نقد مفهوم عقلی اعتزالی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقای سروش در این سخنرانی، که در قم ایراد شده است، مقایسهای میان مکتب معتزله و مکتب اشاعره دارد و ویژگیهای عقلانیت هر یک را برمیشمرد. به نظر ایشان معتزله به عقلگرایی اروپایی و اشاعره به تجربهگرایی اروپایی نزدیکاند. در مکتب معتزله، قول به علیت، کلیات، عدل عقلی، حسن و قبح ذاتی، وجود اغراض در افعال خدا، جایز نبودن ترجیح بلامرجح و... نشانههای عقلگرایی و از بالا دیدن امور است. در مکتب اشاعره نفی علیت، نامگرایی، عدل تجربی، نفی حسن و قبح ذاتی، نفی غرض در افعال خدا، جواز ترجیح بلامرجح و... نشانههای تجربهگرایی و از پایین دیدن امور است.متن
نامه، ش 34، 15/10/83
در تاریخ فرهنگ اسلامی، دو طایفه کلامی بزرگ داشتهایم: معتزله و اشاعره؛ اگرچه گفته میشود که شیعیان نیز مکتب مستقل کلامی داشتهاند، اما این مکتب مستقل، قرابتهایی با اعتزال دارد. اختلاف اعتزال و اشعریت بر سر چه بود و خرد اعتزالی چگونه پدید آمد.
اشاعره در عموم مواضعی که داشتند، با اختلافاتی، به تجربه گرایان جدید نزدیکتر هستند؛ درحالیکه معتزله، درست در مقابل آنها، غیرتجربیتر بودند و بیشتر به مقولات عقلی پیشین میپرداختند. مسئله «قصه حُسن و قبح ذاتی یا حُسن و قبح عقلی». مورد اختلاف اشاعره و معتزله بود. وقتی معتزله میگفتند: «ذات یک چیز»، یعنی «خود آن چیز». اینکه آن چیز، ذاتی ایساغوجی یا ذاتی باب برهان باشد و مطالبی از این دست، به هیچوجه برای معتزله مطرح نبوده است. بنابراین، هنگامی که میگفتند چیزی حسن و قبح ذاتی دارد، یعنی خودش یا خوب است یا بد. گاهی برای همین مفهوم ساده، تعبیر عقلی بهکار میبردند. به این معنا که عقل، در مقام اثبات یا در مقام شناخت میتواند یکی را برگزیند و دیگری را فروگزارد.
اشاعره، به قول امروزیها، یوتیلیتارین(1) و کانسیکونشالیست(2) بودند و به نتایج تجربی عمل و توالی اعمال (توالی فاصله یا توالی غیرفاصله) نظر داشتند و میگفتند دروغ گویی به این دلیل بد است که در عمل و تجربه مضاری دارد و، در مقابل، راستگویی خوب است، چون در عمل و تجربه فوایدی دارد. اما اگر به ذات یک شیء توجه کنیم، آن طور که عقل در مقام شهود از آن پردهبرداری میکند، صرفنظر از نتایج، خواهیم فهمید که فلان عمل به خودی خود خوب است یا بد. البته استثنائاتی از طریق وجوه و اعتبارات پیش میآید که به ذات مسئله لطمهای نمیزند؛ یعنی بد شدن راست گویی یا خوب شدن دروغ گویی، به ذات، راجع نمیشود؛ بلکه پارهای از وجوه و اعتبارات پیش میآید که این خوبی و بدی را پدید میآورد. یک مکتب عقلی، غیر از این نمیتواند کاری انجام دهد و مسیری را که باید اختیار کند، همین است که بگوید به ذوات اشیا، به ماهیاتشان، به خودشان و به عقلتان مراجعه کنید و حکم آنها را بیرون آورید.
معتزله میگفتند که فرض کنید کسی در حال غرق شدن است و شما هم در آنجا حضور دارید و او را تماشا میکنید و فرد سومی هم وجود ندارد تا شما را مدح یا ذم کند. اما شما فقط به داعی حسن و قبح ذاتی میشتابید و به شخص در حال غرق شدن کمک میکنید؛ چرا که نجات غریقی که نزدیک به هلاکت است، ذاتا خوب است. اما اشاعره میگفتند که این مسئله، کاملاً روانشناسانه است: به این صورت که شما خودتان را جای غریق میگذارید و میگویید اکنون که من در حال غرق شدن هستم، چقدر خوب بود که فرد دیگری مرا نجات میداد. معتزله مکتب خوبی بود و نکتههای درخشانی داشت. اما پیوندش با ذاتگرایی و با نوعی ارسطوگرایی خفیف، مانع از پارهای نتایج نیکو شد و سبب شد تا زیر بار مفاهیم عقلی پیشین خفه شود و راه را آنچنانکه باید، نگشاید.
بحث دیگر، «کلیات» است. مکتب عموم اشاعره، تقریبا نزدیک به نومینالیسم فرنگی است. بحث کلیات، از ظرافت خاصی برخوردار است و به جایی میرسد که تمیز بین اینکه آیا قائل به کلیات هستیم یا نومینالیسم، مشکل میشود. من شخصا به
______________________________
1. Utilitarian
2. cansequencialist
______________________________
نومینالیسم گرایش بیشتری دارم و معتقدم که بهتر میتواند پارهای از مسائل را جواب دهد. البته فیلسوفان ما نوعا قائل به کلیات بودند. ولی من میتوانم استدلال کنم که اصالت وجود ملاصدرا، نفی کلیات و برگشت به نومینالیسم است. قطعا، مقتضای مکتب اصالت وجود، همین نومینالیسم است و از این جهت، ما به این رأی خیلی نزدیکتر شدهایم. ولی هنوز این دسته از نتایج و مدلولات فلسفی ملاصدرا، آنچنانکه باید استخراج نشده است. مثال مهمتر در این مورد، بحث «علیت» است. میدانید که اشاعره، قائل به علیت عرضی و طبیعی در این عالم نیستند و این دقیقا یک موضع تجربی در باب علیت است. در این مورد، خصوصا به کتاب مقاصد الفلاسفه یا تهافت الفلاسفه غزالی مراجعه کنید تا ببینید که چگونه با بلاغت، علیه علیت استدلال میکند. استدلالهای او به ادله «هیوم» بسیار نزدیک است. البته رأی هیوم با رأی غزالی یک تفاوت جدی دارد؛ هیوم معتقد است که ربط یا پیوند ضروری(1) نامفهوم است و این کلمه بیمعناست. کشف ربط ضروری که همان ربط علی باشد، ناممکن و تصورش هم ناممکن است و چنین تصوری در مقام تصور، اصلاً متولد نمیشود. غزالی نمیگوید که این تصور متولد ناشدنی است؛ بلکه به وجود چنین چیزی در عالم خارج قائل نیست و در حقیقت بر همان قول به تقارن است که حداکثر، شما مقارنات و توالی حوادث را در این عالم میبینید و اگر این توالی را صدها و هزاران بار هم ببینید، ربط ضروریای که مقتضای علیت است از آن منتج نخواهد شد. این یک نظریه پیرایش شده و تجربی در باب علیت است. فیلسوفان تجربی جز این چیزی نمیگویند. حتی فیلسوفان عقلی هم معتقدند که از تجربه محض، اصل علیت بیرون نمیآید. قطعا، اصل علیت از تجربه به دست نیامده است. البته اشاعره، علیت را به خداوند برمیگرداندند. باید توجه داشته باشیم که مفهوم علیت نزد اشاعره وجود داشت، اما نه علیت تجربی و آنها از همین طریق، مسئله معجزات را حل میکردند.
