تشیع و چالش مردم سالاری
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقای سروش در این سخنرانی فقه را تکلیفگرا دانسته و نه حقگرا و قائل شده است که باید ترتیبی اتخاذ گردد تا موازنهای بین حق و تکلیف ایجاد شود. در قسمتی دیگر با استناد به کلام اقبال لاهوری در باب فلسفه خاتمیت، اعتقاد به امامت و مهدویت را آنچنان که در شیعه مطرح است مورد تخطئه و انکار قرار داده و آن را در تعارض با خاتمیت دانسته است.متن
آقای سروش در تبیین وجه فقهپروری تمدن اسلامی و اثرات آن گفت: فقه یک دانش تکلیفاندیش است، اما سخنی از حقوق در آن به میان نیامده است. سن بلوغ، سن تکلیف هم گفته میشود؛ اما هیچ سخن از سن حقوق به میان نمیآید. نمیگویم مفهوم حق از فقه غائب است؛ اما کفه تکلیف بر حقوق در فقه میچربد. درحالیکه جهان جدید آدمی را موجودی محق تعریف میکند. در واقع مقررات فقهی ما مقررات به معنای تکلیف بوده و هست و نه مقررات به معنای حقوق. پس باید اینجا یک موازنهای بین حق و تکلیف ایجاد شود. ما باید این توازن را برقرار کنیم.
ایشان در ادامه سخنان خود به ذکر وجوه متمایز شیعه و سنی پرداخت و گفت: تشیع مشترکات زیادی با اهل تسنن دارد؛ اما در اینجا باید به اختصاصات آن توجه نمود. دو مفهوم کلیدی خصوصیتی به تشیع میدهد که با آن درجه از غلظت در جهان تسنن وجود ندارد. اول، خصلت ولایت است؛ یعنی آن خصوصیتی که در پیامبر بود ادامه پیدا میکند و با مرگ پیامبر پایان نمیپذیرد، آنهم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان از اولیاء الاهی نام برده شده است؛ همانها که امامان شیعه نامیده میشوند. شخصیتی که به این افراد داده شده تقریبا برابر با شخصیت پیامبر است و میتوانیم بگوییم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است. این نکته بسیار مهمی است که ما، چه شیعه باشیم یا نباشیم، بایدتکلیفمان را با آن مشخص کنیم. قرآن به وضوح میگوید که پیامبر اسلام خاتمالنبیین است. اما شیعیان مقام و منزلتی که به ائمه خودشان بخشیدهاند، تقریبا مقام و منزلتی است که پیامبر دارد و این نکتهای است که نمیتوان به سهولت از آن گذشت؛ یعنی مفهوم خاتمیت در تشیع، مفهوم رقیق شده و سستی است؛ زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند؛ حال آنکه این حق انحصارا حق پیامبر است.
البته شیعیان نمیگفتند که امامان شیعه مورد و محل وحی قرار میگیرند. ولی تعبیری دیگر به کار میبرند و میگویند اینها محدث و ملهم هستند؛ یعنی یک جوری حقایق را به ایشان میفهمانند. آن شکلش را نمیگفتند، اما اسم وحی هم نمیآورند، برای اینکه متمایز بشوند از پیامبر. اما شأن و مرتبتی که برای امامان شیعه قائل بودند، دقیقا همان شأن پیامبر بود؛ یعنی مقام عصمت قائل هستند، درست مثل پیامبر و سخن ایشان همردیف کلام پیامبر و قرآن میباشد؛ به دلیل آنکه ایشان را حاملان ولایت الاهی میدانند. اهل سنت هر حرمتی هم برای ابوحنیف قائل باشند، وی را معصوم و حامل ولایت الاهی نمیدانند و هرگز او را مصون از انتقاد و اعتراض نمیپندارند. غزالی منتقد ابوحنیفه بود و سخن ماندگاری گفت که ما باید همیشه آنرا به یاد داشته باشیم.
این یک تفاوت اساسی بین شیعان و اهل سنت است، در مسئله ولایت و تعارض آن با مفهوم خاتمیت. این درکی که شیعیان خصوصا الان در این شیعه غلوآمیزی که در ایران هست، این درکی که از ولایت دارند، واقعا نفی کننده خاتمیت است. در ایران ما یک شیعه غالی یعنی اهل غلو داریم.
تفاوت دیگر، مفهوم مهدویت است که دنباله همان امامت و ولایت است. شیعیان اعتقاد دارند یکی از امامانشان زنده است و به نحوی در کارها حضور دارد. عوام اعتقاد دارند مجتهدین زیر عنایت آن امام غائب هستند و توسط او هدایت و از خطا نگهداری میشوند. حتی اگر کسی به مسند مرجعیت رسید، حتما نظر امام غائب با مرجعیت وی بوده است. الان در نزدیکی شهر قم روستایی است به نام جمکران که بر اساس خوابی که کسی دیده و امام زمان گفته که من در آنجا گاهی حضور دارم، مسجدی بنا شده است. این مسجد سالهاست که محل زیارت شیعیان است. پس از انقلاب مجددا توجه بیسابقهای به آن شد تا حدی که خود قم تحتالشعاع این مسجد قرار گرفته است. چاهی در این مسجد هست که مردم نامهها و عریضههای خودشان را برای آنکه به دست امام زمان برسد در آن چاه میاندازند. اخیرا شنیدم این چاه پر شده است. این کار عوام شیعه است. البته وقتی میگویم عوام شیعه، علمای شیعه را هم جزو همین عوام میشمارم. زیرا اینها هم پیروی عوام میکنند و عوام این کارها را از ایشان یاد میگیرند. شما فکر نکنید هر کسی معمم است و روحانی است، جزء خواص است، نه اینطور نیست. اینها جزء عوام هستند؛ منتها عوامی که گاهی امر بر خودش مشتبه میشود و گمان میکند عوام نیست و در جهل مرکب است. مرحوم مطهری میگفت: روحانیت ما عوامزاده است. بنده معتقدم اینطور نیست؛ روحانیت ما عوامزده نیست، عوام است. عوامزاده یک لغت محترمی است؛ یعنی کسی که خودش عوام نیست، ولی گرفتار عوام است؛ درحالیکه عوام گرفتار اینها هستند.
در هر حال، نزد شیعه دوران طلایی تمدن اسلامی وقتی خواهد بود که آن امام غائب ظهور کند و یک حکومت جهانی ایجاد کند. البته همانطور که به یاد دارید یکی از شعارهای جمهوری اسلامی از ابتدا این بود که این نظام برپا شده است تا مقدمات ظهور آن امام غائب را برپا کند و این پرچم را به صاحب اصلی او بسپارد. فقهای شیعه هر حکومتی را فارغ از آنکه عادلانه باشد یا نباشد، غاصب میدانند.
