در بی معنایی معنا هست
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این مقاله، استیس به بررسی این امر میپردازد که چگونه انسانهای جدید میتوانند با فقدان بیشنی دینی که به نسلهای بیشماری از انسانها معنا میبخشید، کنار بیایند. او به شرح چگونگی پدید آمدن این اوضاع و احوال میپردازد و در باب چگونگی بهبود بخشیدن به این اوضاع و احوال توصیه میکند تا بتوانیم با هدفی کافی و وافی و با معنادار ساختن زندگی، به حیات خود ادامه دهیم.متن
نقد و نظر، بهار و تابستان 1382
زمانی اسقفهای کاتولیک آمریکا بیانیهای منتشر کردند که در آن آمده بود که آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن ناشی از فقدان ایمان او و دست برداشتن از خدا و دین است. اگرچه من عقاید دینی اکثر اسقفها را نمیپذیرم، اما با این بیانیه موافقم.
ژان پل سارتر میگوید: تا زمانی که آدمیان به خدایی آسمانی باور داشتند، میتوانستند او را خاستگاه آرمانهای اخلاقی خویش بدانند. اما اکنون با ناپدید شدن خداوند از آسمان وضع به کلی دگرگون شده است. جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمیتواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد. ازاینرو، آرمانهای ما باید صرفا از ذهن و ضمیر ما بجوشند. بنابراین جهانی که ما را احاطه میکند، چیزی جز یک تهیای عظیم روحانی نیست. این جهان، جهانی مرده است. سالها پیش، آقای براتراند راسل در مقالهای تحت عنوان «عبادت آزادمردان»، قریب به همین مطلب را بیان کرد. جهانی که علم تجربی به ذهن ما ارائه میدهد، اجمالاً چنین است، بلکه حتی بیهدفتر و فاقد معناتر است. از این پس آرمانهای ما، اگر اصلاً جایی داشته باشند، باید در چنین جهانی، جایگاهی یابند... ماده همه توان که نسبت به خیر و شرّ کور است، و نسبت به هلاکت و ویرانی بیاعتنا، در مسیر پایانناپذیر خود میخروشد و به جلو میرود.
آقای راسل خاطر نشان میکند که این علم است که این اوضاع و احوال را پدید آورده است. شکی نیست که این سخن صحیح است، اما عموما نفهمیدهاند که علم چگونه چنین وضعیتی را پدید آورده است. هیچ اکتشاف علمی خاصی، علت اصلی زوال ایمان نبوده است، بلکه به عکس، علتش روحیه عمومی علمی و پارهای پیش فرضهای بنیادینی بوده که علم جدید از قرن هفدهم به این سو، بر آنها بنا شده است. ویرانی آن تصویر کهن، نه تحت تأثیر کشف قانون جاذبه به دست نیوتن صورت گرفت و نه در پرتو هیچ یک از تحقیقات درخشان گالیه؛ بلکه این امر تحت تأثیر آن جهان بینی کلی به وقوع پیوست که این مردان و سایر همعصرانشان آن را اساس علم قرار دادند.
این است دلیل آنکه قرنی که بلافاصله پس از نیوتن آمد، یعنی قرن هجدهم، به نحوی بارز و چشم گیر عصر شکاکیت دینی بود. ایمان دینی به خوبی میتوانست خود را با نجوم جدید وفق دهد. آغاز واقعی تحول قرون وسطا به عصر جدید زمانی بود که عالمان قرن هفدهم از چیزی موسوم به «علل غایی» روی برتافتند. اعتقاد به علل غایی معادل با این اعتقاد بود که جهان تحت سیطره اغراض است و احتمالاً این اغراض، اغراض موجودی ذی شعور و قاهر است. این اعتقاد را مسیحیت ابداع نکرد، بلکه از زمان سقراط تا ظهور علم در قرن هفدهم، پایه و اساس کل تمدن غرب، چه در دنیای شرک باستان و چه در عالم مسیحیت بوده است.
بنبان گذاران علم نوین ـ همچون گالیه، کپلر و نیوتن ـ عمدتا انسانهای متدیّنی بودند که در مورد اغراض خداوند تردیدی نداشتند. با وجود این، آنان با برداشتن گامی انقلابی، آگاهانه و عامدانه، ایده غایت را به منزله چیزی که طبیعت را ضبط و مهار میکند، از طبیعتشناسی جدیدشان خارج کردند. آنان این گام را به این دلیل برداشتند که هدف علم را پیشبینی و ضبط و مهار رویدادها میدانستند و معتقد بودند که جستوجوی غایات برای رسیدن به این هدف بیفایده است.
اروپائیان پیش از گالیه ـ چه مشرکان قدیم و چه مسیحیان متأخّرتر ـ چنین میاندیشیدند که جهان از طریق طرح و هدف ضبط و مهار میشود. اما اروپائیان پس از گالیله، جهان را کاملاً بیهدف میدانستند. این است آن انقلاب عظیمی که من از آن سخن گفتم. این است آن چیزی که دین را کشته است. دین با هر نوع ستارهشناسی، زمینشناسی و فیزیک میتواند سازگار افتد، اما نمیتواند با جهانی بیهدف و بیمعنا بسازد.
به همراه ویرانی تصویر دینی [ جهان]، اصول اخلاقی و در حقیقت، کلیه ارزشها ویران شدند. اگر یک هدف کیهانی وجود داشته باشد و در طبیعت اشیاء شوقی به سمت خیر باشد، آن گاه نظامهای اخلاقی ما اعتبار خود را از آن خواهند گرفت. اما اگر قوانین اخلاقی ما از چیزی بیرون از ما ناشی نشوند، یعنی از چیزی که در ذات جهان قرار داشته باشد ـ چه او را خدا بدانیم و چه صرفا خود جهان ـ پس این ارزشها باید مجعولات خود ما باشند. لذا اخلاق بهطور کلی نسبی است. هابز بیدرنگ دریافت که اگر هیچ هدفی در جهان وجود نداشته باشد، هیچ ارزشی هم وجود نخواهد داشت.
