بدون سنت نمی توان اندیشید
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
مهمترین عامل شکست جنبشهای اجتماعی ایران در دو سده گذشته، قطع پیوند با جنبههای عقلانی سنت اندیشه در ایران است. این سنت را روشنفکری دینی، سیاستزدگی و ایدئولوژیزدگی به بار آورده است. سنتگراییِ متصلب به همان اندازه از سنتگرایی فاصله دارد که سنت ایدئولوژی.متن
ایران، 7 ـ 9/7/82
طرح فکری من، در واقع به دنبال مطرح کردن این پرسش است که علل و اسباب شکست پروژه تجددخواهانه این کشور، از عباس میرزا و امیرکبیر تا پیروزی جنبش مشروطهخواهی، چه بوده است؟ ایران کشوری است که با گذشت دویست سال از آغاز جنبش تجددخواهی آن، هنوز سخت عقب مانده است و افقی که پیش روی ماست، هنوز به اندازه کافی روشن نیست. بدیهی است که پرسش از انحطاط ایران سخنی نو نیست و از دیدگاههای متفاوتی مطرح شده است. اما شاید بتوان گفت که آنچه در بحث من تازگی دارد، به تعبیری که ابوالفضل بیهقی بهکار میبرد، نوشتن «تاریخ پایهای» ایران باشد. تاریخی که دگرگونیهای اجتماعی را به محک اندیشه میزند و مانند جامعهشناسان، علل و اسباب شکست تجددخواهی در ایران را به مناسبات اجتماعی تقلیل نمیدهد.
بحث در «شرایط امتناع» تجدد در ایران، جز بر پایه نتایج بحثی در «شرایط امکان» آن در اروپا ممکن نخواهد شد. مهمترین عامل شکست جنبشهای اجتماعی در ایران، در دو سدهای که با اصلاحات عباس میرزا آغاز میشود، عامل اندیشه است. نسبت ما به اندیشه سنتی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اندیشه اروپایی فهمیدهایم. بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی بحثی فلسفی است. به اشاره میگویم که اگرچه در قلمرو اندیشه مثالی ندارم که برای تقریب به ذهن بیان کنم، اما تجربه مشروطیت ایران و ایجاد نظام حقوقی جدید بر پایه حقوق شرع، بسیار پراهمیت بود و نمیتوان به تجربهای تا این اندازه مهم، برای تجددخواهی در ایران بیتوجه ماند.
ما در تاریخ صد و پنجاه ساله گذشته، از سنت فرار کردهایم و شگفت اینکه از چاله فرار از سنت، در چاه سنت متصلب افتادهایم. در دهههای پیش از انقلاب، بحثهای شرق و غرب، «آسیا در برابر غرب» و «هویت اصیل ما» کم نبود؛ امروزه نیز بازار عرفانبافی و مولویخوانی بیرونق نیست؛ اما این همه ربطی به سنت ندارد. شما اگر یکی از نوشتههای عبدالکریم سروش را تحلیل کنید، ملاحظه خواهید کرد که مولویخوانی، آنجایی وارد میدان میشود که عرصه بر برهانآوری تنگ شده باشد. در برابر این تلقی مقلدانه، البته تلقی دیگری نیز از سنت وجود دارد. نزدیک به دویست سال پیش، ابیات بسیار اندکی از مولوی در گلچینی از اشعار شاعران ایرانی به آلمانی ترجمه شده بود. هگل، همین چند بیت را از مولوی میشناخت و دانش او از ایران و عرفان ایرانی نیز سخت ناچیز بود. اما او با خواندن همان چند بیت، دریافته بود که در عرفان مولوی چیزی شبیه به حکمت «متعالیه» او وجود دارد. اجمال مطلب اینکه سنت هم مثل سرمایه است و هر شخص با سرمایهای که به ارث میبرد، همان میکند که از عقل و منطق در توان دارد. ایرانیان با دیگر سرمایههای خود، همان کردهاند که با سرمایه سنت عرفان خود میکنند؛ یعنی بر باد میدهند.
