پست مدرنیسم، چالشی با بنیادگرایی دنیای مدرن
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این گفتوگو به سیر تحولات مدرنیسم و عوامل و شرایط تأثیرگذار در دگرگونی آن اشاره شده و بر این نکته تأکید شده که نمیتوان با قاطعیت گفت که دوران مدرنیسم به سر آمده و دورهای کاملاً جدید و متمایز آغاز شده است؛ بلکه دوران معاصر به نوعی ادامه مدرنیسم است که میتوان نام آن را مدرنیته متأخر گذارد. به عقیده آقای کاشی بهترین گزینه برای جایگزین کردن محور و مرجعی دیگر به جای خرد، رویکردهای اجتماعگرایانه است که میتواند به عنوان راه سومی برای گذر از سنت و مدرنیسم مطرح شود.متن
چشمانداز ایران، ش 22
بعد از جنگ جهانی دوم تحولات مهم عینی و ذهنی به وقوع پیوسته و در مجموع این تصور ایجاد شده که ما به دورانی کاملاً گسسته و متفاوت از جهان مدرن وارد شدهایم. این یک انگاره در این زمینه است؛ ولی من گمان میکنم که این بیان و این تصور به نوعی مبالغهگویی یا زیادهگویی برمیگردد. معمولاً، در آستانه هر تحولی چنین مبالغهگوییهایی صورت میگیرد؛ ولی وقتی مدتی از مسیر تجربه حوادثِ مختلفی که در حال شکلگیری است میگذرد، به تدریج این زیادهگوییها جای خود را به واقعبینیهای بیشتری میدهد. امروزه نیز در مقابل این ادعا که ما از جهان مدرن فراتر رفتهایم و کاملاً به دنیای پستمدرن و مناسبات آن وارد شدهایم، برخی معتقدند که اینها همه داستانی بیش نیست، و اگر هم واقعیت دارد، برای درصد کوچکی از مناسبات در عرصه جهانی میباشد و هنوز هم میتوان با الگوهای کلاسیک، دنیای کنونی را بهتر شناخت.
اسکات لش معتقد است ما دو دوره بنیادگرایانه را پشتسر گذاشتهایم. دوره اول، دوره پیشامدرن بوده است. بنیادگرایی که به معنی ارجاع همه امور به یک باور بنیادی است، در دوره پیشامدرن به این صورت بوده است که دین همواره سامان دهنده جهانبینیهای خیمهای است و یک گزاره بنیادی دارد که معمولاً وجود خداوند به عنوان یک گزاره بنیادی، محل رجعت و توجیه کننده همه گزارهها میباشد. به اعتقاد اسکاتلش، اگرچه دوران مدرن با مذهب ستیز کرد، ولی به دام یک بنیادگرایی دوم افتاد. این بنیادگرایی دوم، جانشین کردن خرد به جای خداوند بود؛ یعنی خرد وعقل انسانی از نوع اومانیستیک که متکی به عقل کیهانی نیست، بنیاد همه چیز است؛ یعنی شما همه تنوعات این عالم را در پرتو آن خرد کانونی میتوانید توجیه کنید و تمام ایدئولوژیهای دنیای جدید، مانند سرمایهداری، به نوعی به یک ایده کانونی (خرد) تمسک کردهاند. ما در واقع هم به لحاظ عینی و هم به لحاظ ذهنی از دوران دوم، یعنی خردگرایی دوران جدید یا بنیادگرایی دوران مدرن، فاصله میگیریم و حلقه و هسته کانونی توضیح دهنده همه چیز را گم کردهایم و چنین هستهای دیگر وجود ندارد. این اتفاق یک اتفاق نو و جدید است.
با همه آنچه که گفته شد به نظر میرسد که هنوز زود است بگوییم ما به دنیای دیگری رسیدهایم و یک مرحله به پایان رسیده و به مرحله دیگری وارد شدهایم. من تعبیر گیدنز را ترجیح میدهم که بگویم «مدرنیته متأخر» حاصل فشردهتر و کثیرتر شدن فرآیندهای دوران مدرن است. بین این دو دوره، پیوستگی وجود دارد. من هنوز گمان میکنم ــ تا آنجایی که من از متفکران پستمدرن اطلاع دارم ــ دیدگاه همه آنها را بتوان در یک نقد رادیکال به بنیادهای مدرنیته و آگاه کردن دنیای مدرن به بنیادهای خود جمع کرد و شاید این بدان معنی باشد که دنیای مدرن راه خود را به نحوی پیچیدهتر و با صورتهای نوینتری ادامه میدهد.