این آموزه نسبیّت اخلاق برای اخلاق فاجعهآمیز است؛ زیرا مبنای سنّتی آن را کاملاً نابود میسازد. به این دلیل است که فیلسوفانی که علائم خطر را میبینند، دستکم از زمان کانت به بعد، کوشیدهاند مبنای جدیدی به اخلاق بدهند؛ یعنی یک مبنای دنیوی یا غیر دینی. این کوشش عقلاً میتواند به خوبی توفیق یابد.
خصیصه دیگر این وضع معنوی ما، سست شدن اعتقاد به آزادی اراده است. این نیز یکی دیگر از ثمرات روحیه علمی است، هر چند ثمره هیچ یک از اکتشافات خاص علمی نیست. علم بر اساس اصل موجبیت بنا شده و موجبیت اعتقاد به این امر است که وقوع هر حادثهای از طریق یک زنجیره علل کاملاً وجوب یافته است و لذا نظرا از قبل قابل پیشبینی است.
درست است که یک فیلسوف رقیب میتواند نشان دهد که کل این استدلال مجموعهای از مغالطههاست، اما عموما غیرفیلسوفان آن را دربست میپذیرند. ازاینرو، این اندیشه که انسان آزاد نیست و آلت دست ناتوان و عاجز نیروهایی است که هیچ ضبط و مهاری روی آنها ندارد، عمیقا در نگرش جدید رسوخ و نفوذ دارد.
اینک چه باید کرد؟ کاری که فیلسوفان میتوانند انجام دهند، این است که نشان دهند نه نسبیّت اخلاق و نه انکار آزادی اراده واقعا نتیجه دلایلی نیستند که به گمان بعضی آنها را تأیید میکنند. همچنین آنان میتوانند در جهت کشف یک مبنای اصیل غیردینی برای اخلاقیات بکوشند و آن را جایگزین آن مبنای دینی قرار دهند که از بین رفته است. آری، اسقفها علاج را در بازگشت به اعتقاد به خدا و آموزههای دینی مسیحیت میدانند. عدهای دیگر گمان میکنند نیاز به یک دین جدید است. برای بنا کردن یک دین جدید، یک عیسی مسیح یا بودای جدید باید ظهور کند که به خودی خود، حادثهای بسیار بعید به نظر میرسد. در هر حال، ظاهرا ما نمیتوانیم بنشینیم و منتظر آن باشیم. باری، حتی اگر یک پیامبر جدید و یک دین جدید ظهور کند، میتوان پیشبینی کرد که در جهان مدرن شکست خواهد خورد. هیچ کس برای مدت طولانی به آنها ایمان نخواهد آورد؛ زیرا انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان. انسانهای مدرن تصویر یک جهان بیهدف را در ذهن خود دارند و چنین جهانبینیای بهطور کلی برای هر دینی مهلک و خطرناک است، نه فقط برای مسیحیت.
راه حلّ دیگری که معمولاً پیشنهاد میشود، این است که ما باید برای نجات خودمان به خود علم یا روحیه علمی بازگردیم. آقای راسل و پروفسور دیویی هر یک به نحوی این پیشنهاد را کردهاند. اما به نظر من، این سخن کاملاً سادهلوحانه است. گر چه علم ماهیتا میتواند بهترین راه وصول به اهدف را به ما بیاموزد، هرگز نمیتواند به ما بگوید که چه هدفی را دنبال کنیم.
هیچ تمدنی نمیتواند بدون آرمان و به عبارت دیگر، بدون ایمانی راسخ به نظریههای اخلاقی به حیات خویش ادامه دهد. اولین کاری که باید انجام داد مواجه شدن با حقیقت است، هرچند مأیوس کننده باشد. گام دوم آن است که بیاموزیم با این حقیقت زندگی کنیم.
آن چه من در خصوص گام اول بر آن اصرار دارم، صداقت کامل است. البته آنان که در پی احیای اصول اعتقادات مسیحیتاند، فریبکاران آگاهی نیستند، اما واجد نوعی فریبکاری ناآگاهانهاند که همان آرام کردن خویش با داروهای آرامبخش و خواب و خیالهاست. کسانی که سخن از یک دین جدید میگویند، صرفا به یک داروی آرامبخش جدید امید دارند.
علت اینکه ما امروزه باید جسورانه و صادقانه با این حقیقت روبهرو شویم که جهان، روحانی و معنوی نیست و در مورد خیر، زیبایی، سعادت یا حقیقت بیتفاوت است، این نیست که پنهان کردن این حقیقت کار بیرحمانهای است، بلکه دلیلش فقط این است که پنهان کردن آن دیگر خیلی دیر شده است.
اینک به گام دوم میپردازیم؛ یعنی ضرورت آموختن زندگی کردن با حقیقت. مقصودم این است که بیاموزیم سعادتمندانه، فضیلتمندانه، یا دستکم با آسودگی خاطر و بدون توهّمات زندگی کنیم و این کاری است به غایت دشوار؛ زیرا آنچه ما اکنون بهطور مبهم در آستانه فهم آنیم، این است که زندگی انسان در گذشته یا دستکم سعادت بشر، تقریبا بهطور کلی متکی بر توهّمات بوده است. میگویند انسان با حقیقت زندگی میکند و حقیقت ما را آزاد خواهد ساخت. به نظر من، واقعیت تقریبا خلاف آن چیزی است که گفته میشود. بشریّت فقط با دروغ توانسته است زندگی کند.