با مشروطیت تلقی دیگری از سنت عرضه شد و کوششهای نظری عمدهای نیز صورت گرفت. اما امکانات روشنفکری ایران، به دنبال قطع پیوند با جنبههای عقلانی سنت اندیشه در ایران، کمتر از آن بود که چنین کوششهایی به نتیجه مطلوبی برسد. روشنفکری ایران اگر توانسته بود برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح میکردند، بسط دهد و فلسفه سیاسی و به ویژه فلسفه حقوقی مشروطیت را تدوین کند، ایران در مسیر متفاوتی میافتاد. در ایران، با شکست مشروطیت، با ایدئولوژیک کردن دین، با بازگشت به خویش سیاستزده و... ، سنت به لقلقه لسانی تبدیل شده بود. منظور من اندیشیدن با فارابی، ابنسینا، مسکویه رازی و دهها اندیشمند، نویسنده، عالم و شاعر عصر زرین فرهنگ ایرانی است. این سنت، بار گران نیست. این را روشنفکری دینی از دههها پیش، با سیاستزدگی و ایدئولوژی زدگی، به باری گران بر گردن ما تبدیل کرده است. مشکل ما خروج از سنت نیست؛ خروج از سنتزدگی است. بدون سنت نمیتوان اندیشید، اما با سنتزدگی نیز نمیتوان اندیشید.
اگرچه کلیات این بحث که در نوزایش اروپایی با گسستی از سنت سدههای میانه آغاز میشود، درست است؛ اما در این مورد، مانند هر بحث مهم دیگری، باید بسیار محتاط بود. این بحث پیچیدهتر از آن است که بتوان با اطلاع بسیار ناچیزی که ما از تحول اندیشه در اروپا داریم، درباره آن سخن جدی و معقولی گفت. وانگهی، قیاس تاریخ دگرگونیهای اندیشه در اروپا با ایران و اسلام، تا زمانی که به تنقیح مفاهیم نپرداخته باشیم، موجه نیست و چنین قیاسی راه به جایی نمیبرد.
بحث درباره تشکیل دولت ملی، یکی از مصادیق بیاعتباری دستگاه مفاهیم تاریخ اروپایی در مورد مواد تاریخ ایران است. نسبت ملت و دولت در تاریخ ایران، با نسبتی که میان این دو مقوله در تاریخ اروپا به وجود آمده، یکسان نیست و ازاینرو نمیتوان نتایج پژوهشهای غربی را به مواد تاریخ ایران تعمیم داد. در ایران، تصوری از ملت، اگر نخواهیم آن را مفهوم ملت بنامیم، بسیار زود به وجود آمد؛ اما نتوانست دولتی را ایجاد کند. تدوین نظریه دولت، بر پایه امکانات اندیشه سیاسی در ایران و نظام حقوقی شرعی غیرممکن بود.
از دهههایی پیش از انقلاب اسلامی که موج نخست روشنفکری دینی ایجاد شد، ما سخت در توهم این امر بودهایم که گویا در ادامه دورهای از «غربزدگی» باید به سنت بازگشت؛ یا بازگشتهایم درحالیکه به نظر من، این نخستین موج روشنفکری دینی، مبین این نکته بود که ارتباط با سنت اندیشه در ایران، برای همیشه گسسته است. جامعهشناسی دینی شریعتی و نظریه غربزدگی آل احمد، آخرین ضربه کاری را بر پیکر «فهمیدن اندیشه سنتی» وارد کرد. در واقع، میخواهم بگویم که از نظر تاریخ اندیشه در ایران، گسست صورت نگرفته است؛ بلکه اتفاقی افتاده است که من آن را تهی شدن مضمون مفاهیم مینامم؛ یعنی با حفظ ظاهر مفاهیم ــ که توهم تداوم سنت را ایجاد میکند ــ مضمون «ایدئولوژیکی» نویی به آن داده میشود. ما به مقولات جدی و مفاهیمی نیاز داریم که مضمون آنها را تنقیح کرده باشیم. بنابراین ظاهر تداوم مفاهیم را نباید با گسستی که در مضمون آنها صورت گرفته است، اشتباه کرد.
من تصور نمیکنم که معنای بازگشت به سنت، یا هر بازگشت دیگری، تجدید یا تکرار آن امر باشد. بازگشت به قدما، تنها در صورتی میتواند معنایی داشته باشد که بازگشت به تأسیس باشد و نه تقلید، یعنی تجدید خردورزی و نه تعطیل عقل. سنتگرایی بیرویه به همان اندازه از اصل سنت دور است که سنت ایدئولوژی؛ یعنی ابوذر سوسیالیست به همان اندازه از ابوذر، بیگانه است که کسی بخواهد جامعهای با الگوی ابوذر «راستین» ایجاد کند.
