حق محوری تجدد و تکلیف مداری سنت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
حقمحوری و تکلیفمداری سنت ریشه در مبانی متافیزیکی دارد. فلسفه تجدد با نفی نظم وجودشناسانه عالم، در حقیقت هیچ جایی برای حق باقی نمیگذارد تا بتوان آن را به عنوان یک ارزش به حساب آورد. تکلیف در سنت به معنای پذیرش جایگاه موجودات و حدود مجاز رفتاری آنان است. انسان واضع حق نیست و نمیتواند از این حدود وجودشناختی عالم تجاوز کند.متن
علوم سیاسی، ش 22
بسیاری این سخن را شنیدهاند که تفکر یا فلسفه سنت، تکلیف مدار است؛ حال آنکه تفکر یا فلسفه تجدد حق محور یا حقمدار است؛ به تعبیر دیگر، انسان جدید از دریچه حق به ارزیابی و داوری دست میزند تا اینکه به تکلیف و وظیفه بیندیشد. چنین تصویری از تجدد و انسان متجدد در مقابل سنت و انسانشناسی سنت، سخن نادرستی نیست، با این حال بدون توضیح و تبیین میتواند منشأ بدفهمی و خطا شود. درک این نکته با توجه به این مسئله آسان خواهد شد که تصویر ارائه شده از تجدد و انسان متجدد، در مورد حق و تکلیف مستقیم و غیرمستقیم ماهیتی ارزشگذارانه داشت و به قصد تحسین و تمجید از این نگاه و شأن برتر انسان متجدد نسبت به انسان سنت بیان شده بود. هدف آن نیز این بود که از این طریق، یعنی نقد ضمنی و بلکه آشکار فلسفه و انسانشناسی سنت، ضرورت دگرگونی آن به سود تجدد و انسانشناسی تجدد اثبات گردد. در چنین وضعیتی، مدافعان سنت و انسانشناسی سنت چون تصور میکردند که از طریق ارائه تصویری غلط از سنت به نفع تجدد بدان حمله شده است، در مقام دفاع برآمدند.
تقریر درست از مسئله، نشان میدهد که حقخواهی انسان متجدد و حقطلبی فلسفه تجدد، بر متافیزیکی بنا شده است که در بنیان، هیچ جایی برای حق در معنای حقیقی آن، باقی نمیگذارد تا به اعتبار آن ارزشی برای این نوع نگرش انسانشناسانه و فلسفی ثبت گردد. به همین دلیل نیز این نادرست است که سنت، نفی این نوع حقخواهی را از فلسفه و انسانشناسیاش امری نامطلوب و منفی قلمداد کند. در واقع، انتساب چنین نگرشی به سنت، نه تنها از بین بردن بنیان وجودشناسانه آن است، بلکه آن را کاملاً در معرض نکوهش و سرزنش قرار خواهد داد؛ ازاینرو، نه تنها نباید کوشید تا گفتمان سنت را دارای چنین درک و فهمی از حق و حق مداری دانست، بلکه باید همانگونه که هدف برخی از مطرح کنندگان این دیدگاه است، آن را خاص تجدد و منحصر به انسانشناسی تجدد دانست.
دیدگاه پخته و کامل فلسفه تجدد در مورد حق، آن است که نظرگاه کانت در اینباره مشخص میشود. در کانون این نظرگاه، با ظهور انسانی که کانت آن را انسان خود قانونگذار(1) مینامد، روبروایم. برای درک معنا و مفهوم انسان خودقانونگذار و جایگاه وجودشناختی آن، لازم است به پیش از زمان کانت بازگردیم. همگان با شک دکارتی و جایگاه آن در فلسفه تجدد آشنا هستند. با این حال، گاهی به نظر میرسد که این شک و نقش آن در ایجاد دنیای متجدد و رویکرد آن به عالم و آدم، به خوبی فهمیده نشده است. اگر کسی این شک را به شک روششناختی فرو کاهد، بیتردید معنای درست آن را نفهمیده است. در معنای درست، شک روش شناسانه متأخر از شک وجودشناسانهای است که دنیای تجدد هیچگاه از آن بیرون نیامده است، بلکه همانگونه که دگرگونیهای بعدی تجدد به ویژه دگرگونیهای اخیر آن در اندیشه پساتجدد نشان میدهد، این شک بیشتر نیز شده است. در هر حال، این شک به عنوان شکی متافیزیکی شرایط ساختاری کلیتدنیای تجدد و از جمله نظریهپردازی را مشخص میسازد که هر آنچه در این دنیا در مقام نظر و عمل تحقق یافته است، در چارچوب آن امکان یافته و معنا و مفهوم پیدا کرده است.