توهماتی که آدمیان با آنها زندگی کردهاند، ظاهرا دو سنخاند: اوّلاً، چیزی وجود دارد که میتوان آن را «توهّم بزرگ» نامید ـ مقصودم این توهّم دینی است که [ نظام] جهان اخلاقی و خیر است و تابع قصد و طرحی حکیمانه و شریف است و به تدریج ارزش والایی را میآفریند و خیر در آن قطعا غلبه خواهد کرد. ثانیا، مجموعهای کامل از توهّمات کوچک وجود دارد که سعادت بشر از آنها تغذیه میکند. ما به دلیل توهّماتی که به شهرت، افتخار، قدرت یا پول مربوط است، کار و تلاش میکنیم. همه انواع پلاکاردها، پرچمها، علامتها، آرمها، مراسم و شعایر، هماره سمبلهای این یا آن توهّماند.
دلیلی وجود ندارد برای اینکه ما باید دست از خیل عظیم توهّمات خردی که زندگی را قابل تحمل میکند، برداریم. هیچ دلیلی هم وجود ندارد برای اینکه عاشق باید به معشوق خویش با [ روحیه] علمی بنگرد. حتی توهّمات شهرت و افتخار نیز ممکن است پایدار بماند، اما ما باید بیاموزیم بدون آن توهّم بزرگ، یعنی توهّم یک جهان خیرخواه، مهربان و هدفدار زندگی کنیم. این خواسته دقیقا معادل با این است که بخواهیم حقیقتا موجودات متمدنی بشویم و نه صرفا موجودات متمدن دروغین.
یکی از همکلاسیهایم در ایام دانشجویی، که یک مسیحی دوآتشه بود، به من میگفت که اگر به زندگی پس از مرگ، بهشت و جهنم، معتقد نمیبود، مرتکب زنا، قتل و دزدی میشد و یک میگسار میبود. این است آن چه من آن را یک موجود متمدن دروغین بودن مینامم. متمدن حقیقی بودن به این معناست که آدمی قادر باشد در راه راست گام بردارد و بیهیچ یک از رؤیاهای کودکانهای که تاکنون از آدمیان حمایت میکرده و تکیه گاه و پشتوانه آنان بوده است، محترمانه زندگی کند.
اشاره
1. این ادعا که جهان یک «تهیای عظیم روحانی» و مرده است، ادعایی اثبات ناشده و بیدلیل است. تمام آنچه در طول دوران مدرنیته و پدید آمدن شکاکیت دینی رخ داد، تردید در ادله خداپرستان بود، نه بیشتر، تا کنون هیچ دلیلی بر تهی بودن روحانی جهان اقامه نشده است. استیس نیز در این مقاله به هیچ دلیلی اشاره نکرده است. این گفته که «جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمیتواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد» نیز بیدلیل است. کور بودن نیروهای حاکم بر جهان در هیچ نظریه علمی به اثبات نرسیده است. اصولاً علم در وضعی نیست که بتواند چنین کاری بکند. علم تنها میتواند ظاهر حوادث را کشف و تحلیل کند. علم میتواند بگوید که در صورتی که وضع «الف» پیش آمد، وضع «ب» نیز پیش خواهد آمد. اما نمیتواند بگوید که هیچ علت روحانی برای چنین تفاوتی وجود ندارد، چنان که عکس آن را نیز نمیتواند بگوید.
2. به دلیل آنچه ذکر شد، نه گفته راسل درباره علم پذیرفتنی و نه سخن استیس درباره روحیه علمی. نه کشفیات علمی میتوانند موجب زوال ایمان شوند و نه حتی داشتن روحیه علمی. کشفیات علمی، چنان که بیان شد، در این مقام نیستند که درباره مبدأ و معاد و مانند این امور سخن بگویند. در این زمینهها، چه آنان که خواستهاند از علم برای خداشناسی استفاده کنند و چه آنان که علم را نافی ایمان دانستهاند به خطا رفتهاند. روحیه علمی نیز مقتضی جستوجو برای شناخت عوامل طبیعی پدیدههای مادی است و انسان را از اظهار نظر درباره مابعدالطبیعه باز میدارد. البته، این امر واکنشهای متفاوتی بر میانگیزد. ممکن است این روحیه در کسانی که نوعی تنبلی ذهنی دارند و مایل نیستند به مسائل دشوار بپردازند، یا از بهکار انداختن قوه تفکر خود تا حدودی بیمناکاند، موجب نوعی تقلیلگرایی شود و همه چیز را در ماده و طبیعیت خلاصه کنند و خود را راحت گردانند. برای این گروه، بهتر آن است که مابعدالطبیعه از اساس پوچ و واهی باشد تا اینکه زحمت اندیشیدن درباره مسائل مهم و دشوار و مسئولیتبرانگیزی مانند مبدأ و معاد را نداشته باشند. این افراد به کسانی اقتدا کردهاند که با نیافتن چیزی، به نبود آن چیز فتوا میدهند. در پاسخ این گروه، همیشه و همه گفتهاند که «عدمالوجدان لا یدل علی عدم الوجود؛ نیافتن دلیل بر نبودن نیست».
گروه دوم، کسانی هستند که در همین جا توقف میکنند و فتوای بر عدم مابعدالطبیعه نمیدهند، اما تلاش بیشتری هم برای حل مسئله نمیکنند و به شکاکیت میرسند. اینان نیز دچار کم کاری فلسفی هستند و نه خودشان در زمینه فلسفه کار میکنند و نه بهکار فیلسوفان روی میآورند.
گروه سوم، اصل روحیه علمی را جستوجوی حقیقت میدانند و وظیفه علم را نه صرفا مهار و پیشبینی پدیدهها، که کشف حقیقت آنها نیز میدانند. ازاینرو، علم را با فلسفه شریک میدانند که آن نیز در پی کشف حقیقت است. پیش فرضهای فلسفی برای جستوجوی علمی باید با کاوش جدی و دقیق فلسفی به دست آمده باشند. ازاینرو، علم را محتاج فلسفه میدانند، نه نافی آن و بنابراین، خودشان هیچ موضع سلبی یا ایجابی در موضوعات فلسفی نمیگیرند و پیشفرضهایشان را از فلسفه میگیرند. این گروه، علاوه بر نفی دخالت نابهجای دانشمندان تجربی در مسائل مابعدالطبیعی، احکام مابعدالطبیعی فلسفه را به رسمیت میشناسند. روش گروه سوم، منطقیترین روش است.