در این دوران هر چیزی میتواند کسب مرجعیت کند؛ اما برای حوزهها و دورههای محدود؛ یعنی تاریخ مصرف معینی دارد و برای بازار مصرف معینی نیز ایجاد میشود. بسیاری چیزها نقشهایی اختیار کردهاند که پیش از این کمتر آنها را باور میکردیم و بسیاری از چهرههای ورزشی، هنری و... در این دوران نقشهای متفاوتی بازی میکنند و جابهجا میشوند و کارکردهای متنوعی در حوزههایی پیدا میکنند که پیش از این انتظار نداشتیم. مسئله امروز ما ــ به قول عدهای در دوران گذار ــ این است که فهم مناسبتهای آن برای ما دشوار شده است. بخشی از دلایلی که مطرح میشود و جنبشهای اجتماعی جدید را جنبشهایی بیسازمان، بیرهبری و فاقد آرمان و اتوپیا معرفی میکند، ناشی از وجود فضای شگفتانگیزی است که ما قادر نیستیم با مدلهای سنتی خود آنها را بشناسیم. تفکرها حول یک مفهوم شکل میگیرند؛ ولی به سرعت سست میشوند و تعهداتی که برمیانگیزند برای دورههای محدودی است.
در دنیای مدرن، خرد، حاکمیت داشت: به این معنا که گفته میشد جهان و کل هستی و چارچوبهایش قابل شناسایی میباشد و ساختاری دقیق و ریاضیگونه دارد و آن را به صورت دقیق میتوان شناخت و تحولاتش را پیشبینی کرد. فاعل این شناسایی، انسان است. البته ریشههای این خرد ابزاری را میتوان به دورانهای پیش از مدرنیته نیز عقب برد؛ اما اینکه خرد نه فقط به عنوان یک ایده، باور و معرفت، بلکه بنیاد و شاکله یک دوران باشد و تلاش ما را در سازمان دادن به یک جهان جدید در کانون قرار دهد، مختص دوران مدرنیته است. در دوره بازخوانی مجدد آن بنیادها ــ پستمدرن ــ این پرسش مطرح است که آن خرد تا چه حد بنیاد و هستی داشت؟ تاریخ و تاریخمندی و اینکه ما این جهان را مطابق با اراده و خواست خود میتوانیم از نو بسازیم، تا چه حد موجودیت و موضوعیت دارد؟ بعضی از مدرنیستهای چپ، مانند هابرماس، میگویند پستمدرنیستها محافظهکاران جدیدند و درست میگویند؛ اینها حقیقتا محافظهکارند، به این جهت که منظومه تفکرشان اینگونه القا میکند که آنطور هم که فکر میکنید، جهان در دست شما نیست و به میل شما قابل تصرف نیست. مناسبات پیچیدهتر از آن، ارادههای سازمانیافتهای است که شما فکر کنید توانایی تغییر همه عالم را دارید.
سیر تاریخی این فرآیند، یعنی ساقط شدن عقل و خرد از مقام مرجعیت عام، از نیچه آغاز گردید. او اثبات کرد نظمهای فلسفی، که ادعا میکنند بر یک بنیاد کاملاً عقلانی و خردورزانه متکی هستند، هیچگاه چنین نیستند. بنیاد هر نظم فلسفی همواره یک انتخاب زیباشناسانه است و به این معنا یک دید و منظرگاهی را نه بر مبنای جستوجوی حقیقت، بلکه بر مبنای میل به قدرت اختیار میکنیم و بر مبنای منظری که اختیار کردهایم و میل و خواستی که آن را طلب میکنیم، قاعدههای خردورزانه را سر و سامان میدهیم، تا این میل را موجه کنند. در واقع نیچه تلاش میکند تا اثبات کند که ما برخلاف باور مدرنیستها با انسان جویای دانایی مواجه نیستیم؛ بلکه ما با انسان خواهنده و جویای قدرت مواجهیم. پیش از آن مارکس کار مهمی کرد و آن این بود که گفت ما معنای یک گزاره را پیش از اینکه در خود آن جستوجو کنیم؛ در کارکردش و در بیرون از خودش و در خدمت منافع یک طبقه باید جستوجو کنیم، یعنی به جای معناکاوی باید آن را رمزگشایی کنیم و به جای اینکه بگوییم آن یعنی چه، باید بپرسیم که آن در خدمت پیشبرد خواست کدام طبقه و گروه اجتماعی است. در این میان فروید نشان داد که انسان پیش از اینکه فاعل خردورزی باشد که بتواند محاسبات عقلانی کند، در مقابل حوزه ناخودآگاهش مفعول و متأثر و دستبسته است. نیچه و مارکس پروژه عقلانیت را شالودهشکنی کردند و فروید انسان خردورز را شالودهشکنی کرد.