ایشان سپس برای تبیین بحث خود به یکی از آثار اقبال لاهوری، اندیشمند مسلمان، اشاره نمود و گفت: اقبال لاهوری کتابی دارد به نام احیای فکر دینی در اسلام. فصل پنجم این کتاب در مورد نبوت است. خلاصه حرفش این است که ختم نبوت به دلیل ظهور عقل استقرایی بشر است. تا قبل از ظهور عقل استقرایی، پیامبران ظهورشان لازم بود. اما همینکه مردم عاقل و بالغ شدند، از حضور پیامبران بینیاز شدند. ختم نبوت یعنی اینکه دیگر کسی حامل وحی از سوی خدا نیست و دیگر کسی اتوریته کلام پیامبر را ندارد.
اقبال در آن کتاب خودش میگوید: ختم نبوت یعنی آنکه ما رها هستیم از الهام آسمان، یعنی دیگر کسی نیست که بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن میگویم، پس روی حرف من حرف نزنید. عقل نقاد و عقل استقرایی وقتی آمد، باب وحی بسته شد. در ادامه این بحث، اقبال به مهدویت اشاره میکند که البته این بخش از کتاب اقبال به فارسی ترجمه نشده است. در همین بخش پایانی فصل پنجم، اقبال به مهدویت اشاره میکند. او در این بخش از ابنخلدون تقدیر میکند که وی تمامی روایات مربوط به امام غائب را نقل و سپس رد کرده است و میگوید چنین چیزی نداریم. اقبال، ابنخلدون را تحسین میکند و میافزاید: اگر قرار باشد یک مهدی بیاید که همان اتوریته پیامبر را داشته باشد، ما از فوائد خاتمیت بیبهره میمانیم. زیرا فلسفه خاتمیت این است که با خاتمیت آدمیان به رهایی میرسند. اما اگر شما بگویید که یک پیامبرصفت دیگری در آخرالزمان خواهد آمد که همان اتوریته پیامبر را خواهد داشت، آنگاه آن رهایی تحقق نخواهد یافت. پس این سؤال از شیعیان باقی است که مهدویت را چگونه با اندیشه رهایی و دموکراسی میتوان جمع کرد.
نزد شیعیان هر حکومتی حتی همین جمهوری اسلامی که خودش را حق میداند، آب و جارو کننده آن حکومت جهانی است، مقدمهای است برای آن ظهور نهایی و جنبه موقت دارد و بیش از آنکه رعایت مصلحت عامه را بکند، زمینهساز آن وعده نهایی است. حکومتها دو نوع بیشتر نمیتوانند باشد: یا حکومتی هستند که مال مردم هستند و مصالح کنونی مردم را تأمین میکنند، یا حکومتهایی که نهایتا برای تحقق یک موعودی در آخرالزمان عمل میکنند و رسالت اصلیشان را آن میدانند.
چنین است که بین اندیشه دموکراتیک با اندیشه مهدویت و رقیق کردن خاتمیت یک تعارضی آشکار میشود.
اشاره
بررسی ادعای ایشان در خصوص تکلیفگرا بودن فقه و نه محقگرا بودن آن متوقف بر ذکر اموری است:
1. حق یک معنای عام دارد و یک معنای خاص. معنای عام آن همان معنایی است که در مقابل باطل قرار دارد، یعنی «راست» و «درست» و معنای خاص آن عبارت است از سلطهای که برای شخص و به جهتی، نسبت به عین یا منفعت و یا انتفاع از آن اعتبار میشود و در حقوق مدنی نیز تعریفی مشابه با آن دارد. اما تکلیف و حکم در فقه عبارت است از «آنچه از مقررات شرعی که متضمن مصلحت اکید مردم است و اراده افراد بر خلاف جهت آن نافذ نیست».(1) این معنا از حق در مقابل حکم و تکلیف قرار دارد. مراد از حق در مسئله حق و تکلیف، حق به معنای خاص آن است.
2. بین حق و تکلیف پیوندی عمیق برقرار است؛ به گونهای که تکالیف ریشه در حقوق دارند؛ یعنی در نظامات اجتماعی هر جا حقی لحاظ شده است، در همان مورد تکلیفی هم قرار داده شده است. به تعبیری، هر جا «من له الحقی» باشد، بالضرورة در همان مورد «من
______________________________
1. محمد جعفر لنگرودی، ترمینولوژی حقوق، ص 242
______________________________
علیه الحق» نیز وجود دارد و این تلازم وجودی حق و تکلیف مربوط به زمان و مکان خاصی نیست تا بگوییم فلان نظام حقوقی مثلاً حقگرا است و نه تکلیفگرا و آن دیگری بالعکس است.
با توجه به این دو نکته، در خصوص مدعای ایشان باید گفت که اولاً، آنچه از تکالیف در فقه آمده است، برخاسته از حقوق مربوط به همان تکالیف است که آن حقوق در فقه، معین و به رسمیت شناخته شده است و تکالیف بر اساس آنها وضع شده است. چرا که هر تکلیفی ناشی از حق موجودی است. بنابراین، تکلیفگرا بودن فقه و نه حقگرا بودن آن ادعای غیرموجهی است. سوای آنکه این ادعا هم که جهان مدرن حقگراست و نه تکلیفگرا، باز به همان برهان تلازم وجودی بین حق و تکلیف مبتنی است. ثانیا، در مقام ثبوت هم متون فقهی قبل از آنکه مملو از تکالیف باشد، مشحون از حقوق است و تمامی ابواب فقه بر اساس حقاللّه و حقالناس قرار گرفته است.
ثالثا، آری! فقه در مقام بیان مسائل بشری، روی بیان تکلیف تکیه بیشتری دارد و آن هم به لحاظ مصالح انسانشناسانهای است که دین نسبت به انسان و سعادت او در نظر دارد. توضیح آنکه در اینکه انسان ذاتا حقطلب و تکلیفگریز است شکی نیست، یعنی حق خود را میشناسد. اگر هم نشناسد چون طالب آن است، آن را فرا میگیرد و چه بسا با این هدف، حق کس دیگری را ضایع کند. یعنی برای جلب مصالح خویش و به دست آوردن حقی که مربوط به او نیست و گمان میکند مربوط به اوست، راضی به ظلم به دیگران باشد. در این میان، دین که هدفش هدایت انسان است، با وضع قوانین و تکالیف انسانساز او را کنترل کرده و نسبت به حق خویش و عدم تعدی به حقوق دیگران متنبه میکند.
اما آنچه درباره امامت و مهدویت در اعتقاد شیعه و تعارض این دو با خاتمیت گفته شده نیز ادعایی بدون دلیل است. ایشان میگویند:
1. شخصیتی که شیعیان به امامانشان بخشیدهاند شخصیتی است برابر با شخصیت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ؛ 2. از نظر شیعه، امامان حق تشریح دارند؛ 3. شیعیان شأن پیامبر را که عصمت است، به امامان خود بخشیدهاند؛ 4. آنها را محدث و ملهم میدانند؛ 5. از طرفی، فلسفه خاتمیت، ظهور عقل استقرائی تجربی بوده است و ازاینرو، پس از خاتمیت باب وحی بسته شد و دیگر نیاز و نیز کسی که از آسمان خبر بدهد، نیست و 6. اثبات چنین شخصیتی برای امامان شیعه، مغایر فلسفه خاتمیت بوده و خاتمیت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را زیر سؤال میبرد.
