جریان زیرزمینی ذهن (1) و (2)
آرشیو
چکیده
آقای دکتر گلشنی در این گفتوگو به موضوع رابطه علم و فلسفه پرداخته است. وی معتقد است که روش علم و روش فلسفه تفاوت دارد ولی هر دو دسته دانشمندان و فیلسوفان اظهارات ناظر به حوزههای یکدیگر نیز دارند. دانشمندان مفروضات عام فلسفی دارند و نمیتوانند آنها را از طریق روشهای علمی اثبات یا نفی کنند. به نظر آقای گلشنی علم بومی معنادار است ولی به این معنا نیست که علم جهانی نداریم.متن
در نسبت میان فلسفه و علم، پوپر بهرغم فیلسوفان پوزیتیویست، یک نگرش مثبت نسبت به مابعدالطبیعه و فلسفه داشته است. حتی معتقد است که نظریات علمی در ابتدا یک نوع نظریات فلسفی بوده که بسط پیدا کرده است، شما این نسبت را چگونه میبینید؟
حرف پوپر این است که نظریههای علمی ابطالپذیرند ولی ایدههای متافیزیکی ابطالپذیر نیستند و در مقام کشف در علم به کار میآیند. اما به نظر من رابطه متافیزیک و علم خیلی بیش از آن چیزی است که ایشان میگوید. علما در مقام کار علمی، با ذهن خالی سراغ طبیعت نمیروند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات متافیزیکی، دینی و... است و اینها تأثیر میگذارند.
از نظر پوپر متافیزیک بخشی از دانش علمی نیست و هیچ نقش عقلانی در علم ایفا نمیکند، گرچه میتوان آن را به نحو عقلانی دنبال کرد، اما در واقع کل جریان علم، چه در مقام کشف، چه در مقام نظریهپردازی و چه در مقام تغییر، مملو از مفروضات متافیزیکی است. شما از همان اول که کار علمی انجام میدهید از روش به اصطلاح علمی تجاوز میکنید، چون روش علمی مبتنی بر تأثیرات حسی است و این تأثیر همواره امور جزئی هستند، اما علما همواره عمل استقراء را انجام میدهند، یعنی از موارد جزئی نتایج کلی میگیرند. البته پوپر چون به استقراء اعتقاد ندارد، بر آن است که تئوری ساخته شده، نهایی نخواهد بود و بلکه ابطالپذیر است. «ولی واقعیت این است که در مقام عمل، علما به تعمیم یافتههای خود در مورد طبیعت ایمان دارند». این گونه تعمیمها که شما انجام میدهید، که مثلاً فیزیک حاکم بر زمین همان فیزیک رایج در کل جهان است و خاصیتی که نور در زمین دارد همان را در خورشید و در دورترین کهکشان نیز دارد، احکامی فوق علمی است.
به علاوه شما با موارد متعددی برخورد میکنید که در آنها چیزهایی را به عنوان اصل میپذیرند که علمی نیستند، یعنی به روش علمی به دست نیامدهاند و بلکه متافیزیکیاند و راهنمای شما هستند. چند مثال میزنم؛ اولین مورد که خود پوپر هم به آن اعتقاد دارد، رئالیسم است. پوپر یک رئالیست است. یعنی حرفش این است که علم بیشتر و بیشتر بهطور فزاینده ما را با جهان طبیعت آشنا میکند و شناخت به ما میدهد و این شناخت فزاینده است؛ یعنی روز به روز افزایش پیدا میکند و ما به حقیقت نزدیکتر و نزدیکتر میشویم. ولی پوپر معتقد است که این رئالیسم را ما از علم نمیتوانیم به دست آوریم. این یک اصل متافیزیکی است. یا مثلاً اینشتین به شدت به اصل علیت معتقد بود، و بنابراین وقتی ادعا شد که در حوزه اتمی و زیر اتمی علل برخی قضایا را نمیتوانند کشف کنند و خیلی از فیزیکدانها پذیرفتند که با علیّت خداحافظی کنند، اینشتین نقص اصل علیّت را نپذیرفت، چون اصل علیت را یک اصل حاکم بر علم میدانست که قابل ابطال یا علم نیست. از نظر او باید کاوشها ادامه یابند تا علت را در آن حوزه بیابند. به قول ماکس یامر، یکی از مورخان بزرگ معاصر علم، برخی اوقات جریانات متافیزیکی به صورت جریانهای زیرزمینی بر ذهن علما عمل میکنند، یعنی علما بدون اینکه خودشان متوجه باشند، از آنها متأثر میشوند.
