روشن فکری، چون و چرا در هر مقوله است
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این گفتوگو، محور اصلی سخن پیرامون چگونگی و بایستههای تفکر روشنفکری است و به عقیده مصاحبهشونده، مهمترین عامل و رمز و راز موفقیت یک روشنفکر، دوری گزیدن از هر گونه ایدئولوژی و گرایش فکری و سیاسی است و این مهم، گرچه به شکل خالص و محض دست یافتنی نیست، اما روشنفکر باید به قدر میسور، در سمت و سوی آن گام بردارد، تا بتواند فارغ از هرگونه وابستگی و تعلق خاطر به این و آن، به چون و چرا کردن در هر مقولهای حتّی نحوه تفکر خویش بپردازد.متن
یاس نو، 18و20/9/82
روشنفکری چون و چرا کردن در هر مقولهای است، چه مربوط به موضوعات خارجی باشد و چه مربوط به شخص روشنفکر و نفسانیات خودش؛ یعنی او باید بگوید که من چرا حالا به گونهای دیگر میاندیشم. روشنفکر همیشه در آزمون است؛ زیرا باید مرتب از خود پرسش کند و همچنین در امور دیگر که مربوط به جامعهاش میشود، حرف بزند و همه اینها را صادقانه با مردم در میان بگذارد. نه اینکه پنهان کاری کند و امروزه این نکته، یعنی شفاف بودن، خیلی مهم است.
روشنفکر برای اظهارنظر کردن همیشه پیشقدم است، ولی این را هم باید توجه داشت که روشنفکر باید بنشیند و تأمل کند که آیا جایی که میخواهد صحبت کند و پیامش را برساند، واقعا جامعه یا آن رسانه، آنقدر به یک اصل دموکراتیک معتقد هستند که نکته و نظر او را منعکس کنند، یا نه، در دام رسانه میافتد؛ بنابراین، همانقدر که توانایی میخواهد، هوشیاری هم میخواهد. درست است که صداقت و دانایی لازم دارد، اما هوشیاری بیشتر لازم است. روشنفکر باید بداند که کی سخن بگوید و کی سکوت کند؛ بسیاری موارد سکوت روشنفکر گویاتر از صحبت او است.
نکته دیگر آنکه، اگر میگوییم وظیفه روشنفکر چون و چرا کردن در همه چیز است، پس تفکر آزاد دارد و آزادانه میاندیشد؛ یعنی تابع ایدئولوژی خاصی نیست؛ بنابراین، به جای آنکه بگوییم روشنفکر چپ یا روشنفکر راست یا روشنفکر دینی، بهتر است بگوییم متفکر چپ، متفکر راست یا متفکر دینی؛ زیرا اگر مفهوم روشنفکر با چپ یا راست یا دینی بودن بخواهد جمع شود، دچار نوعی تناقض میگردد. البته ممکن است روشنفکر گرایش داشته باشد یا نداشته باشد. خیلی از روشنفکران هستند که حتی گرایش چپ و راست هم ندارند اما به هر حال، یک نفر که معتقد به ایدئولوژی خاصی باشد مبلِّغ ایدئولوژی خاصی خواهد بود. اگر در آغاز، جبههگیری مشخصی در یک مسئله باشد که بخواهند به آنجا برسند، این دیگر روشنفکری نیست، بلکه از مقوله ایدئولوژی است، آن موقع از روشنفکری ایدئولوژی میماند.