پستمدرنیسم بیشتر در پی ایده نقد بنیادها میباشد. در حال حاضر تلاشهایی در دنیا برای رسیدن به راه سوم صورت میگیرد. در واقع میگویند گزارههای ایجابی دوران مدرن که بنیادهای دنیای جدید را ساخته است، امروز توسط پستمدرنیسم به چالش گرفته میشود و پستمدرنیسم چیزی نیست به جز گزارههای سلبی. اینها فقط با تکنیکهای مختلف، بنیادهای ایجابی دنیای مدرن را سلب میکنند؛ اما استعداد و قابلیت جایگزینی آن را ندارند. البته پیامدهای مثبتی دارد؛ مثلاً ما را از قاطعیت مدرنیستی جدا میکند (محتاطتر میکنند) و نگاه ما را پیچیدهتر میکند. امروز در دنیا تلاشهایی در حوزههای فکری صورت میگیرد برای اینکه راه سومی پیدا شود تا شاید افقهایی را بگشاید. یکی از این گرایشها، رویکردهای اجتماعگرایانه است که در واقع نه مدرن است و نه پستمدرن، و از دیالکتیک این دو، ایدههای خود را بازسازی میکند. مدرنیته از بنیاد فرد آغاز میکرد؛ ولی پستمدرن نشان میدهد که فرد یک اسطوره است و واقعیت ندارد و نباید از فرد آغاز کرد، بلکه باید از جمع آغاز کنیم. جمع را واحد اصلی قرار گرفتن و نقطه عزیمت صرف کردن، نگاهی است که میتوانیم در پرتو آن معنا را بسازیم و سنت را بازسازی کنیم.
در مورد جایگاه دین در تحولات دوران مدرنیته و پستمدرنیته باید گفت که دین با مدرنیته جمع شد و با بازخوانی مدرن از سنت، صورتهای ایدئولوژیهای دینی پدید آمد.
نواندیشی دینی در ایران در یک دوره، بازسازی دین بر مبنای اصول مدرن توسط شریعتی و در دوره دیگر، نقد معارف دین بر مبنای اصول مدرن به وسیله سروش بود. با تجربهای که ما با دکتر شریعتی و دکتر سروش داریم، امروز باید به این نتیجه برسیم که با توقف در بنیادهای دنیای مدرن، دیگر امکان و فرصتی برای بازسازی و پالایش دین نداریم. تجربه دکتر شریعتی، بازسازی دین بر مبنای آموزههای دنیای مدرن با وفاداری به بنیادهای مدرنیته بود و دکتر سروش هم با اتکای بنیادی به مدرنیته، آنچه را که شریعتی ساخت، شالودهشکنی کرد. امروز برای بازسازی مجدد راهی نداریم جز اینکه نقدهای متفکران پستمدرن به بنیادهای جهان جدید را جدی بگیریم تا هم در بازسازی دین از شریعتی فراتر رویم و هم قادر باشیم که از بنبستهایی که امروز با پروژه دکتر سروش در مقابل پروژه روشنفکری دینی گسترده شده است، فراتر رویم.
در عصر معاصر، گرچه گرایش و توجه به معنویت و دین بیشتر شده است، اما اگر قرار است که دین در این فرصت جدید در عرصه فکری حضور یابد، باید تحولات فکری دنیای جدید را بپذیرد و خود را بازخوانی کند و به دین باید از منظر گروهی نگاه کرد که دغدغه دینداری و هویت دینی دارد؛ میخواهد ضمن ورود به دنیای جدید، هویت خود را هم حفظ کند؛ همچنان دیندار باقی بماند؛ آن را از حد یک پروژه فردی هم فراتر ببرد و نقش اجتماعی هم به آن بدهد.