آیا صحت و سقم نظریه فلسفی به وسیله علم قابل اثبات است؟ صحت و سقم یک نظریه علمی به وسیله فلسفه چطور؟
صحت و سقم نظریههای فلسفی به وسیله علم اثبات نمیشود. مقولههای متافیزیکی، مقولههای عام طبیعت هستند. وقتی که شما در علم به موردی برخورد میکنید که یک نظریه علمی ظاهرا یک اصل متافیزیکی را نقض میکند، شما نمیتوانید نتیجه بگیرید که آن اصل متافیزیکی نقض شده است. چه اولاً نظریههای علمی قابل اثبات نیستند و ثانیا این امکان هست که نظریه دیگری که آن اصل را رعایت میکند ساخته شود. به عنوان مثال بعد از آنکه فیزیکدانان آمدند و اعلان کردند که نظریه کوانتوم اصل علیت را نقض میکند، بوهم آمد و نظریه کوانتومی جدیدی ساخت که اصل علیّت را مراعات میکرد. اما در مورد اینکه آیا اصول متافیزیکی میتوانند تئوریهای علمی را ابطال کنند یا نه چند نکته مطرح است. اولاً غالب علما در عصر ما توجهی به ملزومات متافیزیکی نظریههایشان ندارند. ثانیا آنها که به این ملزومات توجه دارند یا آن اصل متافیزیکی را ترک میکنند، یا نظریه را اصلاح میکنند و یا سراغ نظریهای میروند که آن اصل را مراعات کند. مثلاً اینشتین در سال 1913، هنگامی که نظریه نسبیت عامش را یافته بود، وقتی دید که با علیّت مشکل دارد، این نظریه را منتشر نکرد، تا آن اشکال برطرف شد.
روش علم روش استقرائی است، اما روش فلسفه و ریاضیات، روشی قیاسی. در ریاضیات و فلسفه اصول همیشه ثابت است، آیا داخل علم (فیزیک) هم قوانینی داریم که این گونه ثابت بماند، اگر قوانین ثابتی داریم، آن وقت ببینیم چه تفاوتی با قوانین ثابت فلسفه دارند.
اولاً شما همواره چیزهای ثابت دارید. یک مشکلی که در قرن بیستم اتفاق افتاد و آن بعد از نسبیت اینشتین بود، این بود که نسبیت خاص مدعی بود فواصل زمانی و فواصل مکانی نسبیاند، یعنی بستگی به ناظر دارند. بعد از این که اینشتین نسبیت خاص را مطرح کرد، عدهای گفتند همه چیز نسبی است، اخلاق هم نسبی است، فلان چیز هم نسبی است. خود اینشتین از مخالفان سرسخت این برداشت بود و گفت اصلاً تئوری نسبیت خاص من مبتنی بر بعضی مطلقهاست و شما اصلاً نسبیها را نمیتوانید نسبی بودنشان را بفهمید، اگر معیارهای مطلقی در کار نباشد. در خود نسبیت خاص، سرعت نور برای تمام ناظرها یکی است، چه در قطار باشند، و چه در هواپیما همینطور قوانین فیزیک برای تمام موجودات طبیعت یک شکل دارند.
در متافیزیک ما اصل اجتماع نقیضین، اصل علیت واصل جهت کافی را داریم، این اصلها همیشه ثابتاند، چون اصل هستی هستند. آیا علم نیز دارای چنین اصول ابطالناپذیری است؟
بلی داریم. اولاً اصول متافیزیکی مذکور در علوم هم حاکمند. به علاوه در علوم هم اصول عام داریم، مثلاً این که قوانین طبیعت برای همه ناظران موجود در طبیعت یک شکل دارند، اصلی است که همواره مفروض گرفته شده است، اما مصداق آن یک وقت قوانین نیوتون بوده که بر همه حرکات، چه زمینی و چه سماوی، حاکم فرض شده بود و حالا معادله نسبیت عام اینشتین است، که در همه جا معتبر فرض میشود.
خود این قانون، استقرایی به دست میآید یا قیاسی؛ اگر استقرایی به دست میآید، پس یقینی نیست؟
نه اولاً، مواردی داریم که ظاهرا قانون استقرایی به دست آمده است و مواردی هم داریم که قانون قیاسی به دست آمده است. ثانیا شما یک اصل مهم را مفروض میگیرید، گرچه غالبا فراموش میشود، و آن این است که چرا اصلاً ما میتوانیم طبیعت را بفهمیم، شما یک جزء کوچکی از طبیعت را کاوش میکنید و قانونی را مییابید، ولی احساس شهودیتان این است که در واقع همه طبیعت را با همین قانون دارید میفهمید. چرا مطلب از این قرار است؟ چرا ریاضیاتی که ظاهرا مخلوق ذهن شماست، دارد طبیعتی را توضیح میدهد که خارج از ذهن شماست و ظاهرا ربطی به آن ندارد. اینجا یک بحث فلسفی پیش میآید و نظرات گوناگون مطرح است. یک نظر این است که ذهن ما با طبیعت بیرون از ذهن ما، با هم کوک شدهاند، آنها در هم تنیدهاند و با هم ارتباط دارند. آسانترین توضیح آن هم در متافیزیک الاهی است که طبق آن خداوندی که طبیعت را آفریده، همان خداوند ذهن انسان را آفریده و اینها با هم ارتباط دارند و اصلاً علت اینکه شما میتوانید طبیعت را بفمید همین است. البته گاهی موارد معدودی را مشاهده کردهاند و نتایج حاصل را تعمیم دادهاند، ولی در بسیاری از موارد نیز ابتدا قانونی را فرض کردند و بعد دیدند که صدق میکند. مواردی که بهطور شهودی کشف شدهاند، حیرتآور است و اینها نشان میدهند که ما ارتباط عمیق نهفته و ناگفتنی بین خودمان و طبیعت داریم.