در خصوص ادعای اول باید گفت: چنین ادعایی کذب محض است و بر اساس مبانی اسلامی و مذهب حقه تشیع، اعطای امامت و نیز شرایط و شخصیتی که امام باید داشته باشد، در حوزه قدرت و اختیار نه تنها شیعه، بلکه هیچ شخص و فرقهای نیست. به مقتضای آیه شریفه «ألا لَهُ الْحُکْمُ»(1) و «إنِ الْحُکْمُ إلاّ لِلّهِ»(2)، حکومت و فرمانروایی و دارایی از آن خداست و حق اوست و تنها اوست که میتواند به هر کس و به هر اندازه از حق خود اعطا کند. منصب امامت با ویژگیهایی که برای آن در مذهب حقه تشیع آمده است، منشأ الاهی دارد. عقل سلیم نیز حکم میکند که از باب لزوم تناسب بین ظرف و مظروف، کسی که عهدهدار منصب امامت میگردد، باید شرایط لازم را داشته باشد؛ شرایطی که او را برای پذیرش چنین مظروفی محقق سازد و بدیهی است برخورداری از چنین شرایطی جز از طریق اعطای حضرت حق و به اذن او محقق نمیگردد. برایناساس، شخصیت امامان علیهمالسلام اولاً، یک شخصیت ثبوتی است و ثانیا، شخصیت اعطایی از سوی شیعیان نیست، بلکه برگرفته از متون دینی اعم از قرآن و احادیث شریف نبوی است.
اما ادعای دوم آن نیز هم دلیل اثبات ندارد و فقط صرف یک اتهام به شیعیان است. زیرا چنین ادعایی در هیچ متن معتبر شیعی یافت نشده و نمیشود و معلوم نیست مستند ادعای ایشان چه چیزی بوده است. بزرگان شیعه از صدر تا کنون، نه در کتبشان و نه در سیره عملیشان، هیچگاه حق تشریع برای امامان علیهمالسلام قائل نشدهاند، سوای آنکه خود وجود مقدس پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم هم از حق تشریع برخوردار نیست؛ زیرا تشریع و تقضین در انحصار خداوند است و حضرت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم وظیفهاش اخذ آنها از خدا و ابلاغ به مردم است؛ چنانکه مستفاد از آیه شریفه «یا أیُّها الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ» بر آن دلالت دارد. بنابراین، حرف اول ایشان که انحصاری بودن حق تشریع به پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم باشد، ادعای غیرعلمی و نسنجیدهای است و اختصاص شیعه در قائل شدن حق تشریع برای امامان شیعه علیهمالسلام ادعایی بدون دلیل و ناشی از عدم اشراف بر مبانی دینی و شیعی است.
اما ادعای سوم ایشان نیز مردود است؛ زیرا اولاً، ادعای بخشش این صفات از سوی شیعه به امامان چنانکه گذشت مخدوش شد و ثانیا، وجود عصمت در حضرات ائمه علیهمالسلام هیچگونه منافاتی با شأن پیغمبر ندارد، چنانکه ایشان ادعا کرده است. زیرا پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم مختلف است، برخی خاص است و برخی عام. شئونات خاص پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به هیچ وجه در افراد دیگر محقق نمیشود، از قبیل شأن نبوت، رسالت، صاحب شریعت بودن و محل وحی بودن.
اما برخی دیگر از شئونات پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم این خصوصیت را ندارد، مثل عصمت که میتواند در وجودات مقدس ائمه علیهمالسلام محقق گردد. آنچه در تعارض با خاتمیت و ختم پیغمبری است و به قول ایشان خاتمیت را سست میکند، ادعای برخورداری دیگران از شئون خاصه حضرت پیغمبر است، نه اتصاف به شئون عامه آن حضرت. سوای آنکه اعتقاد شیعه به عصمت حضرات ائمه علیهمالسلام مبتنی بر براهین متقن عقلی است که جای هیچ شک و تردیدی در
______________________________
1. انعام، 6: 62
2. انعام، 6: 57
______________________________
آن نیست و در جای خود مدلل بحث شده است. یعنی هر صاحب عقل سلیمی که به حقیقت منصب امامت و شئون آن پی ببرد، به عقل خویش بر عصمت امام علیهالسلام حکم میدهد.
ایشان گفته است اهل سنت ابوحنیفه را معصوم نمیدانند. پاسخ آن است که اولاً، باید او را معصوم ندانند؛ زیرا شرایط عصمت را در او و امثال او ندیدند. ثانیا، مقایسه حضرات ائمه علیهمالسلام که به روح و علم پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم متصل بوده و هستند با ابوحنیفه و امثال او، سوای آنکه قیاس معالفارق بوده، جای تأسف است.
در خصوص مورد چهارم نیز باید گفت این ادعا که چون شیعیان امامانشان را محدث و ملهم میدانند با خاتمیت در تعارض است، نیز مردود است؛ زیرا اولاً، ادعای اختصاص این عقیده به شیعه، دلیلی بر قدح آن و عدم امکان عقلی آن نیست. ثانیا، محدث و ملهم بودن حضرات معصومین علیهمالسلام منافاتی با خاتمیت ندارد؛ زیرا ختم نبوت به معنای ختم تحدیث و یا الهام نیست. به قول استاد مطهری در کتاب خاتمیت، ممکن است بشری از لحاظ صفات و کمال و معنویت برسد به مقامی که به قول عرفا یک سلسله مکاشفات برای او رخ دهد و حقایقی از طریق علم الاهی به او ارائه داده میشود، ولی او مأمور (مستقیم از ناحیه خدا) به دعوت مردم نیست. بنابراین، در تفکر اسلامی پس از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم کسی نخواهد آمد که از طریق وحی آورنده شریعتی جدید باشد و چنین معنایی از خاتمیت، هیچ منافاتی با وجود کسانی که محدث و ملهم باشند ندارند. سوای آنکه غیر از امامان شیعه علیهمالسلام کسانی توانستهاند به این نوع افتخارات نائل آیند.
ثالثا، اگر بناست ملهم بودن ائمه علیهمالسلام خاتمیت را به چالش بکشد، ملهم بودن غیر آنها نیز چنین خواهد بود.
در خصوص استناد ایشان در فلسفه خاتمیت به کلام علامه اقبال لاهوری نیز باید گفت که علامه اقبال با آنکه از روشنفکرانی بوده است که واقعا درد دین داشته است، اما در عین حال در تفسیر خاتمیت و برداشتی که از فلسفه خاتمیت داشته است دچار اشتباه شده است.
