قرآن و علم آفرینی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آقاى میثمى در این سخنرانى قرآنرا کتاب علم آفرین معرفى مىکند. به نظر ایشان، علم آفرینى قرآن در ارائه روش شناخت است. وى دیدگاه روشنفکران دینى را که تلاش کردهاند قرآن و علم را سازگار نشان دهند، ناکافى و بىفایده مىداند و معتقد است باید پیشگامى قرآنرا در آفرینش علم به عنوان یک اصل در نظر داشت. آن چه روشنفکران دینى مطرح کردهاند، پیشگامى علم بوده است و به دنبال آن تلاش شد تا نشان دهند که قرآن نیز همان حرفهاى علمى را زده است.متن
چشمانداز ایران، ش 27، مهر 1383
قرآن کتاب بهینهاى است علم آفرین، که متدلوژى و روش شناخت خاصى معرفى مىکند و این خود بانى و باعث آفرینش علوم مىشود. در میان روشنفکران دینى و سکولار، یک نوع خودکم بینى در مقابل علم وجود دارد. جریان «روشنفکرى دینى» یا به عبارتى «نواندیشى دینى» بر این باور است که علم و دین با هم سازگارند؛ همان کارى که مهندس بازرگان و دیگر نواندیشان مانند اقبال و پروفسور عبدالسلام کردهاند. این گزارهها ما را قانع نمىکنند، به این معنا که علم قوانینى کشف کند و ما بعد از سالها بگوییم که این در قرآن هم وجود داشته است. به فرض که وجود داشته ولى در این صورت ما باید تابع علم باشیم. اگر علم پیشتاز است و چیزهایى کشف مىکند، این پرسش پیش مىآید که وجود قرآن چه ضرورتى دارد.
این نقدى است که بر این گزارهها وارد مىشود. سازگارى علم و دین چه مشکلى را حل مىکند. پیشتازى دین کجا رفته. قرآن چه مزیتى نسبت به علم دارد. مزیت قرآن این است که اصولاً علم آفرین است و این مطلب را هم در تاریخ و هم در متدلوژى نشان خواهیم داد. در وجه اول، اگر به تاریخ نگاه کنیم و زندگى انبیا و امامان را بررسى نماییم ـ که اینها حاملان قرآن و پیام آوران دین بودند ـ و تاریخ علم و صنعت را هم از نظر بگذرانیم، مىبینیم که انبیا در زمان خودشان اولاً، انسانهاى صالح و پیشتازى بودهاند و ثانیا، در زمینه علمى و صنعتى هم یک حرکت پیشتازانه داشتهاند. مثلاً در زمان نوح، نخستین کشتى بزرگ تاریخ ساخته مىشود. چنانچه در تاریخ و متن قرآن آمده همه او را مسخره مىکردند، میخ نیز در زمان نوح ساخته مىشود و در زمان داوود سلیمان علیهالسلام ذوب فلزات و ساختن زره یک نوآورى بوده است. انبیا به لحاظ علمى هم پیشتاز بودهاند.
شخصیتى مثل خلیل ملکى که از جامعه سوسیالیستهاى نیروى سوم بود، در دیباچه کتاب «نقش شخصیتها در تاریخ» نوشته پلخانوف که خود آنرا ترجمه کرده است، شگفت زده مانده و مىنویسد: «من نمىدانم در زمان پیامبر که مسلمانان به سرنوشت معتقد بودهاند و اراده خدا را بر زندگى خودشان حاکم مىدانستهاند، چرا تمدن آنها تا این اندازه و در تمام وجوه شکوفا شد».
در ابتدا یادآورى این نکته ضرورى مىنماید که در صدر اسلام به هیچ وجه خدا را اثبات نمىکردند؛ به نظر من ریشه عقب افتادگى ما این است که اصلىترین جهاد را اثبات خدا مىدانیم و مىخواهیم به مردم خدا بدهیم تا از این طریق آنها را زیر سلطه خود بگیریم و بردگان تشکیلات خود نماییم. درحالىکه انبیا آمدند تا این ویژگى پایدار انسان، یعنى خداجویى انسانها را «تقویت» کنند.
عنصر اساسى و درونى شکوفایى، ایمان به خداى واحد بوده است، عنصر دوم شکوفایى، ایمان به نظم واحد جهان بوده است. عنصر سوم شکوفایى، ایمان به امت واحد در تاریخ بوده است و عنصر چهارم شکوفایى، ایمان به قانون واحد به شمار مىرفته است. توجه شود که خداى واحد، نظم واحد، امت واحد و قانون واحد همه در طول هم و در یک راستا مىباشند و هیچ تعارضى با هم ندارند هر کدامشان علمآفرین هستند.
ارکان شناخت، مقدم بر پروسه شناخت است و سه مولفه دارد: رکن اول، به جهان خارج ایمان داریم و این مطلب «باورکردنى» است و نمىتوان به هیچ وجه جهان خارج را اثبات کرد؛ رکن دوم، واقعیت جهان خارج قابل شناخت است و قوانین آن را باید کشف کرد. رکن سوم، همان ایمان به نظم واحد کل جهان است.
پس از ایمان به خداى واحد و نظم واحد، ایمان به امت واحد است. مرحوم طالقانى مىفرماید: «اصلىترین حکم در قرآن ـ یعنى حکم اولیه ـ همین رشد و گسترش امت واحد است». امت واحد به عنوان یک دانش اولیه مطرح بوده است، این در حالى است که هنوز علماى ما نمىتوانند جایگاه احزاب را در قرآن توجیه کنند و صرفا به یک آیه استناد مىکنند که احزاب هم در قرآن هست. ولى وقتى شما به رشد و گسترش امت واحد ایمان داشته باشید از گروه شروع و به سازمان مىرسد بعد هم به یک حزب، آنگاه به حاکمیت سرتاسرى و در آخر به یک وفاق جهانى منتهى مىشود. این آموزه قرآنى اصولاً دانش تشکل و سازماندهى را از بدیهیات مىداند. ولى امروزه ما متأسفانه در تلاش هستیم که ثابت کنیم آیا تشکل در اسلام هست یا نه؟ آیا احزاب در اسلام معنا دارد یا ندارد؟ ما آیات زیادى داریم که واژه «کیف» [چگونه] در آنها بهکار رفته است. مثلاً «أفَلا یَنْظُرُونَ إلَى اْلإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ»(1)] آیا نظرى دقیق نمىافکنند به شتر که چگونه خلق شده است [«کیف» در اینجا مکانیزم را نشان مىدهد. وقتى ما بخواهیم علم را تعریف کنیم مىبینیم که علم بر سر مکانیزمها و چگونگىها بحث مىکند درحالىکه فلسفه از چرایىها صحبت مىکند و ادعاى مکانیزم ندارد. علماى ما از این آیه به اثبات خدا مىرسند و مىگویند: «از این پدیده خدا را درمىیابیم که شتر را ببینید چه نظمى دارد، پس خدا هست.»
