عقلانیت وحی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
عقلانیت وحی که قرآن بیان میکند، عقلانیت مستقلی است که مبنای آن ربّ است. عقل و وحی را نمیتوان دو چیز دانست. بحث خداشناسی که محور عقلانیت وحی است چهار وجه دارد: عدم امکان شک در خدا، عدم امکان اثبات وجود خدا، عدم امکان انکار خدا و نیز عدم امکان تعریف خدا.متن
چشم انداز ایران، شماره 21
اثبات وجود خدا مورد نهی قرآن، انبیاء و ائمه قلمداد شده است. از موانع توسعه همین چالشهای سردرگم در مسائل کلامی دانسته شده است. یعنی تلاش برای اثبات خدا.
در قرآن در مبحث وحی سه نوع آیه داریم: دسته اول، آیاتی که از نزول دفعی وحی سخن میگویند، دسته دوم، آیاتی که نزول تدریجی وحی را نشان میدهند و دسته سوم؛ آیاتی که به ما نشان میدهند چطور پیامبر به عنوان یک بشر، با راهنما قرار دادن قرآن، به «عمل صالح زمان» رسیده است؛ به این معنا که توانسته است به مرحلهای برسد که عملی را که با خردورزی خود نسبت به شرایط زمان انجام داده است، از طرف خدا هم مُهر تأیید الاهی بخورد.
نزول دفعی وحی:
اعتقاد من بر این است که «وحی» یا «نزول دفعی» یعنی جهش در مبنا یا مبانی. فرمان «اقرأ» یعنی «بفهم»؛ چرا که در لحظه وحی بر پیامبر در غار حرا کتابی نبوده تا پیامبر بخواند. همینجاست کهپیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با فهم جدیدی روبهرو میشود که: آری «رب» است که میتواند جاودانه کند و میتواند مبنا، بدیهی اولیه، و همان «اکسیوم» باشد. منظور خداوند از خطاب «اقرأ: بخوان» القای یک علم و فهم جدید است. برای تقریب به ذهن و درک فضای آن موقع، عدهای میگفتند: ثروت، زمین، شیوه تولید، فرزندان و میراث گذشته ما را جاودانه میکنند، «یحسب ان ماله اخلده» (همزه: 3) در برابر این نظریه در شب مبعث، مبنای جدیدی ارائه میشود که تنها خدا میتواند آدمی را جاودانه کند... .
بسیاری میخواهند عقل و وحی را دوتا بکنند و بعد هم به هم جوش بدهند به نظر من این امکانپذیر نیست قرآن عقلانیت مستقلی را بیان میکند که من نامش را «عقلانیت وحی» گذاشتهام. در اینجا وحی عقلانیتی است که مبنای آن ربّ است.
شیطان از نگاه قرآن، خدا را قبول دارد. از سویی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله هم خالقیت خدا را قبول دارد. اینجاست که عقلانیت وحی به مقوله فراگیر مبتنی میشود که این مبنا میتواند مبنای مشترکی برای گفتمان جهانی باشد. اصلیترین و بیشترین هزینهای که ما در تاریخ صد ساله ایران پرداختهایم مسئله حذف نیروها بوده است. عدهای را با خدا و عدهای را بیخدا تصور کردهایم. یک عده را دیندار و عده دیگر را بیدین خواندهایم، درحالیکه خود شیطان هم خدا را قبول دارد و فرعون هم دین دار است. اگر با خدا - بیخدا، تنها ملاک حق و باطل باشد بنابراین شیطان هم دوست ما خواهد شد.
نزول تدریجی وحی
وحی تدریجی یعنی حضور همواره خدا در روابط و احکام ما. قرآن در بیست و سه سال، چگونگی برخورد با جنگ، صلح، منافق، کافر، ازدواج، ارث، مسایل اخلاقی، انفاق، ایثار، و... را بیان میکند. ابواب مختلف قرآن در واقع تحقق خدا و صفات خدا در تمامی مسایل روزمره است.
