مردم سالاری دینی و سکولاریسم (1) و (2)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده در این مقاله به دنبال یافتن نسبت بین مردمسالاری دینی و سکولاریسم است و معتقد است که طرح مردمسالاری دینی به دلیل اینکه مبتنی بر مفهومی حقیقی و نفسالامری یعنی فطرت الاهی انسان، که مرجع مناسبات و اعمال و افکار اوست، با سکولاریسم، که خاستگاهش یک مفهوم اعتباری به نام قرارداد اجتماعی است، سازگاری ندارد. به تعبیر دیگر، سکولاریسم مبتنی بر یک نوع تعریف از انسان است که نهایتا به مفهوم اعتباری قرارداد اجتماعی و جدایی دین از سیاست ختم میشود و مردمسالاری دینی مبتنی بر یک نوع دیگر از تعریف انسان است که به ولایت الاهی و حکومت اسلامی میرسد که در آن، بر اساس مبانی دینی، مردم در انتخابات حاکم، ذیصلاح و برنامهریزی صاحب رأی و نقشاند.متن
نویسنده به دنبال تبیین و توضیح نسبت بین مردمسالاری دینی و سکولاریسم است. ابتدا از تعریف سکولاریسم و تاریخچه آن بحث را شروع میکنند. سکولار به دنیوی و غیردینی و سکولاریزاسیون به جداانگاری دین از دنیا و به معنای دقیقتر، به اینجهانی و عصری شدن معنا شده است. این واژه مانند بسیاری از ایسمهای دوره جدید، با نهضت اصلاح دینی اروپا آغاز شد و اولین بار در معاهده «وستفالی» که جنگهای سی ساله مذهبی را خاتمه داد بهکار برده شد که حاوی این نکته بود که وحدت دینی اروپا مخدوش شده است و املاک تحت سلطه کلیسا میباید به مراکز قدرت غیرروحانی انتقال یابد. این واژه که ابتدا بار اقتصادی داشت، به دیگر حوزهها از جمله دین و فرهنگ و سیاست هم توسعه یافت و به عنوان ایدئولوژی دوران مدرنیته درآمد. پس از تعریف و ذکر تاریخچه به تبیین مفهوم سکولاریسم و عرفی شدن در حوزه سیاست و جامعهشناسی میپردازد و معتقد است اولین کسی که به تعریف عرفی و عصری سیاست و دولت مدرن پرداخته است توماس هابز است. نگاهی اجمالی به آراء او برای فهم سکولاریسم بسیار مفید است. هابز معتقد به وضع طبیعی مقدم بر وضع اجتماعی برای انسان است. او درباره سرشت آدمی معتقد است که میل و نفرت انسان را به حرکت درمیآورند و بدون اینها انسان نمیتواند زندگی کند. امیال افراد با یکدیگر متفاوت است، بعضی به قدرت، ثروت، دانش و وجاهت رغبت بیشتری دارند و بعضی کمتر. ولی آدمیان باید بکوشند تا قدرتی به دست آورند تا امیال خویش را محقق سازند. اما چون فزونطلبی آدمیان مرزبردار نیست، نزاعی مرگبار میان انسانها برای کسب قدرت برتر درمیگیرد و برای ممانعت از آن تنها یک راه وجود دارد و آن، انتقال آدمی از وضع طبیعی به وضع قراردادی است. لازم است تا انسان خردمند از حقوق طبیعی خود که همانا حق افزایش قدرت و تجاوز به امکانات دیگران است برای حفظ امنیت و حیات خویش، داوطلبانه، دست بکشد و همگان قدرت خود را به مرکزیتی واگذار کنند که وکالت آنها را در حفظ و افزایش قدرت عهدهدار میشود. این همان دولت مدرن است که مرجعیت تام و اقتدار کلی دارد. ایجاد دولت مدرن زمانی مقدور است که هر فرد در برابر دیگران بر اساس قراردادی اجتماعی تعهد کند که در برابر آن اراده مطلق ایستادگی نخواهد کرد و از سپردن قدرت و امکانات خویش به آن مرکزیت، سر باز نخواهد زد. بنابراین، بشر بر اساس قراردادی، از وضع طبیعی به وضع قراردادی منتقل میشود.