اشاره
1. در رابطه با این سخن که در تحولات دوران مدرنیته نهایتا دین با مدرنیته جمع شد و ایدئولوژیهای دینی، نمونه بارز جمع بین مدرنیسم و دین است، باید گفت که دین در معنای واقعی خود هیچگاه با مبنای معرفتیِ خردِ خودبنیادِ مدرنیته در معنایی که اصالتی برای معرفتهای وحیانی قایل نیست و به خصوص برخی از قرائتهای افراطی آن، که تنها معارف حسی و تجربی را به رسمیت میشناسد، در هیچ حالی جمع نشده و نخواهد شد.
2. بسیاری از بازنگریها و تأملاتی که در عصر حاضر نسبت به اندیشههای مدرنیته پیدا شده و در مواردی اسباب سردرگمی و آشفتگی در اندیشه دوران معاصر را نیز فراهم آورده است، ناشی از عدم تعیین مرزهای تواناییهای خرد خودبنیاد است. واگر ناکامیهایی نیز در بازسازی اندیشه دینی توسط نواندیشان دینی در جهان کنونی شاهدیم، در بسیاری از موارد به همین مشکل باز میگردد که بیآنکه جایگاه عقل و وحی و مرزهای هر یک بازشناخته شود، سعی شده است صرفا با بهرهگیری از الگوهای عقلانیت مدرن به دین و معارف آن پرداخته شود.
3. در دوران معاصر که بشر با بحرانهای متنوع و متعدد روبهرو است، اگر خواستار آن باشیم که با بهرهگیری از مائده سفره وحیانی از بنبستهای موجود خارج شویم، تنها چاره آن است که با شناخت نیازها و دردها، برای رفع نیاز، بر سر سفره وحی بنشینیم و نخواهیم طعامی را که از سفرههای دیگر، نظیر مدرنیته و پستمدرنیته برگرفتهایم، بر سر این سفره ببریم و تنها با نام سفره دلخوش باشیم.
4. این موضوع که پروژه آقای سروش توانسته باشد با نقد خود به مبانی سنتی دینی، آن را از کار بیاندازد، محل تردید بسیار است. به گفته نویسنده محترم، آقای سروش بر مبنای اصول مدرنیته به نقد معارف دین پرداخت؛ حال آنکه، خود این اصول مدرنیته محل تردید و نقض است. بنابراین نمیتوان با نویسنده محترم در موضوع یاد شده همراهی کرد.
بعد از جنگ جهانی دوم تحولات مهم عینی و ذهنی به وقوع پیوسته و در مجموع این تصور ایجاد شده که ما به دورانی کاملاً گسسته و متفاوت از جهان مدرن وارد شدهایم. این یک انگاره در این زمینه است؛ ولی من گمان میکنم که این بیان و این تصور به نوعی مبالغهگویی یا زیادهگویی برمیگردد. معمولاً، در آستانه هر تحولی چنین مبالغهگوییهایی صورت میگیرد؛ ولی وقتی مدتی از مسیر تجربه حوادثِ مختلفی که در حال شکلگیری است میگذرد، به تدریج این زیادهگوییها جای خود را به واقعبینیهای بیشتری میدهد. امروزه نیز در مقابل این ادعا که ما از جهان مدرن فراتر رفتهایم و کاملاً به دنیای پستمدرن و مناسبات آن وارد شدهایم، برخی معتقدند که اینها همه داستانی بیش نیست، و اگر هم واقعیت دارد، برای درصد کوچکی از مناسبات در عرصه جهانی میباشد و هنوز هم میتوان با الگوهای کلاسیک، دنیای کنونی را بهتر شناخت.
