چیستی عدالت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
هدف فلسفه سیاسی در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده میشود؛ یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون. لیبرالها در برابر دو نظریه موضع میگیرند: نخست اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند. دوم اینکه هدف سازمانهای سیاسی و اجتماعی باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد، که این هم از نظر لیبرالها مردود است. محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی عبارت است از دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی، آزادی بیان، تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی و مخالفت با هرگونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد.متن
تفاوت نگرش در مفهوم آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم
یکی از واژههای مقدس، واژه «آزادی» است. وقتی میگویند: «آزادی»، احساس خوبی برای شنونده حاصل میشود و تقریبا همه اقوام و ملل قداست خاصی برای آزادی قائلاند؛ زیرا انسانها فطرتا میخواهند آزاد باشند و همواره در پی کسب آزادی هستند. قهرا همه ترجیح میدهند که آزاد باشند و برای هیچ کس«بردگی» مطلوب نیست. اما باید توجه داشت هیچ تعریف روشنی از آزادی وجود ندارد و برداشتهای گوناگونی برای آن وجود دارد، تا آن جا که نویسندگان غربی، در کتابهایشان، برای آن حدود دویست معنا ذکر کردهاند.
نظیر واژه آزادی، واژه «دموکراسی» است که واژهای غربی است. گاه از آن به «مردمسالاری» و گاه به «حکومت یا حاکمیت مردم» تعریف میشود. اما باز معنای دقیق و مشخصی از آن ارائه نشده است. مشخص نیست که آیا دموکراسی، یک نوع حکومت است یا نوعی روش در رفتار اجتماعی؟ آیا به حوزه حکومت و مسائل سیاسی ارتباط دارد، یا به حوزه جامعهشناسی یا مدیریت؟ در این خصوص، بحثهای زیادی وجود دارد. به علاوه، ترجمه چنین واژگانی از زبانی به زبان دیگر، بر ابهام و مشکل میافزاید.
همچنین واژه «لیبرالیسم» که سابقا «آزادیخواهی» ترجمه میشد و آزادیخواهی به تبع واژه آزادی، از جاذبیت و قداست و مطلوبیت ویژهای برخوردار است و بر این اساس در دهههای آخر حکومت پهلوی احزابی به نام «احزاب آزادیخواه» شکل گرفتند.
پس با توجه به ابهامهایی که در اینگونه مفاهیم انتزاعی وجود دارد، این مفاهیم لغزنده و کشدار میشوند و حد و مرز مشخصی ندارند. طبیعی است که این مشکلات موجب افزودن بر پیچیدگی و ابهام بحث گردد.
به ویژه بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و رژیمهای سوسیالیستی اروپای شرقی معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و میتوان گفت که در واقع به یک اعتبار پیروزی جان آدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است.
هدف فلسفه سیاسی در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده میشود، یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون.
لیبرالها در برابر دو نظریه موضع میگیرند، یکی اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند. دوم اینکه هدف سازمانهای سیاسی و اجتماعی باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد که این هم از نظر لیبرالها مردود است. اگر به تاریخ فکر محافظهکاران راستگرا و همچنین چپهای تندرو بنگریم، متمایل به این فکر هستیم که نظریه سیاسی نه تنها معمولاً بلکه همیشه باید ناظر بر این تصور باشد که افراد چگونه باید زندگی کنند. اما فرد لیبرال اعتقاد دارد که چگونگی افراد مسئلهای است که آنان خود باید درباره آن تصمیم بگیرند. بنابراین، لیبرالها اصولاً نمیخواهند نحوه خاصی از زندگی را هر قدر جذاب و آرمانی برای فرد سرمشق قرار دهند و با هر شکلی از جامعه که درصدد تحمیل چنین آرمانهایی باشد مخالفند. ولی نه به علت اینکه شخص لیبرال، فرد شکاکی است، بلکه به این دلیل که شخص لیبرال عمیقا معتقد است که هر کس باید پاسخ پرسش را خود شخصا پیدا کند. پس کار بزرگی که فلسفه سیاسی باید هدف قرار دهد طرحریزی چنین چارچوب قابل اعتمادی است که نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بین هدفهای گوناگون افراد مختلف همسازگاری برقرار کند.
محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی عبارت است از دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی، آزادی بیان، تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی، مخالفت با هر گونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد. اما دسته دیگری از لیبرالها، برخی دخالتهای دولت را برای فراهم کردن زمینه استفاده افراد از آزادیهایشان ضروری میدانند.
توجه داشته باشید که حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت میتواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست بلکه استبداد اکثریت است.
اشاره
1. هیتلر و دموکراسی: آقای عزتاللّه فولادوند مینویسد: «حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت میتواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست، بلکه استبداد اکثریت است».
نویسنده میپذیرد هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد، ولی بعدا آن را از نوع «استبداد اکثریت» معرفی میکند نه دموکراسی. وی در تفاوت آن دو معتقد است که در دموکراسی، آزادیهای اساسی اقلیت نیز تأمین میگردد، ولی در استبداد اکثریت، به آزادیهای اقلیت توجهی نمیشود.
در مورد استبداد اکثریت، این نکته قابل توجه است که استبداد اکثریت، گاه از نوع داخلی است، و گاه از نوع خارجی. مهمترین مشکل در حکومت هیتلر، وجود استبداد اکثریت از نوع خارجی آن بود. بنابراین، حکومت هیتلر، فی حد نفسه، از نوع حکومت دموکراسی محسوب میشود، چه اینکه بر اساس اکثریت آرای مردم آلمان به مقام صدراعظمی رسیده بود.
2. پیروزی ایالات متحده بر اتحاد شوروی سابق: آقای عزتاللّه فولادوند مینویسد: «بعد از فروپاشی اتحاد شوروی سابق معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و میتوان گفت که در واقع، به یک اعتبار، پیروزی جانآدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است».
در صحنه رقابتها، حداقل بایستی به دو رویارویی توجه داشت: نخست رویارویی قدرتهای رقیب در صحنه بین المللی و دوم رویارویی و یا حداقل تعامل مکتبهای مطرح در عرصه بینالملل.
آنچه در فروپاشی اتحاد شوروی سابق اتفاق افتاده است، در واقع، پیروزی قدرتهای غربی، و در رأس آن ایالات متحده آمریکا، بر بلوک شرق و در رأس آن اتحاد شوروی سابق است. به عبارت دیگر، در صحنه رقابت جنگ سرد، شوروی شکست خورد. این امر به منزله پیروزی لیبرالیسم بر مارکسیسم نمیباشد.البته این سخن به منزله طرفداری از مارکسیسم نیست، بلکه توجه دادن نویسنده محترم مقاله، به این نکته است که هر مکتب، طرفداران خاص خودش را دارد که البته ممکن است طرفدارن یک مکتب، به مرور زمان کم یا زیاد شوند.
در هر حال، در زمان کنونی، مارکسیسم برای خودش طرفدارنی دارد، حتی با وجود اضمحلال اتحاد شوروی سابق، طرفداران این مکتب در اروپا نیز کم نیستند. بنابراین، فروپاشی اتحاد شوروی سابق، به معنای فائق آمدن لیبرالیسم بر مارکسیسم نیست.
3 . نگرش الاهی و الحادی (کفرآمیز) در باب حقوق و سیاست: اصولاً امروزه در دنیا دو نگرش اساسی وجود دارد. یکی نگرش مبتنی بر فرهنگ دینی و الاهی و دوم نگرش مبتنی بر فرهنگ الحادی و کفر، که امروزه در فرهنگ غربی متبلور است. امروزه وقتی گفته میشود فرهنگ غربی، منظور فرهنگی است که بر اساس افکار ضدخدا یا لااقل نادیده گرفتن خدا استوار است. ممکن است کسانی کم و بیش اعتقادی هم به خدا داشته باشند، ولی این اعتقاد در فرهنگ و زندگی آنها اثری ندارد. در چنین فرهنگی، طبیعتا حقوق و سیاست هم بریده از خدا تعریف میشود.
در مقابل، در فرهنگ الاهی، خدا محور همه چیز و از جمله «حقوق» و «سیاست» است. ریشه همه حقوق، «حق اللّه» است. این در حالی است که در نظام حقوقی رایج در دنیا و حتی در اخلاق کلاسیک هم حق خدا مطرح نیست و از آن ذکری به میان نمیآید. «پوزیتیویسم حقوقی» گرایش مقبول در مغرب زمین است که بر اساس این گرایش، اصل و ریشه حقوق، خواست مردم است. یعنی اگر سؤال کنیم خاستگاه و منشأ اعتبار حقوق چیست، پاسخ پوزیتیویسم این است که حقوق از خواست و اراده مردم ریشه میگیرد و هیچ چیز غیر از خواست مردم در وضع و اعتبار آن تأثیر ندارد.
