آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در پی درج مقاله «مبانی فلسفی جنبش اصلاح‏گری» از دکتر شهریار شفقی در شماره 25 نشریه، از سوی مدیر مسئول نشریه پرسش‏های ذیل جهت دریافت توضیحات بیشتر، برای ایشان ارسال شد: 1. در مقاله به نقل از نیچه بدین مضمون گفته‏اید که اصل حیات ملاک و معیار تمیز بالندگی از افول‏یابندگی است. برای تقریب به ذهن و توضیح سؤال فوق به کاری که مرحوم حنیف‏نژاد در جزوه «تکامل» به آن پرداخت اشاره می‏کنم. وی می‏گفت: مقولاتی بالنده‏اند که در جهت تکامل باشند و مقولاتی افول‏یابنده یا غیر بالنده‏اند که سد راه تکامل باشند. وی برای تکامل چند ویژگی قائل بود: الف) سمت‏داری و جهت‏داری؛ ب) پیچیدگی و سازمان‏یافتگی، حرکت از ساده به پیچیده؛ ج) تکامل مارپیچی؛ یعنی حرکتی که «دور» در آن وجود ندارد و هر تکراری در افق بالاتری صورت می‏گیرد. با این مقدمه فرق بین «اصل حیات» نیچه و «اصل تکامل» که حنیف‏نژاد به‏کار می‏برد، چیست؟ 2. بدین مضمون گفته شده که اصل حیات «کیفیت مقدسی» است که به «کمیت» تبدیل نمی‏شود. بنابراین آیا نیچه تعریفی برای حیات ارائه داده است و به عبارتی اصل حیات عینیتی هم دارد؟ 3 . توضیح این مطلب کلید حل بسیاری از مشکلات است. دکتر شریعتی می‏گفت: «همیشه بین اصل تحول و تکامل با وضعیت موجود یعنی انس به زندگی، تضادی وجود دارد». از یک سو ممکن است اکثریت مردم به نوعی با زندگی انس گرفته باشند و از سوی دیگر همه چیز در حال تکامل و تحول است. دموکراسی به معنای اکثریتی آن، جانب انس به زندگی را خواهد گرفت و در برابر تکامل و تحول مقاومت خواهد کرد. به نظر شما این تضاد چگونه قابل حل است؟

متن

چشم‏انداز، ش 32، تیر و مرداد 84
نویسنده در ابتدا اشاره می‏کند که در نامه فوق سه پرسش اصلی مطرح شده است که اینک به آنها پرداخته می‏شود. این سه پرسش از این قرارند:
1. آیا نیچه تعریفی برای حیات ارائه داده است؟ به عبارتی آیا اصل حیات، عینیتی هم دارد؟
2. فرق بین اصل حیات نیچه و اصل تکامل که حنیف‏نژاد مطرح می‏کند، چیست؟
3. تضاد بین تکامل و علاقه به زندگی در جامعه چگونه قابل حل است؟
ایشان می‏گویند: من در مقاله مبانی فلسفی جنبش اصلاح‏گری، واژه «اصل حیات» را به‏کار نبرده بودم. البته در یک‏جا بین حیات و شکلی از آن فرق قائل شدم: «اخلاق اصیل حکم می‏کند که رشد انسان‏ها (حیات) را اصل بگیریم و نه شکلی از حیات را». با این حال می‏توان از «اصل حیات» به عنوان ویژگی اصلی و ضروری خود حیات نام برد. در این صورت، سؤال شما که «آیا نیچه برای اصل حیات عینیتی هم قائل است؟» به این معنی تلقی می‏شود که آیا در دنیای عینی می‏توان مشخصاتی را تعیین کرد که بر اساس آنها بتوان نیروهای بالنده(در جهت حیات) و کمتر بالنده را تفکیک کرد؟ دیگر اینکه آن سه ویژگی‏ای که از طرف مرحوم حنیف‏نژاد برای تکامل مطرح می‏کنید در واقع در یک مشخصه خلاصه می‏شوند: پیچیده‏تر شدن. یعنی هر آنچه متکامل‏تر شده، پیچیده‏تر نیز شده است... .
دکتر شفقی در ادامه می‏نویسند:
1. معنی حیات
اصل معاد و این بیان آن در قرآن که: «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛(1) از خداییم و به سوی او باز می‏گردیم» راهنمای روشنی برای فهم نسبی معنی حیات است که می‏تواند راهگشای ما نیز باشد. اینکه «از خدائیم» یعنی از هستی هستیم پس موجود هستیم پیش فرض مطلق فلسفه است. اما اینکه «به سوی او باز می‏گردیم» احتیاج به فهم و روشنگری دارد.
إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ؛ اگر از خداییم که دیگر چرا به سوی او بازگردیم؟! از همین ابتدا با مقوله‏ای تناقض گونه و
پارادوکسی روبه رو می‏شویم. گویی بحث از «بودن» نیست، بلکه از «شدن» است و چه بسا که «بودن» خود اصلاً «شدن» باشد و این شدن به عنوان تغییر و حرکت، پارادوکس‏های بسیاری را در تاریخ فلسفه آفریده است که نشان می‏دهد عقلانیت خطی و متافیزیکی قادر به حل و هضم آن نیست. این «شدن» هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی خداست و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف
______________________________
1. بقره، 2: 156
______________________________
می‏شود. ولی این «خوبی» چیزی را برای ما در این بحث روشن نمی‏کند. چون با خدا تعریف می‏شود. پس هنوز باید بدانیم به سوی خداگونه‏تر شدن، برای ما موجودات، خدا خدایی‏اش را در حیات متجلی می‏کند اما این تجلی نخست در خود ما ظاهر می‏شود. پس خداگونگی را باید از خود و از حیات آموخت. به نظر می‏آید که به نقطه اول که سؤال اصلی بود (حیات) بازگشتیم: حیات ← معاد ← خدا← حیات. گزاره‏ای که خدا را به حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خدایی‏اش را در حیات متجلی می‏کند. اما این گزاره (غیر از خدا و حیات) چیز دیگری هم دارد که تا اندازه‏ای خدا را تعریف می‏کند: حیات تجلی خداست. خدا خلق می‏کند؛ خدا متجلی می‏کند. پس انسان که خداگونه است نیز خلق می‏کند و حیات (انسانی) در واقع این خلق کردن [شدن] است، اما انسان که بیشتر خداگونه است و هدیه عظیم آزادی را بر شانه می‏کشد، با انتخابی عجیب روبه‏رو است: می‏تواند خلق شود(خلاقیت) و می‏تواند مکث کند و خلق نشود(امکان). پس در این اولین نگاه، حیات انسانی را می‏توان با دو ویژگی خلاقیت و امکانیت شناخت.
2. در نظر اول، ویژگی حیات به عنوان دنیای زنده، پیچیدگی است.
کوزه‏ای که از خاک ساخته شده و گلی که از خاک روییده است، اگر چه هر دوی آنها از خاک ساخته شده‏اند اما از آن بسیار متفاوت‏اند. به عام‏ترین مفهوم، آنها از خاک پیچیده‏ترند. در فرایند خلق کردن است که تبدیل انرژی به ایجاد ساختار و پیچیدگی می‏انجامد. پس در نگرش ابتدایی به حیات، خلق شدن را این‏گونه می‏توان فهمید: اگر به پیدایش انسان و تمدن روی زمین از بدو پیدایش زمین تا به حال با سرعت صد سال در ثانیه بنگریم، آسان خواهد بود که ببینیم در زمین پرآشوب، پرانرژی و کم‏نظیر، کم کم با صرف انرژی، نظم، ساختار و پیچیدگی پدید آمده است. نتیجه ساده‏ای که از این روند می‏توان گرفت این است که جهت حیات به سمت پیچیده‏تر شدن است(با تعریف ریاضی و فیزیکی آن).
انسان پیچیده ساختارهای پیچیده‏ای همچون سازمان‏های اجتماعی، نظام حقوقی و به تبع آنها فن‏آوری‏های پیچیده خلق می‏کند. پس ویژگی دوم حیات (دنیای زنده)، به ظاهر پیچیدگی است. از دید نیچه دنیای زنده و حتی دنیای جمادات نیز به سمت پیچیده‏تر شدن می‏روند. به عبارت دقیق‏تر یک پدیده ممکن است در طول زمان، پیچیدگی‏اش را زیاد کند و یا آن را از دست بدهد ولی هیچ گاه به تنهایی رخ نمی‏دهد، بلکه در رابطه با دیگر پدیده‏ها معنی می‏دهد. پس نکته‏ای که باید به آن توجه کرد این است که این پیچیدگی باید در رابطه با دیگر پدیده‏های دنیا به وجود آید. مثلاً اگر قبیله‏ای برای خود ساختارهای بسیار پیچیده‏ای در تئوری ارواح به وجود آورد، ولی از دنیای واقعی در اطراف خود بی‏خبر بود و فقط تفسیری بسیار ساده از آن داشت، این پیچیدگی بی‏ارزش است چراکه این یک سانحه طبیعی یا حمله قبیله‏ای دیگر به آنها، سیستمشان را نابود خواهد کرد. دقت کنیم که پیچیدگی مورد نظر فقط ذهنی نیست؛ سیستم مصونیت بدن و پادزهرهای موجود در آن درجه پیچیدگی خود را دارد که در روبه رو شدن با میکروب‏ها و ویروس‏های موجود در محیط خود را نشان می‏دهد. بومیان مستقر در آمریکای جنوبی و شمالی که سیستم مصونیت بدنشان از اروپاییان ساده‏تر بود، در اولین برخورد با آبله تعداد زیادی از جمعیت خود را از دست دادند.
نکته‏ای دیگر اینکه همیشه پیچیدگی در یک زمینه یا حیطه مستقل بیشتر می‏شود. ولی بیشترین درجه پیچیدگی همیشه لزوما متعلق به یک پدیده نیست. اینکه حیات به سوی توسعه می‏رود را همچنین می‏توان ساده‏تر و به این صورت هم فهمید که پدیده‏ها در تعامل با یکدیگر تغییر می‏کنند. بعضی نابود می‏شوند، برخی ضعیف می‏شوند و بعضی دیگر رشد می‏کنند. نکته این است که همیشه در بین پدیده‏ها، دست‏کم یک پدیده رشد می‏یابد. البته در تعامل بعدی، آن پدیده که تا به حال در حال رشد بوده، ممکن است رو به افول باشد، ولی پدیده دیگری را می‏توان یافت که پیچیده‏تر شده است. در یک برهه زمانی تمدن مصریان رشد یافت، زمانی ایرانیان و زمانی دیگر یونانیان... هیچ گاه نیرویی پیدا نمی‏شود که بتواند تمام حیات را نابود کند و پیچیدگی را تقلیل دهد. به عبارت دیگر، همیشه ماکزیمم پیچیدگی در حال ازدیاد است، ولی لزوما این یک پدیده نیست که ماکزیمم پیچیدگی را همیشه از آن خود می‏کند. بلکه تقریبا همیشه در تعامل نیروها، آن نیرویی که پیشتر ماکزیمم پیچیدگی را داشته به دلیل اینکه حالا می‏خواهد غالب شود؛ یعنی به دلیل تنبلی، پیچیدگی‏اش به نیرو یا نیروهای دیگر منتقل می‏شود.