انصاف همین است که بنابر مشرب فلاسفه، ذاتیات را نمیتوان تغییر داد. یعنی اگر شما بگویید که احراق، ذاتی آتش است، این موضوع به هیچ عنوان از آتش سلب شدنی نیست. بدین ترتیب، معجزات هم در جایی اتفاق میافتد که شما با ذاتیات سر و کار نداشته باشید. به هر حال، نفی علیت در مشرب اشعری، با مشرب تجربی بسیار منطبق
______________________________
1. necessary connection
______________________________
و نزدیک است و قول به علیت در نزد معتزله، با مشرب فلاسفه مطابقت بیشتری دارد.
بحث «ترجیح بلامرجح» قصه غریبی است که متکلمان، هم در مسئله علیت و هم خصوصا در مسئله اراده مطرح کردهاند و آن اینکه مرجحات ارادی چیست. چنان که میدانید اشاعره به صراحت بر این نکته قائلاند که ترجیح بلامرجح جایز است. یکی از مثالهای مشهور آنها این است که اگر کسی در حال فرار از چنگ گرگ یا از دست دزد یا آدمکشی باشد و ناگهان به یک دو راهی برسد و وارد یکی از آنها شود، در اینجا، ترجیحی وجود نداشته است.
اینشتین هم به ریاضیات علاقه بسیار داشت و هم به فیزیک. او در شرح حال خود گفته است: «برای اینکه مانند خر ژان بوریدان سرگردان نشوم، بالاخره فیزیک را انتخاب کردم». ژان بوریدان یکی از متکلمان قرون وسطاست که در باب ترجیح بلامرجح مثال خیلی جالبی دارد. او میگوید: «اگر خر گرسنهای را در وسط قرار دهید و به فاصله مساوی در دو طرفش، یونجه بگذارید، این حیوان در میان یونجهها از گرسنگی خواهد مرد. زیرا به هر طرف که برود، خواهیم گفت چرا به طرف دیگر نرفتی. از آنجا که ترجیح بلامرجح باطل است، بنابراین حیوان از گرسنگی خواهد مرد».
طرح این موضوع، برای توضیح مقوله اراده بود و آنها آنرا از سر بیعقلی نمیگفتند و عقیده داشتند که اگر بخواهیم ترجیح اراده را به غیر بدهیم، به اجبار تسلسل لازم میآید، به خصوص در مورد اراده باری و داستان خلقت. پاسخ این سؤال که چرا خداوند چیزی را مقدمتر از دیگری خلق کرده است و اینکه مرجح آن چیست، این است که هیچ مرجحی وجود ندارد و خداوند میتوانست عکس آنرا انجام دهد. برای مثال، چرا در عالم موجودات مختلف آفریده شدهاند؛ این نیز مرجحی ندارد. اما اگر بخواهید به مرجحات رجوع کنید، به این معناست که شما نقشه عالم را در اختیار دارید و حتی خداوند را هم به پیروی از این نقشه ملزم میکنید. مانند این بحث، در باب عدل باری پیش میآید. مشهور است که معتزله، عدلیه بودند و اشاعره، عدلیه نبودند. البته به نظر من، تعبیر عدلی نبودن در مورد اشاعره، جفاکارانه است. آنها نه اینکه عدلی نبودند، بلکه به معنای معتزلی آن، عدلی نبودند. آنها مفهومی به نام «کَرَم» را به میان میآوردند و آنرا برتر از عدالت میدانستند و از آن به جای عدالت استفاده میکردند. میگفتند که خداوند، کریم است و این برتر از عدالت است. بنابر همان مشرب تجربی، آنها میگفتند که عدل باری، همین است که در عالم مشاهده میشود. ولی معتزله اینگونه فکر نمیکردند. بلکه یک نقشه یا تعریف پیشینی از عدل میدادند و میکوشیدند این مسائل را در آن بگنجانند. سر آغاز اختلاف بین اشاعره و معتزله نیز همین مسئله عدالت بود. ابوالحسن اشعری داستانی را برای استادش نقل کرد. داستان درباره کسی بود که میمیرد و سه فرزند دارد، یکی مؤمن، دیگری کافر و فرزند سوم هنوز کودک است. سپس از استادش میپرسد: خداوند چگونه جزای آنها را میدهد. استاد او در پاسخ به این مطلب درمیماند. ماجرای کامل این قضیه چنین است: آن شخص سه فرزند دارد، یکی مؤمن که تا آخر عمرش با ایمان میماند، با ایمان از دنیا میرود و نهایتا جایش در بهشت است. دیگری کافر است و کافر میماند و سپس میمیرد و در نتیجه به جهنم میرود. فرزند سوم در کودکی میمیرد. روز قیامت فرا میرسد و آنکه مؤمن است، در بهشت به مشروطه خود رسیده است و مشکلی ندارد. آنکه کافر است به خداوند میگوید: چرا مرا به جهنم میبری. خداوند میفرماید: برای آنکه کفر ورزیدی. کافر میپرسد: پس چرا کودک را به جهنم نمیبری. خداوند میفرماید: من جان او را زودتر ستاندم. برای اینکه میدانستم او در آینده کافر خواهد شد و من نمیخواستم او به جهنم برود. کافر میگوید: جان مرا هم زودتر میگرفتی تا من هم به جهنم نروم! همین استدلال ساده باعث شد که بسیاری از بنیانهای فکری استاد ابوالحسن اشعری فرو بریزد.