یکی از لوازم این نظریه این است که هیچ جامعهای حق ندارد نظام حقوقی جامعه دیگر را زیر سؤال ببرد و به آن اشکال کند، زیرا فرض این است که وقتی مردم یک جامعه بر سر قانونی به توافق رسیدند و آن را پذیرفتند، اعتبار مییابد. اگر مردم ایران، قوانین حقوقی اسلام را پذیرفتند، و مایلند آنها را در جامعه خود به مورد اجرا بگذارند، دولتهای غربی نباید به آن اعتراض کنند؛ حال آنکه، پیوسته نظام حقوقی و سیاسی ایران مورد اعتراض دولتهای غربی بوده است.
4. چگونگی شکلگیری فرهنگ الحادی در غرب: فرهنگ غرب بر نفی دین استوار است. این فرهنگ، تسلیم شدن در برابر خدا و فرمانهای الاهی را نفی میکند. ریشه این تفکر به «دوره رنسانس» که عصر شناخته شدهای در تاریخ اروپا است، باز میگردد. چند قرن پیش، مردم مغرب به علل مختلف، از جمله زورگوییهای بیحساب و تحمیل عقاید نادرست، به تدریج در صدد عصیانگری علیه نظام ارزشی و فکری حاکم برآمدند. نظامی که در اروپا حاکم بود، تابع کلیسا بود. این در حالی بود که بسیاری از آموزشهای کلیسا دارای توجیه عقلانی و منطقی نبود. برای نمونه، کلیسا این عقیده را ترویج میکرد که انسان موجودی گنهکار و پلید است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند برای جبران این گناهان و پلیدیها، از مقام لاهوتی خویش تنزل نمود و به صورت یک موجود جسمانی، یعنی حضرت مسیح علیهالسلام متجسد و مجسم شد که از حضرت مریم علیهمالسلام متولد گشت. و از این طریق، مسئله اب (پدر) و ابن (پسر) و روحالقدس را مطرح کردند.
در هر حال، مسیحیان به تدریج در مواجهه با اینگونه تعالیم، شروع به پرسشگری کردند و آنها را مورد تردید و تأمل قرار دادند. علاوه بر این، رفتار ظالمانه و بیرحمانهای که کلیسا به کمک دولتها انجام میداد، در افزایش نارضایتی و اعتراض مردم مسیحی تأثیر فراوان داشت. سرانجام اروپاییان خواهان پایان سلطه کلیسا در مغرب زمین و آزادی مردم از تحمیل این عقاید ناروا شدند.
با پایان «قرون وسطی» دوره جدید به وجود آمد که بعدها از آن به «دوره رنسانس» یا زمان نوزایی یاد شد. آنان میگفتند در این دوره، بشر تولدی دیگر و زندگی جدیدی پیدا نموده است. همچنین این عصر جدید به «عصر روشنگری» و «عصر خردورزی» نیز یاد میشود. البته آنان، عقل را در مقابل وحی و امور غیر تجربی بهکار میبردند و منظور آنان از عقل، قوهای است که امور حسی و تجربی را درک میکرد. آنان میگفتند ما باید تابع عقل خویش باشیم و آموختههای کلیسا را که با نام دین مطرح شده است کنار بگذاریم.
به تدریج این عقیده رواج پیدا کرد که آنچه از طریق حس مثل بینایی و شنوایی درک نمیشود، قابل پذیرش نیست. عقل هم تنها امور ملموس و محسوس را درک کرده و درباره آن قضاوت میکند. بدین ترتیب بود که گفته شد مباحثی مانند خدا، عالم غیر مادی و حیات پس از مرگ، چون قابل لمس و حس نیستند، پذیرفتنی نیستند. برخی از آنان صریحا امور حسی را رد کرده و آن را دروغ میدانند و برخی دیگر به کذب و بطلان امور غیر حسی قائل نیستند، ولی آن را مشکوک و غیر قابل پذیرش میدانند مگر اینکه از طریق حواس انسان به اثبات برسند.
