دو تلقی از حقوق کیفری، دو تلقی از دین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله با ترجیح رویکرد تجربه دینی در مواجهه با حقایق دینی در زمینه اعتقادات، چنین نتیجهگیری میشود که از آنجا که حیطه ادیان و آموزههای ایشان بر اساس تجربیات دینی پایهگذاری شده است و عقلانیت و خردورزی در آن راه ندارد، در زمینه قوانین و نیز حقوق کیفری که مبتنی بر عقلانیت است، تنها باید بر عقل تکیه کرد و از خرد انسانی برای تحدید حدود آنها بهره گرفت. نقش دین در زمینه مسائلی که به جرم و جنایت برمیگردد، تنها در مسائلی نظیر پیشگیری از وقوع جرم از طریق گسترش اعتقادات و اخلاقیات صحیح خلاصه میشود.متن
آفتاب، ش 33
ادیان بزرگ دنیا معمولاً در سه سطح ظاهر شدهاند: 1. ایمان یا تجارب دینی؛ 2. ایدهها و عقاید و 3. اعمال دینی و شعائر مذهبی. ایمان عبارت است از مجذوب شدن، منعطف شدن یا تعلقخاطر پیدا کردن به یک مرکز خطاب کننده، به گونهای که این تعلق، واپسین وابستگی آدمی را تشکیل دهد. با توجه به اوصاف مذکور در تعریف ایمان گفته شده است که ایمان، عشق آزادانه انسان به حسن معشوق یعنی خداوند است. علت ایمانورزی آدمی این است که انسان موجود محدود و تهدید شده به عدم است. چنین موجود محدودی با مجذوب خداوند شدن، خود محدودش را در مقابل خداوند از دست میدهد، تا به خود واقعی، آن خودی که باید باشد، برسد. با توجه به اینکه ایمان از جنس عشق و اعتماد و توکل به موجودی برتر، برای رفع دغدغه وجودی آدمی است، جای فهم، ادراک حسی و عاطفی و ایمان، دل آدمی است نه سر و مغز او. از آنچه که به طور مختصر در مورد ایمان و اوصاف آن گفته شد، استنباط میگردد که اولاً، ایمان از جنس عقیده نیست: مؤمنانه زیستن، شنونده زیستن است، نه انباشتن یک سلسله اصول و عقاید خشک در ذهن. ثانیا، خدای موضوع ایمان، خدایی مطلق است، نه محدود.
لازمه این امر، آزادی درونی آدمی است، آزادانه خدا را شناختن؛ یعنی آزاد شدن از همه جزمیات و عقایدی که خدا را محصور به طبقه، نژاد، ایدئولوژی و... مینماید. ثالثا، موضوع اصلی ایمان، انسانی است که خواستار الحاق به موجودی برتر است. موجودی برتر که واجد تمام اوصاف ممدوح است.
جایگاه ایمانورزی آدمی، دل اوست، نه مغز و سر و عقل او. اکنون این سؤال پیش میآید که عقل چه جایگاهی در دین دارد. جایگاه عقل در نظام اعتقادات دینی است. عقل تلاش میکند که آنچه از طریق ایمان شناخته میشود، توجیه و تبیین عقلانی نماید. اما از آنجایی که شناخت خداوند، بیش از آنکه از راه عقل استدلالی باشد، مبتنی بر شناخت قلبی و شهودی است، عقل به طور حداقلی و محدود میتواند تجارب دینی و ایمان مؤمنان را تبیین و توجیه کند، نه به طور حداکثری .
با توجه به آنچه در مورد ایمان و نظام اعتقادات دینی گفته شد، دو طرز تلقی از حقوق کیفری، ناشی از دو طرز تلقی از دین است که مطابق یک طرز تلقی، جوهر اساسی دین را ایمان و تجارب دینی شکل میبخشد و هدف نهایی و اساسی دین، انسانسازی و ایجاد رفتار خودانگیخته انسانی در اوست. بنابراین، دین در مسائل عقلانی و از جمله حقوق، تابع حکم عقلاست. به سخن دیگر، با حاکمیت این طرز تلقی از دین، از آنجایی که جایگاه ادراک و شناخت خداوند قلب و دل آدمی است، نه عقل او، عقل در امور دینی جایگاه محدودی مییابد؛ درحالیکه در امور اجتماعی و دنیوی؛ حاکمیت تام و تمام پیدا میکند. این امر استقلال کلیه امور اقتصادی، سیاسی، حقوقی و... را از دین در پی دارد.
اما مطابق طرز تلقی دیگر از دین که مطابق آن، دین با یک سلسله اعتقادات مترادف میباشد، دین به مجموعهای بدل میشود که انسانها در الزامات آن حل میشوند و خدا را به همانگونه که تبلیغ میکنند، میفهمند. دریافتی که نه خدا را به شکل اصیل نشان میدهد و نه انسان را به اصل خود رهنمون میسازد. در چنین دینی، مجموعه بر انسان حاکم است، نه ایمان. مجموعهای که هم تصویر نادرستی از خدا عرضه میکند و هم به قدری بر انسان حاکمیت دارد که او را از اصل خویش تهی میکند و به او تعصب و خشکمغزی میآموزد. حقوق کیفری در این دین، تابع الزامات آن است.