3. همان طور که استیس درباره شکاکیت دینی میگوید، «نه فرضیه کپرنیک علت واقعی این شکاکیت بود و نه هیچ یک از اکتشافات خاص نیوتن یا گالیله». آنچه موجب این شکاکیت شد، نوعی مغالطه بود که به موجب آن توفیق علمی علوم جدید را به پای شکاکیت دوران پس از هیوم نوشتند و ناکامی و توقف چند قرنه علمی را در قرون وسطی به پای مابعدالطبیعه. دوران جدید علمی زمانی آغاز شد که وظیفه علم را از کشف عللغایی بریدند. اما به این مقدار بسنده نشد و از پیروزی عملی علم تجربی جدید، نتیجه گرفتند که اصلاً آن علل غایی که در قدیم به دنبالشان بودهاند، وجود ندارند. این است آن مغالطه بزرگ دوران جدید. درحالیکه نه پیروزی عملی دلیل بر حقانیت نظری است و نه اگر همچنین بود، پیروزی علم تجربی در میدان عمل دلیل بر نفی علل غایی میشد.
4. استیس میگوید: «انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده است و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان». به همین دلیل، به نظر استیس، تجدید حیات دین یا پدید آمدن دین جدید، یا ممکن نیست و یا بلافاصله پس از ظهور چنین وضعی، شکست حاصل میشود. باید از آقای استیس پرسید که آیا ممکن نیست در نگرش انسان جدید تحولی پدید آمد. بازگشت انسان به دین سنتی هم ممکن است و هم علمی شده است. استیس میگوید: «اگر گهگاه آثاری از حیات مجدد روحیه دینی را میبینیم، نباید فریب آن را بخوریم.» نکته اینجاست که اینک آغاز راه بازگشت مجدد به دین است. در همین چند ساله احیای مجدد دین و گرایش به آن در جهان، که عمر آن از ربع قرن تجاوز نمیکند، نهضت دینگرایی به اندازهای با قوت به پیش رفته که نه تنها کشورهای در حال توسعه یا با گرایشهای سنتی مانند ایران، ترکیه، الجزایر، مالزی را زیر پوشش گرفته است، که در اروپا و آمریکا نیز حرف اول را میزند. امروز حتی رئیس جمهور آمریکا و همکاران وی با رویکردی کاملاً ایدئولوژیک (مسیحیت صهیونیستی) به مسائل جهانی مینگرند و به دنبال به پا داشتن وضعیت آرمانی دوران پیش از رجعت مسیح هستند. هنگامی چنین امری ممکن میشود که زمینههای اجتماعی و روحی لازم در جامعه آمریکا، برای پیشبرد چنین اهدافی وجود داشته باشد. امروز موج توجه به مفاهیم و ارزشهای دینی در همه دنیا به راه افتاده است. همچنین باید به نهضتهای سیاسی با گرایش دینی اشاره داشت، که به جوامع اسلامی منحصر نمیشوند و در سایر ادیان نیز پدید آمدهاند یا قوت گرفتهاند.
بنابراین باید گفت که احیای مجدد تفکر سنتی و نگاه دینی به جهان و انسان امری است در حال وقوع و انسان امروز با روشنی بیشتر و با سرخوردگی از مکتبهای ساخت بشر، و باگذراندن یک دوره شک و الحاد، کمکم به یاد وطن مألوف پیشین خود میافتد و توبهای جهانی در حال وقوع است. اینچنین است که میتوان گفت جهان در حال آماده شدن برای ظهور یک منجی است. مردمان چشم به انتظار آمدن او هستند و از آمادگی روحی و ذهنی بیشتری برای پاسداشت حضور او برخوردار شده و میشوند. در این صورت زندگی بشر معنایی تازه مییابد. ایمان تجدید شده پس از کفر و گناه، لذتی دیگر برای بشر دارد و به زندگی او معنایی ویژه میبخشد.
5 . از نظر استیس، زیستن در توهماتی که میدانیم پوچاند ولی، به گفته او، زندگی را قابل تحمل میکنند، مانند افتخار به شهرت، پرچم، نشانهای ورزشی و... ، زیستن متمدنانه است، اما زندگی با اندیشهای که توهم بودن آن در هیچ فلسفهای به اثبات نرسیده است، یعنی زندگی با اندیشه خدا و معاد، که میتواند به کل زندگی ما معنا ببخشد، زندگی کودکانه و دروغین و غیرمتمدنانه است! گمان نمیرود این بیانصافی آشکار نیازی به نقد داشته باشد. همین مقدار باید گفت که حتی اگر اندیشه خدا و معاد، توهم باشد، به دلیل فایده بزرگی که برای زندگی بشر دارند، باید آنها را از توهمات لازم برای زندگی دانست.
6. احیای فکر دینی در جهان، نقطه پایانی بر نسبیت اخلاقی و توهم جبر علّی است. با بازگشت هدف و غرض به جهان، نظام اخلاقی آن سامان میگیرد و مبنایی عینی پیدا میکند. همچنین حاکمیت موجودی روحانی بر جهان، علیت کر و کور طبیعی را مقهور اراده آزاد انسانی میسازد و به انسان قدرت درهم شکستن حصارهای وهمی اجبار و اکراه طبیعیت را میدهد. مسئولیت به زندگی انسان باز میگردد و در واقع هویت والای انسان نیز احیا میشود. انسان مدرنیته، که فاقد اراده آزاد انگاشته میشد، نیمه انسان است، نه انسان تام و تمام. اما، انسان دینی، که دارای اراده آزاد است و قدرت تغییر سلسله علل طبیعی را دارد، انسان تام و تمامی است که لیاقت آن را دارد که خلیفه خدا بر زمین شود و همچون او ارادهاش را در هستی جاری سازد.