نکته مهم دیگری که در نزاع بین اشاعره و معتزله دارای اهمیت است، مسئله عقل است. با مثالهایی که میزنم، مسئله عقل اعتزالی، در تقابل و قیاس با عقل اشعری، رفته رفته روشن میشود. عقل اشعری تقریبا عقل تجربی است، حتی وقتی وارد نقل میشود. اما عقل اعتزالی یک عقل پیشینی است، حتی وقتی که وارد تفسیر نقل شود. مورد دیگر از نزاع حاد معتزله و اشاعره این است که آیا افعال اللّه معلل به اغراض هستند یا خیر. اشاعره معتقدند که افعال اللّه معلل به اغراض نیستند. هیچ غرضی و هیچ هدفی بر فعل خداوند و بر فاعلیت او حکومت نمیکند. البته این مسئله را حکمایی مثل ملاصدرا و ابن سینا هم گفتهاند؛ ولی اشاعره، پیش از آنان اشاره کردند. اما فیلسوفان بعدها این مسئله را و تدقیق کردهاند و گفتهاند که غرضی وجود دارد؛ اما آن غرض، خود ذات باری است. ولی این مسئله، سخن اشاعره را باطل نمیکند؛ بلکه حرف عالیتری است که در سطح بالاتری بیان شده است. اما معتزله قائل بودند که افعال اللّه، معلل به اغراض است. آنگاه برای نشان دادن اغراضی که در فعل باری وجود دارد، به تکلف میافتادند؛ برای مثال اگر حیوانی رنج میبرد، برای چه رنج میبرد. در مورد انسان میگفتند که در دنیای دیگر، خداوند به او عوض میدهد. جالب است که عدهای از معتزله، میگفتند حیوانات رنج نمیبرند.
اگر همه مطالبی را که عرض کردم، کنار هم بگذارید، ستونهایی را خواهید دید که میتوان سقف مشخصی را بر آنها بنا کرد. نوعی تجربهگرایی، نومینالیسم، قول به عدم علیت، قول به عدل تجربی در باب خداوند، قول به رزق و قول به اینکه افعال اللّه معلل به اغراض نیست و قول به اینکه ترجیح بلامرجح جایز است همه این موارد به منزله ستونهایی است که میتوان سقف تجربهگرایی را بر روی آنها بنا کرد.
معتزله منکر کرامات در اولیاء اللّه و فقط قائل به اعجاز از سوی انبیا بودند. میگفتند آنچه در قرآن آمده است و معجزه نام دارد، در مورد انبیا صادق است و غیر از آنها کسان دیگری نمیتوانند کارهای خارقالعادهای که کرامت نامیده میشود انجام دهند. معتزله دقیقا برخلاف تجربه محض رأی میدادند و میگفتند که این اعمال کرامت نیست، بلکه اتفاق است، ولی نمیگفتند که محال است.
معتزله، چنان که میبینید، با استدلال پیشینی یک واقعیت تجربی را رد میکردند و میگفتند کرامات به هیچوجه وجود ندارد. اما اشاعره به راحتی میگفتند که اگر میخواهید کراماتی را که از افراد سر میزند تفسیر کنید، نقشه عالم را از روی آنها کنار بکشید؛ نه اینکه اول نقشه را بکشید و سپس بگویید که چون در نقشه ما نمیگنجد، پس وجود ندارد.
اما درباره ورود مشرب تجربی در فهم نقل، یعنی در سمعیات. اینکه همه چیز همراه با حمد، تسبیح خدا را میگوید؛ ولی ما تسبیحشان را درنمییابیم. معتزله میگفتند که این تسبیح عقلی است و منظور این است که آنها طوری ساخته شدهاند که ما را به تسبیح خداوند میافکنند. مولانا این سخن را برنمیتابد و در مقابل آن ایستادگی میکند و میگوید:
این بود تأویل اهل اعتزال و آن آنکس کاو ندارد نور حال(1)
این تأویلات اعتزالی است و از آن کسانی است که نور ندارند. سپس میگوید:
______________________________
1. مثنوی، دفتر سوم، بیت 1027
______________________________
«اگر گوش باطنی باز کنید، تسبیح این عالم را به حقیقت خواهید شنید».
از جمادی جانب جانها روید غلغل اجزای عامل بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه تأویلها نربایدت
جمله اجزای عالم در نهان با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم با شما نامحرمان ما خامشیم(1)
هنگامی که مشرب تجربی وارد فهم نقل میشود، بیشتر به ظاهر تمسک میجوید و چندان به تأویل راه نمییابد. این نیز با مشرب آنها در تفسیر طبیعت و در رجوع به مشاهدات سازگار است.
تقریبا معلوم شد که عقل اعتزالی، چگونه عقلی است. عقلی است که تا حدود زیادی بریده از تجربه است و هم در نقل و هم در عقل میکوشد که با یک نقشه پیشین جهان، حوادث جهان و خصوصا افعال باری را تفسیر کند.
در بحثهای پیشین، در جاهایی کاستیهای بسیار جدی وجود دارد؛ مخصوصا که آن بحثها با نوعی Anthropomorphism یعنی انسان شکلیگری یا به قول مرحوم آرام، «قیاس به انسان» همراه شود.
اگر خداوند را تقریبا مانند یک انسان بدانند و افعالش را افعالی که از یک انسان و از یک فاعل انسانی صادر میشود، و سپس، احکام اخلاقی و غیراخلاقی انسان را بر او مترتب کنند، دشواریها آشکارتر میشود. به همین دلیل، به گمان من اگر مکتب معتزلی را از انسانگرایی آغاز کنیم و با تجربهگرایی آشتی دهیم میتواند مکتب قابل دفاعی برای امروز باشد.