در تمدن قدیم، اخلاق ساخته دین بود و چون دین حاکمیت تام و تمام داشت، اخلاق دینی بسیار گسترده بود؛ اخلاقی دینی که کل جامعه اطاعت از آنرا لازمه حفظ نظم اجتماعی، بقا و دوام جامعه تلقی مینمود. با توجه به مقدس تلقی شدن این اخلاقیات، کوچکترین نقض آنها با مجازات روبهرو میشد. اما در تمدن جدید، بر اثر انحصار دین به انسانسازی، استقلال اخلاق از دین و پذیرش اصول عقلانی و عالیه اخلاق، اخلاقیاتی که کل جامعه آنرا برای حفظ نظم اجتماعی لازم میشمرد، محدود به ارزشهای اندکی میشود.
با توجه به شاخصههایی که در مورد حقوق دینی و تفاوت آن از حقوق غیردینی وجود دارد، باید حقوق اسلام را در ذیل حقوق عقلانی مطالعه نمود؛ بدینگونه که اگر حقوق، حاصل از اجتماع، و برای حفظ مصالح عامه باشد، پیش شرط آن توجه به مقتضیات عصر و زمان و بروز و ظهور عقلانیت عصری در قوانین است که در حقوق اسلامی موجود است؛ بدین معنا که اول، در حقوق اسلام بسیاری از امور فردی، از دایره تشابهات و اشتراکات خارج است و در حوزه امور فردی قرار دارد. دوم، اصل اجتماعی یا پیروی از مبانی اجتماعی در حقوق اسلام منجر به آن شده است که دایره تشابهات تنها برخی از اعمال را که جریحهدار کننده احساسات عموم هستند، دربرگیرند، نه کلیه امور فردی و خصوصی آنان را. سوم، مجازات در دین اسلام در موارد بسیاری قابل ساقط شدن است. این واقعیت دنیوی بودن مجازات و توجه به ملاحظات اجتماعی، در اجرای آن به خوبی نمایان است. چهارم، سیاست جزایی معقول دین اسلام مبنی بر رعایت حیثیت و آبروی افراد و عمل به مجازات به عنوان آخرین حربه (برای تأثیر بیشتر) این است که مجازات زمانی ضرورت پیدا میکند که جرم توان جریحهدار کردن احساسات عدهای از افراد را به طور بالقوه داشته باشد؛ به این معنا که در جایی واقع شده باشد که حداقل چهارم شاهد مرد عادل حضور داشته باشند. با توجه به علل بنیادی مذکور، با علم شخصی قاضی در نظام جزایی اسلام مخالفت شده است.
رکن اساسی دین، ایمان و تجربه دینی است. ایمان هم امری فردی و هم امری شخصی است. راه ادراک خداوند نیز تجارب دینی و عرفانی است که برای هر فرد، شخصا، حاصل میگردد. به عبارت بهتر، معرفت و ادراک به خداوند، ناشی از تجربه شخصی دیندار است. تجاربی که از طریق ایمان به خدا و تجربه دینی به دست میآید، تبیین عقلانی میگردد. اما از آنجایی که خداوند در محدوده عقل نظری قرار نمیگیرد و علم به او از راه تجربه و عقل عملی است، عقلانیت در اعتقادت دینی یک عقلانیت حداقلی است، نه حداکثری. درحالیکه در مورد فقه که به قول غزالی دنیویترین بخش دین محسوب میگردد، ادعا میشود که هدف و فلسفهای خاص دارد و میتوان به این هدف و فسفله خاص دست یافت و با توجه به همین هدف وفلسفه است که اشخاصی مانند شاطبی، محور مصالح را فقه میدانند و فقها و مجتهدانی در عصر حاضر از اجتهاد پویا و منطبق با شرایط زمان و مکان سخن میگویند. با توجه به مجموع دلایل فوق، میتوان عقلانیت در فقه را عقلانیت حداکثری دانست و شاید بتوان قاعده ملازمهای که اصول گرایان بین عقل و شرع یافتهاند (کل ما حکم به العقل حکم به الشرع) را تنها در مورد فقه و اخلاق قائل شد.
تفاوت دیگر این است که هدف اساسی و بنیادی احکام دینی، خداگونه شدن آدمی، تجلی او بر انسان و تخلق او به اخلاق الاهی است و این همه برای سعادت اخروی شخص و در عین حال پاسخ به دغدغه وجودی او در زندگی دنیوی است. با این حال، آیا میتوان اوصاف مذکور را برای فقه قائل شد.