عصر زرین فرهنگ ایران، دولت مستعجل بود و با آن ویژگیها، برای همیشه به پایان رسیده است. اما من اعتقادی ندارم که همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان رسیده باشد. امروز کسی نمیتواند در اینکه بحران، روزبهروز، ژرفتر میشود، تردیدی به خود راه دهد. این ژرفتر شدن بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است. افول روشنفکری دینی و سقوط ترکیب هایدگری ـ که بنی، مبین این امر است که این نوزایشی، بوعلی و فارابی خود را به وجود خواهد آورد. به هر حال، با بر باد رفتن بنیان بسیاری از توهمهایی که ذهن ایرانی را فلج کرده بود، و شکست تجربههای خردستیزانه، اگر بخواهیم تعبیر شما را بهکار بگیریم، راهی جز راه بوعلی، یعنی راه خردورزانه باقی نمیماند.
اشاره
کتاب دیباچهای بر نظریه انحطاط در ایران از دکتر جواد طباطبایی، هرچند در ادامه و استمرار سایر آثار او قرار میگیرد در عین حال، مضمون این پژوهش و پیامدهای آن، که در مصاحبهها و گفتوگوهای او انعکاس یافته است، نشان از تغطنهای تازه و رویکردهای متفاوتی دارد. طباطبایی که پیش از این بر «زوال اندیشه سیاسی» و «امتناع تجدد» معرفت جدید در فرهنگ ایرانی تأکید میکرد، هماکنون بیشتر بر امکانات و ظرفیتهای اندیشهسازی و راههای برون رفت از آن زوال و انحطاط انگشت میگذارد. در مقایسه با گفتهها و نوشتههای پیشین، چند مزیت مهم در این رویکرد جدید میتوان مشاهده کرد:
1. برخلاف آنچه روشنفکران دینی و غیردینی در طول سالیان دراز گذشته گفتهاند و «سنت» را مهمترین مانع توسعه و تجدد خواندهاند، طباطبایی بر لزوم و ضرورت سنت اصرار میورزد. این ضرورت از یکسو به این اصل باز میگردد که اندیشهورزی، بهطور کلی، تنها در چارچوب یک سنت فرهنگی و فکری اتفاق میافتد و هرگز بدون سنت نمیتوان اندیشید؛ و از سوی دیگر، بازتاب این واقعیت تاریخی است که تجدد و تجدید اندیشه، به یک گذار تدریجی از میراث گذشته نیاز دارد. در این راستا، وی تجربه قانونگذاری مشروطیت و «برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح میکردند»، به عنوان یک نقطه روشن از بازاندیشی عقلانی در سنت مثال میزند و دستاورد روشنفکری دینی ــ از شریعتی، آلاحمد، سروش و طرفداران هایدگر ــ را ناکام و نافرجام میداند. البته در این راستا، ایشان از روشنفکری سکولار و نسبت آنها با سنت و تجدد یاد نمیکند. شاید ازآنرو که این جریان، بهطور کامل، سنت را نفی نموده و خواهان تجدد در فضایی خالی از سنت میباشند.
2. توجه به زیرساختهای اندیشهای در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از ویژگیهای طباطبایی است. درحالیکه بسیاری از روشنفکران ایرانی در جستوجوی علل انحطاط، به تحلیلهای تاریخی و جامعهشناختی بسنده میکنند، او به درستی معتقد است که «بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی، به هر حال، بحثی فلسفی است». این نگرش سبب میشود که پژوهشگر به جای پرداختن به شاخ و برگها، مستقیما به سراغ ریشهها برود و بنیادهای نظری سنت و مدرنیته را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. کتاب درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران(1)، که پیشتر آن را انتشار داده است، گویای این توجه و تفطن است.