مبنای عمل و رفتار فقط اموری دانسته شد که قابل توجیه عقلانی و عملی باشد، و منظور آنان از عقل و علم، همانطور که گفتیم، ادراکات حسی و تجربی بود. در این حالت، «عقلانیت» و «علمیت» معنای خاصی پیدا کرد و به تدریج «پوزیتیویسم علمی» پدیدار گشت، که فقط آنچه با تجربه حسی قابل اثبات است مورد قبول است. پیدایش این طرز تفکر در اروپا، در واقع عکسالعمل مردم در مقابل آموزشهای غلط کلیسا و ستمهایی بود که بر آنان رفت. از نتایج این رویکرد جدید، اعراض از دین و یا روی آوردن به تفسیرهای مادهگرایانه از دین بود.
یکی دیگر از مشخصههای اصلی این عصر، اصالت دادن به انسان است.«اومانیسم» یا اصالت انسان، در واقع برای نفی خدا مطرح شد، نه اینکه بخواهند علاوه بر اصالت خدا، اصالت انسان هم حاکم باشد. به عبارت دیگر، در زمان حاکمیت کلیسا، میخواستند همه امور را به نحوی به خدا و خواست او ربط دهند، اما از این پس تصمیم گرفتند که انسان و خواستههای او محور همه چیز باشد. با این موضوع معلوم میشود که واقعیت و روح اومانیسم و اصالت انسان، به کفر و الحاد باز میگردد.
5. تساهل و تسامح: آقای عزتاللّه فولادوند در مقاله خویش میگوید: «هدف فلسفه سیاسی لیبرالیسم آزادی، تساهل، و...». و نیز میگوید: «محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی... تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی...». ز خطرناکترین نقشهها در مقابل ارزشهای دینی و اخلاقی دام «تساهل و تسامح» است که غیرت دینی، مبارزه و ایثار و دفاع از معنویت و دین را مورد هدف قرار میدهد. فرهنگ اصیل اسلامی این است که مسلمان در قبال تضعیف ارزشها و توهین به مقدسات دینی و رواج منکرات «تکلیف» دارد امر به معروف کند و «وظیفه» دارد نهی از منکر نماید و ساکت ننشیند. مروجان تساهل و تسامح، فرهنگ «نفی تکلیف و وظیفه» و «تثبیت روحیه طلبداری حقوق» را ترویج میکنند. از نظر آنان، در عصر پستمدرنیسم، دیگر سخن گفتن از تکلیف و وظیفه غلط است و انسان نباید نسبت به مسائلی که پیرامون او رخ میدهد، حساسیت نشان دهد و اگر بخواهد زندگی خوب و راحتی داشته باشد باید یکدیگر را تحمل کند و «تولرانس» داشته باشد. در این حالت، اگر کسی به خدا، پیامبر اسلام و مقدسات دین ناسزا بگوید، بر اساس تساهل و تسامح، نباید به او اعتراض کرد و در مورد مسائل اخلاقی و دینی باید کوتاه آمد.
6 . تفاوت بنیادین دولت در نظام اسلامی و نظام لیبرال: آقای عزتاللّه فولادوند میگوید: «برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد». در اینباره باید گفت که در جوامع لائیک، قوانین با هدف تأمین نیازهای مادی و دنیوی مردم تصویب و اجرا میشود؛ چون در آن نظامها اصل این است که نیازهای مادی تأمین گردد. حتی در برخی نظامها قید کردهاند که دولت مطلقا نباید از دین حمایت کند و در هیچیک از ارگانهای دولتی نباید نشانهای از طرفداری و حمایت از دین مشاهده شود. اما در نظام اسلامی، قانون برای تأمین مصالح مادی نیست، بلکه تأمین مصالح معنوی نیز مد نظر است. دولت نیز باید ضامن اجرای قوانینی باشد که هم مربوط به زندگی مادی مردم است و هم مربوط به امور معنوی و اخروی آنها. بلکه حقوق الاهی و تحقق شعایر اسلامی در اولویت است. در اندیشه سکولاریسم، دین از سیاست جداست و امور معنوی به دولت مربوط نمیشود.