هویل که یکی از کیهانشناسان بزرگ معاصر بود، میگوید که سالها روی مسئلهای فکر میکرد و حل آن برایش میسر نبود. یک روز به هنگام رانندگی یک مرتبه کل آن مسئله برایش حل شد و ده روز بعد کل قضیه را از ذهنش روی کاغذ پیاده کرد. او به راه حلی رسیده بود که اصلاً برایش سابقه نداشت. اینشتین نیز ادعا دارد که برخی از کشفیاتش از این طریق حاصل شده است، نه از طریق استقراء. همینطور در مورد کیوکله، که یکی از بزرگان شیمی آلی است؛ میگویند، او پهلوی بخاری نشسته بود و در عالم خواب و بیداری دید که ماری آمد و دمش را در دهانش کرد. همان وقت به ایده حلقههای رایج در شیمی آلی رسید؛ یعنی صریحا ادعا شده که او الهامش را از آن قضیه خواب گرفته بود. بنابراین، همه یافتههای علم از طریق استقراء نیست، و آنهایی هم که از طریق استقراء گرفته میشود همراه با یک اصل پنهان است، و آن اصل پنهان این است که طبیعت در موارد مشابه یکسان عمل میکند.
کار علم تبیین است اما کار فلسفه تبیین نیست، علم قدرت دارد پیشبینی کند، بیشتر قوانین فلسفه ثابت و لایتغیر است، اما بیشتر قوانین علم متغیر است. با این توصیف علم در چه حوزههایی از فلسفه باید داخل شود و فلسفه در چه حوزههایی از علم؟
بسیاری از مواردی که شما بین فلسفه و علم و یا دین و علم اختلاف میبینید ناشی از این تعمیمهایی است که در علم انجام شد، ولی واقعا علمی نیست. یعنی به خاطر علاقهای که به نتیجهای خاص داشتهاند، آمدهاند و تعمیم دادهاند. مثلاً شما فسیلها را در نظر بگیرید؛ فسیلهای دورههای مختلف را جمع میکنید، بعد میبینید بعضی جاها شکافهای عمیق هست، خوب چطور این خلأ را پر کنیم. در اینجا اختلاف نظر هست، و این اختلاف نظرها بعضی وقتها بسیار عظیم است. یکی میگوید جهشهای ناگهانی در کار است، دیگری جهشهای ناگهانی را قبول ندارد. البته اگر علمایی که کار علمی میکنند فقط یافتههای علمیشان را گزارش دهند، هیچ وقت با فلسفه مشکل نخواهند داشت. فلاسفه نیز نباید هیچ وقت در کارهای جزئی علم وارد شوند.
لازم است همانطور که عدهای از فیزیکدانان بزرگ زمان ما گفتهاند، حوزههای بین رشتهای (interdiciplinary)، بین فیزیک، ریاضی، بیولوژی، فلسفه و غیره دائر شوند و بحثهای بین رشتهای تقویت شوند. اگر اینگونه عمل شود، نتایج بسیاری حاصل میشود. متأسفانه ما در کشور خودمان از این لحاظ بسیار فقیریم و فقط عناد بین دانشکدههای ذیربط میبینیم. هم علم میتواند ایدههای جالبی را پیشنهاد کند که فلاسفه از آن استفاده کنند و هم فلاسفه میتوانند ایدههایی را مطرح کنند که علما از آنها استفاده کنند. این تعامل باید متقابل باشد.
آیا فلسفه علمی ممکن است، یا اصلاً چنین عبارتی درست است که ما فلسفه علمی داشته باشیم؟
نه درست نیست.
آیا ما میتوانیم از یک علم بومی، مثلاً یک علم اسلامی حرف بزنیم؟
بلی، و حالا به شما علت آن را عرض میکنم. جواب این سؤال از توضیحات قبلی برمیآید.
اگر در سطح روزمره نگاه کنید، هیچ فرقی بین علم روسی و علم آمریکایی نیست. الآن ما همان متونی را که در آمریکا تدریس میشود در کلاسهایمان درس میدهیم. پس تفاوت کجا ظاهر میشود؟ تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمیشود، بلکه در جایی ظاهر میشود که از یافتههای علمیتان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید. شما این کهکشان را رصد کردهاید و آن کهکشان را رصد کردهاید و دیدهاید که کهکشانها از هم دور میشوند. این مشاهدات برای من همان معنی را میدهد که برای یک فرد ساکن در آمریکا. اما اینکه شما همه یافتههای علمیتان را به هم وصل کنید و نتیجهگیری کنید که بر مبنای این مشاهدات جهان خالقی دارد یا خالقی ندارد، امکانپذیر نیست. بر مبنای کشفیات علم چنین نتیجهای را نمیتوانیم بگیریم. آنجا که سراغ استنتاجات عام درباره جهان میروید، آنجا سریع از یافتههای علم تجاوز میکنید؛ آنجا پیشفرضهای فلسفی درکار میآید و این قضیهای است که دقیقا اتفاق افتاده است. اگر خواستهاند از فرض وجود خدا فرار کنند، دنبال آن تعبیرهایی از معادلات رفتهاند که آن تعبیر اجازه میداده مثلاً جهان ابتدایی نداشته باشد. بنابراین در سطح بنیادی که میخواهید روی سرنوشت جهان و... تصمیم بگیرید، از علم تجاوز میکنید. پس در سطح بنیادی است که شما میتوانید از علم مسیحی یا علم اسلامی یا علم مارکسیستی و غیره صحبت کنید و من ترجیح میدهم از علم خداباورانه صحبت کنم، چون بین مسیحی و اسلامی در این حوزه خاص فرقی نمیبینم.