تایلور در رساله کوچک مرضهای تجدد، در تحلیل بیماریهای تجدد اشاره به واقعیتی میکند که به خوبی معنا و مفهوم مورد نظر ما را از شک وجودشناسانه بیان میکند. آنچه وی
______________________________
1. Autonomous
______________________________
به عنوان یکی از ایرادهای تجدد یا علت مرضهای آن بر میشمارد، از دست رفتن نظم وجودشناختی عالم پس از سنت است. در سنت، وجود از نظمی ذاتی برخوردار است که دارای معنای مشخصی برای موجودات آن میباشد. در اثر چنین شکی است که عالم معنا و مفهوم خود را برای انسان از دست میدهد و به صورت ماده خامی ظاهر میشود که تنها در پرتو انسان و از ناحیه آن از صورت بیشکل و آشفته آن خارج شده و نظمی به خود میگیرد. آنچه در نظم تجدد به صورت ثابت وجودشناختی این نظم معنا و وجود دارد، موجودی است که تنها در پرتو ذهن خویش، خود و جهان را اثبات میکند.
مفهوم از دست رفتن نظم وجود از جهان و بیگانگی انسان متجدد، از یکنظر همان مشکل بیمعنایی دنیای متجدد را به وجود آورده و بیان میکند، اما از آن جهت که در اینجا مورد نظر است، از دست رفتن نظم وجود به معنای این است که وجود متضمن هیچ سخن یا پیامی برای انسان نیست؛ به تعبیر مشخصتر، در حوزه فلسفه سیاسی این به معنای آن است که معنا و مفهوم قانون طبیعی اساس و توجیه خود را از دست میدهد. از این دیدگاه تازه، عالم دیگر دارای هیچ ویژگی ذاتی نیست که بتوان بر پایه آن، مبنا و معیاری برای رفتار انسانی و نظم اجتماعی انسان یافت. انسانی که از درون این تحول سربرآورده است، دیگر بیرون از خود پایه و بنیان ثابت وجودشناختیای که او را مشخص کند، حد بزند یا جهت دهد، نمیبیند.
اگر به مفهوم نظم وجود دقت کنیم، بهزودی بر ما روشن میشود که معنا و مفهوم تکلیفمداری سنت و حق مداری تجدد چیست. حاصل این ژرفنگری این را نیز روشن خواهدکرد که اساسا معنا و مفهوم حق در این دو گفتمان، چه تمایزهای بنیادینی با هم دارد؛ گرچه ما در ادامه نشان خواهیم داد که برخلاف هر هیاهویی که درباره این مفهوم و بهویژه حقوقبشر در دنیای تجدد بر پا گردیده است، معنای حق و حقوق در گفتمان تجدد در پایان یکسره از دست میرود و عمق آن در سطح دنیای تجدد به لایهای نازک از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری تبدیل میشود. از آنجا که دنیای سنت به نظمی وجودشناختی با امور ثابتی مشخص و معلوم قائل است، انسان در درون آن موجودی یکسره به خود واگذار شده و رها نیست. با اینکه انسان بهویژه در سنت دینی اشرف مخلوقات است و کل موجودات طبیعی مسخر اویند، اما این موضع کانونی و این رابطه وجودی با سایر موجودات در حدود مقرری جریان دارد.