اینها گامهایی است که طباطبایی پیشروی روشنفکران ایرانی قرار میدهد و خود را ملزم میدارد که پیشتر از دیگران در آن گام نهد. اما با این همه، به نظر میرسد که هنوز هم گامهای دیگری باقی مانده است که بیتوجهی به آنها، بیتردید سبب شکست این پروژه فکری میگردد و بیم آن میرود که در عمل به همان نتایجی برسد که او خود جریان روشنفکری را بدانها متهم میسازد. برای روشن شدن این مطلب، ملاحظاتی چند را یادآور میشویم:
از ایشان، هرچند در همین گفتوگو به صارحت از نادرستی «قیاس تاریخ دگرگونیهای اندیشه در اروپا با ایران و اسلام» سخن میگوید و این مقایسه را تا زمانی که به «تنقیح مفاهیم» نپرداختهایم، ناموجه میشمارد، اما همه جا، در منظومه فکری خویش، از پارادایم مدرنیته پیروی کرده و بر آن اساس، به داوری و ارزیابی از میراث علمی و اندیشگی ما پرداخته است. اساسا تعابیر «زوال» و «انحطاط»، که از کلید واژههای اصلی آثار او به حساب میآید، جز با قیاس به یک مبدأ و مطلوب، بیمعنا و ناممکن است. اگر دیروز و امروزِ جامعه ایران، به «بحران» یا «شرایط امتناع» توصیف میشود، باید پرسید که این داوری در مقایسه با چه شرایطی سنجیده شده است؟ به نظر میرسد که
______________________________
1. درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، تهران، انتشارات کویر، 1368؛ به دنبال این کتاب، وی با انتشار دو تکنگاری در مورد ابن خلدون (1374) و خواجه نظام الملک (1375)، همین نگرش فلسفی را استمرار بخشید.
______________________________
طباطبایی با روشن نساختن ویژگیهای دوران جدید از نظر خود، در سالهای اخیر، یک پارادوکس پنهان را در اندیشه خود پرورانده است که هر چه پیشتر میرود، این حیرت و سردرگمی بیشتر آشکار میشود. در همین گفتوگو نیز آثار چنین حیرتی بارها خود را نشان داده است. برای مثال، در تعیین نسبت سنت با دوران جدید میگوید: «نسبت ما به اندیشه دینی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید است و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اروپایی فهمیدهایم.» ایشان باید روشن میکرد که اگر قالب دستگاه مفاهیم اروپایی را مناسب نمیداند، پس با کدامین مبانی و مفاهیم از «اندیشه دوران جدید» سخن میگوید؟ به هر حال، به نظر میرسد که دکتر طباطبایی پیش از هر چیز ـ به تعبیر خود او ـ به «تنقیح مفاهیم» نیاز دارد.
2. امید به «امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی»، باید بلافاصله با یک طرح قابل قبول برای تعیین مسیر تمدن سازی همراه شود؛ در غیراینصورت، این امید به تنهایی نمیتواند سرمایههای لازم را برای تجدیدحیات تمدن یک ملت فراهم سازد. در این راه، بیش از هر چیز، نیازمند پشتوانههای نظری و ارزشی مستقل و خودی از یک سو، و مدل یا الگویی برای تبدیل این سرمایهها به مقولات فرهنگی و تمدنی از سوی دیگر، هستیم. به نظر میرسد که طباطبایی در آثار خود به این مقوله کمتر توجه کرده است و گویا این همه را مسلم و مفروض گرفته است. سخن گفتن از انحطاط و تنها به نبش قبر گذشته پرداختن، بدون گشودن افقی برای فردا و تدارک لوازم تئوریک آن، چندان سودمند نیست. نتیجه چنین نگرشی، یا به تقلید از دیگران میانجامد و یا ناامیدی و بیاعتمادی را در نسل آیندهساز ایران دامن خواهد زد.
ج. او بارها از «خردورزی در سنت» سخن گفته است و «راه بوعلی» را به عنوان تنها گزینه مطلوب برای برونرفت از بحرانِ انحطاط معرفی کرده است؛ ولی روشن نساخته است که این خردورزی، دقیقا، چه راه و رسمی دارد. تجددگرایان، معمولاً با نفی سنت و پیشنهاد عقلانیت مدرن، راه رفته غرب را فراروی ما مینهند؛ راهی که در این گفتوگو، ظاهرا مورد تردید قرار گرفته است. اما اینکه چگونه و با کدامین روش میتوان به خردورزی در سنت پرداخت و نحوه پیوند ما با سنت و عقلانیت بر چه موازینی استوار میباشد، معلوم نشده است. اگر چنین حد و مرزی تعیین نشود، همان دو خطری که از آن پرهیز داده شده است ــ یعنی گرفتار آمدن در سنت تصلب یا تقلید ــ در کمین این پروژه فکری نیز هست.
3. وی هرچند معتقد است که عصر زرین فرهنگ ایرانی برای همیشه به پایان رسیده است، اما بر این باور است که «همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان نرسیده است». جریان تجددگرا در دهههای اخیر، دائما اظهار کرده است که ایران دچار بحران توسعه و عقبماندگی و معرفتی و تکنولوژیکی است و غالبا نامیدانه از امکان جبران آن سخن گفته است. اما طباطبایی معتقد است که «ژرفتر شدن این بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است». پذیرش این واقعیت که شرایط کنونی و آینده ایران، از یک تحول یا خیزش فرهنگی و علمی خبر میدهد، نخستین گام در گفتوگو و تفاهم در مورد مقوله انحطاط است.