علامه اقبال معتقد است هدایتهای وحیانی از نوع هدایتهای غریزی است و از آنجا که قدرت غریزه و نیز هدایتهای غریزی در مقابل حس و تخیل و نیز عقل قرار دارند، به گونهای که هر چه قدرت حس، تخیل و نیز عقل بیشتر گردد، قدرت غریزه کمتر میشود و بالعکس هر جا عقل مثلاً رشدی نداشته باشد و یا حس و تخیل، کار قوه غریزه قوی هست، بنابراین با نبوغ عقلانی بشر، نیاز به وحی و هدایتهای وحیانی برطرف میشود و چون بشرِ دوره خاتمیت به آن نبوغ عقلانی رسیده بود که خود میتوانست بدون استمداد از هدایتهای وحیانی به کمال برسد و راه خود را از چاه تشخیص دهد، پرونده پیغمبری بسته شد و باب وحی مسدود گردید. عدم نیاز به هدایتهای وحیانی در واقع برمیگردد به عقل استقرایی و تجربی که با ولادت آن، ختم نبوت صورت گرفت. آقای سروش از این مسلک آقای اقبال نتیجه میگیرد که با امامت و مهدویت، طبق اعتقادی که شیعه در خصوص آنها دارد، دوباره راه هدایتهای آسمانی به روی بشر باز میشود و دوباره کسانی پیدا میشوند که از طرف خدا سخن بگویند، درحالیکه پرونده چنین افرادی و چنین هدایتهایی با خاتمیت بسته شده است.
برخی از اشکالات عمده بر اقبال به شرح زیر است:
1. این تفسیر از خاتمیت با ضرورت وجود دین و دینداری در تقابل است. چون اگر هدایت عقلانی جایگزین علیالاطلاق هدایت وحیانی شده و پرونده هدایتها و راهنمایهای دین مختومه تلقی گردد، لازمه چنین امری تعطیلی اصل دین است، نه ختم نبوت و این مخالف ضرورت وجود دین برای بشر است.
2. بین وحی و غریزه، فرقی فاحش است؛ زیرا ویژگیهای غریزه از قبیل غیر اکتسابی بودن و غیرمبتنی بر شعور و ادراک بودن و از حیث مرتبت پایینتر بودن از حس و تخیل و تعقل، هیچکدام در وحی نیست. بلکه ویژگیهای وحی از قبیل مبتنی بر شعور و ادراک بودن و فوق حس و تخیل و تعقل بودن و... در نقطه مقابل غریزه است و در واقع نسبت بین وحی و غریزه تباین است، نه چیز دیگر. چگونه مرحوم اقبال اینها را یکی داشته است.
3. اشکال دیگر اینکه آیا اقبال میتواند ادعا کند که همه آحاد بشر از دوره خاتمیت به بعد به آن نبوغ عقلانی بینیاز کننده انسان از دین و آموزههای وحیانی رسیدهاند. قطعا چنین نیست. آن وقت این سؤال مطرح است که پروژه هدایت این افراد یا عدم نیل به بلوغ عقلانی لازم و از طرفی بسته شدن در وحی و هدایتهای وحیانی به کجا میانجامد.
4. خود علامه اقبال از کسانی است که مکاشفات و الهامات و تجربه درونی را قبول دارند و در کتاب احیاء فکر دینی در اسلام تصریح کردهاند که بشر با داشتن عقل از آنها بینیاز است و بنابراین نظر ایشان در خاتمیت خلاف عقیدهاش میباشد.
اما استفادهای که آقای سروش کردهاند نیز جای نقد جدی دارد و آن اینکه اولاً، وحی مشتمل بر اموری است که عقل، قاصر از درک آنهاست، امری غیرقابل انکار است. حال آیا میتوان گفت انسانی که به حد اعلای عقل و رشد فکری رسیده است، میتواند با اتکاء بر نبوغ عقلی خویش از هدایتهای وحی چشم بپوشد. به هر حال این شخص از سه حال خارج نیست. یا باید منکر وحی و حقایق وحیانی باشد که در این صورت، تدین او به دین آسمانی فرومیریزد و یا باید با علم به وجود ابزار معرفتی فرای عقل که از طرفی در هدایت انسان نقش اساسی دارند و از سویی در دایره ادراک عقلانی قرار ندارند، که همان وحی و هدایتهای وحیانی و آسمانی هستند، چشم بپوشد که این هم دستکم خلاف احتیاط عقلی است و از مساعدت عقل برخوردار نیست. یا اینکه باید قلمرو معرفتی هر یک از این دو مقوله را درک کرده و حد و مرز آنها را حفظ نماید و در کنار هدایتهای عقل (در حیطه خودش) خود را از هدایتهای وحی بینیاز نداند که طریق صواب هم جز این نیست.
ثانیا، لزوم مراجعه غیرمتخصص به متخصص امری عقلی است و این عموم عقلی نسبت به افرادی که به حد اعلای عقل هم رسیده باشند، تخصیص نخورده است. بنابراین، به حکم عقل انسانی که به نهایت رشد عقلانی رسیده است، باید در رشتهای که تخصیص لازم وجود ندارد به متخصص آن رشته مراجعه شود. همین انسان باز به حکم عقل بایستی در مسائل مربوط به دین و وحی به متخصص آن مراجعه کند و متخصص آن جز امام معصوم علیهالسلام که علمش متصل به پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم است، کسی نیست. پس وجود امام علیهالسلام با همان شرایطی که در کلام شیعه اثبات شده است، ضروری است و در راستای شریعت ختمیه است.
ثالثا، در مواردی عقلا و آنهایی که از حیث عقلانیت به درجات والایی رسیدهاند و نیز علمای دینی، در فهم خود از گزارههای دینی و آموزههای وحیانی اختلاف میکنند. در این صورت، وجود امام متصل به پیغمبری که دین را بهطور حضوری از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم گرفته باشد جهت نجات و حفظ دین از انحرافات، لازم عقلی است و شأن امام علیهالسلام هم تفسیر دین و حفظ آن است و چنین معنایی تثبیت شریعت ختمیه هست نه تضعیف آن.
رابعا، شکی نیست که فرصتی برای بیان تمام علوم حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به سبب عدم آمادگی مردم نسبت به پذیرش تمامی احکام و تعالیم آسمانی که به او وحی شده بود و از ادراک عقل بشری هم بیرون بود، پیدا نشد. در این صورت قضیه از دو حال خارج نیست: یا باید با ختم نبوت مسلمین از فیض درک آن حقایق و تعالیم ناگفته محروم شوند که در این صورت جامعیت و کمال دین رنگ میبازد، و یا باید به کسی که صلاحیت و قدرت حمل آن تعالیم و حقایق را داشته باشد، آنها را تعلیم دهد تا در زمان ایجاد فرصت و پس از او، برای مردم باز گوید. بدیهی است چنین کسی لازم است تمام شئون لازم برای تبلیغ و حفظ دین را که حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم داشت، داشته باشد، از جمله عصمت و علم برگرفته از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم . در غیر این صورت، خطر تحریف و انحراف در دین منتفی نیست. بنابراین و باز به برهان عقلی چنین کسی با این شئون و خصوصیات برای بیان آنچه از دین باید گفته شود ضروریالوجود است و آن، کسی جز امام معصوم علیهمالسلام نیست که مثل حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم صاحب شریعت و محل وحی باشد.