یکی از واژههای مقدس، واژه «آزادی» است. وقتی میگویند: «آزادی»، احساس خوبی برای شنونده حاصل میشود و تقریبا همه اقوام و ملل قداست خاصی برای آزادی قائلاند؛ زیرا انسانها فطرتا میخواهند آزاد باشند و همواره در پی کسب آزادی هستند. قهرا همه ترجیح میدهند که آزاد باشند و برای هیچ کس«بردگی» مطلوب نیست. اما باید توجه داشت هیچ تعریف روشنی از آزادی وجود ندارد و برداشتهای گوناگونی برای آن وجود دارد، تا آن جا که نویسندگان غربی، در کتابهایشان، برای آن حدود دویست معنا ذکر کردهاند.
نظیر واژه آزادی، واژه «دموکراسی» است که واژهای غربی است. گاه از آن به «مردمسالاری» و گاه به «حکومت یا حاکمیت مردم» تعریف میشود. اما باز معنای دقیق و مشخصی از آن ارائه نشده است. مشخص نیست که آیا دموکراسی، یک نوع حکومت است یا نوعی روش در رفتار اجتماعی؟ آیا به حوزه حکومت و مسائل سیاسی ارتباط دارد، یا به حوزه جامعهشناسی یا مدیریت؟ در این خصوص، بحثهای زیادی وجود دارد. به علاوه، ترجمه چنین واژگانی از زبانی به زبان دیگر، بر ابهام و مشکل میافزاید.
همچنین واژه «لیبرالیسم» که سابقا «آزادیخواهی» ترجمه میشد و آزادیخواهی به تبع واژه آزادی، از جاذبیت و قداست و مطلوبیت ویژهای برخوردار است و بر این اساس در دهههای آخر حکومت پهلوی احزابی به نام «احزاب آزادیخواه» شکل گرفتند.
پس با توجه به ابهامهایی که در اینگونه مفاهیم انتزاعی وجود دارد، این مفاهیم لغزنده و کشدار میشوند و حد و مرز مشخصی ندارند. طبیعی است که این مشکلات موجب افزودن بر پیچیدگی و ابهام بحث گردد.
به ویژه بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و رژیمهای سوسیالیستی اروپای شرقی معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و میتوان گفت که در واقع به یک اعتبار پیروزی جان آدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است.
هدف فلسفه سیاسی در لیبرالیسم، تحقیق در بنیادها و اصولی است که معمولاً به لیبرالیسم سیاسی نسبت داده میشود، یعنی آزادی، تساهل، حقوق فردی، دموکراسی و حکومت قانون.
لیبرالها در برابر دو نظریه موضع میگیرند، یکی اینکه فرهنگ، جامعه و دولت جدا از فرد، در نفس خود هدف و غایت باشند. دوم اینکه هدف سازمانهای سیاسی و اجتماعی باید به کمال رساندن و به سعادت رساندن انسانها باشد که این هم از نظر لیبرالها مردود است. اگر به تاریخ فکر محافظهکاران راستگرا و همچنین چپهای تندرو بنگریم، متمایل به این فکر هستیم که نظریه سیاسی نه تنها معمولاً بلکه همیشه باید ناظر بر این تصور باشد که افراد چگونه باید زندگی کنند. اما فرد لیبرال اعتقاد دارد که چگونگی افراد مسئلهای است که آنان خود باید درباره آن تصمیم بگیرند. بنابراین، لیبرالها اصولاً نمیخواهند نحوه خاصی از زندگی را هر قدر جذاب و آرمانی برای فرد سرمشق قرار دهند و با هر شکلی از جامعه که درصدد تحمیل چنین آرمانهایی باشد مخالفند. ولی نه به علت اینکه شخص لیبرال، فرد شکاکی است، بلکه به این دلیل که شخص لیبرال عمیقا معتقد است که هر کس باید پاسخ پرسش را خود شخصا پیدا کند. پس کار بزرگی که فلسفه سیاسی باید هدف قرار دهد طرحریزی چنین چارچوب قابل اعتمادی است که نه تنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بین هدفهای گوناگون افراد مختلف همسازگاری برقرار کند.
محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی عبارت است از دموکراسی، حکومت قانون، آزادی سیاسی، آزادی بیان، تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی، مخالفت با هر گونه تبعیض بر مبنای نژاد، جنسیت، قومیت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد. اما دسته دیگری از لیبرالها، برخی دخالتهای دولت را برای فراهم کردن زمینه استفاده افراد از آزادیهایشان ضروری میدانند.
توجه داشته باشید که حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت میتواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست بلکه استبداد اکثریت است.