روسو نیز مانند لاک و هابز معتقد به وضع طبیعی برای انسان است. ولی برخلاف لاک که انسان را در وضع طبیعی اخلاقی میداند معتقد است که آدمی در وضع طبیعی فاقد اخلاق و قوه تمییز خیر و شر است. در واقع، انسان بالقوه است و در ظرف اجتماع که مبتنی بر یک اراده عام و همگانی که خالق یک قرارداد اعلام نشده است اخلاقی میشود. امیال و خواستههای انسان فقط در اجتماع است که انسانی و اخلاقی میشود. بنابراین، قرارداد اجتماعی مقوم انسانیت انسان است. او تحقق آدمی را به تحقق اجتماع و تحقق اجتماع را به تحقق قرار داد وابسته میداند. انسان با قرارداد وارد عالم حقیقی انسانیت میشود و از وضع طبیعی خارج میگردد. با این قرارداد، صاحب نطق و زبان و عقل و تدبیر میشود و سیاست و قانون بدین ترتیب تکوین پیدا میکند. تمام مناسبات اجتماعی به یک مبدأ اعتباری به نام «اراده کلی» بازمیگردد که نه با طبیعت انسانی مناسبتی دارد و نه با یک مبدأ قدسی و فوق بشری. این اراده متوجه خیر و مصلحت عمومی است و کلیترین اراده همواره درستترین نیز هست و رأی مردم در حقیقت، رأی خداست و پیروی از آن عین پرهیزگاری است.
نظریه قرارداد اجتماعی هابز و روسو مورد توجه کانت و هگل واقع گردید و مبنای سکولاریسم و تفسیر سکولار از سیاست و قانون و جامعه بشری شد و انگاره جدایی دین از سیاست با چنین مفهوم اعتباری پیوند ناگسستنی پیدا کرد. لذا، طرح مردمسالاری دینی که مبتنی بر مفهوم اعتباریای به نام «قرارداد اجتماعی» نیست، مقبول پارهای از روشنفکران نمیافتد.
در مقاله در توضیح حقیقی و نفسالامری بودن مبنای مردمسالاری دینی، به آراء و اندیشههای علامه طباطبایی در تفسیر انسان و نحوه گرایش او به جامعه تمسک میشود. از نظر علامه، انسان ذاتا مدنی است. نویسنده با پیوند زدن مدنیالطبع بودن انسان با اصل استخدام معتقد است که آدمی به هر طریق ممکن به نفع خود و برای بقا حیات به استثمار هستی میپردازد، از جمادات و حیوانات شروع کرده و به استخدام همنوع دست میزند و در هستی و کار آنان تا آنجا که ممکن است تصرف میکند. از آنجا که این حس استخدامگری در همه هست انسان پی میبرد که همانطور که او از دیگران بهرهکشی میکند، باید اجازه بهرهکشی به دیگران هم بدهد و بهره برساند و از همین جاست که اضطرارا به اجتماع مدنی تن میدهد. بنابراین از نظر ایشان، فرد انسانی به خودی خود اصالت دارد و روی آوردن او به زندگی اجتماعی نه به حکم اولی، بلکه به حکم ثانوی است. مقصود آفرینش طبیعت انسان و وجود فرد است نه هیئت اجتماعی افراد، و عقد اجتماع هم برای نگاهداری فرد است. علامه معتقد است: از منظر دینی انسان بر حسب ذات موجودی الاهی است و مراد از سودجویی او نه سود مادی و غریزی، بلکه جمیع مراتب سود او در میان است که تحقق آن در گرو، تحقق اجتماع و برقراری عدالت اجتماعی است. لذا، تحقق اجتماع امری اضطراری است. انسان در وضع طبیعی، وضعی الاهی دارد و انسان قبل از اجتماع از این منظر نه مانند نظر ارسطو در ردیف حیوانات است و نه مانند نظر هابز گرگی درنده است و نه مانند نظر روسو موجودی برون از خیر و شر و اخلاق و انسانیت؛ بلکه موجودی مفطور به فطرت الاهی است و ماهیت او را قرارداد اجتماعی تعیین نمیکند، بلکه مرجح مناسبات، افکار و اعمال او امری حقیقی و نفسالامری یعنی فطرت الاهی است و درست در همین نقطه با سکولاریسم تفاوت اساسی پیدا میکند. نویسنده در ادامه ابتدا مفهوم مردمسالاری دینی و مبانی آن را توضیح میدهد و سپس به بررسی نسبت حکومت دینی و مردمسالاری میپردازد.