یک دسته از آیات هم وجود دارد بدین معنا که شخص پیامبر، روش و نگرش قرآن را «راهنمای عمل» قرار داده است. به عنوان نمونه پیامبر صلیاللهعلیهوآله شخصا در جنگ احد، جنگ را طراحی میکند و فرماندهی را به عهده میگیرد. و بعدا میبینیم که خداوند در قرآن طراحی پیامبر صلیاللهعلیهوآله را تأیید میکند. همینها مجموعه آیات الهی دسته سوم را تشکیل میدهند. یعنی بشری چون پیامبر صلیاللهعلیهوآله به مرحلهای از عقلانیت و رشد
بازتاب اندیشه » شماره 42 (صفحه 47)
________________________________________
میرسد که طی 23 سال میتواند طرحی را در بستر زمان و مکان اجرا کند تا آنجا که مورد تأیید خدا قرار بگیرد. این هدف وحی است که از بشر عنصری فعال، پویا و اندیشهورز بسازد.
بحث خداشناسی که جوهر و محور عقلانیت وحی است از نگاه من چهار وجه دارد. نخست اینکه در خدا نمیتوان شک کرد، اگر در خدا شک کنی در تصورت از خدا شک کردهای و این باعث میشود که تصورت از خدا ارتقا پیدا کند و این شک جایز و واجب است. در هر چه شک کنیم در واقعیت و هستی نمیتوانیم شک کنیم.
دوم اینکه خدا را اثبات هم نمیتوان کرد؛ چرا که برای اثبات آن به یک سری مقدمات یقینی نیازمندیم. مقدمات و بدیهیات یقینیای که در واقع همان حضور خداست. آنهایی که سعی دارند خدا را از نیستی درآورده و هستی آن را اثبات کنند، ناخودآگاه در طول اثبات خدا، «نیست انگار» شده و با دست خود به بیخدایی امتیاز میدهند... . از آنجا که اثبات کار ذهن است، خروجی کارکرد ذهن، چیزی کلی است و کلی مرکب است بنابراین هرگز به خدای واحد نمیتوان رسید به چیز مرکبی میرسیم که کاربردی هم ندارد.
سوم اینکه خدا را نمیشود انکار کرد یعنی هر کس که بخواهد انکار کند، در جاده انکار باز به خدا میرسد. برتراند راسل در کتاب خود با نام جهانبینی علمی میگوید: «بر اساس اصل دوم ترمودینامیک یا اصل آنتروپی، این جهان محدود است... . برخی کشیشها به این صورت به خدا میرسند که وقتی جهان محدود شد، باید خدایی باشد.» آنگاه راسل میافزاید «من این جهان محدود و افولپذیر را دوست ندارم»، میگوییم آقای برتراند راسل تو اینجا به توحید ابراهیمی رسیدی که میگوید «لا احب الآفلین» (انعام: 76)... هر کس بخواهد انکار کند باز در جاده انکار به خدا میرسد.
چهارم اینکه خدا را نمیتوان تعریف کرد. اگر تعریف کنیم یعنی خودمان خداییم یا بالاتر از خدا هستیم.
یکی از موانع و کند کنندههای حرکت توسعه همین چالشهای سردرگم در مسائل کلامی بوده است. اینکه همیشه خواستهایم خدا را اثبات کنیم، اصلیترین جهاد شده است؛ یعنی جوانها بروند در جبهه و خون بدهند، آنگاه ما بنشینیم و خدارا خلق کنیم. نتیجه این روند عافیتطلبی و پیدایش یک طبقه یا صنفی است که اصلیترین جهادش اثبات و خلق خداست. همان چیزی که توسط قرآن، انبیاء و ائمه منع شده است.
چگونه پیامبران به عقلانیت وحی رسیدهاند و آیا آدمهای معمولی هم میتوانند به عقلانیت وحی برسند یا نه؟ این مطلب در آیه 110 سوره کهف آمده است. خدا به پیامبر میگوید: «قل انما انا بشر مثلکم یوحی الیّ انما الهکم اله واحد...» (مفسران با مترجمان در این آیه اختلاف دارند) میگوید من بشری مثل شما هستم که به من وحی میشود، نمیگوید: من بشری هستم مثل شما، جز اینکه به من وحی میشود. اصلاً آیه وقف ندارد، میگوید: من بشری هستم مثل شما که به من وحی میشود؛ یعنی به شما هم وحی میشود. لغت وحی الزاما لغت مثبت نیست ؛چرا که شیاطین نیز به هم وحی میکنند و موارد وحی بسیار است.
