آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

آقای دکتر گلشنی در این گفت‏وگو به موضوع رابطه علم و فلسفه پرداخته است. وی معتقد است که روش علم و روش فلسفه تفاوت دارد ولی هر دو دسته دانشمندان و فیلسوفان اظهارات ناظر به حوزه‏های یک‏دیگر نیز دارند. دانشمندان مفروضات عام فلسفی دارند و نمی‏توانند آنها را از طریق روش‏های علمی اثبات یا نفی کنند. به نظر آقای گلشنی علم بومی معنادار است ولی به این معنا نیست که علم جهانی نداریم.

متن

در نسبت میان فلسفه و علم، پوپر به‏رغم فیلسوفان پوزیتیویست، یک نگرش مثبت نسبت به مابعدالطبیعه و فلسفه داشته است. حتی معتقد است که نظریات علمی در ابتدا یک نوع نظریات فلسفی بوده که بسط پیدا کرده است، شما این نسبت را چگونه می‏بینید؟
حرف پوپر این است که نظریه‏های علمی ابطال‏پذیرند ولی ایده‏های متافیزیکی ابطال‏پذیر نیستند و در مقام کشف در علم به کار می‏آیند. اما به نظر من رابطه متافیزیک و علم خیلی بیش از آن چیزی است که ایشان می‏گوید. علما در مقام کار علمی، با ذهن خالی سراغ طبیعت نمی‏روند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات متافیزیکی، دینی و... است و اینها تأثیر می‏گذارند.
از نظر پوپر متافیزیک بخشی از دانش علمی نیست و هیچ نقش عقلانی در علم ایفا نمی‏کند، گرچه می‏توان آن را به نحو عقلانی دنبال کرد، اما در واقع کل جریان علم، چه در مقام کشف، چه در مقام نظریه‏پردازی و چه در مقام تغییر، مملو از مفروضات متافیزیکی است. شما از همان اول که کار علمی انجام می‏دهید از روش به اصطلاح علمی تجاوز می‏کنید، چون روش علمی مبتنی بر تأثیرات حسی است و این تأثیر همواره امور جزئی هستند، اما علما همواره عمل استقراء را انجام می‏دهند، یعنی از موارد جزئی نتایج کلی می‏گیرند. البته پوپر چون به استقراء اعتقاد ندارد، بر آن است که تئوری ساخته شده، نهایی نخواهد بود و بلکه ابطال‏پذیر است. «ولی واقعیت این است که در مقام عمل، علما به تعمیم یافته‏های خود در مورد طبیعت ایمان دارند». این گونه تعمیم‏ها که شما انجام می‏دهید، که مثلاً فیزیک حاکم بر زمین همان فیزیک رایج در کل جهان است و خاصیتی که نور در زمین دارد همان را در خورشید و در دورترین کهکشان نیز دارد، احکامی فوق علمی است.
به علاوه شما با موارد متعددی برخورد می‏کنید که در آنها چیزهایی را به عنوان اصل می‏پذیرند که علمی نیستند، یعنی به روش علمی به دست نیامده‏اند و بلکه متافیزیکی‏اند و راهنمای شما هستند. چند مثال می‏زنم؛ اولین مورد که خود پوپر هم به آن اعتقاد دارد، رئالیسم است. پوپر یک رئالیست است. یعنی حرفش این است که علم بیشتر و بیشتر به‏طور فزاینده ما را با جهان طبیعت آشنا می‏کند و شناخت به ما می‏دهد و این شناخت فزاینده است؛ یعنی روز به روز افزایش پیدا می‏کند و ما به حقیقت نزدیک‏تر و نزدیک‏تر می‏شویم. ولی پوپر معتقد است که این رئالیسم را ما از علم نمی‏توانیم به دست آوریم. این یک اصل متافیزیکی است. یا مثلاً اینشتین به شدت به اصل علیت معتقد بود، و بنابراین وقتی ادعا شد که در حوزه اتمی و زیر اتمی علل برخی قضایا را نمی‏توانند کشف کنند و خیلی از فیزیکدان‏ها پذیرفتند که با علیّت خداحافظی کنند، اینشتین نقص اصل علیّت را نپذیرفت، چون اصل علیت را یک اصل حاکم بر علم می‏دانست که قابل ابطال یا علم نیست. از نظر او باید کاوش‏ها ادامه یابند تا علت را در آن حوزه بیابند. به قول ماکس یامر، یکی از مورخان بزرگ معاصر علم، برخی اوقات جریانات متافیزیکی به صورت جریان‏های زیرزمینی بر ذهن علما عمل می‏کنند، یعنی علما بدون اینکه خودشان متوجه باشند، از آنها متأثر می‏شوند.
