آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این مقاله، استیس به بررسی این امر می‏پردازد که چگونه انسان‏های جدید می‏توانند با فقدان بیشنی دینی که به نسل‏های بی‏شماری از انسان‏ها معنا می‏بخشید، کنار بیایند. او به شرح چگونگی پدید آمدن این اوضاع و احوال می‏پردازد و در باب چگونگی بهبود بخشیدن به این اوضاع و احوال توصیه می‏کند تا بتوانیم با هدفی کافی و وافی و با معنادار ساختن زندگی، به حیات خود ادامه دهیم.

متن

نقد و نظر، بهار و تابستان 1382
زمانی اسقف‏های کاتولیک آمریکا بیانیه‏ای منتشر کردند که در آن آمده بود که آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن ناشی از فقدان ایمان او و دست برداشتن از خدا و دین است. اگرچه من عقاید دینی اکثر اسقف‏ها را نمی‏پذیرم، اما با این بیانیه موافقم.
ژان پل سارتر می‏گوید: تا زمانی که آدمیان به خدایی آسمانی باور داشتند، می‏توانستند او را خاستگاه آرمان‏های اخلاقی خویش بدانند. اما اکنون با ناپدید شدن خداوند از آسمان وضع به کلی دگرگون شده است. جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمی‏تواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد. ازاین‏رو، آرمان‏های ما باید صرفا از ذهن و ضمیر ما بجوشند. بنابراین جهانی که ما را احاطه می‏کند، چیزی جز یک تهیای عظیم روحانی نیست. این جهان، جهانی مرده است. سال‏ها پیش، آقای براتراند راسل در مقاله‏ای تحت عنوان «عبادت آزادمردان»، قریب به همین مطلب را بیان کرد. جهانی که علم تجربی به ذهن ما ارائه می‏دهد، اجمالاً چنین است، بلکه حتی بی‏هدف‏تر و فاقد معناتر است. از این پس آرمان‏های ما، اگر اصلاً جایی داشته باشند، باید در چنین جهانی، جایگاهی یابند... ماده همه توان که نسبت به خیر و شرّ کور است، و نسبت به هلاکت و ویرانی بی‏اعتنا، در مسیر پایان‏ناپذیر خود می‏خروشد و به جلو می‏رود.
آقای راسل خاطر نشان می‏کند که این علم است که این اوضاع و احوال را پدید آورده است. شکی نیست که این سخن صحیح است، اما عموما نفهمیده‏اند که علم چگونه چنین وضعیتی را پدید آورده است. هیچ اکتشاف علمی خاصی، علت اصلی زوال ایمان نبوده است، بلکه به عکس، علتش روحیه عمومی علمی و پاره‏ای پیش فرض‏های بنیادینی بوده که علم جدید از قرن هفدهم به این سو، بر آن‏ها بنا شده است. ویرانی آن تصویر کهن، نه تحت تأثیر کشف قانون جاذبه به دست نیوتن صورت گرفت و نه در پرتو هیچ یک از تحقیقات درخشان گالیه؛ بلکه این امر تحت تأثیر آن جهان بینی کلی به وقوع پیوست که این مردان و سایر هم‏عصرانشان آن را اساس علم قرار دادند.
این است دلیل آنکه قرنی که بلافاصله پس از نیوتن آمد، یعنی قرن هجدهم، به نحوی بارز و چشم گیر عصر شکاکیت دینی بود. ایمان دینی به خوبی می‏توانست خود را با نجوم جدید وفق دهد. آغاز واقعی تحول قرون وسطا به عصر جدید زمانی بود که عالمان قرن هفدهم از چیزی موسوم به «علل غایی» روی برتافتند. اعتقاد به علل غایی معادل با این اعتقاد بود که جهان تحت سیطره اغراض است و احتمالاً این اغراض، اغراض موجودی ذی شعور و قاهر است. این اعتقاد را مسیحیت ابداع نکرد، بلکه از زمان سقراط تا ظهور علم در قرن هفدهم، پایه و اساس کل تمدن غرب، چه در دنیای شرک باستان و چه در عالم مسیحیت بوده است.