در این میان، باید توجه داشت که اصولاً هر روشنفکری در هر جامعهای نمیتواند خودش را از گرایشها مصون بداند، اما روشنفکرانی مانند ژولین بندای هم هستند که تقریبا به یک مطلق بودن در روشنفکری قائل هستند که البته عملی هم نیست. اینگونه عمل کردن بسیار سخت است، اما به هر حال، روشنفکر باید سعی کند خود را از ایدئولوژی برهاند و اصولاً وقتی تفکر آزاد که مزیت روشنفکر است، با ایدئولوژی خلط میشود، یک فکر از پیش ساخته قالبی زمینه تفکر آزاد را از بین میبرد. ایدئولوژی، آدم را از مشقت فکر کردن خلاص میکند. در مورد دین و روشنفکری دینی، توجه به این نکته هم ضروری است که اگر دین به عنوان یک فرهنگ برای یک قوم پذیرفته شود و در حقیقت، دین به نوعی با فرهنگ عمومی یک ملت درآمیزد، این دین، دیگر دین ایدئولوژیک نیست و چنین دینی حاکم بر تفکر کسی نیست و روشنفکری که در چنین فرهنگ و محیطی به روشنفکری میپردازد و وارد چون و چرا کردن میشود، نمیتواند از این مقوله غافل باشد. در دوران معاصر، کسانی نظیر آقای مجتهد شبستری که در قالب روشنفکری به چون و چرا در همین فضا میپردازند، کار پر اهمیتی انجام میدهند و امید میرود که با این فعالیتها به یک مدرنیته یا عقلانیتی برسیم که ما را از این بنبست بیرون ببرد.
مشکل عمده روشنفکری در ایران، ایدئولوژیزدگی است و بیشتر دعواها به جای اینکه دعواهای فکری باشد، دعواهای سیاسی بوده است و هنوز هم اینگونه است و اصولاً فوریت امر سیاسی، روشنفکران ما را از تفکر دور کرده است. در گذشته، آنجا که میخواستند نظامی را براندازند و نظامی دیگر را جایگزین کنند، همه راه حلها را ایدئولوژی به ما عرضه میکرد و فوری هم راه حل میداد و خیال ما را راحت میکرد و البته ما بعدها فهمیدیم که مشکل به همین سادگی حل نمیشود. اما هنوز هم این بحث تا اندازهای سیاسی است؛ چون هنوز به کسی که داخل این مقوله نیست، اجازه بحث و گفتوگو نمیدهند یا کم میدهند. اصولاً تفاوت فرد انقلابی یک با روشنفکر آن است که انقلابی، یک ایدئولوژی را جایگزین ایدئولوژی دیگر میکند، اما روشنفکر معتقد به تکامل است؛ یعنی فکر میکند که یک نظام را کمکم متحول کند و به درست یا نادرست به جایی مطلوب برساند. ما امروز برای تکامل، چارهای جز مواجهه و گفتوگو با غرب نداریم و برای گفتوگو باید اول خودمان را بشناسیم. مراد از اینکه اول خودمان را بشناسیم، آن است که غرب خودمان را بشناسیم؛ همانگونه که غربیها شرق وجودشان را شناختند و پس از آن، غرب کمکم به یک وجه و جنبه دیگری از خودش آگاه شد؛ مثلاً دیگر به فرهنگ آفریقایی و یا فرهنگ آسیایی، به چشم یک استعمارگر نگاه نکرد، بلکه به چشم گنجینهای که بهره احتمالی نیز برایشان دارد به فرهنگ این مناطق نگاه کرد. اگر شما نگاه کنید میبینید فرهنگ ما (فرهنگ اسلامی) وقتی شکوفا شد که مکالمه با غیر را شروع کرد. در یک روزگار، یک بده بستانی میان این فرهنگ و فرهنگ غیر وجود داشت و از وقتی این بده بستان و مکالمه قطع شد، مشکل پیش آمد و من فکر میکنم که غلبه جزمیت دینی، اصل بسیار عمدهای در این زمینه است، این غلبه باعث شد که کمکم ما به چشم تحقیر به غیر بنگریم. اینکه میگویم باید غرب وجود خودمان را بشناسیم، مرادم در