پس می‏توانیم حرکت حیات به سمت پیچیده‏تر شدن را حرکتی تکاملی بنامیم. در این صورت تکامل صرفا بر اساس پیچیدگی تعریف می‏شود و نه برعکس. در اینجا باید مکث کرد و دقت کرد که چه چیزهایی فرض شده‏اند و چه چیزهایی نتایج منطقی این فرض‏ها هستند.
گزاره‏ای که بحث ما تا به حال به آن رسیده، این است که همه چیز به سمت پیچیدگی می‏رود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است. اما چون در این بحث، ما نگاهمان به تفکر نیچه است، باید متوجه باشیم که بحث نیچه از موضوع خواست قدرت شروع می‏شود و در این زمینه است که نامی هم از پیچیدگی می‏برد. یعنی، موضوع اصلی، خواست قدرت است و نه پیچیدگی.
3. گزاره بنیادین اول: هر چیزی نمودی از خواست قدرت است.
اینکه هر چیزی نمودی از خواست قدرت است، بدین معنی است که در هر تغییری خواست قدرت دخالت دارد: خواست، خواست قدرت است. یعنی همه چیز(حیات) در حال تغییر است و این تغییر در جهت افزایش قدرت است. اگر حیات را به معنی دنیای زنده بگیریم، از نظر نیچه «اصل حیات» برابر خواست قدرت است. او از همین مفهوم برای نامیدن اصل حیات انسانی نیز استفاده می‏کند. او حتی دنیای جمادات را نیز پیرو این اصل می‏داند. ولی خواست قدرت چیست؟
می‏بینیم که از نظر نیچه، مشخصه حیات همرنگ محیط شدن و خود را سازگار با آن کردن نیست، بلکه چیرگی بر محیط و تغییر آن است. این مستلزم صرف انرژی و پذیرش تغییر است. این چیرگی به معنی کنترل محیط نیست. برای مثال اگر جوانی از شهر کوچکی به شهر بسیار بزرگ‏تر یا کشور پیچیده‏تری برای درس خواندن یا زندگی برود، با محیط پیچیده‏تر از محیط زندگی قبلی خود روبه رو خواهد شد. برای اینکه بتواند رفتار مناسب را در برخورد با این پیچیدگی داشته باشد باید آن را بشناسد و این شناخت وقت و انرژی و بنابراین پشتکار می‏برد و مشکل است.
4. حیات انسانی: امکانیت به علاوه خصلت تأیید یا نفی
اینکه حیات به سمت توسعه و متکامل شدن می‏رود، که نظر نیچه هم هست و ما نیز به عنوان مسلمان به آن معتقدیم (إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ)، موجب کمرنگ شدن مسؤلیت فردی نمی‏شود. منظور این است که نهایتا ناگزیر از رشد هستیم و اگر رشد نکنیم، فعلاً به سوی خدا نخواهیم رفت. یعنی، این اعتقاد نباید موجب نوعی خوش‏بینی ساده لوحانه شود، که هر چه کنیم مهم نیست، چون بالاخره همه به سوی خدا می‏رویم. بله، ولی خدا هم بی‏نهایت وقت دارد و اگر از پای بنشینیم و به سرعت عمل نکنیم در همان جایی که هستیم خواهیم ماند.
انسان می‏تواند روحیه تأیید حیات را داشته باشد و یا از روی ضعف بترسد و روحیه‏ای منفعلانه پیشه کند و یا لج کند و درگیر عمل تناقض‏آلود خودکشی شود.
5 . سوء تفاهم بزرگ: فرق چیرگی با غالب شدن
در تفسیر فاشیستی از نیچه، حق با زور و قدرت است. نشان برتری نازی‏ها و یا ارتش شرکت‏های فراملیتی (ارتش آمریکا) در این است که توانستند و می‏توانند بر دنیا حاکم و غالب شوند، یعنی که نسبتا هر آنچه را که می‏خواستند یا می‏خواهند می‏توانند نابود کنند.
در اینجا با مشکلی اساسی روبه رو هستیم. از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سویی دیگر، اگر چنین باشد، آن‏گاه نازی‏ها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق! راه‏حل این مشکل در این است که متوجه شویم بین قدرت و امکان قدرتمندتر شدن فرق اساسی وجود دارد. این را هم باید اذعان کرد که متن نیچه به روشنی بین این دو جدایی قائل نمی‏شود که با قرائتی صبورانه‏تر می‏توان دید که منظور او از قدرت، امکان قدرتمندتر شدن است.
پس اینکه امپریالیزم نسبتا توانسته بر دنیا حاکم شود، دلیل بر قوی بودن آن نیست، بلکه فقط نشان می‏دهد در چند حیطه (به خصوص نظامی) پیچیده‏تر است. آنکه واقعا پذیرای پیچیدگی حیات است، به رشد می‏پردازد تا به نابودی.
