اسلام و دموکراسی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
دکتر سروش در این گفتوگو، ضمن تأکید بر مواضع گذشته خود، وجود تعارض میان مباحث «قبض و بسط» و بحثهای «بسط تجربهبندی»، «تجدید تجربه اعتزال»، «ذاتی و عرضی در دین» و... را انکار میکند. به نظر ایشان راه حل مشکلات امروز جامعه ما یافتن راهی است میان سنت و مدرنیسم و این امر جز از طریق پروژه روشنفکری دینی امکانپذیر نیست. وی اکثر روشنفکران سکولار را به تفکر صرفا ترجمهای، نشناختن سنت و... متهم میسازد.متن
یاس نو، 29/6/82
دکتر سروش امروز تا چه اندازه خود را کماکان درون پروژه قبض و بسط و ملتزم به آن میداند؟
سؤال بسیار خوبی مطرح شد. حقیقت آن است که من کماکان به پروژه قبض و بسط تئوریک شریعت وفادارم؛ چون این پروژه ظاهری دارد و باطنی. ظاهر این پروژه طرح اپیستمولوژی معرفت دینی است و باطن آن تاریخی دیدن دین است. شما میبینید که در بسط تجربه نبوی من این تاریخیت را گسترش دادم؛ به گونهای که تجربه نبوی را هم فرا گرفته است. من به این پروژه، به این دلیل پایبندم که بشری بودن دین و تاریخی بودن آن را بر آفتاب میافکند. ذاتی و عرضی کردن محتوای دین هم خارج از این پروژه نیست. چون در حقیقت پیشفرضی را برای مطالعه دین به دست ما میدهد. تفاوتی که بین ذاتیات و عرضیات هست مطلقا به معنی جدا کردن امر تاریخی از امر فراتاریخی نیست. برای مثال، اشاره میکنم به موضوع دموکراسی دینییا روشنفکری دینی. به گمان من اینها معناهای روشنی دارند و از ناسازگاری درونی هم رنج نمیبرند و تزهای کاملاً قابل دفاعی هستند.
آیا مفهوم روشنفکری دینی وجهی تناقض نما و پارادوکسیکال ندارد؟
به گمان من اینها کاملاً قابل جمع هستند. البته با پارهای توضیحات، در روزنامه شما آقایی سخن شگفتانگیزی گفته بود که روشنفکری دینی مثل دایره مربع امر تناقضآمیزی است. من نمیدانم کسی که این سخن را میگوید به مفاد آن کاملاً واقف است یا نه؟
به نظر من روشنفکری مفهومی است که در آن نه دینی بودن و نه ضددینی بودن، هیچکدام نهفته نیست. گمان میکنم کثیری از روشنفکران با سخن من موافق باشند. اگر مفهوم روشنفکری فارغ از دین یا ضددین بودن است، آنگاه میتواند هم دینی باشد و هم غیردینی و این یک نتیجهگیری کاملاً منطقی است. وقتی مفهومی در ذات خود فارغ از صفات متضاد باشد در عالم خارج میتواند به هر دو متصف شود.
نکته دوم اینکه گفتهاند روشنفکری جستوجوی حقیقت است. چه اشکالی دارد که شخص روشنگری پس از جستوجوی حقیقت به این نتیجه برسد که دیانت هم حق است و آنگاه روشنفکر دینی بشود، مگر اینکه شما پیشاپیش فرض کرده باشید که هیچ دینی حق نیست و نمیتواند باشد. میبینید که این آقایان در طرح مسئله روشنفکری چه پیشداوریهای ستبر و اثبات نشدهای دارند. اگر کسی آن حقیقت را ببیند و برنگیرد، ضد روشنفکری است. نکته مهمتر آن است که تا کسی اپیستولوژی و معرفتشناسی خود را منقح نکرده باشد، نمیتواند وارد این بحثها شود. حتی فردی که گفته بود من نمیفهمم روشنفکری دینی چیست. چنین کسی بیاید و بپرسد تا جوابش را بگیرد. از نخوت کاری پیش نمیرود.
دغدغه این دوستان آن است که اگر روشنفکری به روشنفکری دینی تقلیل پیدا کند این بخش از روشنفکری غیردینی کماکان خارج از مدار حقوق و جایگاه بایستهشان قرار میگیرند.
وقتی شما چیزی را تقسیمبندی میکنید، قصد تقلیل دادن ندارید. وقتی میگویند مثلاً در جهان هم انسان چینی داریم هم انسان آمریکایی، منظور این نیست که انسانها را به چینی یا آمریکایی تقلیل دهیم. اتفاقا من این انتقاد را به طرف مقابل دارم که معتقد است اصلاً روشنفکر دینی وجود ندارد و روشنفکری را تقلیل میدهد به غیردینی یا حتی ضددینی (به نظر آن آقایی که از مربع مدور سخن میگفت). آیا این یک تقلیل غیرعلمی و خشن نیست؟ آن یک حکم تحکمی است؛ یعنی قلم بر واقعیتی میکشد که هم وجود دارد و هم قابل دفاع است. طرف مقابل است که روش حذفی را در پیش گرفته است؛ یعنی هنوز دستش به جایی بند نشده بنای حذف و تصفیه را گذاشته است. اینها حتی وقتی تاریخ روشنفکری را مینویسند حرفی از روشنفکری دینی به میان نمیآورند. به گمان من آینده روشنفکری در این کشور در دست روشنفکران دینی است. روشنفکری غیردینی در این کشور نقصانهای بسیار زیاد دارد و من این را میگویم که آنها بشنوند و نقصانشان را رفع کنند. روشنفکر در طلب حقیقت است و در جامعه در حال گذار، روشنفکر در شکاف سنت و مدرنیته حرکت میکند. اگر چنین است روشنفکر باید هم به مدرنیته آگاهی کافی داشته باشد و هم به سنت، روشنفکران غیردینی و لائیک ما متأسفانه بضاعتشان از معرفت دینی بسیار اندک و نوادری از آنان زبان عربی را میدانند.
