچیدهای در تئوری ارواح به وجود آورد، ولی از دنیای واقعی در اطراف خود بیخبر بود و فقط تفسیری بسیار ساده از آن داشت، این پیچیدگی بیارزش است چراکه این یک سانحه طبیعی یا حمله قبیلهای دیگر به آنها، سیستمشان را نابود خواهد کرد. دقت کنیم که پیچیدگی مورد نظر فقط ذهنی نیست؛ سیستم مصونیت بدن و پادزهرهای موجود در آن درجه پیچیدگی خود را دارد که در روبه رو شدن با میکروبها و ویروسهای موجود در محیط خود را نشان میدهد. بومیان مستقر در آمریکای جنوبی و شمالی که سیستم مصونیت بدنشان از اروپاییان سادهتر بود، در اولین برخورد با آبله تعداد زیادی از جمعیت خود را از دست دادند.
نکتهای دیگر اینکه همیشه پیچیدگی در یک زمینه یا حیطه مستقل بیشتر میشود. ولی بیشترین درجه پیچیدگی همیشه لزوما متعلق به یک پدیده نیست. اینکه حیات به سوی توسعه میرود را همچنین میتوان سادهتر و به این صورت هم فهمید که پدیدهها در تعامل با یکدیگر تغییر میکنند. بعضی نابود میشوند، برخی ضعیف میشوند و بعضی دیگر رشد میکنند. نکته این است که همیشه در بین پدیدهها، دستکم یک پدیده رشد مییابد. البته در تعامل بعدی، آن پدیده که تا به حال در حال رشد بوده، ممکن است رو به افول باشد، ولی پدیده دیگری را میتوان یافت که پیچیدهتر شده است. در یک برهه زمانی تمدن مصریان رشد یافت، زمانی ایرانیان و زمانی دیگر یونانیان... هیچ گاه نیرویی پیدا نمیشود که بتواند تمام حیات را نابود کند و پیچیدگی را تقلیل دهد. به عبارت دیگر، همیشه ماکزیمم پیچیدگی در حال ازدیاد است، ولی لزوما این یک پدیده نیست که ماکزیمم پیچیدگی را همیشه از آن خود میکند. بلکه تقریبا همیشه در تعامل نیروها، آن نیرویی که پیشتر ماکزیمم پیچیدگی را داشته به دلیل اینکه حالا میخواهد غالب شود؛ یعنی به دلیل تنبلی، پیچیدگیاش به نیرو یا نیروهای دیگر منتقل میشود.
پس میتوانیم حرکت حیات به سمت پیچیدهتر شدن را حرکتی تکاملی بنامیم. در این صورت تکامل صرفا بر اساس پیچیدگی تعریف میشود و نه برعکس. در اینجا باید مکث کرد و دقت کرد که چه چیزهایی فرض شدهاند و چه چیزهایی نتایج منطقی این فرضها هستند.
گزارهای که بحث ما تا به حال به آن رسیده، این است که همه چیز به سمت پیچیدگی میرود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است. اما چون در این بحث، ما نگاهمان به تفکر نیچه است، باید متوجه باشیم که بحث نیچه از موضوع خواست قدرت شروع میشود و در این زمینه است که نامی هم از پیچیدگی میبرد. یعنی، موضوع اصلی، خواست قدرت است و نه پیچیدگی.
3. گزاره بنیادین اول: هر چیزی نمودی از خواست قدرت است.
اینکه هر چیزی نمودی از خواست قدرت است، بدین معنی است که در هر تغییری خواست قدرت دخالت دارد: خواست، خواست قدرت است. یعنی همه چیز(حیات) در حال تغییر است و این تغییر در جهت افزایش قدرت است. اگر حیات را به معنی دنیای زنده بگیریم، از نظر نیچه «اصل حیات» برابر خواست قدرت است. او از همین مفهوم برای نامیدن اصل حیات انسانی نیز استفاده میکند. او حتی دنیای جمادات را نیز پیرو این اصل میداند. ولی خواست قدرت چیست؟
میبینیم که از نظر نیچه، مشخصه حیات همرنگ محیط شدن و خود را سازگار با آن کردن نیست، بلکه چیرگی بر محیط و تغییر آن است. این مستلزم صرف انرژی و پذیرش تغییر است. این چیرگی به معنی کنترل محیط نیست. برای مثال اگر جوانی از شهر کوچکی به شهر بسیار بزرگتر یا کشور پیچیدهتری برای درس خواندن یا زندگی برود، با محیط پیچیدهتر از محیط زندگی قبلی خود روبه رو خواهد شد. برای اینکه بتواند رفتار مناسب را در برخورد با این پیچیدگی داشته باشد باید آن را بشناسد و این شناخت وقت و انرژی و بنابراین پشتکار میبرد و مشکل است.
