سکولاریسم سیاسی و سکولاریسم فلسفی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله نویسنده با بیان معنای سکولاریسم بر این باور اعتماد دارد که سکولاریسم هم ارتباط خویش را با ماورای طبیعت و هم حیات پس از مرگ میگسلد و نیز توجه خویش را منحصرا معطوف به این جهان میدارد و بر طبق زندگی و حیات این دنیایی برنامه خویش را سامان میدهد. نویسنده در ادامه مقاله تحلیل خود از روند سکولاریزاسیون در غرب مسیحی را بر دنیای اسلام تطبیق میکند. دکتر سروش معنای دیگری از قول مورخان برای سکولاریسم تعریف میکند که سکولاریسم به معنای نفی دخالت روحانیت در امور است که آن را لزوما به معنای نفی دخالت دین در امور نمیداند. معنای سومی که برای سکولاریسم در نظر گرفته، سکولاریسم سیاسی به معنای جدا کردن دین از حکومت و البته نه دین از سیاست میباشد.متن
و در نهایت معنای چهارمی که ایشان برای سکولاریسم بیان کردند، سکولاریسم فلسفی است. بدین معنا که پدیدههای جهان بر اساس مفاهیم و تعالیم دین تبیین نشود.
جناب دکتر سروش در این سخنرانی که در هجدهمین اردوی سالانه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تربیت معلم ارائه کرده، ابتدا پیشینه معنای سکولاریسم را مورد توجه قرار میدهد و بهترین ترجمه از آن را دنیاویت یا گیتیگرایی میداند. او میگوید:
سکولاریسم هم ارتباط خویش را با ماورای طبیعت و هم حیات پس از مرگ میگسلد و نیز توجه خویش را منحصرا معطوف به این جهان میدارد و بر طبق زندگی و حیات این دنیایی برنامه خویش را سامان میدهد. وی این مقدار از مفهومشناسی را توضیح لفظی سکولاریسم میداند و آنگاه تلاش میکند که مفهوم سکولاریسم را تحلیل مفهومی کرده، مؤلفههای مفهومی آن را توضیح دهد.
آقای سروش از قول مورخان نقل میکند که سکولاریسم در ابتدا معنای سادهای داشته است که عبارت بود از ترک زهد. راهبانی که در دامن مسیحیت رشد کرده بودند، شرط سعادت اخروی را در ترک لذتهای دنیوی میدانستند. عکسالعمل چنین مشیای کنار نهادن زهد و باور نداشتن به فلسفه زاهدانه بوده است. اساسا نهضت انسانگرایی در سدههای چهاردهم و پانزدهم در همین راستا بوده است که آدمی به خویشتن برسد و خویشتن را محور همه کارها قرار بدهد. در این نگرش چیزی با انسان بیگانه نبود، هر آنچه آدمی میتواند به آن برسد و هر آنچه که درخور آدمی است، آدمی باید از آن بهره ببرد. همانطور که علم متاعی انسانی است و باید از آن بهره برد لذتهای دنیوی نیز باید جدی گرفته شود. اصولاً ادبی بودن نهضت اومانیسم نیز از این جهت بوده است که اومانیستها به موجب ادبیات کامجویانهای که در گذشته خود میدیدند به ادبیات رومی و یونانی برگشتند.
آقای سروش با آوردن مثالی از تاریخ فرهنگ بومی، تحلیل خود از روند سکولاریزاسیون در غرب مسیحی را بر دنیای اسلام تطبیق میکند. وی با مقایسه میان غزالی و حافظ در گفتمان عرفانی حافظ را فردی سکولار (دنیاگرا) ـ در برابر غزالی (به عنوان شخصیتی آنتی سکولار) ـ میانگارد. در نگاه وی غزالی مروج زهد بود و اساسا بر این اعتقاد بود که هر نوع بهرهبرداری، برخورداری و کامجویی در این جهان، در آن جهان تاوانی دارد؛ به این ترتیب هر چه اینجا بیشتر برداشت کنی، آنجا نصیب کمتری خواهی داشت. اما در مورد حافظ میگوید: حافظ حقیقتا اهل کامجویی از این جهان بود و سرتا پای او گواه همین مسئله است و در این باب هم رودربایستی و تعارفی ندارد.
دکتر سروش تصوف عشقمحور را در مقابل تصوف زهدگرا قرار میدهد و معتقد است که تصوف ما بعد از مولانا از تصوف زهدمحور گذشت و به تصوف عشق که همان تصوف کامجویانه (عرفان حافظانه) است دست یافت. وی منطق حافظ را در این رویکرد، منطقی قرآنی میداند که هر که در این جهان کور باشد، در آن جهان هم کور بلکه کورتر است. هرکه در این جهان خدا را نبیند و نعمتهای او را نچشد و نستاید، قدر نعمات آخرت را نخواهد دانست.
اگر این معنا از سکولاریسم را در نظر بگیریم جهان صنعتی کنونی کاملاً سکولار تلقی خواهد شد؛ چرا که اصل لذتجویی بر این جهان کاملاً حاکم است. در مغرب زمین این اعتقاد با عبارات مختلف وجود دارد که ما فقط یک بار زندگی خواهیم کرد. نتیجهای که از این عبارت گرفته میشود این است که بنابراین باید خوش بگذرانیم.
دکتر سروش با لحاظ این معنا اسلام را هم دینی سکولار میداند که در آن فلسفه خوشباشی و اصل لذت، اصل حاکم میباشد. اصالتا در اسلام اندیشههای زاهدانه و صوفیانه با اندیشه اصیل اسلامی فاصلهها دارد و بلکه باید گفت چنین اندیشهای برگرفته از اندیشه و فرهنگ مسیحی ـ البته آن هم بهطور ناقص ـ و رهبانیت موجود در آن است. اینکه چرا در دنیای اسلام اندیشه زهد و صوفیگرایی رایج شد ناشی از برخی وقایع تاریخی بوده است که شبهای افسانهای هزار و یک شب در دربار خلفای عباسی و عکسالعمل علمای اسلام، از آن جمله میباشد.
ایشان در این بین نکتهای را اضافه میکند که: تمامی ارزشهایی که قناعت و توکل را میآموزد، عموما متعلق به دوران تأسیس است نه دوران استقرار. وقتی که نظامی تازه تولد یافته است، پیروانش باید کمربندها را ببندند؛ برای اینکه آن موقع، موقع فداکاری، جهاد و مبارزه است. تنعم و کامجویی از این جهان و به دنبال بهرهبرداری و برخورداری زیاد بودن، دنبال سود جستن بیشتر در تجارت و... تمامی اینها با ادوار تکوین یک نظام، سازگار نیست. تداوم بخشیدن به اخلاق دوران تأسیس در فرایند دوران استقرار، یک خطاست.
معنای دومی که دکتر سروش از مورخان، برای سکولاریسم عنوان میکند سکولاریسم سیاسی به معنای نفی دخالت روحانیت در امور است که آن را لزوما به معنای نفی دخالت دین در امور نمیداند. این معنا شاید برای مسلمانان که در آن حضور روحانی در آیینهای عبادی شرط نیست، تاحدی نامفهوم نماید ولی برای مسیحیان واضح و روشن است چرا که حضور روحانی در امور دینیشان، شرط صحت شمرده میشود. مثلاً بدون حضور کشیش عقد شرعی صحیح نیست درحالیکه در اسلام چنین حضوری شرط صحت عقد ازدواج نمیباشد.
ایشان در این بین انتقادات خود را نسبت به حضور روحانیت در امور ابراز کرده، آن را نوعی واسطهگری میان خدا و انسان میداند که از فرهنگ مسیحی وارد تفکر اسلامی شده است. وی میگوید: هیچ کسی به نام روحانیت نمیتواند واسطه بین مردم و خدا بوده و یا شرط صحت عمل باشد.