سخنانی که از اینان در باب دین شنیده میشود، عمق بیخبریشان را نشان میدهد (سخنان بعضیها که بوی عناد میدهد). لازم نیست اعتقاد به قرآن داشته باشند. دین فربهترین اجزای سنت در این جامعه است، شما به عنوان روشنفکر باید آگاهی عمیق از این جزء سنت داشته باشید. روشنفکر لائیک که حتی ترجمه فارسی قرآن را نخوانده و آگاهی از معارف دینی و تفسیر و کلام و عرفان اسلامی ندارد، چطور میتواند اسم روشنفکر روی خودش بگذارد و چطور میتواند در آینده این جامعه عمیقا دینی، تأثیری ماندگار و مفید بگذارد؟
اتفاقا به گمان من روشنفکران دینی در این جامعه به حقیقت و گوهر روشنفکری نزدیکترند. به دلیل اینکه هم سنت دینی را خوب میشناسند و هم مدرنیته را و البته این شرط لازم است و نه شرط کافی.
آیا در تحلیلی که اکنون از وضعیت اصلاحات دارید، صرفنظر از موانع ناشی از مقاومت محافظه کاران، واقعا بیشترین مشکل را عدم صلابت اصلاحطلبان در عمل به وعدهها و برنامههای خود و یا مشکلات ناشی از فقدان برنامه تئوریک در حوزههای مختلف مثل فلسفه دین، فلسفه سیاست و... میدانید؟
البته من جانب تئوریک را فرو نمینهم و معتقدم نقصانهای جدی تئوریک وجود دارد و عمدهترینش هم عبارت است از سایه افکندن دین بر روی همه چیز. حرکت اصلاحی تئوریکی که باید آغاز کنیم آن است که پارهای چیزها را که جوهرا دینی نیستند از سلطه دین خارج کنیم، علمی چنین است، اخلاق چنین است، فلسفه چنین است، کثیری از مسائل اجتماعی چنیناند، حرکت اصلاحی در این جهت سیر نکرده است. از طرف دیگر حرکت اصلاحی دچار کارشکنی کسانی شد که مطلقا اعتقادی به آزادی، اصلاح و عقلانیت نداشتند، صد در صد قائل به اقتدار جناح خود بودند و جلوی هر پیشرفتی را گرفتند. آقای خاتمی متأسفانه نه با اقتدار تئوریک از مواضع خود دفاع کرد و نه با اقتدار سیاسی البته من خشنودم که گفتمان مردم سالاری در جامعه، نسبتا گفتمان رایج است و همین مطلوب است و نباید گذاشت این شعله خاموش شود، نفس این خواسته که بین اسلام و دموکراسی باید پیوند بزنیم خواسته مبارکی است و نباید گذاشت که این شعله فرو بمیرد. اولاً وقتی یک جامعه مسلمان میکوشد خود را با موازین دموکراتیک آشناتر و نزدیکتر کند، این راه را نباید بست، بلکه باید آن را تسهیل کرد. ثانیا دموکراسی ذاتی ندارد که ما بگوییم ذات اسلام با ذات دموکراسی ناسازگار است، مطلقا چنین نیست. هم ذات اسلام و هم ذات دموکراسی قابل بازتفسیر و بازفهمیاند. دموکراسی مؤلفههای بسیار دارد و کثیری از آنها با اندیشه اسلامی قابل جمع هستند، مثل تفکیک قوا و پاسخگو بودن حکام و... من حتی پیشنهاد میکنم که کلمه دموکراسی را برداریم و بجایش کلمه «نفی استبداد» بگذاریم که هم قابل فهمتر است و هم مشکلات تئوریک کمتری دارد.
به لحاظ تئوریک هیچ دلیلی نداریم که بگوییم دو ذات ثابت و تفسیرناشدنی داریم، یکی اسلام و یکی دموکراسی و این دو ابدا با هم جمع نمیشوند. بلی، بسیار کار آسان و عافیتطلبانهای است که بگوییم کاری به وضعیت جامعه نداریم و صرفا یک نقشه مدون که در جای دیگر تهیه شده است را میآوریم و اگر مردم به آن عمل کردند به آنها آفرین میگوییم و اگر هم عمل نکردند آنها را لعنت میکنیم. این کار به نظرم بسیار غیرمسئولانه است. فقط چند کتاب ترجمه خواهیم کرد و بس یا مثل بعضیهای دیگر دائما ناله سر میدهیم که دریغا که ما مدرن نشدیم و برای اینکه مدرن شویم باید مدرن شویم!