نتیجه آنکه امامت نه تنها در تعارض با خاتمیت نیست که لازمه آن و متمم نبوت پیغمبر خاتم صلیاللهعلیهوآلهوسلم است و این مطلب بر هر کس آشکار است. از همین بیان وهن، ادعای ایشان در تعارض بین اعتقاد به مهدویت و خاتمیت روشن میگردد.
ایشان در ادامه سخنان خود به ذکر وجوه متمایز شیعه و سنی پرداخت و گفت: تشیع مشترکات زیادی با اهل تسنن دارد؛ اما در اینجا باید به اختصاصات آن توجه نمود. دو مفهوم کلیدی خصوصیتی به تشیع میدهد که با آن درجه از غلظت در جهان تسنن وجود ندارد. اول، خصلت ولایت است؛ یعنی آن خصوصیتی که در پیامبر بود ادامه پیدا میکند و با مرگ پیامبر پایان نمیپذیرد، آنهم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان از اولیاء الاهی نام برده شده است؛ همانها که امامان شیعه نامیده میشوند. شخصیتی که به این افراد داده شده تقریبا برابر با شخصیت پیامبر است و میتوانیم بگوییم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است. این نکته بسیار مهمی است که ما، چه شیعه باشیم یا نباشیم، بایدتکلیفمان را با آن مشخص کنیم. قرآن به وضوح میگوید که پیامبر اسلام خاتمالنبیین است. اما شیعیان مقام و منزلتی که به ائمه خودشان بخشیدهاند، تقریبا مقام و منزلتی است که پیامبر دارد و این نکتهای است که نمیتوان به سهولت از آن گذشت؛ یعنی مفهوم خاتمیت در تشیع، مفهوم رقیق شده و سستی است؛ زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند؛ حال آنکه این حق انحصارا حق پیامبر است.
البته شیعیان نمیگفتند که امامان شیعه مورد و محل وحی قرار میگیرند. ولی تعبیری دیگر به کار میبرند و میگویند اینها محدث و ملهم هستند؛ یعنی یک جوری حقایق را به ایشان میفهمانند. آن شکلش را نمیگفتند، اما اسم وحی هم نمیآورند، برای اینکه متمایز بشوند از پیامبر. اما شأن و مرتبتی که برای امامان شیعه قائل بودند، دقیقا همان شأن پیامبر بود؛ یعنی مقام عصمت قائل هستند، درست مثل پیامبر و سخن ایشان همردیف کلام پیامبر و قرآن میباشد؛ به دلیل آنکه ایشان را حاملان ولایت الاهی میدانند. اهل سنت هر حرمتی هم برای ابوحنیف قائل باشند، وی را معصوم و حامل ولایت الاهی نمیدانند و هرگز او را مصون از انتقاد و اعتراض نمیپندارند. غزالی منتقد ابوحنیفه بود و سخن ماندگاری گفت که ما باید همیشه آنرا به یاد داشته باشیم.
این یک تفاوت اساسی بین شیعان و اهل سنت است، در مسئله ولایت و تعارض آن با مفهوم خاتمیت. این درکی که شیعیان خصوصا الان در این شیعه غلوآمیزی که در ایران هست، این درکی که از ولایت دارند، واقعا نفی کننده خاتمیت است. در ایران ما یک شیعه غالی یعنی اهل غلو داریم.
تفاوت دیگر، مفهوم مهدویت است که دنباله همان امامت و ولایت است. شیعیان اعتقاد دارند یکی از امامانشان زنده است و به نحوی در کارها حضور دارد. عوام اعتقاد دارند مجتهدین زیر عنایت آن امام غائب هستند و توسط او هدایت و از خطا نگهداری میشوند. حتی اگر کسی به مسند مرجعیت رسید، حتما نظر امام غائب با مرجعیت وی بوده است. الان در نزدیکی شهر قم روستایی است به نام جمکران که بر اساس خوابی که کسی دیده و امام زمان گفته که من در آنجا گاهی حضور دارم، مسجدی بنا شده است. این مسجد سالهاست که محل زیارت شیعیان است. پس از انقلاب مجددا توجه بیسابقهای به آن شد تا حدی که خود قم تحتالشعاع این مسجد قرار گرفته است. چاهی در این مسجد هست که مردم نامهها و عریضههای خودشان را برای آنکه به دست امام زمان برسد در آن چاه میاندازند. اخیرا شنیدم این چاه پر شده است. این کار عوام شیعه است. البته وقتی میگویم عوام شیعه، علمای شیعه را هم جزو همین عوام میشمارم. زیرا اینها هم پیروی عوام میکنند و عوام این کارها را از ایشان یاد میگیرند. شما فکر نکنید هر کسی معمم است و روحانی است، جزء خواص است، نه اینطور نیست. اینها جزء عوام هستند؛ منتها عوامی که گاهی امر بر خودش مشتبه میشود و گمان میکند عوام نیست و در جهل مرکب است. مرحوم مطهری میگفت: روحانیت ما عوامزاده است. بنده معتقدم اینطور نیست؛ روحانیت ما عوامزده نیست، عوام است. عوامزاده یک لغت محترمی است؛ یعنی کسی که خودش عوام نیست، ولی گرفتار عوام است؛ درحالیکه عوام گرفتار اینها هستند.
در هر حال، نزد شیعه دوران طلایی تمدن اسلامی وقتی خواهد بود که آن امام غائب ظهور کند و یک حکومت جهانی ایجاد کند. البته همانطور که به یاد دارید یکی از شعارهای جمهوری اسلامی از ابتدا این بود که این نظام برپا شده است تا مقدمات ظهور آن امام غائب را برپا کند و این پرچم را به صاحب اصلی او بسپارد. فقهای شیعه هر حکومتی را فارغ از آنکه عادلانه باشد یا نباشد، غاصب میدانند.
ایشان سپس برای تبیین بحث خود به یکی از آثار اقبال لاهوری، اندیشمند مسلمان، اشاره نمود و گفت: اقبال لاهوری کتابی دارد به نام احیای فکر دینی در اسلام. فصل پنجم این کتاب در مورد نبوت است. خلاصه حرفش این است که ختم نبوت به دلیل ظهور عقل استقرایی بشر است. تا قبل از ظهور عقل استقرایی، پیامبران ظهورشان لازم بود. اما همینکه مردم عاقل و بالغ شدند، از حضور پیامبران بینیاز شدند. ختم نبوت یعنی اینکه دیگر کسی حامل وحی از سوی خدا نیست و دیگر کسی اتوریته کلام پیامبر را ندارد.