اگر مابه ازاى «کیف» دستور حرکت آفرین خداوند را در نظر مىگرفتیم، باید علم بیولوژى، آناتومى و جانورشناسى را کشف مىکردیم، اگر این رهنمودها راهنماى ما بود باید پیشتاز مىشدیم. در آیه بعدى مىفرماید: «وَ إلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ»(2) [آیا نگاه نمىکنند به کوهها که چگونه بلند مرتبه شدند [اگر ما بر اساس این رهنمود قرآنى کوهها را شناسایى مىکردیم و این که چگونه سر به افلاک کشیدهاند، دانش زمینشناسى بر ما روشن مىشد. در آیه بعدى به مسطح بودن زمین توجه مىدهد و مىفرماید: «وَ إلَى اْلأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ»(3) [آیا به زمین نگاه نمىکنند که چگونه گسترده شده است] این پرسشها بىتردید پاسخ دارد. خدا
______________________________
1. الغاشیه، 88: 17.
2. همان، 88: 19.
3. همان، 88، 20.
______________________________
مىپرسد و ما باید پاسخ آن را بیابیم، اینها همه، علم آفرین است. اگرچه این متدلوژى بهطور شفاف و صریح در قرآن وجود دارد اما به دلیل بینشهاى بازدارنده جارى، از این نگرش محروم شدیم و توان و وقت خود را صرف اثبات خدا کردیم و رسالت دین دار کردن مردم، با این فرض که مردم، بىدین و بىخدا و در خسران محض به سر مىبرند. این ادعا که ما حق مطلقیم و مىخواهیم بقیه را دین دار کنیم و هدایت نماییم ما را از کشف حقیقت بازداشته است.
آقاى نیکسون در کتاب لحظه را دریاب، که به فارسى هم ترجمه شده است، بخشى دارد به نام «دنیاى اسلام». ایشان مىنویسد «این واقعیت را باید پذیرفت که رنسانس در واقع چیزى جز سرازیر شدن علوم اسلامى به غرب نبود». به نظر من آن چه باعث رنسانس شد، متدلوژى قرآن بود، چرا که قرآن همیشه ما را به صحنه واقعیت پرتاب مىکند. رنسانس صرفا دانایى نبود، بلکه یک متد و روش برخورد بود. متدى که مىگوید ما باید از قیاس خارج شویم و از این که قوانین طبیعت را اسیر ذهن کنیم، بیرون بیاییم.
من معتقدم که به جاى گفته نیکسون که «محصولات علم به غرب سرازیر شد» باید گفت که متدلوژى و گوهر گرانبهاى قرآن بود که به بشر نیازمند و کنجکاو معرفت طلب مغرب زمین پیوند خورد و آن کشفیات به وجود آمد.
نشانه دیگرى که قرآن به ما مىدهد و به علم آفرینى کمک مىکند این است که جهان غرب ـ اگر از یونان شروع کنیم ـ به دوگانگى فلسفى ماده و معنا معتقدند و مىگویند که کار عملى پست و کار فکرى ارجمند است. مدینه فاضله افلاطون نیز بر اساس جدایى ماده و معنا به وجود آمد و به این ترتیب طبقات را تأیید کرد.
قرآن مىگوید که ماده «شى» است. ناشى از شاء (اراده خدا) است پس تقدس دارد. ماده «اسم اللّه» است و اسم خدا مقدس است. در سوره آل عمران آمده که «إنَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ َلآیاتٍ ِلأُولى اْلأَلْبابِ»(1) بعضى از روشنفکران مسلمان از این آیه نتیجه گرفتهاند که قیاس غلط است و استقار درست است. این همه فنومن و پدیده هست و این همه پدیدهها یعنى استقرا! درحالىکه در این آیه قرآن به پدیدهها اصالت نمىدهد، بلکه مىگوید این آسمان و زمین همه آیه هستند. متدلوژى قرآن «آیه» بودن پدیدههاست اما پدیده از خودش استقلالى ندارد و آنرا در ارتباط با خدا باید دید این نظام آیه گراست، این اساس
______________________________
1. آلعمران، 3: 190.
______________________________
متدلوژى قرآن است. آیه یعنى اسم اللّه، شى عین ربط خدا و وقتى شى پست منحط و غیرقابل نزدیک شدن، به اسم اللّه تبدیل شود، ارزش مطالعه و تحقیق مىیابد.
دانشمندان حوزه قبول دارند اثبات خدا کار ذهن است، بنابراین، خدایى که اثبات مىکنیم اسیر ذهن مىشود. از یک طرف بهطور فطرى، ما خداجو هستیم و از سوى دیگر خدا را در ذهن خود اسیر کردهایم. نتیجه این معادله، «خودخدابینى» خواهد بود. وقتى خود خدابین شدیم، خود را مطلق مىیابیم. وقتى خودمان را مطلق کردیم ادعا مىکنیم که این است و جز این نیست. شکنجه، حذف و خشونت به لحاظ معرفتى ناشى از همین دیدگاه بوده است. به لحاظ معرفتى حتى یک آدم صادق وقتى خدا را اثبات مىکند خود خدابین مىشود و در نهایت شکنجهگر مىگردد، آن هم از طریق دین.
یک نشانه و سیگنال دیگر، به نظر من این است که قرآن «دنیا» را در دو مؤلفه معرفى مىکند: «نزدیک بینى» و «ظاهربینى». منافع نزدیک ما یکى از دو مؤلفه دنیاست. در برابر این دو مؤلفه دنیا، «آینده نگرى» و «ژرفاندیشى» دو مؤلفه آخرت محسوب مىشوند. البته وقتى قرآن مىگوید: «وَ اْلآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أبْقى»(1) نمىخواهد دینا را رد بکند، بلکه منافع نزدیک و ظاهرى دنیا هم در حد خودش اعتبار دارد. شى هم ظاهر دارد و هم باطن. خداوند هیچ وقت ظاهر را رد نمىکند، ولى اصالت را به باطن مىدهد. اصالت دادن به آخرت هم به معناى نفى دنیا نیست. همین متدلوژى در قرآن، ما را از سطح به عمق و از ظاهر به باطن مىبرد. قرآن مىگوید: «یَعْلَمُونَ ظاهِرًا مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ اْلآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ»(2) مردم ظاهرى، از حیات دنیا را مىبینند و سطحش را مىنگرند و از باطن آن غفلت مىورزند. این همان مزیت نسبى قرآن بر مکاتب دیگر است. هیچ مکتبى در دنیا ـ تا آن جا که من مطالعه کردهام ـ به شما مجوز نمىدهد که از ظاهر به باطن و از سطح به عمق بروید. فلاسفه غرب از تصور شروع مىکنند تا به تصدیق برسند و اصالت تصور هم نمادى از ظاهربینى در اشیا است و مجوزى براى عمقاندیشى و ژرف نگرى ندارند.
