آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

حق‏محوری و تکلیف‏مداری سنت ریشه در مبانی متافیزیکی دارد. فلسفه تجدد با نفی نظم وجودشناسانه عالم، در حقیقت هیچ جایی برای حق باقی نمی‏گذارد تا بتوان آن را به عنوان یک ارزش به حساب آورد. تکلیف در سنت به معنای پذیرش جایگاه موجودات و حدود مجاز رفتاری آنان است. انسان واضع حق نیست و نمی‏تواند از این حدود وجودشناختی عالم تجاوز کند.

متن

علوم سیاسی، ش 22
بسیاری این سخن را شنیده‏اند که تفکر یا فلسفه سنت، تکلیف مدار است؛ حال آنکه تفکر یا فلسفه تجدد حق محور یا حق‏مدار است؛ به تعبیر دیگر، انسان جدید از دریچه حق به ارزیابی و داوری دست می‏زند تا اینکه به تکلیف و وظیفه بیندیشد. چنین تصویری از تجدد و انسان متجدد در مقابل سنت و انسان‏شناسی سنت، سخن نادرستی نیست، با این حال بدون توضیح و تبیین می‏تواند منشأ بدفهمی و خطا شود. درک این نکته با توجه به این مسئله آسان خواهد شد که تصویر ارائه شده از تجدد و انسان متجدد، در مورد حق و تکلیف مستقیم و غیرمستقیم ماهیتی ارزش‏گذارانه داشت و به قصد تحسین و تمجید از این نگاه و شأن برتر انسان متجدد نسبت به انسان سنت بیان شده بود. هدف آن نیز این بود که از این طریق، یعنی نقد ضمنی و بلکه آشکار فلسفه و انسان‏شناسی سنت، ضرورت دگرگونی آن به سود تجدد و انسان‏شناسی تجدد اثبات گردد. در چنین وضعیتی، مدافعان سنت و انسان‏شناسی سنت چون تصور می‏کردند که از طریق ارائه تصویری غلط از سنت به نفع تجدد بدان حمله شده است، در مقام دفاع برآمدند.
تقریر درست از مسئله، نشان می‏دهد که حق‏خواهی انسان متجدد و حق‏طلبی فلسفه تجدد، بر متافیزیکی بنا شده است که در بنیان، هیچ جایی برای حق در معنای حقیقی آن، باقی نمی‏گذارد تا به اعتبار آن ارزشی برای این نوع نگرش انسان‏شناسانه و فلسفی ثبت گردد. به همین دلیل نیز این نادرست است که سنت، نفی این نوع حق‏خواهی را از فلسفه و انسان‏شناسی‏اش امری نامطلوب و منفی قلمداد کند. در واقع، انتساب چنین نگرشی به سنت، نه تنها از بین بردن بنیان وجودشناسانه آن است، بلکه آن را کاملاً در معرض نکوهش و سرزنش قرار خواهد داد؛ ازاین‏رو، نه تنها نباید کوشید تا گفتمان سنت را دارای چنین درک و فهمی از حق و حق مداری دانست، بلکه باید همان‏گونه که هدف برخی از مطرح کنندگان این دیدگاه است، آن را خاص تجدد و منحصر به انسان‏شناسی تجدد دانست.
دیدگاه پخته و کامل فلسفه تجدد در مورد حق، آن است که نظرگاه کانت در این‏باره مشخص می‏شود. در کانون این نظرگاه، با ظهور انسانی که کانت آن را انسان خود قانون‏گذار(1) می‏نامد، روبروایم. برای درک معنا و مفهوم انسان خودقانون‏گذار و جایگاه وجودشناختی آن، لازم است به پیش از زمان کانت بازگردیم. همگان با شک دکارتی و جایگاه آن در فلسفه تجدد آشنا هستند. با این حال، گاهی به نظر می‏رسد که این شک و نقش آن در ایجاد دنیای متجدد و رویکرد آن به عالم و آدم، به خوبی فهمیده نشده است. اگر کسی این شک را به شک روش‏شناختی فرو کاهد، بی‏تردید معنای درست آن را نفهمیده است. در معنای درست، شک روش شناسانه متأخر از شک وجودشناسانه‏ای است که دنیای تجدد هیچ‏گاه از آن بیرون نیامده است، بلکه همان‏گونه که دگرگونی‏های بعدی تجدد به ویژه دگرگونی‏های اخیر آن در اندیشه پساتجدد نشان می‏دهد، این شک بیشتر نیز شده است. در هر حال، این شک به عنوان شکی متافیزیکی شرایط ساختاری کلیت‏دنیای تجدد و از جمله نظریه‏پردازی را مشخص می‏سازد که هر آنچه در این دنیا در مقام نظر و عمل تحقق یافته است، در چارچوب آن امکان یافته و معنا و مفهوم پیدا کرده است.
