نقد عقل اسلامی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این گفتوگو به بررسی عقل اسلامی و مسئله بنیادگرایی اسلامی پرداخته شده است. به عقیده آقای آرکون یکی از مهمترین و اساسیترین عوامل عدم رشد و عقبماندگی تمدن عربی و اسلامی، همین بنیادگرایی اسلامی و مسئله جزمیت دینی است که دوران آن از حدود قرن ششم هجری آغاز میشود و تاکنون ادامه دارد. بنیادگرایی و جزمیت دینی، نه تنها راه نقد و بررسی را بر روی متفکران اسلامی مسدود کرد، بلکه درها را بر روی تأثیرگذاری علوم انسانی جدید که در جهان غرب شکل گرفته بود نیز بست، و این دو گسست، سبب عقبماندگی این تمدن شد.متن
شرق، 30/9 و 1/10/82
بنیادگرایی اسلامی را هنگامی میتوان درک کرد که آن را با بنیادگراییهای دیگر ادیان مقایسه کرد. همچنین، برای فهم پدیده بنیادگرایی مجبوریم که به علوم اجتماعی بپردازیم؛ یعنی باید علوم اجتماعی یا علوم انسانی را در مورد سنت و میراث اسلامی بهکار ببریم. البته، مسلمان اصولگرا پاسخ خواهند داد که علوم اجتماعی بر سنت اسلامی قابل تطبیق نیست؛ زیرا این علوم از تولیدات و دستاوردهای غرب است و در نتیجه، ربطی به مسلمانان ندارد. این موضعگیری منفی نسبت به علوم انسانی و اجتماعی، تنها منحصر به بنیادگرایان نیست؛ بلکه تا به امروز موضع بسیاری از روشنفکران عرب و مسلمان بوده است. بدینسان، مسلمانان درون دایره خودْبسته سنت میمانند و نمیدانند که متدولوژی تطبیقی و مقایسه با دیگران، برای درک و فهم ذات خود بسیار سودمند است. در این جهان، ادیان دیگری مثل مسیحیت، یهودیت، بودایی و هندو نیز وجود دارند؛ لذا، اسلام به عنوان یک پدیده دینی، مطلقا، در دیگر پدیدههایی که با ادیان مورد اشاره مرتبط است، تفاوتی ندارد. موضعگیری ما در اینجا علمی است و با موضع ایمانی ـ عقیدتی و یا عاطفی که از گذشتگان به ارث رسیده است، کاملاً متعارض است. مسلمانان سنتی با یهودی سنتی و مسیحی سنتی تفاوتی ندارند، همگی محدود به سنت خود هستند و آنرا یک سنت بینقص و بیهمتا میپندارند. ما، امروزه، وارث دورهای از زمان هستیم که از تکثرگرایی و پلورالیسم، خالی و تهی است؛ درحالیکه، دوران بزرگ و با شکوه اسلام دوره اسلامی کلاسیک که شامل شش قرن اول هجری، یعنی تا زمان وفات ابنرشد است؛ از آن به بعد، محیط به گونهای زمینهسازی شد که مکاتب فقهی در کشورهای مختلف اسلامی، گسترده شدند و هر کشور، مذهبی را از میان دیگر مذاهب انتخاب کرد: در ترکیه مذهب حنفی، در عربستان مذهب حنبلی، در مصر مذهب شافعی و در شمال غرب آفریقا مذهب مالکی و این، یک نوع عقبنشینی از پلورالیسم اعتقادی و فکری است که در دوران کلاسیک یا روزگار زرینِ تمدن عربی ـ اسلامی وجود داشت. مذاهب اهل سنت از یک سو و مذاهب شیعه از سوی دیگر، مورد جمود و ایستایی در زمینه اندیشه درونی قرار گرفتند که از سده سیزدهم آغاز و تا سده بیستم، یعنی تا به امروز، ادامه داشته است. این جزم اندیشی تاریخی، تاکنون از سوی مسلمان