آیا با بازتعریف جدید از اصول و مبادی دینی که مفروض آن تاریخی دیدن دین و معرفت دینی است، بتدریج حوزههای سیاسی و اجتماعی به سوی عرفی شدن و سوق دادن دین به حوزه خصوصی حرکت نخواهد کرد؟
من این را میگویم که دین در حوزه خصوصی هم تأثیر خود را به حوزه عمومی خواهد گذاشت شما وقتی متدین باشید هنگام رأی دادن که متعلق به حوزه عمومی است، به کسی رأی خواهید داد که دغدغههای دینی شما را در نظر بگیرد. همان اتفاقی که الان در آمریکا میافتد. بسیار بعید است که در آمریکا یک رئیسجمهوری غیرمسیحی سرکار بیاید یا یک رئیس جمهوری که آشکارا ضدیت با دین میکند. گرچه که حوزه خصوصی از عمومی جداست، ولی اینها منفک از هم نیستند و باید با احتیاط بیشتری در باب این جدایی سخن گفت. دین مانند اخلاق است و هیچوقت بهطور کامل به حوزه خصوصی نمیرود. دین و اخلاق با ذات آدمی چنان عجیناند که همه رفتارهای او را زیر فرمان میگیرند، از جمله حوزههای عمومی را و به این معنا سیاست هم در هر حال زیر نفوذ دین قرار میگیرد. یعنی جدا کردن صوری دین از حکومت یک حرف است، اما جدا شدن عملی دین از سیاست حرف دیگری است و در جامعهای که دیندار است، سیاست آن خواه ناخواه رنگ دینی میگیرد و لذا شما به عنوان یک متفکر یا یک رهبر دینی نسبت به دین مردم هم مسئولیت دارید که آن را جهت و سامان خاصی ببخشید.
شما سال قبل بحث تجربه اعتزال را مطرح کردید که در خلال آن نقدی به لیبرالیسم داشتید، آیا در این تغییر رویکرد و تغییر مرزبندیها، ملاحظات سیاسی یا حداقل نگرانیهای خاصی دخیل بوده است؟
در ابتدا هم گفتم من به پروژه قبض و بسط کماکان وفادارم و در سالهای گذشته نیز در بسط این پروژه کوشیدهام. و لب مطلب در آن پروژه، توازن بخشیدن میان درون دین و برون آن بود. طرح تجدید تجربه اعتزال هم به این خاطر بود که من میدیدم که در جامعه ما راجع به سنت و مدرنیته فراوان بحث میشود، ولی این مباحث به یک سطحی از انتزاع رسیده که بوی بحثهای بیحاصل اسکولاستیک را میدهد. نه نمونهای نشان میدهند نه مصداقی و نه یک پرسش جدی مطرح میکنند. من برای خروج از این وضعیت که آن را وضعیت عقیمی میدانستم و میدانم، تجدید تجربه اعتزال را مطرح کردم. من معتقدم که حل مشکل سنت و مدرنیته را باید درون یک پروژه انجام داد، نه در فضای خالی و منتزع. معتزله در تاریخ فکر اسلامی طرفداران عقلانیت مستقل از دین بودند و این عقلانیت مستقل از دین برای آنها خطرات فراوان هم به همراه آورد. فقه و اخلاق مستقل از دین که آنها مطرح میکردند، امروز هم برای ما بسیار ارزش دارد. از طریق اخلاق مستقل از دین شما میتوانید رفته رفته به قانون مستقل از دین نزدیک شوید و به این ترتیب به جای اینکه در باب بحثهای سنت و مدرنیته بحثهای انتزاعی بکنیم، در دل این پروژه میتوانیم نشان دهیم چگونه میتوان سنت را فعال کرد و آن را به دوران مدرن نزدیک کرد و آن را صورت تازهای بخشید و در عین حال از ذخایر سنت هم استفاده کرد. ما برای مدرن شدن به اخلاق، به قانون و به خدایی احتیاج داریم که قید عدالت بر دست و پای او بسته باشد. خدایی پاسخگو و احتجاجپذیر. همه اینها در سنت اعتزالی است. ما درون این سنت فضای بسیار برای حرکت و مانور داریم تا قصه سنت و مدرنیته را حل کنیم. لذا من در طرح تجربه اعتزال به هیچ وجه احساس نگرانی نداشتم. من در واقع راهی را برای برون شدن از یک انتزاع عقیم و بیحاصل نشان دادم و انشاءاللّه باز هم دنباله این پروژه را که به عقیده من پروژه سودمندی است، خواهم گرفت.
اشاره
1. نظریه آقای سروش در مورد روشنفکری دینی، نظریهای درست است که ما در شمارههای قبلی بازتاب اندیشه برای آن استدلال کردهایم. اگر روشنفکری را جستوجوی حقیقت بدانیم، در جستوجوی حقیقت، دست یافتن به دین امری دور از انتظار نیست. بلکه باید گفت دست نیافتن به دین عجیب خواهد بود؟ دیانت در واقع چیزی جز التزام به حقیقت نیست. بنابراین روشنفکری دینی امری ممکن و مطلوب است.