در این مفهوم از سکولاریسم (کوتاه کردن دست روحانیون از امور) نیز، ایشان اسلام را دینی سکولار میداند: خود مسلمانان هر یک به این معنا روحانی خود محسوب میشوند و میتوانند خود به راحتی این قبیل امور را انجام بدهند و حتی از لحاظ شرعی هیچ نقصانی در اعمال آنها نخواهد بود. در مقرراتی که در اسلام هست، اعم از مقررات عبادی و مقررات مربوط به معاملات، حاجت به حضور هیچ روحانی نیست و شما اگر خود آگاهی به امور داشته باشید، به راحتی میتوانید کار خودتان را انجام بدهید.
معنای سوم سکولاریسم در این نوشته سکولاریسم سیاسی به معنای جدا کردن دین از حکومت، و البته نه دین از سیاست میباشد. جدا کردن دین از سیاست معنای دیگری دارد که در حقیقت یکی امر ناشدنی است؛ اما جدا کردن دین از حکومت داریم که به تعبیر فرهنگی، یعنی دو نهاد متفاوت، یعنی نهاد حکومت دولت و دیگری نهاد کلیسا و دین. وقتی این دو نهاد را از یکدیگر جدا میکنید، سکولاریسم به معنای دقیق آن تحقق پیدا میکند.
جدایی دین از حکومت جدایی حقوقی به شمار میرود؛ یعنی اینکه حکومت کنندگان حاکمیت را از دین و دینداری نمیگیرند. اینکه فردی روحانی یا دین باور است هیچ امتیازی و حقی برای حکومت کردن پیدا نمیکند. دکتر سروش این معنا از سکولاریسم را دقیقا در برابر اندیشه ولایت فقیه قرار میدهد چرا که در نظریه ولایت فقیه گفته میشود که یک فقیه از آن نظر که فقیه است حق حکومت و حاکمیت دارد. وی در اینباره به کتاب الاسلام و اصول الحکم نوشته علی عبدالرزاق اشاره میکند که در آن عبدالرزاق میگوید: اساسا چیزی به نام حکومت دینی وجود ندارد و حتی خود پیامبر نیز حاکم دینی خود نبوده است. عنوان خلیفه رسول اللّه بر خاسته از چنین اشتباهی است درحالیکه آنها جانشین دنیوی بودهاند و هموغم آنها نیز چیزی جز اداره جامعه نبوده است. هیچ بخشی از رسالت نیز بر عهده آنان نبوده است که آنها را خلیفه رسول اللّه بگرداند. بنابراین حق حاکمیت از هر منشأیی که بیاید از دین و فقاهت برنمیآید و این دقیقا به معنای جدانمایی حقوقی دین از حکومت است.
معنای دیگری نیز در سکولاریسم سیاسی وجود دارد که آقای سروش بدان اشاره میکند و آن جدایی تشریعی میان حوزه حکومت و دین است. بدین معنا که احکام اسلامی باید در قلمرو قوانین و قواعد جامعه اعمال شود. اما سکولاریسم این نوع ارتباط را هم نمیخواهد در واقع هم پیوند حقوقی میان حکومت و دین را قطع شده میخواهد و هم پیوند قانونی و فقهی میان شریعت و حکومت را.
وی به گفته خود گمان میکند که در سراسر جهان اسلام این اندیشه که میان حکومت و دین ربطی حقوقی وجود داشته باشد، طرفداری ندارد. آنچه که عالمان در پی آنند این است که احکام شرعی را چگونه صبغه قانونی بخشیده، آن را در جامعه رواج بدهند.
دکتر سروش میگوید: به هر حال در جامعه ما این معنا از سکولاریسم مطلقا مردود است، یعنی هم حکومت حقوقا بر دیانت مبتنی است و هم کوشیده میشود احکام شرعی بر کرسی قانونیت بنشیند و از اقبال آن احکام در جامعه روان شود، تا آنجا که موردی خلاف احکام شرعی رایج نباشد.
تعبیری که امروزه از این سکولاریسم عنوان می شود بیطرفی ایدئولوژیک حکومت است. اینکه حکومتها نه فقط مبتنی بر دیانت خاصی نباشند بلکه نسبت به ادیان موجود نیز بیطرف باشند، بیش از آنکه مبتنی بر دلیل باشد مبتنی بر علت است و علت آن نیز جوامع پلورال میباشد که دولتها را ملزم میکند نسبت به تکثر فرهنگها و ادیان بیطرف باشند در غیر اینصورت جامعه آشوبزده خواهد بود. درحالیکه وظیفه حکومت برقراری نظم و قانون در جامعه است. در جامعه اروپایی، پروتستانها در آن بحبوحه چنان اهمیت و عظمتی به جنگ و خونریزی دادند که حقیقتا روی جنگ و خونریزیهای مذهبی تاریخ را سفید کردند! اما بالاخره به این نتیجه رسیدند که باید حکومت نسبت به دیانت و فرقههای مذهبی بیطرف باشد، نه کاتولیک، نه پروتستان و نه...، به هیچ فرقهای وابسته نباشد.
دکتر سروش با تفطن به تفاوت میان جامعه غربی و جامعه ما گوشزد میکند: اما اینکه بیطرفی ایدئولوژیک در کشورهایی مانند ما از لحاظ علتی خود جا نمیافتد، البته با دلیل آن کاری ندارم، به این خاطر است که نسبتا جامعه یکدستی داریم. در جامعه ما یک اکثریت نود و چند درصدی شیعی هستند و اصلاً حکومت نه تنها به لحاظ عقلی محض، بلکه به لحاظ مصلحت عملی نیز الزامی نمیبیند که بیطرف بایستد و سکولاریسم به این معنا را پیشه کند.
ایشان خود سکولاریسم را هم بیطرف نمیداند و میگوید: البته سکولاریسم فینفسه بیطرف نیست، چرا که این گرایش نسبت به ادیان بیطرف است، اما نسبت به ایدههای خود همواره بیطرف نیست؛ بگذریم از اینکه ما در عالم واقع بیطرفی محض نداریم و، همیشه بیطرفی در یک چیزی، طرفداری از یک چیز دیگری است. حکومت سکولار نسبت به اصل سکولاریسم که بیطرف نیست، نسبت به چیزهای دیگری بیطرف است و همیشه هم به همین صورت بوده است.
آقای سروش به دو نوع سکولاریسم در غرب اشاره میکند. نوع اول سکولاریسم مخاصم و مهاجم است که نمونه بارز آن را در فرانسه میتوان دید که در صدد سکولاریزه کردن جامعه است و تظاهرات دینی را اساسا برنمیتابد، و نوع دوم سکولاریسم معتدل و بیطرف است مانند آنچه در ایالات متحده آمریکا میگذرد که امور جامعه را تا حدی تحمل میکند.
معنای چهارمی که ایشان از سکولاریسم بیان کرده است سکولاریسم فلسفی است. بدین معنا که پدیدههای جهان بر اساس مفاهیم و تعالیم دینی تبیین نشود. سکولاریسم فلسفی در این نگاه در جایی متولد میشود که شما در تبیینهای خود برای پدیدارهای انسانی و اجتماعی و طبیعی پای دین و خدا را به میان نکشید. اینکه گفته شود اگر مردم زکات ندهند خشکسالی میشود یا اگر روابط نامشروع زیاد شود وبا و طاعون شیوع پیدا میکند همه تبیینهایی دینی و غیر سکولار میباشد. وی در ادامه میگوید: اینکه وبا، طاعون و دیگر بیماریها گریبانگیر جامعهای را میگیرد، تمامی اینها علل طبیعی دارد و عالمان و پزشکان هم میکوشند که همین علل را کشف نمایند. چنین منظری در علم مطرح است و به عبارتی شما چه بخواهید و چه نخواهید، علم جدید آشکارا علم سکولاری است. جمهوری اسلامی چه خوشش بیاید و چه نیاید در دانشگاههای خود علم سکولار تحویل دانشجویان میدهد و با همین علم، اندیشه سکولار ناآگاهانه و نامختارانه وارد اذهان جامعه میشود و هیچ هم قابل پیشگیری نیست.