اقبال در آن کتاب خودش میگوید: ختم نبوت یعنی آنکه ما رها هستیم از الهام آسمان، یعنی دیگر کسی نیست که بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن میگویم، پس روی حرف من حرف نزنید. عقل نقاد و عقل استقرایی وقتی آمد، باب وحی بسته شد. در ادامه این بحث، اقبال به مهدویت اشاره میکند که البته این بخش از کتاب اقبال به فارسی ترجمه نشده است. در همین بخش پایانی فصل پنجم، اقبال به مهدویت اشاره میکند. او در این بخش از ابنخلدون تقدیر میکند که وی تمامی روایات مربوط به امام غائب را نقل و سپس رد کرده است و میگوید چنین چیزی نداریم. اقبال، ابنخلدون را تحسین میکند و میافزاید: اگر قرار باشد یک مهدی بیاید که همان اتوریته پیامبر را داشته باشد، ما از فوائد خاتمیت بیبهره میمانیم. زیرا فلسفه خاتمیت این است که با خاتمیت آدمیان به رهایی میرسند. اما اگر شما بگویید که یک پیامبرصفت دیگری در آخرالزمان خواهد آمد که همان اتوریته پیامبر را خواهد داشت، آنگاه آن رهایی تحقق نخواهد یافت. پس این سؤال از شیعیان باقی است که مهدویت را چگونه با اندیشه رهایی و دموکراسی میتوان جمع کرد.
نزد شیعیان هر حکومتی حتی همین جمهوری اسلامی که خودش را حق میداند، آب و جارو کننده آن حکومت جهانی است، مقدمهای است برای آن ظهور نهایی و جنبه موقت دارد و بیش از آنکه رعایت مصلحت عامه را بکند، زمینهساز آن وعده نهایی است. حکومتها دو نوع بیشتر نمیتوانند باشد: یا حکومتی هستند که مال مردم هستند و مصالح کنونی مردم را تأمین میکنند، یا حکومتهایی که نهایتا برای تحقق یک موعودی در آخرالزمان عمل میکنند و رسالت اصلیشان را آن میدانند.
چنین است که بین اندیشه دموکراتیک با اندیشه مهدویت و رقیق کردن خاتمیت یک تعارضی آشکار میشود.
اشاره
بررسی ادعای ایشان در خصوص تکلیفگرا بودن فقه و نه محقگرا بودن آن متوقف بر ذکر اموری است:
1. حق یک معنای عام دارد و یک معنای خاص. معنای عام آن همان معنایی است که در مقابل باطل قرار دارد، یعنی «راست» و «درست» و معنای خاص آن عبارت است از سلطهای که برای شخص و به جهتی، نسبت به عین یا منفعت و یا انتفاع از آن اعتبار میشود و در حقوق مدنی نیز تعریفی مشابه با آن دارد. اما تکلیف و حکم در فقه عبارت است از «آنچه از مقررات شرعی که متضمن مصلحت اکید مردم است و اراده افراد بر خلاف جهت آن نافذ نیست».(1) این معنا از حق در مقابل حکم و تکلیف قرار دارد. مراد از حق در مسئله حق و تکلیف، حق به معنای خاص آن است.
2. بین حق و تکلیف پیوندی عمیق برقرار است؛ به گونهای که تکالیف ریشه در حقوق دارند؛ یعنی در نظامات اجتماعی هر جا حقی لحاظ شده است، در همان مورد تکلیفی هم قرار داده شده است. به تعبیری، هر جا «من له الحقی» باشد، بالضرورة در همان مورد «من
______________________________
1. محمد جعفر لنگرودی، ترمینولوژی حقوق، ص 242
______________________________
علیه الحق» نیز وجود دارد و این تلازم وجودی حق و تکلیف مربوط به زمان و مکان خاصی نیست تا بگوییم فلان نظام حقوقی مثلاً حقگرا است و نه تکلیفگرا و آن دیگری بالعکس است.
با توجه به این دو نکته، در خصوص مدعای ایشان باید گفت که اولاً، آنچه از تکالیف در فقه آمده است، برخاسته از حقوق مربوط به همان تکالیف است که آن حقوق در فقه، معین و به رسمیت شناخته شده است و تکالیف بر اساس آنها وضع شده است. چرا که هر تکلیفی ناشی از حق موجودی است. بنابراین، تکلیفگرا بودن فقه و نه حقگرا بودن آن ادعای غیرموجهی است. سوای آنکه این ادعا هم که جهان مدرن حقگراست و نه تکلیفگرا، باز به همان برهان تلازم وجودی بین حق و تکلیف مبتنی است. ثانیا، در مقام ثبوت هم متون فقهی قبل از آنکه مملو از تکالیف باشد، مشحون از حقوق است و تمامی ابواب فقه بر اساس حقاللّه و حقالناس قرار گرفته است.
ثالثا، آری! فقه در مقام بیان مسائل بشری، روی بیان تکلیف تکیه بیشتری دارد و آن هم به لحاظ مصالح انسانشناسانهای است که دین نسبت به انسان و سعادت او در نظر دارد. توضیح آنکه در اینکه انسان ذاتا حقطلب و تکلیفگریز است شکی نیست، یعنی حق خود را میشناسد. اگر هم نشناسد چون طالب آن است، آن را فرا میگیرد و چه بسا با این هدف، حق کس دیگری را ضایع کند. یعنی برای جلب مصالح خویش و به دست آوردن حقی که مربوط به او نیست و گمان میکند مربوط به اوست، راضی به ظلم به دیگران باشد. در این میان، دین که هدفش هدایت انسان است، با وضع قوانین و تکالیف انسانساز او را کنترل کرده و نسبت به حق خویش و عدم تعدی به حقوق دیگران متنبه میکند.
اما آنچه درباره امامت و مهدویت در اعتقاد شیعه و تعارض این دو با خاتمیت گفته شده نیز ادعایی بدون دلیل است. ایشان میگویند:
1. شخصیتی که شیعیان به امامانشان بخشیدهاند شخصیتی است برابر با شخصیت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم ؛ 2. از نظر شیعه، امامان حق تشریح دارند؛ 3. شیعیان شأن پیامبر را که عصمت است، به امامان خود بخشیدهاند؛ 4. آنها را محدث و ملهم میدانند؛ 5. از طرفی، فلسفه خاتمیت، ظهور عقل استقرائی تجربی بوده است و ازاینرو، پس از خاتمیت باب وحی بسته شد و دیگر نیاز و نیز کسی که از آسمان خبر بدهد، نیست و 6. اثبات چنین شخصیتی برای امامان شیعه، مغایر فلسفه خاتمیت بوده و خاتمیت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را زیر سؤال میبرد.