چیرگی با غالب شدن فرق دارد. سیستم الف وقتی بر سیستم ب چیره است که مدلی نسبتا کامل از سیستم ب در خود داشته باشد. در این صورت می‏داند که قوانین و امکانات حرکت ب چیستند و بنابراین می‏داند که چگونه می‏تواند آن را رشد دهد. اگر گرگی توانست به بره‏ای حمله کند و آن را بدرد، این توانستن چیرگی نیست، بلکه غالب بودن است. ولی اگر چوپانی بره‏ای را رشد داد، آن چیرگی است. تخریب، آسان‏تر از سازندگی است.
پس ویژگی تکامل چیست؟ آیا پیچیدگی برابر قدرت است؟ خیر. آنکه بیشتر پذیرای توسعه محیط خود و به تبع آن توسعه خویش است، قوی‏تر یا متکامل‏تر است. نازی‏ها پیچیده‏تر از کولی‏ها بودند ولی قوی‏تر یا متکامل‏تر نبودند. قدرت ـ به معنی امکان قدرتمندتر شدن ـ ایجاب می‏کرد که به جای جنگ جهانی، نازی‏ها درگیر آموزش جهانی شوند، که پیش‏شرط آن هم گسترش دموکراسی (نظام شورایی) است. در رویارویی با گروهی تبهکار وآدمکش که پیچیدگی خاص خود را دارند، باید پیچیدگی‏شان را دریافت و فهمید که منطق حرکتشان چیست تا بتوان از تخریب آنها جلوگیری کرد.
6. گزاره بنیادین دوم: قدرت قابلیت تأثیرپذیری است.
پس بنابر آنچه گفته شد، قدرت را می‏توان «قابلیت تأثیر پذیری» دانست.
7. قدرت، خواست قدرت است
گرچه پیچیدگی، ویژگی خوبی برای تعیین جهت عمل است، ولی هیچ گاه نباید ویژگی اصلی که خصلت چیرگی است نادیده گرفت. در واژه «خواست قدرت» این «خواست» است که اساسی‏تر از «قدرت» است. در واقع شرط استعلایی قدرت، خواست است و این خواست از نوع خصلت و روحیه است. برای نشان دادن این اولویت باید این گفته نیچه که «خواست، خواست قدرت است» را وارونه کرد: «قدرت، خواست قدرت است». برای بهتر فهمیدن فرق بین قدرت و خواست قدرت می‏توان از تشابه بین این دو نسبت استفاده کرد:
قدرت: خواست قدرت = سرعت: شتاب
یعنی همان گونه که با شتاب کم سرانجام می‏توان به هر سرعت بالایی رسید؛ یعنی همان گونه که شتاب بر سرعت ارجحیت «جوهری» دارد، خواست قدرت نیز بر قدرت (تعریف شده بر اساس پیچیدگی) ارجحیت دارد.
مفهوم خواست قدرت را می‏توان در مفهوم توحید نهفته دید. توحید حرکت به سوی انسجام است و بنابراین حرکت به سوی خود (دیگری) آگاهی. البته این خودآگاهی با خودآگاهی روانی فرق دارد. این مفهوم توحید یعنی خواست به انسجام رسیدن با محیط، یعنی فرای از خود رفتن و به پیچیدگی محیط شدن و در نهایت هم‏جسم شدن، یا به یک جسم در آمدن با پدیده‏های محیط! و شرط این انگیزه وحدت‏گرا همانا باز بودن است .
خصلت و یا روحیه چیرگی را می‏توان بر اساس عشق به حیات فهمید. عشقی که تشنه حیات است و از رشد و تغییر نمی‏ترسد. برعکس روحیه غالب شدن را می‏توان بر اساس تنبلی،ترس از حیات، ترس از تغییر و رشد و به خصوص ترس از، از دست دادن هویت ثابت فهمید.
در اینجا نیز لازم است تا به نکته‏ای اساسی اشاره شود. در اینکه با درگیری با مشکلات، انسان پیچیده‏تر شده و در نتیجه متکامل‏تر می‏شود شک نیست. ولی این پرسش نیز همیشه مطرح خواهد بود که به کدام مشکل باید درگیر شد؟ به مبارزه برای نجات دلفین‏ها باید پرداخت یا با فاشیست‏های کنونی جهان درگیر شد؟ نکته این است که باید همیشه کل را در نظر گرفت. یعنی همان گونه که در حج به‏طور نمادین و سمبلیک اول باید شیطان بزرگ را رجم کرد، همیشه باید ضد انسانی‏ترین و قوی‏ترین نیروی ضدبشریت را در نظر گرفت. چرا؟ چون درگیر شدن با قوی‏ترین نیرو، به بالاترین درجه انسان را پیچیده می‏کند. آنها که کل را به حساب نمی‏آورند، دستخوش اشتباهات و فجایع وحشتناکی می‏شوند: علم برای علم و هنر برای هنر که به علم و هنر برای قدرتمندان خواهد انجامید و گرچه این نظر کاملاً مخالف هنجار معمول جامعه است، ولی آیا در این صورت نه فقط اپنهایمرها و بیل گیتس‏ها، بلکه دانشمندان، هنرمندان، پزشک‏ها، کارمندان و به‏طور کلی همه کسانی که پیامدهای عملشان را برای کل در نظر نمی‏گیرند، از نظری شریک جرم جنایتکار جهانی نیستند؟
8 . تزاحم بین هنر و حقیقت (در جواب به سؤال آخر)
پرسش آخر این بود که چگونه می‏توان تزاحم بین انس انسان به زندگی و تکامل را رفع کرد؟ با توضیحاتی که در طول مقاله داده شد، این سؤال را باید این‏گونه طرح کرد: چگونه می‏توان تزاحم بین روح ثقل، سنگینی یا تنبلی مردم و ضرورت رشد و فرای خود رفتن را به نفع رشد حل کرد؟ یا ساده‏تر اینکه چگونه می‏توان جامعه را رشد داد؟
این پرسش را می‏توان در دو سطح پاسخ گفت در سطح اول، دموکراسی نمایندگی به عنوان بیانگر تنبلی عمومی در مقابل رشد و تحول فهمیده می‏شود. این وظیفه پیشروان جامعه است تا با یادآوری و سیستم‏سازی جامعه را تشویق به جلوروی کنند (و اگر چنین نکند، پیشرو نیستند). نکته این است که (چنان‏که در مقاله «مبانی فلسفی جنبش اصلاح گری» نیز بدان اشاره شد) سیستمی فرمال (حقوقی) بهتر از دموکراسی نمایندگی نمی‏توان داشت، ولی این سیستم غیر فرمال (حقیقتی) است که باید به دنبال ایجاد و حفظ دموکراسی مشارکتی باشد. نه تنها دموکراسی نمایندگی، که هیچ سیستمی نمی‏تواند دموکراسی اصیل را تضمین کند. اگر ملتی بعد از دورانی تحمل ظلم به این فکر که با یک کوشش مقطعی و مشت گره کردن و شهید دادن همه چیز درست می‏شود، به ایجاد یک انقلاب سیاسی بسنده کرد و بعد رفت و در خانه نشست، آن‏گاه است که شاهد به روی کار آمدن قدرت‏طلبان، فرصت‏طلبان و دلالان خواهیم شد، و در نهایت این ملت گرفتار سلطنت دلالان خواهد شد.