طرح فکری من، در واقع به دنبال مطرح کردن این پرسش است که علل و اسباب شکست پروژه تجددخواهانه این کشور، از عباس میرزا و امیرکبیر تا پیروزی جنبش مشروطهخواهی، چه بوده است؟ ایران کشوری است که با گذشت دویست سال از آغاز جنبش تجددخواهی آن، هنوز سخت عقب مانده است و افقی که پیش روی ماست، هنوز به اندازه کافی روشن نیست. بدیهی است که پرسش از انحطاط ایران سخنی نو نیست و از دیدگاههای متفاوتی مطرح شده است. اما شاید بتوان گفت که آنچه در بحث من تازگی دارد، به تعبیری که ابوالفضل بیهقی بهکار میبرد، نوشتن «تاریخ پایهای» ایران باشد. تاریخی که دگرگونیهای اجتماعی را به محک اندیشه میزند و مانند جامعهشناسان، علل و اسباب شکست تجددخواهی در ایران را به مناسبات اجتماعی تقلیل نمیدهد.
بحث در «شرایط امتناع» تجدد در ایران، جز بر پایه نتایج بحثی در «شرایط امکان» آن در اروپا ممکن نخواهد شد. مهمترین عامل شکست جنبشهای اجتماعی در ایران، در دو سدهای که با اصلاحات عباس میرزا آغاز میشود، عامل اندیشه است. نسبت ما به اندیشه سنتی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اندیشه اروپایی فهمیدهایم. بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی بحثی فلسفی است. به اشاره میگویم که اگرچه در قلمرو اندیشه مثالی ندارم که برای تقریب به ذهن بیان کنم، اما تجربه مشروطیت ایران و ایجاد نظام حقوقی جدید بر پایه حقوق شرع، بسیار پراهمیت بود و نمیتوان به تجربهای تا این اندازه مهم، برای تجددخواهی در ایران بیتوجه ماند.
ما در تاریخ صد و پنجاه ساله گذشته، از سنت فرار کردهایم و شگفت اینکه از چاله فرار از سنت، در چاه سنت متصلب افتادهایم. در دهههای پیش از انقلاب، بحثهای شرق و غرب، «آسیا در برابر غرب» و «هویت اصیل ما» کم نبود؛ امروزه نیز بازار عرفانبافی و مولویخوانی بیرونق نیست؛ اما این همه ربطی به سنت ندارد. شما اگر یکی از نوشتههای عبدالکریم سروش را تحلیل کنید، ملاحظه خواهید کرد که مولویخوانی، آنجایی وارد میدان میشود که عرصه بر برهانآوری تنگ شده باشد. در برابر این تلقی مقلدانه، البته تلقی دیگری نیز از سنت وجود دارد. نزدیک به دویست سال پیش، ابیات بسیار اندکی از مولوی در گلچینی از اشعار شاعران ایرانی به آلمانی ترجمه شده بود. هگل، همین چند بیت را از مولوی میشناخت و دانش او از ایران و عرفان ایرانی نیز سخت ناچیز بود. اما او با خواندن همان چند بیت، دریافته بود که در عرفان مولوی چیزی شبیه به حکمت «متعالیه» او وجود دارد. اجمال مطلب اینکه سنت هم مثل سرمایه است و هر شخص با سرمایهای که به ارث میبرد، همان میکند که از عقل و منطق در توان دارد. ایرانیان با دیگر سرمایههای خود، همان کردهاند که با سرمایه سنت عرفان خود میکنند؛ یعنی بر باد میدهند.
با مشروطیت تلقی دیگری از سنت عرضه شد و کوششهای نظری عمدهای نیز صورت گرفت. اما امکانات روشنفکری ایران، به دنبال قطع پیوند با جنبههای عقلانی سنت اندیشه در ایران، کمتر از آن بود که چنین کوششهایی به نتیجه مطلوبی برسد. روشنفکری ایران اگر توانسته بود برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح میکردند، بسط دهد و فلسفه سیاسی و به ویژه فلسفه حقوقی مشروطیت را تدوین کند، ایران در مسیر متفاوتی میافتاد. در ایران، با شکست مشروطیت، با ایدئولوژیک کردن دین، با بازگشت به خویش سیاستزده و... ، سنت به لقلقه لسانی تبدیل شده بود. منظور من اندیشیدن با فارابی، ابنسینا، مسکویه رازی و دهها اندیشمند، نویسنده، عالم و شاعر عصر زرین فرهنگ ایرانی است. این سنت، بار گران نیست. این را روشنفکری دینی از دههها پیش، با سیاستزدگی و ایدئولوژی زدگی، به باری گران بر گردن ما تبدیل کرده است. مشکل ما خروج از سنت نیست؛ خروج از سنتزدگی است. بدون سنت نمیتوان اندیشید، اما با سنتزدگی نیز نمیتوان اندیشید.