همان نظمی که چنین جایگاهی به انسان داده و سایر موجودات را تابع او ساخته است، الزامات و تبعیات مشخص و معینی برای وجود انسان نیز در بردارد. همانگونه که به روشنی از این تصویر پیداست، در این چارچوب وجودشناختی همه موجودات از جمله انسانها، حق و حقوق و تکالیف و تعهداتی در برابر یکدیگر دارند. در واقع، حق و حقوق و تعهدات و تکالیف، بیان دیگری برای پیآمدها و تبعاتی است که نظم وجودی برای موجودات این عالم در بر دارد.
رتبه این تکلیف که در بحث تکلیف مدار بودن نظم سنت از آن سخن گفته میشود، در سطح وجودی بالاتری نسبت به سایر تکالیف و حقوق قرار دارد. در این سطح که سطح اول است، به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد، افزون بر آن، سایر حقوق و تکالیف به اعتبار این تکلیف وابسته است.
وقتی گفته میشود که نظم سنت نظم تکلیفمدار است، این بیان دیگری برای این سخن است که بگوییم نظم وجودشناسانه عالم، جایگاه موجودات و حدود مجاز رفتاری آنها را مشخص ساخته است. این درک، چه در شکل دینیاش که خداوند را واضع و حافظ این نظم وجودی میداند و چه در شکل فلسفیاش که از نظم طبیعی و طبیعت سخن میگوید، اولین بیان حق و تکلیف را در صورت تکلیف موجودات و از جمله انسان در برابر واضع این نظم میبیند. البته نتیجه داشتن تکلیف در برابر این موجود یا حقیقت متعالی، از پیش نهاده داشتن حق و حقوقی مشخص نیز هست، اما این حق و حقوق فرع آن تکلیف وجودشناسانه است و به اعتبار آن معنا و مفهوم مییابد؛ نه اینکه همزمان با آن یا متقدم بر آن. از این دیدگاه، انسان واضع حق نیست و نمیتواند از حدود مقرری که همان حدود وجودشناختی عالم است تجاوز کند.
در نظریه تجدد، نظمی از پیش مقرر، چه در صورت دینی و چه در صورت طبیعی، وجود ندارد که بر پایه آن بتوان انسان را ملزم به گونهای از بودن کرد. این نبود هر گونه الزام از پیش نهاده وجودشناختی عالم برای رفتار و حیات فردی و اجتماعی انسان است که از آن، تعبیر به حقمداری شده است. این حقمداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به جز خود پاسخگو نیست و فرمانبر هیچ فرماندهندهای ــ چه خدا و چه طبیعت ــ نیست. این حقمداری به معنای رهاشدگی انسان و نبود الزامات ذاتی و از پیشمقرر برای رفتارهای انسانی است.
به این معنا، حقمداری انسان متجدد و نظم تجدد یعنی اینکه اساس نظم تجددی و نحوه وجود انسان متجدد بر پایه طغیان در برابر خدا و طبیعت و قبول نکردن هیچ حدی بر رفتارها و نظم خاص استوار است؛ به این معناست که گفتیم این نوع حقمداری، خاص تجدد و منحصر به آن و شایسته است که چنین باشد و اهل سنت لحظهای غبطه آن را نخورند یا در طلب اثبات آن برای سنت نباشند که نه تنها هیچ ارزشی ندارد، بلکه تناقضی اساسی را به درون سنت میآورد.
اشاره
مقاله حاضر بر یک موضوع اساسی و محوری در حوزه فلسفه سیاسی و فلسفه حقوق جدید انگشت نهاده است و بر خلاف تفسیرهای رایج، با نگرش فلسفی و بنیادی، به تحلیل مسئله حق و تکلیف پرداخته است. غالبا گمان میشود که چنین مقولههایی تنها به حوزه وظیفهشناسی مربوط است و از همین دیدگاه به تحلیل سنت و تجدد میپردازند. اما نویسنده محترم با ارجاع این مقولهها به زیرساختهای هستی شناسانه سنت و تجدد نشان داده است که باید حق و تکلیف را پیش از هر چیز در نسبت وجودی میان انسان و حقیقتِ هستی بازجست.