بنبان گذاران علم نوین ـ همچون گالیه، کپلر و نیوتن ـ عمدتا انسان‏های متدیّنی بودند که در مورد اغراض خداوند تردیدی نداشتند. با وجود این، آنان با برداشتن گامی انقلابی، آگاهانه و عامدانه، ایده غایت را به منزله چیزی که طبیعت را ضبط و مهار می‏کند، از طبیعت‏شناسی جدیدشان خارج کردند. آنان این گام را به این دلیل برداشتند که هدف علم را پیش‏بینی و ضبط و مهار رویدادها می‏دانستند و معتقد بودند که جست‏وجوی غایات برای رسیدن به این هدف بی‏فایده است.
اروپائیان پیش از گالیه ـ چه مشرکان قدیم و چه مسیحیان متأخّرتر ـ چنین می‏اندیشیدند که جهان از طریق طرح و هدف ضبط و مهار می‏شود. اما اروپائیان پس از گالیله، جهان را کاملاً بی‏هدف می‏دانستند. این است آن انقلاب عظیمی که من از آن سخن گفتم. این است آن چیزی که دین را کشته است. دین با هر نوع ستاره‏شناسی، زمین‏شناسی و فیزیک می‏تواند سازگار افتد، اما نمی‏تواند با جهانی بی‏هدف و بی‏معنا بسازد.
به همراه ویرانی تصویر دینی [ جهان]، اصول اخلاقی و در حقیقت، کلیه ارزش‏ها ویران شدند. اگر یک هدف کیهانی وجود داشته باشد و در طبیعت اشیاء شوقی به سمت خیر باشد، آن گاه نظام‏های اخلاقی ما اعتبار خود را از آن خواهند گرفت. اما اگر قوانین اخلاقی ما از چیزی بیرون از ما ناشی نشوند، یعنی از چیزی که در ذات جهان قرار داشته باشد ـ چه او را خدا بدانیم و چه صرفا خود جهان ـ پس این ارزش‏ها باید مجعولات خود ما باشند. لذا اخلاق به‏طور کلی نسبی است. هابز بی‏درنگ دریافت که اگر هیچ هدفی در جهان وجود نداشته باشد، هیچ ارزشی هم وجود نخواهد داشت.
این آموزه نسبیّت اخلاق برای اخلاق فاجعه‏آمیز است؛ زیرا مبنای سنّتی آن را کاملاً نابود می‏سازد. به این دلیل است که فیلسوفانی که علائم خطر را می‏بینند، دست‏کم از زمان کانت به بعد، کوشیده‏اند مبنای جدیدی به اخلاق بدهند؛ یعنی یک مبنای دنیوی یا غیر دینی. این کوشش عقلاً می‏تواند به خوبی توفیق یابد.
خصیصه دیگر این وضع معنوی ما، سست شدن اعتقاد به آزادی اراده است. این نیز یکی دیگر از ثمرات روحیه علمی است، هر چند ثمره هیچ یک از اکتشافات خاص علمی نیست. علم بر اساس اصل موجبیت بنا شده و موجبیت اعتقاد به این امر است که وقوع هر حادثه‏ای از طریق یک زنجیره علل کاملاً وجوب یافته است و لذا نظرا از قبل قابل پیش‏بینی است.
درست است که یک فیلسوف رقیب می‏تواند نشان دهد که کل این استدلال مجموعه‏ای از مغالطه‏هاست، اما عموما غیرفیلسوفان آن را دربست می‏پذیرند. ازاین‏رو، این اندیشه که انسان آزاد نیست و آلت دست ناتوان و عاجز نیروهایی است که هیچ ضبط و مهاری روی آن‏ها ندارد، عمیقا در نگرش جدید رسوخ و نفوذ دارد.