بعضی میگفتند چرا من پیامبر نیستم. پاسخ این است که راه باز است. همانطور که پیامبر، پیامبرتر میشود و تکامل پیدا میکند و پیامبر از اول مکه تا بعد از بیست و سه سال همواره رشد کرد و پیامبرتر شد، یک انسان هم میتواند در جاده پیامبری گام بردارد، منتها در یک مرتبهای میماند.
اشاره
هرچند مطالب یاد شده را نمیتوان خالی از نکات مفید دانست اما برخی نکات قابل تأمل و بررسی در این مقاله وجود دارد.
1. استفاده از تعبیر «جهش در مبنا یا مبانی» برای نزول دفعی وحی قابل تأمل است؛ چرا که اولاً، باید معلوم شود آن مبنای اولیهای که جهش در آن صورت گرفته از دو حال خارج نیست یا مبنای باطلی بوده است، چنانکه از ظاهر کلام ایشان استفاده میگردد، یا مبنای حق بوده است در صورت اول، صاحب این مبنای باطل یا باید شخص شریف پیامبر صلیاللهعلیهوآله باشد یا کسانی غیراز ایشان. صورت اول چون از مصادیق جهل و جهالت است، اولاً، از مظاهر شرک به خداست، ثانیا، نسبت به پیامبر صلیاللهعلیهوآله به جهت منافات با عصمت منتفی است. صورت دوم نیز ناموجه است؛ چرا که امر «اقرء» در اول سوره خطاب به پیامبر صلیاللهعلیهوآله است و او مأمور شد که برای نفس خود بخواند، نه برای دیگران، هرچند خواندن برای دیگران از اغراض نزول است، چنانکه مفسرین از جمله علامه طباطبایی در المیزان فرمودهاند، معنا ندارد بفرماید ای پیامبر صلیاللهعلیهوآله نسبت به معنایی که به آن معتقد نیستی، جهش پیدا کن و مبنای حق را که «ربّ» میباشد، اتخاذ کن. اما اگر آن مبنایی که جهش در آن صورت گرفته است، مبنایی حق است، جهش از مبنای حق به مبنای حق یعنی جهش در مبنای واحد، با حفظ خصوصیات، و این بیمعناست.
ثالثا، استعمال «اقرء» در معنای اِفْهَم (بفهم)، استعمال در غیرمعنای حقیقی است؛ چرا که نه در کتب لغت و نه در کتب تفسیر، اقرء به معنای «بفهم» نیامده است، پس محتاج به قرینه است. ادعای وجود قرینه مبنی بر اینکه در موقع نزول آیه کتابی نبوده تا پیغمبر صلیاللهعلیهوآله بخواند، درست نیست؛ زیرا، چنانکه علامه فرموده، مراد از امر به «اقرء» تلقی کردن قرآنی است که جبرئیل به پیامبر وحی میکند، مانند کسی که در صدر نامهاش برای شخصی مینویسد: «نامهام را بخوان و به آن عمل کن». و این امر به قرائت نامه هست به آن شخص، هرچند هنوز متن نامه را نخوانده است و یا اصلاً ممکن است بگوید نامه من که به تو خواهد رسید، آن را بخوان و عمل کن. در هر دو صورت اطلاق قرائت در این مورد صحیح و بر طبق استعمال حقیقی است.
2. ایشان در باب عقل و وحی گفته است: «بسیاری میخواهند عقل و وحی را دوتا کنند و بعد هم به هم جوش بدهند. به نظر من این امکانپذیر نیست.» در اینجا توجه به دو نکته ضروری است. الف) در آیات و روایات، عقل و وحی به عنوان دو موهبت الاهی مجزای از هم و در عین حال مرتبط با هم تعریف شدهاند، عموم اندیشمندان نیز واحد بودن این دو را منطقا و عقلاً درست نمیدانند.
ب) عقلانیت وحی امری غیراز خود عقل و خود وحی است و ظاهرترین معنای آن این است که وحی صبغه عقلانی دارد. معنای صبغه عقلانی داشتن وحی هم آن است که نه تنها در تعارض با عقل نیست، بلکه با آن سازگاری دارد. بدیهی است چنین امری نه تنها دلیل بر اتحاد نیست، بلکه برهان قوی بر انفکاک این دو میباشد.