مورد مطالعه و بررسی علمی قرار نگرفته است و اگر چنین میشد، مسلمانان پیمیبردند که شرایط و اوضاعی که اکنون از آن رنج میبریم، به آن سدههای تاریک بازمیگردد. باید با دیدگاهی تاریخی به این امور بنگریم تا بفهمیم که چرا تاکنون در این حالت سرگردانی دست و پا میزنیم. اگر بخواهیم این جریان را در فاصله زمانی کوتاه، یعنی در بیست سال گذشته، مورد بررسی قرار دهیم، درک و فهم آن ممکن نخواهد بود. برای درک این پدیده باید به هشت قرن پیش بازگردیم. تاریخ، اندیشه انتقادی درون اسلام را نوسازی میکند و اندیشه اسلامی را بر متدولوژیهای علوم انسانی و اصطلاحات و یافتههای معرفتی، آنهایی که نادیده گرفتن آنها، دیگر، غیرممکن است، بازمیگشاید. من باور دارم که علوم انسانی و اجتماعی، چنانچه بر سنت اسلامی اعمال و اجرا گردد، مورد توجه قرار خواهد گرفت و نمونه بزرگتری را به دست خواهد آورد؛ چرا که این علوم، تاکنون، فقط بر سنت و میراث مسیحیت اروپایی اعمال شده است و این برای تحکیم مصداقیت علوم انسانی و اجتماعی کافی نیست، باید آن علوم را در مورد سنت دینی بزرگ و پهناوری همچون سنت اسلامی بهکار برد.
در واقع، این همان کاری است که خاورشناسان بزرگ از قرن نوزدهم آغاز کرده بودند، به طوریکه بررسیها و پژوهشهای آنان، واکنشهای تند و افسارگسیختهای را در میان محافل محافظهگرا و اصولگرا برانگیخت. وقتیکه این عقلانیت و خرد گروهی از راه انجام واجبات و آیینهای روزانه وبرگزاری اعیاد دینی به صورت سرشت در وجود آدمی همانند بتن شکل گیرد، دیگر، رهایی ذهنیت و خرد مردم از آن آیین بسیار دشوار میشود. آنچه امروزه در الجزایر، مصر، افغانستان، پاکستان و... روی میدهد، بسیار طبیعی و قابل فهم است. این واپسگرایی در آموزش دانشگاهی، آموزش عربی ـ اسلامی، مقالات، کتابها و روزنامهها نیز وجود دارد. اصولگرایی با مسلمانی درهمآمیخته است و این سخن که مسلمانان چیزی غیر از اصولگرایان هستند، سخنی بیبنیاد و نمایشی است. اندیشه بنیادگرایی، متکی به اصول دین و اصول فقه است و این بنیادگرایی که امروز مرجع بزرگ مسلمانان را تشکیل میدهد، تاکنون به طور جدی در پرتو دانش مدرن تاریخ، دانش نوین زبانشناسی، جامعهشناسی، روانشناسی تاریخ و سایر علوم انسانی و اجتماعی مورد بازنگری قرار نگرفته است. اصول فقه و اصول دین همچنان در دانشکدههای شریعت و مراکز سنتی، درست همانگونه که در سدههای میانی تدریس میشد، تدریس میشود؛ حتی در سدههای میانی و آغازین، به صورت بهتری تدریس میشد، در دوره پلورالیسم نوآور و تاریخ تمدن عربی ـ اسلامی چون مناظراتی میان مذاهب اسلامی انجام میگرفت. پس از این دوره، دو مذهب شیعه و اهل سنت از یکدیگر بریدند و حتی همانند دو دشمن قسم خورده روبهروی هم قرار گرفتند. در قرن یازدهم میلادی، ترکان سلجوقی باب اجتهاد را بستند و پلورالیسم عقیدتی را در جهان اسلام از بین بردند. ازاینروست که تاریخنگاریِ عصر انحطاط، از آغاز دوران سلجوقیان شروع میشود.