اینک چه باید کرد؟ کاری که فیلسوفان می‏توانند انجام دهند، این است که نشان دهند نه نسبیّت اخلاق و نه انکار آزادی اراده واقعا نتیجه دلایلی نیستند که به گمان بعضی آن‏ها را تأیید می‏کنند. همچنین آنان می‏توانند در جهت کشف یک مبنای اصیل غیردینی برای اخلاقیات بکوشند و آن را جایگزین آن مبنای دینی قرار دهند که از بین رفته است. آری، اسقف‏ها علاج را در بازگشت به اعتقاد به خدا و آموزه‏های دینی مسیحیت می‏دانند. عده‏ای دیگر گمان می‏کنند نیاز به یک دین جدید است. برای بنا کردن یک دین جدید، یک عیسی مسیح یا بودای جدید باید ظهور کند که به خودی خود، حادثه‏ای بسیار بعید به نظر می‏رسد. در هر حال، ظاهرا ما نمی‏توانیم بنشینیم و منتظر آن باشیم. باری، حتی اگر یک پیامبر جدید و یک دین جدید ظهور کند، می‏توان پیش‏بینی کرد که در جهان مدرن شکست خواهد خورد. هیچ کس برای مدت طولانی به آنها ایمان نخواهد آورد؛ زیرا انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان. انسان‏های مدرن تصویر یک جهان بی‏هدف را در ذهن خود دارند و چنین جهان‏بینی‏ای به‏طور کلی برای هر دینی مهلک و خطرناک است، نه فقط برای مسیحیت.
راه حلّ دیگری که معمولاً پیشنهاد می‏شود، این است که ما باید برای نجات خودمان به خود علم یا روحیه علمی بازگردیم. آقای راسل و پروفسور دیویی هر یک به نحوی این پیشنهاد را کرده‏اند. اما به نظر من، این سخن کاملاً ساده‏لوحانه است. گر چه علم ماهیتا می‏تواند بهترین راه وصول به اهدف را به ما بیاموزد، هرگز نمی‏تواند به ما بگوید که چه هدفی را دنبال کنیم.
هیچ تمدنی نمی‏تواند بدون آرمان و به عبارت دیگر، بدون ایمانی راسخ به نظریه‏های اخلاقی به حیات خویش ادامه دهد. اولین کاری که باید انجام داد مواجه شدن با حقیقت است، هرچند مأیوس کننده باشد. گام دوم آن است که بیاموزیم با این حقیقت زندگی کنیم.
آن چه من در خصوص گام اول بر آن اصرار دارم، صداقت کامل است. البته آنان که در پی احیای اصول اعتقادات مسیحیت‏اند، فریبکاران آگاهی نیستند، اما واجد نوعی فریبکاری ناآگاهانه‏اند که همان آرام کردن خویش با داروهای آرام‏بخش و خواب و خیال‏هاست. کسانی که سخن از یک دین جدید می‏گویند، صرفا به یک داروی آرام‏بخش جدید امید دارند.
علت اینکه ما امروزه باید جسورانه و صادقانه با این حقیقت روبه‏رو شویم که جهان، روحانی و معنوی نیست و در مورد خیر، زیبایی، سعادت یا حقیقت بی‏تفاوت است، این نیست که پنهان کردن این حقیقت کار بی‏رحمانه‏ای است، بلکه دلیلش فقط این است که پنهان کردن آن دیگر خیلی دیر شده است.
اینک به گام دوم می‏پردازیم؛ یعنی ضرورت آموختن زندگی کردن با حقیقت. مقصودم این است که بیاموزیم سعادت‏مندانه، فضیلت‏مندانه، یا دست‏کم با آسودگی خاطر و بدون توهّمات زندگی کنیم و این کاری است به غایت دشوار؛ زیرا آنچه ما اکنون به‏طور مبهم در آستانه فهم آنیم، این است که زندگی انسان در گذشته یا دست‏کم سعادت بشر، تقریبا به‏طور کلی متکی بر توهّمات بوده است. می‏گویند انسان با حقیقت زندگی می‏کند و حقیقت ما را آزاد خواهد ساخت. به نظر من، واقعیت تقریبا خلاف آن چیزی است که گفته می‏شود. بشریّت فقط با دروغ توانسته است زندگی کند.
