عقل و تجربه دینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى دینانى بر عنصر عقل در تفکر فلسفى و دینى تأکید زیادى دارد. به نظر ایشان عقل در صورتهاى متنوع و متعددى جلوهگر مىشود و نباید آنرا در منطق ارسطویى خلاصه کرد. از جمله تجلىهاى عقل، ظهور آن در جامه تجربى است، تجربه نیز دو قسم ظاهرى و باطنى دارد. عقل مىتواند معناى تجربه درونى و دینى را دریابد و آنرا از طریق زبان به دیگران منتقل کند. معرفت حقیقى از خدا به خداست، نه از انسان به خدا.متن
فصلنامه اشراق، ش 1، پائیز 1383
شما از معدود اندیشمندانى هستید که بر عنصر عقل در دین فراوان تأکید مىکنید. سؤال من این است که اولاً چه رویکردى نسبت به بحث تجربه دینى دارید و ثانیا تلقى شما از عقل چیست.
عقل هم به صورت منطق ارسطویى، هم به صورت ریاضى و هم به جلوه تجربى ظاهر مىشود؛ اما در هیچیک از این جلوهها محبوس نمىشود و فراتر مىرود؛ تا جایىکه وحى را هم معقول مىبیند؛ زیرا اگر معقول نبود آنرا نمىپذیرفت. من از این عقل صحبت مىکنم.
اگر شخصى تجربى دینى یا شهود را درک کرده باشد، مىتواند دستکم تا حدودى از آنرا به من هم انتقال دهد. این انتقال از راه زبان است و زبان آدمى هم ظهور عقل آدمى است. به همین دلیل موجوداتى که عقل ندارند زبان (معقول) هم ندارند، مانند جمادات و حیوانات زبان محل ظهور عقل است. بنابراین اگر تجربه دینى معقول است و معنا دارد، ارزشمند است و اگر نامفهوم و نامعقول و بىمعناست، هیچگونه ارزشى ندارد.
به نظر مىرسد که ارزش یک تجربه دینى بیشتر از سالها تلاش عقلانى باشد. به عبارت دیگر، تفلسف در این مورد ما را به مطلوب نمىرساند. نظر شما چیست.
اولاً، نمىتوان بهطور قاطع گفت که از استدلالات فلسفى نمىتوان به خدا رسید. بسیارى از استدلالهاى فلسفى راه را مىگشایند و گاهى همچنین نیست، یعنى به صورت موجبه جزئیه از شما قبول مىکنم. لزوما چنین نیست که هر کس تفلسف کند، به خدا برسد؛ بسیارى تفلسف مىکنند و نمىرسند. خیلىها هم در اثر تفلسف، راهشان گشوده مىشود و مىرسند.
ثانیا، اینکه مىگویید به اندازه تجربه دینى ارزش ندارد، یعنى چه. بر چه ملاکى ارزشگزارى مىکنید. من عرض کردم اگر تجربه دینى در پرتو عقلانیت معنا پیدا نکند، هیچ ارزشى ندارد. اگر مىخواهد معنا داشته باشد، فقط در پرتو عقل میسر است و یا اینکه بىمعنا خداست. پس خداى شما بىمعناست؟ اگر خداى بىمعنا براى شما ارزش دارد من مىپذیرم. خداى بىمعنا از بت هم بىارزشتر است، چون بت لااقل معنا دارد.
شما تفلسف را بد معنا مىکنید. منظور من از فلسفه این نیست که در گوشهاى بنشینید و صغرى و کبرى ارسطویى بچینید. این هم فلسفه است، منتها مقدمات است. من گفتم عقل فرا مىرود. تفلسف یعنى تعقل. اصلاً انسان ذاتا فیلسوف است. انسان دائما در حال تفلسف است. انسان تعقل مىکند و خودش را معنا مىکند. درست است که علم من به خودم حضورى است، اما من خودم را معنا مىکنم، خودم را براى خودم در یک عقلانیتى معنا مىکنم. اگر عقلانى نشوم، نمىتوانم منشأ اثر واقع شوم.
یعنى با این سخن که اگزیستانسیالیستها مىگویند: «انسان در میان انسانهاست، چون انسان است»، موافقید.
بله کاملاً درست است و به همین جهت انبیا جنبه خَلقى پیدا مىکنند و عارفى که مىگوید «وقتى پیامبر به معراج رفت، بازگشت، اگر من بودم برنمىگشتم»، اشتباه مىکند. آنجایى که پیامبر عروج کرد، مقام غیبالغیوب بود. اگر پیامبر آنجا مىماند، دسترسى به او ممکن نبود و در نتیجه چنین آثارى هم نداشت. پیامبر باید برمىگشت. برکت در بازگشت است.
عقل یعنى چه؟
عقل نور است و، در اصل، انسان نور است. این نکتهاى است که سهروردى به آن پرداخته است. امروزه این تفکیکىها، یعنى پیروان مکتب تفکیک، نفس را ظلمانى مىدانند؛ نفس ناطقه را ظلمت محض مىدانند و متوجه اشکال این عقیده نیستند. در ظلمت محض که معنا نیست، در ظلمت که روشنى نیست. سهروردى مىگوید: «نفس نور است و اگر نور نبود نمىتوانست با نورالانوار ارتباط پیدا کند». البته این نور گاهى کمرنگ مىشود، گاهى در حجاب واقع مىشود، اینها را قبول دارم، اما ذات انسان نورانى است یعنى عقلانى است؛ چرا که نور یعنى آنچه خود روشن است و غیرخود را روشن مىکند و این دقیقا خاصیت عقل است. هیچچیزى غیراز عقل نمىتواند عقل را معنا کند. آیا عقل تعریف کننده بالاتر است یا عقل تعریف شده. عقل تعریف کننده. عقل فرا مىرود. اصلاً تعریف کردن یعنى فرا رفتن و عقل هر تعریفى از خودش بکند، از آن فراتر مىرود. من از این عقل سخن مىگویم. من ترتولیان ،قدیس مسیحى، نیستم. او مىگوید: «ایمان مىآورم، چون نمىفهمم». من نمىتوانم به چیزى که معنا ندارد و آنرا نمىفهمم ایمان بیاورم. بنابراین، من ایمانى را که نتیجه فهم و معرفت نباشد، چیزى جز عادت و یا فریب نمىدانم.