البته ضرورت بازنگری و بازشناسیِ فلسفی مدرنیته به این دو مقوله محدود نمیشود، بلکه در اساس، همه مؤلفههای تفکر مدرن را میتوان از همین ژرفای معرفتی بررسی کرد. سوگمندانه باید گفت که شناخت نخبگان ما از تجدد، بیشتر محدود به آثار و دستاوردهای آن بوده است و حداکثر به لایههای رویین از فرهنگ و دانش غرب نگریستهاند؛ حال آنکه این عناصر و اجزا را باید در ساختارِ کلانِ فرهنگ و تمدن مدرن پیجویی کرد و بنیادهای معرفتی این تمدن را با تکیه بر تحلیلهای فلسفی و معرفتشناختی باز جست. از این دیدگاه، انتظار میرود که اندیشمندان ما با رویکردی تازه به رابطه اسلام و مدرنیسم بنگرند و تبیین چارچوبهای نظری تمدن مدرن و نسبت آن را با رهیافتهای وجودشناسانه است و انسانشناسی اسلام مورد پژوهش قرار دهند.
اما در مورد مقاله حاضر و در راستای روشن شدن ابهامهای موجود در این گفتار، نکاتی را به صورت فهرستگونه یادآور میشویم:
از همین دریچهای که جناب کچوییان به حق و تکلیف نگریسته است، میتوان به خود سنت و تجدد نگریست و پرسید که در اصل، این تفکیک میان سنت و مدرنیته از کجا و به چه منظوری صورت گرفته است. اعتقاد ما بر این است که صورتبندی سنت و قرائتی که از آن ارائه میشود، دقیقا بر مبنای فلسفی و معرفتشناختیِ مدرنیته استوار است. فلسفه تاریخِ جدید که مراحل تاریخی را به سنت و تجدد تقسیم میکند، مبتنی بر نگرش فلسفه مدرن به انسان و تکامل وجودی اوست؛ پس در یک گام دیگر، بهتر است که قرائت مدرن از سنت مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد تا معلوم شود که اصل این دسته بندی در واژگون جلوه دادن فکر دینی و فرهنگ پیشاتجدد تا چه اندازه مؤثر است.
2. نویسنده محترم در معرفی جایگاه تکلیف در جهانبینیهای غیر مدرن موفق بوده و به خوبی نشان داده است که در هنگام رویارویی انسان با جهان هستی، مفهوم تکلیف یک مقوله وجود شناسانه است. اما ایشان افزوده است که «در این سطح که سطح اول است به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد.»؛ حال آنکه از استدلال پیشین تنها چنین بر میآمد که جایگاه وجود شناختیِ هر موجود مستلزم وجود تکالیف و حقوق وجودشناسانه است که در افقی فراتر از حقوق و تکالیف اعتباری قرار دارد. اینکه در آن سطح تنها تکلیف قابل تصور است، نیاز به استدلالهای بیشتری دارد که رابطه انسان با حقیقت هستی یا حق تعالی را یکسویه تعریف کند، وگرنه در همان سطح اول نیز میتوان از حقوق سخن گفت.
3. جناب کچوییان اظهار داشته است که در گفتمان مدرنیته، حق و حقوق به معنای وجودشناختی آن، یکسره از دست میرود و افزوده است که «عمق حق در سطح دنیای تجدد به غشایی رقیق از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری مبدل میگردد.» جا داشت نشان داده شود که چرا با از بین رفتن نظم وجودشناختی سنتی، حقوق جدید لزوما به الزامات ناثابت و غیرجوهری تبدیل میشود. فلسفه تجدد بر این مدعاست که نظم جهان هستی را میپذیرد، ولی اوّلاً، در کانون این نظم خدا را نمینشاند و ثانیا، به جای پیوندهای متافیزیکی و رمزآمیز میان موجودات، به تناسبات طبیعی و محسوس باور دارد. باید نشان داد که چرا این نظم نوین نمیتواند منشأ الزامات پایدار باشد؛ الزاماتی که گاه به «حق طبیعی» و گاه به «وجدان اخلاقی» و گاه به «قراردادهای اجتماعی» و مانند آنها بازگردانده میشود. در همین راستا، باید تبیین بیشتری صورت میگرفت که چرا در تجدد «حقمداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به خود پاسخگو نیست» .