آیا صحت و سقم نظریه فلسفی به وسیله علم قابل اثبات است؟ صحت و سقم یک نظریه علمی به وسیله فلسفه چطور؟
صحت و سقم نظریه‏های فلسفی به وسیله علم اثبات نمی‏شود. مقوله‏های متافیزیکی، مقوله‏های عام طبیعت هستند. وقتی که شما در علم به موردی برخورد می‏کنید که یک نظریه علمی ظاهرا یک اصل متافیزیکی را نقض می‏کند، شما نمی‏توانید نتیجه بگیرید که آن اصل متافیزیکی نقض شده است. چه اولاً نظریه‏های علمی قابل اثبات نیستند و ثانیا این امکان هست که نظریه دیگری که آن اصل را رعایت می‏کند ساخته شود. به عنوان مثال بعد از آنکه فیزیکدانان آمدند و اعلان کردند که نظریه کوانتوم اصل علیت را نقض می‏کند، بوهم آمد و نظریه کوانتومی جدیدی ساخت که اصل علیّت را مراعات می‏کرد. اما در مورد اینکه آیا اصول متافیزیکی می‏توانند تئوری‏های علمی را ابطال کنند یا نه چند نکته مطرح است. اولاً غالب علما در عصر ما توجهی به ملزومات متافیزیکی نظریه‏هایشان ندارند. ثانیا آنها که به این ملزومات توجه دارند یا آن اصل متافیزیکی را ترک می‏کنند، یا نظریه را اصلاح می‏کنند و یا سراغ نظریه‏ای می‏روند که آن اصل را مراعات کند. مثلاً اینشتین در سال 1913، هنگامی که نظریه نسبیت عامش را یافته بود، وقتی دید که با علیّت مشکل دارد، این نظریه را منتشر نکرد، تا آن اشکال برطرف شد.
روش علم روش استقرائی است، اما روش فلسفه و ریاضیات، روشی قیاسی. در ریاضیات و فلسفه اصول همیشه ثابت است، آیا داخل علم (فیزیک) هم قوانینی داریم که این گونه ثابت بماند، اگر قوانین ثابتی داریم، آن وقت ببینیم چه تفاوتی با قوانین ثابت فلسفه دارند.
اولاً شما همواره چیزهای ثابت دارید. یک مشکلی که در قرن بیستم اتفاق افتاد و آن بعد از نسبیت اینشتین بود، این بود که نسبیت خاص مدعی بود فواصل زمانی و فواصل مکانی نسبی‏اند، یعنی بستگی به ناظر دارند. بعد از این که اینشتین نسبیت خاص را مطرح کرد، عده‏ای گفتند همه چیز نسبی است، اخلاق هم نسبی است، فلان چیز هم نسبی است. خود اینشتین از مخالفان سرسخت این برداشت بود و گفت اصلاً تئوری نسبیت خاص من مبتنی بر بعضی مطلق‏هاست و شما اصلاً نسبی‏ها را نمی‏توانید نسبی بودنشان را بفهمید، اگر معیارهای مطلقی در کار نباشد. در خود نسبیت خاص، سرعت نور برای تمام ناظرها یکی است، چه در قطار باشند، و چه در هواپیما همین‏طور قوانین فیزیک برای تمام موجودات طبیعت یک شکل دارند.
در متافیزیک ما اصل اجتماع نقیضین، اصل علیت واصل جهت کافی را داریم، این اصل‏ها همیشه ثابت‏اند، چون اصل هستی هستند. آیا علم نیز دارای چنین اصول ابطال‏ناپذیری است؟
بلی داریم. اولاً اصول متافیزیکی مذکور در علوم هم حاکمند. به علاوه در علوم هم اصول عام داریم، مثلاً این که قوانین طبیعت برای همه ناظران موجود در طبیعت یک شکل دارند، اصلی است که همواره مفروض گرفته شده است، اما مصداق آن یک وقت قوانین نیوتون بوده که بر همه حرکات، چه زمینی و چه سماوی، حاکم فرض شده بود و حالا معادله نسبیت عام اینشتین است، که در همه جا معتبر فرض می‏شود.