علامه طباطبایی در تبیین مردمسالاری دینی معتقدند که در عصر غیبت حکومت به دست مسلمین است که با چهار شرط لزوم تعیین حاکم توسط مسلمین، عمل به سیره توسط حاکم، حفظ احکام الاهی و مشورت حاکم در موارد غیرمنصوص، امر حکومت به سامان میرسد. تحقق این چهار شرط جز با ولایت فقیه صورت نمیگیرد؛ امری که مورد اتفاق فقهای شیعه است و حکمایی نظیر بوعلی سینا و شیخ اشراق هم رهبری را شأن انسان حکیمی میدانند که علاوه بر جنبه معنوی و الاهی دارای مرجعیت فکری هم باشد. ولایتی که اینجا مطرح میشود چند خصوصیت دارد: یکی آنکه متفاوت از ولایت در باب حجر است و به معنای رهبری و اداره جامعه و قدرت مبسوطالیدی است که مسئولیت حفظ حدود شریعت و جاری شدن احکام در تار و پود نظام برعهده اوست. دیگر آنکه ولایت جزئی از اجزای نظام تفکر اسلامی است که در آن انسان فطرتی الاهی و هویتی حقیقی دارد. انسان در ارتباط با خدا، متصف به صفت انسان میشود و به دلیل نیاز به اجتماع در به فعلیت رساندن قوای انسان، نظام اجتماعی باید به وجود آید که با این غایت (خدایی شدن انسان) متناسب باشد و این زمانی ممکن است که شخصی الاهی در رأس اجتماع قرار گیرد. نکته آخر اینکه نسبت مردم با مقام ولایت، نسبت تولی است، نه توکیل؛ یعنی مردم ولایت فقیه عادل را میپذیرند، نه اینکه او را وکیل کنند تا به نیابت به امورشان رسیدگی کند.
با توجه به معنا و مبنای مردمسالاری دینی، اکنون نوبت بررسی نسبت بین مردمسالاری با دین است. به تعبیر دیگر، چگونه میتوان حکومتی دینی بر وفق مبانی فوق داشت و در عین حال آن را مردمسالار هم دانست؟ چگونه میتوان سخن از مردمسالاری به میان آورد و در عین حال سکولاریته را از لوازم ذات آن ندانست؟ برای پاسخگویی ابتدا باید موضع خویش را نسبت به دموکراسی معین کنیم. به نظر نگارنده دموکراسی یک وسیله و طریق است برای رسیدن به مقصود. حتی در آراء هابز، لاک و روسو دموکراسی وسیله رسیدن به روح جمعی است و لذا جنبه مبنایی ندارد، بلکه جنبه بنایی دارد. به تعبیر دیگر، غایت جامعه، روح جمعی است و دموکراسی وسیله رسیدن به آن است.
در نسبت دموکراسی و دین برخی معتقد به تفاوت ذاتی و جدایی غیرقابل جمع آنها هستند و برخی به عکس، معتقد به ذاتی بودن دموکراسی برای دیناند. ولی اشکال ایندو نظریه این است که آنان دموکراسی را غایت جامعه دانستهاند و آنگاه آن را با دین مقایسه میکنند. گفتیم که دموکراسی طریق است نه هدف. در نگاه دیگر، مردمسالاری دینی به معنای حکومت دینداران گرفته شده است. این نیز دموکراسی را غایت پنداشته است. نگاه چهارم با تفسیر عصری از دین، آن را سازگار با دموکراسی میداند. اشکال آنان این است که کلیت دین را مغشوش میکنند و جنبه فردی آن را از جنبه اجتماعی دین جدا میکنند. درحالیکه دین منظومهای سازگار و حاوی جنبههای فردی و اجتماعی انسان است و تفسیر آن به گونهای که جنبههای اجتماعی آن متباین با غایات دین باشد امری مغشوش است. اما نگاه درست که مختار راقم هم هست تفسیر مردمسالاری دینی به دیدگاه دینی و شریعت الاهی به مردم و جایگاه آنان در اداره اجتماع و حکومت است. به عبارت دیگر، مردمسالاری دینی نگاهی از درون دین به نقش اجتماعی و سیاسی مردم است. خداوند به دلیل مالکیت مطلق بر جهان و انسان، حق تعیین سرنوشت او را داراست و به او کرامت آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن در چارچوب دستورات و اوامر و نواهی خویش داده است. ازاینرو، غایت جامعه دینی تحقق مناسباتی است که سعادت جامعه را در پناه اوامر الاهی ضمانت مینماید. مردم در انتخاب حاکمان و مجریانِ دارای شرایط الاهی دارای نقشاند و با انتخاب مستقیم یا غیرمستقیم خویش آن را ایفا میکنند. علاوه بر اینکه رسیدن به غایات جامعه دینی مانند عدالت، از راههای مختلفی میتواند صورت گیرد. با در نظر گرفتن اوامر دستوری شرع و دین، مردم در انتخاب راهها صاحب نقش و رأیاند. مثلاً در مسائل اقتصادی مردم با لحاظ اوامر دستوری دین مثل احترام، مالکیت خصوصی، زدودن فقر و توجه به محرومین و... که به عنوان غایت مطرحاند، راههای زیادی برای رسیدن به توسعه وجود دارد که مردم بر اساس شرایط عصری و بر مبنای عقل و تدبیر بشری، سازوکار مناسب را جستوجو میکنند و رأی آنان در این موارد نافذ است. حاصل کلام اینکه مردمسالاری دینی ضمن تغایر با سکولاریسم، تعریفی دروندینی از دموکراسی دارد و قلمرو نفوذ رأی مردم را چه در انتخاب حاکمان و چه در برنامهریزی جامعه جهت تحقق صورت خاصی از جامعه تبیین نموده است و در این رأی از خلط حیثیت طریقی و غایی دموکراسی و التقاط آن با تفکرات دموکراسی غربی دوری جسته است.