پرسش بنیادین این است که با توجه به تغییر مفهوم دین در عصر حاضر، آیا دین در راستای یک سیاست جزایی معقول میتواند واجد اثر و فایده باشد؛ یا اینکه نه تنها مفید نیست، بلکه عمل به آن موجب تعصب، نژادپرستی و... میشود. اساس دین، تجارب دینی و عرفانی است. همین تجارب، ادراک خداوند را میسر میکند. هدف از دین ورزی، رفع دغدغه وجودی و پاسخ به ندای درونی آدمی است. لازمه این امور نیز آزادی و اختیار آدمی در وصول به خداوند است. با چنین وصفی از ایمان، میتوان از امید، عشق، اعتماد و توکل سخن گفت. چنین اوصافی از ایمان، باعث خودسامانی و خودانگیختگی در انسان میشود و به زندگی او معنا میبخشد و او را از خودبیگانگی و استحاله در الزامات بیگانه مصون میدارد. اضافه بر این، دین عشق و محبت را به انسان میآموزد. دین به وسیله توجه دادن انسان به فطرتش، او را به پیروی از اخلاقی سوق میدهد که لازمه زندگی اجتماعی اوست. با این اوصاف، از یک طرف، دین با نهاد اجتماعی و عقاید جزمی که تعصبآور است همخوان نیست و از طرف دیگر، به علت اینکه مقتضای فطرت انسان، عمل به اخلاقیات است و آدمی با خودسامانی و خودانگیختگی رفتاری قادر است به اخلاقی مشترک دست یابد، نسبیگرایی معرفتی و ارزش که «وجود ملاکهای مشترک را در میان کسانیکه شیوههای زیست متفاوت دارند، منکر میگردد»، به طور کلی، منتفی و مردود خواهد بود. بنابراین، دین و عمل بر اساس دین و احتراز از تحریف پیام اصلی آن، لازمه یک سیاست جزایی معقول و کارآمد قلمداد میگردد. به تعبیر فیلیپ ریف: منظور داستایفسکی، این نیست که آیا انسان متمدن میتواند باور دینی داشته باشد یا خیر؛ بلکه مسئله این است که آیا انسانی که باور دینی ندارد، میتواند متمدن باشد.
اگر اهداف حقوق کیفری را عبارت از تضمین ارزشها و همنوایی گروهی بدانیم، با توجه به اینکه ارزشهای مورد حمایت حقوق کیفری، اخلاقیات اجتماعی هستند، نه اصول دین، از این جهت، دین، به طور مستقیم، محتوای هنجارها و ارزشهای حقوق کیفری را شکل نمیدهد. اما دین در هدف دوم حقوق کیفری نقش بنیادین دارد. به این معنا که دین با ساختن فرد انسانی و ایجاد رفتار خودانگیخته در او، به تحول، پویایی و تعمیق ارزشهای اجتماعی مدد میرساند و از این جهت، جایگاه اساسی در همنوایی گروهی و همبستگی اجتماعی دارد. اما تفسیری از دین موجد این هدف است که اساس آنرا ایمان و تجارب دینی و عرفانی مؤمنان شکل بدهد.
اشاره
1. گرچه ایمان، حقیقتی فراتر از علم و اعتقاد دارد، اما اراده تحقق آن نظیر اراده هر امر دیگری، نمیتواند بدون معرفتی پیشین حاصل گردد اراده ایمان نیز نیازمند باور و اعتقاد به مبدأ آفرینش است. بدیهی است که میزان استحکام آن نیز با میزان قوت و استحکام اعتقادات و باورهای پایه رابطه مستقیم ندارد. گرچه دریافتهای شهودی، واقعیت خارجی را بیواسطه در اختیار عالم قرار میدهد، ولی در علوم حصولی نیز چنانچه متعلق علم امری نامتناهی باشد، باور و اعتقاد حصولی، محدود کننده آن نخواهد شد.
2. گرچه مبنای تجربه دینی یکی از مبانی مهم در تفسیر پدیدههای دینی و ماورائی است، ولی اساسا هیچ تلازم منطقی بین پذیرش این مبنا و انکار برخی از نهادهای دینی نظیر احکام و سیستم قوانین دینی وجود ندارد. در حقیقت، از آنجا که مفهوم تجربه دینی تعریف واحدی ندارد، میتوان بر اساس نگرش خاص به آن، این تجربیات را ناظر به احکام و قوانین تعبدی شرایع نیز دانست. پذیرش مبنای تجربه دینی در تحلیل واقعیات دینی نیز لزوما تعبدی بودن قوانین و احکام شریعت را نفی نمیکند.
3. این سخن در جای خود و در معنایی خاص صحیح است که «دل در کشف حقایق متعالی عالم الوهیت، تواناییها و قابلیتهایی دارد که عقل آنها را ندارد»؛ اما باید توجه داشت که اگر ملاک عقلانی در فهم حقایق دینی به خصوص در زمینه اعتقادات نادیده گرفته شود و تنها به یافتهای قلبی، بدون داشتن هرگونه ملاکی اکتفا گردد، دیگر امکان سنجش و مقایسه و شناخت حق و باطل در زمینه مدعایت دینی وجود نخواهد داشت و هیچ ادعایی بر مدعای دیگر ترجیح ندارد؛ حتی اگر دو دریافت، نقیض یکدیگر باشند.