شما فرمودید که تجربه دینى و یا شهود عرفانى باید به بیان درآید. از طرف دیگر مشهور است که الفاظ سد راه مفاهیم هستند و قادر نیستند معانى را آنچنانکه هست انتقال دهند. نظر شما در این مورد چیست؟
اینطور نیست که شما گفتید. شما مفاهیمى بدون لفظ ندارید. مفهومى وجود ندارد مگر اینکه لفظ مىتواند آنرا بیان کند. شما یک مفهوم مثال بزن که معادل لفظى نداشته باشد.
براى مثال من در یک تجربه درونى با فرشتهاى مواجهه مىگردم و این فرشته به اندازهاى زیباست که من شیفته و حیران مىشوم. اگر بخواهم کیفیت آن زیبایى را به شما انتقال دهم، راهى جز اینکه یک زیبایى محسوس را مثال بزنم ندارم بنابراین آنچه بیان مىکنم، بیان کامل آن زیبایى نیست.
شما آن زیبایى را بیان کردید، درک کردید، بىنهایت بوده، شما را حیران کرده و شما مبهوت شدهاید. حتى مىتوانید بگویید: آنرا نمىتوانم بیان کنم، نمىتوانم توصیف کنم. اینها بیان آن زیبایى است. شما بیان کردید و من فهمیدم. آن زیبایى جز آنچه شما درک مىکنى و بیان مىکنى، چیز دیگرى نیست. حضرت رسول بزرگترین عظمت الاهى را درک کرد و آنرا بیان نمود. بنده دستکم از نظر اعتقادى هیچ تجربهاى بالاتر از تجربه پیامبر نمىشناسم. هیچ بشرى تجربهاى به عظمت تجربه پیامبر اکرم نداشته است و تا قیامت هم نخواهد داشت، چون پیامبر خاتمالانبیاست. باطن پیامبر وحى را دریافت مىکند و این، یک دریافت شخصى است. اما پیامبر آنرا بیان مىکند و مردم هم به اندازه فهمشان، درک مىکنند. حریم حرم شما باطن شماست که دست هیچ نامحرمى به آن راه ندارد. اما این باطن تجلى دارد و به بیان درمىآید. بنابراین ما شخصى غیرقابل بیان نداریم. من در این مورد با ویتگنشتاین موافقم که مىگوید: «ما زبان خصوصى نداریم؛ همه چیز قابل بیان است».
گفته بودید که من خودم را در پرتو غیر مىشناسم. لطفا بیشتر توضیح دهید.
هنگامى که مىگویم من، من هستم، پاى غیربه میان مىآید. خودم را هم غیردر نظر مىگیرم. اینجا «موضوع» و «محمول» داریم. اینها دو کلمه هستند. یعنى اول توهم مىکنم که خودم، خودم نیستم؛ اما بعد یقین پیدا مىکنم که من خودم هستم. از اینجاست که کثرت آغاز مىشود. کثرت از باطن وحدت بیرون مىآید؛ یعنى حضور، تبدیل به معنا مىشود. حضور، اول خودش را به خودش نشان مىدهد و بعد به غیر اظهار مىکند. در اصل، خدا خودش را به خودش نشان داد. ما اشتباه فکر مىکنیم. ما فکر مىکنیم خدا خودش را به ما نشان داد. ما کى بودیم که خدا بخواهد خودش را به ما نشان دهد. خدا چون براى خودش ظاهر بود براى من ظاهر شد. راه از انسان به سوى حق نیست؛ چون من با حفظ منیت نمىتوانم به حق برسم. تا زمانىکه «من» محفوظ است، نمىتوانم به حق برسم. راه از حق به سوى من هم نیست. چون من باید باشم، تا حق به طرف من بیاید. حق باید مقابلى داشته باشد تا به طرف آن برود. مگر حق مقابل دارد؟ در مقابل عظمت حق مگر چیزى هم مىتواند وجود داشته باشد؟ بنابراین، راه از خدا به خداست. معرفت حقیقى در وحدت وجود است.
آقاى سید جواد طباطبایى که نظریه انحطاط در ایران را پىگیرى مىکند معتقدند که انحطاط ابتدا در حوزه نظر به وجود آمده است و ما دچار امتناع اندیشه شدهایم و سپس به امتناع در عمل انجامیده است. ایشان راه چاره را در بازگشت به عقلانیت مىدانند و معتقدند که ما باید تجربه غرب را تجربه کنیم و به همین دلیل باید از مبانى نظرى غرب جدید آگاهى پیدا کنیم. سؤال این است که آیا عقلى که شما از آن حرف مىزنید، مىتواند ما را از بحران امتناع اندیشه نجات دهد.