در خصوص ادعای اول باید گفت: چنین ادعایی کذب محض است و بر اساس مبانی اسلامی و مذهب حقه تشیع، اعطای امامت و نیز شرایط و شخصیتی که امام باید داشته باشد، در حوزه قدرت و اختیار نه تنها شیعه، بلکه هیچ شخص و فرقهای نیست. به مقتضای آیه شریفه «ألا لَهُ الْحُکْمُ»(1) و «إنِ الْحُکْمُ إلاّ لِلّهِ»(2)، حکومت و فرمانروایی و دارایی از آن خداست و حق اوست و تنها اوست که میتواند به هر کس و به هر اندازه از حق خود اعطا کند. منصب امامت با ویژگیهایی که برای آن در مذهب حقه تشیع آمده است، منشأ الاهی دارد. عقل سلیم نیز حکم میکند که از باب لزوم تناسب بین ظرف و مظروف، کسی که عهدهدار منصب امامت میگردد، باید شرایط لازم را داشته باشد؛ شرایطی که او را برای پذیرش چنین مظروفی محقق سازد و بدیهی است برخورداری از چنین شرایطی جز از طریق اعطای حضرت حق و به اذن او محقق نمیگردد. برایناساس، شخصیت امامان علیهمالسلام اولاً، یک شخصیت ثبوتی است و ثانیا، شخصیت اعطایی از سوی شیعیان نیست، بلکه برگرفته از متون دینی اعم از قرآن و احادیث شریف نبوی است.
اما ادعای دوم آن نیز هم دلیل اثبات ندارد و فقط صرف یک اتهام به شیعیان است. زیرا چنین ادعایی در هیچ متن معتبر شیعی یافت نشده و نمیشود و معلوم نیست مستند ادعای ایشان چه چیزی بوده است. بزرگان شیعه از صدر تا کنون، نه در کتبشان و نه در سیره عملیشان، هیچگاه حق تشریع برای امامان علیهمالسلام قائل نشدهاند، سوای آنکه خود وجود مقدس پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم هم از حق تشریع برخوردار نیست؛ زیرا تشریع و تقضین در انحصار خداوند است و حضرت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم وظیفهاش اخذ آنها از خدا و ابلاغ به مردم است؛ چنانکه مستفاد از آیه شریفه «یا أیُّها الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ إلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ» بر آن دلالت دارد. بنابراین، حرف اول ایشان که انحصاری بودن حق تشریع به پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم باشد، ادعای غیرعلمی و نسنجیدهای است و اختصاص شیعه در قائل شدن حق تشریع برای امامان شیعه علیهمالسلام ادعایی بدون دلیل و ناشی از عدم اشراف بر مبانی دینی و شیعی است.
اما ادعای سوم ایشان نیز مردود است؛ زیرا اولاً، ادعای بخشش این صفات از سوی شیعه به امامان چنانکه گذشت مخدوش شد و ثانیا، وجود عصمت در حضرات ائمه علیهمالسلام هیچگونه منافاتی با شأن پیغمبر ندارد، چنانکه ایشان ادعا کرده است. زیرا پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم مختلف است، برخی خاص است و برخی عام. شئونات خاص پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به هیچ وجه در افراد دیگر محقق نمیشود، از قبیل شأن نبوت، رسالت، صاحب شریعت بودن و محل وحی بودن.
اما برخی دیگر از شئونات پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم این خصوصیت را ندارد، مثل عصمت که میتواند در وجودات مقدس ائمه علیهمالسلام محقق گردد. آنچه در تعارض با خاتمیت و ختم پیغمبری است و به قول ایشان خاتمیت را سست میکند، ادعای برخورداری دیگران از شئون خاصه حضرت پیغمبر است، نه اتصاف به شئون عامه آن حضرت. سوای آنکه اعتقاد شیعه به عصمت حضرات ائمه علیهمالسلام مبتنی بر براهین متقن عقلی است که جای هیچ شک و تردیدی در
______________________________
1. انعام، 6: 62
2. انعام، 6: 57
______________________________
آن نیست و در جای خود مدلل بحث شده است. یعنی هر صاحب عقل سلیمی که به حقیقت منصب امامت و شئون آن پی ببرد، به عقل خویش بر عصمت امام علیهالسلام حکم میدهد.
ایشان گفته است اهل سنت ابوحنیفه را معصوم نمیدانند. پاسخ آن است که اولاً، باید او را معصوم ندانند؛ زیرا شرایط عصمت را در او و امثال او ندیدند. ثانیا، مقایسه حضرات ائمه علیهمالسلام که به روح و علم پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم متصل بوده و هستند با ابوحنیفه و امثال او، سوای آنکه قیاس معالفارق بوده، جای تأسف است.
در خصوص مورد چهارم نیز باید گفت این ادعا که چون شیعیان امامانشان را محدث و ملهم میدانند با خاتمیت در تعارض است، نیز مردود است؛ زیرا اولاً، ادعای اختصاص این عقیده به شیعه، دلیلی بر قدح آن و عدم امکان عقلی آن نیست. ثانیا، محدث و ملهم بودن حضرات معصومین علیهمالسلام منافاتی با خاتمیت ندارد؛ زیرا ختم نبوت به معنای ختم تحدیث و یا الهام نیست. به قول استاد مطهری در کتاب خاتمیت، ممکن است بشری از لحاظ صفات و کمال و معنویت برسد به مقامی که به قول عرفا یک سلسله مکاشفات برای او رخ دهد و حقایقی از طریق علم الاهی به او ارائه داده میشود، ولی او مأمور (مستقیم از ناحیه خدا) به دعوت مردم نیست. بنابراین، در تفکر اسلامی پس از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم کسی نخواهد آمد که از طریق وحی آورنده شریعتی جدید باشد و چنین معنایی از خاتمیت، هیچ منافاتی با وجود کسانی که محدث و ملهم باشند ندارند. سوای آنکه غیر از امامان شیعه علیهمالسلام کسانی توانستهاند به این نوع افتخارات نائل آیند.
ثالثا، اگر بناست ملهم بودن ائمه علیهمالسلام خاتمیت را به چالش بکشد، ملهم بودن غیر آنها نیز چنین خواهد بود.
در خصوص استناد ایشان در فلسفه خاتمیت به کلام علامه اقبال لاهوری نیز باید گفت که علامه اقبال با آنکه از روشنفکرانی بوده است که واقعا درد دین داشته است، اما در عین حال در تفسیر خاتمیت و برداشتی که از فلسفه خاتمیت داشته است دچار اشتباه شده است.
علامه اقبال معتقد است هدایتهای وحیانی از نوع هدایتهای غریزی است و از آنجا که قدرت غریزه و نیز هدایتهای غریزی در مقابل حس و تخیل و نیز عقل قرار دارند، به گونهای که هر چه قدرت حس، تخیل و نیز عقل بیشتر گردد، قدرت غریزه کمتر میشود و بالعکس هر جا عقل مثلاً رشدی نداشته باشد و یا حس و تخیل، کار قوه غریزه قوی هست، بنابراین با نبوغ عقلانی بشر، نیاز به وحی و هدایتهای وحیانی برطرف میشود و چون بشرِ دوره خاتمیت به آن نبوغ عقلانی رسیده بود که خود میتوانست بدون استمداد از هدایتهای وحیانی به کمال برسد و راه خود را از چاه تشخیص دهد، پرونده پیغمبری بسته شد و باب وحی مسدود گردید. عدم نیاز به هدایتهای وحیانی در واقع برمیگردد به عقل استقرایی و تجربی که با ولادت آن، ختم نبوت صورت گرفت. آقای سروش از این مسلک آقای اقبال نتیجه میگیرد که با امامت و مهدویت، طبق اعتقادی که شیعه در خصوص آنها دارد، دوباره راه هدایتهای آسمانی به روی بشر باز میشود و دوباره کسانی پیدا میشوند که از طرف خدا سخن بگویند، درحالیکه پرونده چنین افرادی و چنین هدایتهایی با خاتمیت بسته شده است.