خود این قانون، استقرایی به دست می‏آید یا قیاسی؛ اگر استقرایی به دست می‏آید، پس یقینی نیست؟
نه اولاً، مواردی داریم که ظاهرا قانون استقرایی به دست آمده است و مواردی هم داریم که قانون قیاسی به دست آمده است. ثانیا شما یک اصل مهم را مفروض می‏گیرید، گرچه غالبا فراموش می‏شود، و آن این است که چرا اصلاً ما می‏توانیم طبیعت را بفهمیم، شما یک جزء کوچکی از طبیعت را کاوش می‏کنید و قانونی را می‏یابید، ولی احساس شهودی‏تان این است که در واقع همه طبیعت را با همین قانون دارید می‏فهمید. چرا مطلب از این قرار است؟ چرا ریاضیاتی که ظاهرا مخلوق ذهن شماست، دارد طبیعتی را توضیح می‏دهد که خارج از ذهن شماست و ظاهرا ربطی به آن ندارد. اینجا یک بحث فلسفی پیش می‏آید و نظرات گوناگون مطرح است. یک نظر این است که ذهن ما با طبیعت بیرون از ذهن ما، با هم کوک شده‏اند، آنها در هم تنیده‏اند و با هم ارتباط دارند. آسان‏ترین توضیح آن هم در متافیزیک الاهی است که طبق آن خداوندی که طبیعت را آفریده، همان خداوند ذهن انسان را آفریده و اینها با هم ارتباط دارند و اصلاً علت اینکه شما می‏توانید طبیعت را بفمید همین است. البته گاهی موارد معدودی را مشاهده کرده‏اند و نتایج حاصل را تعمیم داده‏اند، ولی در بسیاری از موارد نیز ابتدا قانونی را فرض کردند و بعد دیدند که صدق می‏کند. مواردی که به‏طور شهودی کشف شده‏اند، حیرت‏آور است و اینها نشان می‏دهند که ما ارتباط عمیق نهفته و ناگفتنی بین خودمان و طبیعت داریم.
هویل که یکی از کیهان‏شناسان بزرگ معاصر بود، می‏گوید که سال‏ها روی مسئله‏ای فکر می‏کرد و حل آن برایش میسر نبود. یک روز به هنگام رانندگی یک مرتبه کل آن مسئله برایش حل شد و ده روز بعد کل قضیه را از ذهنش روی کاغذ پیاده کرد. او به راه حلی رسیده بود که اصلاً برایش سابقه نداشت. اینشتین نیز ادعا دارد که برخی از کشفیاتش از این طریق حاصل شده است، نه از طریق استقراء. همین‏طور در مورد کیوکله، که یکی از بزرگان شیمی آلی است؛ می‏گویند، او پهلوی بخاری نشسته بود و در عالم خواب و بیداری دید که ماری آمد و دمش را در دهانش کرد. همان وقت به ایده حلقه‏های رایج در شیمی آلی رسید؛ یعنی صریحا ادعا شده که او الهامش را از آن قضیه خواب گرفته بود. بنابراین، همه یافته‏های علم از طریق استقراء نیست، و آنهایی هم که از طریق استقراء گرفته می‏شود همراه با یک اصل پنهان است، و آن اصل پنهان این است که طبیعت در موارد مشابه یکسان عمل می‏کند.
کار علم تبیین است اما کار فلسفه تبیین نیست، علم قدرت دارد پیش‏بینی کند، بیشتر قوانین فلسفه ثابت و لایتغیر است، اما بیشتر قوانین علم متغیر است. با این توصیف علم در چه حوزه‏هایی از فلسفه باید داخل شود و فلسفه در چه حوزه‏هایی از علم؟
بسیاری از مواردی که شما بین فلسفه و علم و یا دین و علم اختلاف می‏بینید ناشی از این تعمیم‏هایی است که در علم انجام شد، ولی واقعا علمی نیست. یعنی به خاطر علاقه‏ای که به نتیجه‏ای خاص داشته‏اند، آمده‏اند و تعمیم داده‏اند. مثلاً شما فسیل‏ها را در نظر بگیرید؛ فسیل‏های دوره‏های مختلف را جمع می‏کنید، بعد می‏بینید بعضی جاها شکاف‏های عمیق هست، خوب چطور این خلأ را پر کنیم. در اینجا اختلاف نظر هست، و این اختلاف نظرها بعضی وقت‏ها بسیار عظیم است. یکی می‏گوید جهش‏های ناگهانی در کار است، دیگری جهش‏های ناگهانی را قبول ندارد. البته اگر علمایی که کار علمی می‏کنند فقط یافته‏های علمی‏شان را گزارش دهند، هیچ وقت با فلسفه مشکل نخواهند داشت. فلاسفه نیز نباید هیچ وقت در کارهای جزئی علم وارد شوند.