4. در این مقاله استدلالی ناتمام دیده میشود که اساس ادعای نویسنده محترم نیز بر آن بنا نهاده شده است. ایشان ابتدا با پذیرش رویکرد تجربه دینی در فهم حقایق دینی، نتیجه میگیرد که عقل و استدلال از تبیین عقلانی خداوند و صفات او ناتوان است و از همین رو، باید به دریافتهای شهودی و قلبی بسنده کنیم و بپذیریم که عقل در امور اعتقادی، جایگاه محدودی دارد. همچنین، به دلیل آنکه دین در حوزه اعتقادات عقلانی نیست، در زمینه احکام و حقوق کیفری و قوانین اجتماعی که همگی امور عقلانی هستند، کار بر عهده عقل نهاده شده است. این استلال با اشکالات زیر روبهرو است:
الف) بر فرض پذیرش این سخن که خرد انسانی در مسائل اعتقادی جایگاهی ندارد (که نادرستی آن در مورد قبلی بررسی شد)، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که چون آموزههای دینی در حوزه اعتقادات غیرعقلانی است، دین در زمینه حقوق و قوانین اجتماعی که خصلت عقلانی دارند، کار را به عقل واگذار کرده است. این دلیل، بیش از یک مقدمهای قیاسی نیست که آن هم اگر میخواست چهره قیاسی خود را دقیقا حفظ کند، باید اینگونه بیان میشد که همانطور که عقل در حوزه اعتقادات ناتوان است، در زمینه فهم دقیق مصالح قوانین شریعت نیز ناتوان است.
ب) این استدلال مبتنی بر این پیشفرض است که عقل و خرد انسانی، توانایی درک تمامی مصالح واقعی خویش را دارد و این در حالی است که اختلافات دامنهدار و وسیع صاحبنظران و تئوریپردازان جامعهشناسی، روانشناسی و حقوق و نظرات متناقضشان، خود، بهترین شاهد بر عدم کفایت عقل در احاطه نیازها و واقعیات است.
5 . نگاه مؤلف به خصایص و ویژگیهای حقوق کیفری اسلام در برخی موارد، جانبدارانه و یکسونگر است و اگر کسی در مقابل ادعای وی قرار گیرد، میتواند شواهد فراوانی در نقض نظریه ارائه شده طرح نماید که این همه حاکی از عدم نگاهی جامع در مقاله نسبت به قوانین کیفری اسلام است. برای مثال، بر این نکته اصرار فراوانی شده است که حقوق کیفری اسلام تنها ناظر به جلوگیری از جریحهدارشدن احساسات عمومی است و این قوانین به جرایم فردی مربوط نمیشود؛ درحالیکه در فقهالقضای اسلامی هر جرمی حتی فردی و بیدخالت در جریحهدار کردن احساسات عمومی، میتواند حد و تغزیر داشته باشد، مانند بسیاری از مواردی که نویسنده به عنوان مصادیق جرم فردی و بدون مجازات تلقی میکند. شاهد دیگر بر این مدعا آن است که مخفیترین جرم که هیچکس از آن اطلاعی پیدا نکند و متعرض حقوق دیگران هم نشود، میتواند با اقرار ثابت شود و قوانین کیفری و مجازات اسلامی در حق اقرارکننده جاری گردد.
6. این سخن که «عقلانیت در فقه، حداکثری است»، چنانچه مراد از آن، قدرت و توانایی عقل و خرد انسانی در دستیابی به تمام مصالح دنیوی و اخروی باشد، ادعایی بیدلیل و متعارض با آموزههای اسلامی و به خصوص تعالیم ائمه معصومین علیهمالسلام است. در ضمنِ روایات متعدد و صحیحی در خصوص قوانین حقوق کیفری اسلام، هنگامیکه پیروان ائمه علیهمالسلام خواستهاند با عقل و استحسانات خود و با بهره گرفتن از قیاس عقلی، بدون متد و روش صحیحِ اجتهاد، در محدوده قوانین شریعت تصرف کنند، مورد اعتراض شدید ایشان قرار گرفتهاند. اصولاً، عقل و خرد انسانی در فهم تمامی مصالح دنیوی و اخروی خویش ناتوان است و قاعده ملازمه عقلیه بین احکام شرع و احکام عقل نیز هرگز به معنای توانایی بالفعل عقل در دستیابی به همه مصالح خویش و یا احاطه نسبت به علل و اسباب جعل احکام شرعی نیست.