زمانی اسقفهای کاتولیک آمریکا بیانیهای منتشر کردند که در آن آمده بود که آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن ناشی از فقدان ایمان او و دست برداشتن از خدا و دین است. اگرچه من عقاید دینی اکثر اسقفها را نمیپذیرم، اما با این بیانیه موافقم.
ژان پل سارتر میگوید: تا زمانی که آدمیان به خدایی آسمانی باور داشتند، میتوانستند او را خاستگاه آرمانهای اخلاقی خویش بدانند. اما اکنون با ناپدید شدن خداوند از آسمان وضع به کلی دگرگون شده است. جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمیتواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد. ازاینرو، آرمانهای ما باید صرفا از ذهن و ضمیر ما بجوشند. بنابراین جهانی که ما را احاطه میکند، چیزی جز یک تهیای عظیم روحانی نیست. این جهان، جهانی مرده است. سالها پیش، آقای براتراند راسل در مقالهای تحت عنوان «عبادت آزادمردان»، قریب به همین مطلب را بیان کرد. جهانی که علم تجربی به ذهن ما ارائه میدهد، اجمالاً چنین است، بلکه حتی بیهدفتر و فاقد معناتر است. از این پس آرمانهای ما، اگر اصلاً جایی داشته باشند، باید در چنین جهانی، جایگاهی یابند... ماده همه توان که نسبت به خیر و شرّ کور است، و نسبت به هلاکت و ویرانی بیاعتنا، در مسیر پایانناپذیر خود میخروشد و به جلو میرود.
آقای راسل خاطر نشان میکند که این علم است که این اوضاع و احوال را پدید آورده است. شکی نیست که این سخن صحیح است، اما عموما نفهمیدهاند که علم چگونه چنین وضعیتی را پدید آورده است. هیچ اکتشاف علمی خاصی، علت اصلی زوال ایمان نبوده است، بلکه به عکس، علتش روحیه عمومی علمی و پارهای پیش فرضهای بنیادینی بوده که علم جدید از قرن هفدهم به این سو، بر آنها بنا شده است. ویرانی آن تصویر کهن، نه تحت تأثیر کشف قانون جاذبه به دست نیوتن صورت گرفت و نه در پرتو هیچ یک از تحقیقات درخشان گالیه؛ بلکه این امر تحت تأثیر آن جهان بینی کلی به وقوع پیوست که این مردان و سایر همعصرانشان آن را اساس علم قرار دادند.
این است دلیل آنکه قرنی که بلافاصله پس از نیوتن آمد، یعنی قرن هجدهم، به نحوی بارز و چشم گیر عصر شکاکیت دینی بود. ایمان دینی به خوبی میتوانست خود را با نجوم جدید وفق دهد. آغاز واقعی تحول قرون وسطا به عصر جدید زمانی بود که عالمان قرن هفدهم از چیزی موسوم به «علل غایی» روی برتافتند. اعتقاد به علل غایی معادل با این اعتقاد بود که جهان تحت سیطره اغراض است و احتمالاً این اغراض، اغراض موجودی ذی شعور و قاهر است. این اعتقاد را مسیحیت ابداع نکرد، بلکه از زمان سقراط تا ظهور علم در قرن هفدهم، پایه و اساس کل تمدن غرب، چه در دنیای شرک باستان و چه در عالم مسیحیت بوده است.
بنبان گذاران علم نوین ـ همچون گالیه، کپلر و نیوتن ـ عمدتا انسانهای متدیّنی بودند که در مورد اغراض خداوند تردیدی نداشتند. با وجود این، آنان با برداشتن گامی انقلابی، آگاهانه و عامدانه، ایده غایت را به منزله چیزی که طبیعت را ضبط و مهار میکند، از طبیعتشناسی جدیدشان خارج کردند. آنان این گام را به این دلیل برداشتند که هدف علم را پیشبینی و ضبط و مهار رویدادها میدانستند و معتقد بودند که جستوجوی غایات برای رسیدن به این هدف بیفایده است.
اروپائیان پیش از گالیه ـ چه مشرکان قدیم و چه مسیحیان متأخّرتر ـ چنین میاندیشیدند که جهان از طریق طرح و هدف ضبط و مهار میشود. اما اروپائیان پس از گالیله، جهان را کاملاً بیهدف میدانستند. این است آن انقلاب عظیمی که من از آن سخن گفتم. این است آن چیزی که دین را کشته است. دین با هر نوع ستارهشناسی، زمینشناسی و فیزیک میتواند سازگار افتد، اما نمیتواند با جهانی بیهدف و بیمعنا بسازد.
به همراه ویرانی تصویر دینی [ جهان]، اصول اخلاقی و در حقیقت، کلیه ارزشها ویران شدند. اگر یک هدف کیهانی وجود داشته باشد و در طبیعت اشیاء شوقی به سمت خیر باشد، آن گاه نظامهای اخلاقی ما اعتبار خود را از آن خواهند گرفت. اما اگر قوانین اخلاقی ما از چیزی بیرون از ما ناشی نشوند، یعنی از چیزی که در ذات جهان قرار داشته باشد ـ چه او را خدا بدانیم و چه صرفا خود جهان ـ پس این ارزشها باید مجعولات خود ما باشند. لذا اخلاق بهطور کلی نسبی است. هابز بیدرنگ دریافت که اگر هیچ هدفی در جهان وجود نداشته باشد، هیچ ارزشی هم وجود نخواهد داشت.
این آموزه نسبیّت اخلاق برای اخلاق فاجعهآمیز است؛ زیرا مبنای سنّتی آن را کاملاً نابود میسازد. به این دلیل است که فیلسوفانی که علائم خطر را میبینند، دستکم از زمان کانت به بعد، کوشیدهاند مبنای جدیدی به اخلاق بدهند؛ یعنی یک مبنای دنیوی یا غیر دینی. این کوشش عقلاً میتواند به خوبی توفیق یابد.