مؤلفه دیگر آخرت، آینده نگرى است. امروزه روند علم به گونهاى است که از متدلوژى و نگرش ارسطویى جدا شده و به دو عنصر توجه دارد؛ یکى آینده نگرى و دیگرى ژرفاندیشى. این دو عنصر آینده و ژرفا در علم کلاسیک وجود ندارند. مثلاً بیشتر دانشمندان معتقدند که منطق ارسطو دانش بنیادین علوم و کلیه فلسفههاست. در جامعه خود
______________________________
1. اعلى، 87: 17.
2. روم، 30: 7.
______________________________
ما هم ـ غیر از حوزوىها ـ و برخى روشنفکران مسلمان هم همین اعتقاد را دارند. ادعاى منطق ارسطو این است که من بر اساس حس و ظاهر اشیا آنها را طبقه بندى مىکنم. یعنى آنچه که تا به حال به حس درآمده، طبقه بندى مىکند، مثل طبقه بندى جانوران.
شیخ شهاب الدین سهروردى معتقد است که منطق ارسطو یک منطق عقلى نیست و ما را فراتر از حس نمىبرد. تنها چیزهایى را که مىبیند طبقه بندى مىکند. مثلاً مىگوید اسب حیوانى است شیهه کش. اما در این میان، منطق ارسطو سه ادعا ندارد.
نخست آن که مىگوید: من نه راجع به آینده مىتوانم قضاوت کنم و نه به عمق اشیا مىتوانم برسم، من منطق صورى هستم. آینده در علم کلاسیک، نا کجا آباد به شمار مىآید که نیامده است و ما نمىتوانیم فردایى را که نیامده در علم و محاسبات خود بیاوریم. ادعاى سومى هم که ندارد این است که به مصادیق کارى ندارد، کارش حکم دادن است. این حکم که دزدى بد است، نه این که دزد کیست. اینکه انگلیس دزد بزرگ است، باید خلع ید شود در حوزه معرفت او نمىگنجد.
یکى از برکات رنسانس این بود که استقرا جایگزین قیاس کرد. کلیسا که با منطق ارسطو و قیاس عجین بود، واکنش نشان داد و گفت استقرا مراحلى دارد. ابتدا باید دو شى را مساوى و دو تجربه را یکسان بگیریم. دو تجربه مساوى یعنى دو شى مساوى به معناى قیاس مساوات. به این ترتیب کلیسا به نهضت رنسانس ضد حمله زد و گفت شما که استقرار را اصل مىگیرید، در پسِ هر استقرایى یک قیاس خفیه نهفته است.
امروزه بسیارى از علما مطرح مىکنند که قیاس زیربناى استقرا است. حتى آیت اللّه جوادى آملى در یکى از سالگردهاى شهید مطهرى در دانشگاه تهران سخنى بدین مضمون گفت که از آن جا که قیاس مادر استقرا است بنابراین، در سیر وحدت حوزه و دانشگاه این حوزه است که باید رهبرى دانشگاه را به دست بگیرد. ایشان در امر متدلوژى، حوزه را نماد قیاس و دانشگاه را نماد استقرا تلقى کردند. اما به نظر من و با الهام از آموزههاى دینى و روند علم آن چه زیربناى استقرا است قیاس نیست، بلکه ایمان به نظم واحد است.
براى اینکه به دام قیاس ارسطویى نیفتیم، مىتوانیم ادعا کنیم که زیربناى استقرا ایمان به نظم واحد است؛ زیرا قیاس، ما را به سکون وامى دارد. اگر اساس قیاس را قیاس مساوات بگیریم که مثلاً الف با ب مساوى است، ب هم با جیم مساوى است پس الف و جیم مساوى هستند. این معادله چند ایراد و نقد دارد. اول این که ما نه در قرآن و نه در فلسه ملاصدرا به هیچ وجه دو شى مساوى نداریم. حتى به نظر مرحوم امام، در مقدمه تفسیر سوره حمد، بسم اللّهها هم در قرآن مساوى نیستند. دوم آن که اگر دو شىء مساوى داشته باشیم، اصلاً تکاملى نخواهیم داشت. چون اگر دو شى مساوى باشند، با شى سوم نیز مساوى خواهند بود.
گرچه امروزه روند علم از نگرش ارسطویى و طبقه بندى اشیا فاصله گرفته، به فضا مىنگرد و برنامهریزى مىکند و آیندهنگرى دارد ولى این آینده هنوز هم در ناکجاآباد است. اینجاست که دین مىتواند بستر عینى و خوبى براى علم باشد و این آینده نگرى را عینیت بخشد و تأمین کند.
اشاره
1. انتقاد آقاى میثمى از روش کار روشنفکران دینى، انتقادى درست و وارد است. تلاش براى نشان دادن هماهنگى قران با نظریههاى علمى، برخوردى انفعالى با مقولهاى مهم و حیاتى است. قرآن در همه عرصههاى حیات بشر پیشتاز است. بنابراین، باید در عرصه تولید علم نیز پیشتاز باشد و برداشت ما از قرآن باید به گونهاى باشد که این پیشتازى را اثبات کند. اگر قرار است که بحث جنبش نرمافزارى و نهضت تولید علم در جایى شکل گیرد، به نظر مىرسد حوزه علمیه مىتواند نقطه عزمیت خوبى باشد، گو این که هیچ انحصارى وجود ندارد و نمىتواند وجود داشته باشد. اما همین که طلایه دار چنین نهضتى و آغاز گر بیدارى در این زمینه رهبر معظم انقلاب و جمعى از دانش آموختگان حوزوى هستند، نشان دهنده تأثیرگذارى بینش دینى و قرآنى بر تولید علم و ضرورت آن است. بنابراین، اصل سخن آقاى میثمى، درست و قابل تقدیر است و مىتواند به عنوان تلنگرى بر اندیشه اهل فکر و دین به شمار آید.
2. این اشاره آقاى میثمى که گویا در میان اندیشمندان ما اصلىترین جهاد، اثبات وجود خدا بوده است، اشاره درست است اما نمىتوان آنرا ریشه عقب افتادگى ما به حساب آورد. اینگونه برخورد با مسائل، سادهسازى افراطى آن است که ما را از تحلیل درست واقعیتها به دور مىافکند و به بیراهه مىکشاند. عوامل فکرى، اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى زیادى در کار بودهاند که موجب عقبماندگى ما شدهاند و ریشه همه را نمىتوان به توجه به یک بحث مرتبط ساخت.