اینکه ایشان مىگویند ما دچار انحطاط شدهایم، قابل انکار نیست. اینکه مىگویند ما باید غرب را تجربه کنیم، این را هم قبول دارم. اما سؤال من این است که ما اگر بخواهیم تجربه غرب را تجربه کنیم، باید پشتوانه عقلانیتى خودمان را داشته باشیم، یا اینکه نداشته باشیم و تسلیم غرب شویم. من معتقدم که باید موضع عقلانیتى خودمان را داشته باشیم. اگر ما پشتوانه عقلانیتى خودمان را از دست بدهیم، در فرهنگ غرب حل مىشویم. من با تجربه غرب باید نقادانه مواجه شوم. من وقتى مىتوانم نقادانه مواجه شوم که خودم عقلانیتى داشته باشم. شاید این نقادى من غرب جدید را از این منجلاب نجات دهد. من غرب جدید را سعادتمند نمىدانم، ولى پیشرفته و مدرن مىدانم. حالا نکته بعدى این است که پشتوانه عقلانیتى من چیست. در اینجاست که من عقلانیت ابنسینا را از منصور حلاج جدا نمىدانم. تاریخ فلسفه اسلامى، بسط سخن «اناالحق» حلاج است. ملاصدرا شارح منصور حلاج است. اساس فلسفه اسلامى، بحث «وجود» و «وحدت وجود» مىباشد. ابنسینا وحدت وجودى است. مىگوید: «ما با تأمل در وجود به چیز دیگرى براى اثبات خدا نیاز نداریم». برهان صدیقین را براى اولین بار او مطرح کرده است. اصلاً ابنسینا رییسالاشراقیین است. سهروردى هم وحدت وجودى است. البته سهروردى به جاى وجود از نور حرف مىزند. ملاصدرا هم درست است که بیشتر روى وحدت تشکیکى تأکید مىکند؛ اما وقتى از لحاظ اندیشه اوج مىگیرد، به وحدت شخصى وجود قائل مىشود. به همین دلیل، بنده تاریخ فلسفه اسلامى را بسط سخن حلاج مىدانم.
اشاره
1. آقاى دینانى نکات خوبى را در پیوند عقل با تجربه و احوال درونى بیان کرد. این نکته ایشان که تجربه دینى هم در پرتو عقل معنا مىیابد، نکتهاى درست و منطقى است؛ زیرا در غیراین صورت هر کسى، هر چیز خرافى را به جاى حقیقت مىنشاند و معیار و ملاکى هم براى ارزیابى آن وجود نخواهد داشت. اگر عقل را از حوزه تجربه، چه تجربه حسى و چه تجربه دینى، بیرون بدانیم و به آن به دیده میهمانى بوالفضول بنگریم، ارزیابى تجربههاى معتبر از تجربههاى نامعتبر ممکن نخواهد شد. عقل میزان سنجش و ارزیابى است و داور اعتبار بخش است، بدون عقل هیچ اعتبارى براى هیچ یک از افعال و حالات ما نیست.
2. معناى سخن بالا این نیست که عقل منبع همه ارزشهاست و خارج از حوزه عقلانیت هیچ ارزشى یافت نمىشود. زیبایى، اخلاق، ایمان و عمل نیز ارزشمند هستند، گواینکه براى فهم ارزش آنها وابسته به عقل باشیم. ارزش تجربه دینى نیز منحصر در آن چیزى نیست که عقل از آن مىفهمد. براى اینکه تجربى دینى ارزشمند باشد، باید عقل مهر صحت بر آن بزند و براى آن معنایى بیابد. اما ارزش آن منحصر در محدودهاى نیست که عقل ادراک مىکند و فراتر از آن مىرود، این حکم را نیز خود عقل مىکند. بنابراین، مىتوان با این گفته آقاى دینانى همراه شد که «اگر تجربه دینى، معقول است و معنا دارد، ارزشمند است. اما اگر نامفهوم و نامعقول و بىمعناست، اصلاً براى من هیچ ارزشى ندارد». اما نباید از این سخن نتیجه گرفت که ارزش تجربه دینى، محدود در حدودى است که عقل درک مىکند و نمىتواند فراتر از آن برود.
3. آقاى دینانى مىگوید: «عقل نور است و اصلاً انسان نور است.» اگر مقصود ایشان یکى دانستن انسان با عقل باشد، سخنى نادرست است. درست است که عقل نور است، اما انسان همان نور نیست، بلکه مىتواند نورانى باشد و نور خود را از عقل گیرد. ظاهرا آقاى دینانى تفکیک میان عقل و نفس انسانى را متصور نمىکند؛ زیرا مىگوید: «ذات انسان نورانى است،... یعنى عقلانى است». اما این نظر هم برخلاف دیدگاه بسیارى از فیلسوفان مسلمان و غیرمسلمان است و هم برخلاف وحى قرآنى و روایى است. اگر پیروان مکتب تفکیک معتقد به امکان جدایى عقل و نفس باشند، حق با آنان است، اما اگر معتقد بر نفس ذاتا ظلمانى است ـ بدین معنا که از عقل گریزان است ـ این سخن درست نیست. البته به نظر نمىرسد چنین نسبتى صحیح باشد.
به هر حال، نفس موجودى است غیراز عقل که اگر عقل بر آن حاکم شود نورانى مىشود، اما اگر شهوت و غضب بر آن حاکم شود، ظلمانى مىشود. نفس آفریدهاى سرمایهاى از نور عقل فطرى است و این نور عقل مىتواند بر اثر تربیب صحیح افزایش یابد و همه نفس را فرا گیرد و آنرا یکپارچه نور سازد. همچنین مىتواند بر اثر تربیت ناصحیح کاهش یابد و از میان رود و نفس را در ظلمت محض رها سازد و شیطانى شود.
اما، عقل ذاتا نور است و نورانى و امکان تبدیل به ظلمت را ندارد. یعنى نمىشود عقل باشد و در عین حال ظلمانى باشد. مىتوان انسانى با نفس شیطانى فرض کرد، اما نمىتوان عقلى با گرایش شیطانى فرض کرد.