اگرچه کلیات این بحث که در نوزایش اروپایی با گسستی از سنت سدههای میانه آغاز میشود، درست است؛ اما در این مورد، مانند هر بحث مهم دیگری، باید بسیار محتاط بود. این بحث پیچیدهتر از آن است که بتوان با اطلاع بسیار ناچیزی که ما از تحول اندیشه در اروپا داریم، درباره آن سخن جدی و معقولی گفت. وانگهی، قیاس تاریخ دگرگونیهای اندیشه در اروپا با ایران و اسلام، تا زمانی که به تنقیح مفاهیم نپرداخته باشیم، موجه نیست و چنین قیاسی راه به جایی نمیبرد.
بحث درباره تشکیل دولت ملی، یکی از مصادیق بیاعتباری دستگاه مفاهیم تاریخ اروپایی در مورد مواد تاریخ ایران است. نسبت ملت و دولت در تاریخ ایران، با نسبتی که میان این دو مقوله در تاریخ اروپا به وجود آمده، یکسان نیست و ازاینرو نمیتوان نتایج پژوهشهای غربی را به مواد تاریخ ایران تعمیم داد. در ایران، تصوری از ملت، اگر نخواهیم آن را مفهوم ملت بنامیم، بسیار زود به وجود آمد؛ اما نتوانست دولتی را ایجاد کند. تدوین نظریه دولت، بر پایه امکانات اندیشه سیاسی در ایران و نظام حقوقی شرعی غیرممکن بود.
از دهههایی پیش از انقلاب اسلامی که موج نخست روشنفکری دینی ایجاد شد، ما سخت در توهم این امر بودهایم که گویا در ادامه دورهای از «غربزدگی» باید به سنت بازگشت؛ یا بازگشتهایم درحالیکه به نظر من، این نخستین موج روشنفکری دینی، مبین این نکته بود که ارتباط با سنت اندیشه در ایران، برای همیشه گسسته است. جامعهشناسی دینی شریعتی و نظریه غربزدگی آل احمد، آخرین ضربه کاری را بر پیکر «فهمیدن اندیشه سنتی» وارد کرد. در واقع، میخواهم بگویم که از نظر تاریخ اندیشه در ایران، گسست صورت نگرفته است؛ بلکه اتفاقی افتاده است که من آن را تهی شدن مضمون مفاهیم مینامم؛ یعنی با حفظ ظاهر مفاهیم ــ که توهم تداوم سنت را ایجاد میکند ــ مضمون «ایدئولوژیکی» نویی به آن داده میشود. ما به مقولات جدی و مفاهیمی نیاز داریم که مضمون آنها را تنقیح کرده باشیم. بنابراین ظاهر تداوم مفاهیم را نباید با گسستی که در مضمون آنها صورت گرفته است، اشتباه کرد.
من تصور نمیکنم که معنای بازگشت به سنت، یا هر بازگشت دیگری، تجدید یا تکرار آن امر باشد. بازگشت به قدما، تنها در صورتی میتواند معنایی داشته باشد که بازگشت به تأسیس باشد و نه تقلید، یعنی تجدید خردورزی و نه تعطیل عقل. سنتگرایی بیرویه به همان اندازه از اصل سنت دور است که سنت ایدئولوژی؛ یعنی ابوذر سوسیالیست به همان اندازه از ابوذر، بیگانه است که کسی بخواهد جامعهای با الگوی ابوذر «راستین» ایجاد کند.