در سطح دوم و عمیق‏تر، می‏توان به تزاحمی که بین تحول و «انس به زندگی» وجود دارد فکر کرد. نیچه به‏طور عملی به این تزاحم فکر می‏کند، یعنی فقط نمی‏گوید که تحول بهتر است، بلکه به این فکر می‏کند که چگونه می‏توان آن را عملاً به وجود آورد. یعنی او به دینامیزم ارتباط «انس به زندگی» و تحول فکر می‏کند. او دو قطب این تزاحم را در نهایت، حقیقت و هنر می‏داند. انس به زندگی یعنی علاقه به ثبات و در عادات و قوانین ثابت زندگی کردن. زمانی که جامعه آمادگی گذشتن از آن حقیقت یا قانون را داشت، هنر باید حقیقت بعدی را خلق کند. به این دلیل است که نیچه در بخشی از کتاب خواست قدرت از «انضباط و پرورش» صحبت می‏کند. وظیفه قانون این است که جامعه را به آن شکل درآورد و آماده کند تا پذیرایی قانون بعدی شود. یعنی هر قانون مهم است ولی در دوره خود، در انتهای آن دوره باید به کناری گذاشته شود و خالقان یا مجاهدان واقعی جامعه قانون جدیدی وضع و پیشنهاد کنند.
در انتها به نکته‏ای بسیار اساسی اشاره می‏کنم و آن اینکه، رشد و در پی آن تکامل، مقوله‏ای فراتر از پیچیدگی فیزیکی است. پیچیدگی فیزیکی؛ پدیده‏ای که پیچیدگی روحی هم دارد مثل نوک کوه یخ است. برای بحث اصلی این نوشته، بر این نکته باید تأکید کرد که روحیه، ریشه اصلی خواست قدرت است که به دو نوع کلی قابل تقسیم است؛ روحیه سروری و روحیه بردگی. برای ما که استبدادزده هستیم، شناخت این بردگی و تمام مظاهر آن در زندگی روزمره، ساختار جامعه و کلاً فرهنگمان از حیاتی‏ترین وظایف است.
اشاره
1. تبیین‏های توحیدی نظرات غیر الاهی نیچه
نکته بسیار مهمی که شایان توجه است، تفسیر سخنان بلند و والای قرآن کریم با محتوای اندیشه‏های نیچه، و نیز شرح سخنان اومانیستی و مادی او باآیات الاهی می‏باشد. این کار در حقیقت التقاتی بی‏پشتوانه است که به اصطلاح علما، «مالایرضی صاحبه»؛ وانگهی این بی‏رضایتی از هر دو جهت است. هم از جهت قرآن و هم از جهت نیچه.
در این راستا باید به تفسیر نادرست «إنّا لِلّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» اشاره کرد. این تفسیر در حالی صورت می‏گیرد که نه محتوای آیه به طور صحیح معنی و ترجمه شده، و نه سازگاری میان این آیه و اندیشه خواست قدرت نیچه.
آیه مذکور به غلط «از خداییم و بسوی او باز می‏گردیم» ترجمه شده است. درحالی‏که معنای صریح آیه، بر اساس ادبیات عرب و زبان گفتاری قرآن، عبارت است از اینکه: «ما مختص به خداییم و به او باز می‏گردیم»؛ چرا که تعبیر آیه «إنّا لِلّهِ» است ،نه «مِنَ اللّهِ...» این ترکیب محتوای عالی «لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ»(1) «لِلّهِ ما فی السَّماواتِ وَ ما فی اْلأَرْضِ»(2)، و سایر آیاتی است که اختصاص، ملک، میراث، و غیب هستی به حق تعالی را می‏رساند. با اینکه مبدأ بودن الله بر هستی حقیقتی است که سایر آموزه‏های قرآنی به ما می‏آموزد نظیر «قُلِ اللّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ».(3) و باید توجه تام به این مسئله داشت که اختصاص مطلق هستی به حق تعالی است که رجوع نهایی به آن ساحت را توجیه می‏کند نه مبدأ بودن بر هستی و اثبات رجوع بر حق، همراه مبدأ بودنش، نیاز به دلیل و توجیه دیگری غیر از مبدئیت دارد.