دکتر سروش نه فقط علم را سکولار میداند بلکه فلسفه را هم فلسفه سکولار میداند و تفاوت فلسفه و کلام را نیز در این نقطه میداند و مینویسد: فیلسوفان هم، در عرصه فلسفه همین کار را کردند. اصلاً تفاوت فلسفه با کلام یا عرفان همین است. فیلسوفان میکوشند تا جهان را بر اساس طبایع اشیا تبیین کنند. اساسا تفاوت فلسفه متافیزیکال با علم این است که در علم پدیدههای طبیعت را بر اساس قوانین علمی تبیین میکنند، اما در فلسفه بر وفق طبایع تبیین میکنند. فیلسوفان معتقدند که هر چیزی طبیعتی دارد و آن طبیعت خواص آن را تولید میکند. میان فلاسفه و همچنین فقها اصطلاحاتی است که میگویند: هر کجا فقیه درمیماند و نمیتواند پدیدهای را تبیین کند، این تعبیر را بهکار میبرد که هذا شیء تعبدا، این دیگر یک امر تعبدی است. از قضا فیلسوف هم در هر کجا که میماند تعلیل به طبیعت میکند و میگوید: لابد طبیعت شیء چنین اقتضایی داشته باشد.
وی در ادامه میگوید: سر اینکه فیلسوفان در تمدن اسلامی در هیچ وضعیتی جا نیفتادند و موجودات کاملاً مشکوک و مطرودی بودند و همواره موجب سوء ظن فقها و محدثین بودند، این بود که فلسفه اسلامی یک فلسفه سکولار بود؛ یعنی جهان پدیدارها را بر وفق تعلیمات دینی که هیچ، حتی بر وفق اراده خداوند هم تبیین نمیکردند؛ فلسفه اسلامی که بر گرفته از فلسفه یونانی بود همانند ریاضیات است. در ریاضی که شما نمیگویید اگر خدا بخواهد 2+2 میشود 4 در ریاضیات که انشاءاللّه و ماشاءاللّه نداریم، یک ضرورتی در آنجا هست که پای این قبیل عوامل متافیزیکی را کوتاه میکند. عین این ضرورت را فیلسوفان در عالم طبایع و ماهیت قائل بودند و میگفتند که آن ماهیت اقتضائاتی ذاتی و لاینفک و لایتخلفی ایجاد میکند که از آنها تخلف روا نیست.
اشاره
1. از سخن دکتر سروش چنین برمیآید که نقطه آغاز سکولاریسم در دنیای غرب، در قرون وسطی و در واکنش به راهبان مسیحی، آنهم به معنای ترک زهد بوده است. درحالیکه به لحاظ تاریخی چنین ایدهای نیاز به بررسی بیشتری دارد. اولاً تفکر رهبانیت طلبانه در جهان مسیحی حتی در قرون وسطی که در آن دین حافظ سنّتهای اجتماعی و فئودالی بوده است، تفکری فراگیر نبوده است. یکی از انگیزههای جنگهای صلیبی، دقیقا واکنش به روحیه دنیاخواهی بود تا با جنگهای مذهبی، رسالت فراموش شده مسیحی در دوره فئودالیسم، احیا شده، اندکی روند دنیاگرایی و فئودالی آنها تغییر یابد. همینطور بخشی از اصلاحات دینی میان کاتولیکها و پروتستانها نیر دقیقا در واکنش به روحیه دنیاطلبی کلیسا شکل گرفت که خود نشانهای از فراگیر نبودن روحیه رهبانیت در مسیحیت است.
ثانیا این عقیده هم به خطاست که تصور کنیم سکولاریسم در اندیشه غربی و یا در جامعه غربی امر نویی بوده است. به جرأت میتوان گفت که عنصر سکولاریسم از عناصر ذاتی تمدن غرب بوده و سرآغاز آن نه دوره رنسانس بلکه یونان باستان است. در دوره نوزایی از یونان باستان (750 قبل از میلاد) که همزمان با ظهور شهرها و بعد، ظهور جریان سوفسطایی بود سکولاریسم، آن هم نه به معنای تمتع دنیوی بلکه به معنای جدایی آیینهای دینی و سنّتی از زندگی اجتماعی ظاهر گشت.(1) و از همین روست که برخی مورخین، موقعیت سوفسطاییان را با مفهوم روشنگری در قرن هیجدهم مقایسه کرده، تأثیر آنها را در دنیای غرب همسان دانستهاند.(2) از سوی دیگر اگر تفکر سکولار برآمده از تفکر دنیاخواهی است چرا این تفکر در میان اشراف و نجبای اروپا رخ ننمود و در میان بورژواها پدید آمد؟ آیا جز این بود که اصالتا نزاع میان دین و دنیای جدید نه نزاعی برخواسته از تفکر منطقی و علمی،(3) بلکه نزاعی سیاسی و اقتصادی در میان طبقه بورژوا و اصحاب کلیسا بود. به موجب همین بود که روند سکولاریزاسیون تنها در مورد کلیساییان واقع نشد بلکه در مورد اشراف قدیم نیز اتفاق افتاد و آنها نیز با ارزشهای دیرین اشرافیشان از صحنه حکومت و دولت جدا گشته و برکنار ماندند.
2. در اینکه عرفان عشقمحور و عرفان زاهدانه کدام اسلامی است و کدام در دورههای تاریخی و اجتماعی با اسلام التقاط یافته است، چند نکته قابل ذکر است: نخست اینکه اساسا در تفکر عرفانی چه عرفان غزالی و چه عرفان حافظ، عشق را که همواره قرین درد و رنج و نه کامجویی است، نمیتوان از زهد جدا کرد. آدمی با عشقی که برای او حاصل میگردد ناگزیر زاهد میشود و در این بین تفاوتی نمیکند که متعلق عشق او پدیدهای خاکی باشد یا آسمانی. از پیامدهای عشق، گریز و زهد از غیر معشوق است وگرنه باید در اصل انعقاد عشق تردید روا داشت.
دوم اینکه تقسیم اهل معرفت به عرفان زهدی و عرفان عشقی نه به معنای مقابله این دو بلکه به معنای غلبه عشق یا زهد در عارف است. در این مکتب هرگز جهت عشقی و مجذوب بودن چیزی از بندگی و عبادت عاشق کم نمیکند. دیگر اینکه حافظ سخن از عشق میگوید نه سخن از کام گرفتن چرا که سخن وی از عشق حقیقی است. تقلیل جذبههای عشقی ـ حقیقی حافظ به هوسهای خاکی و کامجویانه، تحریف حافظ و جفای به ایشان است و این را هرگز حافظشناسان از عامه مردم تا محققین و حافظپژوهان برنمیتابند و نمیبخشند. البته در این بین در برخی از ادبیات عرفانی سخن از عشق به صبیان و زنان وجود دارد ولی آن هم نه برای کامجویی بلکه برای نیل به عشق حقیقی است. در نگاه اهل معرفت سخن از حب النسا و یا شاهد بازی از همین رو و با همین قاعده ممدوح شمرده میشود، هرچند در این میان بسیاری از عرفا هم هستند که این مقدار از عشق به غیر حق را نیز جایز ندانسته آن را رهزن عشق حقیقی میدانند. اگر غزالی هم از زهد سخن میگوید برای رسیدن به حقیقت مطلق است که دربردارنده تمامی حقایق و لذایذ میباشد.