لازم است همان‏طور که عده‏ای از فیزیکدانان بزرگ زمان ما گفته‏اند، حوزه‏های بین رشته‏ای (interdiciplinary)، بین فیزیک، ریاضی، بیولوژی، فلسفه و غیره دائر شوند و بحث‏های بین رشته‏ای تقویت شوند. اگر این‏گونه عمل شود، نتایج بسیاری حاصل می‏شود. متأسفانه ما در کشور خودمان از این لحاظ بسیار فقیریم و فقط عناد بین دانشکده‏های ذیربط می‏بینیم. هم علم می‏تواند ایده‏های جالبی را پیشنهاد کند که فلاسفه از آن استفاده کنند و هم فلاسفه می‏توانند ایده‏هایی را مطرح کنند که علما از آنها استفاده کنند. این تعامل باید متقابل باشد.
آیا فلسفه علمی ممکن است، یا اصلاً چنین عبارتی درست است که ما فلسفه علمی داشته باشیم؟
نه درست نیست.
آیا ما می‏توانیم از یک علم بومی، مثلاً یک علم اسلامی حرف بزنیم؟
بلی، و حالا به شما علت آن را عرض می‏کنم. جواب این سؤال از توضیحات قبلی برمی‏آید.
اگر در سطح روزمره نگاه کنید، هیچ فرقی بین علم روسی و علم آمریکایی نیست. الآن ما همان متونی را که در آمریکا تدریس می‏شود در کلاس‏هایمان درس می‏دهیم. پس تفاوت کجا ظاهر می‏شود؟ تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمی‏شود، بلکه در جایی ظاهر می‏شود که از یافته‏های علمی‏تان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید. شما این کهکشان را رصد کرده‏اید و آن کهکشان را رصد کرده‏اید و دیده‏اید که کهکشان‏ها از هم دور می‏شوند. این مشاهدات برای من همان معنی را می‏دهد که برای یک فرد ساکن در آمریکا. اما اینکه شما همه یافته‏های علمی‏تان را به هم وصل کنید و نتیجه‏گیری کنید که بر مبنای این مشاهدات جهان خالقی دارد یا خالقی ندارد، امکان‏پذیر نیست. بر مبنای کشفیات علم چنین نتیجه‏ای را نمی‏توانیم بگیریم. آنجا که سراغ استنتاجات عام درباره جهان می‏روید، آنجا سریع از یافته‏های علم تجاوز می‏کنید؛ آنجا پیش‏فرض‏های فلسفی درکار می‏آید و این قضیه‏ای است که دقیقا اتفاق افتاده است. اگر خواسته‏اند از فرض وجود خدا فرار کنند، دنبال آن تعبیرهایی از معادلات رفته‏اند که آن تعبیر اجازه می‏داده مثلاً جهان ابتدایی نداشته باشد. بنابراین در سطح بنیادی که می‏خواهید روی سرنوشت جهان و... تصمیم بگیرید، از علم تجاوز می‏کنید. پس در سطح بنیادی است که شما می‏توانید از علم مسیحی یا علم اسلامی یا علم مارکسیستی و غیره صحبت کنید و من ترجیح می‏دهم از علم خداباورانه صحبت کنم، چون بین مسیحی و اسلامی در این حوزه خاص فرقی نمی‏بینم.
در یک حوزه دیگر هم مسئله علم دینی و غیر آن مطرح می‏شود و در این حوزه دوم خیلی بیشتر توافق هست که علم اسلامی و علم مارکسیستی و علم سکولار و... معنا دارد، و آن در مقام کاربرد علم است. علمی که جهان‏بینی خداباورانه (الاهی) بر آن حاکم باشد، اجازه نمی‏دهد که شما علم را در راه نابودی بشر به‏کار ببرید، برای ساختن وسایلی به‏کار برید که نتیجه‏اش نابودی بشر، نابودی محیط زیست و... است. اما علم بومی به یک معنای دیگر هم مطرح می‏شود. این غیر از مسئله علم اسلامی و علم فلان است، و آن این است که ما علم جهانی را بگیریم، همان علم جهانی را که در آمریکا، چین، روسیه هم هست بگیریم و به کمک آن مسائل داخلی‏مان را حل کنیم؛ علم بومی یعنی علمی که هدفش این است که حتی‏المقدور به خود اتکایی و استقلال ما، کمک کند.