توهماتی که آدمیان با آنها زندگی کرده‏اند، ظاهرا دو سنخ‏اند: اوّلاً، چیزی وجود دارد که می‏توان آن را «توهّم بزرگ» نامید ـ مقصودم این توهّم دینی است که [ نظام] جهان اخلاقی و خیر است و تابع قصد و طرحی حکیمانه و شریف است و به تدریج ارزش والایی را می‏آفریند و خیر در آن قطعا غلبه خواهد کرد. ثانیا، مجموعه‏ای کامل از توهّمات کوچک وجود دارد که سعادت بشر از آن‏ها تغذیه می‏کند. ما به دلیل توهّماتی که به شهرت، افتخار، قدرت یا پول مربوط است، کار و تلاش می‏کنیم. همه انواع پلاکاردها، پرچم‏ها، علامت‏ها، آرم‏ها، مراسم و شعایر، هماره سمبل‏های این یا آن توهّم‏اند.
دلیلی وجود ندارد برای اینکه ما باید دست از خیل عظیم توهّمات خردی که زندگی را قابل تحمل می‏کند، برداریم. هیچ دلیلی هم وجود ندارد برای اینکه عاشق باید به معشوق خویش با [ روحیه] علمی بنگرد. حتی توهّمات شهرت و افتخار نیز ممکن است پایدار بماند، اما ما باید بیاموزیم بدون آن توهّم بزرگ، یعنی توهّم یک جهان خیرخواه، مهربان و هدف‏دار زندگی کنیم. این خواسته دقیقا معادل با این است که بخواهیم حقیقتا موجودات متمدنی بشویم و نه صرفا موجودات متمدن دروغین.
یکی از همکلاسی‏هایم در ایام دانشجویی، که یک مسیحی دوآتشه بود، به من می‏گفت که اگر به زندگی پس از مرگ، بهشت و جهنم، معتقد نمی‏بود، مرتکب زنا، قتل و دزدی می‏شد و یک می‏گسار می‏بود. این است آن چه من آن را یک موجود متمدن دروغین بودن می‏نامم. متمدن حقیقی بودن به این معناست که آدمی قادر باشد در راه راست گام بردارد و بی‏هیچ یک از رؤیاهای کودکانه‏ای که تاکنون از آدمیان حمایت می‏کرده و تکیه گاه و پشتوانه آنان بوده است، محترمانه زندگی کند.
اشاره
1. این ادعا که جهان یک «تهیای عظیم روحانی» و مرده است، ادعایی اثبات ناشده و بی‏دلیل است. تمام آنچه در طول دوران مدرنیته و پدید آمدن شکاکیت دینی رخ داد، تردید در ادله خداپرستان بود، نه بیشتر، تا کنون هیچ دلیلی بر تهی بودن روحانی جهان اقامه نشده است. استیس نیز در این مقاله به هیچ دلیلی اشاره نکرده است. این گفته که «جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمی‏تواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد» نیز بی‏دلیل است. کور بودن نیروهای حاکم بر جهان در هیچ نظریه علمی به اثبات نرسیده است. اصولاً علم در وضعی نیست که بتواند چنین کاری بکند. علم تنها می‏تواند ظاهر حوادث را کشف و تحلیل کند. علم می‏تواند بگوید که در صورتی که وضع «الف» پیش آمد، وضع «ب» نیز پیش خواهد آمد. اما نمی‏تواند بگوید که هیچ علت روحانی برای چنین تفاوتی وجود ندارد، چنان که عکس آن را نیز نمی‏تواند بگوید.
2. به دلیل آنچه ذکر شد، نه گفته راسل درباره علم پذیرفتنی و نه سخن استیس درباره روحیه علمی. نه کشفیات علمی می‏توانند موجب زوال ایمان شوند و نه حتی داشتن روحیه علمی. کشفیات علمی، چنان که بیان شد، در این مقام نیستند که درباره مبدأ و معاد و مانند این امور سخن بگویند. در این زمینه‏ها، چه آنان که خواسته‏اند از علم برای خداشناسی استفاده کنند و چه آنان که علم را نافی ایمان دانسته‏اند به خطا رفته‏اند. روحیه علمی نیز مقتضی جست‏وجو برای شناخت عوامل طبیعی پدیده‏های مادی است و انسان را از اظهار نظر درباره مابعدالطبیعه باز می‏دارد. البته، این امر واکنش‏های متفاوتی بر می‏انگیزد. ممکن است این روحیه در کسانی که نوعی تنبلی ذهنی دارند و مایل نیستند به مسائل دشوار بپردازند، یا از به‏کار انداختن قوه تفکر خود تا حدودی بیمناک‏اند، موجب نوعی تقلیل‏گرایی شود و همه چیز را در ماده و طبیعیت خلاصه کنند و خود را راحت گردانند. برای این گروه، بهتر آن است که مابعدالطبیعه از اساس پوچ و واهی باشد تا اینکه زحمت اندیشیدن درباره مسائل مهم و دشوار و مسئولیت‏برانگیزی مانند مبدأ و معاد را نداشته باشند. این افراد به کسانی اقتدا کرده‏اند که با نیافتن چیزی، به نبود آن چیز فتوا می‏دهند. در پاسخ این گروه، همیشه و همه گفته‏اند که «عدم‏الوجدان لا یدل علی عدم الوجود؛ نیافتن دلیل بر نبودن نیست».