______________________________
1. فوستل دوکلانژ، تمدن قدیم، ص 336ـ 338 و تاریخ باستان، چارلز الگزاندر رابینسون، ص 159 و ورنر یگر، پایدیا، ج 1، ص 495
2. هرمان بنگسون، یونانیان و پارسیان، ص 144
3. والتر ترنس استیس، دین و نگرش نوین
______________________________
این منطق همواره جزو اصول و محکمات عرفان اسلامی است که همه جمالها اثر و سایه و فرع اوست، پس چون اصل است به فرع التفات مکن و به عشقبازی و شاهدبازی ظاهر التفات منمای، و از اصل به فرع و آفتاب به سایه، قانع مشو(مشارق الدراری،ص 191).
نکته چهارم اینکه شاخص اصلی و خط قرمز تمتعات دنیوی در میان فحول از اهل معرفت، فقه، شریعت و عمل به احکام ظاهری دین است که آن را یکی از موازین و معیارهای سلوکی خود میدانند. با توجه به این مسئله، دیگر نمیتوان با تمسک به عرفان راه را برای تمتعات دنیوی در خارج از چارچوب شریعت گشوده، آن را مطابق با اسلام اصیل عرفانی دانست.(1)
حسین نصر که برخی تلاش میکنند از ایشان نیز قرائتی سکولار ارائه دهند در کتاب اخیر خود به نام قلب اسلام از منظر عرفانی و سنّتگرایانهاش، راه تعالی جستن از شریعت، در خارج از شریعت را ناممکن میداند. او میگوید: تعالی جستن از شریعت در اسلام در مسیر روح هیچگاه با سرپیچی از آن، زیر پانهادنش، و یا انکار صورت ظاهریش تححق نمییابد بلکه راه این تعالی از دل شریعت و از درون خود آن میگذرد. حتی پیش پا افتادهترین اعمال حیاتی نیز وقتی مطابق با شریعت انجام گیرند، تقدس یافته و مؤمنانی که بر اساس شریعت زندگی میکنند زندگیشان سرشار از برکت میشود و معنا مییابد؛ آنها در این سفر زندگانی، در راهی (شرع) گام برمیدارند که خداوند نشانشان داده است و سرانجامش به رستگاری و سعادت در لقاءاللّه رهنمون میشود. زیستن مطابق با شریعت، هم در صورت و هم در معنای باطنی، زندگی اخلاقی به تمام معنای کلمه است.(2)
3. ضرورتی نبود که برای تجویز استفاده از دنیا به آیه «مَنْ کانَ فی هذِهِ أعْمی»(3) تمسک میشود چرا که آیات بسیاری همچون «هُوَ الَّذی خَلَقَ لَکُمْ ما فی اْلأَرْضِ جَمیعا»،(4) «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَوابا وَ خَیْرٌ أمَلاً»،(5) «وَ مِنْ آیاتِهِ أنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ أزْواجا لِتَسْکُنُوا إلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إنَّ فی ذلِکَ َلآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»،(6) صراحت بیشتری بر تجویز کامجویی از متاع دنیا دارد. لیکن دکتر سروش آیات موجود در ذمّ دنیا را که در همین قرآن هم آمده، تفسیر نمیکند. نظیر اینکه: «فَمِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فی الدُّنْیا وَ ما لَهُ فی اْلآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ»،(7) «وَ ما الْحَیاةُ الدُّنْیا إلاّ مَتاعُ الْغُرُورِ»،(8) «وَ ما الْحَیاةُ الدُّنْیا إلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ»،(9) «اُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِاْلآخِرَةِ».(10)
______________________________
1. ابن عربی، فتوحات، ج1 از مجموعه چهار جلدی، ص 551 و ج 2، ص 240
2. ص 153 ـ 155
3. اسراء، 17: 72
4. بقره، 2: 29
5. کهف، 18: 46
6. روم، 30: 21
7. بقره، 2: 200
8. آلعمران، 3: 185
9. انعام، 6: 32
10. بقره، 2: 86
______________________________
گفتنی است آنچه در نگرش اسلامی در مورد ارزش دنیا گفته میشود ناظر به ارزش ذاتی دنیاست و آنچه که در مورد بیارزشی آن بیان گردیده ناظر به ارزش نسبی آن است که در نسبت با آخرت قدر و منزلت دنیا کم میشود. سخن سعدی نیز ناظر به همین معناست که میگوید:
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی
تفسیر و تحویل زهد به ترک دنیا و یا حتی ترک علاقه به دنیا، تفسیر چندان صائبی نیست. مراد از زهد در یک مرحله، تأکید بر علایق اخروی و توحیدی است که آدمی را در میان علایق مادیاش که به جای خود ممدوح، لازم و بلکه گاه فطری است غوطهور نمیکند و بر سر دو راهیها او را در امور دنیوی غرق نمیسازد.(1) البته در مرحلهای دیگر زهد برداشت کم برای بازدهی زیاد(2) است که در این معنا برداشت کم نه به موجب بیارزشی ذاتی دنیا بلکه به معنای بیارزشی نسبی دنیا است. آدمی هر چند به لحاظ تعلقات سنگینتر باشد سلوک معنویاش سخت و دشوار خواهد بود.
4. اما اینکه در تفسیر آموزههای دینی برخی از آنها را به دوران تأسیس محصور کرده و برخی دیگر را به دوران استقرار ـ پرسشی که در اینباره به ذهن خطور میکند این است که بر اساس چه معیار و ملاکی، آیات ناظر به دنیا و کامجویی از دنیا را به دوره استقرار آن هم بعد از چهارده قرن، تسری میدهیم و آنجا سخن از دوره تأسیس به میان نمیآوریم ولی آنگاه که بحثی از زهد، توکل، جهاد و مبارزه به میان میآید آن را امری تاریخی میدانیم و در دوره استقرار جایی برای آن در نظر نمیگیریم؟! آنچه از میان سخن دکتر سروش استنباط میشود و آنچه از مبانی ایشان در تئوری قبض و بسط و همینطور اثرپذیری ایشان از سخن اقبال لاهوری در ختم نبوت به دست میآید این است که با ختم نبوت نه نبوت بلکه دین خاتمه مییابد (این همان سخنی است که پیش از این استاد مطهری در نوشته ختم نبوتاش در نقد نظریه اقبال لاهوری آورده و آن را ختم دین و نه ختم نبوت میداند). در این نگاه آنچه از دین و در مورد دین آمده است همه متعلق به دوره تأسیس بوده و اساسا دوره مستقری برای دین وجود ندارد. ازآنرو که ختم نبوتن به معنای ختم دین نیست چنین تفسیری نیز برای آیات الاهی درست نیست.
5 . اختلاف میان فلاسفه و فقها هرچه بوده باشد این نیست که فلاسفه اسلامی، سکولار بودهاند و جهان پدیدارها را بر وفق اراده خداوندی تبیین نمیکردند. هرچند کاستیهایی در فلسفه اسلامی وجود دارد همانطور که در فقه و عرفان و کلام نیز چنین کاستیهایی وجود دارد ولی سکولار خواندن آنها دور از انصاف است. بزرگان فلسفه اسلامی همچون فارابی، ابن سینا، شیخ اشراق، و صدرالمتألهین در دستگاه فلسفیشان نسبت به معارف
______________________________
1. مرتضی مطهری، بیست گفتار
2. مرتضی مطهری، سیری در نهج البلاغه
______________________________
دینی به ویژه مسئله خدا تعبدی محض داشتهاند. البته این تعبد خللی در تلاش فلسفی آنها ایجاد نمیکرد. یک فیلسوف معتقد به اسلام با توجه به آموزههای دینی خود تلاش فلسفیاش را با همان روش فلسفی نه روش کلامی آغاز میکند آنگاه اگر نتیجهای بر خلاف معارف اسلامی ظاهر شد، فیلسوف مسلمان تلاش خود را بازسازی و بازخوانی میکند تا بتواند فهمی فلسفی و البته صائب از معارف اسلامی به دست آورد. اینکه لاموثر فی الوجود الا للّه در قواعد فلسفی اسلامی، قاعدهای پذیرفته شده است، اینکه بسیاری از فلاسفه اسلامی بحث از واجب و اثبات واجب را در بحثهای فلسفیشان بهطور مبسوط آوردهاند و اینکه در میان فلاسفه اسلامی ما فیلسوف ملحدی نداریم همه و همه نشان از دینی بودن و اسلامیت بودن این فلسفه داشته و دارد و از این جهت فقها با فلاسفه و یا فلاسفه با فقها مشکلی نداشتهاند. البته اختلافاتی در این بین بوده که اختصاصی به فلاسفه نداشته و بسیاری از آنها نیز ناشی از سوء تفاهم بوده است.