عربها و مسلمانان از دو گسست معرفتی رنج میبرند: اول، با میراث و سنت نوآور خود که میراث معتزله و فلاسفه از فارابی تا ابنسینا، ابنرشد و ابنخلدون است. دوم، گسست با مدرنیته اروپایی که در سده شانزدهم ظهور کرد، ما، هماکنون، از آثار منفی این دو گسست رنج میبریم. برخی، نظیر «عابد جابری»، سعی میکنند تا مزایای دوره کلاسیک را نمایان کنند و عربهای معاصر را قانع کنند که روزگاری تاریخ و گذشته باشکوهی داشتهاند و میتوانند با تکیه بر آن، با مدرنیته اروپایی رویارو شوند. ولی مشکل این رویکرد آن است که راهحل به کارگیری سنت، به گونهای ایدئولوژیک و با افتخار به پدران، خلاصه نمیشود؛ باید سنت را به عنوان نقطه آغازین حرکت برای پیوستن به کاروان تمدن تلقی کنیم. سنت وسیلهای است که اگر بدانیم چگونه آن را بهکار گیریم، میتوانیم به راهحل برسیم. همچنین، باید توجه داشت که مفهوم عقل اسلامی قابل لمستر و محسوستر از عقل عربی است. خرد اسلامی در متون و ذهنیتها وجود دارد و همواره با آن سروکار داریم و میتوانیم آن را بهطور انتقادی و تاریخی مورد مطالعه قرار دهیم. جابری نقد عقل اسلامی را به حاشیه راند و نقد عقل عربی را جایگزین آن کرد. ولی باید توجه داشت که عقل عربی، خود، عقلی دینی است؛ پس، چگونه میتوان به نقد عقل عربی پرداخت، بیآنکه عقل دینی را نقد کرد. باید ریشه مشکلات حقیقی را پیدا کنیم و نباید به بهانه مردمداری یا رعایت حال تودهها و عامه مردم این مشکلات را نادیده بگیریم. باید ریشه موضوعات را «نقد» کنیم، نه اینکه آنها را لمس و نوازش کنیم. غرب به وسیله این نوزایش و نقد موفق شد که از قرون وسطی بگذرد. ما واقعا در زمینه علوم، ادبیات و فلسفه، طی دو قرن نهم و دهم میلادی، یعنی سوم و چهارم هجری، پیشرو بودیم. اما، متأسفانه این نوزایش فکری، عمری کوتاه داشت و از پشتیبانی طبقه اجتماعی روشنفکر و فراخاندیش، همچون طبقه بورژوازی در اروپا، بیبهره بود. اگر این طبقه در اروپا نبودند، اروپا نمیتوانست در ساخت تمدنی که امروزه شاهد آن هستیم موفق باشد. طبقه بورژوا موانع و مرزهای فئودالیسم را درهمشکست و در تشکیل مدرنیته سهیم بود. اما، طبقه بورژوای بازرگانی که نزد ما مسلمانان و در روزگار «مأمون» و جانشینان وی شکوفا گشت و اندیشه روشنگرانه معتزله و فلاسفه را پشتیبانی نمود، به دلیل تغییر و دگرگونی راههای بازرگانی جهان عرب و اسلام، به سرعت از بین رفت. تجربه نوزایش دیگر ما که تا آستانه دهه پنجم قرن نوزدهم ادامه داشت نیز به دلیل شماری از عوامل داخلی و خارجی به فرجام نرسید. احساس من این است که تاکنون، هیچ روشنفکر مسلمانی وجود نداشته است که جرأت جستوجو در مورد ریشه مسئله را داشته باشد. از ابنخلدون به این سو، اندیشه از تولید و پویایی باز ایستاد و انبوهی از نااندیشهها و مسائل اندیشهناپذیر در گستره تاریخ اسلامی انباشته شده. بسیاری از تأخیرها به دلیل بایستهها و ضرورتهای مبارزه ضد استعماری است که در زمان خود، امری مشروع بود. اما، اکنون که اوضاع دگرگون شده است، این مطالعه انتقادی برای رهایی از جزمگرایی سنتی ضروری است.
اشاره
1. در سراسر این گفتوگو یقینورزی در باورها مورد نکوهش قرار گرفته است؛ درحالیکه، جزم و یقین، چنانکه فارغ از نگرشهای متعصبانه باشد و بر اساس قواعد و روشهای عقلی، منطقی و ریاضی شکل گرفته باشد، در هیچ زمینه فکری و علمی نکوهیده نیست. در میان معارف دینی، بسیاری از حقایق و معارف را میتوان یافت که مبتنی بر مبانی اصیل، روشن و قطعی عقلی و وحیانی است.