زمینه روشنفکری آن است که اگر روشنفکری منجر به این شود که حرف غربی را بگیریم و تکرار کنیم کافی نیست، تلاش خود ما هم لازم است؛ باید این جرثومهها را در فرهنگ خودمان پیدا کنیم. همین حالا هم، غربیها نسبت به ما شرقیها همین کار را دارند انجام میدهند. به عقیده من، بیشتر فیلمهایی که ما میسازیم اسناد مردمشناختی است که به درد آنها میخورد بیشتر رسالههایی که دانشجوها در آنجا مینویسند فقط مربوط به فرهنگ اینجا است؛ یعنی باز داریم آنها را غنیتر. میکنیم. ما دیالوگ با غرب نداریم برای اینکه با خود دیالوگ نداریم؛ نمیدانیم که چه بگوییم. ما خیلی صحبت میکنیم که باید با آنها وارد گفتوگو شویم. ما حتی مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها داریم، ولی گفتوگو نمیکنیم. نمیتوانیم گفتوگو کنیم؛ چون اصولاً دیالوگ را نمیشناسیم، برای اینکه باید یادگرفت، باید چیزی داشت. ما مونولوگ میکنیم: یعنی دو نفر مینشینند با هم حرف میزنند. این برای خودش، آن هم برای خودش. دیالوگ باید مبتنی بر این باشد که من خودم را به او بشناسانم و او هم خودش را به من بشناساند. به هیچ وجه قصد توافق در آن اهمیت ندارد؛ من نمیخواهم بر او غلبه کن. او نمیخواهد بر من غلبه کنم فقط میخواهیم همدیگر را بشناسیم. شناخت متقابل ممکن است منجر به همکاری بشود، ممکن هم هست نشود؛ تا غیر خودت را نپذیری و با او گفتوگو نکنی، نه تنها روشنفکری لنگ میزند، بلکه همه چیز لنگ میزند. این میشود اوتیزم (درخودمانی)، همان بلایی که قرنهاست سر ما آمده؛ از خود بگیر به خود بده، ولی تا کی؟
اشاره
1. تعامل علمی و گفتوگو و در معرض نقد قرار گرفتن، همواره عامل بالندگی و رشد تمدنها و افکار است که در این گفتوگو، به درستی بر این نکته اشاره شده است.
2. دراین گفتوگو، بر این نکته اصرار و پافشاری شده است که لازمه روشنفکری، خالی بودن از هر گونه پیشفرض ایدئولوژیک است تا روشنفکر به وسیله قید و بندهای فکری خود اسیر نشود، اما این نکته جای تأمل دارد که چه اشکالی دارد روشنفکر مانند هر انسان متفکر دیگری، با بهرهگرفتن از خرد و منطق، مبنای خاصی را در اعتقادات و ایدئولوژی بپذیرد، ولی درهای نقد را به سوی آن مبانی نبندد و همواره خود را برای تجدیدنظر در آنها آماده نگاه دارد. اما به هر حال، تا هنگامی که آن مبانی آسیب جدی ندیدهاند از آنها به عنوان چارچوبهای فکری خود بهره بگیرد؛ به عبارت دیگر، اگر روشنفکری را به چون و چرا کردن در هر مقولهای تعریف کنیم، چه مانعی دارد که روشنفکر پس از چون و چرا کردن در برخی مبانی اساسی فکری و ایدئولوژیکی، پس از آنکه در مورد آنها به نتیجه قطعی رسید، آن نتایج را در تحلیلها و استنتاجات خود بهکار گیرد. چه الزام منطقی در ورای این سخن است که روشنفکر برای بررسی هر پدیدهای باید از نقطه صفر شروع کند و آیا اصولاً چنین توصیهای امکان وقوعی دارد.
3. تصویر دین غیرایدئولوژیک، به خصوص در مورد دینی نظیر اسلام، تصویری غیرممکن است. پس نمیتوان از یک سو پذیرفت که در فرهنگ مردم ایران، فرهنگ دینی با فرهنگ غیردینی درآمیخته و از طرف دیگر، گفت برای تحلیل این فرهنگ نباید نگاه ایدئولوژیک داشت؛ زیرا این دین ِ عجین شده، دینی غیرایدئولوژیک است.