2. در مورد مردم سالاری دینی نیز سخن مشابهی میتوان گفت. مردمسالاری یعنی حاکمیت خواست و اراده مردم بر آنها. اگر خود مردم خواستار حاکمیت دین و قوانین آن باشند، تشکیل حکومت دینی عین مردمسالاری است و مخالفت با آن، گرایش به استبداد است. بنابراین نظر آقای سروش در جمع اسلام و دموکراسی درست است، هرچند در چگونگی آن با ایشان اختلاف نظر داریم. مدل مورد نظر ایشان نوعی مردمسالاری دینی کمرنگ است که تنها به دلیل دینداری مردم میتوان گفت نظام مردمسالار دینی تأسیس شده است. ایشان برای سخن خود از نظام آمریکا شاهد میآورند که در آنجا با وجود آنکه نظامی سکولار حاکم است، اما حاکمانی انتخاب میشوند که یا مسیحی مؤمن باشند یا دستکم ضدیتی با دین نداشته باشند. بنابراین بر اساس نظر ایشان باید علیالاصول نظام آمریکا را به دلیل تدین مردم و گرایش آنها به حاکمان مسیحی، نظام مردمسالار دینی نامید. گمان نمیرود چنین نامگذاری حتی مورد رضایت ایشان باشد. برای دینی شدن یک نظام حکومتی، کافی نیست که مردم متدین باشند و به انسانهای متدین رأی بدهند. اگر این دیانت اثری در قوانین و مقررارت و جهتگیریها و سیاستگذاریهای نظام نداشته باشد، نمیتوان آن نظام را دینی نامید. آقای سروش معتقدند که این تأثیرگذاری به صورت خودکار اتفاق خواهد افتاد و نیازی به برنامهریزی مشخص بر اساس دین وجود ندارد. اما حتی در بهترین وضعیت نیز این نظر درست نیست؛ یعنی اگر فرض کنیم که مردم دیندار جامعهای، مانند آمریکا، واقعا دینداری هم انتخاب کنند، ولی اساس نظام آنها سکولار باشد، چگونه میتوانند دینداری خود را در نظامسازی و اداره جامه بهکار گیرند. اگر سیاستگذاریها و قوانین اساسی و عادی و حقوقی و... بر پایه اندیشههای سکولار پایهریزی شده باشد، چگونه میتوان آن جامعه را دینی نامید. جامعه باید به حیثیت اجتماعیاش دینی باشد، نه صرفا با متدین بودن تک تک انسانها. اگر افراد جامعه فقط در زندگی خصوصیشان دیندار باشند و در زندگی اجتماعی و در حال کار و اداره نهادها غیردینی عمل کنند، هدف از نظام دینی تأمین نشده است. در نظام دینی باید اولاً، جهتگیری کلی نظام به سوی اهداف و ارزشهای دینی باشد و ثانیا، سیاستگذاریها بر این پایه شکل بگیرد و ثالثا، در نظام برنامهریزی برای دستیابی به آن اهداف و بر پایه سیاستهای کلان دین عمل شود. هیچ یک از این موارد بدون بر ساختن دانشهای دینی تحققپذیر نیست. تا زمانی که دانشهای اقتصاد، مدیریت، جامعهشناسی و... ، که برای اداره هر جامعهای بر آنها تکیه میشود، متناسب با فرهنگ و ارزشهای دینی تولید نشده باشند، نمیتوان گفت آن جامعه به نحو دینی اداره میشود.
3. آقای سروش میگویند: «ما برای مدرن شدن به اخلاق، به قانون و به خدایی احتیاج داریم که قید عدالت بر دست و پای او بسته باشد. خدایی پاسخگو و احتجاج و همه اینها در سنت اعتزالی است». این سخن از چند جهت قابل تأمل است:
الف) آیا واقعا ما باید مدرن شویم؟ آیا پیشرفت در مدرن شدن است؟ آیا مدرنیته آنچنان دستاوردهای مثبتی برای بشر داشته که جبران خسارتهای معنوی عظیم آن باشد؟ آیا پیشرفت صنعت و تکنولوژی و آسانسازی زندگی مادی ارزش دور افتادن از اخلاق و معنویت و سلامت روحی و روانی و تخریب ارزشهای والای انسانی همچون ایثار و گذشت و جوانمردی و تخریب بنیان خانواده و... را دارد؟
ب) بر فرض که ما باید مدرن شویم، آیا راه مدرن شدن ما ایرانیها با راه مدرن شدن غربیهای مسیحی یکی است؟ به نظر میرسد جناب آقای سروش پاسخ منفی میدهند و میگویند باید هر قومی بر اساس سنتهای خودش مسیر مدرن شدن را طی کند. در این صورت چگونه میتوان پیشاپیش حکم کرد که برای مدرن شدن به «خدایی پاسخگو» نیاز داریم. آیا معنای این سخن این نیست که پیشاپیش نوعی اومانیسم را مفروض گرفتهاند و بر پایه آن حکم میکنند که خداوند باید به انسان پاسخگو باشد. در فرهنگ دینی، که جزء اصلی و قوی سنت ماست، خداوند در برابر انسانها پاسخگو نیست، بلکه انسانها در برابر او پاسخگویند: «لاَ یُسْـءَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْـءَلُونَ»؛ (انبیاء 21: 22).
ج) اگر خداوند میخواست خلاف عدالت کند هم میتوانست و هم بنا بر پارهای دیدگاهها حق داشت. البته ما با قسمت دوم آن مخالفیم. اما باید توجه داشت که زدن قید عدالت بر دست و پای خدا از جانب چه کسی است. ما الزام میکنیم یا خدا خود را مقید میسازد. بنابراین توجه به این مسئله خوب است که خداوند خود را مقید به عدالت کرده است، درحالیکه میتوانست نکند، و قوانین او هم عادلانه است.
د) اینکه میگویند قوانین باید عادلانه باشند، سخن درستی است. اما از این سخن نتیجه نمیشود که میزان داوری در مورد عدالت قوانین (حتی عدالت خداوند) در همه ابعاد و در همه مسائل ریز و درشت، فهم و درک انسانی است. عقل انسان قدرت درک مصادیق روشن عدالت را دارد و بر همین اساس است که در مورد عدل الاهی و عدالت پیامبر و امامان داوری میکند. اما به دلیل محدودیت علم بشری و عدم احاطه عقل انسان بر همه جوانب موضوعات و مسائل، بسیاری مواقع تشخیص عدالت برای او کاری ناممکن است؛ زیرا عدالت به معنای آن است که حق هر چیزی را بدهیم و این نیاز به شناخت حقوق و جایگاه همه چیز در نظام آفرینش دارد. از این روست که تشخیص عدالت در مجموعه هستی و تشخیص همه مصادیق عدل نیازمند علم فراگیری است که به همه چیز احاطه داشته باشد و آن علم الاهی است. بنابراین جزئیات قوانین عادلانه حیات بشر، برای او قابل کشف نیست، مگر به دستگیری وحی الاهی.