در یک حوزه دیگر هم مسئله علم دینی و غیر آن مطرح میشود و در این حوزه دوم خیلی بیشتر توافق هست که علم اسلامی و علم مارکسیستی و علم سکولار و... معنا دارد، و آن در مقام کاربرد علم است. علمی که جهانبینی خداباورانه (الاهی) بر آن حاکم باشد، اجازه نمیدهد که شما علم را در راه نابودی بشر بهکار ببرید، برای ساختن وسایلی بهکار برید که نتیجهاش نابودی بشر، نابودی محیط زیست و... است. اما علم بومی به یک معنای دیگر هم مطرح میشود. این غیر از مسئله علم اسلامی و علم فلان است، و آن این است که ما علم جهانی را بگیریم، همان علم جهانی را که در آمریکا، چین، روسیه هم هست بگیریم و به کمک آن مسائل داخلیمان را حل کنیم؛ علم بومی یعنی علمی که هدفش این است که حتیالمقدور به خود اتکایی و استقلال ما، کمک کند.
اشاره
1. درباره نسبت علم و فلسفه سخن فراوان است. یک بعد این مسئله به بررسی روشهای این دو بازمیگردد. از آنجا که روش فلسفه قیاسی ـ استنتاجی و روش علم فرضی ـ استنتاجی یا استقرایی است، نمیتوان پذیرفت که نظریههای علمی یک زمانی نظریه فلسفی بودهاند، میان فیزیک و فلسفه همواره این مرز بوده و خواهد بود که قانون فیزیکی، قانونی است که به لحاظ تجربی امکان اثبات یا تأیید یا ابطال آن باشد، اما قانون فلسفی چنین نیست. قانون فلسفی تجربهپذیر (اعم از اثبات، ابطال یا تأیید تجربی) نیست.
2. این سخن دکتر گلشنی کاملاً درست است که دانشمندان با ذهن خالی به سراغ طبیعت نمیروند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات فلسفی و دینی و... است. کل فرایند علم، چه در مقام کشف و چه در مقام داوری، مملو از مفروضات فلسفی است. اگر این سخن پذیرفته باشد و آقای گلشنی هم آن را قبول داشته باشد، که ظاهرا قبول دارد، نباید چگونگی بومی شدن علم را محدود به آن سه راهی میکردند که در انتهای گفتوگو مطرح شد. این موضوع را در بندهای بعد خواهیم آورد.
3. آقای دکتر گلشنی میگویند که در سطح روزمره «هیچ فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست... تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمیشود، بلکه در جایی ظاهر میشود که از یافتههای علمیتان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید». مجموعه اطلاعاتی که در حوزه کار علم قرار میگیرند عبارتند از: الف) دادههای حسی، یا اطلاعاتی اولیهای که از طریق حواس به دست میآیند؛ ب) چارچوبهای نظری کلان که معمولاً از فلسفه یا دین یا شبه دین و شبه فلسفه اخذ میشوند؛ ج) قوانین تجربی، که با به کارگیری روش علمی و استفاده از دادههای حسی و چارچوبهای نظری به دست میآیند. آنچه جوهره کار علوم تجربی را میسازد همین نکته آخر است. قسمتهای اول و دوم را از جای دیگر میگیرند. آنچه در زندگی روزمره بهطور مشترک میان آدمیان فرض میشود، دادههای حسی است. اگر جناب آقای گلشنی ناظر به این قسم از اطلاعات هستند، شاید بتوان پذیرفت که فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست. گو اینکه در همینجا نیز فیلسوفان و نظریهپردازان مخالفت کردهاند و معتقدند حتی در این سطح نیز اختلاف وجود دارد؛ زیرا بر اساس نظریه کانت که رئالیسم خام را رد میکند و معتقد است همه اطلاعات اولیه حسی نیز در چارچوب مقولات و مفاهیم ذهنی فهمیده میشوند، در این صورت نمیتوان حتی آن اطلاعات اولیه را نیز مشترک و یکسان دانست. اما اختلاف در قسمتهای دیگر که روشنتر از این نوع است. اختلاف چارچوبهای نظری و نیز اختلاف قوانین تجربی در میان علوم روسی و آمریکایی به وضوح یافت میشود.