3. در مورد نکوهش تقسیم مردم به بیخدا و با خدا و اینکه شیطان نیز خدا را قبول داشت، پس بیخدایی نداریم و اگر باخدایی و بیخدایی ملاک حق و باطل باشد، شیطان دوست است، چون باخداست، باید گفت مراد از باخدا بودن، علاوه بر اعتقاد به اصل وجود خدا، اعتقاد به صفات و افعال حکیمانه و تن دادن به عبودیت او باشد، و در این صورت آیا باز میتوان ادعا کرد همه با خدا هستند و بیخدایی وجود ندارد. در آن صورت، با این همه آیات شریفه و روایات فراوان که از ایمان و کفر بحث کرده و از مؤمن و کافر سخن به میان آورده است، چه باید کرد؟ جایگاه «من یومن باللّه» و نیز «الذین کفروا» کجا خواهد بود؟!
4. از نظر نویسنده محترم بحث خداشناسی دارای چهار وجه است. نخست اینکه در خدا نمیتوان شک کرد. اگر در خدا شک کنی در تصورت از خدا شک کردهای و شک در تصور از خدا، باعث ارتقای تصور انسان از خدا میشود. حال آنکه لزوما چنین نیست؛ زیرا چه بسا شک در تصور از خدا باعث گمراهی گردد.
اما اینکه چنین شکی واجب است، اولاً، دلیلی بر آن اقامه نشده است. ثانیا، نادرست است؛ زیرا این وجوب یا باید عقلی باشد یا شرعی و یا عرفی و هیچکدام از عقل و شرع و عرف چنین شکی را واجب ندانستهاند.
5 . در مورد تعریف خدا باید گفت که درست است که تعریف ذات خدا امکان ندارد، اما یعنی میتوان خدا را به صفاتش تعریف کرد و با توجه به صفاتش او را شناخت و شناساند. خود لفظ «اکبر» در ذکر شریفه «اللّه اکبر» تعریف خداست؛ یعنی موجودی که بالاتر از توصیف است و این خود تعریفی است که برگرفته از ذات اوست.
حال اگر مراد نویسنده از عدم امکان تعریف خدا، همه اقسام تعریف باشد، چنین ادعایی با تعریف خود ایشان از خدا، یعنی «هستی که در نیستی گذر ندارد»، در تعارض میافتد.
7. نکوهش مباحث کلامی نیز ناصواب است. شرافت و فضیلت علم کلام بر کسی پوشیده نیست؛ زیرا دفاع از عقاید دینی و حفظ مرزهای عقیدتی از اهداف مقدس انبیاء بوده و ائمه اطهار علیهمالسلام نیز همین مسلک را داشتهاند. امام صادق علیهالسلام میفرماید: «بهترین و واجبترین فرضیه بر انسان شناخت خدا و اقرار به عبودیت اوست».(1) مگر امام صادق علیهالسلام شاگردان مبرزی مانند هشام بن حکم در علم کلام و مباحث مربوط به خدا و اثبات وجود و صفات او و سایر مباحث کلامی تربیت نفرمودند. راستی کسانی که نتوانستهاند از راه شهود عرفانی وجود خدا را احساس و مشاهده کنند، از چه راهی باید به این اعتقاد برسند و چه علمی باید متکفل و پاسخگوی این امور باشد. آیا مناظرات کلامی و عقلانی ائمه علیهمالسلام در دفاع از وجود خدا و صفاتش و ارائه مستدل عقاید دینی در مقابله با زندیقان و منحرفان، مسائلی غیرضروری هستند که پرداختن به آنها باعث بهوجود آمدن عافیتطلبی کسانی است که به این امور میپردازند؟ مگر نه این است که به مقتضای آیه شریفه «فاسئلو اهل الذکر» باید به اهل نظر در هر علم و موضوعی رجوع کرد؟ بزرگان دین دفاع متکلمان از آموزههای دینی و حل شبهات منکرین را «جهاد بزرگ» خواندهاند. طبرسی در تفسیر شریف مجمعالبیان در ذیل آیه شریفه «فلا تطع الکافرین وجاهدهم به جهادا کبیرا» مینویسد: این آیه دلالت دارد بر اینکه مهمترین و بزرگترین جهاد از حیث منزلت پیش خداوند جهاد متکلمان در حل شبهات مبطلین و دشمنان دین است.