اشاره
1. هیتلر و دموکراسی: آقای عزتاللّه فولادوند مینویسد: «حکومت اکثریت لزوما به معنای دموکراسی نیست. هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد. حکومت اکثریت میتواند به فاشیسم بدل شود که در این صورت دموکراسی نیست، بلکه استبداد اکثریت است».
نویسنده میپذیرد هیتلر با اکثریت آرای مردم آلمان صدراعظم شد، ولی بعدا آن را از نوع «استبداد اکثریت» معرفی میکند نه دموکراسی. وی در تفاوت آن دو معتقد است که در دموکراسی، آزادیهای اساسی اقلیت نیز تأمین میگردد، ولی در استبداد اکثریت، به آزادیهای اقلیت توجهی نمیشود.
در مورد استبداد اکثریت، این نکته قابل توجه است که استبداد اکثریت، گاه از نوع داخلی است، و گاه از نوع خارجی. مهمترین مشکل در حکومت هیتلر، وجود استبداد اکثریت از نوع خارجی آن بود. بنابراین، حکومت هیتلر، فی حد نفسه، از نوع حکومت دموکراسی محسوب میشود، چه اینکه بر اساس اکثریت آرای مردم آلمان به مقام صدراعظمی رسیده بود.
2. پیروزی ایالات متحده بر اتحاد شوروی سابق: آقای عزتاللّه فولادوند مینویسد: «بعد از فروپاشی اتحاد شوروی سابق معلوم شد که لیبرالیسم بر بزرگترین رقیبش که مارکسیسم باشد فائق آمده است و میتوان گفت که در واقع، به یک اعتبار، پیروزی جانآدام اسمیت و لاک بر کارل مارکس بوده است».
در صحنه رقابتها، حداقل بایستی به دو رویارویی توجه داشت: نخست رویارویی قدرتهای رقیب در صحنه بین المللی و دوم رویارویی و یا حداقل تعامل مکتبهای مطرح در عرصه بینالملل.
آنچه در فروپاشی اتحاد شوروی سابق اتفاق افتاده است، در واقع، پیروزی قدرتهای غربی، و در رأس آن ایالات متحده آمریکا، بر بلوک شرق و در رأس آن اتحاد شوروی سابق است. به عبارت دیگر، در صحنه رقابت جنگ سرد، شوروی شکست خورد. این امر به منزله پیروزی لیبرالیسم بر مارکسیسم نمیباشد.البته این سخن به منزله طرفداری از مارکسیسم نیست، بلکه توجه دادن نویسنده محترم مقاله، به این نکته است که هر مکتب، طرفداران خاص خودش را دارد که البته ممکن است طرفدارن یک مکتب، به مرور زمان کم یا زیاد شوند.
در هر حال، در زمان کنونی، مارکسیسم برای خودش طرفدارنی دارد، حتی با وجود اضمحلال اتحاد شوروی سابق، طرفداران این مکتب در اروپا نیز کم نیستند. بنابراین، فروپاشی اتحاد شوروی سابق، به معنای فائق آمدن لیبرالیسم بر مارکسیسم نیست.
3 . نگرش الاهی و الحادی (کفرآمیز) در باب حقوق و سیاست: اصولاً امروزه در دنیا دو نگرش اساسی وجود دارد. یکی نگرش مبتنی بر فرهنگ دینی و الاهی و دوم نگرش مبتنی بر فرهنگ الحادی و کفر، که امروزه در فرهنگ غربی متبلور است. امروزه وقتی گفته میشود فرهنگ غربی، منظور فرهنگی است که بر اساس افکار ضدخدا یا لااقل نادیده گرفتن خدا استوار است. ممکن است کسانی کم و بیش اعتقادی هم به خدا داشته باشند، ولی این اعتقاد در فرهنگ و زندگی آنها اثری ندارد. در چنین فرهنگی، طبیعتا حقوق و سیاست هم بریده از خدا تعریف میشود.
در مقابل، در فرهنگ الاهی، خدا محور همه چیز و از جمله «حقوق» و «سیاست» است. ریشه همه حقوق، «حق اللّه» است. این در حالی است که در نظام حقوقی رایج در دنیا و حتی در اخلاق کلاسیک هم حق خدا مطرح نیست و از آن ذکری به میان نمیآید. «پوزیتیویسم حقوقی» گرایش مقبول در مغرب زمین است که بر اساس این گرایش، اصل و ریشه حقوق، خواست مردم است. یعنی اگر سؤال کنیم خاستگاه و منشأ اعتبار حقوق چیست، پاسخ پوزیتیویسم این است که حقوق از خواست و اراده مردم ریشه میگیرد و هیچ چیز غیر از خواست مردم در وضع و اعتبار آن تأثیر ندارد.