اشاره
1. یکی از نکاتی که آقای لاریجانی بدان اشاره کردهاند، تاریخچه شروع شدن مباحث سکولاریزم و جدایی دین از عرصه سیاست است، که ایشان شروع آنرا از سال 1648 پس از اتمام جنگهای سی ساله اروپا و انعقاد قرارداد وستفالیا دانستهاند، که البته شاید این مطلب ایشان را گفت از این دوران، سکولار بطور جدی و علنی در یک دوره جدید وارد عرصه حیات سیاسی شده است و بطور کلی سر منشأ آنرا میتوان از خیلی قبل دانست که ریشه در دوران روم و اوائل قرون میلادی دارد و دوران قبل از رسمیت یافتن دین مسیحیت در اروپا با تفکرات دو شمشیر و دو جناح بودن که برای این جدایی به تعالیم و آموزهای انجیل استناد میکردهاند، اما از حدود سال 180 میلادی که رومیان بدنبال اوجگیری قدرت، در پی کسب منبع مشروعیت بودند روبه الاهی بودن آن آوردند و از این رو اولین بار دین مسیحیت را برای کسب منافع خود دین رسمی اعلام کردند تا جایی که در سال 800 میلادی [شادلمان] امپراطور روم غربی، رسما در کلیسا تاج گذاری میکند و از اینجا گامهای اولیه تداخل دین و سیاست شکل گرفته؛ ولی در این دوران، حکماء در حوزه کلیسا، دخالتهای زیادی میکردند و سبب کم شدن قدرت کلیسا حتی در امور خودشان شد، که این درسالهای 1073 به سیطره کامل بر کلیسا کشیده شد. با ظهور [گریگوری هفتم [و طرح ولایت مطلق کلیسا، در سدد بازآفرینی قدرت مجدد کلیسا بوده، که این هم به اوج خود رسیده است. همین امر به تنش بین پاپ و سلاطین از جمله در آلمان کشیده شد. از این دوران، مجددا ابحاثی همچون تکفرات دو شمشیری و دو شهر که در صده اولیه مطرح بود، مجددا برای کاهش قدرت کلیسا، توسط برنارد قدیس، مطرح شد و اندیشه جدایی دین و سیاست و حاکمیت معنوی و مادی به طور جدی دنبال شد.