7. اینکه دین با سیستم اعتقادی خود و تاباندن نور ایمان به زندگی و با تکیه بر فطرت اخلاقی بشر، از وقوع اعمال مجرمانه در زندگی اجتماعی پیشگیری میکند، سخنی صحیح و نیز مطابق با واقعیات خارجی است. اما این همه هرگز به معنی محدود بودن آموزههای دین در برخورد با جرم و جنایت در عرصه اجتماع نیست؛ بلکه تنها ناظر به جنبههای پیشگیری از وقوع جرم است. اگر نگاهی دقیق به تعالیم حقوقی اسلام و آموزههای وحیانی داشته باشیم، برخورد فعال دین را نسبت به زمان پس از جرم به روشنی خواهیم دید.
ادیان بزرگ دنیا معمولاً در سه سطح ظاهر شدهاند: 1. ایمان یا تجارب دینی؛ 2. ایدهها و عقاید و 3. اعمال دینی و شعائر مذهبی. ایمان عبارت است از مجذوب شدن، منعطف شدن یا تعلقخاطر پیدا کردن به یک مرکز خطاب کننده، به گونهای که این تعلق، واپسین وابستگی آدمی را تشکیل دهد. با توجه به اوصاف مذکور در تعریف ایمان گفته شده است که ایمان، عشق آزادانه انسان به حسن معشوق یعنی خداوند است. علت ایمانورزی آدمی این است که انسان موجود محدود و تهدید شده به عدم است. چنین موجود محدودی با مجذوب خداوند شدن، خود محدودش را در مقابل خداوند از دست میدهد، تا به خود واقعی، آن خودی که باید باشد، برسد. با توجه به اینکه ایمان از جنس عشق و اعتماد و توکل به موجودی برتر، برای رفع دغدغه وجودی آدمی است، جای فهم، ادراک حسی و عاطفی و ایمان، دل آدمی است نه سر و مغز او. از آنچه که به طور مختصر در مورد ایمان و اوصاف آن گفته شد، استنباط میگردد که اولاً، ایمان از جنس عقیده نیست: مؤمنانه زیستن، شنونده زیستن است، نه انباشتن یک سلسله اصول و عقاید خشک در ذهن. ثانیا، خدای موضوع ایمان، خدایی مطلق است، نه محدود.
لازمه این امر، آزادی درونی آدمی است، آزادانه خدا را شناختن؛ یعنی آزاد شدن از همه جزمیات و عقایدی که خدا را محصور به طبقه، نژاد، ایدئولوژی و... مینماید. ثالثا، موضوع اصلی ایمان، انسانی است که خواستار الحاق به موجودی برتر است. موجودی برتر که واجد تمام اوصاف ممدوح است.
جایگاه ایمانورزی آدمی، دل اوست، نه مغز و سر و عقل او. اکنون این سؤال پیش میآید که عقل چه جایگاهی در دین دارد. جایگاه عقل در نظام اعتقادات دینی است. عقل تلاش میکند که آنچه از طریق ایمان شناخته میشود، توجیه و تبیین عقلانی نماید. اما از آنجایی که شناخت خداوند، بیش از آنکه از راه عقل استدلالی باشد، مبتنی بر شناخت قلبی و شهودی است، عقل به طور حداقلی و محدود میتواند تجارب دینی و ایمان مؤمنان را تبیین و توجیه کند، نه به طور حداکثری .
با توجه به آنچه در مورد ایمان و نظام اعتقادات دینی گفته شد، دو طرز تلقی از حقوق کیفری، ناشی از دو طرز تلقی از دین است که مطابق یک طرز تلقی، جوهر اساسی دین را ایمان و تجارب دینی شکل میبخشد و هدف نهایی و اساسی دین، انسانسازی و ایجاد رفتار خودانگیخته انسانی در اوست. بنابراین، دین در مسائل عقلانی و از جمله حقوق، تابع حکم عقلاست. به سخن دیگر، با حاکمیت این طرز تلقی از دین، از آنجایی که جایگاه ادراک و شناخت خداوند قلب و دل آدمی است، نه عقل او، عقل در امور دینی جایگاه محدودی مییابد؛ درحالیکه در امور اجتماعی و دنیوی؛ حاکمیت تام و تمام پیدا میکند. این امر استقلال کلیه امور اقتصادی، سیاسی، حقوقی و... را از دین در پی دارد.
اما مطابق طرز تلقی دیگر از دین که مطابق آن، دین با یک سلسله اعتقادات مترادف میباشد، دین به مجموعهای بدل میشود که انسانها در الزامات آن حل میشوند و خدا را به همانگونه که تبلیغ میکنند، میفهمند. دریافتی که نه خدا را به شکل اصیل نشان میدهد و نه انسان را به اصل خود رهنمون میسازد. در چنین دینی، مجموعه بر انسان حاکم است، نه ایمان. مجموعهای که هم تصویر نادرستی از خدا عرضه میکند و هم به قدری بر انسان حاکمیت دارد که او را از اصل خویش تهی میکند و به او تعصب و خشکمغزی میآموزد. حقوق کیفری در این دین، تابع الزامات آن است.