2. این سخن که «علوم اجتماعی و انسانی، تاکنون، فقط با سنت مسیحیت تطبیق شده است و چنانکه بر سنت بزرگ اسلامی تطبیق شود، مصداقهای فراوانتری پیدا خواهد کرد»، در مورد بسیاری از نظریات و تئوریهای علوم انسانی محل تأمل است. زیرا، اصولاً خاستگاه، منشأ و یا محور بسیاری از نظریههای جامعهشناسانه و روانشناسانه که در زمینه دین و معارف دینی به تحلیل و بررسی پرداختهاند، تعلیمات تحریف شده مسیحیت و یهودیت است و اگر توصیه آقای آرکون در زمینه تطبیق این نظریات با سنتهای اسلامی تحقق یابد، این نظریات در بسیاری موارد به جای پیدا کردن مصداقهای جدید، شاهد موارد نقض فراوان خواهند بود.
3. در مسئله نقد و رد عقل اسلامی و نیز نقد بنیادگرایی اسلامی، نخست باید حدود موضوع مورد نقد معلوم شود. آیا مراد از بنیادگرایی و عقل اسلامی، هرگونه فهم و برداشت سنتی از دین و گزارههای دینی است، اگرچه این برداشت و استنباط، روشمند و مبتنی بر اصول منطقی و عقلانی باشد، یا آنکه این نقد و انکار، متوجه برداشتهای متعصبانه و غیرعقلانی از دین است. اشاره به نام برخی کشورها نظیر پاکستان و افغانستان، نگرشهای افراطی وهابیت و طالبانی را در ذهن تداعی میکند. آنچه در این گفتوگو مورد نقادی قرار گرفته و توصیه شده است که باید دگرگون و مورد تجدیدنظر قرار گیرد، هر نوع تفکر اسلامی پس از دوران ابنرشد و ابنخلدون است و روشن است که چنین رویکردی، خود، نوعی افراط در نقد است.
4. مقایسه بنیادگرایی مسیحیت و تعصبات جزماندیشانه عالمان مسیحی، نسبت به گزارهها و معارف تحریف شده این دین، مانند نظریه «زمینْمرکزی» که به تعارض دین با علوم یقینی بشری منجر شد، با خردگرایی اسلامی که در شکل صحیح و روشمند آن با علوم یقینی بشری تعارضی ندارد، قیاسی معالفارق است.
5 . این ادعا که تا قرن ششم هجری نگاه غالب به تمدن و تفکر اسلامی، مبتنی بر پلورالیسم اعتقادی و فکری بوده است و پس از آن، فِرق اسلامی چهره جمود و ایستای فکری به خود گرفته و گفتوگوهای بین مذاهبِ بعد از این تاریخ متوقف گشت، سخنی بدون دلیل است و با واقعیات تاریخی جهان اسلام نیز سازگار نیست. گفتوگوهای بین مذاهب و ادیان به همان مقدار که پیش از این تاریخ دیده شد، پس از آن نیز قابل مشاهده است، مانند فعالیتها و مناظرات مرحوم شرفالدین و آقای بروجردی در دوران معاصر.
6. نوزایش هر تمدنی شرایط خاص خود را دارد و نمیتوان نسخهای را که برای تمدنی خاص چارهساز بوده است، برای هر تمدنی تجویز کرد. گرچه تمدن غرب در برههای از زمان، با کنار زدن برخی از عقاید خرافی مسیحیت، پس از دوره رنسانس، در برخی عرصهها به رشد و بالندگی رسید، اما، باید توجه داشت که این رشد همهجانبه نبود و ثانیا، این پیشرفت، به همین علت خاص نبود، بلکه عوامل دیگری هم دخالت داشته که معلوم نیست کپی کردن همان نسخه برای تمدن اسلامی راهگشا باشد. در این میان، باید توجه داشت که گرچه بازخوانی سنت همواره افقهای تازهای را فراروی بشر میگشاید و او را از بسیاری مشکلات کنونی میرهاند، ولی باید گفت که در نوزایش تمدن اسلامی، تجدیدنظر در سنتهای اصیل و قطعی اسلامی، به معنای کنار گذاشتن اصول مسلّم شریعت یا برداشتهای بیضابطه از آن، نه تنها ضرورت ندارد، بلکه اجرا و فهم دقیقتر آنها، خودبهخود، باعث پویایی این تمدن خواهد شد.