تایلور در رساله کوچک مرض‏های تجدد، در تحلیل بیماری‏های تجدد اشاره به واقعیتی می‏کند که به خوبی معنا و مفهوم مورد نظر ما را از شک وجودشناسانه بیان می‏کند. آنچه وی
______________________________
1. Autonomous
______________________________
به عنوان یکی از ایرادهای تجدد یا علت مرض‏های آن بر می‏شمارد، از دست رفتن نظم وجودشناختی عالم پس از سنت است. در سنت، وجود از نظمی ذاتی برخوردار است که دارای معنای مشخصی برای موجودات آن می‏باشد. در اثر چنین شکی است که عالم معنا و مفهوم خود را برای انسان از دست می‏دهد و به صورت ماده خامی ظاهر می‏شود که تنها در پرتو انسان و از ناحیه آن از صورت بی‏شکل و آشفته آن خارج شده و نظمی به خود می‏گیرد. آنچه در نظم تجدد به صورت ثابت وجودشناختی این نظم معنا و وجود دارد، موجودی است که تنها در پرتو ذهن خویش، خود و جهان را اثبات می‏کند.
مفهوم از دست رفتن نظم وجود از جهان و بیگانگی انسان متجدد، از یک‏نظر همان مشکل بی‏معنایی دنیای متجدد را به وجود آورده و بیان می‏کند، اما از آن جهت که در اینجا مورد نظر است، از دست رفتن نظم وجود به معنای این است که وجود متضمن هیچ سخن یا پیامی برای انسان نیست؛ به تعبیر مشخص‏تر، در حوزه فلسفه سیاسی این به معنای آن است که معنا و مفهوم قانون طبیعی اساس و توجیه خود را از دست می‏دهد. از این دیدگاه تازه، عالم دیگر دارای هیچ ویژگی ذاتی نیست که بتوان بر پایه آن، مبنا و معیاری برای رفتار انسانی و نظم اجتماعی انسان یافت. انسانی که از درون این تحول سربرآورده است، دیگر بیرون از خود پایه و بنیان ثابت وجودشناختی‏ای که او را مشخص کند، حد بزند یا جهت دهد، نمی‏بیند.
اگر به مفهوم نظم وجود دقت کنیم، به‏زودی بر ما روشن می‏شود که معنا و مفهوم تکلیف‏مداری سنت و حق مداری تجدد چیست. حاصل این ژرف‏نگری این را نیز روشن خواهدکرد که اساسا معنا و مفهوم حق در این دو گفتمان، چه تمایزهای بنیادینی با هم دارد؛ گرچه ما در ادامه نشان خواهیم داد که برخلاف هر هیاهویی که درباره این مفهوم و به‏ویژه حقوق‏بشر در دنیای تجدد بر پا گردیده است، معنای حق و حقوق در گفتمان تجدد در پایان یک‏سره از دست می‏رود و عمق آن در سطح دنیای تجدد به لایه‏ای نازک از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری تبدیل می‏شود. از آنجا که دنیای سنت به نظمی وجودشناختی با امور ثابتی مشخص و معلوم قائل است، انسان در درون آن موجودی یکسره به خود واگذار شده و رها نیست. با اینکه انسان به‏ویژه در سنت دینی اشرف مخلوقات است و کل موجودات طبیعی مسخر اویند، اما این موضع کانونی و این رابطه وجودی با سایر موجودات در حدود مقرری جریان دارد.