اسکات لش معتقد است ما دو دوره بنیادگرایانه را پشتسر گذاشتهایم. دوره اول، دوره پیشامدرن بوده است. بنیادگرایی که به معنی ارجاع همه امور به یک باور بنیادی است، در دوره پیشامدرن به این صورت بوده است که دین همواره سامان دهنده جهانبینیهای خیمهای است و یک گزاره بنیادی دارد که معمولاً وجود خداوند به عنوان یک گزاره بنیادی، محل رجعت و توجیه کننده همه گزارهها میباشد. به اعتقاد اسکاتلش، اگرچه دوران مدرن با مذهب ستیز کرد، ولی به دام یک بنیادگرایی دوم افتاد. این بنیادگرایی دوم، جانشین کردن خرد به جای خداوند بود؛ یعنی خرد وعقل انسانی از نوع اومانیستیک که متکی به عقل کیهانی نیست، بنیاد همه چیز است؛ یعنی شما همه تنوعات این عالم را در پرتو آن خرد کانونی میتوانید توجیه کنید و تمام ایدئولوژیهای دنیای جدید، مانند سرمایهداری، به نوعی به یک ایده کانونی (خرد) تمسک کردهاند. ما در واقع هم به لحاظ عینی و هم به لحاظ ذهنی از دوران دوم، یعنی خردگرایی دوران جدید یا بنیادگرایی دوران مدرن، فاصله میگیریم و حلقه و هسته کانونی توضیح دهنده همه چیز را گم کردهایم و چنین هستهای دیگر وجود ندارد. این اتفاق یک اتفاق نو و جدید است.
با همه آنچه که گفته شد به نظر میرسد که هنوز زود است بگوییم ما به دنیای دیگری رسیدهایم و یک مرحله به پایان رسیده و به مرحله دیگری وارد شدهایم. من تعبیر گیدنز را ترجیح میدهم که بگویم «مدرنیته متأخر» حاصل فشردهتر و کثیرتر شدن فرآیندهای دوران مدرن است. بین این دو دوره، پیوستگی وجود دارد. من هنوز گمان میکنم ــ تا آنجایی که من از متفکران پستمدرن اطلاع دارم ــ دیدگاه همه آنها را بتوان در یک نقد رادیکال به بنیادهای مدرنیته و آگاه کردن دنیای مدرن به بنیادهای خود جمع کرد و شاید این بدان معنی باشد که دنیای مدرن راه خود را به نحوی پیچیدهتر و با صورتهای نوینتری ادامه میدهد.
در این دوران هر چیزی میتواند کسب مرجعیت کند؛ اما برای حوزهها و دورههای محدود؛ یعنی تاریخ مصرف معینی دارد و برای بازار مصرف معینی نیز ایجاد میشود. بسیاری چیزها نقشهایی اختیار کردهاند که پیش از این کمتر آنها را باور میکردیم و بسیاری از چهرههای ورزشی، هنری و... در این دوران نقشهای متفاوتی بازی میکنند و جابهجا میشوند و کارکردهای متنوعی در حوزههایی پیدا میکنند که پیش از این انتظار نداشتیم. مسئله امروز ما ــ به قول عدهای در دوران گذار ــ این است که فهم مناسبتهای آن برای ما دشوار شده است. بخشی از دلایلی که مطرح میشود و جنبشهای اجتماعی جدید را جنبشهایی بیسازمان، بیرهبری و فاقد آرمان و اتوپیا معرفی میکند، ناشی از وجود فضای شگفتانگیزی است که ما قادر نیستیم با مدلهای سنتی خود آنها را بشناسیم. تفکرها حول یک مفهوم شکل میگیرند؛ ولی به سرعت سست میشوند و تعهداتی که برمیانگیزند برای دورههای محدودی است.
در دنیای مدرن، خرد، حاکمیت داشت: به این معنا که گفته میشد جهان و کل هستی و چارچوبهایش قابل شناسایی میباشد و ساختاری دقیق و ریاضیگونه دارد و آن را به صورت دقیق میتوان شناخت و تحولاتش را پیشبینی کرد. فاعل این شناسایی، انسان است. البته ریشههای این خرد ابزاری را میتوان به دورانهای پیش از مدرنیته نیز عقب برد؛ اما اینکه خرد نه فقط به عنوان یک ایده، باور و معرفت، بلکه بنیاد و شاکله یک دوران باشد و تلاش ما را در سازمان دادن به یک جهان جدید در کانون قرار دهد، مختص دوران مدرنیته است. در دوره بازخوانی مجدد آن بنیادها ــ پستمدرن ــ این پرسش مطرح است که آن خرد تا چه حد بنیاد و هستی داشت؟ تاریخ و تاریخمندی و اینکه ما این جهان را مطابق با اراده و خواست خود میتوانیم از نو بسازیم، تا چه حد موجودیت و موضوعیت دارد؟ بعضی از مدرنیستهای چپ، مانند هابرماس، میگویند پستمدرنیستها محافظهکاران جدیدند و درست میگویند؛ اینها حقیقتا محافظهکارند، به این جهت که منظومه تفکرشان اینگونه القا میکند که آنطور هم که فکر میکنید، جهان در دست شما نیست و به میل شما قابل تصرف نیست. مناسبات پیچیدهتر از آن، ارادههای سازمانیافتهای است که شما فکر کنید توانایی تغییر همه عالم را دارید.