4. بر این اساس، بومی شدن علم منحصر در آنچه جناب آقای گلشنی گفتند نمیشود و صرفا در کاربرد یا نیاز مندرج نمیگردد، بلکه در اصل بینش و چارچوبهای ذهنی و نیز هدفگیری توسعه علمی و در ذات علم نیز تحقق مییابد. این موضوع هم در مقام کشف نظریههای علمی دخالت دارد و هم در مقام داوری میان آنها.
حرف پوپر این است که نظریههای علمی ابطالپذیرند ولی ایدههای متافیزیکی ابطالپذیر نیستند و در مقام کشف در علم به کار میآیند. اما به نظر من رابطه متافیزیک و علم خیلی بیش از آن چیزی است که ایشان میگوید. علما در مقام کار علمی، با ذهن خالی سراغ طبیعت نمیروند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات متافیزیکی، دینی و... است و اینها تأثیر میگذارند.
از نظر پوپر متافیزیک بخشی از دانش علمی نیست و هیچ نقش عقلانی در علم ایفا نمیکند، گرچه میتوان آن را به نحو عقلانی دنبال کرد، اما در واقع کل جریان علم، چه در مقام کشف، چه در مقام نظریهپردازی و چه در مقام تغییر، مملو از مفروضات متافیزیکی است. شما از همان اول که کار علمی انجام میدهید از روش به اصطلاح علمی تجاوز میکنید، چون روش علمی مبتنی بر تأثیرات حسی است و این تأثیر همواره امور جزئی هستند، اما علما همواره عمل استقراء را انجام میدهند، یعنی از موارد جزئی نتایج کلی میگیرند. البته پوپر چون به استقراء اعتقاد ندارد، بر آن است که تئوری ساخته شده، نهایی نخواهد بود و بلکه ابطالپذیر است. «ولی واقعیت این است که در مقام عمل، علما به تعمیم یافتههای خود در مورد طبیعت ایمان دارند». این گونه تعمیمها که شما انجام میدهید، که مثلاً فیزیک حاکم بر زمین همان فیزیک رایج در کل جهان است و خاصیتی که نور در زمین دارد همان را در خورشید و در دورترین کهکشان نیز دارد، احکامی فوق علمی است.
به علاوه شما با موارد متعددی برخورد میکنید که در آنها چیزهایی را به عنوان اصل میپذیرند که علمی نیستند، یعنی به روش علمی به دست نیامدهاند و بلکه متافیزیکیاند و راهنمای شما هستند. چند مثال میزنم؛ اولین مورد که خود پوپر هم به آن اعتقاد دارد، رئالیسم است. پوپر یک رئالیست است. یعنی حرفش این است که علم بیشتر و بیشتر بهطور فزاینده ما را با جهان طبیعت آشنا میکند و شناخت به ما میدهد و این شناخت فزاینده است؛ یعنی روز به روز افزایش پیدا میکند و ما به حقیقت نزدیکتر و نزدیکتر میشویم. ولی پوپر معتقد است که این رئالیسم را ما از علم نمیتوانیم به دست آوریم. این یک اصل متافیزیکی است. یا مثلاً اینشتین به شدت به اصل علیت معتقد بود، و بنابراین وقتی ادعا شد که در حوزه اتمی و زیر اتمی علل برخی قضایا را نمیتوانند کشف کنند و خیلی از فیزیکدانها پذیرفتند که با علیّت خداحافظی کنند، اینشتین نقص اصل علیّت را نپذیرفت، چون اصل علیت را یک اصل حاکم بر علم میدانست که قابل ابطال یا علم نیست. از نظر او باید کاوشها ادامه یابند تا علت را در آن حوزه بیابند. به قول ماکس یامر، یکی از مورخان بزرگ معاصر علم، برخی اوقات جریانات متافیزیکی به صورت جریانهای زیرزمینی بر ذهن علما عمل میکنند، یعنی علما بدون اینکه خودشان متوجه باشند، از آنها متأثر میشوند.
آیا صحت و سقم نظریه فلسفی به وسیله علم قابل اثبات است؟ صحت و سقم یک نظریه علمی به وسیله فلسفه چطور؟
صحت و سقم نظریههای فلسفی به وسیله علم اثبات نمیشود. مقولههای متافیزیکی، مقولههای عام طبیعت هستند. وقتی که شما در علم به موردی برخورد میکنید که یک نظریه علمی ظاهرا یک اصل متافیزیکی را نقض میکند، شما نمیتوانید نتیجه بگیرید که آن اصل متافیزیکی نقض شده است. چه اولاً نظریههای علمی قابل اثبات نیستند و ثانیا این امکان هست که نظریه دیگری که آن اصل را رعایت میکند ساخته شود. به عنوان مثال بعد از آنکه فیزیکدانان آمدند و اعلان کردند که نظریه کوانتوم اصل علیت را نقض میکند، بوهم آمد و نظریه کوانتومی جدیدی ساخت که اصل علیّت را مراعات میکرد. اما در مورد اینکه آیا اصول متافیزیکی میتوانند تئوریهای علمی را ابطال کنند یا نه چند نکته مطرح است. اولاً غالب علما در عصر ما توجهی به ملزومات متافیزیکی نظریههایشان ندارند. ثانیا آنها که به این ملزومات توجه دارند یا آن اصل متافیزیکی را ترک میکنند، یا نظریه را اصلاح میکنند و یا سراغ نظریهای میروند که آن اصل را مراعات کند. مثلاً اینشتین در سال 1913، هنگامی که نظریه نسبیت عامش را یافته بود، وقتی دید که با علیّت مشکل دارد، این نظریه را منتشر نکرد، تا آن اشکال برطرف شد.