بسیاری این سخن را شنیدهاند که تفکر یا فلسفه سنت، تکلیف مدار است؛ حال آنکه تفکر یا فلسفه تجدد حق محور یا حقمدار است؛ به تعبیر دیگر، انسان جدید از دریچه حق به ارزیابی و داوری دست میزند تا اینکه به تکلیف و وظیفه بیندیشد. چنین تصویری از تجدد و انسان متجدد در مقابل سنت و انسانشناسی سنت، سخن نادرستی نیست، با این حال بدون توضیح و تبیین میتواند منشأ بدفهمی و خطا شود. درک این نکته با توجه به این مسئله آسان خواهد شد که تصویر ارائه شده از تجدد و انسان متجدد، در مورد حق و تکلیف مستقیم و غیرمستقیم ماهیتی ارزشگذارانه داشت و به قصد تحسین و تمجید از این نگاه و شأن برتر انسان متجدد نسبت به انسان سنت بیان شده بود. هدف آن نیز این بود که از این طریق، یعنی نقد ضمنی و بلکه آشکار فلسفه و انسانشناسی سنت، ضرورت دگرگونی آن به سود تجدد و انسانشناسی تجدد اثبات گردد. در چنین وضعیتی، مدافعان سنت و انسانشناسی سنت چون تصور میکردند که از طریق ارائه تصویری غلط از سنت به نفع تجدد بدان حمله شده است، در مقام دفاع برآمدند.
تقریر درست از مسئله، نشان میدهد که حقخواهی انسان متجدد و حقطلبی فلسفه تجدد، بر متافیزیکی بنا شده است که در بنیان، هیچ جایی برای حق در معنای حقیقی آن، باقی نمیگذارد تا به اعتبار آن ارزشی برای این نوع نگرش انسانشناسانه و فلسفی ثبت گردد. به همین دلیل نیز این نادرست است که سنت، نفی این نوع حقخواهی را از فلسفه و انسانشناسیاش امری نامطلوب و منفی قلمداد کند. در واقع، انتساب چنین نگرشی به سنت، نه تنها از بین بردن بنیان وجودشناسانه آن است، بلکه آن را کاملاً در معرض نکوهش و سرزنش قرار خواهد داد؛ ازاینرو، نه تنها نباید کوشید تا گفتمان سنت را دارای چنین درک و فهمی از حق و حق مداری دانست، بلکه باید همانگونه که هدف برخی از مطرح کنندگان این دیدگاه است، آن را خاص تجدد و منحصر به انسانشناسی تجدد دانست.
دیدگاه پخته و کامل فلسفه تجدد در مورد حق، آن است که نظرگاه کانت در اینباره مشخص میشود. در کانون این نظرگاه، با ظهور انسانی که کانت آن را انسان خود قانونگذار(1) مینامد، روبروایم. برای درک معنا و مفهوم انسان خودقانونگذار و جایگاه وجودشناختی آن، لازم است به پیش از زمان کانت بازگردیم. همگان با شک دکارتی و جایگاه آن در فلسفه تجدد آشنا هستند. با این حال، گاهی به نظر میرسد که این شک و نقش آن در ایجاد دنیای متجدد و رویکرد آن به عالم و آدم، به خوبی فهمیده نشده است. اگر کسی این شک را به شک روششناختی فرو کاهد، بیتردید معنای درست آن را نفهمیده است. در معنای درست، شک روش شناسانه متأخر از شک وجودشناسانهای است که دنیای تجدد هیچگاه از آن بیرون نیامده است، بلکه همانگونه که دگرگونیهای بعدی تجدد به ویژه دگرگونیهای اخیر آن در اندیشه پساتجدد نشان میدهد، این شک بیشتر نیز شده است. در هر حال، این شک به عنوان شکی متافیزیکی شرایط ساختاری کلیتدنیای تجدد و از جمله نظریهپردازی را مشخص میسازد که هر آنچه در این دنیا در مقام نظر و عمل تحقق یافته است، در چارچوب آن امکان یافته و معنا و مفهوم پیدا کرده است.