اشاره
1. آقای سروش در تاریخ فرهنگ اسلامی دو مکتب بزرگ کلامی میبینند: اشاعره و معتزله. به نظر ایشان مکتب کلامی شیعیان چندان استقلالی ندارد و پیرو معتزله است. این سخن، گو اینکه در میان مورخان اهل سنت، به ویژه مورخان اشعری مسلک، تبلیغ شده است، واقعیت ندارد. اگر مورخان اندیشه، از اهل سنت، از موضوعاتی مانند کفر و ایمان و کلام خداوند به عنوان اولین موضوعات کلامی یاد میکنند، اما نباید فراموش کرد که اولین موضوع کلامی مطرح و مناقشه برانگیز، که در عمل نیز اولین جداییها را
______________________________
1. همان، بیت 1019
______________________________
ایجاد کرد، موضوع امامت و جانشینی پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود. مباحث کلامی مطرح شده توسط علی علیهالسلام به عنوان اولین آموزههای منسجم کلامی، که تنها بخشی از آنها در نهجالبلاغه گرد آمده است و جایگاه رفیعی در میان شیعیان دارد، نیز ناقض آن دیدگاه است. حتی میتوان شباهتهایی میان بخشهایی از تفکر کلامی شیعه و معتزله را ناشی از این عامل دانست. به صرف شباهت بخشهایی از دو مکتب به یکدیگر، نمیتوان یکی را از اصالت انداخت. به علاوه، باید از آقای سروش پرسید که چرا قدمت تاریخی را به حساب نمیآورید. درست است که معتزله در قرنهای اولیه ـ تا قرن سوم ـ بروز و ظهور داشتند، اما شیعه نیز در همان زمان بروز و ظهور داشته است. اندیشههای شیعی که بر زبان امامان معصوم علیهمالسلام جاری میگشت، به لحاظ زمانی قدمت بیشتری دارد و امامان شیعه درسآموز معتزله بودهاند؛ گواینکه این درسآموزی غیرمستقیم و با واسطه باشد. چنان که درسآموزی امامان شیعه به فقهای اهل سنت، امری شناخته شده و تثبیت شده است. جریان تشیع را نباید بریده از حرکت علمی و فکری امامان علیهمالسلام دید.
آن حرکت بخشی از جریان فکری شیعه، بلکه اساس آن است. نادیده گرفتن آن و تسلیم تحلیلهای اهل سنت شدن، جفای بزرگی است که گرچه از اهل سنت خلاف آن انتظار نمیرود، از متفکران شیعه انتظار پرهیز از آن میرود.
2. بسیار مناسب بود به دلیل شباهت فوقالعاده آراء هیوم در نقد علیت، به آراء غزالی که مورد اشاره آقای سروش است و نیز آراء فخر رازی در کتاب المطالب العالیه فی العلم الالهی و تقدم زمانی هر دو متکلم و نهضت ترجمه آثار اسلامی در انتهای قرون وسطی در اروپا و احتمال بالای دسترسی فیلسوفان فرنگی به آثار اسلامی، حکم به اخذ و اقتباس هیوم از این متکلمان میکردند. اما آقای سروش به عکس عمل میکنند و میگویند: «استدلالهای او [غزالی] به ادله هیوم بسیار نزدیک است». لحن کلام به گونهای است که گویا غزالی از هیوم اخذ کرده است؛ درحالیکه غزالی چهار ـ پنج قرن بر هیوم تقدم دارد.
3. اصالت وجود ملاصدرا را نمیتوان به نامگرایی و نفی کلیات پیوند زد. ملاصدرا در عین پذیرش اصالت وجود، برای کلیات نیز وجودی واقعی قائل است. خطای آقای سروش در این است که گمان کردهاند میان قول به اصالت ماهیت و وجود کلیات، پیوندی نازدودنی برقرار است. کلیات، هم در ماهیت وجود مییابند، هم در وجود و هم در دیگر مفاهیم انتزاعی.
فیلسوفان صدرایی کلیات را به سه قسم تقسیم میکنند: اول، مفاهیم اولیه فلسفی که شامل ماهیات است؛ دوم، مفاهیم ثانیه فلسفی که شامل وجود و عدم، علت و معلول، وحدت و کثرت، حدوث و قدم و... است و سوم، مفهوم ثانیه منطقی که شامل کلی و جزئی، جنس و فصل و... میشود. با وجود نفی اصالت از ماهیت، در فلسفه صدرایی برای مفاهیم اولیه که کلیاند، ما به ازای عینی قائلاند. یعنی نه تنها نفی وجود کلی نشده است، که بر وجود کلی در خارج از ذهن و خارج از نامها، تأکید شده است؛ حتی در ماهیت که اصالت نیز ندارند، برای آنها ما به ازای عینی قائلاند. البته باید توجه داشت که ملازمهای میان وجود کلی و ما به ازای عینی داشتن مفهوم وجود ندارد. اما اگر مفهومی ما به ازای عینی داشت، وجود آن در خارج مورد شک و شبهه نخواهد بود.
در مورد سایر مفاهیم کلی نیز باید انتظارمان در حد ادعایمان باشد. اگر مفهومی انتزاعی باشد، نباید انتظار داشت که ما به ازای آن عینی باشد. بنابراین در باب کلیات نمیتوان به نامگرایی فتوا داد. بلکه کلیات وجود دارند؛ اما بر حسب نوع کلیات، وجود آنها متفاوت میشود.
4. این برداشت آقای سروش از معتزله که به تفکر پیشین و غیرتجربی نزدیکاند، برداشتی درست است همچنین نزدیک بودن اشاعره به تفکر پسین و تجربی. به همین دلیل است که تفکر اشاعره، به ویژه اندیشههای متفکران متأخر آنان، همچون قاضی عضدایجی و تفتازانی و جرجانی، که با استدلالهای عقلی نیز استحکام بیشتری یافته است، بسیار پیشرفتهتر از اندیشههای درون تنیده معتزله است. گو اینکه شاید اگر معتزله نیز از تاریخ بلندتری برخوردار میشد، تعدیلهایی در اندیشه آنان صورت میپذیرفت و به واقعیت نزدیکتر میشد. در هر حال، الگویی که آقای سروش پیشنهاد میدهند، چیزی نیست که بیسابقه باشد و تازگی داشته باشد. ما نیازی نداریم که اندیشههای معتزلی را پیراسته سازیم و آنرا کمی با اشعریگری مخلوط کنیم تا مکتب قابل دفاعی پیدا کنیم. مکتب کلامی شیعه، گواینکه دورهای رکود بر آن حاکم گردید، خود، واجد امتیازات یاد شده است. کافی است که آن مکتب را احیا و بازسازی کنیم و متناسب با نیاز زمان آنرا به میدان اندیشه آوریم. آنگاه نتایج درخشان آن ملاحظه میشود. این کاری است که مرحوم شهید مطهری رحمهمالله ، به تبع استادشان علامه طباطبایی رحمهمالله ، آغاز کردند و اینک نیز در حوزههای شیعی استمرار دارد و نتایج آن به تدریج آشکار خواهد شد.