روش علم روش استقرائی است، اما روش فلسفه و ریاضیات، روشی قیاسی. در ریاضیات و فلسفه اصول همیشه ثابت است، آیا داخل علم (فیزیک) هم قوانینی داریم که این گونه ثابت بماند، اگر قوانین ثابتی داریم، آن وقت ببینیم چه تفاوتی با قوانین ثابت فلسفه دارند.
اولاً شما همواره چیزهای ثابت دارید. یک مشکلی که در قرن بیستم اتفاق افتاد و آن بعد از نسبیت اینشتین بود، این بود که نسبیت خاص مدعی بود فواصل زمانی و فواصل مکانی نسبیاند، یعنی بستگی به ناظر دارند. بعد از این که اینشتین نسبیت خاص را مطرح کرد، عدهای گفتند همه چیز نسبی است، اخلاق هم نسبی است، فلان چیز هم نسبی است. خود اینشتین از مخالفان سرسخت این برداشت بود و گفت اصلاً تئوری نسبیت خاص من مبتنی بر بعضی مطلقهاست و شما اصلاً نسبیها را نمیتوانید نسبی بودنشان را بفهمید، اگر معیارهای مطلقی در کار نباشد. در خود نسبیت خاص، سرعت نور برای تمام ناظرها یکی است، چه در قطار باشند، و چه در هواپیما همینطور قوانین فیزیک برای تمام موجودات طبیعت یک شکل دارند.
در متافیزیک ما اصل اجتماع نقیضین، اصل علیت واصل جهت کافی را داریم، این اصلها همیشه ثابتاند، چون اصل هستی هستند. آیا علم نیز دارای چنین اصول ابطالناپذیری است؟
بلی داریم. اولاً اصول متافیزیکی مذکور در علوم هم حاکمند. به علاوه در علوم هم اصول عام داریم، مثلاً این که قوانین طبیعت برای همه ناظران موجود در طبیعت یک شکل دارند، اصلی است که همواره مفروض گرفته شده است، اما مصداق آن یک وقت قوانین نیوتون بوده که بر همه حرکات، چه زمینی و چه سماوی، حاکم فرض شده بود و حالا معادله نسبیت عام اینشتین است، که در همه جا معتبر فرض میشود.
خود این قانون، استقرایی به دست میآید یا قیاسی؛ اگر استقرایی به دست میآید، پس یقینی نیست؟
نه اولاً، مواردی داریم که ظاهرا قانون استقرایی به دست آمده است و مواردی هم داریم که قانون قیاسی به دست آمده است. ثانیا شما یک اصل مهم را مفروض میگیرید، گرچه غالبا فراموش میشود، و آن این است که چرا اصلاً ما میتوانیم طبیعت را بفهمیم، شما یک جزء کوچکی از طبیعت را کاوش میکنید و قانونی را مییابید، ولی احساس شهودیتان این است که در واقع همه طبیعت را با همین قانون دارید میفهمید. چرا مطلب از این قرار است؟ چرا ریاضیاتی که ظاهرا مخلوق ذهن شماست، دارد طبیعتی را توضیح میدهد که خارج از ذهن شماست و ظاهرا ربطی به آن ندارد. اینجا یک بحث فلسفی پیش میآید و نظرات گوناگون مطرح است. یک نظر این است که ذهن ما با طبیعت بیرون از ذهن ما، با هم کوک شدهاند، آنها در هم تنیدهاند و با هم ارتباط دارند. آسانترین توضیح آن هم در متافیزیک الاهی است که طبق آن خداوندی که طبیعت را آفریده، همان خداوند ذهن انسان را آفریده و اینها با هم ارتباط دارند و اصلاً علت اینکه شما میتوانید طبیعت را بفمید همین است. البته گاهی موارد معدودی را مشاهده کردهاند و نتایج حاصل را تعمیم دادهاند، ولی در بسیاری از موارد نیز ابتدا قانونی را فرض کردند و بعد دیدند که صدق میکند. مواردی که بهطور شهودی کشف شدهاند، حیرتآور است و اینها نشان میدهند که ما ارتباط عمیق نهفته و ناگفتنی بین خودمان و طبیعت داریم.