4. حیات انسانی: امکانیت به علاوه خصلت تأیید یا نفی
اینکه حیات به سمت توسعه و متکامل شدن میرود، که نظر نیچه هم هست و ما نیز به عنوان مسلمان به آن معتقدیم (إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ)، موجب کمرنگ شدن مسؤلیت فردی نمیشود. منظور این است که نهایتا ناگزیر از رشد هستیم و اگر رشد نکنیم، فعلاً به سوی خدا نخواهیم رفت. یعنی، این اعتقاد نباید موجب نوعی خوشبینی ساده لوحانه شود، که هر چه کنیم مهم نیست، چون بالاخره همه به سوی خدا میرویم. بله، ولی خدا هم بینهایت وقت دارد و اگر از پای بنشینیم و به سرعت عمل نکنیم در همان جایی که هستیم خواهیم ماند.
انسان میتواند روحیه تأیید حیات را داشته باشد و یا از روی ضعف بترسد و روحیهای منفعلانه پیشه کند و یا لج کند و درگیر عمل تناقضآلود خودکشی شود.
5 . سوء تفاهم بزرگ: فرق چیرگی با غالب شدن
در تفسیر فاشیستی از نیچه، حق با زور و قدرت است. نشان برتری نازیها و یا ارتش شرکتهای فراملیتی (ارتش آمریکا) در این است که توانستند و میتوانند بر دنیا حاکم و غالب شوند، یعنی که نسبتا هر آنچه را که میخواستند یا میخواهند میتوانند نابود کنند.
در اینجا با مشکلی اساسی روبه رو هستیم. از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سویی دیگر، اگر چنین باشد، آنگاه نازیها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق! راهحل این مشکل در این است که متوجه شویم بین قدرت و امکان قدرتمندتر شدن فرق اساسی وجود دارد. این را هم باید اذعان کرد که متن نیچه به روشنی بین این دو جدایی قائل نمیشود که با قرائتی صبورانهتر میتوان دید که منظور او از قدرت، امکان قدرتمندتر شدن است.
پس اینکه امپریالیزم نسبتا توانسته بر دنیا حاکم شود، دلیل بر قوی بودن آن نیست، بلکه فقط نشان میدهد در چند حیطه (به خصوص نظامی) پیچیدهتر است. آنکه واقعا پذیرای پیچیدگی حیات است، به رشد میپردازد تا به نابودی.
چیرگی با غالب شدن فرق دارد. سیستم الف وقتی بر سیستم ب چیره است که مدلی نسبتا کامل از سیستم ب در خود داشته باشد. در این صورت میداند که قوانین و امکانات حرکت ب چیستند و بنابراین میداند که چگونه میتواند آن را رشد دهد. اگر گرگی توانست به برهای حمله کند و آن را بدرد، این توانستن چیرگی نیست، بلکه غالب بودن است. ولی اگر چوپانی برهای را رشد داد، آن چیرگی است. تخریب، آسانتر از سازندگی است.
پس ویژگی تکامل چیست؟ آیا پیچیدگی برابر قدرت است؟ خیر. آنکه بیشتر پذیرای توسعه محیط خود و به تبع آن توسعه خویش است، قویتر یا متکاملتر است. نازیها پیچیدهتر از کولیها بودند ولی قویتر یا متکاملتر نبودند. قدرت ـ به معنی امکان قدرتمندتر شدن ـ ایجاب میکرد که به جای جنگ جهانی، نازیها درگیر آموزش جهانی شوند، که پیششرط آن هم گسترش دموکراسی (نظام شورایی) است. در رویارویی با گروهی تبهکار وآدمکش که پیچیدگی خاص خود را دارند، باید پیچیدگیشان را دریافت و فهمید که منطق حرکتشان چیست تا بتوان از تخریب آنها جلوگیری کرد.