در تاریخ فرهنگ اسلامی، دو طایفه کلامی بزرگ داشتهایم: معتزله و اشاعره؛ اگرچه گفته میشود که شیعیان نیز مکتب مستقل کلامی داشتهاند، اما این مکتب مستقل، قرابتهایی با اعتزال دارد. اختلاف اعتزال و اشعریت بر سر چه بود و خرد اعتزالی چگونه پدید آمد.
اشاعره در عموم مواضعی که داشتند، با اختلافاتی، به تجربه گرایان جدید نزدیکتر هستند؛ درحالیکه معتزله، درست در مقابل آنها، غیرتجربیتر بودند و بیشتر به مقولات عقلی پیشین میپرداختند. مسئله «قصه حُسن و قبح ذاتی یا حُسن و قبح عقلی». مورد اختلاف اشاعره و معتزله بود. وقتی معتزله میگفتند: «ذات یک چیز»، یعنی «خود آن چیز». اینکه آن چیز، ذاتی ایساغوجی یا ذاتی باب برهان باشد و مطالبی از این دست، به هیچوجه برای معتزله مطرح نبوده است. بنابراین، هنگامی که میگفتند چیزی حسن و قبح ذاتی دارد، یعنی خودش یا خوب است یا بد. گاهی برای همین مفهوم ساده، تعبیر عقلی بهکار میبردند. به این معنا که عقل، در مقام اثبات یا در مقام شناخت میتواند یکی را برگزیند و دیگری را فروگزارد.
اشاعره، به قول امروزیها، یوتیلیتارین(1) و کانسیکونشالیست(2) بودند و به نتایج تجربی عمل و توالی اعمال (توالی فاصله یا توالی غیرفاصله) نظر داشتند و میگفتند دروغ گویی به این دلیل بد است که در عمل و تجربه مضاری دارد و، در مقابل، راستگویی خوب است، چون در عمل و تجربه فوایدی دارد. اما اگر به ذات یک شیء توجه کنیم، آن طور که عقل در مقام شهود از آن پردهبرداری میکند، صرفنظر از نتایج، خواهیم فهمید که فلان عمل به خودی خود خوب است یا بد. البته استثنائاتی از طریق وجوه و اعتبارات پیش میآید که به ذات مسئله لطمهای نمیزند؛ یعنی بد شدن راست گویی یا خوب شدن دروغ گویی، به ذات، راجع نمیشود؛ بلکه پارهای از وجوه و اعتبارات پیش میآید که این خوبی و بدی را پدید میآورد. یک مکتب عقلی، غیر از این نمیتواند کاری انجام دهد و مسیری را که باید اختیار کند، همین است که بگوید به ذوات اشیا، به ماهیاتشان، به خودشان و به عقلتان مراجعه کنید و حکم آنها را بیرون آورید.
معتزله میگفتند که فرض کنید کسی در حال غرق شدن است و شما هم در آنجا حضور دارید و او را تماشا میکنید و فرد سومی هم وجود ندارد تا شما را مدح یا ذم کند. اما شما فقط به داعی حسن و قبح ذاتی میشتابید و به شخص در حال غرق شدن کمک میکنید؛ چرا که نجات غریقی که نزدیک به هلاکت است، ذاتا خوب است. اما اشاعره میگفتند که این مسئله، کاملاً روانشناسانه است: به این صورت که شما خودتان را جای غریق میگذارید و میگویید اکنون که من در حال غرق شدن هستم، چقدر خوب بود که فرد دیگری مرا نجات میداد. معتزله مکتب خوبی بود و نکتههای درخشانی داشت. اما پیوندش با ذاتگرایی و با نوعی ارسطوگرایی خفیف، مانع از پارهای نتایج نیکو شد و سبب شد تا زیر بار مفاهیم عقلی پیشین خفه شود و راه را آنچنانکه باید، نگشاید.
بحث دیگر، «کلیات» است. مکتب عموم اشاعره، تقریبا نزدیک به نومینالیسم فرنگی است. بحث کلیات، از ظرافت خاصی برخوردار است و به جایی میرسد که تمیز بین اینکه آیا قائل به کلیات هستیم یا نومینالیسم، مشکل میشود. من شخصا به
______________________________
1. Utilitarian
2. cansequencialist
______________________________
نومینالیسم گرایش بیشتری دارم و معتقدم که بهتر میتواند پارهای از مسائل را جواب دهد. البته فیلسوفان ما نوعا قائل به کلیات بودند. ولی من میتوانم استدلال کنم که اصالت وجود ملاصدرا، نفی کلیات و برگشت به نومینالیسم است. قطعا، مقتضای مکتب اصالت وجود، همین نومینالیسم است و از این جهت، ما به این رأی خیلی نزدیکتر شدهایم. ولی هنوز این دسته از نتایج و مدلولات فلسفی ملاصدرا، آنچنانکه باید استخراج نشده است. مثال مهمتر در این مورد، بحث «علیت» است. میدانید که اشاعره، قائل به علیت عرضی و طبیعی در این عالم نیستند و این دقیقا یک موضع تجربی در باب علیت است. در این مورد، خصوصا به کتاب مقاصد الفلاسفه یا تهافت الفلاسفه غزالی مراجعه کنید تا ببینید که چگونه با بلاغت، علیه علیت استدلال میکند. استدلالهای او به ادله «هیوم» بسیار نزدیک است. البته رأی هیوم با رأی غزالی یک تفاوت جدی دارد؛ هیوم معتقد است که ربط یا پیوند ضروری(1) نامفهوم است و این کلمه بیمعناست. کشف ربط ضروری که همان ربط علی باشد، ناممکن و تصورش هم ناممکن است و چنین تصوری در مقام تصور، اصلاً متولد نمیشود. غزالی نمیگوید که این تصور متولد ناشدنی است؛ بلکه به وجود چنین چیزی در عالم خارج قائل نیست و در حقیقت بر همان قول به تقارن است که حداکثر، شما مقارنات و توالی حوادث را در این عالم میبینید و اگر این توالی را صدها و هزاران بار هم ببینید، ربط ضروریای که مقتضای علیت است از آن منتج نخواهد شد. این یک نظریه پیرایش شده و تجربی در باب علیت است. فیلسوفان تجربی جز این چیزی نمیگویند. حتی فیلسوفان عقلی هم معتقدند که از تجربه محض، اصل علیت بیرون نمیآید. قطعا، اصل علیت از تجربه به دست نیامده است. البته اشاعره، علیت را به خداوند برمیگرداندند. باید توجه داشته باشیم که مفهوم علیت نزد اشاعره وجود داشت، اما نه علیت تجربی و آنها از همین طریق، مسئله معجزات را حل میکردند.