2. عنوان مقاله، این مطلب را به ذهن متبادر میسازد که، نگارنده در مقاله خود درصدد یافتن نسبت مردمسالاری دینی، با سکولاریسم است. و از این حیث، شروع میکنند به بیان تاریخچه و مبانی فکری اندیشه سکولارم و سنجش آن با مردمسالاری دینی. ولی زمانی که در قسم دوم مقاله ایشان، که قسمت نهایی و نتیجهگیری ایشان میباشد، توجه میگردد، دیده میشود که، به مباحث مقایسهای دموکراسی و دین اشاره و همچنین مباحث سازگاری و عدم ناسازگاری آنرا، مطرح کرده، که با عنوان مقاله سنخیتی نداشته است. حال سؤالی که مطرح میشود در اینجا این است که، آیا از نظر شما بین سکولاریسم و دموکراسی، یک عینیت و تلازم وجود دارد که از سنجش مردمسالاری دینی با دموکراسی، تکلیف و جواب سنجش مردمسالاری دینی و سکولاریسم هم مشخص میگردد و یا اینکه قائل به چنین ملازمهای نیستند؟ اگر شما قائل به وجود چنین تلازمی نیستید، پس در این صورت نمیتوان غیراز دو نتیجه، امر دیگری کسب کرد. اگر قائل به تلازم بین سکولاریسم و دموکراسی هستند و یا اینکه حداقل آنها را به جهت وحدت در مبنا دو امر غیرقابل انفکاک میدانید و اگر این تلازم را از منظر هابر تفسیر میکنید بدین صورت که هابر سازمان کلیسا را به علت اینکه تأکید بر تبعیت از فرمان خود میکند نابود کننده جامعه و دولت بر میشمارد و لذا معتقد است، باید در جامعه یک حاکمیت باشد و دین هم باید تحت سیطره دولت باشد، با این اندیشه هابز، هر چند بتوان سکولار را اثبات کرد ولی هرگز از قرارداد اجتماعی، که ایشان مطرح میکنند، نوع حکومت دموکراسی استخراج نمیشود، زیرا از آنجایی که ایشان صرفا ملاک و معیار سنجش دولتها را در ایجاد صلح و امنیت ارزیابی میکنند، بدنبال یک اقتدار مطلق هستند. در عین عدم حمایت از توتالیتر و از اینجاست که، بهترین مدل حکومتی را پادشاهی میداند؛ زیرا بخاطر هرج و مرج حاصله در دموکراسی فساد در این مدل را کمتر میداند. این مطلب در حالی میباشد که، مدل دموکراسی برای او کاملاً منصور بوده و آنرا، به صراحت نامطلوب میخواهند و همچنین است در اکثر اندیشمندانی که قائل به قرار اجتماعی هستند، و اقتدارطلبی را، بطور کامل و قطعی، در خصائصی که برای لویاتان که نماد حاکمیت و اراده عمومی است به خوبی و وضوح میتوان شناسایی کرد.
اما اگر این تلازم یا وحدت را از آن منظر میدانید که نمیتوان سکولار را خارج از حکومتهای دموکراتیک ترسیم نمود، میبایست گفت که، چنین نیست و حکومتهای غیر دموکراتیک هم میتوانند سکولار باشند، که نمونه بارز آن همان لویاتان در اندیشه هابز است، که تأکید بر تسلط سلطه دولت بر کلیسا دارد و نمونههای بارز عینی در جهان خارج در طول تاریخ تا به امروز.
روسو نیز مانند لاک و هابز معتقد به وضع طبیعی برای انسان است. ولی برخلاف لاک که انسان را در وضع طبیعی اخلاقی میداند معتقد است که آدمی در وضع طبیعی فاقد اخلاق و قوه تمییز خیر و شر است. در واقع، انسان بالقوه است و در ظرف اجتماع که مبتنی بر یک اراده عام و همگانی که خالق یک قرارداد اعلام نشده است اخلاقی میشود. امیال و خواستههای انسان فقط در اجتماع است که انسانی و اخلاقی میشود. بنابراین، قرارداد اجتماعی مقوم انسانیت انسان است. او تحقق آدمی را به تحقق اجتماع و تحقق اجتماع را به تحقق قرار داد وابسته میداند. انسان با قرارداد وارد عالم حقیقی انسانیت میشود و از وضع طبیعی خارج میگردد. با این قرارداد، صاحب نطق و زبان و عقل و تدبیر میشود و سیاست و قانون بدین ترتیب تکوین پیدا میکند. تمام مناسبات اجتماعی به یک مبدأ اعتباری به نام «اراده کلی» بازمیگردد که نه با طبیعت انسانی مناسبتی دارد و نه با یک مبدأ قدسی و فوق بشری. این اراده متوجه خیر و مصلحت عمومی است و کلیترین اراده همواره درستترین نیز هست و رأی مردم در حقیقت، رأی خداست و پیروی از آن عین پرهیزگاری است.
نظریه قرارداد اجتماعی هابز و روسو مورد توجه کانت و هگل واقع گردید و مبنای سکولاریسم و تفسیر سکولار از سیاست و قانون و جامعه بشری شد و انگاره جدایی دین از سیاست با چنین مفهوم اعتباری پیوند ناگسستنی پیدا کرد. لذا، طرح مردمسالاری دینی که مبتنی بر مفهوم اعتباریای به نام «قرارداد اجتماعی» نیست، مقبول پارهای از روشنفکران نمیافتد.