عصر زرین فرهنگ ایران، دولت مستعجل بود و با آن ویژگیها، برای همیشه به پایان رسیده است. اما من اعتقادی ندارم که همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان رسیده باشد. امروز کسی نمیتواند در اینکه بحران، روزبهروز، ژرفتر میشود، تردیدی به خود راه دهد. این ژرفتر شدن بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است. افول روشنفکری دینی و سقوط ترکیب هایدگری ـ که بنی، مبین این امر است که این نوزایشی، بوعلی و فارابی خود را به وجود خواهد آورد. به هر حال، با بر باد رفتن بنیان بسیاری از توهمهایی که ذهن ایرانی را فلج کرده بود، و شکست تجربههای خردستیزانه، اگر بخواهیم تعبیر شما را بهکار بگیریم، راهی جز راه بوعلی، یعنی راه خردورزانه باقی نمیماند.
اشاره
کتاب دیباچهای بر نظریه انحطاط در ایران از دکتر جواد طباطبایی، هرچند در ادامه و استمرار سایر آثار او قرار میگیرد در عین حال، مضمون این پژوهش و پیامدهای آن، که در مصاحبهها و گفتوگوهای او انعکاس یافته است، نشان از تغطنهای تازه و رویکردهای متفاوتی دارد. طباطبایی که پیش از این بر «زوال اندیشه سیاسی» و «امتناع تجدد» معرفت جدید در فرهنگ ایرانی تأکید میکرد، هماکنون بیشتر بر امکانات و ظرفیتهای اندیشهسازی و راههای برون رفت از آن زوال و انحطاط انگشت میگذارد. در مقایسه با گفتهها و نوشتههای پیشین، چند مزیت مهم در این رویکرد جدید میتوان مشاهده کرد:
1. برخلاف آنچه روشنفکران دینی و غیردینی در طول سالیان دراز گذشته گفتهاند و «سنت» را مهمترین مانع توسعه و تجدد خواندهاند، طباطبایی بر لزوم و ضرورت سنت اصرار میورزد. این ضرورت از یکسو به این اصل باز میگردد که اندیشهورزی، بهطور کلی، تنها در چارچوب یک سنت فرهنگی و فکری اتفاق میافتد و هرگز بدون سنت نمیتوان اندیشید؛ و از سوی دیگر، بازتاب این واقعیت تاریخی است که تجدد و تجدید اندیشه، به یک گذار تدریجی از میراث گذشته نیاز دارد. در این راستا، وی تجربه قانونگذاری مشروطیت و «برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح میکردند»، به عنوان یک نقطه روشن از بازاندیشی عقلانی در سنت مثال میزند و دستاورد روشنفکری دینی ــ از شریعتی، آلاحمد، سروش و طرفداران هایدگر ــ را ناکام و نافرجام میداند. البته در این راستا، ایشان از روشنفکری سکولار و نسبت آنها با سنت و تجدد یاد نمیکند. شاید ازآنرو که این جریان، بهطور کامل، سنت را نفی نموده و خواهان تجدد در فضایی خالی از سنت میباشند.
2. توجه به زیرساختهای اندیشهای در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از ویژگیهای طباطبایی است. درحالیکه بسیاری از روشنفکران ایرانی در جستوجوی علل انحطاط، به تحلیلهای تاریخی و جامعهشناختی بسنده میکنند، او به درستی معتقد است که «بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی، به هر حال، بحثی فلسفی است». این نگرش سبب میشود که پژوهشگر به جای پرداختن به شاخ و برگها، مستقیما به سراغ ریشهها برود و بنیادهای نظری سنت و مدرنیته را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. کتاب درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران(1)، که پیشتر آن را انتشار داده است، گویای این توجه و تفطن است.
اینها گامهایی است که طباطبایی پیشروی روشنفکران ایرانی قرار میدهد و خود را ملزم میدارد که پیشتر از دیگران در آن گام نهد. اما با این همه، به نظر میرسد که هنوز هم گامهای دیگری باقی مانده است که بیتوجهی به آنها، بیتردید سبب شکست این پروژه فکری میگردد و بیم آن میرود که در عمل به همان نتایجی برسد که او خود جریان روشنفکری را بدانها متهم میسازد. برای روشن شدن این مطلب، ملاحظاتی چند را یادآور میشویم:
از ایشان، هرچند در همین گفتوگو به صارحت از نادرستی «قیاس تاریخ دگرگونیهای اندیشه در اروپا با ایران و اسلام» سخن میگوید و این مقایسه را تا زمانی که به «تنقیح مفاهیم» نپرداختهایم، ناموجه میشمارد، اما همه جا، در منظومه فکری خویش، از پارادایم مدرنیته پیروی کرده و بر آن اساس، به داوری و ارزیابی از میراث علمی و اندیشگی ما پرداخته است. اساسا تعابیر «زوال» و «انحطاط»، که از کلید واژههای اصلی آثار او به حساب میآید، جز با قیاس به یک مبدأ و مطلوب، بیمعنا و ناممکن است. اگر دیروز و امروزِ جامعه ایران، به «بحران» یا «شرایط امتناع» توصیف میشود، باید پرسید که این داوری در مقایسه با چه شرایطی سنجیده شده است؟ به نظر میرسد که
______________________________
1. درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، تهران، انتشارات کویر، 1368؛ به دنبال این کتاب، وی با انتشار دو تکنگاری در مورد ابن خلدون (1374) و خواجه نظام الملک (1375)، همین نگرش فلسفی را استمرار بخشید.