یکی از لوازم این نظریه این است که هیچ جامعهای حق ندارد نظام حقوقی جامعه دیگر را زیر سؤال ببرد و به آن اشکال کند، زیرا فرض این است که وقتی مردم یک جامعه بر سر قانونی به توافق رسیدند و آن را پذیرفتند، اعتبار مییابد. اگر مردم ایران، قوانین حقوقی اسلام را پذیرفتند، و مایلند آنها را در جامعه خود به مورد اجرا بگذارند، دولتهای غربی نباید به آن اعتراض کنند؛ حال آنکه، پیوسته نظام حقوقی و سیاسی ایران مورد اعتراض دولتهای غربی بوده است.
4. چگونگی شکلگیری فرهنگ الحادی در غرب: فرهنگ غرب بر نفی دین استوار است. این فرهنگ، تسلیم شدن در برابر خدا و فرمانهای الاهی را نفی میکند. ریشه این تفکر به «دوره رنسانس» که عصر شناخته شدهای در تاریخ اروپا است، باز میگردد. چند قرن پیش، مردم مغرب به علل مختلف، از جمله زورگوییهای بیحساب و تحمیل عقاید نادرست، به تدریج در صدد عصیانگری علیه نظام ارزشی و فکری حاکم برآمدند. نظامی که در اروپا حاکم بود، تابع کلیسا بود. این در حالی بود که بسیاری از آموزشهای کلیسا دارای توجیه عقلانی و منطقی نبود. برای نمونه، کلیسا این عقیده را ترویج میکرد که انسان موجودی گنهکار و پلید است و گناه در ذات او نهفته است. خداوند برای جبران این گناهان و پلیدیها، از مقام لاهوتی خویش تنزل نمود و به صورت یک موجود جسمانی، یعنی حضرت مسیح علیهالسلام متجسد و مجسم شد که از حضرت مریم علیهمالسلام متولد گشت. و از این طریق، مسئله اب (پدر) و ابن (پسر) و روحالقدس را مطرح کردند.
در هر حال، مسیحیان به تدریج در مواجهه با اینگونه تعالیم، شروع به پرسشگری کردند و آنها را مورد تردید و تأمل قرار دادند. علاوه بر این، رفتار ظالمانه و بیرحمانهای که کلیسا به کمک دولتها انجام میداد، در افزایش نارضایتی و اعتراض مردم مسیحی تأثیر فراوان داشت. سرانجام اروپاییان خواهان پایان سلطه کلیسا در مغرب زمین و آزادی مردم از تحمیل این عقاید ناروا شدند.
با پایان «قرون وسطی» دوره جدید به وجود آمد که بعدها از آن به «دوره رنسانس» یا زمان نوزایی یاد شد. آنان میگفتند در این دوره، بشر تولدی دیگر و زندگی جدیدی پیدا نموده است. همچنین این عصر جدید به «عصر روشنگری» و «عصر خردورزی» نیز یاد میشود. البته آنان، عقل را در مقابل وحی و امور غیر تجربی بهکار میبردند و منظور آنان از عقل، قوهای است که امور حسی و تجربی را درک میکرد. آنان میگفتند ما باید تابع عقل خویش باشیم و آموختههای کلیسا را که با نام دین مطرح شده است کنار بگذاریم.
به تدریج این عقیده رواج پیدا کرد که آنچه از طریق حس مثل بینایی و شنوایی درک نمیشود، قابل پذیرش نیست. عقل هم تنها امور ملموس و محسوس را درک کرده و درباره آن قضاوت میکند. بدین ترتیب بود که گفته شد مباحثی مانند خدا، عالم غیر مادی و حیات پس از مرگ، چون قابل لمس و حس نیستند، پذیرفتنی نیستند. برخی از آنان صریحا امور حسی را رد کرده و آن را دروغ میدانند و برخی دیگر به کذب و بطلان امور غیر حسی قائل نیستند، ولی آن را مشکوک و غیر قابل پذیرش میدانند مگر اینکه از طریق حواس انسان به اثبات برسند.