خصیصه دیگر این وضع معنوی ما، سست شدن اعتقاد به آزادی اراده است. این نیز یکی دیگر از ثمرات روحیه علمی است، هر چند ثمره هیچ یک از اکتشافات خاص علمی نیست. علم بر اساس اصل موجبیت بنا شده و موجبیت اعتقاد به این امر است که وقوع هر حادثهای از طریق یک زنجیره علل کاملاً وجوب یافته است و لذا نظرا از قبل قابل پیشبینی است.
درست است که یک فیلسوف رقیب میتواند نشان دهد که کل این استدلال مجموعهای از مغالطههاست، اما عموما غیرفیلسوفان آن را دربست میپذیرند. ازاینرو، این اندیشه که انسان آزاد نیست و آلت دست ناتوان و عاجز نیروهایی است که هیچ ضبط و مهاری روی آنها ندارد، عمیقا در نگرش جدید رسوخ و نفوذ دارد.
اینک چه باید کرد؟ کاری که فیلسوفان میتوانند انجام دهند، این است که نشان دهند نه نسبیّت اخلاق و نه انکار آزادی اراده واقعا نتیجه دلایلی نیستند که به گمان بعضی آنها را تأیید میکنند. همچنین آنان میتوانند در جهت کشف یک مبنای اصیل غیردینی برای اخلاقیات بکوشند و آن را جایگزین آن مبنای دینی قرار دهند که از بین رفته است. آری، اسقفها علاج را در بازگشت به اعتقاد به خدا و آموزههای دینی مسیحیت میدانند. عدهای دیگر گمان میکنند نیاز به یک دین جدید است. برای بنا کردن یک دین جدید، یک عیسی مسیح یا بودای جدید باید ظهور کند که به خودی خود، حادثهای بسیار بعید به نظر میرسد. در هر حال، ظاهرا ما نمیتوانیم بنشینیم و منتظر آن باشیم. باری، حتی اگر یک پیامبر جدید و یک دین جدید ظهور کند، میتوان پیشبینی کرد که در جهان مدرن شکست خواهد خورد. هیچ کس برای مدت طولانی به آنها ایمان نخواهد آورد؛ زیرا انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان. انسانهای مدرن تصویر یک جهان بیهدف را در ذهن خود دارند و چنین جهانبینیای بهطور کلی برای هر دینی مهلک و خطرناک است، نه فقط برای مسیحیت.
راه حلّ دیگری که معمولاً پیشنهاد میشود، این است که ما باید برای نجات خودمان به خود علم یا روحیه علمی بازگردیم. آقای راسل و پروفسور دیویی هر یک به نحوی این پیشنهاد را کردهاند. اما به نظر من، این سخن کاملاً سادهلوحانه است. گر چه علم ماهیتا میتواند بهترین راه وصول به اهدف را به ما بیاموزد، هرگز نمیتواند به ما بگوید که چه هدفی را دنبال کنیم.
هیچ تمدنی نمیتواند بدون آرمان و به عبارت دیگر، بدون ایمانی راسخ به نظریههای اخلاقی به حیات خویش ادامه دهد. اولین کاری که باید انجام داد مواجه شدن با حقیقت است، هرچند مأیوس کننده باشد. گام دوم آن است که بیاموزیم با این حقیقت زندگی کنیم.
آن چه من در خصوص گام اول بر آن اصرار دارم، صداقت کامل است. البته آنان که در پی احیای اصول اعتقادات مسیحیتاند، فریبکاران آگاهی نیستند، اما واجد نوعی فریبکاری ناآگاهانهاند که همان آرام کردن خویش با داروهای آرامبخش و خواب و خیالهاست. کسانی که سخن از یک دین جدید میگویند، صرفا به یک داروی آرامبخش جدید امید دارند.
علت اینکه ما امروزه باید جسورانه و صادقانه با این حقیقت روبهرو شویم که جهان، روحانی و معنوی نیست و در مورد خیر، زیبایی، سعادت یا حقیقت بیتفاوت است، این نیست که پنهان کردن این حقیقت کار بیرحمانهای است، بلکه دلیلش فقط این است که پنهان کردن آن دیگر خیلی دیر شده است.
اینک به گام دوم میپردازیم؛ یعنی ضرورت آموختن زندگی کردن با حقیقت. مقصودم این است که بیاموزیم سعادتمندانه، فضیلتمندانه، یا دستکم با آسودگی خاطر و بدون توهّمات زندگی کنیم و این کاری است به غایت دشوار؛ زیرا آنچه ما اکنون بهطور مبهم در آستانه فهم آنیم، این است که زندگی انسان در گذشته یا دستکم سعادت بشر، تقریبا بهطور کلی متکی بر توهّمات بوده است. میگویند انسان با حقیقت زندگی میکند و حقیقت ما را آزاد خواهد ساخت. به نظر من، واقعیت تقریبا خلاف آن چیزی است که گفته میشود. بشریّت فقط با دروغ توانسته است زندگی کند.
توهماتی که آدمیان با آنها زندگی کردهاند، ظاهرا دو سنخاند: اوّلاً، چیزی وجود دارد که میتوان آن را «توهّم بزرگ» نامید ـ مقصودم این توهّم دینی است که [ نظام] جهان اخلاقی و خیر است و تابع قصد و طرحی حکیمانه و شریف است و به تدریج ارزش والایی را میآفریند و خیر در آن قطعا غلبه خواهد کرد. ثانیا، مجموعهای کامل از توهّمات کوچک وجود دارد که سعادت بشر از آنها تغذیه میکند. ما به دلیل توهّماتی که به شهرت، افتخار، قدرت یا پول مربوط است، کار و تلاش میکنیم. همه انواع پلاکاردها، پرچمها، علامتها، آرمها، مراسم و شعایر، هماره سمبلهای این یا آن توهّماند.