6. گزاره بنیادین دوم: قدرت قابلیت تأثیرپذیری است.
پس بنابر آنچه گفته شد، قدرت را میتوان «قابلیت تأثیر پذیری» دانست.
7. قدرت، خواست قدرت است
گرچه پیچیدگی، ویژگی خوبی برای تعیین جهت عمل است، ولی هیچ گاه نباید ویژگی اصلی که خصلت چیرگی است نادیده گرفت. در واژه «خواست قدرت» این «خواست» است که اساسیتر از «قدرت» است. در واقع شرط استعلایی قدرت، خواست است و این خواست از نوع خصلت و روحیه است. برای نشان دادن این اولویت باید این گفته نیچه که «خواست، خواست قدرت است» را وارونه کرد: «قدرت، خواست قدرت است». برای بهتر فهمیدن فرق بین قدرت و خواست قدرت میتوان از تشابه بین این دو نسبت استفاده کرد:
قدرت: خواست قدرت = سرعت: شتاب
یعنی همان گونه که با شتاب کم سرانجام میتوان به هر سرعت بالایی رسید؛ یعنی همان گونه که شتاب بر سرعت ارجحیت «جوهری» دارد، خواست قدرت نیز بر قدرت (تعریف شده بر اساس پیچیدگی) ارجحیت دارد.
مفهوم خواست قدرت را میتوان در مفهوم توحید نهفته دید. توحید حرکت به سوی انسجام است و بنابراین حرکت به سوی خود (دیگری) آگاهی. البته این خودآگاهی با خودآگاهی روانی فرق دارد. این مفهوم توحید یعنی خواست به انسجام رسیدن با محیط، یعنی فرای از خود رفتن و به پیچیدگی محیط شدن و در نهایت همجسم شدن، یا به یک جسم در آمدن با پدیدههای محیط! و شرط این انگیزه وحدتگرا همانا باز بودن است .
خصلت و یا روحیه چیرگی را میتوان بر اساس عشق به حیات فهمید. عشقی که تشنه حیات است و از رشد و تغییر نمیترسد. برعکس روحیه غالب شدن را میتوان بر اساس تنبلی،ترس از حیات، ترس از تغییر و رشد و به خصوص ترس از، از دست دادن هویت ثابت فهمید.
در اینجا نیز لازم است تا به نکتهای اساسی اشاره شود. در اینکه با درگیری با مشکلات، انسان پیچیدهتر شده و در نتیجه متکاملتر میشود شک نیست. ولی این پرسش نیز همیشه مطرح خواهد بود که به کدام مشکل باید درگیر شد؟ به مبارزه برای نجات دلفینها باید پرداخت یا با فاشیستهای کنونی جهان درگیر شد؟ نکته این است که باید همیشه کل را در نظر گرفت. یعنی همان گونه که در حج بهطور نمادین و سمبلیک اول باید شیطان بزرگ را رجم کرد، همیشه باید ضد انسانیترین و قویترین نیروی ضدبشریت را در نظر گرفت. چرا؟ چون درگیر شدن با قویترین نیرو، به بالاترین درجه انسان را پیچیده میکند. آنها که کل را به حساب نمیآورند، دستخوش اشتباهات و فجایع وحشتناکی میشوند: علم برای علم و هنر برای هنر که به علم و هنر برای قدرتمندان خواهد انجامید و گرچه این نظر کاملاً مخالف هنجار معمول جامعه است، ولی آیا در این صورت نه فقط اپنهایمرها و بیل گیتسها، بلکه دانشمندان، هنرمندان، پزشکها، کارمندان و بهطور کلی همه کسانی که پیامدهای عملشان را برای کل در نظر نمیگیرند، از نظری شریک جرم جنایتکار جهانی نیستند؟
8 . تزاحم بین هنر و حقیقت (در جواب به سؤال آخر)
پرسش آخر این بود که چگونه میتوان تزاحم بین انس انسان به زندگی و تکامل را رفع کرد؟ با توضیحاتی که در طول مقاله داده شد، این سؤال را باید اینگونه طرح کرد: چگونه میتوان تزاحم بین روح ثقل، سنگینی یا تنبلی مردم و ضرورت رشد و فرای خود رفتن را به نفع رشد حل کرد؟ یا سادهتر اینکه چگونه میتوان جامعه را رشد داد؟