هویل که یکی از کیهانشناسان بزرگ معاصر بود، میگوید که سالها روی مسئلهای فکر میکرد و حل آن برایش میسر نبود. یک روز به هنگام رانندگی یک مرتبه کل آن مسئله برایش حل شد و ده روز بعد کل قضیه را از ذهنش روی کاغذ پیاده کرد. او به راه حلی رسیده بود که اصلاً برایش سابقه نداشت. اینشتین نیز ادعا دارد که برخی از کشفیاتش از این طریق حاصل شده است، نه از طریق استقراء. همینطور در مورد کیوکله، که یکی از بزرگان شیمی آلی است؛ میگویند، او پهلوی بخاری نشسته بود و در عالم خواب و بیداری دید که ماری آمد و دمش را در دهانش کرد. همان وقت به ایده حلقههای رایج در شیمی آلی رسید؛ یعنی صریحا ادعا شده که او الهامش را از آن قضیه خواب گرفته بود. بنابراین، همه یافتههای علم از طریق استقراء نیست، و آنهایی هم که از طریق استقراء گرفته میشود همراه با یک اصل پنهان است، و آن اصل پنهان این است که طبیعت در موارد مشابه یکسان عمل میکند.
کار علم تبیین است اما کار فلسفه تبیین نیست، علم قدرت دارد پیشبینی کند، بیشتر قوانین فلسفه ثابت و لایتغیر است، اما بیشتر قوانین علم متغیر است. با این توصیف علم در چه حوزههایی از فلسفه باید داخل شود و فلسفه در چه حوزههایی از علم؟
بسیاری از مواردی که شما بین فلسفه و علم و یا دین و علم اختلاف میبینید ناشی از این تعمیمهایی است که در علم انجام شد، ولی واقعا علمی نیست. یعنی به خاطر علاقهای که به نتیجهای خاص داشتهاند، آمدهاند و تعمیم دادهاند. مثلاً شما فسیلها را در نظر بگیرید؛ فسیلهای دورههای مختلف را جمع میکنید، بعد میبینید بعضی جاها شکافهای عمیق هست، خوب چطور این خلأ را پر کنیم. در اینجا اختلاف نظر هست، و این اختلاف نظرها بعضی وقتها بسیار عظیم است. یکی میگوید جهشهای ناگهانی در کار است، دیگری جهشهای ناگهانی را قبول ندارد. البته اگر علمایی که کار علمی میکنند فقط یافتههای علمیشان را گزارش دهند، هیچ وقت با فلسفه مشکل نخواهند داشت. فلاسفه نیز نباید هیچ وقت در کارهای جزئی علم وارد شوند.
لازم است همانطور که عدهای از فیزیکدانان بزرگ زمان ما گفتهاند، حوزههای بین رشتهای (interdiciplinary)، بین فیزیک، ریاضی، بیولوژی، فلسفه و غیره دائر شوند و بحثهای بین رشتهای تقویت شوند. اگر اینگونه عمل شود، نتایج بسیاری حاصل میشود. متأسفانه ما در کشور خودمان از این لحاظ بسیار فقیریم و فقط عناد بین دانشکدههای ذیربط میبینیم. هم علم میتواند ایدههای جالبی را پیشنهاد کند که فلاسفه از آن استفاده کنند و هم فلاسفه میتوانند ایدههایی را مطرح کنند که علما از آنها استفاده کنند. این تعامل باید متقابل باشد.
آیا فلسفه علمی ممکن است، یا اصلاً چنین عبارتی درست است که ما فلسفه علمی داشته باشیم؟
نه درست نیست.
آیا ما میتوانیم از یک علم بومی، مثلاً یک علم اسلامی حرف بزنیم؟
بلی، و حالا به شما علت آن را عرض میکنم. جواب این سؤال از توضیحات قبلی برمیآید.
اگر در سطح روزمره نگاه کنید، هیچ فرقی بین علم روسی و علم آمریکایی نیست. الآن ما همان متونی را که در آمریکا تدریس میشود در کلاسهایمان درس میدهیم. پس تفاوت کجا ظاهر میشود؟ تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمیشود، بلکه در جایی ظاهر میشود که از یافتههای علمیتان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید. شما این کهکشان را رصد کردهاید و آن کهکشان را رصد کردهاید و دیدهاید که کهکشانها از هم دور میشوند. این مشاهدات برای من همان معنی را میدهد که برای یک فرد ساکن در آمریکا. اما اینکه شما همه یافتههای علمیتان را به هم وصل کنید و نتیجهگیری کنید که بر مبنای این مشاهدات جهان خالقی دارد یا خالقی ندارد، امکانپذیر نیست. بر مبنای کشفیات علم چنین نتیجهای را نمیتوانیم بگیریم. آنجا که سراغ استنتاجات عام درباره جهان میروید، آنجا سریع از یافتههای علم تجاوز میکنید؛ آنجا پیشفرضهای فلسفی درکار میآید و این قضیهای است که دقیقا اتفاق افتاده است. اگر خواستهاند از فرض وجود خدا فرار کنند، دنبال آن تعبیرهایی از معادلات رفتهاند که آن تعبیر اجازه میداده مثلاً جهان ابتدایی نداشته باشد. بنابراین در سطح بنیادی که میخواهید روی سرنوشت جهان و... تصمیم بگیرید، از علم تجاوز میکنید. پس در سطح بنیادی است که شما میتوانید از علم مسیحی یا علم اسلامی یا علم مارکسیستی و غیره صحبت کنید و من ترجیح میدهم از علم خداباورانه صحبت کنم، چون بین مسیحی و اسلامی در این حوزه خاص فرقی نمیبینم.