سیر تاریخی این فرآیند، یعنی ساقط شدن عقل و خرد از مقام مرجعیت عام، از نیچه آغاز گردید. او اثبات کرد نظمهای فلسفی، که ادعا میکنند بر یک بنیاد کاملاً عقلانی و خردورزانه متکی هستند، هیچگاه چنین نیستند. بنیاد هر نظم فلسفی همواره یک انتخاب زیباشناسانه است و به این معنا یک دید و منظرگاهی را نه بر مبنای جستوجوی حقیقت، بلکه بر مبنای میل به قدرت اختیار میکنیم و بر مبنای منظری که اختیار کردهایم و میل و خواستی که آن را طلب میکنیم، قاعدههای خردورزانه را سر و سامان میدهیم، تا این میل را موجه کنند. در واقع نیچه تلاش میکند تا اثبات کند که ما برخلاف باور مدرنیستها با انسان جویای دانایی مواجه نیستیم؛ بلکه ما با انسان خواهنده و جویای قدرت مواجهیم. پیش از آن مارکس کار مهمی کرد و آن این بود که گفت ما معنای یک گزاره را پیش از اینکه در خود آن جستوجو کنیم؛ در کارکردش و در بیرون از خودش و در خدمت منافع یک طبقه باید جستوجو کنیم، یعنی به جای معناکاوی باید آن را رمزگشایی کنیم و به جای اینکه بگوییم آن یعنی چه، باید بپرسیم که آن در خدمت پیشبرد خواست کدام طبقه و گروه اجتماعی است. در این میان فروید نشان داد که انسان پیش از اینکه فاعل خردورزی باشد که بتواند محاسبات عقلانی کند، در مقابل حوزه ناخودآگاهش مفعول و متأثر و دستبسته است. نیچه و مارکس پروژه عقلانیت را شالودهشکنی کردند و فروید انسان خردورز را شالودهشکنی کرد.
پستمدرنیسم بیشتر در پی ایده نقد بنیادها میباشد. در حال حاضر تلاشهایی در دنیا برای رسیدن به راه سوم صورت میگیرد. در واقع میگویند گزارههای ایجابی دوران مدرن که بنیادهای دنیای جدید را ساخته است، امروز توسط پستمدرنیسم به چالش گرفته میشود و پستمدرنیسم چیزی نیست به جز گزارههای سلبی. اینها فقط با تکنیکهای مختلف، بنیادهای ایجابی دنیای مدرن را سلب میکنند؛ اما استعداد و قابلیت جایگزینی آن را ندارند. البته پیامدهای مثبتی دارد؛ مثلاً ما را از قاطعیت مدرنیستی جدا میکند (محتاطتر میکنند) و نگاه ما را پیچیدهتر میکند. امروز در دنیا تلاشهایی در حوزههای فکری صورت میگیرد برای اینکه راه سومی پیدا شود تا شاید افقهایی را بگشاید. یکی از این گرایشها، رویکردهای اجتماعگرایانه است که در واقع نه مدرن است و نه پستمدرن، و از دیالکتیک این دو، ایدههای خود را بازسازی میکند. مدرنیته از بنیاد فرد آغاز میکرد؛ ولی پستمدرن نشان میدهد که فرد یک اسطوره است و واقعیت ندارد و نباید از فرد آغاز کرد، بلکه باید از جمع آغاز کنیم. جمع را واحد اصلی قرار گرفتن و نقطه عزیمت صرف کردن، نگاهی است که میتوانیم در پرتو آن معنا را بسازیم و سنت را بازسازی کنیم.
در مورد جایگاه دین در تحولات دوران مدرنیته و پستمدرنیته باید گفت که دین با مدرنیته جمع شد و با بازخوانی مدرن از سنت، صورتهای ایدئولوژیهای دینی پدید آمد.