توجه به یک بحث، تنها یکى از عوامل فکرى است. در کنار آن مىتوان به عوامل فکرى دیگر همچون تصور نادرست از رابطه دنیا و آخرت، تصور نادرست از رابطه تلاش و برنامهریزى با تقدیر و مشیت الاهى، و...اشاره کرد. اگر کسى گمان کند که آبادانى دنیا با آخرتگرایى در تنافى است و دیندار هم باشد آنگاه براى پیشرفت امور دنیا تلاش نمىکند. اگر کسى گمان کند بنده خوب خدا کسى است که به گونهاى تسلیم تقدیر الاهى باشد و براى زندگى فردى و جمعى خودش برنامهریزى و تدبیر نداشته باشد به وضوح از کاروان حرکت براى تغییر جهان باز مىماند. حال اگر این تصور نادرست رخت بربندد و فرد مؤمن بداند که تلاش و برنامهریزى و حرکت خود اوست که در ساخت تقدیر نقش دارد و مشیت الاهى بر این قرار گرفته که مقدرات افراد، هر چند نه صددرصد، تا اندازهاى مرهون تلاش خود آنها باشد پس او در فکر پیشرفت و بهسازى جهان و تقدیر خود و جامعهاش خواهد بود.
آن چه ذکر شد، تنها نمونهاى از عوامل فکرى رکود بود. عوامل سیاسى، اقتصادى و فرهنگى دیگر نیز درکار هستند، که ذکر تکتک آنها بحث را به درازا مىکشاند. تنها خواستیم نمونهاى ذکر کنیم که نشان دهد عامل عقب ماندگى منحصر در آن چه آقاى میثمى گفتند نیست و عوامل زیاد دیگرى در کار است.
اما بحث اثبات وجود خدا نیز، هر چند نه به عنوان بزرگترین جهاد فکرى اما به عنوان یک دفاعیه در برابر دیدگاههاى الحادى و فلسفههاى مادى که در دورهاى از تاریخ فکرى ما وارد حوزه روشنفکرى شدند، ضرورت طرح داشته است. در صورتى که به این ادله پرداخته نشود، ادله مخالف موجب پیداش باورهایى الحادى در میان مؤمنان خواهد شد. بنابراین، ادله اثبات وجود خدا، نه براى مؤمنان بلکه براى مخالفان و دفاع از عقاید مؤمنان لازم است البته به اندازه خودش؛ یعنى نباید همه چیز را در آن خلاصه کرد و بیشترین همت اندیشمندان نباید مصروف اثبات وجود خدا شود.
در سخنان آقاى میثمى مطالبى وجود دارد که نه جنبه علمى دارد و نه با ادبیات مناسبى عرضه شده است. از جمله این ادعا؛ کسانى که ادله اثبات وجود خدا را مىآورند مردم را بىدین فرض کردهاند و به دنبال آن، ادعا کردهاند که خودشان حق مطلق هستند و حق دارند دیگران را برده خود سازند. این نسبتهاى ناروا، نه پشتوانه تاریخى دارد و نه با ادبیات علمى بیان شده است. هیچ ملازمهاى میان آوردن دلیل براى وجود خدا و بىدین فرض کردن مردم وجود ندارد و چنان که ذکر شد، آوردن دلیل براى وجود خدا یک راهبرد حفاظتى در برابر حملات ملحدان است و نیز هیچ ملازمهاى میان آن و حق مطلق فرض کردن خود وجود ندارد. برده دانستن مردم نیز بیشتر به فکاهه شباهت دارد تا سخنى از روى اندیشه. معلوم مىشود که آقاى میثمى هنوز در حال و هواى شعارهاى عوام فریبانه سالهاى دهه پنجاه که از سوى سازمان مجاهدین خلق (که بعدها به منافقین تبدیل شد) طرح مىشد، قرار دارند.
3. عناصر اساسى شکوفایى که آقاى میثمى از قرآن برگرفتهاند، عناصرى تأثیرگذار و با اهمیت هستند. خداى واحد، نظم واحد، امت واحد و قانون واحد مىتوانند در کشاندن انسان به سوى پیشرفت، سازماندهى و استخراج نظم حاکم برجهان و فهم قوانین جهان مؤثر باشند اما همه کارى که قرآن مىکند، این نیست. در درجه اول و پیش از این امور، انسان براى حرکت و ایجاد تغییر و تلاش و کار، نیاز به انگیزه دارد. انگیزهاى پایدار و قوى تا در برابر ناملایمات قدرت ایستادگى و تحمل سختىها را داشته باشد و رنج تحقیق و تغییر را بر خود هموار سازد. این انگیزه در پرتو معنا داشتن زندگى و ارزشمندى آن پدید مىآید و معنادارى زندگى نیز جز در سایه دین به دست نمىآید. آن چه همه رنجها و مرارتهاى زندگى دنیا را تحملپذیر مىگرداند، ارزشمندى غایتى است که براى آن به حرکت درمىآییم. کنار گذاردن غایت به همان اندازه، رکودآور است که عوامل دیگر بلکه باید گفت اصل و اساس حرکت، غایت است. بنابراین، نباید مانند آقاى میثمى و دیگر شیفتگان علم تجربى، علم مخالفت با فلسفه و مابعدالطبیعه را برداشت. قرآن، همان گونه که مبادى لازم حرکت علمى را ارائه مىدهد، مبادى اندیشه فلسفى را نیز عرضه مىدارد و هر کدام را در جاى خود لازم مىداند. نه مىتوان «چرایى» را فداى «چگونگى» کرد و نه برعکس، هر یک در جاى خود لازم است. از آن جا که نادیده گرفتن تجربه و پرسش چگونگى تحول در جهان نادرست است پشت کردن به فلسفه و پرسش از چرایى آن نیز نادرست است. هر یک از فیلسوفان و دانشمندان تجربى باید کار خود را انجام دهند، مشکل ما این نیست که فیلسوفان کار خویش را انجام دادهاند، بلکه این است که دانشمندان تجربى کار خود را به درستى انجام ندادهاند.
4. به همین ترتیب نباید به بهاى تقویت استقرا، قیاس را سرکوب کرد. مخالفت با قیاس به مراتب خطرناکتر از مخالفت با استقراست؛ زیرا قیاس در همه جا، در فلسفه، در زندگى روزمره، در ریاضیات، در علم تجربى و همه علوم جارى است و این سخن به معناى آن نیست که استقرا به قیاس باز مىگردد، برخى اندیشمندان تلاش کردهاند که استقرا را به قیاس برگردانند اینجانب با این عمل مخالف هستم؛ زیرا استقرا بهطور کلى نوع دیگرى از استدلال است که نتیجه خود را به شکل احتمالاتى به اثبات مىرساند در حالىکه قیاس نتیجه خود را به شکل قطعى اثبات مىکند، در استقرا فرضیه بافى وجود دارد ولى در قیاس جایى براى فرضیه بافى نیست. تفاوتهاى دیگرى نیز وجود دارد که در اینجا جاى تفصیل نیست.