4. در مورد رابطه میان تجربه درونى، مفاهیم و زبان نیز در سخنان استاد دینانى جاى تأمل وجود دارد. اینگونه نیست که هر چه را بتوان تجربه کرد، بتوان برایش مفهوم ساخت. رابطه میان تجربه کردن و مفهوم سازى یا مفهوم داشتن، رابطه تساوى نیست، بلکه رابطه عموم و خصوص من وجه است. پارهاى مفاهیم انتزاعى هستند که تجربهاى از آنها نداریم، مانند ضرب و تقسیم، رادیکال و مجموعه، کل و جزء و... . پارهاى تجربهها هستند که در قالب مفهوم نمىگُنجند، مانند تجربههاى عارفانهاى که از احوال بهشتیان و دوزخیان وجود دارد که نمىتوان، جز در قالبهاى تمثیلى و استعارى و کنایى، از آنها سخن گفت و در صورت سخن گفتن نیز باید آنچه را که نسبت دادهایم، در همان حال سلب کنیم و بگوییم آنچه گفتهایم با آنچه تجربه کردهایم تفاوت اساسى دارد. برخى تجربهها نیز به مفهوم درمىآیند و نمونههاى آن فراوان است.
اما رابطه مفهوم با زبان، به نظر مىرسد که رابطه تساوى است. یعنى بدون زبان از مفهوم خبرى نیست و هیچ مفهومى نیست که برایش لفظ نداشته باشیم. سخن آقاى دینانى در این زمینه درست است. اما ایشان مفهوم داشتن را مساوق و همتراز تجربه داشتن گرفتهاند.
نکته دیگر اینکه عدم توانایى بر بیان یک تجربه و بر زبان آوردن این عدم توانایى، مساوى با بیان آن تجربه نیست. این بیان، چشم اندازى از اهمیت و بزرگى چیزى را که تجربه شده به ما نشان مىدهد، همچنین اهمیت و تأثیرگذارى جدى تجربه را مىفهماند. اما اینکه آن تجربه و چیز تجربه شده دقیقا چیست، از این عدم توانایى بر بیان استنباط نمىشود. درست شبیه آنچه که در ادبیات دینى داریم که در باب خداوند معرفت ما بسیار بسیار ناقص است و باید بگوییم که «ما عرفناک حق معرفتک؛ آنچنان که شایسته توست، تو را نشناختهایم». در برخى از بیانهاى دینى آمده است که اعتراف به ناتوانى در شناخت خداوند، حق معرفت است. اما این بدان معنا نیست که خدا را آنچنان که هست شناختهایم، بلکه بدین معناست که خدا را آنچنان که در توان مخلوق است، شناختهایم و میان این دو شناخت تفاوت اساسى وجود دارد.
5 . از نظریه ویتگنشتاین در باب زبان که منکر وجود زبان خصوصى است، این مطلب استنتاج نمىشود که «همه چیز قابل بیان است». از نظریه ویتگنشتاین چنین به دست مىآید که آنچه امکان بیانش وجود دارد چیزى است که براى همه، على الاصول، قابل فهم است، میان این دو مطلب تفاوت است. اگر کسى چیزى از حریم باطن خود را به زبان آشکار ساخت، دلیل بر آن نیست که همه کس مىتواند بالفعل آنرا فهم کند، همچنین دلیل بر آن نیست که خود او مىتواند هر آنچه که در حریم باطن وى مىگذرد را به بیان آورد، شاید براى بسیارى از آنچه در باطن دارد، مفهوم و به تبع آن زبان و لفظ نداشته باشد. اتفاقا در اینجا نظریه ویتگنشتاین عکس مطلبى را که آقاى دینانى مىگوید، نتیجه مىدهد؛ زیرا آنچه در حریم باطن افراد وجود دارد، به دلیل خصوصى بودنش قابل ورود به زبان نیست، مگر آنکه مشابه آنرا نیز دیگران داشته باشند، براى آن مفهوم سازى کرده و لفظ قرار داده باشند، آنگاه قابلیت این را دارد که به زبان آید؛ چرا که بسیارى تجربههاى خصوصى آدمیان امورى منحصر به فرد است و دیگران مشابه آنرا ندارند، قابلیت بیان ندارند.
6. آقاى دینانى مىگوید: «راه از خدا به خداست: معرفت حقیقى در وحدت وجود است». این نظریه ایشان، یعنى وحدت شخصى وجود، قابل جمع با ادیان نیست. همچنین نمىتوان با استناد به یکى دوپاره از کلمات ملاصدرا و ابنسینا، آنها را شارحان و بسط دهندگان سخن «انا الحق» حلاج دانست. محکمات فلسفه ابنسینا اجازه چنین کارى را نمىدهد، سراسر فلسفه ابنسینا با وحدت شخصى وجود ناسازگار است. همچنین تمام بنیانهاى فکرى ملاصدرا، از جمله مهمترین آن در مسائل عالم یعنى تشکیک در وجود، نافى وحدت شخصى وجود است. البته ابنسینا و ملاصدرا، مانند ابن رشد، مشایى نیستند اما مانند سهروردى نیز اشراقى نیستند و هر یک به استقلال، مبانى نظرى خود را دارند که با وحدت شخصى وجود سازگار نیست. حتى در مورد شیخ اشراق نیز نمىتوان به راحتى او را طرفدار وحدت شخصى وجود دانست؛ زیرا او براى انوار، اختلاف به شدت و ضعف قائل است و این شبیه وحدت تشکیکى وجود ملاصدراست.
آقاى دینانى مىگوید: «ملاصدرا قائل به وحدت تشکیکى وجود است اما وقتى از لحاظ اندیشه اوج مىگیرد، به وحدت شخصى وجود قائل مىشود». اوجى که در نظر آقاى دینانى است همان موضع مشکوکى است که نمىتوان با تشبث به آن، محکمات نظریه ملاصدرا را نادیده گرفت. ملاصدرا نیز مانند هر فیلسوف دیگرى در پارهاى موارد از حل برخى مشکلات ناتوان است و با بن بست مواجه مىشود. در این بنبستها گاهى مجبور مىشود چارچوبهاى نظریه خود را بشکند یا ناخودآگاه از آنها گذر کند و چیزى را بگوید که با مبانى خودش هم جور در نیاید. پس در استناد دادن یک نظریه به یک فیلسوف نباید بنبستهاى کار او را ملاک قرار داد، بلکه مبانى راهگشاى او و دستاوردهاى او ملاک داورى هستند. بنابراین، تلاش آقاى دینانى براى این که همه فیلسوفان اسلامى را شارح نظریه وحدت شخصى وجود منصور حلاج معرفى کند، تلاشى نادرست و ناکام است.