گروه دوم، کسانی هستند که در همین جا توقف می‏کنند و فتوای بر عدم مابعدالطبیعه نمی‏دهند، اما تلاش بیشتری هم برای حل مسئله نمی‏کنند و به شکاکیت می‏رسند. اینان نیز دچار کم کاری فلسفی هستند و نه خودشان در زمینه فلسفه کار می‏کنند و نه به‏کار فیلسوفان روی می‏آورند.
گروه سوم، اصل روحیه علمی را جست‏وجوی حقیقت می‏دانند و وظیفه علم را نه صرفا مهار و پیش‏بینی پدیده‏ها، که کشف حقیقت آنها نیز می‏دانند. ازاین‏رو، علم را با فلسفه شریک می‏دانند که آن نیز در پی کشف حقیقت است. پیش فرض‏های فلسفی برای جست‏وجوی علمی باید با کاوش جدی و دقیق فلسفی به دست آمده باشند. ازاین‏رو، علم را محتاج فلسفه می‏دانند، نه نافی آن و بنابراین، خودشان هیچ موضع سلبی یا ایجابی در موضوعات فلسفی نمی‏گیرند و پیش‏فرض‏هایشان را از فلسفه می‏گیرند. این گروه، علاوه بر نفی دخالت نابه‏جای دانشمندان تجربی در مسائل مابعدالطبیعی، احکام مابعدالطبیعی فلسفه را به رسمیت می‏شناسند. روش گروه سوم، منطقی‏ترین روش است.
3. همان طور که استیس درباره شکاکیت دینی می‏گوید، «نه فرضیه کپرنیک علت واقعی این شکاکیت بود و نه هیچ یک از اکتشافات خاص نیوتن یا گالیله». آنچه موجب این شکاکیت شد، نوعی مغالطه بود که به موجب آن توفیق علمی علوم جدید را به پای شکاکیت دوران پس از هیوم نوشتند و ناکامی و توقف چند قرنه علمی را در قرون وسطی به پای مابعدالطبیعه. دوران جدید علمی زمانی آغاز شد که وظیفه علم را از کشف علل‏غایی بریدند. اما به این مقدار بسنده نشد و از پیروزی عملی علم تجربی جدید، نتیجه گرفتند که اصلاً آن علل غایی که در قدیم به دنبالشان بوده‏اند، وجود ندارند. این است آن مغالطه بزرگ دوران جدید. درحالی‏که نه پیروزی عملی دلیل بر حقانیت نظری است و نه اگر همچنین بود، پیروزی علم تجربی در میدان عمل دلیل بر نفی علل غایی می‏شد.