انصاف همین است که بنابر مشرب فلاسفه، ذاتیات را نمیتوان تغییر داد. یعنی اگر شما بگویید که احراق، ذاتی آتش است، این موضوع به هیچ عنوان از آتش سلب شدنی نیست. بدین ترتیب، معجزات هم در جایی اتفاق میافتد که شما با ذاتیات سر و کار نداشته باشید. به هر حال، نفی علیت در مشرب اشعری، با مشرب تجربی بسیار منطبق
______________________________
1. necessary connection
______________________________
و نزدیک است و قول به علیت در نزد معتزله، با مشرب فلاسفه مطابقت بیشتری دارد.
بحث «ترجیح بلامرجح» قصه غریبی است که متکلمان، هم در مسئله علیت و هم خصوصا در مسئله اراده مطرح کردهاند و آن اینکه مرجحات ارادی چیست. چنان که میدانید اشاعره به صراحت بر این نکته قائلاند که ترجیح بلامرجح جایز است. یکی از مثالهای مشهور آنها این است که اگر کسی در حال فرار از چنگ گرگ یا از دست دزد یا آدمکشی باشد و ناگهان به یک دو راهی برسد و وارد یکی از آنها شود، در اینجا، ترجیحی وجود نداشته است.
اینشتین هم به ریاضیات علاقه بسیار داشت و هم به فیزیک. او در شرح حال خود گفته است: «برای اینکه مانند خر ژان بوریدان سرگردان نشوم، بالاخره فیزیک را انتخاب کردم». ژان بوریدان یکی از متکلمان قرون وسطاست که در باب ترجیح بلامرجح مثال خیلی جالبی دارد. او میگوید: «اگر خر گرسنهای را در وسط قرار دهید و به فاصله مساوی در دو طرفش، یونجه بگذارید، این حیوان در میان یونجهها از گرسنگی خواهد مرد. زیرا به هر طرف که برود، خواهیم گفت چرا به طرف دیگر نرفتی. از آنجا که ترجیح بلامرجح باطل است، بنابراین حیوان از گرسنگی خواهد مرد».
طرح این موضوع، برای توضیح مقوله اراده بود و آنها آنرا از سر بیعقلی نمیگفتند و عقیده داشتند که اگر بخواهیم ترجیح اراده را به غیر بدهیم، به اجبار تسلسل لازم میآید، به خصوص در مورد اراده باری و داستان خلقت. پاسخ این سؤال که چرا خداوند چیزی را مقدمتر از دیگری خلق کرده است و اینکه مرجح آن چیست، این است که هیچ مرجحی وجود ندارد و خداوند میتوانست عکس آنرا انجام دهد. برای مثال، چرا در عالم موجودات مختلف آفریده شدهاند؛ این نیز مرجحی ندارد. اما اگر بخواهید به مرجحات رجوع کنید، به این معناست که شما نقشه عالم را در اختیار دارید و حتی خداوند را هم به پیروی از این نقشه ملزم میکنید. مانند این بحث، در باب عدل باری پیش میآید. مشهور است که معتزله، عدلیه بودند و اشاعره، عدلیه نبودند. البته به نظر من، تعبیر عدلی نبودن در مورد اشاعره، جفاکارانه است. آنها نه اینکه عدلی نبودند، بلکه به معنای معتزلی آن، عدلی نبودند. آنها مفهومی به نام «کَرَم» را به میان میآوردند و آنرا برتر از عدالت میدانستند و از آن به جای عدالت استفاده میکردند. میگفتند که خداوند، کریم است و این برتر از عدالت است. بنابر همان مشرب تجربی، آنها میگفتند که عدل باری، همین است که در عالم مشاهده میشود. ولی معتزله اینگونه فکر نمیکردند. بلکه یک نقشه یا تعریف پیشینی از عدل میدادند و میکوشیدند این مسائل را در آن بگنجانند. سر آغاز اختلاف بین اشاعره و معتزله نیز همین مسئله عدالت بود. ابوالحسن اشعری داستانی را برای استادش نقل کرد. داستان درباره کسی بود که میمیرد و سه فرزند دارد، یکی مؤمن، دیگری کافر و فرزند سوم هنوز کودک است. سپس از استادش میپرسد: خداوند چگونه جزای آنها را میدهد. استاد او در پاسخ به این مطلب درمیماند. ماجرای کامل این قضیه چنین است: آن شخص سه فرزند دارد، یکی مؤمن که تا آخر عمرش با ایمان میماند، با ایمان از دنیا میرود و نهایتا جایش در بهشت است. دیگری کافر است و کافر میماند و سپس میمیرد و در نتیجه به جهنم میرود. فرزند سوم در کودکی میمیرد. روز قیامت فرا میرسد و آنکه مؤمن است، در بهشت به مشروطه خود رسیده است و مشکلی ندارد. آنکه کافر است به خداوند میگوید: چرا مرا به جهنم میبری. خداوند میفرماید: برای آنکه کفر ورزیدی. کافر میپرسد: پس چرا کودک را به جهنم نمیبری. خداوند میفرماید: من جان او را زودتر ستاندم. برای اینکه میدانستم او در آینده کافر خواهد شد و من نمیخواستم او به جهنم برود. کافر میگوید: جان مرا هم زودتر میگرفتی تا من هم به جهنم نروم! همین استدلال ساده باعث شد که بسیاری از بنیانهای فکری استاد ابوالحسن اشعری فرو بریزد.