شما از معدود اندیشمندانى هستید که بر عنصر عقل در دین فراوان تأکید مىکنید. سؤال من این است که اولاً چه رویکردى نسبت به بحث تجربه دینى دارید و ثانیا تلقى شما از عقل چیست.
عقل هم به صورت منطق ارسطویى، هم به صورت ریاضى و هم به جلوه تجربى ظاهر مىشود؛ اما در هیچیک از این جلوهها محبوس نمىشود و فراتر مىرود؛ تا جایىکه وحى را هم معقول مىبیند؛ زیرا اگر معقول نبود آنرا نمىپذیرفت. من از این عقل صحبت مىکنم.
اگر شخصى تجربى دینى یا شهود را درک کرده باشد، مىتواند دستکم تا حدودى از آنرا به من هم انتقال دهد. این انتقال از راه زبان است و زبان آدمى هم ظهور عقل آدمى است. به همین دلیل موجوداتى که عقل ندارند زبان (معقول) هم ندارند، مانند جمادات و حیوانات زبان محل ظهور عقل است. بنابراین اگر تجربه دینى معقول است و معنا دارد، ارزشمند است و اگر نامفهوم و نامعقول و بىمعناست، هیچگونه ارزشى ندارد.
به نظر مىرسد که ارزش یک تجربه دینى بیشتر از سالها تلاش عقلانى باشد. به عبارت دیگر، تفلسف در این مورد ما را به مطلوب نمىرساند. نظر شما چیست.
اولاً، نمىتوان بهطور قاطع گفت که از استدلالات فلسفى نمىتوان به خدا رسید. بسیارى از استدلالهاى فلسفى راه را مىگشایند و گاهى همچنین نیست، یعنى به صورت موجبه جزئیه از شما قبول مىکنم. لزوما چنین نیست که هر کس تفلسف کند، به خدا برسد؛ بسیارى تفلسف مىکنند و نمىرسند. خیلىها هم در اثر تفلسف، راهشان گشوده مىشود و مىرسند.
ثانیا، اینکه مىگویید به اندازه تجربه دینى ارزش ندارد، یعنى چه. بر چه ملاکى ارزشگزارى مىکنید. من عرض کردم اگر تجربه دینى در پرتو عقلانیت معنا پیدا نکند، هیچ ارزشى ندارد. اگر مىخواهد معنا داشته باشد، فقط در پرتو عقل میسر است و یا اینکه بىمعنا خداست. پس خداى شما بىمعناست؟ اگر خداى بىمعنا براى شما ارزش دارد من مىپذیرم. خداى بىمعنا از بت هم بىارزشتر است، چون بت لااقل معنا دارد.
شما تفلسف را بد معنا مىکنید. منظور من از فلسفه این نیست که در گوشهاى بنشینید و صغرى و کبرى ارسطویى بچینید. این هم فلسفه است، منتها مقدمات است. من گفتم عقل فرا مىرود. تفلسف یعنى تعقل. اصلاً انسان ذاتا فیلسوف است. انسان دائما در حال تفلسف است. انسان تعقل مىکند و خودش را معنا مىکند. درست است که علم من به خودم حضورى است، اما من خودم را معنا مىکنم، خودم را براى خودم در یک عقلانیتى معنا مىکنم. اگر عقلانى نشوم، نمىتوانم منشأ اثر واقع شوم.
یعنى با این سخن که اگزیستانسیالیستها مىگویند: «انسان در میان انسانهاست، چون انسان است»، موافقید.
بله کاملاً درست است و به همین جهت انبیا جنبه خَلقى پیدا مىکنند و عارفى که مىگوید «وقتى پیامبر به معراج رفت، بازگشت، اگر من بودم برنمىگشتم»، اشتباه مىکند. آنجایى که پیامبر عروج کرد، مقام غیبالغیوب بود. اگر پیامبر آنجا مىماند، دسترسى به او ممکن نبود و در نتیجه چنین آثارى هم نداشت. پیامبر باید برمىگشت. برکت در بازگشت است.
عقل یعنى چه؟
عقل نور است و، در اصل، انسان نور است. این نکتهاى است که سهروردى به آن پرداخته است. امروزه این تفکیکىها، یعنى پیروان مکتب تفکیک، نفس را ظلمانى مىدانند؛ نفس ناطقه را ظلمت محض مىدانند و متوجه اشکال این عقیده نیستند. در ظلمت محض که معنا نیست، در ظلمت که روشنى نیست. سهروردى مىگوید: «نفس نور است و اگر نور نبود نمىتوانست با نورالانوار ارتباط پیدا کند». البته این نور گاهى کمرنگ مىشود، گاهى در حجاب واقع مىشود، اینها را قبول دارم، اما ذات انسان نورانى است یعنى عقلانى است؛ چرا که نور یعنى آنچه خود روشن است و غیرخود را روشن مىکند و این دقیقا خاصیت عقل است. هیچچیزى غیراز عقل نمىتواند عقل را معنا کند. آیا عقل تعریف کننده بالاتر است یا عقل تعریف شده. عقل تعریف کننده. عقل فرا مىرود. اصلاً تعریف کردن یعنى فرا رفتن و عقل هر تعریفى از خودش بکند، از آن فراتر مىرود. من از این عقل سخن مىگویم. من ترتولیان ،قدیس مسیحى، نیستم. او مىگوید: «ایمان مىآورم، چون نمىفهمم». من نمىتوانم به چیزى که معنا ندارد و آنرا نمىفهمم ایمان بیاورم. بنابراین، من ایمانى را که نتیجه فهم و معرفت نباشد، چیزى جز عادت و یا فریب نمىدانم.