______________________________
1. بحار، ج 4، صص 54 و 55.
اثبات وجود خدا مورد نهی قرآن، انبیاء و ائمه قلمداد شده است. از موانع توسعه همین چالشهای سردرگم در مسائل کلامی دانسته شده است. یعنی تلاش برای اثبات خدا.
در قرآن در مبحث وحی سه نوع آیه داریم: دسته اول، آیاتی که از نزول دفعی وحی سخن میگویند، دسته دوم، آیاتی که نزول تدریجی وحی را نشان میدهند و دسته سوم؛ آیاتی که به ما نشان میدهند چطور پیامبر به عنوان یک بشر، با راهنما قرار دادن قرآن، به «عمل صالح زمان» رسیده است؛ به این معنا که توانسته است به مرحلهای برسد که عملی را که با خردورزی خود نسبت به شرایط زمان انجام داده است، از طرف خدا هم مُهر تأیید الاهی بخورد.
نزول دفعی وحی:
اعتقاد من بر این است که «وحی» یا «نزول دفعی» یعنی جهش در مبنا یا مبانی. فرمان «اقرأ» یعنی «بفهم»؛ چرا که در لحظه وحی بر پیامبر در غار حرا کتابی نبوده تا پیامبر بخواند. همینجاست کهپیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با فهم جدیدی روبهرو میشود که: آری «رب» است که میتواند جاودانه کند و میتواند مبنا، بدیهی اولیه، و همان «اکسیوم» باشد. منظور خداوند از خطاب «اقرأ: بخوان» القای یک علم و فهم جدید است. برای تقریب به ذهن و درک فضای آن موقع، عدهای میگفتند: ثروت، زمین، شیوه تولید، فرزندان و میراث گذشته ما را جاودانه میکنند، «یحسب ان ماله اخلده» (همزه: 3) در برابر این نظریه در شب مبعث، مبنای جدیدی ارائه میشود که تنها خدا میتواند آدمی را جاودانه کند... .
بسیاری میخواهند عقل و وحی را دوتا بکنند و بعد هم به هم جوش بدهند به نظر من این امکانپذیر نیست قرآن عقلانیت مستقلی را بیان میکند که من نامش را «عقلانیت وحی» گذاشتهام. در اینجا وحی عقلانیتی است که مبنای آن ربّ است.
شیطان از نگاه قرآن، خدا را قبول دارد. از سویی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله هم خالقیت خدا را قبول دارد. اینجاست که عقلانیت وحی به مقوله فراگیر مبتنی میشود که این مبنا میتواند مبنای مشترکی برای گفتمان جهانی باشد. اصلیترین و بیشترین هزینهای که ما در تاریخ صد ساله ایران پرداختهایم مسئله حذف نیروها بوده است. عدهای را با خدا و عدهای را بیخدا تصور کردهایم. یک عده را دیندار و عده دیگر را بیدین خواندهایم، درحالیکه خود شیطان هم خدا را قبول دارد و فرعون هم دین دار است. اگر با خدا - بیخدا، تنها ملاک حق و باطل باشد بنابراین شیطان هم دوست ما خواهد شد.
نزول تدریجی وحی
وحی تدریجی یعنی حضور همواره خدا در روابط و احکام ما. قرآن در بیست و سه سال، چگونگی برخورد با جنگ، صلح، منافق، کافر، ازدواج، ارث، مسایل اخلاقی، انفاق، ایثار، و... را بیان میکند. ابواب مختلف قرآن در واقع تحقق خدا و صفات خدا در تمامی مسایل روزمره است.
یک دسته از آیات هم وجود دارد بدین معنا که شخص پیامبر، روش و نگرش قرآن را «راهنمای عمل» قرار داده است. به عنوان نمونه پیامبر صلیاللهعلیهوآله شخصا در جنگ احد، جنگ را طراحی میکند و فرماندهی را به عهده میگیرد. و بعدا میبینیم که خداوند در قرآن طراحی پیامبر صلیاللهعلیهوآله را تأیید میکند. همینها مجموعه آیات الهی دسته سوم را تشکیل میدهند. یعنی بشری چون پیامبر صلیاللهعلیهوآله به مرحلهای از عقلانیت و رشد
بازتاب اندیشه » شماره 42 (صفحه 47)
________________________________________
میرسد که طی 23 سال میتواند طرحی را در بستر زمان و مکان اجرا کند تا آنجا که مورد تأیید خدا قرار بگیرد. این هدف وحی است که از بشر عنصری فعال، پویا و اندیشهورز بسازد.