تایلور در رساله کوچک مرضهای تجدد، در تحلیل بیماریهای تجدد اشاره به واقعیتی میکند که به خوبی معنا و مفهوم مورد نظر ما را از شک وجودشناسانه بیان میکند. آنچه وی
______________________________
1. Autonomous
______________________________
به عنوان یکی از ایرادهای تجدد یا علت مرضهای آن بر میشمارد، از دست رفتن نظم وجودشناختی عالم پس از سنت است. در سنت، وجود از نظمی ذاتی برخوردار است که دارای معنای مشخصی برای موجودات آن میباشد. در اثر چنین شکی است که عالم معنا و مفهوم خود را برای انسان از دست میدهد و به صورت ماده خامی ظاهر میشود که تنها در پرتو انسان و از ناحیه آن از صورت بیشکل و آشفته آن خارج شده و نظمی به خود میگیرد. آنچه در نظم تجدد به صورت ثابت وجودشناختی این نظم معنا و وجود دارد، موجودی است که تنها در پرتو ذهن خویش، خود و جهان را اثبات میکند.
مفهوم از دست رفتن نظم وجود از جهان و بیگانگی انسان متجدد، از یکنظر همان مشکل بیمعنایی دنیای متجدد را به وجود آورده و بیان میکند، اما از آن جهت که در اینجا مورد نظر است، از دست رفتن نظم وجود به معنای این است که وجود متضمن هیچ سخن یا پیامی برای انسان نیست؛ به تعبیر مشخصتر، در حوزه فلسفه سیاسی این به معنای آن است که معنا و مفهوم قانون طبیعی اساس و توجیه خود را از دست میدهد. از این دیدگاه تازه، عالم دیگر دارای هیچ ویژگی ذاتی نیست که بتوان بر پایه آن، مبنا و معیاری برای رفتار انسانی و نظم اجتماعی انسان یافت. انسانی که از درون این تحول سربرآورده است، دیگر بیرون از خود پایه و بنیان ثابت وجودشناختیای که او را مشخص کند، حد بزند یا جهت دهد، نمیبیند.
اگر به مفهوم نظم وجود دقت کنیم، بهزودی بر ما روشن میشود که معنا و مفهوم تکلیفمداری سنت و حق مداری تجدد چیست. حاصل این ژرفنگری این را نیز روشن خواهدکرد که اساسا معنا و مفهوم حق در این دو گفتمان، چه تمایزهای بنیادینی با هم دارد؛ گرچه ما در ادامه نشان خواهیم داد که برخلاف هر هیاهویی که درباره این مفهوم و بهویژه حقوقبشر در دنیای تجدد بر پا گردیده است، معنای حق و حقوق در گفتمان تجدد در پایان یکسره از دست میرود و عمق آن در سطح دنیای تجدد به لایهای نازک از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری تبدیل میشود. از آنجا که دنیای سنت به نظمی وجودشناختی با امور ثابتی مشخص و معلوم قائل است، انسان در درون آن موجودی یکسره به خود واگذار شده و رها نیست. با اینکه انسان بهویژه در سنت دینی اشرف مخلوقات است و کل موجودات طبیعی مسخر اویند، اما این موضع کانونی و این رابطه وجودی با سایر موجودات در حدود مقرری جریان دارد.
همان نظمی که چنین جایگاهی به انسان داده و سایر موجودات را تابع او ساخته است، الزامات و تبعیات مشخص و معینی برای وجود انسان نیز در بردارد. همانگونه که به روشنی از این تصویر پیداست، در این چارچوب وجودشناختی همه موجودات از جمله انسانها، حق و حقوق و تکالیف و تعهداتی در برابر یکدیگر دارند. در واقع، حق و حقوق و تعهدات و تکالیف، بیان دیگری برای پیآمدها و تبعاتی است که نظم وجودی برای موجودات این عالم در بر دارد.