شما فرمودید که تجربه دینى و یا شهود عرفانى باید به بیان درآید. از طرف دیگر مشهور است که الفاظ سد راه مفاهیم هستند و قادر نیستند معانى را آنچنانکه هست انتقال دهند. نظر شما در این مورد چیست؟
اینطور نیست که شما گفتید. شما مفاهیمى بدون لفظ ندارید. مفهومى وجود ندارد مگر اینکه لفظ مىتواند آنرا بیان کند. شما یک مفهوم مثال بزن که معادل لفظى نداشته باشد.
براى مثال من در یک تجربه درونى با فرشتهاى مواجهه مىگردم و این فرشته به اندازهاى زیباست که من شیفته و حیران مىشوم. اگر بخواهم کیفیت آن زیبایى را به شما انتقال دهم، راهى جز اینکه یک زیبایى محسوس را مثال بزنم ندارم بنابراین آنچه بیان مىکنم، بیان کامل آن زیبایى نیست.
شما آن زیبایى را بیان کردید، درک کردید، بىنهایت بوده، شما را حیران کرده و شما مبهوت شدهاید. حتى مىتوانید بگویید: آنرا نمىتوانم بیان کنم، نمىتوانم توصیف کنم. اینها بیان آن زیبایى است. شما بیان کردید و من فهمیدم. آن زیبایى جز آنچه شما درک مىکنى و بیان مىکنى، چیز دیگرى نیست. حضرت رسول بزرگترین عظمت الاهى را درک کرد و آنرا بیان نمود. بنده دستکم از نظر اعتقادى هیچ تجربهاى بالاتر از تجربه پیامبر نمىشناسم. هیچ بشرى تجربهاى به عظمت تجربه پیامبر اکرم نداشته است و تا قیامت هم نخواهد داشت، چون پیامبر خاتمالانبیاست. باطن پیامبر وحى را دریافت مىکند و این، یک دریافت شخصى است. اما پیامبر آنرا بیان مىکند و مردم هم به اندازه فهمشان، درک مىکنند. حریم حرم شما باطن شماست که دست هیچ نامحرمى به آن راه ندارد. اما این باطن تجلى دارد و به بیان درمىآید. بنابراین ما شخصى غیرقابل بیان نداریم. من در این مورد با ویتگنشتاین موافقم که مىگوید: «ما زبان خصوصى نداریم؛ همه چیز قابل بیان است».
گفته بودید که من خودم را در پرتو غیر مىشناسم. لطفا بیشتر توضیح دهید.
هنگامى که مىگویم من، من هستم، پاى غیربه میان مىآید. خودم را هم غیردر نظر مىگیرم. اینجا «موضوع» و «محمول» داریم. اینها دو کلمه هستند. یعنى اول توهم مىکنم که خودم، خودم نیستم؛ اما بعد یقین پیدا مىکنم که من خودم هستم. از اینجاست که کثرت آغاز مىشود. کثرت از باطن وحدت بیرون مىآید؛ یعنى حضور، تبدیل به معنا مىشود. حضور، اول خودش را به خودش نشان مىدهد و بعد به غیر اظهار مىکند. در اصل، خدا خودش را به خودش نشان داد. ما اشتباه فکر مىکنیم. ما فکر مىکنیم خدا خودش را به ما نشان داد. ما کى بودیم که خدا بخواهد خودش را به ما نشان دهد. خدا چون براى خودش ظاهر بود براى من ظاهر شد. راه از انسان به سوى حق نیست؛ چون من با حفظ منیت نمىتوانم به حق برسم. تا زمانىکه «من» محفوظ است، نمىتوانم به حق برسم. راه از حق به سوى من هم نیست. چون من باید باشم، تا حق به طرف من بیاید. حق باید مقابلى داشته باشد تا به طرف آن برود. مگر حق مقابل دارد؟ در مقابل عظمت حق مگر چیزى هم مىتواند وجود داشته باشد؟ بنابراین، راه از خدا به خداست. معرفت حقیقى در وحدت وجود است.
آقاى سید جواد طباطبایى که نظریه انحطاط در ایران را پىگیرى مىکند معتقدند که انحطاط ابتدا در حوزه نظر به وجود آمده است و ما دچار امتناع اندیشه شدهایم و سپس به امتناع در عمل انجامیده است. ایشان راه چاره را در بازگشت به عقلانیت مىدانند و معتقدند که ما باید تجربه غرب را تجربه کنیم و به همین دلیل باید از مبانى نظرى غرب جدید آگاهى پیدا کنیم. سؤال این است که آیا عقلى که شما از آن حرف مىزنید، مىتواند ما را از بحران امتناع اندیشه نجات دهد.
اینکه ایشان مىگویند ما دچار انحطاط شدهایم، قابل انکار نیست. اینکه مىگویند ما باید غرب را تجربه کنیم، این را هم قبول دارم. اما سؤال من این است که ما اگر بخواهیم تجربه غرب را تجربه کنیم، باید پشتوانه عقلانیتى خودمان را داشته باشیم، یا اینکه نداشته باشیم و تسلیم غرب شویم. من معتقدم که باید موضع عقلانیتى خودمان را داشته باشیم. اگر ما پشتوانه عقلانیتى خودمان را از دست بدهیم، در فرهنگ غرب حل مىشویم. من با تجربه غرب باید نقادانه مواجه شوم. من وقتى مىتوانم نقادانه مواجه شوم که خودم عقلانیتى داشته باشم. شاید این نقادى من غرب جدید را از این منجلاب نجات دهد. من غرب جدید را سعادتمند نمىدانم، ولى پیشرفته و مدرن مىدانم. حالا نکته بعدى این است که پشتوانه عقلانیتى من چیست. در اینجاست که من عقلانیت ابنسینا را از منصور حلاج جدا نمىدانم. تاریخ فلسفه اسلامى، بسط سخن «اناالحق» حلاج است. ملاصدرا شارح منصور حلاج است. اساس فلسفه اسلامى، بحث «وجود» و «وحدت وجود» مىباشد. ابنسینا وحدت وجودى است. مىگوید: «ما با تأمل در وجود به چیز دیگرى براى اثبات خدا نیاز نداریم». برهان صدیقین را براى اولین بار او مطرح کرده است. اصلاً ابنسینا رییسالاشراقیین است. سهروردى هم وحدت وجودى است. البته سهروردى به جاى وجود از نور حرف مىزند. ملاصدرا هم درست است که بیشتر روى وحدت تشکیکى تأکید مىکند؛ اما وقتى از لحاظ اندیشه اوج مىگیرد، به وحدت شخصى وجود قائل مىشود. به همین دلیل، بنده تاریخ فلسفه اسلامى را بسط سخن حلاج مىدانم.