در هر حال، نباید براى بها دادن به استقرا، بهاى قیاس را نادیده گرفت. اندیشه بشرى به هر دو نیاز دارد و براى پیشرفت باید هر دو را بهکار گرفت. تقسیمبندى حوزه و دانشگاه بر اساس روش علوم نیز تقسیمبندى نادرست و ناکارآمدى است و نباید خود را به اینگونه امور مشغول کرد.
قرآن کتاب بهینهاى است علم آفرین، که متدلوژى و روش شناخت خاصى معرفى مىکند و این خود بانى و باعث آفرینش علوم مىشود. در میان روشنفکران دینى و سکولار، یک نوع خودکم بینى در مقابل علم وجود دارد. جریان «روشنفکرى دینى» یا به عبارتى «نواندیشى دینى» بر این باور است که علم و دین با هم سازگارند؛ همان کارى که مهندس بازرگان و دیگر نواندیشان مانند اقبال و پروفسور عبدالسلام کردهاند. این گزارهها ما را قانع نمىکنند، به این معنا که علم قوانینى کشف کند و ما بعد از سالها بگوییم که این در قرآن هم وجود داشته است. به فرض که وجود داشته ولى در این صورت ما باید تابع علم باشیم. اگر علم پیشتاز است و چیزهایى کشف مىکند، این پرسش پیش مىآید که وجود قرآن چه ضرورتى دارد.
این نقدى است که بر این گزارهها وارد مىشود. سازگارى علم و دین چه مشکلى را حل مىکند. پیشتازى دین کجا رفته. قرآن چه مزیتى نسبت به علم دارد. مزیت قرآن این است که اصولاً علم آفرین است و این مطلب را هم در تاریخ و هم در متدلوژى نشان خواهیم داد. در وجه اول، اگر به تاریخ نگاه کنیم و زندگى انبیا و امامان را بررسى نماییم ـ که اینها حاملان قرآن و پیام آوران دین بودند ـ و تاریخ علم و صنعت را هم از نظر بگذرانیم، مىبینیم که انبیا در زمان خودشان اولاً، انسانهاى صالح و پیشتازى بودهاند و ثانیا، در زمینه علمى و صنعتى هم یک حرکت پیشتازانه داشتهاند. مثلاً در زمان نوح، نخستین کشتى بزرگ تاریخ ساخته مىشود. چنانچه در تاریخ و متن قرآن آمده همه او را مسخره مىکردند، میخ نیز در زمان نوح ساخته مىشود و در زمان داوود سلیمان علیهالسلام ذوب فلزات و ساختن زره یک نوآورى بوده است. انبیا به لحاظ علمى هم پیشتاز بودهاند.
شخصیتى مثل خلیل ملکى که از جامعه سوسیالیستهاى نیروى سوم بود، در دیباچه کتاب «نقش شخصیتها در تاریخ» نوشته پلخانوف که خود آنرا ترجمه کرده است، شگفت زده مانده و مىنویسد: «من نمىدانم در زمان پیامبر که مسلمانان به سرنوشت معتقد بودهاند و اراده خدا را بر زندگى خودشان حاکم مىدانستهاند، چرا تمدن آنها تا این اندازه و در تمام وجوه شکوفا شد».
در ابتدا یادآورى این نکته ضرورى مىنماید که در صدر اسلام به هیچ وجه خدا را اثبات نمىکردند؛ به نظر من ریشه عقب افتادگى ما این است که اصلىترین جهاد را اثبات خدا مىدانیم و مىخواهیم به مردم خدا بدهیم تا از این طریق آنها را زیر سلطه خود بگیریم و بردگان تشکیلات خود نماییم. درحالىکه انبیا آمدند تا این ویژگى پایدار انسان، یعنى خداجویى انسانها را «تقویت» کنند.
عنصر اساسى و درونى شکوفایى، ایمان به خداى واحد بوده است، عنصر دوم شکوفایى، ایمان به نظم واحد جهان بوده است. عنصر سوم شکوفایى، ایمان به امت واحد در تاریخ بوده است و عنصر چهارم شکوفایى، ایمان به قانون واحد به شمار مىرفته است. توجه شود که خداى واحد، نظم واحد، امت واحد و قانون واحد همه در طول هم و در یک راستا مىباشند و هیچ تعارضى با هم ندارند هر کدامشان علمآفرین هستند.
ارکان شناخت، مقدم بر پروسه شناخت است و سه مولفه دارد: رکن اول، به جهان خارج ایمان داریم و این مطلب «باورکردنى» است و نمىتوان به هیچ وجه جهان خارج را اثبات کرد؛ رکن دوم، واقعیت جهان خارج قابل شناخت است و قوانین آن را باید کشف کرد. رکن سوم، همان ایمان به نظم واحد کل جهان است.
پس از ایمان به خداى واحد و نظم واحد، ایمان به امت واحد است. مرحوم طالقانى مىفرماید: «اصلىترین حکم در قرآن ـ یعنى حکم اولیه ـ همین رشد و گسترش امت واحد است». امت واحد به عنوان یک دانش اولیه مطرح بوده است، این در حالى است که هنوز علماى ما نمىتوانند جایگاه احزاب را در قرآن توجیه کنند و صرفا به یک آیه استناد مىکنند که احزاب هم در قرآن هست. ولى وقتى شما به رشد و گسترش امت واحد ایمان داشته باشید از گروه شروع و به سازمان مىرسد بعد هم به یک حزب، آنگاه به حاکمیت سرتاسرى و در آخر به یک وفاق جهانى منتهى مىشود. این آموزه قرآنى اصولاً دانش تشکل و سازماندهى را از بدیهیات مىداند. ولى امروزه ما متأسفانه در تلاش هستیم که ثابت کنیم آیا تشکل در اسلام هست یا نه؟ آیا احزاب در اسلام معنا دارد یا ندارد؟ ما آیات زیادى داریم که واژه «کیف» [چگونه] در آنها بهکار رفته است. مثلاً «أفَلا یَنْظُرُونَ إلَى اْلإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ»(1)] آیا نظرى دقیق نمىافکنند به شتر که چگونه خلق شده است [«کیف» در اینجا مکانیزم را نشان مىدهد. وقتى ما بخواهیم علم را تعریف کنیم مىبینیم که علم بر سر مکانیزمها و چگونگىها بحث مىکند درحالىکه فلسفه از چرایىها صحبت مىکند و ادعاى مکانیزم ندارد. علماى ما از این آیه به اثبات خدا مىرسند و مىگویند: «از این پدیده خدا را درمىیابیم که شتر را ببینید چه نظمى دارد، پس خدا هست.»