در تمدن قدیم، اخلاق ساخته دین بود و چون دین حاکمیت تام و تمام داشت، اخلاق دینی بسیار گسترده بود؛ اخلاقی دینی که کل جامعه اطاعت از آنرا لازمه حفظ نظم اجتماعی، بقا و دوام جامعه تلقی مینمود. با توجه به مقدس تلقی شدن این اخلاقیات، کوچکترین نقض آنها با مجازات روبهرو میشد. اما در تمدن جدید، بر اثر انحصار دین به انسانسازی، استقلال اخلاق از دین و پذیرش اصول عقلانی و عالیه اخلاق، اخلاقیاتی که کل جامعه آنرا برای حفظ نظم اجتماعی لازم میشمرد، محدود به ارزشهای اندکی میشود.
با توجه به شاخصههایی که در مورد حقوق دینی و تفاوت آن از حقوق غیردینی وجود دارد، باید حقوق اسلام را در ذیل حقوق عقلانی مطالعه نمود؛ بدینگونه که اگر حقوق، حاصل از اجتماع، و برای حفظ مصالح عامه باشد، پیش شرط آن توجه به مقتضیات عصر و زمان و بروز و ظهور عقلانیت عصری در قوانین است که در حقوق اسلامی موجود است؛ بدین معنا که اول، در حقوق اسلام بسیاری از امور فردی، از دایره تشابهات و اشتراکات خارج است و در حوزه امور فردی قرار دارد. دوم، اصل اجتماعی یا پیروی از مبانی اجتماعی در حقوق اسلام منجر به آن شده است که دایره تشابهات تنها برخی از اعمال را که جریحهدار کننده احساسات عموم هستند، دربرگیرند، نه کلیه امور فردی و خصوصی آنان را. سوم، مجازات در دین اسلام در موارد بسیاری قابل ساقط شدن است. این واقعیت دنیوی بودن مجازات و توجه به ملاحظات اجتماعی، در اجرای آن به خوبی نمایان است. چهارم، سیاست جزایی معقول دین اسلام مبنی بر رعایت حیثیت و آبروی افراد و عمل به مجازات به عنوان آخرین حربه (برای تأثیر بیشتر) این است که مجازات زمانی ضرورت پیدا میکند که جرم توان جریحهدار کردن احساسات عدهای از افراد را به طور بالقوه داشته باشد؛ به این معنا که در جایی واقع شده باشد که حداقل چهارم شاهد مرد عادل حضور داشته باشند. با توجه به علل بنیادی مذکور، با علم شخصی قاضی در نظام جزایی اسلام مخالفت شده است.
رکن اساسی دین، ایمان و تجربه دینی است. ایمان هم امری فردی و هم امری شخصی است. راه ادراک خداوند نیز تجارب دینی و عرفانی است که برای هر فرد، شخصا، حاصل میگردد. به عبارت بهتر، معرفت و ادراک به خداوند، ناشی از تجربه شخصی دیندار است. تجاربی که از طریق ایمان به خدا و تجربه دینی به دست میآید، تبیین عقلانی میگردد. اما از آنجایی که خداوند در محدوده عقل نظری قرار نمیگیرد و علم به او از راه تجربه و عقل عملی است، عقلانیت در اعتقادت دینی یک عقلانیت حداقلی است، نه حداکثری. درحالیکه در مورد فقه که به قول غزالی دنیویترین بخش دین محسوب میگردد، ادعا میشود که هدف و فلسفهای خاص دارد و میتوان به این هدف و فسفله خاص دست یافت و با توجه به همین هدف وفلسفه است که اشخاصی مانند شاطبی، محور مصالح را فقه میدانند و فقها و مجتهدانی در عصر حاضر از اجتهاد پویا و منطبق با شرایط زمان و مکان سخن میگویند. با توجه به مجموع دلایل فوق، میتوان عقلانیت در فقه را عقلانیت حداکثری دانست و شاید بتوان قاعده ملازمهای که اصول گرایان بین عقل و شرع یافتهاند (کل ما حکم به العقل حکم به الشرع) را تنها در مورد فقه و اخلاق قائل شد.
تفاوت دیگر این است که هدف اساسی و بنیادی احکام دینی، خداگونه شدن آدمی، تجلی او بر انسان و تخلق او به اخلاق الاهی است و این همه برای سعادت اخروی شخص و در عین حال پاسخ به دغدغه وجودی او در زندگی دنیوی است. با این حال، آیا میتوان اوصاف مذکور را برای فقه قائل شد.