______________________________
1. آل‏عمران، 3: 189
2. بقره، 2: 284
3. رعد، 13: 16
______________________________
نکته بعدی که پراهمیت است اینکه «از خداییم» پیش‏فرض فلسفه نیست بلکه از مهمترین مسائل مستدل و برهانی فلسفه است که تمام براهین و استدلال‏های آن هم به وسیله فلاسفه دوره بزرگ اسلامی ارائه و تبیین شده و ریشه در آموره‏های توحیدی معارف اسلامی دارد. آری فرض گرفتن هستی در مبانی معرفت‏شناختی فلاسفه غرب (مثل دکارت، مالبرانش، و دیگران) که از مبانی والای فلسفه اسلامی به دورند، امری مسلم است ولی در فلسفه اسلامی، این مسئله پیش‏فرض نیست بلکه برهان و دلیل است.
مسئله دیگر، نسبت دادن تناقض و پارادوکس به آیه مزبور است؛ که با توجه به توضیح قبل توهمی بیش نیست. چرا که اساسا این آیه «از خدا و به خدا» را مطرح نمی‏کند بلکه «اختصاص بازگشت به خدا» را مطرح می‏کند. و شبهات و پارادوکس‏های مزبور (پارادوکس زنون و آگوستین و...) هیچ ربطی به مسئله وجود ندارد. و اینکه نویسنده چگونه مسئله حرکت و شتاب را به مسئله وجود و مبدئیت حق تعالی ارتباط داده است، هیچ دلیل و مبنایی در دست نیست. و اساسا قلم نویسنده در این زمینه شتاب‏زده و غیر متخصصانه است.
نکته دیگر تبلیغ و ترویج نیچه در قالب و صورت به ظاهر مذهبی است. همانگونه که اشاره رفت، اساسا نیچه هیچ رضایتی نسبت به تفسیر و توضیح قرآنی و مکتبی نظریاتش ندارد، چرا که اگر می‏داشت خودش نظراتش را در ره‏یافته‏های اسلامی ارائه می‏کرد. و در حقیقت اندیشه خواست قدرت او خاستگاه و ساختار اومانیستی و غیر الاهی دارد و هیچ راه توجیهی برای توضیح توحیدی اسلامی نظراتش وجود ندارد، تا بخواهیم او را با آموزهای اسلامی توضیح دهیم.
نکته پایانی نیز به تشریح اسلامی مسئله باز می‏گردد. اگر قرار است تکامل وحیات را با پشتوانه قرآنی تقریر و تبیین کنیم گستره آموزه‏های مکتبی اسلامی به این مهم سزاوارتر است تا اندیشه‏های نیچه. مثلاً کتاب‏های «فلسفه تاریخ»، «انسان وسرنوشت» و «تکامل اجتماعی انسان» از استاد مطهری در چنین راستایی شکل گرفته است که بهتر بود نویسنده محترم مقاله به این مسئله، توجه اساسی مبذول می‏داشت.
2. تعریف باخدا
نویسنده در شرح تفسیر به سوی خدا نکته به ظاهر منطقی و توحیدی را ذکر کرده است که جای تأمل فراوانی دارد. ایشان می‏نویسد: «ولی این خوبی چیزی را برای ما دراین بحث روشن نمی‏کند. چون با خدا تعریف می‏شود». براساس آموزه‏های توحیدی که ازمکتب انسان‏ساز و الاهی پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و اهل بیت علیهم‏السلام برخاسته است، معرفت‏یابی نسبت به تمام اشیای عالم و شناخت هر پدیده‏ای در قلمرو معرفت انسان، فقط و فقط با خداست که تحقق می‏یابد. از لحاظ منطقی، تعریف اشیا باید با امری شناخته شده‏تر از مورد تعریف باشد (به اصطلاح، معرّف (با کسر راء) اجلی و اعرف از معرّف (با فتحه راء) باشد)، و از لحاظ مکتبی، جلی‏ترین و شناخته شده‏ترین حقیقت هستی که در تار و پود تمام اشیای عالم رخنه و حضور دارد خداست به تعبیر حضرت امیر علیه‏السلام ، «داخلٌ فی الاشیاء لا بالمماز جتة» و مگر برای غیر خدا وجود استقلالی است که خدا را با او شناخت؟ به تعبیر دعای عرفه، أیکون لغیرک من الظهور مالیس لک حتی یکون هوالمظهرلک، اساسا خدا کی خائب و مخفی شده است که دلیلی به او راهنما باشد؟ درحالی‏که همه چیز با او شناخته می شود. (دعای عرفه: «متی غِبتَ حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک». پس خوبی که با خدا تعریف شده، لزوما روشن است چراکه هر آنچه با خدا تعریف شود روشن‏ترین خواهد بود.
نکته بعدی این است که قیاس مزبور (یعنی ... و خدا لزوما خوب است، چون با خداست که خوبی تعریف می‏شود...) اعتبار منطقی بامطلب ندارد.
نکته سوم مسئله «شدن به سوی خداست». اگر خوبی با خدا تعریف می‏شود الیه راجعون نیز با او تعریف می‏شود و در حقیقت همه اشیا با خدا تعریف می‏شوند. و اگر با خدا تعریف می‏شود پس مفهوم و ترتیب این شدن روشن است و بدیهی. و فقط توضیح بیشتر به خود می‏طلبد که در سرتاسر مکتب معرفتی حکمت متعالیه ملاصدرا، و مکتب عرفانی ابن عربی،تبیین و تشریح شده است و کم‏ترین نیازی به اندیشه‏های ناسازگار با روح آموزه‏های قرآنی مثل نیچه ندارد.