اشاره
1. آقاى دینانى نکات خوبى را در پیوند عقل با تجربه و احوال درونى بیان کرد. این نکته ایشان که تجربه دینى هم در پرتو عقل معنا مىیابد، نکتهاى درست و منطقى است؛ زیرا در غیراین صورت هر کسى، هر چیز خرافى را به جاى حقیقت مىنشاند و معیار و ملاکى هم براى ارزیابى آن وجود نخواهد داشت. اگر عقل را از حوزه تجربه، چه تجربه حسى و چه تجربه دینى، بیرون بدانیم و به آن به دیده میهمانى بوالفضول بنگریم، ارزیابى تجربههاى معتبر از تجربههاى نامعتبر ممکن نخواهد شد. عقل میزان سنجش و ارزیابى است و داور اعتبار بخش است، بدون عقل هیچ اعتبارى براى هیچ یک از افعال و حالات ما نیست.
2. معناى سخن بالا این نیست که عقل منبع همه ارزشهاست و خارج از حوزه عقلانیت هیچ ارزشى یافت نمىشود. زیبایى، اخلاق، ایمان و عمل نیز ارزشمند هستند، گواینکه براى فهم ارزش آنها وابسته به عقل باشیم. ارزش تجربه دینى نیز منحصر در آن چیزى نیست که عقل از آن مىفهمد. براى اینکه تجربى دینى ارزشمند باشد، باید عقل مهر صحت بر آن بزند و براى آن معنایى بیابد. اما ارزش آن منحصر در محدودهاى نیست که عقل ادراک مىکند و فراتر از آن مىرود، این حکم را نیز خود عقل مىکند. بنابراین، مىتوان با این گفته آقاى دینانى همراه شد که «اگر تجربه دینى، معقول است و معنا دارد، ارزشمند است. اما اگر نامفهوم و نامعقول و بىمعناست، اصلاً براى من هیچ ارزشى ندارد». اما نباید از این سخن نتیجه گرفت که ارزش تجربه دینى، محدود در حدودى است که عقل درک مىکند و نمىتواند فراتر از آن برود.
3. آقاى دینانى مىگوید: «عقل نور است و اصلاً انسان نور است.» اگر مقصود ایشان یکى دانستن انسان با عقل باشد، سخنى نادرست است. درست است که عقل نور است، اما انسان همان نور نیست، بلکه مىتواند نورانى باشد و نور خود را از عقل گیرد. ظاهرا آقاى دینانى تفکیک میان عقل و نفس انسانى را متصور نمىکند؛ زیرا مىگوید: «ذات انسان نورانى است،... یعنى عقلانى است». اما این نظر هم برخلاف دیدگاه بسیارى از فیلسوفان مسلمان و غیرمسلمان است و هم برخلاف وحى قرآنى و روایى است. اگر پیروان مکتب تفکیک معتقد به امکان جدایى عقل و نفس باشند، حق با آنان است، اما اگر معتقد بر نفس ذاتا ظلمانى است ـ بدین معنا که از عقل گریزان است ـ این سخن درست نیست. البته به نظر نمىرسد چنین نسبتى صحیح باشد.
به هر حال، نفس موجودى است غیراز عقل که اگر عقل بر آن حاکم شود نورانى مىشود، اما اگر شهوت و غضب بر آن حاکم شود، ظلمانى مىشود. نفس آفریدهاى سرمایهاى از نور عقل فطرى است و این نور عقل مىتواند بر اثر تربیب صحیح افزایش یابد و همه نفس را فرا گیرد و آنرا یکپارچه نور سازد. همچنین مىتواند بر اثر تربیت ناصحیح کاهش یابد و از میان رود و نفس را در ظلمت محض رها سازد و شیطانى شود.
اما، عقل ذاتا نور است و نورانى و امکان تبدیل به ظلمت را ندارد. یعنى نمىشود عقل باشد و در عین حال ظلمانى باشد. مىتوان انسانى با نفس شیطانى فرض کرد، اما نمىتوان عقلى با گرایش شیطانى فرض کرد.
4. در مورد رابطه میان تجربه درونى، مفاهیم و زبان نیز در سخنان استاد دینانى جاى تأمل وجود دارد. اینگونه نیست که هر چه را بتوان تجربه کرد، بتوان برایش مفهوم ساخت. رابطه میان تجربه کردن و مفهوم سازى یا مفهوم داشتن، رابطه تساوى نیست، بلکه رابطه عموم و خصوص من وجه است. پارهاى مفاهیم انتزاعى هستند که تجربهاى از آنها نداریم، مانند ضرب و تقسیم، رادیکال و مجموعه، کل و جزء و... . پارهاى تجربهها هستند که در قالب مفهوم نمىگُنجند، مانند تجربههاى عارفانهاى که از احوال بهشتیان و دوزخیان وجود دارد که نمىتوان، جز در قالبهاى تمثیلى و استعارى و کنایى، از آنها سخن گفت و در صورت سخن گفتن نیز باید آنچه را که نسبت دادهایم، در همان حال سلب کنیم و بگوییم آنچه گفتهایم با آنچه تجربه کردهایم تفاوت اساسى دارد. برخى تجربهها نیز به مفهوم درمىآیند و نمونههاى آن فراوان است.