اگر مابه ازاى «کیف» دستور حرکت آفرین خداوند را در نظر مىگرفتیم، باید علم بیولوژى، آناتومى و جانورشناسى را کشف مىکردیم، اگر این رهنمودها راهنماى ما بود باید پیشتاز مىشدیم. در آیه بعدى مىفرماید: «وَ إلَى الْجِبالِ کَیْفَ نُصِبَتْ»(2) [آیا نگاه نمىکنند به کوهها که چگونه بلند مرتبه شدند [اگر ما بر اساس این رهنمود قرآنى کوهها را شناسایى مىکردیم و این که چگونه سر به افلاک کشیدهاند، دانش زمینشناسى بر ما روشن مىشد. در آیه بعدى به مسطح بودن زمین توجه مىدهد و مىفرماید: «وَ إلَى اْلأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ»(3) [آیا به زمین نگاه نمىکنند که چگونه گسترده شده است] این پرسشها بىتردید پاسخ دارد. خدا
______________________________
1. الغاشیه، 88: 17.
2. همان، 88: 19.
3. همان، 88، 20.
______________________________
مىپرسد و ما باید پاسخ آن را بیابیم، اینها همه، علم آفرین است. اگرچه این متدلوژى بهطور شفاف و صریح در قرآن وجود دارد اما به دلیل بینشهاى بازدارنده جارى، از این نگرش محروم شدیم و توان و وقت خود را صرف اثبات خدا کردیم و رسالت دین دار کردن مردم، با این فرض که مردم، بىدین و بىخدا و در خسران محض به سر مىبرند. این ادعا که ما حق مطلقیم و مىخواهیم بقیه را دین دار کنیم و هدایت نماییم ما را از کشف حقیقت بازداشته است.
آقاى نیکسون در کتاب لحظه را دریاب، که به فارسى هم ترجمه شده است، بخشى دارد به نام «دنیاى اسلام». ایشان مىنویسد «این واقعیت را باید پذیرفت که رنسانس در واقع چیزى جز سرازیر شدن علوم اسلامى به غرب نبود». به نظر من آن چه باعث رنسانس شد، متدلوژى قرآن بود، چرا که قرآن همیشه ما را به صحنه واقعیت پرتاب مىکند. رنسانس صرفا دانایى نبود، بلکه یک متد و روش برخورد بود. متدى که مىگوید ما باید از قیاس خارج شویم و از این که قوانین طبیعت را اسیر ذهن کنیم، بیرون بیاییم.
من معتقدم که به جاى گفته نیکسون که «محصولات علم به غرب سرازیر شد» باید گفت که متدلوژى و گوهر گرانبهاى قرآن بود که به بشر نیازمند و کنجکاو معرفت طلب مغرب زمین پیوند خورد و آن کشفیات به وجود آمد.
نشانه دیگرى که قرآن به ما مىدهد و به علم آفرینى کمک مىکند این است که جهان غرب ـ اگر از یونان شروع کنیم ـ به دوگانگى فلسفى ماده و معنا معتقدند و مىگویند که کار عملى پست و کار فکرى ارجمند است. مدینه فاضله افلاطون نیز بر اساس جدایى ماده و معنا به وجود آمد و به این ترتیب طبقات را تأیید کرد.
قرآن مىگوید که ماده «شى» است. ناشى از شاء (اراده خدا) است پس تقدس دارد. ماده «اسم اللّه» است و اسم خدا مقدس است. در سوره آل عمران آمده که «إنَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ َلآیاتٍ ِلأُولى اْلأَلْبابِ»(1) بعضى از روشنفکران مسلمان از این آیه نتیجه گرفتهاند که قیاس غلط است و استقار درست است. این همه فنومن و پدیده هست و این همه پدیدهها یعنى استقرا! درحالىکه در این آیه قرآن به پدیدهها اصالت نمىدهد، بلکه مىگوید این آسمان و زمین همه آیه هستند. متدلوژى قرآن «آیه» بودن پدیدههاست اما پدیده از خودش استقلالى ندارد و آنرا در ارتباط با خدا باید دید این نظام آیه گراست، این اساس
______________________________
1. آلعمران، 3: 190.
______________________________
متدلوژى قرآن است. آیه یعنى اسم اللّه، شى عین ربط خدا و وقتى شى پست منحط و غیرقابل نزدیک شدن، به اسم اللّه تبدیل شود، ارزش مطالعه و تحقیق مىیابد.
دانشمندان حوزه قبول دارند اثبات خدا کار ذهن است، بنابراین، خدایى که اثبات مىکنیم اسیر ذهن مىشود. از یک طرف بهطور فطرى، ما خداجو هستیم و از سوى دیگر خدا را در ذهن خود اسیر کردهایم. نتیجه این معادله، «خودخدابینى» خواهد بود. وقتى خود خدابین شدیم، خود را مطلق مىیابیم. وقتى خودمان را مطلق کردیم ادعا مىکنیم که این است و جز این نیست. شکنجه، حذف و خشونت به لحاظ معرفتى ناشى از همین دیدگاه بوده است. به لحاظ معرفتى حتى یک آدم صادق وقتى خدا را اثبات مىکند خود خدابین مىشود و در نهایت شکنجهگر مىگردد، آن هم از طریق دین.
یک نشانه و سیگنال دیگر، به نظر من این است که قرآن «دنیا» را در دو مؤلفه معرفى مىکند: «نزدیک بینى» و «ظاهربینى». منافع نزدیک ما یکى از دو مؤلفه دنیاست. در برابر این دو مؤلفه دنیا، «آینده نگرى» و «ژرفاندیشى» دو مؤلفه آخرت محسوب مىشوند. البته وقتى قرآن مىگوید: «وَ اْلآخِرَةُ خَیْرٌ وَ أبْقى»(1) نمىخواهد دینا را رد بکند، بلکه منافع نزدیک و ظاهرى دنیا هم در حد خودش اعتبار دارد. شى هم ظاهر دارد و هم باطن. خداوند هیچ وقت ظاهر را رد نمىکند، ولى اصالت را به باطن مىدهد. اصالت دادن به آخرت هم به معناى نفى دنیا نیست. همین متدلوژى در قرآن، ما را از سطح به عمق و از ظاهر به باطن مىبرد. قرآن مىگوید: «یَعْلَمُونَ ظاهِرًا مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ اْلآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ»(2) مردم ظاهرى، از حیات دنیا را مىبینند و سطحش را مىنگرند و از باطن آن غفلت مىورزند. این همان مزیت نسبى قرآن بر مکاتب دیگر است. هیچ مکتبى در دنیا ـ تا آن جا که من مطالعه کردهام ـ به شما مجوز نمىدهد که از ظاهر به باطن و از سطح به عمق بروید. فلاسفه غرب از تصور شروع مىکنند تا به تصدیق برسند و اصالت تصور هم نمادى از ظاهربینى در اشیا است و مجوزى براى عمقاندیشى و ژرف نگرى ندارند.