بحث خداشناسی که جوهر و محور عقلانیت وحی است از نگاه من چهار وجه دارد. نخست اینکه در خدا نمیتوان شک کرد، اگر در خدا شک کنی در تصورت از خدا شک کردهای و این باعث میشود که تصورت از خدا ارتقا پیدا کند و این شک جایز و واجب است. در هر چه شک کنیم در واقعیت و هستی نمیتوانیم شک کنیم.
دوم اینکه خدا را اثبات هم نمیتوان کرد؛ چرا که برای اثبات آن به یک سری مقدمات یقینی نیازمندیم. مقدمات و بدیهیات یقینیای که در واقع همان حضور خداست. آنهایی که سعی دارند خدا را از نیستی درآورده و هستی آن را اثبات کنند، ناخودآگاه در طول اثبات خدا، «نیست انگار» شده و با دست خود به بیخدایی امتیاز میدهند... . از آنجا که اثبات کار ذهن است، خروجی کارکرد ذهن، چیزی کلی است و کلی مرکب است بنابراین هرگز به خدای واحد نمیتوان رسید به چیز مرکبی میرسیم که کاربردی هم ندارد.
سوم اینکه خدا را نمیشود انکار کرد یعنی هر کس که بخواهد انکار کند، در جاده انکار باز به خدا میرسد. برتراند راسل در کتاب خود با نام جهانبینی علمی میگوید: «بر اساس اصل دوم ترمودینامیک یا اصل آنتروپی، این جهان محدود است... . برخی کشیشها به این صورت به خدا میرسند که وقتی جهان محدود شد، باید خدایی باشد.» آنگاه راسل میافزاید «من این جهان محدود و افولپذیر را دوست ندارم»، میگوییم آقای برتراند راسل تو اینجا به توحید ابراهیمی رسیدی که میگوید «لا احب الآفلین» (انعام: 76)... هر کس بخواهد انکار کند باز در جاده انکار به خدا میرسد.
چهارم اینکه خدا را نمیتوان تعریف کرد. اگر تعریف کنیم یعنی خودمان خداییم یا بالاتر از خدا هستیم.
یکی از موانع و کند کنندههای حرکت توسعه همین چالشهای سردرگم در مسائل کلامی بوده است. اینکه همیشه خواستهایم خدا را اثبات کنیم، اصلیترین جهاد شده است؛ یعنی جوانها بروند در جبهه و خون بدهند، آنگاه ما بنشینیم و خدارا خلق کنیم. نتیجه این روند عافیتطلبی و پیدایش یک طبقه یا صنفی است که اصلیترین جهادش اثبات و خلق خداست. همان چیزی که توسط قرآن، انبیاء و ائمه منع شده است.
چگونه پیامبران به عقلانیت وحی رسیدهاند و آیا آدمهای معمولی هم میتوانند به عقلانیت وحی برسند یا نه؟ این مطلب در آیه 110 سوره کهف آمده است. خدا به پیامبر میگوید: «قل انما انا بشر مثلکم یوحی الیّ انما الهکم اله واحد...» (مفسران با مترجمان در این آیه اختلاف دارند) میگوید من بشری مثل شما هستم که به من وحی میشود، نمیگوید: من بشری هستم مثل شما، جز اینکه به من وحی میشود. اصلاً آیه وقف ندارد، میگوید: من بشری هستم مثل شما که به من وحی میشود؛ یعنی به شما هم وحی میشود. لغت وحی الزاما لغت مثبت نیست ؛چرا که شیاطین نیز به هم وحی میکنند و موارد وحی بسیار است.