نکته پایانی درباره شدن و تعریف با خدا، به برداشت مفهوم شدن از آیه و عدم وضوح آن برمی‏گردد. یعنی راجعون را به شدن و تغییر تفسیر و معنی کردن جای بسی تدبر و تأمل دارد؛ زیرا معنی شدن، محتوای آیاتی نظیر «وَ إلَیْهِ الْمَصیرُ»(1) است نه رجوع. و برداشت و تفسیر شدن از راجعون کاملاً خطاست. در واقع امر، یک نوع شتابزدگی در تطبیق مسئله حیات و تکامل دراندیشه نیچه با قرآن رخ نموده است که نویسنده برای توجیه این تطبیق، بدون بررسی دقیق آیات قلم‏فرسایی کرده است.
علاوه بر نکات مذکور، تعریف خدا با گزاره «حیات تجلی خداست» است که محل اشکال است. گفته آمد که همه اشیا با خدا تعریف می‏شوند و خدا جلی‏ترین حقیقت وجودی را داراست که در شناخته شدن اشیا معرف قرار می‏گیرد. پس خطاست که خدا را با گزاره مزبور تعریف کنیم.
3. استنتاج‏های ذوقی و بدون پشتوانه
نویسنده محترم در جای جای مقاله، اظهارات ذوقی و بی‏اعتباری (از لحاظ منطقی و ارتباط با مطلب) را در قالب قیاس‏های منطقی مطرح کرده است مثلاً عبارت زیر را از نظر می‏گذرانیم:
«شدن هر تغییری نیست، بلکه تغییر و حرکت به سوی بهتر شدن است، چون به سوی
______________________________
1. غافر، 40: 3
______________________________
خداست و خدا لزوما خوب است...»، «گزاره‏ای که خدا را از حیات متصل کرد این جمله بود: خدا خدایی‏اش را در حیات متجلی می‏کند...»، «... پس در اولین نگاه، حیات انسانی را می‏توان با دو ویژگی خلاقیت و امکان شناخت...» و... استنتاج‏های قیاسی از این قبیل در سرتاسر مقاله فراوان است. اما تقریبا هیچ‏یک از آنها نمی‏توانند اثبات کننده مدعیات نویسنده باشد زیرا ارتباط منطقی (صوری و مادی) بین مقدمات قیاس‏ها و نیز ارتباط قیاس‏ها با ادعاها یا اصلاً وجود ندارد و یا به خوبی روشن نشده است.
4. تعریف پیچیدگی
نویسنده خواسته است تا با مثال گل و کوزه، و پدید آمدن هر دوی آنها از خاک، تکامل (رشد) و پیچیدگی را به نوعی تعریف و ترسیم کند. درحالی‏که پیچیدگی نه دلیل تکامل است و نه ارتباط ذاتی با حیات متکامل دارد. و بسا موجود به ظاهر ساده‏ای در طبیعت و خلقت موجود باشد (مثل مجردات وبرخی از موجودات ساده نظیر انگل و ویروس و...) که پیچیدگی‏اش بیشتر از موجودات مرکب و پیچیده دیگر باشد.
اساسا تبدیل انرژی به پیچیدگی، مسئله شاعرانی است و هیچ پشتوانه علمی (فیزکی و ریاضی) ندارد. و نمی‏توان به سادگی نتیجه‏های عام فلسفی گرفته، از پیچیدگی حاصل از «تبدیل انرژی به ساختار»!؟ به پدیده‏های پیچیده انسانی (تغییر فناوری و...) رسیده، و ساختارهای اجتماعی انسانی (مصونیت و عدم مصونیت آنها) را با بحث پیچیدگی توضیح داد.
نکته دیگر اینکه اگر پیچیدگی به‏طور مطلق و عام ویژگی حیات و تکامل آن است، دیگر انگیزه و دلیلی رهگذر تنازع بقا و خواست قدرت نیچه را به ذات حیات ارجاع داده و توجیهی به ظاهر عقلی یا عقلانی برای آن تراشید. زیرا اگر پیچیدگی ویژگی ذاتی برای حیات است ربطی به تعادل‏های اجتماعی نخواهد داشت و پیروزی قوی بر ضعیف هیچ شاهدی برای آن نخواهد بود. و دلیل برای حرکت تکاملی نامیدن حرکت حیات به پیچیده‏تر شدن، نیست و نمی‏توان به این سادگی چنین نتیجه‏گیری از مطالب مطرح شده به دست آورد.
در این راستا ناسازگاری واضح و صریحی بین ادعاهای نویسنده به چشم می‏خورد. زیرا در جایی می‏نویسد «این پیچیدگی بی‏ارزش است»، و در ادامه نیز به صراحت می‏نویسد «همه چیز به سمت پیچیدگی می‏رود، پس باید پیچیده شد؛ یعنی، پیچیدگی خوب است». البته این اشکال در صورتی وارد است که پیچیدگی را ذاتی حیات بدانیم همانگونه که نویسنده ادعا کرده است. و الا اگر پیچیدگی را ذاتی حیات ندانیم و چنانکه در میان فلسفه طبیعی و فیزیک‏دانان بزرگ مطرح و شایع است، معتقد باشیم که طبیعت و حیات همیشه ساده هست و ساده عمل می‏کند و با ساده‏ترین راه‏ها و فرایندها ساختار کمالی و رشد خود را به ظهور می‏رساند، چنین اشکالی پیش نمی‏آید. و در حقیقت اشکال اندیشه نویسنده درباره ذاتی بودن پیچیدگی بر حیات، همین مسئله است.