جناب دکتر سروش در این سخنرانی که در هجدهمین اردوی سالانه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تربیت معلم ارائه کرده، ابتدا پیشینه معنای سکولاریسم را مورد توجه قرار میدهد و بهترین ترجمه از آن را دنیاویت یا گیتیگرایی میداند. او میگوید:
سکولاریسم هم ارتباط خویش را با ماورای طبیعت و هم حیات پس از مرگ میگسلد و نیز توجه خویش را منحصرا معطوف به این جهان میدارد و بر طبق زندگی و حیات این دنیایی برنامه خویش را سامان میدهد. وی این مقدار از مفهومشناسی را توضیح لفظی سکولاریسم میداند و آنگاه تلاش میکند که مفهوم سکولاریسم را تحلیل مفهومی کرده، مؤلفههای مفهومی آن را توضیح دهد.
آقای سروش از قول مورخان نقل میکند که سکولاریسم در ابتدا معنای سادهای داشته است که عبارت بود از ترک زهد. راهبانی که در دامن مسیحیت رشد کرده بودند، شرط سعادت اخروی را در ترک لذتهای دنیوی میدانستند. عکسالعمل چنین مشیای کنار نهادن زهد و باور نداشتن به فلسفه زاهدانه بوده است. اساسا نهضت انسانگرایی در سدههای چهاردهم و پانزدهم در همین راستا بوده است که آدمی به خویشتن برسد و خویشتن را محور همه کارها قرار بدهد. در این نگرش چیزی با انسان بیگانه نبود، هر آنچه آدمی میتواند به آن برسد و هر آنچه که درخور آدمی است، آدمی باید از آن بهره ببرد. همانطور که علم متاعی انسانی است و باید از آن بهره برد لذتهای دنیوی نیز باید جدی گرفته شود. اصولاً ادبی بودن نهضت اومانیسم نیز از این جهت بوده است که اومانیستها به موجب ادبیات کامجویانهای که در گذشته خود میدیدند به ادبیات رومی و یونانی برگشتند.
آقای سروش با آوردن مثالی از تاریخ فرهنگ بومی، تحلیل خود از روند سکولاریزاسیون در غرب مسیحی را بر دنیای اسلام تطبیق میکند. وی با مقایسه میان غزالی و حافظ در گفتمان عرفانی حافظ را فردی سکولار (دنیاگرا) ـ در برابر غزالی (به عنوان شخصیتی آنتی سکولار) ـ میانگارد. در نگاه وی غزالی مروج زهد بود و اساسا بر این اعتقاد بود که هر نوع بهرهبرداری، برخورداری و کامجویی در این جهان، در آن جهان تاوانی دارد؛ به این ترتیب هر چه اینجا بیشتر برداشت کنی، آنجا نصیب کمتری خواهی داشت. اما در مورد حافظ میگوید: حافظ حقیقتا اهل کامجویی از این جهان بود و سرتا پای او گواه همین مسئله است و در این باب هم رودربایستی و تعارفی ندارد.
دکتر سروش تصوف عشقمحور را در مقابل تصوف زهدگرا قرار میدهد و معتقد است که تصوف ما بعد از مولانا از تصوف زهدمحور گذشت و به تصوف عشق که همان تصوف کامجویانه (عرفان حافظانه) است دست یافت. وی منطق حافظ را در این رویکرد، منطقی قرآنی میداند که هر که در این جهان کور باشد، در آن جهان هم کور بلکه کورتر است. هرکه در این جهان خدا را نبیند و نعمتهای او را نچشد و نستاید، قدر نعمات آخرت را نخواهد دانست.
اگر این معنا از سکولاریسم را در نظر بگیریم جهان صنعتی کنونی کاملاً سکولار تلقی خواهد شد؛ چرا که اصل لذتجویی بر این جهان کاملاً حاکم است. در مغرب زمین این اعتقاد با عبارات مختلف وجود دارد که ما فقط یک بار زندگی خواهیم کرد. نتیجهای که از این عبارت گرفته میشود این است که بنابراین باید خوش بگذرانیم.
دکتر سروش با لحاظ این معنا اسلام را هم دینی سکولار میداند که در آن فلسفه خوشباشی و اصل لذت، اصل حاکم میباشد. اصالتا در اسلام اندیشههای زاهدانه و صوفیانه با اندیشه اصیل اسلامی فاصلهها دارد و بلکه باید گفت چنین اندیشهای برگرفته از اندیشه و فرهنگ مسیحی ـ البته آن هم بهطور ناقص ـ و رهبانیت موجود در آن است. اینکه چرا در دنیای اسلام اندیشه زهد و صوفیگرایی رایج شد ناشی از برخی وقایع تاریخی بوده است که شبهای افسانهای هزار و یک شب در دربار خلفای عباسی و عکسالعمل علمای اسلام، از آن جمله میباشد.
ایشان در این بین نکتهای را اضافه میکند که: تمامی ارزشهایی که قناعت و توکل را میآموزد، عموما متعلق به دوران تأسیس است نه دوران استقرار. وقتی که نظامی تازه تولد یافته است، پیروانش باید کمربندها را ببندند؛ برای اینکه آن موقع، موقع فداکاری، جهاد و مبارزه است. تنعم و کامجویی از این جهان و به دنبال بهرهبرداری و برخورداری زیاد بودن، دنبال سود جستن بیشتر در تجارت و... تمامی اینها با ادوار تکوین یک نظام، سازگار نیست. تداوم بخشیدن به اخلاق دوران تأسیس در فرایند دوران استقرار، یک خطاست.
معنای دومی که دکتر سروش از مورخان، برای سکولاریسم عنوان میکند سکولاریسم سیاسی به معنای نفی دخالت روحانیت در امور است که آن را لزوما به معنای نفی دخالت دین در امور نمیداند. این معنا شاید برای مسلمانان که در آن حضور روحانی در آیینهای عبادی شرط نیست، تاحدی نامفهوم نماید ولی برای مسیحیان واضح و روشن است چرا که حضور روحانی در امور دینیشان، شرط صحت شمرده میشود. مثلاً بدون حضور کشیش عقد شرعی صحیح نیست درحالیکه در اسلام چنین حضوری شرط صحت عقد ازدواج نمیباشد.
ایشان در این بین انتقادات خود را نسبت به حضور روحانیت در امور ابراز کرده، آن را نوعی واسطهگری میان خدا و انسان میداند که از فرهنگ مسیحی وارد تفکر اسلامی شده است. وی میگوید: هیچ کسی به نام روحانیت نمیتواند واسطه بین مردم و خدا بوده و یا شرط صحت عمل باشد.
در این مفهوم از سکولاریسم (کوتاه کردن دست روحانیون از امور) نیز، ایشان اسلام را دینی سکولار میداند: خود مسلمانان هر یک به این معنا روحانی خود محسوب میشوند و میتوانند خود به راحتی این قبیل امور را انجام بدهند و حتی از لحاظ شرعی هیچ نقصانی در اعمال آنها نخواهد بود. در مقرراتی که در اسلام هست، اعم از مقررات عبادی و مقررات مربوط به معاملات، حاجت به حضور هیچ روحانی نیست و شما اگر خود آگاهی به امور داشته باشید، به راحتی میتوانید کار خودتان را انجام بدهید.