در مقاله در توضیح حقیقی و نفسالامری بودن مبنای مردمسالاری دینی، به آراء و اندیشههای علامه طباطبایی در تفسیر انسان و نحوه گرایش او به جامعه تمسک میشود. از نظر علامه، انسان ذاتا مدنی است. نویسنده با پیوند زدن مدنیالطبع بودن انسان با اصل استخدام معتقد است که آدمی به هر طریق ممکن به نفع خود و برای بقا حیات به استثمار هستی میپردازد، از جمادات و حیوانات شروع کرده و به استخدام همنوع دست میزند و در هستی و کار آنان تا آنجا که ممکن است تصرف میکند. از آنجا که این حس استخدامگری در همه هست انسان پی میبرد که همانطور که او از دیگران بهرهکشی میکند، باید اجازه بهرهکشی به دیگران هم بدهد و بهره برساند و از همین جاست که اضطرارا به اجتماع مدنی تن میدهد. بنابراین از نظر ایشان، فرد انسانی به خودی خود اصالت دارد و روی آوردن او به زندگی اجتماعی نه به حکم اولی، بلکه به حکم ثانوی است. مقصود آفرینش طبیعت انسان و وجود فرد است نه هیئت اجتماعی افراد، و عقد اجتماع هم برای نگاهداری فرد است. علامه معتقد است: از منظر دینی انسان بر حسب ذات موجودی الاهی است و مراد از سودجویی او نه سود مادی و غریزی، بلکه جمیع مراتب سود او در میان است که تحقق آن در گرو، تحقق اجتماع و برقراری عدالت اجتماعی است. لذا، تحقق اجتماع امری اضطراری است. انسان در وضع طبیعی، وضعی الاهی دارد و انسان قبل از اجتماع از این منظر نه مانند نظر ارسطو در ردیف حیوانات است و نه مانند نظر هابز گرگی درنده است و نه مانند نظر روسو موجودی برون از خیر و شر و اخلاق و انسانیت؛ بلکه موجودی مفطور به فطرت الاهی است و ماهیت او را قرارداد اجتماعی تعیین نمیکند، بلکه مرجح مناسبات، افکار و اعمال او امری حقیقی و نفسالامری یعنی فطرت الاهی است و درست در همین نقطه با سکولاریسم تفاوت اساسی پیدا میکند. نویسنده در ادامه ابتدا مفهوم مردمسالاری دینی و مبانی آن را توضیح میدهد و سپس به بررسی نسبت حکومت دینی و مردمسالاری میپردازد.
علامه طباطبایی در تبیین مردمسالاری دینی معتقدند که در عصر غیبت حکومت به دست مسلمین است که با چهار شرط لزوم تعیین حاکم توسط مسلمین، عمل به سیره توسط حاکم، حفظ احکام الاهی و مشورت حاکم در موارد غیرمنصوص، امر حکومت به سامان میرسد. تحقق این چهار شرط جز با ولایت فقیه صورت نمیگیرد؛ امری که مورد اتفاق فقهای شیعه است و حکمایی نظیر بوعلی سینا و شیخ اشراق هم رهبری را شأن انسان حکیمی میدانند که علاوه بر جنبه معنوی و الاهی دارای مرجعیت فکری هم باشد. ولایتی که اینجا مطرح میشود چند خصوصیت دارد: یکی آنکه متفاوت از ولایت در باب حجر است و به معنای رهبری و اداره جامعه و قدرت مبسوطالیدی است که مسئولیت حفظ حدود شریعت و جاری شدن احکام در تار و پود نظام برعهده اوست. دیگر آنکه ولایت جزئی از اجزای نظام تفکر اسلامی است که در آن انسان فطرتی الاهی و هویتی حقیقی دارد. انسان در ارتباط با خدا، متصف به صفت انسان میشود و به دلیل نیاز به اجتماع در به فعلیت رساندن قوای انسان، نظام اجتماعی باید به وجود آید که با این غایت (خدایی شدن انسان) متناسب باشد و این زمانی ممکن است که شخصی الاهی در رأس اجتماع قرار گیرد. نکته آخر اینکه نسبت مردم با مقام ولایت، نسبت تولی است، نه توکیل؛ یعنی مردم ولایت فقیه عادل را میپذیرند، نه اینکه او را وکیل کنند تا به نیابت به امورشان رسیدگی کند.
با توجه به معنا و مبنای مردمسالاری دینی، اکنون نوبت بررسی نسبت بین مردمسالاری با دین است. به تعبیر دیگر، چگونه میتوان حکومتی دینی بر وفق مبانی فوق داشت و در عین حال آن را مردمسالار هم دانست؟ چگونه میتوان سخن از مردمسالاری به میان آورد و در عین حال سکولاریته را از لوازم ذات آن ندانست؟ برای پاسخگویی ابتدا باید موضع خویش را نسبت به دموکراسی معین کنیم. به نظر نگارنده دموکراسی یک وسیله و طریق است برای رسیدن به مقصود. حتی در آراء هابز، لاک و روسو دموکراسی وسیله رسیدن به روح جمعی است و لذا جنبه مبنایی ندارد، بلکه جنبه بنایی دارد. به تعبیر دیگر، غایت جامعه، روح جمعی است و دموکراسی وسیله رسیدن به آن است.