5. خلط میان تکامل حیات و تکامل اجتماعی انسان
در این نوشتار میان دو حیطه «تکامل و رشد اجتماعی انسان» و «تکامل حیات» خلط شده است. حیطه مبحث «تکامل اجتماعی انسان» مسائلی نظیر انسان و سرنوشت، اختیار، ارتباط انسان با همنوعان دیگر، تأثیرپذیری او و رشد ساختارهای اجتماعی جوامع بشری است درحالی‏که این حیطه بخش بسیار ناچیزی از مبحث «تکامل حیات» به شمار می‏رود. و محدود کردن مسئله تکامل حیات به تکامل اجتماعی انسان در بین اقوام و تمدن‏های گوناگون و یک مغالطه آشکار است. در حقیقت مسئله بومیان آمریکای جنوبی و اروپایی، تمدن ایرانیان، یونانیان و... که نویسنده تحت عنوان «پیچیدگی ویژگی‏های حیات به عنوان دنیای زنده» مطرح کرده است نه به عنوان حیات به طور مطلق بلکه به عنوان تکامل اجتماعی انسان مطرح است و عنوان مطلب نویسنده تناسبی با محتوای مطلب وی ندارد: زیرا مسئله مورد توضیح نویسنده یک مسئله جامعه‏شناختی و فلسفه علم اجتماعی است نه فلسفه حیات که مسئله‏ای هستی‏شناختی یا جهان‏شناختی است.
ارتباط دادن این مسئله به خواست قدرت نیچه نیز فقط با عنوان مذکور تناسب و توجیه دارد نه با عنوان مطلق تکامل حیات.
6. مشکل اساسی حق آوردی قدرت
نویسنده تحت عنوان «سوء تفاهم بزرگ» مشکل اساسی را مطرح می‏کند، و به ظاهر در صدد حل آن بر می‏آید. اما در توجیه و حل آن مشکل، از ادعای پیچیدگی و تکامل خود توفیقی نمی‏یابد. مسئله از این قرار است که «از سویی ناچاریم پیچیدگی را نشان تکامل انسانی بدانیم؛ از سوی دیگر اگر چنین باشد نازی‏ها و امپریالیزم متکامل هستند و به نظر حق!. در حل این معضل روی آوردن به فرق نهادن میان قدرت و امکان قدرتمندتر شدن، خالی از ایراد نیست. چرا که این فرق نهادن یک امر انتزاعی و ایده‏آلی است و در واقع به دور از وقایع مسلم تاریخی. در این راستا اگر پیچیدگی، قدرت و تکامل ارتباط ذاتی و بنیادی با مسئله حیات داشته باشند هیچ ناسازگاری از نوع مواردی که نویسنده از نازی‏ها و دیگر نحله‏ها مطرح می‏کندبه وجود نخواهد آمد. وانگهی ترسیم باید و نبایدهای اخلاقی برای فرقه‏هایی که مقهور جاه‏طلبی و برده قدرت‏های نفسانی و شیطانی شده‏اند امری به شرط شوخی و طنز است. پس فرق نهادن میان چیرگی و غالب شدن شبیه مسئله تبدیل اصلاح و لغت خدا ستیزی نیچه به خداگریزی است. و باید توجه داشت تبدیل اصطلاحی به اصطلاح دیگر که مشکلی را حل نمی‏کند.
نکته اساسی‏تر از مشکل مطرح شده از سوی نویسنده، مسئله چیرگی یا غالب شدن (هر دو درطول تاریخ سلاطین جور و علیه ائمه بزرگوار دین به نوعی وجود داشته است) حاکمان جوری مثل معاویه و یزید بر امام علی، امام حسن و امام حسین علیه‏السلام است که در فلسفه تاریخ یکی از مهم‏ترین مسائل به شمار می‏رود. نویسنده، با راه‏حل مزبور نمی‏تواند هیچ توجیه و تبیین درست و حقی از این مسئله ارائه دهد و معضل چیرگی و غالب شدن باطل بر حق در طول تاریخ همچنان بر جای خود باقی است.
مسئله دیگر که درباره حیات انسانی بسیار حائز اهمیت است و توجه به آن بسی بیشتر شایسته است، خلط میان آیه «إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ» با تکامل اجتماعی انسان می‏باشد. آیه مزبور مراتب عالی از تکامل‏های اخلاقی، روحی، معنوی، را بیان می‏نماید که منحصر کردن بحث تکامل ازسوی نویسنده در تکامل حیات اجتماعی بسی جور در حق معارفی است که در ذیل آیه مزبور مطرح است. آن هم از نوع انحصاری که توضیح و تبیین آن را از اندیشه‏های اومانیستی و نهیلیستی نیچه ساخته و پرداخت که نویسنده بدون کم‏ترین دلیل و مبنای صریح و شفافی به آن دست زده است.
البته این انحصار در تفسیر، توجیهی است برای اندیشه‏های نادرست سیاسی ـ اجتماعی و فلسفی (که به فلسفه‏بافی نزدیک‏تر است تا فلسفه) نیچه در ساختار اجتماعی ـ سیاسی و مجامع علمی ایران. چنانکه در بند هشتم از مقاله، نویسنده بدان تصریح کرده است.

تبلیغات