پرسش بنیادین این است که با توجه به تغییر مفهوم دین در عصر حاضر، آیا دین در راستای یک سیاست جزایی معقول میتواند واجد اثر و فایده باشد؛ یا اینکه نه تنها مفید نیست، بلکه عمل به آن موجب تعصب، نژادپرستی و... میشود. اساس دین، تجارب دینی و عرفانی است. همین تجارب، ادراک خداوند را میسر میکند. هدف از دین ورزی، رفع دغدغه وجودی و پاسخ به ندای درونی آدمی است. لازمه این امور نیز آزادی و اختیار آدمی در وصول به خداوند است. با چنین وصفی از ایمان، میتوان از امید، عشق، اعتماد و توکل سخن گفت. چنین اوصافی از ایمان، باعث خودسامانی و خودانگیختگی در انسان میشود و به زندگی او معنا میبخشد و او را از خودبیگانگی و استحاله در الزامات بیگانه مصون میدارد. اضافه بر این، دین عشق و محبت را به انسان میآموزد. دین به وسیله توجه دادن انسان به فطرتش، او را به پیروی از اخلاقی سوق میدهد که لازمه زندگی اجتماعی اوست. با این اوصاف، از یک طرف، دین با نهاد اجتماعی و عقاید جزمی که تعصبآور است همخوان نیست و از طرف دیگر، به علت اینکه مقتضای فطرت انسان، عمل به اخلاقیات است و آدمی با خودسامانی و خودانگیختگی رفتاری قادر است به اخلاقی مشترک دست یابد، نسبیگرایی معرفتی و ارزش که «وجود ملاکهای مشترک را در میان کسانیکه شیوههای زیست متفاوت دارند، منکر میگردد»، به طور کلی، منتفی و مردود خواهد بود. بنابراین، دین و عمل بر اساس دین و احتراز از تحریف پیام اصلی آن، لازمه یک سیاست جزایی معقول و کارآمد قلمداد میگردد. به تعبیر فیلیپ ریف: منظور داستایفسکی، این نیست که آیا انسان متمدن میتواند باور دینی داشته باشد یا خیر؛ بلکه مسئله این است که آیا انسانی که باور دینی ندارد، میتواند متمدن باشد.
اگر اهداف حقوق کیفری را عبارت از تضمین ارزشها و همنوایی گروهی بدانیم، با توجه به اینکه ارزشهای مورد حمایت حقوق کیفری، اخلاقیات اجتماعی هستند، نه اصول دین، از این جهت، دین، به طور مستقیم، محتوای هنجارها و ارزشهای حقوق کیفری را شکل نمیدهد. اما دین در هدف دوم حقوق کیفری نقش بنیادین دارد. به این معنا که دین با ساختن فرد انسانی و ایجاد رفتار خودانگیخته در او، به تحول، پویایی و تعمیق ارزشهای اجتماعی مدد میرساند و از این جهت، جایگاه اساسی در همنوایی گروهی و همبستگی اجتماعی دارد. اما تفسیری از دین موجد این هدف است که اساس آنرا ایمان و تجارب دینی و عرفانی مؤمنان شکل بدهد.
اشاره
1. گرچه ایمان، حقیقتی فراتر از علم و اعتقاد دارد، اما اراده تحقق آن نظیر اراده هر امر دیگری، نمیتواند بدون معرفتی پیشین حاصل گردد اراده ایمان نیز نیازمند باور و اعتقاد به مبدأ آفرینش است. بدیهی است که میزان استحکام آن نیز با میزان قوت و استحکام اعتقادات و باورهای پایه رابطه مستقیم ندارد. گرچه دریافتهای شهودی، واقعیت خارجی را بیواسطه در اختیار عالم قرار میدهد، ولی در علوم حصولی نیز چنانچه متعلق علم امری نامتناهی باشد، باور و اعتقاد حصولی، محدود کننده آن نخواهد شد.
2. گرچه مبنای تجربه دینی یکی از مبانی مهم در تفسیر پدیدههای دینی و ماورائی است، ولی اساسا هیچ تلازم منطقی بین پذیرش این مبنا و انکار برخی از نهادهای دینی نظیر احکام و سیستم قوانین دینی وجود ندارد. در حقیقت، از آنجا که مفهوم تجربه دینی تعریف واحدی ندارد، میتوان بر اساس نگرش خاص به آن، این تجربیات را ناظر به احکام و قوانین تعبدی شرایع نیز دانست. پذیرش مبنای تجربه دینی در تحلیل واقعیات دینی نیز لزوما تعبدی بودن قوانین و احکام شریعت را نفی نمیکند.
3. این سخن در جای خود و در معنایی خاص صحیح است که «دل در کشف حقایق متعالی عالم الوهیت، تواناییها و قابلیتهایی دارد که عقل آنها را ندارد»؛ اما باید توجه داشت که اگر ملاک عقلانی در فهم حقایق دینی به خصوص در زمینه اعتقادات نادیده گرفته شود و تنها به یافتهای قلبی، بدون داشتن هرگونه ملاکی اکتفا گردد، دیگر امکان سنجش و مقایسه و شناخت حق و باطل در زمینه مدعایت دینی وجود نخواهد داشت و هیچ ادعایی بر مدعای دیگر ترجیح ندارد؛ حتی اگر دو دریافت، نقیض یکدیگر باشند.