این پرسش را میتوان در دو سطح پاسخ گفت در سطح اول، دموکراسی نمایندگی به عنوان بیانگر تنبلی عمومی در مقابل رشد و تحول فهمیده میشود. این وظیفه پیشروان جامعه است تا با یادآوری و سیستمسازی جامعه را تشویق به جلوروی کنند (و اگر چنین نکند، پیشرو نیستند). نکته این است که (چنانکه در مقاله «مبانی فلسفی جنبش اصلاح گری» نیز بدان اشاره شد) سیستمی فرمال (حقوقی) بهتر از دموکراسی نمایندگی نمیتوان داشت، ولی این سیستم غیر فرمال (حقیقتی) است که باید به دنبال ایجاد و حفظ دموکراسی مشارکتی باشد. نه تنها دموکراسی نمایندگی، که هیچ سیستمی نمیتواند دموکراسی اصیل را تضمین کند. اگر ملتی بعد از دورانی تحمل ظلم به این فکر که با یک کوشش مقطعی و مشت گره کردن و شهید دادن همه چیز درست میشود، به ایجاد یک انقلاب سیاسی بسنده کرد و بعد رفت و در خانه نشست، آنگاه است که شاهد به روی کار آمدن قدرتطلبان، فرصتطلبان و دلالان خواهیم شد، و در نهایت این ملت گرفتار سلطنت دلالان خواهد شد.
در سطح دوم و عمیقتر، میتوان به تزاحمی که بین تحول و «انس به زندگی» وجود دارد فکر کرد. نیچه بهطور عملی به این تزاحم فکر میکند، یعنی فقط نمیگوید که تحول بهتر است، بلکه به این فکر میکند که چگونه میتوان آن را عملاً به وجود آورد. یعنی او به دینامیزم ارتباط «انس به زندگی» و تحول فکر میکند. او دو قطب این تزاحم را در نهایت، حقیقت و هنر میداند. انس به زندگی یعنی علاقه به ثبات و در عادات و قوانین ثابت زندگی کردن. زمانی که جامعه آمادگی گذشتن از آن حقیقت یا قانون را داشت، هنر باید حقیقت بعدی را خلق کند. به این دلیل است که نیچه در بخشی از کتاب خواست قدرت از «انضباط و پرورش» صحبت میکند. وظیفه قانون این است که جامعه را به آن شکل درآورد و آماده کند تا پذیرایی قانون بعدی شود. یعنی هر قانون مهم است ولی در دوره خود، در انتهای آن دوره باید به کناری گذاشته شود و خالقان یا مجاهدان واقعی جامعه قانون جدیدی وضع و پیشنهاد کنند.
در انتها به نکتهای بسیار اساسی اشاره میکنم و آن اینکه، رشد و در پی آن تکامل، مقولهای فراتر از پیچیدگی فیزیکی است. پیچیدگی فیزیکی؛ پدیدهای که پیچیدگی روحی هم دارد مثل نوک کوه یخ است. برای بحث اصلی این نوشته، بر این نکته باید تأکید کرد که روحیه، ریشه اصلی خواست قدرت است که به دو نوع کلی قابل تقسیم است؛ روحیه سروری و روحیه بردگی. برای ما که استبدادزده هستیم، شناخت این بردگی و تمام مظاهر آن در زندگی روزمره، ساختار جامعه و کلاً فرهنگمان از حیاتیترین وظایف است.
اشاره
1. تبیینهای توحیدی نظرات غیر الاهی نیچه
نکته بسیار مهمی که شایان توجه است، تفسیر سخنان بلند و والای قرآن کریم با محتوای اندیشههای نیچه، و نیز شرح سخنان اومانیستی و مادی او باآیات الاهی میباشد. این کار در حقیقت التقاتی بیپشتوانه است که به اصطلاح علما، «مالایرضی صاحبه»؛ وانگهی این بیرضایتی از هر دو جهت است. هم از جهت قرآن و هم از جهت نیچه.