دکتر سروش امروز تا چه اندازه خود را کماکان درون پروژه قبض و بسط و ملتزم به آن میداند؟
سؤال بسیار خوبی مطرح شد. حقیقت آن است که من کماکان به پروژه قبض و بسط تئوریک شریعت وفادارم؛ چون این پروژه ظاهری دارد و باطنی. ظاهر این پروژه طرح اپیستمولوژی معرفت دینی است و باطن آن تاریخی دیدن دین است. شما میبینید که در بسط تجربه نبوی من این تاریخیت را گسترش دادم؛ به گونهای که تجربه نبوی را هم فرا گرفته است. من به این پروژه، به این دلیل پایبندم که بشری بودن دین و تاریخی بودن آن را بر آفتاب میافکند. ذاتی و عرضی کردن محتوای دین هم خارج از این پروژه نیست. چون در حقیقت پیشفرضی را برای مطالعه دین به دست ما میدهد. تفاوتی که بین ذاتیات و عرضیات هست مطلقا به معنی جدا کردن امر تاریخی از امر فراتاریخی نیست. برای مثال، اشاره میکنم به موضوع دموکراسی دینییا روشنفکری دینی. به گمان من اینها معناهای روشنی دارند و از ناسازگاری درونی هم رنج نمیبرند و تزهای کاملاً قابل دفاعی هستند.
آیا مفهوم روشنفکری دینی وجهی تناقض نما و پارادوکسیکال ندارد؟
به گمان من اینها کاملاً قابل جمع هستند. البته با پارهای توضیحات، در روزنامه شما آقایی سخن شگفتانگیزی گفته بود که روشنفکری دینی مثل دایره مربع امر تناقضآمیزی است. من نمیدانم کسی که این سخن را میگوید به مفاد آن کاملاً واقف است یا نه؟
به نظر من روشنفکری مفهومی است که در آن نه دینی بودن و نه ضددینی بودن، هیچکدام نهفته نیست. گمان میکنم کثیری از روشنفکران با سخن من موافق باشند. اگر مفهوم روشنفکری فارغ از دین یا ضددین بودن است، آنگاه میتواند هم دینی باشد و هم غیردینی و این یک نتیجهگیری کاملاً منطقی است. وقتی مفهومی در ذات خود فارغ از صفات متضاد باشد در عالم خارج میتواند به هر دو متصف شود.
نکته دوم اینکه گفتهاند روشنفکری جستوجوی حقیقت است. چه اشکالی دارد که شخص روشنگری پس از جستوجوی حقیقت به این نتیجه برسد که دیانت هم حق است و آنگاه روشنفکر دینی بشود، مگر اینکه شما پیشاپیش فرض کرده باشید که هیچ دینی حق نیست و نمیتواند باشد. میبینید که این آقایان در طرح مسئله روشنفکری چه پیشداوریهای ستبر و اثبات نشدهای دارند. اگر کسی آن حقیقت را ببیند و برنگیرد، ضد روشنفکری است. نکته مهمتر آن است که تا کسی اپیستولوژی و معرفتشناسی خود را منقح نکرده باشد، نمیتواند وارد این بحثها شود. حتی فردی که گفته بود من نمیفهمم روشنفکری دینی چیست. چنین کسی بیاید و بپرسد تا جوابش را بگیرد. از نخوت کاری پیش نمیرود.
دغدغه این دوستان آن است که اگر روشنفکری به روشنفکری دینی تقلیل پیدا کند این بخش از روشنفکری غیردینی کماکان خارج از مدار حقوق و جایگاه بایستهشان قرار میگیرند.
وقتی شما چیزی را تقسیمبندی میکنید، قصد تقلیل دادن ندارید. وقتی میگویند مثلاً در جهان هم انسان چینی داریم هم انسان آمریکایی، منظور این نیست که انسانها را به چینی یا آمریکایی تقلیل دهیم. اتفاقا من این انتقاد را به طرف مقابل دارم که معتقد است اصلاً روشنفکر دینی وجود ندارد و روشنفکری را تقلیل میدهد به غیردینی یا حتی ضددینی (به نظر آن آقایی که از مربع مدور سخن میگفت). آیا این یک تقلیل غیرعلمی و خشن نیست؟ آن یک حکم تحکمی است؛ یعنی قلم بر واقعیتی میکشد که هم وجود دارد و هم قابل دفاع است. طرف مقابل است که روش حذفی را در پیش گرفته است؛ یعنی هنوز دستش به جایی بند نشده بنای حذف و تصفیه را گذاشته است. اینها حتی وقتی تاریخ روشنفکری را مینویسند حرفی از روشنفکری دینی به میان نمیآورند. به گمان من آینده روشنفکری در این کشور در دست روشنفکران دینی است. روشنفکری غیردینی در این کشور نقصانهای بسیار زیاد دارد و من این را میگویم که آنها بشنوند و نقصانشان را رفع کنند. روشنفکر در طلب حقیقت است و در جامعه در حال گذار، روشنفکر در شکاف سنت و مدرنیته حرکت میکند. اگر چنین است روشنفکر باید هم به مدرنیته آگاهی کافی داشته باشد و هم به سنت، روشنفکران غیردینی و لائیک ما متأسفانه بضاعتشان از معرفت دینی بسیار اندک و نوادری از آنان زبان عربی را میدانند.