4. دراین گفتوگو از یک طرف، دیالوگ چنین تعریف شده: «دو نفر با هم سخن گویند برای آنکه خود را به دیگری بشناسانند؛ در این سخن گفتن به هیچ وجه قصد توافق یا غلبه یکی بر دیگری مطرح نیست، بلکه هدف صرفا شناختن همدیگر است» و از سوی دیگر، شرط گفتوگوی موفق، دوری گزیدن از هر نوع جزمیت به خصوص جزمیت دینی عنوان شده. در این میان، جای این سؤال باقی است که اگر هدف از دیالوگ تنها معرفی خود است، چرا طرفین نباید نسبت به عقاید خود جزم و باور یقینی داشته باشند؟ چه مانعی دارد که طرفین در عین پافشاری و جزمیت نسبت به باورهای خویش، به معرفی خود بپردازند تا اگر تصویر ناصوابی از خود در ذهن مخاطب دارند، بدین وسیله آن را اصلاح کنند و اصولاً باید پرسید اگر تفکر انسان در بستری از شک قرار گرفته باشد، آیا معرفی خود و عقاید خویش چه فایدهای را در برخواهد داشت؟
روشنفکری چون و چرا کردن در هر مقولهای است، چه مربوط به موضوعات خارجی باشد و چه مربوط به شخص روشنفکر و نفسانیات خودش؛ یعنی او باید بگوید که من چرا حالا به گونهای دیگر میاندیشم. روشنفکر همیشه در آزمون است؛ زیرا باید مرتب از خود پرسش کند و همچنین در امور دیگر که مربوط به جامعهاش میشود، حرف بزند و همه اینها را صادقانه با مردم در میان بگذارد. نه اینکه پنهان کاری کند و امروزه این نکته، یعنی شفاف بودن، خیلی مهم است.
روشنفکر برای اظهارنظر کردن همیشه پیشقدم است، ولی این را هم باید توجه داشت که روشنفکر باید بنشیند و تأمل کند که آیا جایی که میخواهد صحبت کند و پیامش را برساند، واقعا جامعه یا آن رسانه، آنقدر به یک اصل دموکراتیک معتقد هستند که نکته و نظر او را منعکس کنند، یا نه، در دام رسانه میافتد؛ بنابراین، همانقدر که توانایی میخواهد، هوشیاری هم میخواهد. درست است که صداقت و دانایی لازم دارد، اما هوشیاری بیشتر لازم است. روشنفکر باید بداند که کی سخن بگوید و کی سکوت کند؛ بسیاری موارد سکوت روشنفکر گویاتر از صحبت او است.
نکته دیگر آنکه، اگر میگوییم وظیفه روشنفکر چون و چرا کردن در همه چیز است، پس تفکر آزاد دارد و آزادانه میاندیشد؛ یعنی تابع ایدئولوژی خاصی نیست؛ بنابراین، به جای آنکه بگوییم روشنفکر چپ یا روشنفکر راست یا روشنفکر دینی، بهتر است بگوییم متفکر چپ، متفکر راست یا متفکر دینی؛ زیرا اگر مفهوم روشنفکر با چپ یا راست یا دینی بودن بخواهد جمع شود، دچار نوعی تناقض میگردد. البته ممکن است روشنفکر گرایش داشته باشد یا نداشته باشد. خیلی از روشنفکران هستند که حتی گرایش چپ و راست هم ندارند اما به هر حال، یک نفر که معتقد به ایدئولوژی خاصی باشد مبلِّغ ایدئولوژی خاصی خواهد بود. اگر در آغاز، جبههگیری مشخصی در یک مسئله باشد که بخواهند به آنجا برسند، این دیگر روشنفکری نیست، بلکه از مقوله ایدئولوژی است، آن موقع از روشنفکری ایدئولوژی میماند.
در این میان، باید توجه داشت که اصولاً هر روشنفکری در هر جامعهای نمیتواند خودش را از گرایشها مصون بداند، اما روشنفکرانی مانند ژولین بندای هم هستند که تقریبا به یک مطلق بودن در روشنفکری قائل هستند که البته عملی هم نیست. اینگونه عمل کردن بسیار سخت است، اما به هر حال، روشنفکر باید سعی کند خود را از ایدئولوژی برهاند و اصولاً وقتی تفکر آزاد که مزیت روشنفکر است، با ایدئولوژی خلط میشود، یک فکر از پیش ساخته قالبی زمینه تفکر آزاد را از بین میبرد. ایدئولوژی، آدم را از مشقت فکر کردن خلاص میکند. در مورد دین و روشنفکری دینی، توجه به این نکته هم ضروری است که اگر دین به عنوان یک فرهنگ برای یک قوم پذیرفته شود و در حقیقت، دین به نوعی با فرهنگ عمومی یک ملت درآمیزد، این دین، دیگر دین ایدئولوژیک نیست و چنین دینی حاکم بر تفکر کسی نیست و روشنفکری که در چنین فرهنگ و محیطی به روشنفکری میپردازد و وارد چون و چرا کردن میشود، نمیتواند از این مقوله غافل باشد. در دوران معاصر، کسانی نظیر آقای مجتهد شبستری که در قالب روشنفکری به چون و چرا در همین فضا میپردازند، کار پر اهمیتی انجام میدهند و امید میرود که با این فعالیتها به یک مدرنیته یا عقلانیتی برسیم که ما را از این بنبست بیرون ببرد.