نواندیشی دینی در ایران در یک دوره، بازسازی دین بر مبنای اصول مدرن توسط شریعتی و در دوره دیگر، نقد معارف دین بر مبنای اصول مدرن به وسیله سروش بود. با تجربهای که ما با دکتر شریعتی و دکتر سروش داریم، امروز باید به این نتیجه برسیم که با توقف در بنیادهای دنیای مدرن، دیگر امکان و فرصتی برای بازسازی و پالایش دین نداریم. تجربه دکتر شریعتی، بازسازی دین بر مبنای آموزههای دنیای مدرن با وفاداری به بنیادهای مدرنیته بود و دکتر سروش هم با اتکای بنیادی به مدرنیته، آنچه را که شریعتی ساخت، شالودهشکنی کرد. امروز برای بازسازی مجدد راهی نداریم جز اینکه نقدهای متفکران پستمدرن به بنیادهای جهان جدید را جدی بگیریم تا هم در بازسازی دین از شریعتی فراتر رویم و هم قادر باشیم که از بنبستهایی که امروز با پروژه دکتر سروش در مقابل پروژه روشنفکری دینی گسترده شده است، فراتر رویم.
در عصر معاصر، گرچه گرایش و توجه به معنویت و دین بیشتر شده است، اما اگر قرار است که دین در این فرصت جدید در عرصه فکری حضور یابد، باید تحولات فکری دنیای جدید را بپذیرد و خود را بازخوانی کند و به دین باید از منظر گروهی نگاه کرد که دغدغه دینداری و هویت دینی دارد؛ میخواهد ضمن ورود به دنیای جدید، هویت خود را هم حفظ کند؛ همچنان دیندار باقی بماند؛ آن را از حد یک پروژه فردی هم فراتر ببرد و نقش اجتماعی هم به آن بدهد.
اشاره
1. در رابطه با این سخن که در تحولات دوران مدرنیته نهایتا دین با مدرنیته جمع شد و ایدئولوژیهای دینی، نمونه بارز جمع بین مدرنیسم و دین است، باید گفت که دین در معنای واقعی خود هیچگاه با مبنای معرفتیِ خردِ خودبنیادِ مدرنیته در معنایی که اصالتی برای معرفتهای وحیانی قایل نیست و به خصوص برخی از قرائتهای افراطی آن، که تنها معارف حسی و تجربی را به رسمیت میشناسد، در هیچ حالی جمع نشده و نخواهد شد.
2. بسیاری از بازنگریها و تأملاتی که در عصر حاضر نسبت به اندیشههای مدرنیته پیدا شده و در مواردی اسباب سردرگمی و آشفتگی در اندیشه دوران معاصر را نیز فراهم آورده است، ناشی از عدم تعیین مرزهای تواناییهای خرد خودبنیاد است. واگر ناکامیهایی نیز در بازسازی اندیشه دینی توسط نواندیشان دینی در جهان کنونی شاهدیم، در بسیاری از موارد به همین مشکل باز میگردد که بیآنکه جایگاه عقل و وحی و مرزهای هر یک بازشناخته شود، سعی شده است صرفا با بهرهگیری از الگوهای عقلانیت مدرن به دین و معارف آن پرداخته شود.
3. در دوران معاصر که بشر با بحرانهای متنوع و متعدد روبهرو است، اگر خواستار آن باشیم که با بهرهگیری از مائده سفره وحیانی از بنبستهای موجود خارج شویم، تنها چاره آن است که با شناخت نیازها و دردها، برای رفع نیاز، بر سر سفره وحی بنشینیم و نخواهیم طعامی را که از سفرههای دیگر، نظیر مدرنیته و پستمدرنیته برگرفتهایم، بر سر این سفره ببریم و تنها با نام سفره دلخوش باشیم.
4. این موضوع که پروژه آقای سروش توانسته باشد با نقد خود به مبانی سنتی دینی، آن را از کار بیاندازد، محل تردید بسیار است. به گفته نویسنده محترم، آقای سروش بر مبنای اصول مدرنیته به نقد معارف دین پرداخت؛ حال آنکه، خود این اصول مدرنیته محل تردید و نقض است. بنابراین نمیتوان با نویسنده محترم در موضوع یاد شده همراهی کرد.