اشاره
1. درباره نسبت علم و فلسفه سخن فراوان است. یک بعد این مسئله به بررسی روش‏های این دو بازمی‏گردد. از آنجا که روش فلسفه قیاسی ـ استنتاجی و روش علم فرضی ـ استنتاجی یا استقرایی است، نمی‏توان پذیرفت که نظریه‏های علمی یک زمانی نظریه فلسفی بوده‏اند، میان فیزیک و فلسفه همواره این مرز بوده و خواهد بود که قانون فیزیکی، قانونی است که به لحاظ تجربی امکان اثبات یا تأیید یا ابطال آن باشد، اما قانون فلسفی چنین نیست. قانون فلسفی تجربه‏پذیر (اعم از اثبات، ابطال یا تأیید تجربی) نیست.
2. این سخن دکتر گلشنی کاملاً درست است که دانشمندان با ذهن خالی به سراغ طبیعت نمی‏روند، بلکه ذهنشان پر از مفروضات فلسفی و دینی و... است. کل فرایند علم، چه در مقام کشف و چه در مقام داوری، مملو از مفروضات فلسفی است. اگر این سخن پذیرفته باشد و آقای گلشنی هم آن را قبول داشته باشد، که ظاهرا قبول دارد، نباید چگونگی بومی شدن علم را محدود به آن سه راهی می‏کردند که در انتهای گفت‏وگو مطرح شد. این موضوع را در بندهای بعد خواهیم آورد.
3. آقای دکتر گلشنی می‏گویند که در سطح روزمره «هیچ فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست... تفاوت در سطح معمولی زندگی روزمره علم ظاهر نمی‏شود، بلکه در جایی ظاهر می‏شود که از یافته‏های علمی‏تان بخواهید استنتاجات عام اخذ کنید». مجموعه اطلاعاتی که در حوزه کار علم قرار می‏گیرند عبارتند از: الف) داده‏های حسی، یا اطلاعاتی اولیه‏ای که از طریق حواس به دست می‏آیند؛ ب) چارچوب‏های نظری کلان که معمولاً از فلسفه یا دین یا شبه دین و شبه فلسفه اخذ می‏شوند؛ ج) قوانین تجربی، که با به کارگیری روش علمی و استفاده از داده‏های حسی و چارچوب‏های نظری به دست می‏آیند. آنچه جوهره کار علوم تجربی را می‏سازد همین نکته آخر است. قسمت‏های اول و دوم را از جای دیگر می‏گیرند. آنچه در زندگی روزمره به‏طور مشترک میان آدمیان فرض می‏شود، داده‏های حسی است. اگر جناب آقای گلشنی ناظر به این قسم از اطلاعات هستند، شاید بتوان پذیرفت که فرقی میان علم روسی و علم آمریکایی نیست. گو اینکه در همین‏جا نیز فیلسوفان و نظریه‏پردازان مخالفت کرده‏اند و معتقدند حتی در این سطح نیز اختلاف وجود دارد؛ زیرا بر اساس نظریه کانت که رئالیسم خام را رد می‏کند و معتقد است همه اطلاعات اولیه حسی نیز در چارچوب مقولات و مفاهیم ذهنی فهمیده می‏شوند، در این صورت نمی‏توان حتی آن اطلاعات اولیه را نیز مشترک و یکسان دانست. اما اختلاف در قسمت‏های دیگر که روشن‏تر از این نوع است. اختلاف چارچوب‏های نظری و نیز اختلاف قوانین تجربی در میان علوم روسی و آمریکایی به وضوح یافت می‏شود.
4. بر این اساس، بومی شدن علم منحصر در آنچه جناب آقای گلشنی گفتند نمی‏شود و صرفا در کاربرد یا نیاز مندرج نمی‏گردد، بلکه در اصل بینش و چارچوب‏های ذهنی و نیز هدف‏گیری توسعه علمی و در ذات علم نیز تحقق می‏یابد. این موضوع هم در مقام کشف نظریه‏های علمی دخالت دارد و هم در مقام داوری میان آنها.

تبلیغات