سخنانی که از اینان در باب دین شنیده میشود، عمق بیخبریشان را نشان میدهد (سخنان بعضیها که بوی عناد میدهد). لازم نیست اعتقاد به قرآن داشته باشند. دین فربهترین اجزای سنت در این جامعه است، شما به عنوان روشنفکر باید آگاهی عمیق از این جزء سنت داشته باشید. روشنفکر لائیک که حتی ترجمه فارسی قرآن را نخوانده و آگاهی از معارف دینی و تفسیر و کلام و عرفان اسلامی ندارد، چطور میتواند اسم روشنفکر روی خودش بگذارد و چطور میتواند در آینده این جامعه عمیقا دینی، تأثیری ماندگار و مفید بگذارد؟
اتفاقا به گمان من روشنفکران دینی در این جامعه به حقیقت و گوهر روشنفکری نزدیکترند. به دلیل اینکه هم سنت دینی را خوب میشناسند و هم مدرنیته را و البته این شرط لازم است و نه شرط کافی.
آیا در تحلیلی که اکنون از وضعیت اصلاحات دارید، صرفنظر از موانع ناشی از مقاومت محافظه کاران، واقعا بیشترین مشکل را عدم صلابت اصلاحطلبان در عمل به وعدهها و برنامههای خود و یا مشکلات ناشی از فقدان برنامه تئوریک در حوزههای مختلف مثل فلسفه دین، فلسفه سیاست و... میدانید؟
البته من جانب تئوریک را فرو نمینهم و معتقدم نقصانهای جدی تئوریک وجود دارد و عمدهترینش هم عبارت است از سایه افکندن دین بر روی همه چیز. حرکت اصلاحی تئوریکی که باید آغاز کنیم آن است که پارهای چیزها را که جوهرا دینی نیستند از سلطه دین خارج کنیم، علمی چنین است، اخلاق چنین است، فلسفه چنین است، کثیری از مسائل اجتماعی چنیناند، حرکت اصلاحی در این جهت سیر نکرده است. از طرف دیگر حرکت اصلاحی دچار کارشکنی کسانی شد که مطلقا اعتقادی به آزادی، اصلاح و عقلانیت نداشتند، صد در صد قائل به اقتدار جناح خود بودند و جلوی هر پیشرفتی را گرفتند. آقای خاتمی متأسفانه نه با اقتدار تئوریک از مواضع خود دفاع کرد و نه با اقتدار سیاسی البته من خشنودم که گفتمان مردم سالاری در جامعه، نسبتا گفتمان رایج است و همین مطلوب است و نباید گذاشت این شعله خاموش شود، نفس این خواسته که بین اسلام و دموکراسی باید پیوند بزنیم خواسته مبارکی است و نباید گذاشت که این شعله فرو بمیرد. اولاً وقتی یک جامعه مسلمان میکوشد خود را با موازین دموکراتیک آشناتر و نزدیکتر کند، این راه را نباید بست، بلکه باید آن را تسهیل کرد. ثانیا دموکراسی ذاتی ندارد که ما بگوییم ذات اسلام با ذات دموکراسی ناسازگار است، مطلقا چنین نیست. هم ذات اسلام و هم ذات دموکراسی قابل بازتفسیر و بازفهمیاند. دموکراسی مؤلفههای بسیار دارد و کثیری از آنها با اندیشه اسلامی قابل جمع هستند، مثل تفکیک قوا و پاسخگو بودن حکام و... من حتی پیشنهاد میکنم که کلمه دموکراسی را برداریم و بجایش کلمه «نفی استبداد» بگذاریم که هم قابل فهمتر است و هم مشکلات تئوریک کمتری دارد.
به لحاظ تئوریک هیچ دلیلی نداریم که بگوییم دو ذات ثابت و تفسیرناشدنی داریم، یکی اسلام و یکی دموکراسی و این دو ابدا با هم جمع نمیشوند. بلی، بسیار کار آسان و عافیتطلبانهای است که بگوییم کاری به وضعیت جامعه نداریم و صرفا یک نقشه مدون که در جای دیگر تهیه شده است را میآوریم و اگر مردم به آن عمل کردند به آنها آفرین میگوییم و اگر هم عمل نکردند آنها را لعنت میکنیم. این کار به نظرم بسیار غیرمسئولانه است. فقط چند کتاب ترجمه خواهیم کرد و بس یا مثل بعضیهای دیگر دائما ناله سر میدهیم که دریغا که ما مدرن نشدیم و برای اینکه مدرن شویم باید مدرن شویم!
آیا با بازتعریف جدید از اصول و مبادی دینی که مفروض آن تاریخی دیدن دین و معرفت دینی است، بتدریج حوزههای سیاسی و اجتماعی به سوی عرفی شدن و سوق دادن دین به حوزه خصوصی حرکت نخواهد کرد؟
من این را میگویم که دین در حوزه خصوصی هم تأثیر خود را به حوزه عمومی خواهد گذاشت شما وقتی متدین باشید هنگام رأی دادن که متعلق به حوزه عمومی است، به کسی رأی خواهید داد که دغدغههای دینی شما را در نظر بگیرد. همان اتفاقی که الان در آمریکا میافتد. بسیار بعید است که در آمریکا یک رئیسجمهوری غیرمسیحی سرکار بیاید یا یک رئیس جمهوری که آشکارا ضدیت با دین میکند. گرچه که حوزه خصوصی از عمومی جداست، ولی اینها منفک از هم نیستند و باید با احتیاط بیشتری در باب این جدایی سخن گفت. دین مانند اخلاق است و هیچوقت بهطور کامل به حوزه خصوصی نمیرود. دین و اخلاق با ذات آدمی چنان عجیناند که همه رفتارهای او را زیر فرمان میگیرند، از جمله حوزههای عمومی را و به این معنا سیاست هم در هر حال زیر نفوذ دین قرار میگیرد. یعنی جدا کردن صوری دین از حکومت یک حرف است، اما جدا شدن عملی دین از سیاست حرف دیگری است و در جامعهای که دیندار است، سیاست آن خواه ناخواه رنگ دینی میگیرد و لذا شما به عنوان یک متفکر یا یک رهبر دینی نسبت به دین مردم هم مسئولیت دارید که آن را جهت و سامان خاصی ببخشید.