4. استیس می‏گوید: «انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده است و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان». به همین دلیل، به نظر استیس، تجدید حیات دین یا پدید آمدن دین جدید، یا ممکن نیست و یا بلافاصله پس از ظهور چنین وضعی، شکست حاصل می‏شود. باید از آقای استیس پرسید که آیا ممکن نیست در نگرش انسان جدید تحولی پدید آمد. بازگشت انسان به دین سنتی هم ممکن است و هم علمی شده است. استیس می‏گوید: «اگر گهگاه آثاری از حیات مجدد روحیه دینی را می‏بینیم، نباید فریب آن را بخوریم.» نکته اینجاست که اینک آغاز راه بازگشت مجدد به دین است. در همین چند ساله احیای مجدد دین و گرایش به آن در جهان، که عمر آن از ربع قرن تجاوز نمی‏کند، نهضت دین‏گرایی به اندازه‏ای با قوت به پیش رفته که نه تنها کشورهای در حال توسعه یا با گرایش‏های سنتی مانند ایران، ترکیه، الجزایر، مالزی را زیر پوشش گرفته است، که در اروپا و آمریکا نیز حرف اول را می‏زند. امروز حتی رئیس جمهور آمریکا و همکاران وی با رویکردی کاملاً ایدئولوژیک (مسیحیت صهیونیستی) به مسائل جهانی می‏نگرند و به دنبال به پا داشتن وضعیت آرمانی دوران پیش از رجعت مسیح هستند. هنگامی چنین امری ممکن می‏شود که زمینه‏های اجتماعی و روحی لازم در جامعه آمریکا، برای پیشبرد چنین اهدافی وجود داشته باشد. امروز موج توجه به مفاهیم و ارزش‏های دینی در همه دنیا به راه افتاده است. همچنین باید به نهضت‏های سیاسی با گرایش دینی اشاره داشت، که به جوامع اسلامی منحصر نمی‏شوند و در سایر ادیان نیز پدید آمده‏اند یا قوت گرفته‏اند.
بنابراین باید گفت که احیای مجدد تفکر سنتی و نگاه دینی به جهان و انسان امری است در حال وقوع و انسان امروز با روشنی بیشتر و با سرخوردگی از مکتب‏های ساخت بشر، و باگذراندن یک دوره شک و الحاد، کم‏کم به یاد وطن مألوف پیشین خود می‏افتد و توبه‏ای جهانی در حال وقوع است. این‏چنین است که می‏توان گفت جهان در حال آماده شدن برای ظهور یک منجی است. مردمان چشم به انتظار آمدن او هستند و از آمادگی روحی و ذهنی بیشتری برای پاسداشت حضور او برخوردار شده و می‏شوند. در این صورت زندگی بشر معنایی تازه می‏یابد. ایمان تجدید شده پس از کفر و گناه، لذتی دیگر برای بشر دارد و به زندگی او معنایی ویژه می‏بخشد.
5 . از نظر استیس، زیستن در توهماتی که می‏دانیم پوچ‏اند ولی، به گفته او، زندگی را قابل تحمل می‏کنند، مانند افتخار به شهرت، پرچم، نشان‏های ورزشی و... ، زیستن متمدنانه است، اما زندگی با اندیشه‏ای که توهم بودن آن در هیچ فلسفه‏ای به اثبات نرسیده است، یعنی زندگی با اندیشه خدا و معاد، که می‏تواند به کل زندگی ما معنا ببخشد، زندگی کودکانه و دروغین و غیرمتمدنانه است! گمان نمی‏رود این بی‏انصافی آشکار نیازی به نقد داشته باشد. همین مقدار باید گفت که حتی اگر اندیشه خدا و معاد، توهم باشد، به دلیل فایده بزرگی که برای زندگی بشر دارند، باید آنها را از توهمات لازم برای زندگی دانست.
6. احیای فکر دینی در جهان، نقطه پایانی بر نسبیت اخلاقی و توهم جبر علّی است. با بازگشت هدف و غرض به جهان، نظام اخلاقی آن سامان می‏گیرد و مبنایی عینی پیدا می‏کند. همچنین حاکمیت موجودی روحانی بر جهان، علیت کر و کور طبیعی را مقهور اراده آزاد انسانی می‏سازد و به انسان قدرت درهم شکستن حصارهای وهمی اجبار و اکراه طبیعیت را می‏دهد. مسئولیت به زندگی انسان باز می‏گردد و در واقع هویت والای انسان نیز احیا می‏شود. انسان مدرنیته، که فاقد اراده آزاد انگاشته می‏شد، نیمه انسان است، نه انسان تام و تمام. اما، انسان دینی، که دارای اراده آزاد است و قدرت تغییر سلسله علل طبیعی را دارد، انسان تام و تمامی است که لیاقت آن را دارد که خلیفه خدا بر زمین شود و همچون او اراده‏اش را در هستی جاری سازد.

تبلیغات