بنیادگرایی اسلامی را هنگامی میتوان درک کرد که آن را با بنیادگراییهای دیگر ادیان مقایسه کرد. همچنین، برای فهم پدیده بنیادگرایی مجبوریم که به علوم اجتماعی بپردازیم؛ یعنی باید علوم اجتماعی یا علوم انسانی را در مورد سنت و میراث اسلامی بهکار ببریم. البته، مسلمان اصولگرا پاسخ خواهند داد که علوم اجتماعی بر سنت اسلامی قابل تطبیق نیست؛ زیرا این علوم از تولیدات و دستاوردهای غرب است و در نتیجه، ربطی به مسلمانان ندارد. این موضعگیری منفی نسبت به علوم انسانی و اجتماعی، تنها منحصر به بنیادگرایان نیست؛ بلکه تا به امروز موضع بسیاری از روشنفکران عرب و مسلمان بوده است. بدینسان، مسلمانان درون دایره خودْبسته سنت میمانند و نمیدانند که متدولوژی تطبیقی و مقایسه با دیگران، برای درک و فهم ذات خود بسیار سودمند است. در این جهان، ادیان دیگری مثل مسیحیت، یهودیت، بودایی و هندو نیز وجود دارند؛ لذا، اسلام به عنوان یک پدیده دینی، مطلقا، در دیگر پدیدههایی که با ادیان مورد اشاره مرتبط است، تفاوتی ندارد. موضعگیری ما در اینجا علمی است و با موضع ایمانی ـ عقیدتی و یا عاطفی که از گذشتگان به ارث رسیده است، کاملاً متعارض است. مسلمانان سنتی با یهودی سنتی و مسیحی سنتی تفاوتی ندارند، همگی محدود به سنت خود هستند و آنرا یک سنت بینقص و بیهمتا میپندارند. ما، امروزه، وارث دورهای از زمان هستیم که از تکثرگرایی و پلورالیسم، خالی و تهی است؛ درحالیکه، دوران بزرگ و با شکوه اسلام دوره اسلامی کلاسیک که شامل شش قرن اول هجری، یعنی تا زمان وفات ابنرشد است؛ از آن به بعد، محیط به گونهای زمینهسازی شد که مکاتب فقهی در کشورهای مختلف اسلامی، گسترده شدند و هر کشور، مذهبی را از میان دیگر مذاهب انتخاب کرد: در ترکیه مذهب حنفی، در عربستان مذهب حنبلی، در مصر مذهب شافعی و در شمال غرب آفریقا مذهب مالکی و این، یک نوع عقبنشینی از پلورالیسم اعتقادی و فکری است که در دوران کلاسیک یا روزگار زرینِ تمدن عربی ـ اسلامی وجود داشت. مذاهب اهل سنت از یک سو و مذاهب شیعه از سوی دیگر، مورد جمود و ایستایی در زمینه اندیشه درونی قرار گرفتند که از سده سیزدهم آغاز و تا سده بیستم، یعنی تا به امروز، ادامه داشته است. این جزم اندیشی تاریخی، تاکنون از سوی مسلمان مورد مطالعه و بررسی علمی قرار نگرفته است و اگر چنین میشد، مسلمانان پیمیبردند که شرایط و اوضاعی که اکنون از آن رنج میبریم، به آن سدههای تاریک بازمیگردد. باید با دیدگاهی تاریخی به این امور بنگریم تا بفهمیم که چرا تاکنون در این حالت سرگردانی دست و پا میزنیم. اگر بخواهیم این جریان را در فاصله زمانی کوتاه، یعنی در بیست سال گذشته، مورد بررسی قرار دهیم، درک و فهم آن ممکن نخواهد بود. برای درک این پدیده باید به هشت قرن پیش بازگردیم. تاریخ، اندیشه انتقادی درون اسلام را نوسازی میکند و اندیشه اسلامی را بر متدولوژیهای علوم انسانی و اصطلاحات و یافتههای معرفتی، آنهایی که نادیده گرفتن آنها، دیگر، غیرممکن است، بازمیگشاید. من باور دارم که علوم انسانی و اجتماعی، چنانچه بر سنت اسلامی اعمال و اجرا گردد، مورد توجه قرار خواهد گرفت و نمونه بزرگتری را به دست خواهد آورد؛ چرا که این علوم، تاکنون، فقط بر سنت و میراث مسیحیت اروپایی اعمال شده است و این برای تحکیم مصداقیت علوم انسانی و اجتماعی کافی نیست، باید آن علوم را در مورد سنت دینی بزرگ و پهناوری همچون سنت اسلامی بهکار برد.