شما سال قبل بحث تجربه اعتزال را مطرح کردید که در خلال آن نقدی به لیبرالیسم داشتید، آیا در این تغییر رویکرد و تغییر مرزبندیها، ملاحظات سیاسی یا حداقل نگرانیهای خاصی دخیل بوده است؟
در ابتدا هم گفتم من به پروژه قبض و بسط کماکان وفادارم و در سالهای گذشته نیز در بسط این پروژه کوشیدهام. و لب مطلب در آن پروژه، توازن بخشیدن میان درون دین و برون آن بود. طرح تجدید تجربه اعتزال هم به این خاطر بود که من میدیدم که در جامعه ما راجع به سنت و مدرنیته فراوان بحث میشود، ولی این مباحث به یک سطحی از انتزاع رسیده که بوی بحثهای بیحاصل اسکولاستیک را میدهد. نه نمونهای نشان میدهند نه مصداقی و نه یک پرسش جدی مطرح میکنند. من برای خروج از این وضعیت که آن را وضعیت عقیمی میدانستم و میدانم، تجدید تجربه اعتزال را مطرح کردم. من معتقدم که حل مشکل سنت و مدرنیته را باید درون یک پروژه انجام داد، نه در فضای خالی و منتزع. معتزله در تاریخ فکر اسلامی طرفداران عقلانیت مستقل از دین بودند و این عقلانیت مستقل از دین برای آنها خطرات فراوان هم به همراه آورد. فقه و اخلاق مستقل از دین که آنها مطرح میکردند، امروز هم برای ما بسیار ارزش دارد. از طریق اخلاق مستقل از دین شما میتوانید رفته رفته به قانون مستقل از دین نزدیک شوید و به این ترتیب به جای اینکه در باب بحثهای سنت و مدرنیته بحثهای انتزاعی بکنیم، در دل این پروژه میتوانیم نشان دهیم چگونه میتوان سنت را فعال کرد و آن را به دوران مدرن نزدیک کرد و آن را صورت تازهای بخشید و در عین حال از ذخایر سنت هم استفاده کرد. ما برای مدرن شدن به اخلاق، به قانون و به خدایی احتیاج داریم که قید عدالت بر دست و پای او بسته باشد. خدایی پاسخگو و احتجاجپذیر. همه اینها در سنت اعتزالی است. ما درون این سنت فضای بسیار برای حرکت و مانور داریم تا قصه سنت و مدرنیته را حل کنیم. لذا من در طرح تجربه اعتزال به هیچ وجه احساس نگرانی نداشتم. من در واقع راهی را برای برون شدن از یک انتزاع عقیم و بیحاصل نشان دادم و انشاءاللّه باز هم دنباله این پروژه را که به عقیده من پروژه سودمندی است، خواهم گرفت.
اشاره
1. نظریه آقای سروش در مورد روشنفکری دینی، نظریهای درست است که ما در شمارههای قبلی بازتاب اندیشه برای آن استدلال کردهایم. اگر روشنفکری را جستوجوی حقیقت بدانیم، در جستوجوی حقیقت، دست یافتن به دین امری دور از انتظار نیست. بلکه باید گفت دست نیافتن به دین عجیب خواهد بود؟ دیانت در واقع چیزی جز التزام به حقیقت نیست. بنابراین روشنفکری دینی امری ممکن و مطلوب است.