برخی از اشکالات عمده بر اقبال به شرح زیر است:
1. این تفسیر از خاتمیت با ضرورت وجود دین و دینداری در تقابل است. چون اگر هدایت عقلانی جایگزین علیالاطلاق هدایت وحیانی شده و پرونده هدایتها و راهنمایهای دین مختومه تلقی گردد، لازمه چنین امری تعطیلی اصل دین است، نه ختم نبوت و این مخالف ضرورت وجود دین برای بشر است.
2. بین وحی و غریزه، فرقی فاحش است؛ زیرا ویژگیهای غریزه از قبیل غیر اکتسابی بودن و غیرمبتنی بر شعور و ادراک بودن و از حیث مرتبت پایینتر بودن از حس و تخیل و تعقل، هیچکدام در وحی نیست. بلکه ویژگیهای وحی از قبیل مبتنی بر شعور و ادراک بودن و فوق حس و تخیل و تعقل بودن و... در نقطه مقابل غریزه است و در واقع نسبت بین وحی و غریزه تباین است، نه چیز دیگر. چگونه مرحوم اقبال اینها را یکی داشته است.
3. اشکال دیگر اینکه آیا اقبال میتواند ادعا کند که همه آحاد بشر از دوره خاتمیت به بعد به آن نبوغ عقلانی بینیاز کننده انسان از دین و آموزههای وحیانی رسیدهاند. قطعا چنین نیست. آن وقت این سؤال مطرح است که پروژه هدایت این افراد یا عدم نیل به بلوغ عقلانی لازم و از طرفی بسته شدن در وحی و هدایتهای وحیانی به کجا میانجامد.
4. خود علامه اقبال از کسانی است که مکاشفات و الهامات و تجربه درونی را قبول دارند و در کتاب احیاء فکر دینی در اسلام تصریح کردهاند که بشر با داشتن عقل از آنها بینیاز است و بنابراین نظر ایشان در خاتمیت خلاف عقیدهاش میباشد.
اما استفادهای که آقای سروش کردهاند نیز جای نقد جدی دارد و آن اینکه اولاً، وحی مشتمل بر اموری است که عقل، قاصر از درک آنهاست، امری غیرقابل انکار است. حال آیا میتوان گفت انسانی که به حد اعلای عقل و رشد فکری رسیده است، میتواند با اتکاء بر نبوغ عقلی خویش از هدایتهای وحی چشم بپوشد. به هر حال این شخص از سه حال خارج نیست. یا باید منکر وحی و حقایق وحیانی باشد که در این صورت، تدین او به دین آسمانی فرومیریزد و یا باید با علم به وجود ابزار معرفتی فرای عقل که از طرفی در هدایت انسان نقش اساسی دارند و از سویی در دایره ادراک عقلانی قرار ندارند، که همان وحی و هدایتهای وحیانی و آسمانی هستند، چشم بپوشد که این هم دستکم خلاف احتیاط عقلی است و از مساعدت عقل برخوردار نیست. یا اینکه باید قلمرو معرفتی هر یک از این دو مقوله را درک کرده و حد و مرز آنها را حفظ نماید و در کنار هدایتهای عقل (در حیطه خودش) خود را از هدایتهای وحی بینیاز نداند که طریق صواب هم جز این نیست.
ثانیا، لزوم مراجعه غیرمتخصص به متخصص امری عقلی است و این عموم عقلی نسبت به افرادی که به حد اعلای عقل هم رسیده باشند، تخصیص نخورده است. بنابراین، به حکم عقل انسانی که به نهایت رشد عقلانی رسیده است، باید در رشتهای که تخصیص لازم وجود ندارد به متخصص آن رشته مراجعه شود. همین انسان باز به حکم عقل بایستی در مسائل مربوط به دین و وحی به متخصص آن مراجعه کند و متخصص آن جز امام معصوم علیهالسلام که علمش متصل به پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم است، کسی نیست. پس وجود امام علیهالسلام با همان شرایطی که در کلام شیعه اثبات شده است، ضروری است و در راستای شریعت ختمیه است.
ثالثا، در مواردی عقلا و آنهایی که از حیث عقلانیت به درجات والایی رسیدهاند و نیز علمای دینی، در فهم خود از گزارههای دینی و آموزههای وحیانی اختلاف میکنند. در این صورت، وجود امام متصل به پیغمبری که دین را بهطور حضوری از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم گرفته باشد جهت نجات و حفظ دین از انحرافات، لازم عقلی است و شأن امام علیهالسلام هم تفسیر دین و حفظ آن است و چنین معنایی تثبیت شریعت ختمیه هست نه تضعیف آن.
رابعا، شکی نیست که فرصتی برای بیان تمام علوم حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به سبب عدم آمادگی مردم نسبت به پذیرش تمامی احکام و تعالیم آسمانی که به او وحی شده بود و از ادراک عقل بشری هم بیرون بود، پیدا نشد. در این صورت قضیه از دو حال خارج نیست: یا باید با ختم نبوت مسلمین از فیض درک آن حقایق و تعالیم ناگفته محروم شوند که در این صورت جامعیت و کمال دین رنگ میبازد، و یا باید به کسی که صلاحیت و قدرت حمل آن تعالیم و حقایق را داشته باشد، آنها را تعلیم دهد تا در زمان ایجاد فرصت و پس از او، برای مردم باز گوید. بدیهی است چنین کسی لازم است تمام شئون لازم برای تبلیغ و حفظ دین را که حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم داشت، داشته باشد، از جمله عصمت و علم برگرفته از پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم . در غیر این صورت، خطر تحریف و انحراف در دین منتفی نیست. بنابراین و باز به برهان عقلی چنین کسی با این شئون و خصوصیات برای بیان آنچه از دین باید گفته شود ضروریالوجود است و آن، کسی جز امام معصوم علیهمالسلام نیست که مثل حضرت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم صاحب شریعت و محل وحی باشد.
نتیجه آنکه امامت نه تنها در تعارض با خاتمیت نیست که لازمه آن و متمم نبوت پیغمبر خاتم صلیاللهعلیهوآلهوسلم است و این مطلب بر هر کس آشکار است. از همین بیان وهن، ادعای ایشان در تعارض بین اعتقاد به مهدویت و خاتمیت روشن میگردد.