در واقع، این همان کاری است که خاورشناسان بزرگ از قرن نوزدهم آغاز کرده بودند، به طوریکه بررسیها و پژوهشهای آنان، واکنشهای تند و افسارگسیختهای را در میان محافل محافظهگرا و اصولگرا برانگیخت. وقتیکه این عقلانیت و خرد گروهی از راه انجام واجبات و آیینهای روزانه وبرگزاری اعیاد دینی به صورت سرشت در وجود آدمی همانند بتن شکل گیرد، دیگر، رهایی ذهنیت و خرد مردم از آن آیین بسیار دشوار میشود. آنچه امروزه در الجزایر، مصر، افغانستان، پاکستان و... روی میدهد، بسیار طبیعی و قابل فهم است. این واپسگرایی در آموزش دانشگاهی، آموزش عربی ـ اسلامی، مقالات، کتابها و روزنامهها نیز وجود دارد. اصولگرایی با مسلمانی درهمآمیخته است و این سخن که مسلمانان چیزی غیر از اصولگرایان هستند، سخنی بیبنیاد و نمایشی است. اندیشه بنیادگرایی، متکی به اصول دین و اصول فقه است و این بنیادگرایی که امروز مرجع بزرگ مسلمانان را تشکیل میدهد، تاکنون به طور جدی در پرتو دانش مدرن تاریخ، دانش نوین زبانشناسی، جامعهشناسی، روانشناسی تاریخ و سایر علوم انسانی و اجتماعی مورد بازنگری قرار نگرفته است. اصول فقه و اصول دین همچنان در دانشکدههای شریعت و مراکز سنتی، درست همانگونه که در سدههای میانی تدریس میشد، تدریس میشود؛ حتی در سدههای میانی و آغازین، به صورت بهتری تدریس میشد، در دوره پلورالیسم نوآور و تاریخ تمدن عربی ـ اسلامی چون مناظراتی میان مذاهب اسلامی انجام میگرفت. پس از این دوره، دو مذهب شیعه و اهل سنت از یکدیگر بریدند و حتی همانند دو دشمن قسم خورده روبهروی هم قرار گرفتند. در قرن یازدهم میلادی، ترکان سلجوقی باب اجتهاد را بستند و پلورالیسم عقیدتی را در جهان اسلام از بین بردند. ازاینروست که تاریخنگاریِ عصر انحطاط، از آغاز دوران سلجوقیان شروع میشود.