همان نظمی که چنین جایگاهی به انسان داده و سایر موجودات را تابع او ساخته است، الزامات و تبعیات مشخص و معینی برای وجود انسان نیز در بردارد. همان‏گونه که به روشنی از این تصویر پیداست، در این چارچوب وجودشناختی همه موجودات از جمله انسان‏ها، حق و حقوق و تکالیف و تعهداتی در برابر یکدیگر دارند. در واقع، حق و حقوق و تعهدات و تکالیف، بیان دیگری برای پی‏آمدها و تبعاتی است که نظم وجودی برای موجودات این عالم در بر دارد.
رتبه این تکلیف که در بحث تکلیف مدار بودن نظم سنت از آن سخن گفته می‏شود، در سطح وجودی بالاتری نسبت به سایر تکالیف و حقوق قرار دارد. در این سطح که سطح اول است، به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد، افزون بر آن، سایر حقوق و تکالیف به اعتبار این تکلیف وابسته است.
وقتی گفته می‏شود که نظم سنت نظم تکلیف‏مدار است، این بیان دیگری برای این سخن است که بگوییم نظم وجودشناسانه عالم، جایگاه موجودات و حدود مجاز رفتاری آنها را مشخص ساخته است. این درک، چه در شکل دینی‏اش که خداوند را واضع و حافظ این نظم وجودی می‏داند و چه در شکل فلسفی‏اش که از نظم طبیعی و طبیعت سخن می‏گوید، اولین بیان حق و تکلیف را در صورت تکلیف موجودات و از جمله انسان در برابر واضع این نظم می‏بیند. البته نتیجه داشتن تکلیف در برابر این موجود یا حقیقت متعالی، از پیش نهاده داشتن حق و حقوقی مشخص نیز هست، اما این حق و حقوق فرع آن تکلیف وجودشناسانه است و به اعتبار آن معنا و مفهوم می‏یابد؛ نه اینکه همزمان با آن یا متقدم بر آن. از این دیدگاه، انسان واضع حق نیست و نمی‏تواند از حدود مقرری که همان حدود وجودشناختی عالم است تجاوز کند.
در نظریه تجدد، نظمی از پیش مقرر، چه در صورت دینی و چه در صورت طبیعی، وجود ندارد که بر پایه آن بتوان انسان را ملزم به گونه‏ای از بودن کرد. این نبود هر گونه الزام از پیش نهاده وجودشناختی عالم برای رفتار و حیات فردی و اجتماعی انسان است که از آن، تعبیر به حق‏مداری شده است. این حق‏مداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به جز خود پاسخ‏گو نیست و فرمان‏بر هیچ فرمان‏دهنده‏ای ــ چه خدا و چه طبیعت ــ نیست. این حق‏مداری به معنای رهاشدگی انسان و نبود الزامات ذاتی و از پیش‏مقرر برای رفتارهای انسانی است.
به این معنا، حق‏مداری انسان متجدد و نظم تجدد یعنی اینکه اساس نظم تجددی و نحوه وجود انسان متجدد بر پایه طغیان در برابر خدا و طبیعت و قبول نکردن هیچ حدی بر رفتارها و نظم خاص استوار است؛ به این معناست که گفتیم این نوع حق‏مداری، خاص تجدد و منحصر به آن و شایسته است که چنین باشد و اهل سنت لحظه‏ای غبطه آن را نخورند یا در طلب اثبات آن برای سنت نباشند که نه تنها هیچ ارزشی ندارد، بلکه تناقضی اساسی را به درون سنت می‏آورد.
اشاره
مقاله حاضر بر یک موضوع اساسی و محوری در حوزه فلسفه سیاسی و فلسفه حقوق جدید انگشت نهاده است و بر خلاف تفسیرهای رایج، با نگرش فلسفی و بنیادی، به تحلیل مسئله حق و تکلیف پرداخته است. غالبا گمان می‏شود که چنین مقوله‏هایی تنها به حوزه وظیفه‏شناسی مربوط است و از همین دیدگاه به تحلیل سنت و تجدد می‏پردازند. اما نویسنده محترم با ارجاع این مقوله‏ها به زیرساخت‏های هستی شناسانه سنت و تجدد نشان داده است که باید حق و تکلیف را پیش از هر چیز در نسبت وجودی میان انسان و حقیقتِ هستی بازجست.