در این راستا باید به تفسیر نادرست «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» اشاره کرد. این تفسیر در حالی صورت میگیرد که نه محتوای آیه به طور صحیح معنی و ترجمه شده، و نه سازگاری میان این آیه و اندیشه خواست قدرت نیچه.
آیه مذکور به غلط «از خداییم و بسوی او باز میگردیم» ترجمه شده است. درحالیکه معنای صریح آیه، بر اساس ادبیات عرب و زبان گفتاری قرآن، عبارت است از اینکه: «ما مختص به خداییم و به او باز میگردیم»؛ چرا که تعبیر آیه «إنّا لِلّهِ» است ،نه «مِنَ اللّهِ...» این ترکیب محتوای عالی «لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ»(1) «لِلّهِ ما فی السَّماواتِ وَ ما فی اْلأَرْضِ»(2)، و سایر آیاتی است که اختصاص، ملک، میراث، و غیب هستی به حق تعالی را میرساند. با اینکه مبدأ بودن الله بر هستی حقیقتی است که سایر آموزههای قرآنی به ما میآموزد نظیر «قُلِ اللّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ».(3) و باید توجه تام به این مسئله داشت که اختصاص مطلق هستی به حق تعالی است که رجوع نهایی به آن ساحت را توجیه میکند نه مبدأ بودن بر هستی و اثبات رجوع بر حق، همراه مبدأ بودنش، نیاز به دلیل و توجیه دیگری غیر از مبدئیت دارد.
______________________________
1. آلعمران، 3: 189
2. بقره، 2: 284
3. رعد، 13: 16
______________________________
نکته بعدی که پراهمیت است اینکه «از خداییم» پیشفرض فلسفه نیست بلکه از مهمترین مسائل مستدل و برهانی فلسفه است که تمام براهین و استدلالهای آن هم به وسیله فلاسفه دوره بزرگ اسلامی ارائه و تبیین شده و ریشه در آمورههای توحیدی معارف اسلامی دارد. آری فرض گرفتن هستی در مبانی معرفتشناختی فلاسفه غرب (مثل دکارت، مالبرانش، و دیگران) که از مبانی والای فلسفه اسلامی به دورند، امری مسلم است ولی در فلسفه اسلامی، این مسئله پیشفرض نیست بلکه برهان و دلیل است.
مسئله دیگر، نسبت دادن تناقض و پارادوکس به آیه مزبور است؛ که با توجه به توضیح قبل توهمی بیش نیست. چرا که اساسا این آیه «از خدا و به خدا» را مطرح نمیکند بلکه «اختصاص بازگشت به خدا» را مطرح میکند. و شبهات و پارادوکسهای مزبور (پارادوکس زنون و آگوستین و...) هیچ ربطی به مسئله وجود ندارد. و اینکه نویسنده چگونه مسئله حرکت و شتاب را به مسئله وجود و مبدئیت حق تعالی ارتباط داده است، هیچ دلیل و مبنایی در دست نیست. و اساسا قلم نویسنده در این زمینه شتابزده و غیر متخصصانه است.
نکته دیگر تبلیغ و ترویج نیچه در قالب و صورت به ظاهر مذهبی است. همانگونه که اشاره رفت، اساسا نیچه هیچ رضایتی نسبت به تفسیر و توضیح قرآنی و مکتبی نظریاتش ندارد، چرا که اگر میداشت خودش نظراتش را در رهیافتههای اسلامی ارائه میکرد. و در حقیقت اندیشه خواست قدرت او خاستگاه و ساختار اومانیستی و غیر الاهی دارد و هیچ راه توجیهی برای توضیح توحیدی اسلامی نظراتش وجود ندارد، تا بخواهیم او را با آموزهای اسلامی توضیح دهیم.
نکته پایانی نیز به تشریح اسلامی مسئله باز میگردد. اگر قرار است تکامل وحیات را با پشتوانه قرآنی تقریر و تبیین کنیم گستره آموزههای مکتبی اسلامی به این مهم سزاوارتر است تا اندیشههای نیچه. مثلاً کتابهای «فلسفه تاریخ»، «انسان وسرنوشت» و «تکامل اجتماعی انسان» از استاد مطهری در چنین راستایی شکل گرفته است که بهتر بود نویسنده محترم مقاله به این مسئله، توجه اساسی مبذول میداشت.