مبنای عمل و رفتار فقط اموری دانسته شد که قابل توجیه عقلانی و عملی باشد، و منظور آنان از عقل و علم، همانطور که گفتیم، ادراکات حسی و تجربی بود. در این حالت، «عقلانیت» و «علمیت» معنای خاصی پیدا کرد و به تدریج «پوزیتیویسم علمی» پدیدار گشت، که فقط آنچه با تجربه حسی قابل اثبات است مورد قبول است. پیدایش این طرز تفکر در اروپا، در واقع عکسالعمل مردم در مقابل آموزشهای غلط کلیسا و ستمهایی بود که بر آنان رفت. از نتایج این رویکرد جدید، اعراض از دین و یا روی آوردن به تفسیرهای مادهگرایانه از دین بود.
یکی دیگر از مشخصههای اصلی این عصر، اصالت دادن به انسان است.«اومانیسم» یا اصالت انسان، در واقع برای نفی خدا مطرح شد، نه اینکه بخواهند علاوه بر اصالت خدا، اصالت انسان هم حاکم باشد. به عبارت دیگر، در زمان حاکمیت کلیسا، میخواستند همه امور را به نحوی به خدا و خواست او ربط دهند، اما از این پس تصمیم گرفتند که انسان و خواستههای او محور همه چیز باشد. با این موضوع معلوم میشود که واقعیت و روح اومانیسم و اصالت انسان، به کفر و الحاد باز میگردد.
5. تساهل و تسامح: آقای عزتاللّه فولادوند در مقاله خویش میگوید: «هدف فلسفه سیاسی لیبرالیسم آزادی، تساهل، و...». و نیز میگوید: «محور سیاست عملی در لیبرالیسم سیاسی... تساهل و مدارا در امور اخلاقی و دینی و طرز زندگی...». ز خطرناکترین نقشهها در مقابل ارزشهای دینی و اخلاقی دام «تساهل و تسامح» است که غیرت دینی، مبارزه و ایثار و دفاع از معنویت و دین را مورد هدف قرار میدهد. فرهنگ اصیل اسلامی این است که مسلمان در قبال تضعیف ارزشها و توهین به مقدسات دینی و رواج منکرات «تکلیف» دارد امر به معروف کند و «وظیفه» دارد نهی از منکر نماید و ساکت ننشیند. مروجان تساهل و تسامح، فرهنگ «نفی تکلیف و وظیفه» و «تثبیت روحیه طلبداری حقوق» را ترویج میکنند. از نظر آنان، در عصر پستمدرنیسم، دیگر سخن گفتن از تکلیف و وظیفه غلط است و انسان نباید نسبت به مسائلی که پیرامون او رخ میدهد، حساسیت نشان دهد و اگر بخواهد زندگی خوب و راحتی داشته باشد باید یکدیگر را تحمل کند و «تولرانس» داشته باشد. در این حالت، اگر کسی به خدا، پیامبر اسلام و مقدسات دین ناسزا بگوید، بر اساس تساهل و تسامح، نباید به او اعتراض کرد و در مورد مسائل اخلاقی و دینی باید کوتاه آمد.
6 . تفاوت بنیادین دولت در نظام اسلامی و نظام لیبرال: آقای عزتاللّه فولادوند میگوید: «برخی از انواع لیبرالیسم نسبت به مداخله دولت در امور، نظر خوشی ندارند و معتقدند دولت باید بسیار کوچک و حداقلی باشد». در اینباره باید گفت که در جوامع لائیک، قوانین با هدف تأمین نیازهای مادی و دنیوی مردم تصویب و اجرا میشود؛ چون در آن نظامها اصل این است که نیازهای مادی تأمین گردد. حتی در برخی نظامها قید کردهاند که دولت مطلقا نباید از دین حمایت کند و در هیچیک از ارگانهای دولتی نباید نشانهای از طرفداری و حمایت از دین مشاهده شود. اما در نظام اسلامی، قانون برای تأمین مصالح مادی نیست، بلکه تأمین مصالح معنوی نیز مد نظر است. دولت نیز باید ضامن اجرای قوانینی باشد که هم مربوط به زندگی مادی مردم است و هم مربوط به امور معنوی و اخروی آنها. بلکه حقوق الاهی و تحقق شعایر اسلامی در اولویت است. در اندیشه سکولاریسم، دین از سیاست جداست و امور معنوی به دولت مربوط نمیشود.