البته ضرورت بازنگری و بازشناسیِ فلسفی مدرنیته به این دو مقوله محدود نمی‏شود، بلکه در اساس، همه مؤلفه‏های تفکر مدرن را می‏توان از همین ژرفای معرفتی بررسی کرد. سوگمندانه باید گفت که شناخت نخبگان ما از تجدد، بیشتر محدود به آثار و دستاوردهای آن بوده است و حداکثر به لایه‏های رویین از فرهنگ و دانش غرب نگریسته‏اند؛ حال آنکه این عناصر و اجزا را باید در ساختارِ کلانِ فرهنگ و تمدن مدرن پی‏جویی کرد و بنیادهای معرفتی این تمدن را با تکیه بر تحلیل‏های فلسفی و معرفت‏شناختی باز جست. از این دیدگاه، انتظار می‏رود که اندیشمندان ما با رویکردی تازه به رابطه اسلام و مدرنیسم بنگرند و تبیین چارچوب‏های نظری تمدن مدرن و نسبت آن را با رهیافت‏های وجودشناسانه است و انسان‏شناسی اسلام مورد پژوهش قرار دهند.
اما در مورد مقاله حاضر و در راستای روشن شدن ابهام‏های موجود در این گفتار، نکاتی را به صورت فهرست‏گونه یادآور می‏شویم:
از همین دریچه‏ای که جناب کچوییان به حق و تکلیف نگریسته است، می‏توان به خود سنت و تجدد نگریست و پرسید که در اصل، این تفکیک میان سنت و مدرنیته از کجا و به چه منظوری صورت گرفته است. اعتقاد ما بر این است که صورت‏بندی سنت و قرائتی که از آن ارائه می‏شود، دقیقا بر مبنای فلسفی و معرفت‏شناختیِ مدرنیته استوار است. فلسفه تاریخِ جدید که مراحل تاریخی را به سنت و تجدد تقسیم می‏کند، مبتنی بر نگرش فلسفه مدرن به انسان و تکامل وجودی اوست؛ پس در یک گام دیگر، بهتر است که قرائت مدرن از سنت مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد تا معلوم شود که اصل این دسته بندی در واژگون جلوه دادن فکر دینی و فرهنگ پیشاتجدد تا چه اندازه مؤثر است.
2. نویسنده محترم در معرفی جایگاه تکلیف در جهان‏بینی‏های غیر مدرن موفق بوده و به خوبی نشان داده است که در هنگام رویارویی انسان با جهان هستی، مفهوم تکلیف یک مقوله وجود شناسانه است. اما ایشان افزوده است که «در این سطح که سطح اول است به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد.»؛ حال آنکه از استدلال پیشین تنها چنین بر می‏آمد که جایگاه وجود شناختیِ هر موجود مستلزم وجود تکالیف و حقوق وجودشناسانه است که در افقی فراتر از حقوق و تکالیف اعتباری قرار دارد. اینکه در آن سطح تنها تکلیف قابل تصور است، نیاز به استدلال‏های بیشتری دارد که رابطه انسان با حقیقت هستی یا حق تعالی را یک‏سویه تعریف کند، وگرنه در همان سطح اول نیز می‏توان از حقوق سخن گفت.
3. جناب کچوییان اظهار داشته است که در گفتمان مدرنیته، حق و حقوق به معنای وجودشناختی آن، یک‏سره از دست می‏رود و افزوده است که «عمق حق در سطح دنیای تجدد به غشایی رقیق از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری مبدل می‏گردد.» جا داشت نشان داده شود که چرا با از بین رفتن نظم وجودشناختی سنتی، حقوق جدید لزوما به الزامات ناثابت و غیرجوهری تبدیل می‏شود. فلسفه تجدد بر این مدعاست که نظم جهان هستی را می‏پذیرد، ولی اوّلاً، در کانون این نظم خدا را نمی‏نشاند و ثانیا، به جای پیوندهای متافیزیکی و رمزآمیز میان موجودات، به تناسبات طبیعی و محسوس باور دارد. باید نشان داد که چرا این نظم نوین نمی‏تواند منشأ الزامات پایدار باشد؛ الزاماتی که گاه به «حق طبیعی» و گاه به «وجدان اخلاقی» و گاه به «قراردادهای اجتماعی» و مانند آنها بازگردانده می‏شود. در همین راستا، باید تبیین بیشتری صورت می‏گرفت که چرا در تجدد «حق‏مداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به خود پاسخ‏گو نیست» .

تبلیغات