مؤلفه دیگر آخرت، آینده نگرى است. امروزه روند علم به گونهاى است که از متدلوژى و نگرش ارسطویى جدا شده و به دو عنصر توجه دارد؛ یکى آینده نگرى و دیگرى ژرفاندیشى. این دو عنصر آینده و ژرفا در علم کلاسیک وجود ندارند. مثلاً بیشتر دانشمندان معتقدند که منطق ارسطو دانش بنیادین علوم و کلیه فلسفههاست. در جامعه خود
______________________________
1. اعلى، 87: 17.
2. روم، 30: 7.
______________________________
ما هم ـ غیر از حوزوىها ـ و برخى روشنفکران مسلمان هم همین اعتقاد را دارند. ادعاى منطق ارسطو این است که من بر اساس حس و ظاهر اشیا آنها را طبقه بندى مىکنم. یعنى آنچه که تا به حال به حس درآمده، طبقه بندى مىکند، مثل طبقه بندى جانوران.
شیخ شهاب الدین سهروردى معتقد است که منطق ارسطو یک منطق عقلى نیست و ما را فراتر از حس نمىبرد. تنها چیزهایى را که مىبیند طبقه بندى مىکند. مثلاً مىگوید اسب حیوانى است شیهه کش. اما در این میان، منطق ارسطو سه ادعا ندارد.
نخست آن که مىگوید: من نه راجع به آینده مىتوانم قضاوت کنم و نه به عمق اشیا مىتوانم برسم، من منطق صورى هستم. آینده در علم کلاسیک، نا کجا آباد به شمار مىآید که نیامده است و ما نمىتوانیم فردایى را که نیامده در علم و محاسبات خود بیاوریم. ادعاى سومى هم که ندارد این است که به مصادیق کارى ندارد، کارش حکم دادن است. این حکم که دزدى بد است، نه این که دزد کیست. اینکه انگلیس دزد بزرگ است، باید خلع ید شود در حوزه معرفت او نمىگنجد.
یکى از برکات رنسانس این بود که استقرا جایگزین قیاس کرد. کلیسا که با منطق ارسطو و قیاس عجین بود، واکنش نشان داد و گفت استقرا مراحلى دارد. ابتدا باید دو شى را مساوى و دو تجربه را یکسان بگیریم. دو تجربه مساوى یعنى دو شى مساوى به معناى قیاس مساوات. به این ترتیب کلیسا به نهضت رنسانس ضد حمله زد و گفت شما که استقرار را اصل مىگیرید، در پسِ هر استقرایى یک قیاس خفیه نهفته است.
امروزه بسیارى از علما مطرح مىکنند که قیاس زیربناى استقرا است. حتى آیت اللّه جوادى آملى در یکى از سالگردهاى شهید مطهرى در دانشگاه تهران سخنى بدین مضمون گفت که از آن جا که قیاس مادر استقرا است بنابراین، در سیر وحدت حوزه و دانشگاه این حوزه است که باید رهبرى دانشگاه را به دست بگیرد. ایشان در امر متدلوژى، حوزه را نماد قیاس و دانشگاه را نماد استقرا تلقى کردند. اما به نظر من و با الهام از آموزههاى دینى و روند علم آن چه زیربناى استقرا است قیاس نیست، بلکه ایمان به نظم واحد است.
براى اینکه به دام قیاس ارسطویى نیفتیم، مىتوانیم ادعا کنیم که زیربناى استقرا ایمان به نظم واحد است؛ زیرا قیاس، ما را به سکون وامى دارد. اگر اساس قیاس را قیاس مساوات بگیریم که مثلاً الف با ب مساوى است، ب هم با جیم مساوى است پس الف و جیم مساوى هستند. این معادله چند ایراد و نقد دارد. اول این که ما نه در قرآن و نه در فلسه ملاصدرا به هیچ وجه دو شى مساوى نداریم. حتى به نظر مرحوم امام، در مقدمه تفسیر سوره حمد، بسم اللّهها هم در قرآن مساوى نیستند. دوم آن که اگر دو شىء مساوى داشته باشیم، اصلاً تکاملى نخواهیم داشت. چون اگر دو شى مساوى باشند، با شى سوم نیز مساوى خواهند بود.
گرچه امروزه روند علم از نگرش ارسطویى و طبقه بندى اشیا فاصله گرفته، به فضا مىنگرد و برنامهریزى مىکند و آیندهنگرى دارد ولى این آینده هنوز هم در ناکجاآباد است. اینجاست که دین مىتواند بستر عینى و خوبى براى علم باشد و این آینده نگرى را عینیت بخشد و تأمین کند.
اشاره
1. انتقاد آقاى میثمى از روش کار روشنفکران دینى، انتقادى درست و وارد است. تلاش براى نشان دادن هماهنگى قران با نظریههاى علمى، برخوردى انفعالى با مقولهاى مهم و حیاتى است. قرآن در همه عرصههاى حیات بشر پیشتاز است. بنابراین، باید در عرصه تولید علم نیز پیشتاز باشد و برداشت ما از قرآن باید به گونهاى باشد که این پیشتازى را اثبات کند. اگر قرار است که بحث جنبش نرمافزارى و نهضت تولید علم در جایى شکل گیرد، به نظر مىرسد حوزه علمیه مىتواند نقطه عزمیت خوبى باشد، گو این که هیچ انحصارى وجود ندارد و نمىتواند وجود داشته باشد. اما همین که طلایه دار چنین نهضتى و آغاز گر بیدارى در این زمینه رهبر معظم انقلاب و جمعى از دانش آموختگان حوزوى هستند، نشان دهنده تأثیرگذارى بینش دینى و قرآنى بر تولید علم و ضرورت آن است. بنابراین، اصل سخن آقاى میثمى، درست و قابل تقدیر است و مىتواند به عنوان تلنگرى بر اندیشه اهل فکر و دین به شمار آید.
2. این اشاره آقاى میثمى که گویا در میان اندیشمندان ما اصلىترین جهاد، اثبات وجود خدا بوده است، اشاره درست است اما نمىتوان آنرا ریشه عقب افتادگى ما به حساب آورد. اینگونه برخورد با مسائل، سادهسازى افراطى آن است که ما را از تحلیل درست واقعیتها به دور مىافکند و به بیراهه مىکشاند. عوامل فکرى، اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و سیاسى زیادى در کار بودهاند که موجب عقبماندگى ما شدهاند و ریشه همه را نمىتوان به توجه به یک بحث مرتبط ساخت.