در یک حوزه دیگر هم مسئله علم دینی و غیر آن مطرح میشود و در این حوزه دوم خیلی بیشتر توافق هست که علم اسلامی و علم مارکسیستی و علم سکولار و... معنا دارد، و آن در مقام کاربرد علم است. علمی که جهانبینی خداباورانه (الاهی) بر آن حاکم باشد، اجازه نمیدهد که شما علم را در راه نابودی بشر بهکار ببرید، برای ساختن وسایلی بهکار برید که نتیجهاش نابودی بشر، نابودی محیط زیست و... است. اما علم بومی به یک معنای دیگر هم مطرح میشود. این غیر از مسئله علم اسلامی و علم فلان است، و آن این است که ما علم جهانی را بگیریم، همان علم جهانی را که در آمریکا، چین، روسیه هم هست بگیریم و به کمک آن مسائل داخلیمان را حل کنیم؛ علم بومی یعنی علمی که هدفش این است که حتیالمقدور به خود اتکایی و استقلال ما، کمک کند.
اشاره
1. درباره نسبت علم و فلسفه سخن فراوان است. یک بعد این مسئله به بررسی روشهای این دو بازمیگردد. از آنجا که روش فلسفه قیاسی ـ استنتاجی و روش علم فرضی ـ استنتاجی یا استقرایی است، نمیتوان پذیرفت که نظریههای علمی یک زمانی نظریه فلسفی بودهاند، میان فیزیک و فلسفه همواره این مرز بوده و خواهد بود که قانون فیزیکی، قانونی است که به لحاظ تجربی امکان اثبات یا تأیید یا ابطال آن باشد، اما قانون فلسفی چنین نیست. قانون فلسفی تجربهپذیر (اعم از اثبات، ابطال یا تأیید تجربی) نیست.
2. این سخن دکتر گلشنی کاملاً درست است که دانشمندان با ذهن خالی به سراغ طبیعت نمیروند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات فلسفی و دینی و... است. کل فرایند علم، چه در مقام کشف و چه در مقام داوری، مملو از مفروضات فلسفی است. اگر این سخن پذیرفته باشد و آقای گلشنی هم آن را قبول داشته باشد، که ظاهرا قبول دارد، نباید چگونگی بومی شدن علم را محدود به آن سه راهی میکردند که در انتهای گفتوگو مطرح شد. این موضوع را در بندهای بعد خواهیم آورد.
3. آقای دکتر گلشنی میگویند که در سطح روزمره «هیچ فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست... تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمیشود، بلکه در جایی ظاهر میشود که از یافتههای علمیتان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید». مجموعه اطلاعاتی که در حوزه کار علم قرار میگیرند عبارتند از: الف) دادههای حسی، یا اطلاعاتی اولیهای که از طریق حواس به دست میآیند؛ ب) چارچوبهای نظری کلان که معمولاً از فلسفه یا دین یا شبه دین و شبه فلسفه اخذ میشوند؛ ج) قوانین تجربی، که با به کارگیری روش علمی و استفاده از دادههای حسی و چارچوبهای نظری به دست میآیند. آنچه جوهره کار علوم تجربی را میسازد همین نکته آخر است. قسمتهای اول و دوم را از جای دیگر میگیرند. آنچه در زندگی روزمره بهطور مشترک میان آدمیان فرض میشود، دادههای حسی است. اگر جناب آقای گلشنی ناظر به این قسم از اطلاعات هستند، شاید بتوان پذیرفت که فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست. گو اینکه در همینجا نیز فیلسوفان و نظریهپردازان مخالفت کردهاند و معتقدند حتی در این سطح نیز اختلاف وجود دارد؛ زیرا بر اساس نظریه کانت که رئالیسم خام را رد میکند و معتقد است همه اطلاعات اولیه حسی نیز در چارچوب مقولات و مفاهیم ذهنی فهمیده میشوند، در این صورت نمیتوان حتی آن اطلاعات اولیه را نیز مشترک و یکسان دانست. اما اختلاف در قسمتهای دیگر که روشنتر از این نوع است. اختلاف چارچوبهای نظری و نیز اختلاف قوانین تجربی در میان علوم روسی و آمریکایی به وضوح یافت میشود.
4. بر این اساس، بومی شدن علم منحصر در آنچه جناب آقای گلشنی گفتند نمیشود و صرفا در کاربرد یا نیاز مندرج نمیگردد، بلکه در اصل بینش و چارچوبهای ذهنی و نیز هدفگیری توسعه علمی و در ذات علم نیز تحقق مییابد. این موضوع هم در مقام کشف نظریههای علمی دخالت دارد و هم در مقام داوری میان آنها.