2. در مورد مردم سالاری دینی نیز سخن مشابهی میتوان گفت. مردمسالاری یعنی حاکمیت خواست و اراده مردم بر آنها. اگر خود مردم خواستار حاکمیت دین و قوانین آن باشند، تشکیل حکومت دینی عین مردمسالاری است و مخالفت با آن، گرایش به استبداد است. بنابراین نظر آقای سروش در جمع اسلام و دموکراسی درست است، هرچند در چگونگی آن با ایشان اختلاف نظر داریم. مدل مورد نظر ایشان نوعی مردمسالاری دینی کمرنگ است که تنها به دلیل دینداری مردم میتوان گفت نظام مردمسالار دینی تأسیس شده است. ایشان برای سخن خود از نظام آمریکا شاهد میآورند که در آنجا با وجود آنکه نظامی سکولار حاکم است، اما حاکمانی انتخاب میشوند که یا مسیحی مؤمن باشند یا دستکم ضدیتی با دین نداشته باشند. بنابراین بر اساس نظر ایشان باید علیالاصول نظام آمریکا را به دلیل تدین مردم و گرایش آنها به حاکمان مسیحی، نظام مردمسالار دینی نامید. گمان نمیرود چنین نامگذاری حتی مورد رضایت ایشان باشد. برای دینی شدن یک نظام حکومتی، کافی نیست که مردم متدین باشند و به انسانهای متدین رأی بدهند. اگر این دیانت اثری در قوانین و مقررارت و جهتگیریها و سیاستگذاریهای نظام نداشته باشد، نمیتوان آن نظام را دینی نامید. آقای سروش معتقدند که این تأثیرگذاری به صورت خودکار اتفاق خواهد افتاد و نیازی به برنامهریزی مشخص بر اساس دین وجود ندارد. اما حتی در بهترین وضعیت نیز این نظر درست نیست؛ یعنی اگر فرض کنیم که مردم دیندار جامعهای، مانند آمریکا، واقعا دینداری هم انتخاب کنند، ولی اساس نظام آنها سکولار باشد، چگونه میتوانند دینداری خود را در نظامسازی و اداره جامه بهکار گیرند. اگر سیاستگذاریها و قوانین اساسی و عادی و حقوقی و... بر پایه اندیشههای سکولار پایهریزی شده باشد، چگونه میتوان آن جامعه را دینی نامید. جامعه باید به حیثیت اجتماعیاش دینی باشد، نه صرفا با متدین بودن تک تک انسانها. اگر افراد جامعه فقط در زندگی خصوصیشان دیندار باشند و در زندگی اجتماعی و در حال کار و اداره نهادها غیردینی عمل کنند، هدف از نظام دینی تأمین نشده است. در نظام دینی باید اولاً، جهتگیری کلی نظام به سوی اهداف و ارزشهای دینی باشد و ثانیا، سیاستگذاریها بر این پایه شکل بگیرد و ثالثا، در نظام برنامهریزی برای دستیابی به آن اهداف و بر پایه سیاستهای کلان دین عمل شود. هیچ یک از این موارد بدون بر ساختن دانشهای دینی تحققپذیر نیست. تا زمانی که دانشهای اقتصاد، مدیریت، جامعهشناسی و... ، که برای اداره هر جامعهای بر آنها تکیه میشود، متناسب با فرهنگ و ارزشهای دینی تولید نشده باشند، نمیتوان گفت آن جامعه به نحو دینی اداره میشود.
3. آقای سروش میگویند: «ما برای مدرن شدن به اخلاق، به قانون و به خدایی احتیاج داریم که قید عدالت بر دست و پای او بسته باشد. خدایی پاسخگو و احتجاج و همه اینها در سنت اعتزالی است». این سخن از چند جهت قابل تأمل است:
الف) آیا واقعا ما باید مدرن شویم؟ آیا پیشرفت در مدرن شدن است؟ آیا مدرنیته آنچنان دستاوردهای مثبتی برای بشر داشته که جبران خسارتهای معنوی عظیم آن باشد؟ آیا پیشرفت صنعت و تکنولوژی و آسانسازی زندگی مادی ارزش دور افتادن از اخلاق و معنویت و سلامت روحی و روانی و تخریب ارزشهای والای انسانی همچون ایثار و گذشت و جوانمردی و تخریب بنیان خانواده و... را دارد؟
ب) بر فرض که ما باید مدرن شویم، آیا راه مدرن شدن ما ایرانیها با راه مدرن شدن غربیهای مسیحی یکی است؟ به نظر میرسد جناب آقای سروش پاسخ منفی میدهند و میگویند باید هر قومی بر اساس سنتهای خودش مسیر مدرن شدن را طی کند. در این صورت چگونه میتوان پیشاپیش حکم کرد که برای مدرن شدن به «خدایی پاسخگو» نیاز داریم. آیا معنای این سخن این نیست که پیشاپیش نوعی اومانیسم را مفروض گرفتهاند و بر پایه آن حکم میکنند که خداوند باید به انسان پاسخگو باشد. در فرهنگ دینی، که جزء اصلی و قوی سنت ماست، خداوند در برابر انسانها پاسخگو نیست، بلکه انسانها در برابر او پاسخگویند: «لاَ یُسْـءَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْـءَلُونَ»؛ (انبیاء 21: 22).
ج) اگر خداوند میخواست خلاف عدالت کند هم میتوانست و هم بنا بر پارهای دیدگاهها حق داشت. البته ما با قسمت دوم آن مخالفیم. اما باید توجه داشت که زدن قید عدالت بر دست و پای خدا از جانب چه کسی است. ما الزام میکنیم یا خدا خود را مقید میسازد. بنابراین توجه به این مسئله خوب است که خداوند خود را مقید به عدالت کرده است، درحالیکه میتوانست نکند، و قوانین او هم عادلانه است.
د) اینکه میگویند قوانین باید عادلانه باشند، سخن درستی است. اما از این سخن نتیجه نمیشود که میزان داوری در مورد عدالت قوانین (حتی عدالت خداوند) در همه ابعاد و در همه مسائل ریز و درشت، فهم و درک انسانی است. عقل انسان قدرت درک مصادیق روشن عدالت را دارد و بر همین اساس است که در مورد عدل الاهی و عدالت پیامبر و امامان داوری میکند. اما به دلیل محدودیت علم بشری و عدم احاطه عقل انسان بر همه جوانب موضوعات و مسائل، بسیاری مواقع تشخیص عدالت برای او کاری ناممکن است؛ زیرا عدالت به معنای آن است که حق هر چیزی را بدهیم و این نیاز به شناخت حقوق و جایگاه همه چیز در نظام آفرینش دارد. از این روست که تشخیص عدالت در مجموعه هستی و تشخیص همه مصادیق عدل نیازمند علم فراگیری است که به همه چیز احاطه داشته باشد و آن علم الاهی است. بنابراین جزئیات قوانین عادلانه حیات بشر، برای او قابل کشف نیست، مگر به دستگیری وحی الاهی.