معنای سوم سکولاریسم در این نوشته سکولاریسم سیاسی به معنای جدا کردن دین از حکومت، و البته نه دین از سیاست میباشد. جدا کردن دین از سیاست معنای دیگری دارد که در حقیقت یکی امر ناشدنی است؛ اما جدا کردن دین از حکومت داریم که به تعبیر فرهنگی، یعنی دو نهاد متفاوت، یعنی نهاد حکومت دولت و دیگری نهاد کلیسا و دین. وقتی این دو نهاد را از یکدیگر جدا میکنید، سکولاریسم به معنای دقیق آن تحقق پیدا میکند.
جدایی دین از حکومت جدایی حقوقی به شمار میرود؛ یعنی اینکه حکومت کنندگان حاکمیت را از دین و دینداری نمیگیرند. اینکه فردی روحانی یا دین باور است هیچ امتیازی و حقی برای حکومت کردن پیدا نمیکند. دکتر سروش این معنا از سکولاریسم را دقیقا در برابر اندیشه ولایت فقیه قرار میدهد چرا که در نظریه ولایت فقیه گفته میشود که یک فقیه از آن نظر که فقیه است حق حکومت و حاکمیت دارد. وی در اینباره به کتاب الاسلام و اصول الحکم نوشته علی عبدالرزاق اشاره میکند که در آن عبدالرزاق میگوید: اساسا چیزی به نام حکومت دینی وجود ندارد و حتی خود پیامبر نیز حاکم دینی خود نبوده است. عنوان خلیفه رسول اللّه بر خاسته از چنین اشتباهی است درحالیکه آنها جانشین دنیوی بودهاند و هموغم آنها نیز چیزی جز اداره جامعه نبوده است. هیچ بخشی از رسالت نیز بر عهده آنان نبوده است که آنها را خلیفه رسول اللّه بگرداند. بنابراین حق حاکمیت از هر منشأیی که بیاید از دین و فقاهت برنمیآید و این دقیقا به معنای جدانمایی حقوقی دین از حکومت است.
معنای دیگری نیز در سکولاریسم سیاسی وجود دارد که آقای سروش بدان اشاره میکند و آن جدایی تشریعی میان حوزه حکومت و دین است. بدین معنا که احکام اسلامی باید در قلمرو قوانین و قواعد جامعه اعمال شود. اما سکولاریسم این نوع ارتباط را هم نمیخواهد در واقع هم پیوند حقوقی میان حکومت و دین را قطع شده میخواهد و هم پیوند قانونی و فقهی میان شریعت و حکومت را.
وی به گفته خود گمان میکند که در سراسر جهان اسلام این اندیشه که میان حکومت و دین ربطی حقوقی وجود داشته باشد، طرفداری ندارد. آنچه که عالمان در پی آنند این است که احکام شرعی را چگونه صبغه قانونی بخشیده، آن را در جامعه رواج بدهند.
دکتر سروش میگوید: به هر حال در جامعه ما این معنا از سکولاریسم مطلقا مردود است، یعنی هم حکومت حقوقا بر دیانت مبتنی است و هم کوشیده میشود احکام شرعی بر کرسی قانونیت بنشیند و از اقبال آن احکام در جامعه روان شود، تا آنجا که موردی خلاف احکام شرعی رایج نباشد.
تعبیری که امروزه از این سکولاریسم عنوان می شود بیطرفی ایدئولوژیک حکومت است. اینکه حکومتها نه فقط مبتنی بر دیانت خاصی نباشند بلکه نسبت به ادیان موجود نیز بیطرف باشند، بیش از آنکه مبتنی بر دلیل باشد مبتنی بر علت است و علت آن نیز جوامع پلورال میباشد که دولتها را ملزم میکند نسبت به تکثر فرهنگها و ادیان بیطرف باشند در غیر اینصورت جامعه آشوبزده خواهد بود. درحالیکه وظیفه حکومت برقراری نظم و قانون در جامعه است. در جامعه اروپایی، پروتستانها در آن بحبوحه چنان اهمیت و عظمتی به جنگ و خونریزی دادند که حقیقتا روی جنگ و خونریزیهای مذهبی تاریخ را سفید کردند! اما بالاخره به این نتیجه رسیدند که باید حکومت نسبت به دیانت و فرقههای مذهبی بیطرف باشد، نه کاتولیک، نه پروتستان و نه...، به هیچ فرقهای وابسته نباشد.
دکتر سروش با تفطن به تفاوت میان جامعه غربی و جامعه ما گوشزد میکند: اما اینکه بیطرفی ایدئولوژیک در کشورهایی مانند ما از لحاظ علتی خود جا نمیافتد، البته با دلیل آن کاری ندارم، به این خاطر است که نسبتا جامعه یکدستی داریم. در جامعه ما یک اکثریت نود و چند درصدی شیعی هستند و اصلاً حکومت نه تنها به لحاظ عقلی محض، بلکه به لحاظ مصلحت عملی نیز الزامی نمیبیند که بیطرف بایستد و سکولاریسم به این معنا را پیشه کند.
ایشان خود سکولاریسم را هم بیطرف نمیداند و میگوید: البته سکولاریسم فینفسه بیطرف نیست، چرا که این گرایش نسبت به ادیان بیطرف است، اما نسبت به ایدههای خود همواره بیطرف نیست؛ بگذریم از اینکه ما در عالم واقع بیطرفی محض نداریم و، همیشه بیطرفی در یک چیزی، طرفداری از یک چیز دیگری است. حکومت سکولار نسبت به اصل سکولاریسم که بیطرف نیست، نسبت به چیزهای دیگری بیطرف است و همیشه هم به همین صورت بوده است.
آقای سروش به دو نوع سکولاریسم در غرب اشاره میکند. نوع اول سکولاریسم مخاصم و مهاجم است که نمونه بارز آن را در فرانسه میتوان دید که در صدد سکولاریزه کردن جامعه است و تظاهرات دینی را اساسا برنمیتابد، و نوع دوم سکولاریسم معتدل و بیطرف است مانند آنچه در ایالات متحده آمریکا میگذرد که امور جامعه را تا حدی تحمل میکند.
معنای چهارمی که ایشان از سکولاریسم بیان کرده است سکولاریسم فلسفی است. بدین معنا که پدیدههای جهان بر اساس مفاهیم و تعالیم دینی تبیین نشود. سکولاریسم فلسفی در این نگاه در جایی متولد میشود که شما در تبیینهای خود برای پدیدارهای انسانی و اجتماعی و طبیعی پای دین و خدا را به میان نکشید. اینکه گفته شود اگر مردم زکات ندهند خشکسالی میشود یا اگر روابط نامشروع زیاد شود وبا و طاعون شیوع پیدا میکند همه تبیینهایی دینی و غیر سکولار میباشد. وی در ادامه میگوید: اینکه وبا، طاعون و دیگر بیماریها گریبانگیر جامعهای را میگیرد، تمامی اینها علل طبیعی دارد و عالمان و پزشکان هم میکوشند که همین علل را کشف نمایند. چنین منظری در علم مطرح است و به عبارتی شما چه بخواهید و چه نخواهید، علم جدید آشکارا علم سکولاری است. جمهوری اسلامی چه خوشش بیاید و چه نیاید در دانشگاههای خود علم سکولار تحویل دانشجویان میدهد و با همین علم، اندیشه سکولار ناآگاهانه و نامختارانه وارد اذهان جامعه میشود و هیچ هم قابل پیشگیری نیست.