بعضی میگفتند چرا من پیامبر نیستم. پاسخ این است که راه باز است. همانطور که پیامبر، پیامبرتر میشود و تکامل پیدا میکند و پیامبر از اول مکه تا بعد از بیست و سه سال همواره رشد کرد و پیامبرتر شد، یک انسان هم میتواند در جاده پیامبری گام بردارد، منتها در یک مرتبهای میماند.
اشاره
هرچند مطالب یاد شده را نمیتوان خالی از نکات مفید دانست اما برخی نکات قابل تأمل و بررسی در این مقاله وجود دارد.
1. استفاده از تعبیر «جهش در مبنا یا مبانی» برای نزول دفعی وحی قابل تأمل است؛ چرا که اولاً، باید معلوم شود آن مبنای اولیهای که جهش در آن صورت گرفته از دو حال خارج نیست یا مبنای باطلی بوده است، چنانکه از ظاهر کلام ایشان استفاده میگردد، یا مبنای حق بوده است در صورت اول، صاحب این مبنای باطل یا باید شخص شریف پیامبر صلیاللهعلیهوآله باشد یا کسانی غیراز ایشان. صورت اول چون از مصادیق جهل و جهالت است، اولاً، از مظاهر شرک به خداست، ثانیا، نسبت به پیامبر صلیاللهعلیهوآله به جهت منافات با عصمت منتفی است. صورت دوم نیز ناموجه است؛ چرا که امر «اقرء» در اول سوره خطاب به پیامبر صلیاللهعلیهوآله است و او مأمور شد که برای نفس خود بخواند، نه برای دیگران، هرچند خواندن برای دیگران از اغراض نزول است، چنانکه مفسرین از جمله علامه طباطبایی در المیزان فرمودهاند، معنا ندارد بفرماید ای پیامبر صلیاللهعلیهوآله نسبت به معنایی که به آن معتقد نیستی، جهش پیدا کن و مبنای حق را که «ربّ» میباشد، اتخاذ کن. اما اگر آن مبنایی که جهش در آن صورت گرفته است، مبنایی حق است، جهش از مبنای حق به مبنای حق یعنی جهش در مبنای واحد، با حفظ خصوصیات، و این بیمعناست.
ثالثا، استعمال «اقرء» در معنای اِفْهَم (بفهم)، استعمال در غیرمعنای حقیقی است؛ چرا که نه در کتب لغت و نه در کتب تفسیر، اقرء به معنای «بفهم» نیامده است، پس محتاج به قرینه است. ادعای وجود قرینه مبنی بر اینکه در موقع نزول آیه کتابی نبوده تا پیغمبر صلیاللهعلیهوآله بخواند، درست نیست؛ زیرا، چنانکه علامه فرموده، مراد از امر به «اقرء» تلقی کردن قرآنی است که جبرئیل به پیامبر وحی میکند، مانند کسی که در صدر نامهاش برای شخصی مینویسد: «نامهام را بخوان و به آن عمل کن». و این امر به قرائت نامه هست به آن شخص، هرچند هنوز متن نامه را نخوانده است و یا اصلاً ممکن است بگوید نامه من که به تو خواهد رسید، آن را بخوان و عمل کن. در هر دو صورت اطلاق قرائت در این مورد صحیح و بر طبق استعمال حقیقی است.
2. ایشان در باب عقل و وحی گفته است: «بسیاری میخواهند عقل و وحی را دوتا کنند و بعد هم به هم جوش بدهند. به نظر من این امکانپذیر نیست.» در اینجا توجه به دو نکته ضروری است. الف) در آیات و روایات، عقل و وحی به عنوان دو موهبت الاهی مجزای از هم و در عین حال مرتبط با هم تعریف شدهاند، عموم اندیشمندان نیز واحد بودن این دو را منطقا و عقلاً درست نمیدانند.
ب) عقلانیت وحی امری غیراز خود عقل و خود وحی است و ظاهرترین معنای آن این است که وحی صبغه عقلانی دارد. معنای صبغه عقلانی داشتن وحی هم آن است که نه تنها در تعارض با عقل نیست، بلکه با آن سازگاری دارد. بدیهی است چنین امری نه تنها دلیل بر اتحاد نیست، بلکه برهان قوی بر انفکاک این دو میباشد.