2. تعریف باخدا
نویسنده در شرح تفسیر به سوی خدا نکته به ظاهر منطقی و توحیدی را ذکر کرده است که جای تأمل فراوانی دارد. ایشان مینویسد: «ولی این خوبی چیزی را برای ما دراین بحث روشن نمیکند. چون با خدا تعریف میشود». براساس آموزههای توحیدی که ازمکتب انسانساز و الاهی پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم و اهل بیت علیهمالسلام برخاسته است، معرفتیابی نسبت به تمام اشیای عالم و شناخت هر پدیدهای در قلمرو معرفت انسان، فقط و فقط با خداست که تحقق مییابد. از لحاظ منطقی، تعریف اشیا باید با امری شناخته شدهتر از مورد تعریف باشد (به اصطلاح، معرّف (با کسر راء) اجلی و اعرف از معرّف (با فتحه راء) باشد)، و از لحاظ مکتبی، جلیترین و شناخته شدهترین حقیقت هستی که در تار و پود تمام اشیای عالم رخنه و حضور دارد خداست به تعبیر حضرت امیر علیهالسلام ، «داخلٌ فی الاشیاء لا بالمماز جتة» و مگر برای غیر خدا وجود استقلالی است که خدا را با او شناخت؟ به تعبیر دعای عرفه، أیکون لغیرک من الظهور مالیس لک حتی یکون هوالمظهرلک، اساسا خدا کی خائب و مخفی شده است که دلیلی به او راهنما باشد؟ درحالیکه همه چیز با او شناخته می شود. (دعای عرفه: «متی غِبتَ حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک». پس خوبی که با خدا تعریف شده، لزوما روشن است چراکه هر آنچه با خدا تعریف شود روشنترین خواهد بود.
نکته بعدی این است که قیاس مزبور (یعنی ... و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف میشود...) اعتبار منطقی بامطلب ندارد.
نکته سوم مسئله «شدن به سوی خداست». اگر خوبی با خدا تعریف میشود الیه راجعون نیز با او تعریف میشود و در حقیقت همه اشیا با خدا تعریف میشوند. و اگر با خدا تعریف میشود پس مفهوم و ترتیب این شدن روشن است و بدیهی. و فقط توضیح بیشتر به خود میطلبد که در سرتاسر مکتب معرفتی حکمت متعالیه ملاصدرا، و مکتب عرفانی ابن عربی،تبیین و تشریح شده است و کمترین نیازی به اندیشههای ناسازگار با روح آموزههای قرآنی مثل نیچه ندارد.
نکته پایانی درباره شدن و تعریف با خدا، به برداشت مفهوم شدن از آیه و عدم وضوح آن برمیگردد. یعنی راجعون را به شدن و تغییر تفسیر و معنی کردن جای بسی تدبر و تأمل دارد؛ زیرا معنی شدن، محتوای آیاتی نظیر «وَ إلَیْهِ الْمَصیرُ»(1) است نه رجوع. و برداشت و تفسیر شدن از راجعون کاملاً خطاست. در واقع امر، یک نوع شتابزدگی در تطبیق مسئله حیات و تکامل دراندیشه نیچه با قرآن رخ نموده است که نویسنده برای توجیه این تطبیق، بدون بررسی دقیق آیات قلمفرسایی کرده است.
علاوه بر نکات مذکور، تعریف خدا با گزاره «حیات تجلی خداست» است که محل اشکال است. گفته آمد که همه اشیا با خدا تعریف میشوند و خدا جلیترین حقیقت وجودی را داراست که در شناخته شدن اشیا معرف قرار میگیرد. پس خطاست که خدا را با گزاره مزبور تعریف کنیم.