4. در این مقاله استدلالی ناتمام دیده میشود که اساس ادعای نویسنده محترم نیز بر آن بنا نهاده شده است. ایشان ابتدا با پذیرش رویکرد تجربه دینی در فهم حقایق دینی، نتیجه میگیرد که عقل و استدلال از تبیین عقلانی خداوند و صفات او ناتوان است و از همین رو، باید به دریافتهای شهودی و قلبی بسنده کنیم و بپذیریم که عقل در امور اعتقادی، جایگاه محدودی دارد. همچنین، به دلیل آنکه دین در حوزه اعتقادات عقلانی نیست، در زمینه احکام و حقوق کیفری و قوانین اجتماعی که همگی امور عقلانی هستند، کار بر عهده عقل نهاده شده است. این استلال با اشکالات زیر روبهرو است:
الف) بر فرض پذیرش این سخن که خرد انسانی در مسائل اعتقادی جایگاهی ندارد (که نادرستی آن در مورد قبلی بررسی شد)، نمیتوان چنین نتیجه گرفت که چون آموزههای دینی در حوزه اعتقادات غیرعقلانی است، دین در زمینه حقوق و قوانین اجتماعی که خصلت عقلانی دارند، کار را به عقل واگذار کرده است. این دلیل، بیش از یک مقدمهای قیاسی نیست که آن هم اگر میخواست چهره قیاسی خود را دقیقا حفظ کند، باید اینگونه بیان میشد که همانطور که عقل در حوزه اعتقادات ناتوان است، در زمینه فهم دقیق مصالح قوانین شریعت نیز ناتوان است.
ب) این استدلال مبتنی بر این پیشفرض است که عقل و خرد انسانی، توانایی درک تمامی مصالح واقعی خویش را دارد و این در حالی است که اختلافات دامنهدار و وسیع صاحبنظران و تئوریپردازان جامعهشناسی، روانشناسی و حقوق و نظرات متناقضشان، خود، بهترین شاهد بر عدم کفایت عقل در احاطه نیازها و واقعیات است.
5 . نگاه مؤلف به خصایص و ویژگیهای حقوق کیفری اسلام در برخی موارد، جانبدارانه و یکسونگر است و اگر کسی در مقابل ادعای وی قرار گیرد، میتواند شواهد فراوانی در نقض نظریه ارائه شده طرح نماید که این همه حاکی از عدم نگاهی جامع در مقاله نسبت به قوانین کیفری اسلام است. برای مثال، بر این نکته اصرار فراوانی شده است که حقوق کیفری اسلام تنها ناظر به جلوگیری از جریحهدارشدن احساسات عمومی است و این قوانین به جرایم فردی مربوط نمیشود؛ درحالیکه در فقهالقضای اسلامی هر جرمی حتی فردی و بیدخالت در جریحهدار کردن احساسات عمومی، میتواند حد و تغزیر داشته باشد، مانند بسیاری از مواردی که نویسنده به عنوان مصادیق جرم فردی و بدون مجازات تلقی میکند. شاهد دیگر بر این مدعا آن است که مخفیترین جرم که هیچکس از آن اطلاعی پیدا نکند و متعرض حقوق دیگران هم نشود، میتواند با اقرار ثابت شود و قوانین کیفری و مجازات اسلامی در حق اقرارکننده جاری گردد.
6. این سخن که «عقلانیت در فقه، حداکثری است»، چنانچه مراد از آن، قدرت و توانایی عقل و خرد انسانی در دستیابی به تمام مصالح دنیوی و اخروی باشد، ادعایی بیدلیل و متعارض با آموزههای اسلامی و به خصوص تعالیم ائمه معصومین علیهمالسلام است. در ضمنِ روایات متعدد و صحیحی در خصوص قوانین حقوق کیفری اسلام، هنگامیکه پیروان ائمه علیهمالسلام خواستهاند با عقل و استحسانات خود و با بهره گرفتن از قیاس عقلی، بدون متد و روش صحیحِ اجتهاد، در محدوده قوانین شریعت تصرف کنند، مورد اعتراض شدید ایشان قرار گرفتهاند. اصولاً، عقل و خرد انسانی در فهم تمامی مصالح دنیوی و اخروی خویش ناتوان است و قاعده ملازمه عقلیه بین احکام شرع و احکام عقل نیز هرگز به معنای توانایی بالفعل عقل در دستیابی به همه مصالح خویش و یا احاطه نسبت به علل و اسباب جعل احکام شرعی نیست.
7. اینکه دین با سیستم اعتقادی خود و تاباندن نور ایمان به زندگی و با تکیه بر فطرت اخلاقی بشر، از وقوع اعمال مجرمانه در زندگی اجتماعی پیشگیری میکند، سخنی صحیح و نیز مطابق با واقعیات خارجی است. اما این همه هرگز به معنی محدود بودن آموزههای دین در برخورد با جرم و جنایت در عرصه اجتماع نیست؛ بلکه تنها ناظر به جنبههای پیشگیری از وقوع جرم است. اگر نگاهی دقیق به تعالیم حقوقی اسلام و آموزههای وحیانی داشته باشیم، برخورد فعال دین را نسبت به زمان پس از جرم به روشنی خواهیم دید.