3. در مورد نکوهش تقسیم مردم به بیخدا و با خدا و اینکه شیطان نیز خدا را قبول داشت، پس بیخدایی نداریم و اگر باخدایی و بیخدایی ملاک حق و باطل باشد، شیطان دوست است، چون باخداست، باید گفت مراد از باخدا بودن، علاوه بر اعتقاد به اصل وجود خدا، اعتقاد به صفات و افعال حکیمانه و تن دادن به عبودیت او باشد، و در این صورت آیا باز میتوان ادعا کرد همه با خدا هستند و بیخدایی وجود ندارد. در آن صورت، با این همه آیات شریفه و روایات فراوان که از ایمان و کفر بحث کرده و از مؤمن و کافر سخن به میان آورده است، چه باید کرد؟ جایگاه «من یومن باللّه» و نیز «الذین کفروا» کجا خواهد بود؟!
4. از نظر نویسنده محترم بحث خداشناسی دارای چهار وجه است. نخست اینکه در خدا نمیتوان شک کرد. اگر در خدا شک کنی در تصورت از خدا شک کردهای و شک در تصور از خدا، باعث ارتقای تصور انسان از خدا میشود. حال آنکه لزوما چنین نیست؛ زیرا چه بسا شک در تصور از خدا باعث گمراهی گردد.
اما اینکه چنین شکی واجب است، اولاً، دلیلی بر آن اقامه نشده است. ثانیا، نادرست است؛ زیرا این وجوب یا باید عقلی باشد یا شرعی و یا عرفی و هیچکدام از عقل و شرع و عرف چنین شکی را واجب ندانستهاند.
5 . در مورد تعریف خدا باید گفت که درست است که تعریف ذات خدا امکان ندارد، اما یعنی میتوان خدا را به صفاتش تعریف کرد و با توجه به صفاتش او را شناخت و شناساند. خود لفظ «اکبر» در ذکر شریفه «اللّه اکبر» تعریف خداست؛ یعنی موجودی که بالاتر از توصیف است و این خود تعریفی است که برگرفته از ذات اوست.
حال اگر مراد نویسنده از عدم امکان تعریف خدا، همه اقسام تعریف باشد، چنین ادعایی با تعریف خود ایشان از خدا، یعنی «هستی که در نیستی گذر ندارد»، در تعارض میافتد.
7. نکوهش مباحث کلامی نیز ناصواب است. شرافت و فضیلت علم کلام بر کسی پوشیده نیست؛ زیرا دفاع از عقاید دینی و حفظ مرزهای عقیدتی از اهداف مقدس انبیاء بوده و ائمه اطهار علیهمالسلام نیز همین مسلک را داشتهاند. امام صادق علیهالسلام میفرماید: «بهترین و واجبترین فرضیه بر انسان شناخت خدا و اقرار به عبودیت اوست».(1) مگر امام صادق علیهالسلام شاگردان مبرزی مانند هشام بن حکم در علم کلام و مباحث مربوط به خدا و اثبات وجود و صفات او و سایر مباحث کلامی تربیت نفرمودند. راستی کسانی که نتوانستهاند از راه شهود عرفانی وجود خدا را احساس و مشاهده کنند، از چه راهی باید به این اعتقاد برسند و چه علمی باید متکفل و پاسخگوی این امور باشد. آیا مناظرات کلامی و عقلانی ائمه علیهمالسلام در دفاع از وجود خدا و صفاتش و ارائه مستدل عقاید دینی در مقابله با زندیقان و منحرفان، مسائلی غیرضروری هستند که پرداختن به آنها باعث بهوجود آمدن عافیتطلبی کسانی است که به این امور میپردازند؟ مگر نه این است که به مقتضای آیه شریفه «فاسئلو اهل الذکر» باید به اهل نظر در هر علم و موضوعی رجوع کرد؟ بزرگان دین دفاع متکلمان از آموزههای دینی و حل شبهات منکرین را «جهاد بزرگ» خواندهاند. طبرسی در تفسیر شریف مجمعالبیان در ذیل آیه شریفه «فلا تطع الکافرین وجاهدهم به جهادا کبیرا» مینویسد: این آیه دلالت دارد بر اینکه مهمترین و بزرگترین جهاد از حیث منزلت پیش خداوند جهاد متکلمان در حل شبهات مبطلین و دشمنان دین است.
______________________________
1. بحار، ج 4، صص 54 و 55.