دکتر سروش نه فقط علم را سکولار میداند بلکه فلسفه را هم فلسفه سکولار میداند و تفاوت فلسفه و کلام را نیز در این نقطه میداند و مینویسد: فیلسوفان هم، در عرصه فلسفه همین کار را کردند. اصلاً تفاوت فلسفه با کلام یا عرفان همین است. فیلسوفان میکوشند تا جهان را بر اساس طبایع اشیا تبیین کنند. اساسا تفاوت فلسفه متافیزیکال با علم این است که در علم پدیدههای طبیعت را بر اساس قوانین علمی تبیین میکنند، اما در فلسفه بر وفق طبایع تبیین میکنند. فیلسوفان معتقدند که هر چیزی طبیعتی دارد و آن طبیعت خواص آن را تولید میکند. میان فلاسفه و همچنین فقها اصطلاحاتی است که میگویند: هر کجا فقیه درمیماند و نمیتواند پدیدهای را تبیین کند، این تعبیر را بهکار میبرد که هذا شیء تعبدا، این دیگر یک امر تعبدی است. از قضا فیلسوف هم در هر کجا که میماند تعلیل به طبیعت میکند و میگوید: لابد طبیعت شیء چنین اقتضایی داشته باشد.
وی در ادامه میگوید: سر اینکه فیلسوفان در تمدن اسلامی در هیچ وضعیتی جا نیفتادند و موجودات کاملاً مشکوک و مطرودی بودند و همواره موجب سوء ظن فقها و محدثین بودند، این بود که فلسفه اسلامی یک فلسفه سکولار بود؛ یعنی جهان پدیدارها را بر وفق تعلیمات دینی که هیچ، حتی بر وفق اراده خداوند هم تبیین نمیکردند؛ فلسفه اسلامی که بر گرفته از فلسفه یونانی بود همانند ریاضیات است. در ریاضی که شما نمیگویید اگر خدا بخواهد 2+2 میشود 4 در ریاضیات که انشاءاللّه و ماشاءاللّه نداریم، یک ضرورتی در آنجا هست که پای این قبیل عوامل متافیزیکی را کوتاه میکند. عین این ضرورت را فیلسوفان در عالم طبایع و ماهیت قائل بودند و میگفتند که آن ماهیت اقتضائاتی ذاتی و لاینفک و لایتخلفی ایجاد میکند که از آنها تخلف روا نیست.
اشاره
1. از سخن دکتر سروش چنین برمیآید که نقطه آغاز سکولاریسم در دنیای غرب، در قرون وسطی و در واکنش به راهبان مسیحی، آنهم به معنای ترک زهد بوده است. درحالیکه به لحاظ تاریخی چنین ایدهای نیاز به بررسی بیشتری دارد. اولاً تفکر رهبانیت طلبانه در جهان مسیحی حتی در قرون وسطی که در آن دین حافظ سنّتهای اجتماعی و فئودالی بوده است، تفکری فراگیر نبوده است. یکی از انگیزههای جنگهای صلیبی، دقیقا واکنش به روحیه دنیاخواهی بود تا با جنگهای مذهبی، رسالت فراموش شده مسیحی در دوره فئودالیسم، احیا شده، اندکی روند دنیاگرایی و فئودالی آنها تغییر یابد. همینطور بخشی از اصلاحات دینی میان کاتولیکها و پروتستانها نیر دقیقا در واکنش به روحیه دنیاطلبی کلیسا شکل گرفت که خود نشانهای از فراگیر نبودن روحیه رهبانیت در مسیحیت است.
ثانیا این عقیده هم به خطاست که تصور کنیم سکولاریسم در اندیشه غربی و یا در جامعه غربی امر نویی بوده است. به جرأت میتوان گفت که عنصر سکولاریسم از عناصر ذاتی تمدن غرب بوده و سرآغاز آن نه دوره رنسانس بلکه یونان باستان است. در دوره نوزایی از یونان باستان (750 قبل از میلاد) که همزمان با ظهور شهرها و بعد، ظهور جریان سوفسطایی بود سکولاریسم، آن هم نه به معنای تمتع دنیوی بلکه به معنای جدایی آیینهای دینی و سنّتی از زندگی اجتماعی ظاهر گشت.(1) و از همین روست که برخی مورخین، موقعیت سوفسطاییان را با مفهوم روشنگری در قرن هیجدهم مقایسه کرده، تأثیر آنها را در دنیای غرب همسان دانستهاند.(2) از سوی دیگر اگر تفکر سکولار برآمده از تفکر دنیاخواهی است چرا این تفکر در میان اشراف و نجبای اروپا رخ ننمود و در میان بورژواها پدید آمد؟ آیا جز این بود که اصالتا نزاع میان دین و دنیای جدید نه نزاعی برخواسته از تفکر منطقی و علمی،(3) بلکه نزاعی سیاسی و اقتصادی در میان طبقه بورژوا و اصحاب کلیسا بود. به موجب همین بود که روند سکولاریزاسیون تنها در مورد کلیساییان واقع نشد بلکه در مورد اشراف قدیم نیز اتفاق افتاد و آنها نیز با ارزشهای دیرین اشرافیشان از صحنه حکومت و دولت جدا گشته و برکنار ماندند.
2. در اینکه عرفان عشقمحور و عرفان زاهدانه کدام اسلامی است و کدام در دورههای تاریخی و اجتماعی با اسلام التقاط یافته است، چند نکته قابل ذکر است: نخست اینکه اساسا در تفکر عرفانی چه عرفان غزالی و چه عرفان حافظ، عشق را که همواره قرین درد و رنج و نه کامجویی است، نمیتوان از زهد جدا کرد. آدمی با عشقی که برای او حاصل میگردد ناگزیر زاهد میشود و در این بین تفاوتی نمیکند که متعلق عشق او پدیدهای خاکی باشد یا آسمانی. از پیامدهای عشق، گریز و زهد از غیر معشوق است وگرنه باید در اصل انعقاد عشق تردید روا داشت.
دوم اینکه تقسیم اهل معرفت به عرفان زهدی و عرفان عشقی نه به معنای مقابله این دو بلکه به معنای غلبه عشق یا زهد در عارف است. در این مکتب هرگز جهت عشقی و مجذوب بودن چیزی از بندگی و عبادت عاشق کم نمیکند. دیگر اینکه حافظ سخن از عشق میگوید نه سخن از کام گرفتن چرا که سخن وی از عشق حقیقی است. تقلیل جذبههای عشقی ـ حقیقی حافظ به هوسهای خاکی و کامجویانه، تحریف حافظ و جفای به ایشان است و این را هرگز حافظشناسان از عامه مردم تا محققین و حافظپژوهان برنمیتابند و نمیبخشند. البته در این بین در برخی از ادبیات عرفانی سخن از عشق به صبیان و زنان وجود دارد ولی آن هم نه برای کامجویی بلکه برای نیل به عشق حقیقی است. در نگاه اهل معرفت سخن از حب النسا و یا شاهد بازی از همین رو و با همین قاعده ممدوح شمرده میشود، هرچند در این میان بسیاری از عرفا هم هستند که این مقدار از عشق به غیر حق را نیز جایز ندانسته آن را رهزن عشق حقیقی میدانند. اگر غزالی هم از زهد سخن میگوید برای رسیدن به حقیقت مطلق است که دربردارنده تمامی حقایق و لذایذ میباشد.
______________________________
1. فوستل دوکلانژ، تمدن قدیم، ص 336ـ 338 و تاریخ باستان، چارلز الگزاندر رابینسون، ص 159 و ورنر یگر، پایدیا، ج 1، ص 495
2. هرمان بنگسون، یونانیان و پارسیان، ص 144
3. والتر ترنس استیس، دین و نگرش نوین
______________________________
این منطق همواره جزو اصول و محکمات عرفان اسلامی است که همه جمالها اثر و سایه و فرع اوست، پس چون اصل است به فرع التفات مکن و به عشقبازی و شاهدبازی ظاهر التفات منمای، و از اصل به فرع و آفتاب به سایه، قانع مشو(مشارق الدراری،ص 191).