در نسبت دموکراسی و دین برخی معتقد به تفاوت ذاتی و جدایی غیرقابل جمع آنها هستند و برخی به عکس، معتقد به ذاتی بودن دموکراسی برای دیناند. ولی اشکال ایندو نظریه این است که آنان دموکراسی را غایت جامعه دانستهاند و آنگاه آن را با دین مقایسه میکنند. گفتیم که دموکراسی طریق است نه هدف. در نگاه دیگر، مردمسالاری دینی به معنای حکومت دینداران گرفته شده است. این نیز دموکراسی را غایت پنداشته است. نگاه چهارم با تفسیر عصری از دین، آن را سازگار با دموکراسی میداند. اشکال آنان این است که کلیت دین را مغشوش میکنند و جنبه فردی آن را از جنبه اجتماعی دین جدا میکنند. درحالیکه دین منظومهای سازگار و حاوی جنبههای فردی و اجتماعی انسان است و تفسیر آن به گونهای که جنبههای اجتماعی آن متباین با غایات دین باشد امری مغشوش است. اما نگاه درست که مختار راقم هم هست تفسیر مردمسالاری دینی به دیدگاه دینی و شریعت الاهی به مردم و جایگاه آنان در اداره اجتماع و حکومت است. به عبارت دیگر، مردمسالاری دینی نگاهی از درون دین به نقش اجتماعی و سیاسی مردم است. خداوند به دلیل مالکیت مطلق بر جهان و انسان، حق تعیین سرنوشت او را داراست و به او کرامت آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن در چارچوب دستورات و اوامر و نواهی خویش داده است. ازاینرو، غایت جامعه دینی تحقق مناسباتی است که سعادت جامعه را در پناه اوامر الاهی ضمانت مینماید. مردم در انتخاب حاکمان و مجریانِ دارای شرایط الاهی دارای نقشاند و با انتخاب مستقیم یا غیرمستقیم خویش آن را ایفا میکنند. علاوه بر اینکه رسیدن به غایات جامعه دینی مانند عدالت، از راههای مختلفی میتواند صورت گیرد. با در نظر گرفتن اوامر دستوری شرع و دین، مردم در انتخاب راهها صاحب نقش و رأیاند. مثلاً در مسائل اقتصادی مردم با لحاظ اوامر دستوری دین مثل احترام، مالکیت خصوصی، زدودن فقر و توجه به محرومین و... که به عنوان غایت مطرحاند، راههای زیادی برای رسیدن به توسعه وجود دارد که مردم بر اساس شرایط عصری و بر مبنای عقل و تدبیر بشری، سازوکار مناسب را جستوجو میکنند و رأی آنان در این موارد نافذ است. حاصل کلام اینکه مردمسالاری دینی ضمن تغایر با سکولاریسم، تعریفی دروندینی از دموکراسی دارد و قلمرو نفوذ رأی مردم را چه در انتخاب حاکمان و چه در برنامهریزی جامعه جهت تحقق صورت خاصی از جامعه تبیین نموده است و در این رأی از خلط حیثیت طریقی و غایی دموکراسی و التقاط آن با تفکرات دموکراسی غربی دوری جسته است.
اشاره
1. یکی از نکاتی که آقای لاریجانی بدان اشاره کردهاند، تاریخچه شروع شدن مباحث سکولاریزم و جدایی دین از عرصه سیاست است، که ایشان شروع آنرا از سال 1648 پس از اتمام جنگهای سی ساله اروپا و انعقاد قرارداد وستفالیا دانستهاند، که البته شاید این مطلب ایشان را گفت از این دوران، سکولار بطور جدی و علنی در یک دوره جدید وارد عرصه حیات سیاسی شده است و بطور کلی سر منشأ آنرا میتوان از خیلی قبل دانست که ریشه در دوران روم و اوائل قرون میلادی دارد و دوران قبل از رسمیت یافتن دین مسیحیت در اروپا با تفکرات دو شمشیر و دو جناح بودن که برای این جدایی به تعالیم و آموزهای انجیل استناد میکردهاند، اما از حدود سال 180 میلادی که رومیان بدنبال اوجگیری قدرت، در پی کسب منبع مشروعیت بودند روبه الاهی بودن آن آوردند و از این رو اولین بار دین مسیحیت را برای کسب منافع خود دین رسمی اعلام کردند تا جایی که در سال 800 میلادی [شادلمان] امپراطور روم غربی، رسما در کلیسا تاج گذاری میکند و از اینجا گامهای اولیه تداخل دین و سیاست شکل گرفته؛ ولی در این دوران، حکماء در حوزه کلیسا، دخالتهای زیادی میکردند و سبب کم شدن قدرت کلیسا حتی در امور خودشان شد، که این درسالهای 1073 به سیطره کامل بر کلیسا کشیده شد. با ظهور [گریگوری هفتم [و طرح ولایت مطلق کلیسا، در سدد بازآفرینی قدرت مجدد کلیسا بوده، که این هم به اوج خود رسیده است. همین امر به تنش بین پاپ و سلاطین از جمله در آلمان کشیده شد. از این دوران، مجددا ابحاثی همچون تکفرات دو شمشیری و دو شهر که در صده اولیه مطرح بود، مجددا برای کاهش قدرت کلیسا، توسط برنارد قدیس، مطرح شد و اندیشه جدایی دین و سیاست و حاکمیت معنوی و مادی به طور جدی دنبال شد.