عربها و مسلمانان از دو گسست معرفتی رنج میبرند: اول، با میراث و سنت نوآور خود که میراث معتزله و فلاسفه از فارابی تا ابنسینا، ابنرشد و ابنخلدون است. دوم، گسست با مدرنیته اروپایی که در سده شانزدهم ظهور کرد، ما، هماکنون، از آثار منفی این دو گسست رنج میبریم. برخی، نظیر «عابد جابری»، سعی میکنند تا مزایای دوره کلاسیک را نمایان کنند و عربهای معاصر را قانع کنند که روزگاری تاریخ و گذشته باشکوهی داشتهاند و میتوانند با تکیه بر آن، با مدرنیته اروپایی رویارو شوند. ولی مشکل این رویکرد آن است که راهحل به کارگیری سنت، به گونهای ایدئولوژیک و با افتخار به پدران، خلاصه نمیشود؛ باید سنت را به عنوان نقطه آغازین حرکت برای پیوستن به کاروان تمدن تلقی کنیم. سنت وسیلهای است که اگر بدانیم چگونه آن را بهکار گیریم، میتوانیم به راهحل برسیم. همچنین، باید توجه داشت که مفهوم عقل اسلامی قابل لمستر و محسوستر از عقل عربی است. خرد اسلامی در متون و ذهنیتها وجود دارد و همواره با آن سروکار داریم و میتوانیم آن را بهطور انتقادی و تاریخی مورد مطالعه قرار دهیم. جابری نقد عقل اسلامی را به حاشیه راند و نقد عقل عربی را جایگزین آن کرد. ولی باید توجه داشت که عقل عربی، خود، عقلی دینی است؛ پس، چگونه میتوان به نقد عقل عربی پرداخت، بیآنکه عقل دینی را نقد کرد. باید ریشه مشکلات حقیقی را پیدا کنیم و نباید به بهانه مردمداری یا رعایت حال تودهها و عامه مردم این مشکلات را نادیده بگیریم. باید ریشه موضوعات را «نقد» کنیم، نه اینکه آنها را لمس و نوازش کنیم. غرب به وسیله این نوزایش و نقد موفق شد که از قرون وسطی بگذرد. ما واقعا در زمینه علوم، ادبیات و فلسفه، طی دو قرن نهم و دهم میلادی، یعنی سوم و چهارم هجری، پیشرو بودیم. اما، متأسفانه این نوزایش فکری، عمری کوتاه داشت و از پشتیبانی طبقه اجتماعی روشنفکر و فراخاندیش، همچون طبقه بورژوازی در اروپا، بیبهره بود. اگر این طبقه در اروپا نبودند، اروپا نمیتوانست در ساخت تمدنی که امروزه شاهد آن هستیم موفق باشد. طبقه بورژوا موانع و مرزهای فئودالیسم را درهمشکست و در تشکیل مدرنیته سهیم بود. اما، طبقه بورژوای بازرگانی که نزد ما مسلمانان و در روزگار «مأمون» و جانشینان وی شکوفا گشت و اندیشه روشنگرانه معتزله و فلاسفه را پشتیبانی نمود، به دلیل تغییر و دگرگونی راههای بازرگانی جهان عرب و اسلام، به سرعت از بین رفت. تجربه نوزایش دیگر ما که تا آستانه دهه پنجم قرن نوزدهم ادامه داشت نیز به دلیل شماری از عوامل داخلی و خارجی به فرجام نرسید. احساس من این است که تاکنون، هیچ روشنفکر مسلمانی وجود نداشته است که جرأت جستوجو در مورد ریشه مسئله را داشته باشد. از ابنخلدون به این سو، اندیشه از تولید و پویایی باز ایستاد و انبوهی از نااندیشهها و مسائل اندیشهناپذیر در گستره تاریخ اسلامی انباشته شده. بسیاری از تأخیرها به دلیل بایستهها و ضرورتهای مبارزه ضد استعماری است که در زمان خود، امری مشروع بود. اما، اکنون که اوضاع دگرگون شده است، این مطالعه انتقادی برای رهایی از جزمگرایی سنتی ضروری است.
اشاره
1. در سراسر این گفتوگو یقینورزی در باورها مورد نکوهش قرار گرفته است؛ درحالیکه، جزم و یقین، چنانکه فارغ از نگرشهای متعصبانه باشد و بر اساس قواعد و روشهای عقلی، منطقی و ریاضی شکل گرفته باشد، در هیچ زمینه فکری و علمی نکوهیده نیست. در میان معارف دینی، بسیاری از حقایق و معارف را میتوان یافت که مبتنی بر مبانی اصیل، روشن و قطعی عقلی و وحیانی است.