نکته مهم دیگری که در نزاع بین اشاعره و معتزله دارای اهمیت است، مسئله عقل است. با مثالهایی که میزنم، مسئله عقل اعتزالی، در تقابل و قیاس با عقل اشعری، رفته رفته روشن میشود. عقل اشعری تقریبا عقل تجربی است، حتی وقتی وارد نقل میشود. اما عقل اعتزالی یک عقل پیشینی است، حتی وقتی که وارد تفسیر نقل شود. مورد دیگر از نزاع حاد معتزله و اشاعره این است که آیا افعال اللّه معلل به اغراض هستند یا خیر. اشاعره معتقدند که افعال اللّه معلل به اغراض نیستند. هیچ غرضی و هیچ هدفی بر فعل خداوند و بر فاعلیت او حکومت نمیکند. البته این مسئله را حکمایی مثل ملاصدرا و ابن سینا هم گفتهاند؛ ولی اشاعره، پیش از آنان اشاره کردند. اما فیلسوفان بعدها این مسئله را و تدقیق کردهاند و گفتهاند که غرضی وجود دارد؛ اما آن غرض، خود ذات باری است. ولی این مسئله، سخن اشاعره را باطل نمیکند؛ بلکه حرف عالیتری است که در سطح بالاتری بیان شده است. اما معتزله قائل بودند که افعال اللّه، معلل به اغراض است. آنگاه برای نشان دادن اغراضی که در فعل باری وجود دارد، به تکلف میافتادند؛ برای مثال اگر حیوانی رنج میبرد، برای چه رنج میبرد. در مورد انسان میگفتند که در دنیای دیگر، خداوند به او عوض میدهد. جالب است که عدهای از معتزله، میگفتند حیوانات رنج نمیبرند.
اگر همه مطالبی را که عرض کردم، کنار هم بگذارید، ستونهایی را خواهید دید که میتوان سقف مشخصی را بر آنها بنا کرد. نوعی تجربهگرایی، نومینالیسم، قول به عدم علیت، قول به عدل تجربی در باب خداوند، قول به رزق و قول به اینکه افعال اللّه معلل به اغراض نیست و قول به اینکه ترجیح بلامرجح جایز است همه این موارد به منزله ستونهایی است که میتوان سقف تجربهگرایی را بر روی آنها بنا کرد.
معتزله منکر کرامات در اولیاء اللّه و فقط قائل به اعجاز از سوی انبیا بودند. میگفتند آنچه در قرآن آمده است و معجزه نام دارد، در مورد انبیا صادق است و غیر از آنها کسان دیگری نمیتوانند کارهای خارقالعادهای که کرامت نامیده میشود انجام دهند. معتزله دقیقا برخلاف تجربه محض رأی میدادند و میگفتند که این اعمال کرامت نیست، بلکه اتفاق است، ولی نمیگفتند که محال است.
معتزله، چنان که میبینید، با استدلال پیشینی یک واقعیت تجربی را رد میکردند و میگفتند کرامات به هیچوجه وجود ندارد. اما اشاعره به راحتی میگفتند که اگر میخواهید کراماتی را که از افراد سر میزند تفسیر کنید، نقشه عالم را از روی آنها کنار بکشید؛ نه اینکه اول نقشه را بکشید و سپس بگویید که چون در نقشه ما نمیگنجد، پس وجود ندارد.
اما درباره ورود مشرب تجربی در فهم نقل، یعنی در سمعیات. اینکه همه چیز همراه با حمد، تسبیح خدا را میگوید؛ ولی ما تسبیحشان را درنمییابیم. معتزله میگفتند که این تسبیح عقلی است و منظور این است که آنها طوری ساخته شدهاند که ما را به تسبیح خداوند میافکنند. مولانا این سخن را برنمیتابد و در مقابل آن ایستادگی میکند و میگوید:
این بود تأویل اهل اعتزال و آن آنکس کاو ندارد نور حال(1)
این تأویلات اعتزالی است و از آن کسانی است که نور ندارند. سپس میگوید:
______________________________
1. مثنوی، دفتر سوم، بیت 1027
______________________________
«اگر گوش باطنی باز کنید، تسبیح این عالم را به حقیقت خواهید شنید».
از جمادی جانب جانها روید غلغل اجزای عامل بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه تأویلها نربایدت
جمله اجزای عالم در نهان با تو میگویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم با شما نامحرمان ما خامشیم(1)
هنگامی که مشرب تجربی وارد فهم نقل میشود، بیشتر به ظاهر تمسک میجوید و چندان به تأویل راه نمییابد. این نیز با مشرب آنها در تفسیر طبیعت و در رجوع به مشاهدات سازگار است.
تقریبا معلوم شد که عقل اعتزالی، چگونه عقلی است. عقلی است که تا حدود زیادی بریده از تجربه است و هم در نقل و هم در عقل میکوشد که با یک نقشه پیشین جهان، حوادث جهان و خصوصا افعال باری را تفسیر کند.
در بحثهای پیشین، در جاهایی کاستیهای بسیار جدی وجود دارد؛ مخصوصا که آن بحثها با نوعی Anthropomorphism یعنی انسان شکلیگری یا به قول مرحوم آرام، «قیاس به انسان» همراه شود.
اگر خداوند را تقریبا مانند یک انسان بدانند و افعالش را افعالی که از یک انسان و از یک فاعل انسانی صادر میشود، و سپس، احکام اخلاقی و غیراخلاقی انسان را بر او مترتب کنند، دشواریها آشکارتر میشود. به همین دلیل، به گمان من اگر مکتب معتزلی را از انسانگرایی آغاز کنیم و با تجربهگرایی آشتی دهیم میتواند مکتب قابل دفاعی برای امروز باشد.