توجه به یک بحث، تنها یکى از عوامل فکرى است. در کنار آن مىتوان به عوامل فکرى دیگر همچون تصور نادرست از رابطه دنیا و آخرت، تصور نادرست از رابطه تلاش و برنامهریزى با تقدیر و مشیت الاهى، و...اشاره کرد. اگر کسى گمان کند که آبادانى دنیا با آخرتگرایى در تنافى است و دیندار هم باشد آنگاه براى پیشرفت امور دنیا تلاش نمىکند. اگر کسى گمان کند بنده خوب خدا کسى است که به گونهاى تسلیم تقدیر الاهى باشد و براى زندگى فردى و جمعى خودش برنامهریزى و تدبیر نداشته باشد به وضوح از کاروان حرکت براى تغییر جهان باز مىماند. حال اگر این تصور نادرست رخت بربندد و فرد مؤمن بداند که تلاش و برنامهریزى و حرکت خود اوست که در ساخت تقدیر نقش دارد و مشیت الاهى بر این قرار گرفته که مقدرات افراد، هر چند نه صددرصد، تا اندازهاى مرهون تلاش خود آنها باشد پس او در فکر پیشرفت و بهسازى جهان و تقدیر خود و جامعهاش خواهد بود.
آن چه ذکر شد، تنها نمونهاى از عوامل فکرى رکود بود. عوامل سیاسى، اقتصادى و فرهنگى دیگر نیز درکار هستند، که ذکر تکتک آنها بحث را به درازا مىکشاند. تنها خواستیم نمونهاى ذکر کنیم که نشان دهد عامل عقب ماندگى منحصر در آن چه آقاى میثمى گفتند نیست و عوامل زیاد دیگرى در کار است.
اما بحث اثبات وجود خدا نیز، هر چند نه به عنوان بزرگترین جهاد فکرى اما به عنوان یک دفاعیه در برابر دیدگاههاى الحادى و فلسفههاى مادى که در دورهاى از تاریخ فکرى ما وارد حوزه روشنفکرى شدند، ضرورت طرح داشته است. در صورتى که به این ادله پرداخته نشود، ادله مخالف موجب پیداش باورهایى الحادى در میان مؤمنان خواهد شد. بنابراین، ادله اثبات وجود خدا، نه براى مؤمنان بلکه براى مخالفان و دفاع از عقاید مؤمنان لازم است البته به اندازه خودش؛ یعنى نباید همه چیز را در آن خلاصه کرد و بیشترین همت اندیشمندان نباید مصروف اثبات وجود خدا شود.
در سخنان آقاى میثمى مطالبى وجود دارد که نه جنبه علمى دارد و نه با ادبیات مناسبى عرضه شده است. از جمله این ادعا؛ کسانى که ادله اثبات وجود خدا را مىآورند مردم را بىدین فرض کردهاند و به دنبال آن، ادعا کردهاند که خودشان حق مطلق هستند و حق دارند دیگران را برده خود سازند. این نسبتهاى ناروا، نه پشتوانه تاریخى دارد و نه با ادبیات علمى بیان شده است. هیچ ملازمهاى میان آوردن دلیل براى وجود خدا و بىدین فرض کردن مردم وجود ندارد و چنان که ذکر شد، آوردن دلیل براى وجود خدا یک راهبرد حفاظتى در برابر حملات ملحدان است و نیز هیچ ملازمهاى میان آن و حق مطلق فرض کردن خود وجود ندارد. برده دانستن مردم نیز بیشتر به فکاهه شباهت دارد تا سخنى از روى اندیشه. معلوم مىشود که آقاى میثمى هنوز در حال و هواى شعارهاى عوام فریبانه سالهاى دهه پنجاه که از سوى سازمان مجاهدین خلق (که بعدها به منافقین تبدیل شد) طرح مىشد، قرار دارند.
3. عناصر اساسى شکوفایى که آقاى میثمى از قرآن برگرفتهاند، عناصرى تأثیرگذار و با اهمیت هستند. خداى واحد، نظم واحد، امت واحد و قانون واحد مىتوانند در کشاندن انسان به سوى پیشرفت، سازماندهى و استخراج نظم حاکم برجهان و فهم قوانین جهان مؤثر باشند اما همه کارى که قرآن مىکند، این نیست. در درجه اول و پیش از این امور، انسان براى حرکت و ایجاد تغییر و تلاش و کار، نیاز به انگیزه دارد. انگیزهاى پایدار و قوى تا در برابر ناملایمات قدرت ایستادگى و تحمل سختىها را داشته باشد و رنج تحقیق و تغییر را بر خود هموار سازد. این انگیزه در پرتو معنا داشتن زندگى و ارزشمندى آن پدید مىآید و معنادارى زندگى نیز جز در سایه دین به دست نمىآید. آن چه همه رنجها و مرارتهاى زندگى دنیا را تحملپذیر مىگرداند، ارزشمندى غایتى است که براى آن به حرکت درمىآییم. کنار گذاردن غایت به همان اندازه، رکودآور است که عوامل دیگر بلکه باید گفت اصل و اساس حرکت، غایت است. بنابراین، نباید مانند آقاى میثمى و دیگر شیفتگان علم تجربى، علم مخالفت با فلسفه و مابعدالطبیعه را برداشت. قرآن، همان گونه که مبادى لازم حرکت علمى را ارائه مىدهد، مبادى اندیشه فلسفى را نیز عرضه مىدارد و هر کدام را در جاى خود لازم مىداند. نه مىتوان «چرایى» را فداى «چگونگى» کرد و نه برعکس، هر یک در جاى خود لازم است. از آن جا که نادیده گرفتن تجربه و پرسش چگونگى تحول در جهان نادرست است پشت کردن به فلسفه و پرسش از چرایى آن نیز نادرست است. هر یک از فیلسوفان و دانشمندان تجربى باید کار خود را انجام دهند، مشکل ما این نیست که فیلسوفان کار خویش را انجام دادهاند، بلکه این است که دانشمندان تجربى کار خود را به درستى انجام ندادهاند.
4. به همین ترتیب نباید به بهاى تقویت استقرا، قیاس را سرکوب کرد. مخالفت با قیاس به مراتب خطرناکتر از مخالفت با استقراست؛ زیرا قیاس در همه جا، در فلسفه، در زندگى روزمره، در ریاضیات، در علم تجربى و همه علوم جارى است و این سخن به معناى آن نیست که استقرا به قیاس باز مىگردد، برخى اندیشمندان تلاش کردهاند که استقرا را به قیاس برگردانند اینجانب با این عمل مخالف هستم؛ زیرا استقرا بهطور کلى نوع دیگرى از استدلال است که نتیجه خود را به شکل احتمالاتى به اثبات مىرساند در حالىکه قیاس نتیجه خود را به شکل قطعى اثبات مىکند، در استقرا فرضیه بافى وجود دارد ولى در قیاس جایى براى فرضیه بافى نیست. تفاوتهاى دیگرى نیز وجود دارد که در اینجا جاى تفصیل نیست.
در هر حال، نباید براى بها دادن به استقرا، بهاى قیاس را نادیده گرفت. اندیشه بشرى به هر دو نیاز دارد و براى پیشرفت باید هر دو را بهکار گرفت. تقسیمبندى حوزه و دانشگاه بر اساس روش علوم نیز تقسیمبندى نادرست و ناکارآمدى است و نباید خود را به اینگونه امور مشغول کرد.