2. این سخن که «علوم اجتماعی و انسانی، تاکنون، فقط با سنت مسیحیت تطبیق شده است و چنانکه بر سنت بزرگ اسلامی تطبیق شود، مصداقهای فراوانتری پیدا خواهد کرد»، در مورد بسیاری از نظریات و تئوریهای علوم انسانی محل تأمل است. زیرا، اصولاً خاستگاه، منشأ و یا محور بسیاری از نظریههای جامعهشناسانه و روانشناسانه که در زمینه دین و معارف دینی به تحلیل و بررسی پرداختهاند، تعلیمات تحریف شده مسیحیت و یهودیت است و اگر توصیه آقای آرکون در زمینه تطبیق این نظریات با سنتهای اسلامی تحقق یابد، این نظریات در بسیاری موارد به جای پیدا کردن مصداقهای جدید، شاهد موارد نقض فراوان خواهند بود.
3. در مسئله نقد و رد عقل اسلامی و نیز نقد بنیادگرایی اسلامی، نخست باید حدود موضوع مورد نقد معلوم شود. آیا مراد از بنیادگرایی و عقل اسلامی، هرگونه فهم و برداشت سنتی از دین و گزارههای دینی است، اگرچه این برداشت و استنباط، روشمند و مبتنی بر اصول منطقی و عقلانی باشد، یا آنکه این نقد و انکار، متوجه برداشتهای متعصبانه و غیرعقلانی از دین است. اشاره به نام برخی کشورها نظیر پاکستان و افغانستان، نگرشهای افراطی وهابیت و طالبانی را در ذهن تداعی میکند. آنچه در این گفتوگو مورد نقادی قرار گرفته و توصیه شده است که باید دگرگون و مورد تجدیدنظر قرار گیرد، هر نوع تفکر اسلامی پس از دوران ابنرشد و ابنخلدون است و روشن است که چنین رویکردی، خود، نوعی افراط در نقد است.
4. مقایسه بنیادگرایی مسیحیت و تعصبات جزماندیشانه عالمان مسیحی، نسبت به گزارهها و معارف تحریف شده این دین، مانند نظریه «زمینْمرکزی» که به تعارض دین با علوم یقینی بشری منجر شد، با خردگرایی اسلامی که در شکل صحیح و روشمند آن با علوم یقینی بشری تعارضی ندارد، قیاسی معالفارق است.
5 . این ادعا که تا قرن ششم هجری نگاه غالب به تمدن و تفکر اسلامی، مبتنی بر پلورالیسم اعتقادی و فکری بوده است و پس از آن، فِرق اسلامی چهره جمود و ایستای فکری به خود گرفته و گفتوگوهای بین مذاهبِ بعد از این تاریخ متوقف گشت، سخنی بدون دلیل است و با واقعیات تاریخی جهان اسلام نیز سازگار نیست. گفتوگوهای بین مذاهب و ادیان به همان مقدار که پیش از این تاریخ دیده شد، پس از آن نیز قابل مشاهده است، مانند فعالیتها و مناظرات مرحوم شرفالدین و آقای بروجردی در دوران معاصر.
6. نوزایش هر تمدنی شرایط خاص خود را دارد و نمیتوان نسخهای را که برای تمدنی خاص چارهساز بوده است، برای هر تمدنی تجویز کرد. گرچه تمدن غرب در برههای از زمان، با کنار زدن برخی از عقاید خرافی مسیحیت، پس از دوره رنسانس، در برخی عرصهها به رشد و بالندگی رسید، اما، باید توجه داشت که این رشد همهجانبه نبود و ثانیا، این پیشرفت، به همین علت خاص نبود، بلکه عوامل دیگری هم دخالت داشته که معلوم نیست کپی کردن همان نسخه برای تمدن اسلامی راهگشا باشد. در این میان، باید توجه داشت که گرچه بازخوانی سنت همواره افقهای تازهای را فراروی بشر میگشاید و او را از بسیاری مشکلات کنونی میرهاند، ولی باید گفت که در نوزایش تمدن اسلامی، تجدیدنظر در سنتهای اصیل و قطعی اسلامی، به معنای کنار گذاشتن اصول مسلّم شریعت یا برداشتهای بیضابطه از آن، نه تنها ضرورت ندارد، بلکه اجرا و فهم دقیقتر آنها، خودبهخود، باعث پویایی این تمدن خواهد شد.