3. استنتاجهای ذوقی و بدون پشتوانه
نویسنده محترم در جای جای مقاله، اظهارات ذوقی و بیاعتباری (از لحاظ منطقی و ارتباط با مطلب) را در قالب قیاسهای منطقی مطرح کرده است مثلاً عبارت زیر را از نظر میگذرانیم:
«شدن هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی
______________________________
1. غافر، 40: 3
______________________________
خداست و خدا لزوما خوب است...»، «گزارهای که خدا را از حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خداییاش را در حیات متجلی میکند...»، «... پس در اولین نگاه، حیات انسانی را میتوان با دو ویژگی خلاقیت و امکان شناخت...» و... استنتاجهای قیاسی از این قبیل در سرتاسر مقاله فراوان است. اما تقریبا هیچیک از آنها نمیتوانند اثبات کننده مدعیات نویسنده باشد زیرا ارتباط منطقی (صوری و مادی) بین مقدمات قیاسها و نیز ارتباط قیاسها با ادعاها یا اصلاً وجود ندارد و یا به خوبی روشن نشده است.
4. تعریف پیچیدگی
نویسنده خواسته است تا با مثال گل و کوزه، و پدید آمدن هر دوی آنها از خاک، تکامل (رشد) و پیچیدگی را به نوعی تعریف و ترسیم کند. درحالیکه پیچیدگی نه دلیل تکامل است و نه ارتباط ذاتی با حیات متکامل دارد. و بسا موجود به ظاهر سادهای در طبیعت و خلقت موجود باشد (مثل مجردات وبرخی از موجودات ساده نظیر انگل و ویروس و...) که پیچیدگیاش بیشتر از موجودات مرکب و پیچیده دیگر باشد.
اساسا تبدیل انرژی به پیچیدگی، مسئله شاعرانی است و هیچ پشتوانه علمی (فیزکی و ریاضی) ندارد. و نمیتوان به سادگی نتیجههای عام فلسفی گرفته، از پیچیدگی حاصل از «تبدیل انرژی به ساختار»!؟ به پدیدههای پیچیده انسانی (تغییر فناوری و...) رسیده، و ساختارهای اجتماعی انسانی (مصونیت و عدم مصونیت آنها) را با بحث پیچیدگی توضیح داد.
نکته دیگر اینکه اگر پیچیدگی بهطور مطلق و عام ویژگی حیات و تکامل آن است، دیگر انگیزه و دلیلی رهگذر تنازع بقا و خواست قدرت نیچه را به ذات حیات ارجاع داده و توجیهی به ظاهر عقلی یا عقلانی برای آن تراشید. زیرا اگر پیچیدگی ویژگی ذاتی برای حیات است ربطی به تعادلهای اجتماعی نخواهد داشت و پیروزی قوی بر ضعیف هیچ شاهدی برای آن نخواهد بود. و دلیل برای حرکت تکاملی نامیدن حرکت حیات به پیچیدهتر شدن، نیست و نمیتوان به این سادگی چنین نتیجهگیری از مطالب مطرح شده به دست آورد.
در این راستا ناسازگاری واضح و صریحی بین ادعاهای نویسنده به چشم میخورد. زیرا در جایی مینویسد «این پیچیدگی بیارزش است»، و در ادامه نیز به صراحت مینویسد «همه چیز به سمت پیچیدگی میرود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است». البته این اشکال در صورتی وارد است که پیچیدگی را ذاتی حیات بدانیم همانگونه که نویسنده ادعا کرده است. و الا اگر پیچیدگی را ذاتی حیات ندانیم و چنانکه در میان فلسفه طبیعی و فیزیکدانان بزرگ مطرح و شایع است، معتقد باشیم که طبیعت و حیات همیشه ساده هست و ساده عمل میکند و با سادهترین راهها و فرایندها ساختار کمالی و رشد خود را به ظهور میرساند، چنین اشکالی پیش نمیآید. و در حقیقت اشکال اندیشه نویسنده درباره ذاتی بودن پیچیدگی بر حیات، همین مسئله است.