رتبه این تکلیف که در بحث تکلیف مدار بودن نظم سنت از آن سخن گفته میشود، در سطح وجودی بالاتری نسبت به سایر تکالیف و حقوق قرار دارد. در این سطح که سطح اول است، به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد، افزون بر آن، سایر حقوق و تکالیف به اعتبار این تکلیف وابسته است.
وقتی گفته میشود که نظم سنت نظم تکلیفمدار است، این بیان دیگری برای این سخن است که بگوییم نظم وجودشناسانه عالم، جایگاه موجودات و حدود مجاز رفتاری آنها را مشخص ساخته است. این درک، چه در شکل دینیاش که خداوند را واضع و حافظ این نظم وجودی میداند و چه در شکل فلسفیاش که از نظم طبیعی و طبیعت سخن میگوید، اولین بیان حق و تکلیف را در صورت تکلیف موجودات و از جمله انسان در برابر واضع این نظم میبیند. البته نتیجه داشتن تکلیف در برابر این موجود یا حقیقت متعالی، از پیش نهاده داشتن حق و حقوقی مشخص نیز هست، اما این حق و حقوق فرع آن تکلیف وجودشناسانه است و به اعتبار آن معنا و مفهوم مییابد؛ نه اینکه همزمان با آن یا متقدم بر آن. از این دیدگاه، انسان واضع حق نیست و نمیتواند از حدود مقرری که همان حدود وجودشناختی عالم است تجاوز کند.
در نظریه تجدد، نظمی از پیش مقرر، چه در صورت دینی و چه در صورت طبیعی، وجود ندارد که بر پایه آن بتوان انسان را ملزم به گونهای از بودن کرد. این نبود هر گونه الزام از پیش نهاده وجودشناختی عالم برای رفتار و حیات فردی و اجتماعی انسان است که از آن، تعبیر به حقمداری شده است. این حقمداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به جز خود پاسخگو نیست و فرمانبر هیچ فرماندهندهای ــ چه خدا و چه طبیعت ــ نیست. این حقمداری به معنای رهاشدگی انسان و نبود الزامات ذاتی و از پیشمقرر برای رفتارهای انسانی است.
به این معنا، حقمداری انسان متجدد و نظم تجدد یعنی اینکه اساس نظم تجددی و نحوه وجود انسان متجدد بر پایه طغیان در برابر خدا و طبیعت و قبول نکردن هیچ حدی بر رفتارها و نظم خاص استوار است؛ به این معناست که گفتیم این نوع حقمداری، خاص تجدد و منحصر به آن و شایسته است که چنین باشد و اهل سنت لحظهای غبطه آن را نخورند یا در طلب اثبات آن برای سنت نباشند که نه تنها هیچ ارزشی ندارد، بلکه تناقضی اساسی را به درون سنت میآورد.
اشاره
مقاله حاضر بر یک موضوع اساسی و محوری در حوزه فلسفه سیاسی و فلسفه حقوق جدید انگشت نهاده است و بر خلاف تفسیرهای رایج، با نگرش فلسفی و بنیادی، به تحلیل مسئله حق و تکلیف پرداخته است. غالبا گمان میشود که چنین مقولههایی تنها به حوزه وظیفهشناسی مربوط است و از همین دیدگاه به تحلیل سنت و تجدد میپردازند. اما نویسنده محترم با ارجاع این مقولهها به زیرساختهای هستی شناسانه سنت و تجدد نشان داده است که باید حق و تکلیف را پیش از هر چیز در نسبت وجودی میان انسان و حقیقتِ هستی بازجست.