______________________________
طباطبایی با روشن نساختن ویژگیهای دوران جدید از نظر خود، در سالهای اخیر، یک پارادوکس پنهان را در اندیشه خود پرورانده است که هر چه پیشتر میرود، این حیرت و سردرگمی بیشتر آشکار میشود. در همین گفتوگو نیز آثار چنین حیرتی بارها خود را نشان داده است. برای مثال، در تعیین نسبت سنت با دوران جدید میگوید: «نسبت ما به اندیشه دینی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید است و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اروپایی فهمیدهایم.» ایشان باید روشن میکرد که اگر قالب دستگاه مفاهیم اروپایی را مناسب نمیداند، پس با کدامین مبانی و مفاهیم از «اندیشه دوران جدید» سخن میگوید؟ به هر حال، به نظر میرسد که دکتر طباطبایی پیش از هر چیز ـ به تعبیر خود او ـ به «تنقیح مفاهیم» نیاز دارد.
2. امید به «امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی»، باید بلافاصله با یک طرح قابل قبول برای تعیین مسیر تمدن سازی همراه شود؛ در غیراینصورت، این امید به تنهایی نمیتواند سرمایههای لازم را برای تجدیدحیات تمدن یک ملت فراهم سازد. در این راه، بیش از هر چیز، نیازمند پشتوانههای نظری و ارزشی مستقل و خودی از یک سو، و مدل یا الگویی برای تبدیل این سرمایهها به مقولات فرهنگی و تمدنی از سوی دیگر، هستیم. به نظر میرسد که طباطبایی در آثار خود به این مقوله کمتر توجه کرده است و گویا این همه را مسلم و مفروض گرفته است. سخن گفتن از انحطاط و تنها به نبش قبر گذشته پرداختن، بدون گشودن افقی برای فردا و تدارک لوازم تئوریک آن، چندان سودمند نیست. نتیجه چنین نگرشی، یا به تقلید از دیگران میانجامد و یا ناامیدی و بیاعتمادی را در نسل آیندهساز ایران دامن خواهد زد.
ج. او بارها از «خردورزی در سنت» سخن گفته است و «راه بوعلی» را به عنوان تنها گزینه مطلوب برای برونرفت از بحرانِ انحطاط معرفی کرده است؛ ولی روشن نساخته است که این خردورزی، دقیقا، چه راه و رسمی دارد. تجددگرایان، معمولاً با نفی سنت و پیشنهاد عقلانیت مدرن، راه رفته غرب را فراروی ما مینهند؛ راهی که در این گفتوگو، ظاهرا مورد تردید قرار گرفته است. اما اینکه چگونه و با کدامین روش میتوان به خردورزی در سنت پرداخت و نحوه پیوند ما با سنت و عقلانیت بر چه موازینی استوار میباشد، معلوم نشده است. اگر چنین حد و مرزی تعیین نشود، همان دو خطری که از آن پرهیز داده شده است ــ یعنی گرفتار آمدن در سنت تصلب یا تقلید ــ در کمین این پروژه فکری نیز هست.
3. وی هرچند معتقد است که عصر زرین فرهنگ ایرانی برای همیشه به پایان رسیده است، اما بر این باور است که «همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان نرسیده است». جریان تجددگرا در دهههای اخیر، دائما اظهار کرده است که ایران دچار بحران توسعه و عقبماندگی و معرفتی و تکنولوژیکی است و غالبا نامیدانه از امکان جبران آن سخن گفته است. اما طباطبایی معتقد است که «ژرفتر شدن این بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است». پذیرش این واقعیت که شرایط کنونی و آینده ایران، از یک تحول یا خیزش فرهنگی و علمی خبر میدهد، نخستین گام در گفتوگو و تفاهم در مورد مقوله انحطاط است.