5. خلط میان تکامل حیات و تکامل اجتماعی انسان
در این نوشتار میان دو حیطه «تکامل و رشد اجتماعی انسان» و «تکامل حیات» خلط شده است. حیطه مبحث «تکامل اجتماعی انسان» مسائلی نظیر انسان و سرنوشت، اختیار، ارتباط انسان با همنوعان دیگر، تأثیرپذیری او و رشد ساختارهای اجتماعی جوامع بشری است درحالیکه این حیطه بخش بسیار ناچیزی از مبحث «تکامل حیات» به شمار میرود. و محدود کردن مسئله تکامل حیات به تکامل اجتماعی انسان در بین اقوام و تمدنهای گوناگون و یک مغالطه آشکار است. در حقیقت مسئله بومیان آمریکای جنوبی و اروپایی، تمدن ایرانیان، یونانیان و... که نویسنده تحت عنوان «پیچیدگی ویژگیهای حیات به عنوان دنیای زنده» مطرح کرده است نه به عنوان حیات به طور مطلق بلکه به عنوان تکامل اجتماعی انسان مطرح است و عنوان مطلب نویسنده تناسبی با محتوای مطلب وی ندارد: زیرا مسئله مورد توضیح نویسنده یک مسئله جامعهشناختی و فلسفه علم اجتماعی است نه فلسفه حیات که مسئلهای هستیشناختی یا جهانشناختی است.
ارتباط دادن این مسئله به خواست قدرت نیچه نیز فقط با عنوان مذکور تناسب و توجیه دارد نه با عنوان مطلق تکامل حیات.
6. مشکل اساسی حق آوردی قدرت
نویسنده تحت عنوان «سوء تفاهم بزرگ» مشکل اساسی را مطرح میکند، و به ظاهر در صدد حل آن بر میآید. اما در توجیه و حل آن مشکل، از ادعای پیچیدگی و تکامل خود توفیقی نمییابد. مسئله از این قرار است که «از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سوی دیگر اگر چنین باشد نازیها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق!. در حل این معضل روی آوردن به فرق نهادن میان قدرت و امکان قدرتمندتر شدن، خالی از ایراد نیست. چرا که این فرق نهادن یک امر انتزاعی و ایدهآلی است و در واقع به دور از وقایع مسلم تاریخی. در این راستا اگر پیچیدگی، قدرت و تکامل ارتباط ذاتی و بنیادی با مسئله حیات داشته باشند هیچ ناسازگاری از نوع مواردی که نویسنده از نازیها و دیگر نحلهها مطرح میکندبه وجود نخواهد آمد. وانگهی ترسیم باید و نبایدهای اخلاقی برای فرقههایی که مقهور جاهطلبی و برده قدرتهای نفسانی و شیطانی شدهاند امری به شرط شوخی و طنز است. پس فرق نهادن میان چیرگی و غالب شدن شبیه مسئله تبدیل اصلاح و لغت خدا ستیزی نیچه به خداگریزی است. و باید توجه داشت تبدیل اصطلاحی به اصطلاح دیگر که مشکلی را حل نمیکند.
نکته اساسیتر از مشکل مطرح شده از سوی نویسنده، مسئله چیرگی یا غالب شدن (هر دو درطول تاریخ سلاطین جور و علیه ائمه بزرگوار دین به نوعی وجود داشته است) حاکمان جوری مثل معاویه و یزید بر امام علی، امام حسن و امام حسین علیهالسلام است که در فلسفه تاریخ یکی از مهمترین مسائل به شمار میرود. نویسنده، با راهحل مزبور نمیتواند هیچ توجیه و تبیین درست و حقی از این مسئله ارائه دهد و معضل چیرگی و غالب شدن باطل بر حق در طول تاریخ همچنان بر جای خود باقی است.
مسئله دیگر که درباره حیات انسانی بسیار حائز اهمیت است و توجه به آن بسی بیشتر شایسته است، خلط میان آیه «إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» با تکامل اجتماعی انسان میباشد. آیه مزبور مراتب عالی از تکاملهای اخلاقی، روحی، معنوی، را بیان مینماید که منحصر کردن بحث تکامل ازسوی نویسنده در تکامل حیات اجتماعی بسی جور در حق معارفی است که در ذیل آیه مزبور مطرح است. آن هم از نوع انحصاری که توضیح و تبیین آن را از اندیشههای اومانیستی و نهیلیستی نیچه ساخته و پرداخت که نویسنده بدون کمترین دلیل و مبنای صریح و شفافی به آن دست زده است.
البته این انحصار در تفسیر، توجیهی است برای اندیشههای نادرست سیاسی ـ اجتماعی و فلسفی (که به فلسفهبافی نزدیکتر است تا فلسفه) نیچه در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و مجامع علمی ایران. چنانکه در بند هشتم از مقاله، نویسنده بدان تصریح کرده است.