اشاره
1. آقای سروش در تاریخ فرهنگ اسلامی دو مکتب بزرگ کلامی میبینند: اشاعره و معتزله. به نظر ایشان مکتب کلامی شیعیان چندان استقلالی ندارد و پیرو معتزله است. این سخن، گو اینکه در میان مورخان اهل سنت، به ویژه مورخان اشعری مسلک، تبلیغ شده است، واقعیت ندارد. اگر مورخان اندیشه، از اهل سنت، از موضوعاتی مانند کفر و ایمان و کلام خداوند به عنوان اولین موضوعات کلامی یاد میکنند، اما نباید فراموش کرد که اولین موضوع کلامی مطرح و مناقشه برانگیز، که در عمل نیز اولین جداییها را
______________________________
1. همان، بیت 1019
______________________________
ایجاد کرد، موضوع امامت و جانشینی پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود. مباحث کلامی مطرح شده توسط علی علیهالسلام به عنوان اولین آموزههای منسجم کلامی، که تنها بخشی از آنها در نهجالبلاغه گرد آمده است و جایگاه رفیعی در میان شیعیان دارد، نیز ناقض آن دیدگاه است. حتی میتوان شباهتهایی میان بخشهایی از تفکر کلامی شیعه و معتزله را ناشی از این عامل دانست. به صرف شباهت بخشهایی از دو مکتب به یکدیگر، نمیتوان یکی را از اصالت انداخت. به علاوه، باید از آقای سروش پرسید که چرا قدمت تاریخی را به حساب نمیآورید. درست است که معتزله در قرنهای اولیه ـ تا قرن سوم ـ بروز و ظهور داشتند، اما شیعه نیز در همان زمان بروز و ظهور داشته است. اندیشههای شیعی که بر زبان امامان معصوم علیهمالسلام جاری میگشت، به لحاظ زمانی قدمت بیشتری دارد و امامان شیعه درسآموز معتزله بودهاند؛ گواینکه این درسآموزی غیرمستقیم و با واسطه باشد. چنان که درسآموزی امامان شیعه به فقهای اهل سنت، امری شناخته شده و تثبیت شده است. جریان تشیع را نباید بریده از حرکت علمی و فکری امامان علیهمالسلام دید.
آن حرکت بخشی از جریان فکری شیعه، بلکه اساس آن است. نادیده گرفتن آن و تسلیم تحلیلهای اهل سنت شدن، جفای بزرگی است که گرچه از اهل سنت خلاف آن انتظار نمیرود، از متفکران شیعه انتظار پرهیز از آن میرود.
2. بسیار مناسب بود به دلیل شباهت فوقالعاده آراء هیوم در نقد علیت، به آراء غزالی که مورد اشاره آقای سروش است و نیز آراء فخر رازی در کتاب المطالب العالیه فی العلم الالهی و تقدم زمانی هر دو متکلم و نهضت ترجمه آثار اسلامی در انتهای قرون وسطی در اروپا و احتمال بالای دسترسی فیلسوفان فرنگی به آثار اسلامی، حکم به اخذ و اقتباس هیوم از این متکلمان میکردند. اما آقای سروش به عکس عمل میکنند و میگویند: «استدلالهای او [غزالی] به ادله هیوم بسیار نزدیک است». لحن کلام به گونهای است که گویا غزالی از هیوم اخذ کرده است؛ درحالیکه غزالی چهار ـ پنج قرن بر هیوم تقدم دارد.
3. اصالت وجود ملاصدرا را نمیتوان به نامگرایی و نفی کلیات پیوند زد. ملاصدرا در عین پذیرش اصالت وجود، برای کلیات نیز وجودی واقعی قائل است. خطای آقای سروش در این است که گمان کردهاند میان قول به اصالت ماهیت و وجود کلیات، پیوندی نازدودنی برقرار است. کلیات، هم در ماهیت وجود مییابند، هم در وجود و هم در دیگر مفاهیم انتزاعی.
فیلسوفان صدرایی کلیات را به سه قسم تقسیم میکنند: اول، مفاهیم اولیه فلسفی که شامل ماهیات است؛ دوم، مفاهیم ثانیه فلسفی که شامل وجود و عدم، علت و معلول، وحدت و کثرت، حدوث و قدم و... است و سوم، مفهوم ثانیه منطقی که شامل کلی و جزئی، جنس و فصل و... میشود. با وجود نفی اصالت از ماهیت، در فلسفه صدرایی برای مفاهیم اولیه که کلیاند، ما به ازای عینی قائلاند. یعنی نه تنها نفی وجود کلی نشده است، که بر وجود کلی در خارج از ذهن و خارج از نامها، تأکید شده است؛ حتی در ماهیت که اصالت نیز ندارند، برای آنها ما به ازای عینی قائلاند. البته باید توجه داشت که ملازمهای میان وجود کلی و ما به ازای عینی داشتن مفهوم وجود ندارد. اما اگر مفهومی ما به ازای عینی داشت، وجود آن در خارج مورد شک و شبهه نخواهد بود.
در مورد سایر مفاهیم کلی نیز باید انتظارمان در حد ادعایمان باشد. اگر مفهومی انتزاعی باشد، نباید انتظار داشت که ما به ازای آن عینی باشد. بنابراین در باب کلیات نمیتوان به نامگرایی فتوا داد. بلکه کلیات وجود دارند؛ اما بر حسب نوع کلیات، وجود آنها متفاوت میشود.
4. این برداشت آقای سروش از معتزله که به تفکر پیشین و غیرتجربی نزدیکاند، برداشتی درست است همچنین نزدیک بودن اشاعره به تفکر پسین و تجربی. به همین دلیل است که تفکر اشاعره، به ویژه اندیشههای متفکران متأخر آنان، همچون قاضی عضدایجی و تفتازانی و جرجانی، که با استدلالهای عقلی نیز استحکام بیشتری یافته است، بسیار پیشرفتهتر از اندیشههای درون تنیده معتزله است. گو اینکه شاید اگر معتزله نیز از تاریخ بلندتری برخوردار میشد، تعدیلهایی در اندیشه آنان صورت میپذیرفت و به واقعیت نزدیکتر میشد. در هر حال، الگویی که آقای سروش پیشنهاد میدهند، چیزی نیست که بیسابقه باشد و تازگی داشته باشد. ما نیازی نداریم که اندیشههای معتزلی را پیراسته سازیم و آنرا کمی با اشعریگری مخلوط کنیم تا مکتب قابل دفاعی پیدا کنیم. مکتب کلامی شیعه، گواینکه دورهای رکود بر آن حاکم گردید، خود، واجد امتیازات یاد شده است. کافی است که آن مکتب را احیا و بازسازی کنیم و متناسب با نیاز زمان آنرا به میدان اندیشه آوریم. آنگاه نتایج درخشان آن ملاحظه میشود. این کاری است که مرحوم شهید مطهری رحمهمالله ، به تبع استادشان علامه طباطبایی رحمهمالله ، آغاز کردند و اینک نیز در حوزههای شیعی استمرار دارد و نتایج آن به تدریج آشکار خواهد شد.