البته ضرورت بازنگری و بازشناسیِ فلسفی مدرنیته به این دو مقوله محدود نمیشود، بلکه در اساس، همه مؤلفههای تفکر مدرن را میتوان از همین ژرفای معرفتی بررسی کرد. سوگمندانه باید گفت که شناخت نخبگان ما از تجدد، بیشتر محدود به آثار و دستاوردهای آن بوده است و حداکثر به لایههای رویین از فرهنگ و دانش غرب نگریستهاند؛ حال آنکه این عناصر و اجزا را باید در ساختارِ کلانِ فرهنگ و تمدن مدرن پیجویی کرد و بنیادهای معرفتی این تمدن را با تکیه بر تحلیلهای فلسفی و معرفتشناختی باز جست. از این دیدگاه، انتظار میرود که اندیشمندان ما با رویکردی تازه به رابطه اسلام و مدرنیسم بنگرند و تبیین چارچوبهای نظری تمدن مدرن و نسبت آن را با رهیافتهای وجودشناسانه است و انسانشناسی اسلام مورد پژوهش قرار دهند.
اما در مورد مقاله حاضر و در راستای روشن شدن ابهامهای موجود در این گفتار، نکاتی را به صورت فهرستگونه یادآور میشویم:
از همین دریچهای که جناب کچوییان به حق و تکلیف نگریسته است، میتوان به خود سنت و تجدد نگریست و پرسید که در اصل، این تفکیک میان سنت و مدرنیته از کجا و به چه منظوری صورت گرفته است. اعتقاد ما بر این است که صورتبندی سنت و قرائتی که از آن ارائه میشود، دقیقا بر مبنای فلسفی و معرفتشناختیِ مدرنیته استوار است. فلسفه تاریخِ جدید که مراحل تاریخی را به سنت و تجدد تقسیم میکند، مبتنی بر نگرش فلسفه مدرن به انسان و تکامل وجودی اوست؛ پس در یک گام دیگر، بهتر است که قرائت مدرن از سنت مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد تا معلوم شود که اصل این دسته بندی در واژگون جلوه دادن فکر دینی و فرهنگ پیشاتجدد تا چه اندازه مؤثر است.
2. نویسنده محترم در معرفی جایگاه تکلیف در جهانبینیهای غیر مدرن موفق بوده و به خوبی نشان داده است که در هنگام رویارویی انسان با جهان هستی، مفهوم تکلیف یک مقوله وجود شناسانه است. اما ایشان افزوده است که «در این سطح که سطح اول است به یک معنا تنها تکلیف وجود دارد و حقی وجود ندارد.»؛ حال آنکه از استدلال پیشین تنها چنین بر میآمد که جایگاه وجود شناختیِ هر موجود مستلزم وجود تکالیف و حقوق وجودشناسانه است که در افقی فراتر از حقوق و تکالیف اعتباری قرار دارد. اینکه در آن سطح تنها تکلیف قابل تصور است، نیاز به استدلالهای بیشتری دارد که رابطه انسان با حقیقت هستی یا حق تعالی را یکسویه تعریف کند، وگرنه در همان سطح اول نیز میتوان از حقوق سخن گفت.
3. جناب کچوییان اظهار داشته است که در گفتمان مدرنیته، حق و حقوق به معنای وجودشناختی آن، یکسره از دست میرود و افزوده است که «عمق حق در سطح دنیای تجدد به غشایی رقیق از الزامات متعارف ناثابت و غیرجوهری مبدل میگردد.» جا داشت نشان داده شود که چرا با از بین رفتن نظم وجودشناختی سنتی، حقوق جدید لزوما به الزامات ناثابت و غیرجوهری تبدیل میشود. فلسفه تجدد بر این مدعاست که نظم جهان هستی را میپذیرد، ولی اوّلاً، در کانون این نظم خدا را نمینشاند و ثانیا، به جای پیوندهای متافیزیکی و رمزآمیز میان موجودات، به تناسبات طبیعی و محسوس باور دارد. باید نشان داد که چرا این نظم نوین نمیتواند منشأ الزامات پایدار باشد؛ الزاماتی که گاه به «حق طبیعی» و گاه به «وجدان اخلاقی» و گاه به «قراردادهای اجتماعی» و مانند آنها بازگردانده میشود. در همین راستا، باید تبیین بیشتری صورت میگرفت که چرا در تجدد «حقمداری به معنای آن است که انسان در برابر هیچ موجودی به خود پاسخگو نیست» .