اما رابطه مفهوم با زبان، به نظر مىرسد که رابطه تساوى است. یعنى بدون زبان از مفهوم خبرى نیست و هیچ مفهومى نیست که برایش لفظ نداشته باشیم. سخن آقاى دینانى در این زمینه درست است. اما ایشان مفهوم داشتن را مساوق و همتراز تجربه داشتن گرفتهاند.
نکته دیگر اینکه عدم توانایى بر بیان یک تجربه و بر زبان آوردن این عدم توانایى، مساوى با بیان آن تجربه نیست. این بیان، چشم اندازى از اهمیت و بزرگى چیزى را که تجربه شده به ما نشان مىدهد، همچنین اهمیت و تأثیرگذارى جدى تجربه را مىفهماند. اما اینکه آن تجربه و چیز تجربه شده دقیقا چیست، از این عدم توانایى بر بیان استنباط نمىشود. درست شبیه آنچه که در ادبیات دینى داریم که در باب خداوند معرفت ما بسیار بسیار ناقص است و باید بگوییم که «ما عرفناک حق معرفتک؛ آنچنان که شایسته توست، تو را نشناختهایم». در برخى از بیانهاى دینى آمده است که اعتراف به ناتوانى در شناخت خداوند، حق معرفت است. اما این بدان معنا نیست که خدا را آنچنان که هست شناختهایم، بلکه بدین معناست که خدا را آنچنان که در توان مخلوق است، شناختهایم و میان این دو شناخت تفاوت اساسى وجود دارد.
5 . از نظریه ویتگنشتاین در باب زبان که منکر وجود زبان خصوصى است، این مطلب استنتاج نمىشود که «همه چیز قابل بیان است». از نظریه ویتگنشتاین چنین به دست مىآید که آنچه امکان بیانش وجود دارد چیزى است که براى همه، على الاصول، قابل فهم است، میان این دو مطلب تفاوت است. اگر کسى چیزى از حریم باطن خود را به زبان آشکار ساخت، دلیل بر آن نیست که همه کس مىتواند بالفعل آنرا فهم کند، همچنین دلیل بر آن نیست که خود او مىتواند هر آنچه که در حریم باطن وى مىگذرد را به بیان آورد، شاید براى بسیارى از آنچه در باطن دارد، مفهوم و به تبع آن زبان و لفظ نداشته باشد. اتفاقا در اینجا نظریه ویتگنشتاین عکس مطلبى را که آقاى دینانى مىگوید، نتیجه مىدهد؛ زیرا آنچه در حریم باطن افراد وجود دارد، به دلیل خصوصى بودنش قابل ورود به زبان نیست، مگر آنکه مشابه آنرا نیز دیگران داشته باشند، براى آن مفهوم سازى کرده و لفظ قرار داده باشند، آنگاه قابلیت این را دارد که به زبان آید؛ چرا که بسیارى تجربههاى خصوصى آدمیان امورى منحصر به فرد است و دیگران مشابه آنرا ندارند، قابلیت بیان ندارند.
6. آقاى دینانى مىگوید: «راه از خدا به خداست: معرفت حقیقى در وحدت وجود است». این نظریه ایشان، یعنى وحدت شخصى وجود، قابل جمع با ادیان نیست. همچنین نمىتوان با استناد به یکى دوپاره از کلمات ملاصدرا و ابنسینا، آنها را شارحان و بسط دهندگان سخن «انا الحق» حلاج دانست. محکمات فلسفه ابنسینا اجازه چنین کارى را نمىدهد، سراسر فلسفه ابنسینا با وحدت شخصى وجود ناسازگار است. همچنین تمام بنیانهاى فکرى ملاصدرا، از جمله مهمترین آن در مسائل عالم یعنى تشکیک در وجود، نافى وحدت شخصى وجود است. البته ابنسینا و ملاصدرا، مانند ابن رشد، مشایى نیستند اما مانند سهروردى نیز اشراقى نیستند و هر یک به استقلال، مبانى نظرى خود را دارند که با وحدت شخصى وجود سازگار نیست. حتى در مورد شیخ اشراق نیز نمىتوان به راحتى او را طرفدار وحدت شخصى وجود دانست؛ زیرا او براى انوار، اختلاف به شدت و ضعف قائل است و این شبیه وحدت تشکیکى وجود ملاصدراست.
آقاى دینانى مىگوید: «ملاصدرا قائل به وحدت تشکیکى وجود است اما وقتى از لحاظ اندیشه اوج مىگیرد، به وحدت شخصى وجود قائل مىشود». اوجى که در نظر آقاى دینانى است همان موضع مشکوکى است که نمىتوان با تشبث به آن، محکمات نظریه ملاصدرا را نادیده گرفت. ملاصدرا نیز مانند هر فیلسوف دیگرى در پارهاى موارد از حل برخى مشکلات ناتوان است و با بن بست مواجه مىشود. در این بنبستها گاهى مجبور مىشود چارچوبهاى نظریه خود را بشکند یا ناخودآگاه از آنها گذر کند و چیزى را بگوید که با مبانى خودش هم جور در نیاید. پس در استناد دادن یک نظریه به یک فیلسوف نباید بنبستهاى کار او را ملاک قرار داد، بلکه مبانى راهگشاى او و دستاوردهاى او ملاک داورى هستند. بنابراین، تلاش آقاى دینانى براى این که همه فیلسوفان اسلامى را شارح نظریه وحدت شخصى وجود منصور حلاج معرفى کند، تلاشى نادرست و ناکام است.