مشکل عمده روشنفکری در ایران، ایدئولوژیزدگی است و بیشتر دعواها به جای اینکه دعواهای فکری باشد، دعواهای سیاسی بوده است و هنوز هم اینگونه است و اصولاً فوریت امر سیاسی، روشنفکران ما را از تفکر دور کرده است. در گذشته، آنجا که میخواستند نظامی را براندازند و نظامی دیگر را جایگزین کنند، همه راه حلها را ایدئولوژی به ما عرضه میکرد و فوری هم راه حل میداد و خیال ما را راحت میکرد و البته ما بعدها فهمیدیم که مشکل به همین سادگی حل نمیشود. اما هنوز هم این بحث تا اندازهای سیاسی است؛ چون هنوز به کسی که داخل این مقوله نیست، اجازه بحث و گفتوگو نمیدهند یا کم میدهند. اصولاً تفاوت فرد انقلابی یک با روشنفکر آن است که انقلابی، یک ایدئولوژی را جایگزین ایدئولوژی دیگر میکند، اما روشنفکر معتقد به تکامل است؛ یعنی فکر میکند که یک نظام را کمکم متحول کند و به درست یا نادرست به جایی مطلوب برساند. ما امروز برای تکامل، چارهای جز مواجهه و گفتوگو با غرب نداریم و برای گفتوگو باید اول خودمان را بشناسیم. مراد از اینکه اول خودمان را بشناسیم، آن است که غرب خودمان را بشناسیم؛ همانگونه که غربیها شرق وجودشان را شناختند و پس از آن، غرب کمکم به یک وجه و جنبه دیگری از خودش آگاه شد؛ مثلاً دیگر به فرهنگ آفریقایی و یا فرهنگ آسیایی، به چشم یک استعمارگر نگاه نکرد، بلکه به چشم گنجینهای که بهره احتمالی نیز برایشان دارد به فرهنگ این مناطق نگاه کرد. اگر شما نگاه کنید میبینید فرهنگ ما (فرهنگ اسلامی) وقتی شکوفا شد که مکالمه با غیر را شروع کرد. در یک روزگار، یک بده بستانی میان این فرهنگ و فرهنگ غیر وجود داشت و از وقتی این بده بستان و مکالمه قطع شد، مشکل پیش آمد و من فکر میکنم که غلبه جزمیت دینی، اصل بسیار عمدهای در این زمینه است، این غلبه باعث شد که کمکم ما به چشم تحقیر به غیر بنگریم. اینکه میگویم باید غرب وجود خودمان را بشناسیم، مرادم در زمینه روشنفکری آن است که اگر روشنفکری منجر به این شود که حرف غربی را بگیریم و تکرار کنیم کافی نیست، تلاش خود ما هم لازم است؛ باید این جرثومهها را در فرهنگ خودمان پیدا کنیم. همین حالا هم، غربیها نسبت به ما شرقیها همین کار را دارند انجام میدهند. به عقیده من، بیشتر فیلمهایی که ما میسازیم اسناد مردمشناختی است که به درد آنها میخورد بیشتر رسالههایی که دانشجوها در آنجا مینویسند فقط مربوط به فرهنگ اینجا است؛ یعنی باز داریم آنها را غنیتر. میکنیم. ما دیالوگ با غرب نداریم برای اینکه با خود دیالوگ نداریم؛ نمیدانیم که چه بگوییم. ما خیلی صحبت میکنیم که باید با آنها وارد گفتوگو شویم. ما حتی مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها داریم، ولی گفتوگو نمیکنیم. نمیتوانیم گفتوگو کنیم؛ چون اصولاً دیالوگ را نمیشناسیم، برای اینکه باید یادگرفت، باید چیزی داشت. ما مونولوگ میکنیم: یعنی دو نفر مینشینند با هم حرف میزنند. این برای خودش، آن هم برای خودش. دیالوگ باید مبتنی بر این باشد که من خودم را به او بشناسانم و او هم خودش را به من بشناساند. به هیچ وجه قصد توافق در آن اهمیت ندارد؛ من نمیخواهم بر او غلبه کن. او نمیخواهد بر من غلبه کنم فقط میخواهیم همدیگر را بشناسیم. شناخت متقابل ممکن است منجر به همکاری بشود، ممکن هم هست نشود؛ تا غیر خودت را نپذیری و با او گفتوگو نکنی، نه تنها روشنفکری لنگ میزند، بلکه همه چیز لنگ میزند. این میشود اوتیزم (درخودمانی)، همان بلایی که قرنهاست سر ما آمده؛ از خود بگیر به خود بده، ولی تا کی؟
اشاره
1. تعامل علمی و گفتوگو و در معرض نقد قرار گرفتن، همواره عامل بالندگی و رشد تمدنها و افکار است که در این گفتوگو، به درستی بر این نکته اشاره شده است.