نکته چهارم اینکه شاخص اصلی و خط قرمز تمتعات دنیوی در میان فحول از اهل معرفت، فقه، شریعت و عمل به احکام ظاهری دین است که آن را یکی از موازین و معیارهای سلوکی خود میدانند. با توجه به این مسئله، دیگر نمیتوان با تمسک به عرفان راه را برای تمتعات دنیوی در خارج از چارچوب شریعت گشوده، آن را مطابق با اسلام اصیل عرفانی دانست.(1)
حسین نصر که برخی تلاش میکنند از ایشان نیز قرائتی سکولار ارائه دهند در کتاب اخیر خود به نام قلب اسلام از منظر عرفانی و سنّتگرایانهاش، راه تعالی جستن از شریعت، در خارج از شریعت را ناممکن میداند. او میگوید: تعالی جستن از شریعت در اسلام در مسیر روح هیچگاه با سرپیچی از آن، زیر پانهادنش، و یا انکار صورت ظاهریش تححق نمییابد بلکه راه این تعالی از دل شریعت و از درون خود آن میگذرد. حتی پیش پا افتادهترین اعمال حیاتی نیز وقتی مطابق با شریعت انجام گیرند، تقدس یافته و مؤمنانی که بر اساس شریعت زندگی میکنند زندگیشان سرشار از برکت میشود و معنا مییابد؛ آنها در این سفر زندگانی، در راهی (شرع) گام برمیدارند که خداوند نشانشان داده است و سرانجامش به رستگاری و سعادت در لقاءاللّه رهنمون میشود. زیستن مطابق با شریعت، هم در صورت و هم در معنای باطنی، زندگی اخلاقی به تمام معنای کلمه است.(2)
3. ضرورتی نبود که برای تجویز استفاده از دنیا به آیه «مَنْ کانَ فی هذِهِ أعْمی»(3) تمسک میشود چرا که آیات بسیاری همچون «هُوَ الَّذی خَلَقَ لَکُمْ ما فی اْلأَرْضِ جَمیعا»،(4) «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَوابا وَ خَیْرٌ أمَلاً»،(5) «وَ مِنْ آیاتِهِ أنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أنْفُسِکُمْ أزْواجا لِتَسْکُنُوا إلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إنَّ فی ذلِکَ َلآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»،(6) صراحت بیشتری بر تجویز کامجویی از متاع دنیا دارد. لیکن دکتر سروش آیات موجود در ذمّ دنیا را که در همین قرآن هم آمده، تفسیر نمیکند. نظیر اینکه: «فَمِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فی الدُّنْیا وَ ما لَهُ فی اْلآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ»،(7) «وَ ما الْحَیاةُ الدُّنْیا إلاّ مَتاعُ الْغُرُورِ»،(8) «وَ ما الْحَیاةُ الدُّنْیا إلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ»،(9) «اُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الْحَیاةَ الدُّنْیا بِاْلآخِرَةِ».(10)
______________________________
1. ابن عربی، فتوحات، ج1 از مجموعه چهار جلدی، ص 551 و ج 2، ص 240
2. ص 153 ـ 155
3. اسراء، 17: 72
4. بقره، 2: 29
5. کهف، 18: 46
6. روم، 30: 21
7. بقره، 2: 200
8. آلعمران، 3: 185
9. انعام، 6: 32
10. بقره، 2: 86
______________________________
گفتنی است آنچه در نگرش اسلامی در مورد ارزش دنیا گفته میشود ناظر به ارزش ذاتی دنیاست و آنچه که در مورد بیارزشی آن بیان گردیده ناظر به ارزش نسبی آن است که در نسبت با آخرت قدر و منزلت دنیا کم میشود. سخن سعدی نیز ناظر به همین معناست که میگوید:
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی
تفسیر و تحویل زهد به ترک دنیا و یا حتی ترک علاقه به دنیا، تفسیر چندان صائبی نیست. مراد از زهد در یک مرحله، تأکید بر علایق اخروی و توحیدی است که آدمی را در میان علایق مادیاش که به جای خود ممدوح، لازم و بلکه گاه فطری است غوطهور نمیکند و بر سر دو راهیها او را در امور دنیوی غرق نمیسازد.(1) البته در مرحلهای دیگر زهد برداشت کم برای بازدهی زیاد(2) است که در این معنا برداشت کم نه به موجب بیارزشی ذاتی دنیا بلکه به معنای بیارزشی نسبی دنیا است. آدمی هر چند به لحاظ تعلقات سنگینتر باشد سلوک معنویاش سخت و دشوار خواهد بود.
4. اما اینکه در تفسیر آموزههای دینی برخی از آنها را به دوران تأسیس محصور کرده و برخی دیگر را به دوران استقرار ـ پرسشی که در اینباره به ذهن خطور میکند این است که بر اساس چه معیار و ملاکی، آیات ناظر به دنیا و کامجویی از دنیا را به دوره استقرار آن هم بعد از چهارده قرن، تسری میدهیم و آنجا سخن از دوره تأسیس به میان نمیآوریم ولی آنگاه که بحثی از زهد، توکل، جهاد و مبارزه به میان میآید آن را امری تاریخی میدانیم و در دوره استقرار جایی برای آن در نظر نمیگیریم؟! آنچه از میان سخن دکتر سروش استنباط میشود و آنچه از مبانی ایشان در تئوری قبض و بسط و همینطور اثرپذیری ایشان از سخن اقبال لاهوری در ختم نبوت به دست میآید این است که با ختم نبوت نه نبوت بلکه دین خاتمه مییابد (این همان سخنی است که پیش از این استاد مطهری در نوشته ختم نبوتاش در نقد نظریه اقبال لاهوری آورده و آن را ختم دین و نه ختم نبوت میداند). در این نگاه آنچه از دین و در مورد دین آمده است همه متعلق به دوره تأسیس بوده و اساسا دوره مستقری برای دین وجود ندارد. ازآنرو که ختم نبوتن به معنای ختم دین نیست چنین تفسیری نیز برای آیات الاهی درست نیست.
5 . اختلاف میان فلاسفه و فقها هرچه بوده باشد این نیست که فلاسفه اسلامی، سکولار بودهاند و جهان پدیدارها را بر وفق اراده خداوندی تبیین نمیکردند. هرچند کاستیهایی در فلسفه اسلامی وجود دارد همانطور که در فقه و عرفان و کلام نیز چنین کاستیهایی وجود دارد ولی سکولار خواندن آنها دور از انصاف است. بزرگان فلسفه اسلامی همچون فارابی، ابن سینا، شیخ اشراق، و صدرالمتألهین در دستگاه فلسفیشان نسبت به معارف
______________________________
1. مرتضی مطهری، بیست گفتار
2. مرتضی مطهری، سیری در نهج البلاغه
______________________________
دینی به ویژه مسئله خدا تعبدی محض داشتهاند. البته این تعبد خللی در تلاش فلسفی آنها ایجاد نمیکرد. یک فیلسوف معتقد به اسلام با توجه به آموزههای دینی خود تلاش فلسفیاش را با همان روش فلسفی نه روش کلامی آغاز میکند آنگاه اگر نتیجهای بر خلاف معارف اسلامی ظاهر شد، فیلسوف مسلمان تلاش خود را بازسازی و بازخوانی میکند تا بتواند فهمی فلسفی و البته صائب از معارف اسلامی به دست آورد. اینکه لاموثر فی الوجود الا للّه در قواعد فلسفی اسلامی، قاعدهای پذیرفته شده است، اینکه بسیاری از فلاسفه اسلامی بحث از واجب و اثبات واجب را در بحثهای فلسفیشان بهطور مبسوط آوردهاند و اینکه در میان فلاسفه اسلامی ما فیلسوف ملحدی نداریم همه و همه نشان از دینی بودن و اسلامیت بودن این فلسفه داشته و دارد و از این جهت فقها با فلاسفه و یا فلاسفه با فقها مشکلی نداشتهاند. البته اختلافاتی در این بین بوده که اختصاصی به فلاسفه نداشته و بسیاری از آنها نیز ناشی از سوء تفاهم بوده است.