دلیلی وجود ندارد برای اینکه ما باید دست از خیل عظیم توهّمات خردی که زندگی را قابل تحمل میکند، برداریم. هیچ دلیلی هم وجود ندارد برای اینکه عاشق باید به معشوق خویش با [ روحیه] علمی بنگرد. حتی توهّمات شهرت و افتخار نیز ممکن است پایدار بماند، اما ما باید بیاموزیم بدون آن توهّم بزرگ، یعنی توهّم یک جهان خیرخواه، مهربان و هدفدار زندگی کنیم. این خواسته دقیقا معادل با این است که بخواهیم حقیقتا موجودات متمدنی بشویم و نه صرفا موجودات متمدن دروغین.
یکی از همکلاسیهایم در ایام دانشجویی، که یک مسیحی دوآتشه بود، به من میگفت که اگر به زندگی پس از مرگ، بهشت و جهنم، معتقد نمیبود، مرتکب زنا، قتل و دزدی میشد و یک میگسار میبود. این است آن چه من آن را یک موجود متمدن دروغین بودن مینامم. متمدن حقیقی بودن به این معناست که آدمی قادر باشد در راه راست گام بردارد و بیهیچ یک از رؤیاهای کودکانهای که تاکنون از آدمیان حمایت میکرده و تکیه گاه و پشتوانه آنان بوده است، محترمانه زندگی کند.
اشاره
1. این ادعا که جهان یک «تهیای عظیم روحانی» و مرده است، ادعایی اثبات ناشده و بیدلیل است. تمام آنچه در طول دوران مدرنیته و پدید آمدن شکاکیت دینی رخ داد، تردید در ادله خداپرستان بود، نه بیشتر، تا کنون هیچ دلیلی بر تهی بودن روحانی جهان اقامه نشده است. استیس نیز در این مقاله به هیچ دلیلی اشاره نکرده است. این گفته که «جهان تحت حاکمیت یک موجود روحانی نیست، بلکه به عکس، تحت سلطه نیروهای کور است و لذا هیچ آرمانی، اخلاقی یا غیراخلاقی، نمیتواند در جهان بیرون از ما وجود داشته باشد» نیز بیدلیل است. کور بودن نیروهای حاکم بر جهان در هیچ نظریه علمی به اثبات نرسیده است. اصولاً علم در وضعی نیست که بتواند چنین کاری بکند. علم تنها میتواند ظاهر حوادث را کشف و تحلیل کند. علم میتواند بگوید که در صورتی که وضع «الف» پیش آمد، وضع «ب» نیز پیش خواهد آمد. اما نمیتواند بگوید که هیچ علت روحانی برای چنین تفاوتی وجود ندارد، چنان که عکس آن را نیز نمیتواند بگوید.
2. به دلیل آنچه ذکر شد، نه گفته راسل درباره علم پذیرفتنی و نه سخن استیس درباره روحیه علمی. نه کشفیات علمی میتوانند موجب زوال ایمان شوند و نه حتی داشتن روحیه علمی. کشفیات علمی، چنان که بیان شد، در این مقام نیستند که درباره مبدأ و معاد و مانند این امور سخن بگویند. در این زمینهها، چه آنان که خواستهاند از علم برای خداشناسی استفاده کنند و چه آنان که علم را نافی ایمان دانستهاند به خطا رفتهاند. روحیه علمی نیز مقتضی جستوجو برای شناخت عوامل طبیعی پدیدههای مادی است و انسان را از اظهار نظر درباره مابعدالطبیعه باز میدارد. البته، این امر واکنشهای متفاوتی بر میانگیزد. ممکن است این روحیه در کسانی که نوعی تنبلی ذهنی دارند و مایل نیستند به مسائل دشوار بپردازند، یا از بهکار انداختن قوه تفکر خود تا حدودی بیمناکاند، موجب نوعی تقلیلگرایی شود و همه چیز را در ماده و طبیعیت خلاصه کنند و خود را راحت گردانند. برای این گروه، بهتر آن است که مابعدالطبیعه از اساس پوچ و واهی باشد تا اینکه زحمت اندیشیدن درباره مسائل مهم و دشوار و مسئولیتبرانگیزی مانند مبدأ و معاد را نداشته باشند. این افراد به کسانی اقتدا کردهاند که با نیافتن چیزی، به نبود آن چیز فتوا میدهند. در پاسخ این گروه، همیشه و همه گفتهاند که «عدمالوجدان لا یدل علی عدم الوجود؛ نیافتن دلیل بر نبودن نیست».
گروه دوم، کسانی هستند که در همین جا توقف میکنند و فتوای بر عدم مابعدالطبیعه نمیدهند، اما تلاش بیشتری هم برای حل مسئله نمیکنند و به شکاکیت میرسند. اینان نیز دچار کم کاری فلسفی هستند و نه خودشان در زمینه فلسفه کار میکنند و نه بهکار فیلسوفان روی میآورند.
گروه سوم، اصل روحیه علمی را جستوجوی حقیقت میدانند و وظیفه علم را نه صرفا مهار و پیشبینی پدیدهها، که کشف حقیقت آنها نیز میدانند. ازاینرو، علم را با فلسفه شریک میدانند که آن نیز در پی کشف حقیقت است. پیش فرضهای فلسفی برای جستوجوی علمی باید با کاوش جدی و دقیق فلسفی به دست آمده باشند. ازاینرو، علم را محتاج فلسفه میدانند، نه نافی آن و بنابراین، خودشان هیچ موضع سلبی یا ایجابی در موضوعات فلسفی نمیگیرند و پیشفرضهایشان را از فلسفه میگیرند. این گروه، علاوه بر نفی دخالت نابهجای دانشمندان تجربی در مسائل مابعدالطبیعی، احکام مابعدالطبیعی فلسفه را به رسمیت میشناسند. روش گروه سوم، منطقیترین روش است.