2. عنوان مقاله، این مطلب را به ذهن متبادر میسازد که، نگارنده در مقاله خود درصدد یافتن نسبت مردمسالاری دینی، با سکولاریسم است. و از این حیث، شروع میکنند به بیان تاریخچه و مبانی فکری اندیشه سکولارم و سنجش آن با مردمسالاری دینی. ولی زمانی که در قسم دوم مقاله ایشان، که قسمت نهایی و نتیجهگیری ایشان میباشد، توجه میگردد، دیده میشود که، به مباحث مقایسهای دموکراسی و دین اشاره و همچنین مباحث سازگاری و عدم ناسازگاری آنرا، مطرح کرده، که با عنوان مقاله سنخیتی نداشته است. حال سؤالی که مطرح میشود در اینجا این است که، آیا از نظر شما بین سکولاریسم و دموکراسی، یک عینیت و تلازم وجود دارد که از سنجش مردمسالاری دینی با دموکراسی، تکلیف و جواب سنجش مردمسالاری دینی و سکولاریسم هم مشخص میگردد و یا اینکه قائل به چنین ملازمهای نیستند؟ اگر شما قائل به وجود چنین تلازمی نیستید، پس در این صورت نمیتوان غیراز دو نتیجه، امر دیگری کسب کرد. اگر قائل به تلازم بین سکولاریسم و دموکراسی هستند و یا اینکه حداقل آنها را به جهت وحدت در مبنا دو امر غیرقابل انفکاک میدانید و اگر این تلازم را از منظر هابر تفسیر میکنید بدین صورت که هابر سازمان کلیسا را به علت اینکه تأکید بر تبعیت از فرمان خود میکند نابود کننده جامعه و دولت بر میشمارد و لذا معتقد است، باید در جامعه یک حاکمیت باشد و دین هم باید تحت سیطره دولت باشد، با این اندیشه هابز، هر چند بتوان سکولار را اثبات کرد ولی هرگز از قرارداد اجتماعی، که ایشان مطرح میکنند، نوع حکومت دموکراسی استخراج نمیشود، زیرا از آنجایی که ایشان صرفا ملاک و معیار سنجش دولتها را در ایجاد صلح و امنیت ارزیابی میکنند، بدنبال یک اقتدار مطلق هستند. در عین عدم حمایت از توتالیتر و از اینجاست که، بهترین مدل حکومتی را پادشاهی میداند؛ زیرا بخاطر هرج و مرج حاصله در دموکراسی فساد در این مدل را کمتر میداند. این مطلب در حالی میباشد که، مدل دموکراسی برای او کاملاً منصور بوده و آنرا، به صراحت نامطلوب میخواهند و همچنین است در اکثر اندیشمندانی که قائل به قرار اجتماعی هستند، و اقتدارطلبی را، بطور کامل و قطعی، در خصائصی که برای لویاتان که نماد حاکمیت و اراده عمومی است به خوبی و وضوح میتوان شناسایی کرد.
اما اگر این تلازم یا وحدت را از آن منظر میدانید که نمیتوان سکولار را خارج از حکومتهای دموکراتیک ترسیم نمود، میبایست گفت که، چنین نیست و حکومتهای غیر دموکراتیک هم میتوانند سکولار باشند، که نمونه بارز آن همان لویاتان در اندیشه هابز است، که تأکید بر تسلط سلطه دولت بر کلیسا دارد و نمونههای بارز عینی در جهان خارج در طول تاریخ تا به امروز.