2. دراین گفتوگو، بر این نکته اصرار و پافشاری شده است که لازمه روشنفکری، خالی بودن از هر گونه پیشفرض ایدئولوژیک است تا روشنفکر به وسیله قید و بندهای فکری خود اسیر نشود، اما این نکته جای تأمل دارد که چه اشکالی دارد روشنفکر مانند هر انسان متفکر دیگری، با بهرهگرفتن از خرد و منطق، مبنای خاصی را در اعتقادات و ایدئولوژی بپذیرد، ولی درهای نقد را به سوی آن مبانی نبندد و همواره خود را برای تجدیدنظر در آنها آماده نگاه دارد. اما به هر حال، تا هنگامی که آن مبانی آسیب جدی ندیدهاند از آنها به عنوان چارچوبهای فکری خود بهره بگیرد؛ به عبارت دیگر، اگر روشنفکری را به چون و چرا کردن در هر مقولهای تعریف کنیم، چه مانعی دارد که روشنفکر پس از چون و چرا کردن در برخی مبانی اساسی فکری و ایدئولوژیکی، پس از آنکه در مورد آنها به نتیجه قطعی رسید، آن نتایج را در تحلیلها و استنتاجات خود بهکار گیرد. چه الزام منطقی در ورای این سخن است که روشنفکر برای بررسی هر پدیدهای باید از نقطه صفر شروع کند و آیا اصولاً چنین توصیهای امکان وقوعی دارد.
3. تصویر دین غیرایدئولوژیک، به خصوص در مورد دینی نظیر اسلام، تصویری غیرممکن است. پس نمیتوان از یک سو پذیرفت که در فرهنگ مردم ایران، فرهنگ دینی با فرهنگ غیردینی درآمیخته و از طرف دیگر، گفت برای تحلیل این فرهنگ نباید نگاه ایدئولوژیک داشت؛ زیرا این دین ِ عجین شده، دینی غیرایدئولوژیک است.
4. دراین گفتوگو از یک طرف، دیالوگ چنین تعریف شده: «دو نفر با هم سخن گویند برای آنکه خود را به دیگری بشناسانند؛ در این سخن گفتن به هیچ وجه قصد توافق یا غلبه یکی بر دیگری مطرح نیست، بلکه هدف صرفا شناختن همدیگر است» و از سوی دیگر، شرط گفتوگوی موفق، دوری گزیدن از هر نوع جزمیت به خصوص جزمیت دینی عنوان شده. در این میان، جای این سؤال باقی است که اگر هدف از دیالوگ تنها معرفی خود است، چرا طرفین نباید نسبت به عقاید خود جزم و باور یقینی داشته باشند؟ چه مانعی دارد که طرفین در عین پافشاری و جزمیت نسبت به باورهای خویش، به معرفی خود بپردازند تا اگر تصویر ناصوابی از خود در ذهن مخاطب دارند، بدین وسیله آن را اصلاح کنند و اصولاً باید پرسید اگر تفکر انسان در بستری از شک قرار گرفته باشد، آیا معرفی خود و عقاید خویش چه فایدهای را در برخواهد داشت؟