3. همان طور که استیس درباره شکاکیت دینی میگوید، «نه فرضیه کپرنیک علت واقعی این شکاکیت بود و نه هیچ یک از اکتشافات خاص نیوتن یا گالیله». آنچه موجب این شکاکیت شد، نوعی مغالطه بود که به موجب آن توفیق علمی علوم جدید را به پای شکاکیت دوران پس از هیوم نوشتند و ناکامی و توقف چند قرنه علمی را در قرون وسطی به پای مابعدالطبیعه. دوران جدید علمی زمانی آغاز شد که وظیفه علم را از کشف عللغایی بریدند. اما به این مقدار بسنده نشد و از پیروزی عملی علم تجربی جدید، نتیجه گرفتند که اصلاً آن علل غایی که در قدیم به دنبالشان بودهاند، وجود ندارند. این است آن مغالطه بزرگ دوران جدید. درحالیکه نه پیروزی عملی دلیل بر حقانیت نظری است و نه اگر همچنین بود، پیروزی علم تجربی در میدان عمل دلیل بر نفی علل غایی میشد.
4. استیس میگوید: «انسان مدرن بینشی را که اساس همه ادیان است از دست داده است و آن بینش عبارت است از دیدن طرح و هدف منظم جهان». به همین دلیل، به نظر استیس، تجدید حیات دین یا پدید آمدن دین جدید، یا ممکن نیست و یا بلافاصله پس از ظهور چنین وضعی، شکست حاصل میشود. باید از آقای استیس پرسید که آیا ممکن نیست در نگرش انسان جدید تحولی پدید آمد. بازگشت انسان به دین سنتی هم ممکن است و هم علمی شده است. استیس میگوید: «اگر گهگاه آثاری از حیات مجدد روحیه دینی را میبینیم، نباید فریب آن را بخوریم.» نکته اینجاست که اینک آغاز راه بازگشت مجدد به دین است. در همین چند ساله احیای مجدد دین و گرایش به آن در جهان، که عمر آن از ربع قرن تجاوز نمیکند، نهضت دینگرایی به اندازهای با قوت به پیش رفته که نه تنها کشورهای در حال توسعه یا با گرایشهای سنتی مانند ایران، ترکیه، الجزایر، مالزی را زیر پوشش گرفته است، که در اروپا و آمریکا نیز حرف اول را میزند. امروز حتی رئیس جمهور آمریکا و همکاران وی با رویکردی کاملاً ایدئولوژیک (مسیحیت صهیونیستی) به مسائل جهانی مینگرند و به دنبال به پا داشتن وضعیت آرمانی دوران پیش از رجعت مسیح هستند. هنگامی چنین امری ممکن میشود که زمینههای اجتماعی و روحی لازم در جامعه آمریکا، برای پیشبرد چنین اهدافی وجود داشته باشد. امروز موج توجه به مفاهیم و ارزشهای دینی در همه دنیا به راه افتاده است. همچنین باید به نهضتهای سیاسی با گرایش دینی اشاره داشت، که به جوامع اسلامی منحصر نمیشوند و در سایر ادیان نیز پدید آمدهاند یا قوت گرفتهاند.
بنابراین باید گفت که احیای مجدد تفکر سنتی و نگاه دینی به جهان و انسان امری است در حال وقوع و انسان امروز با روشنی بیشتر و با سرخوردگی از مکتبهای ساخت بشر، و باگذراندن یک دوره شک و الحاد، کمکم به یاد وطن مألوف پیشین خود میافتد و توبهای جهانی در حال وقوع است. اینچنین است که میتوان گفت جهان در حال آماده شدن برای ظهور یک منجی است. مردمان چشم به انتظار آمدن او هستند و از آمادگی روحی و ذهنی بیشتری برای پاسداشت حضور او برخوردار شده و میشوند. در این صورت زندگی بشر معنایی تازه مییابد. ایمان تجدید شده پس از کفر و گناه، لذتی دیگر برای بشر دارد و به زندگی او معنایی ویژه میبخشد.
5 . از نظر استیس، زیستن در توهماتی که میدانیم پوچاند ولی، به گفته او، زندگی را قابل تحمل میکنند، مانند افتخار به شهرت، پرچم، نشانهای ورزشی و... ، زیستن متمدنانه است، اما زندگی با اندیشهای که توهم بودن آن در هیچ فلسفهای به اثبات نرسیده است، یعنی زندگی با اندیشه خدا و معاد، که میتواند به کل زندگی ما معنا ببخشد، زندگی کودکانه و دروغین و غیرمتمدنانه است! گمان نمیرود این بیانصافی آشکار نیازی به نقد داشته باشد. همین مقدار باید گفت که حتی اگر اندیشه خدا و معاد، توهم باشد، به دلیل فایده بزرگی که برای زندگی بشر دارند، باید آنها را از توهمات لازم برای زندگی دانست.
6. احیای فکر دینی در جهان، نقطه پایانی بر نسبیت اخلاقی و توهم جبر علّی است. با بازگشت هدف و غرض به جهان، نظام اخلاقی آن سامان میگیرد و مبنایی عینی پیدا میکند. همچنین حاکمیت موجودی روحانی بر جهان، علیت کر و کور طبیعی را مقهور اراده آزاد انسانی میسازد و به انسان قدرت درهم شکستن حصارهای وهمی اجبار و اکراه طبیعیت را میدهد. مسئولیت به زندگی انسان باز میگردد و در واقع هویت والای انسان نیز احیا میشود. انسان مدرنیته، که فاقد اراده آزاد انگاشته میشد، نیمه انسان است، نه انسان تام و تمام. اما، انسان دینی، که دارای اراده آزاد است و قدرت تغییر سلسله علل طبیعی را دارد، انسان تام و تمامی است که لیاقت آن را دارد که خلیفه خدا بر زمین شود و همچون او ارادهاش را در هستی جاری سازد.