روشنگری چیست؟
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در این نوشتار، روشنگری و تاریخچه و مؤلفههای برجسته آن بررسی شده است؛ مؤلفههایی همچون انسانگرایی، تساهل و مدارا، حقوق بشر و... .متن
ایران، 31/4، 1 و 2/5/82
چکیده: در این نوشتار، روشنگری و تاریخچه و مؤلفههای برجسته آن بررسی شده است؛ مؤلفههایی همچون انسانگرایی، تساهل و مدارا، حقوق بشر و... .
روشنگری، که بهتدریج در قرن هجدهم میلادی به صورت فرآیندی پرتکاپو و تأثیرگذار درآمد، بهطور عمده در فرانسه، انگلستان و آلمان ظهور کرد. نامداران بزرگ روشنگری عبارت بودند از بیکن، مونتسکیو، دکارت، لاک، نیوتن، ولتر، روسو، دیدرو، دالامبر، هولباخ و کانت. در میان طیف گسترده کوشندگان روشنگری، هم فیلسوفان تجددگرا جای میگرفتند، هم اندیشهوران الاهی و هم ادیبان، شاعران و خطیبان. در فرآیند روشنگری، جایگاه و حقوق انسان، خرد خودبنیاد، خوداندیشی، نقادی، دانش تجربیِ بر پایه مشاهده و آزمایش، و استقلال دو نهاد دین و سیاست از یکدیگر مورد تأکید قرار گرفت. نواندیشان دینی و سیاسی، بر شکاکیت و پرسشگری نقادانه در حوزه دین و اخلاق نیز تأکید میکردند.
بیتردید، تلاشهای اندیشهوران در سایهسار آزادیهای مدنی در انگلستان، به غنا و فربهی فرآیند روشنگری افزود. در آلمان، روشنگری سیمایی متفاوت از فرانسه و انگلستان داشت. اندیشهوران آلمانی، بدون اعتنای جدی به یافتههای فلسفه تجربی، بیشتر با آرا و اندیشههای انتزاعی و نظری سرگرم بودند. در قرن نوزدهم میلادی، پرچم اندیشه روشنگری در دستان هگل و هاینه و انگلس و مارکس قرار گرفت. در قرن بیستم، اندیشمندانی همچون آدورنو و هور کهایمر به بازاندیشی در نظریه روشنگری پرداختند و به این نتیجه دست یافتند که ایدههای روشنگری، چون آزادی، حقیقت، انسانگرایی و مدارا، از گوهر خویش تهی گشته است. لو کاچ و مار کوزه نیز در شمار بازنگران نظریه روشنگری در قرن بیستم قرار دارند.
مفهوم روشنگری
روشنگری چیست؟ آندرآس ریم (1749 ـ 1807 م) فیلسوف الاهی پروتستان، در تعریف روشنگری گفته است: «اصلاح مفاهیم براساس موازین حقیقت ناب». کانت، روشنگری را «خروج آدمی از نابالغیِ به تقصیر خویشتن خود» تعریف میکند و نابالغی را «ناتوانی در بهکار گرفتن فهم خویشتن بدون هدایت دیگری» میداند. به اعتقاد کانت، «خوداندیشیدن» اصل بنیادین روشنگری است. از تعریف کانت برمیآید که او تفکر مستقل و پویا را اساس روشنگری میداند. تفکر مستقل و پویا، در گرو آزادی اندیشه است. اندیشمندان روشنگری برای این مفهوم هیچگونه حد و مرزی قائل نیستند. آنان معتقدند که در پرتو روشنگری باید همه چیز را مشاهده کرد و شناخت. روشنگری در پرسش از ماهیت چیزها، چنانکه گفتیم، هیچگونه محدودیتی را به رسمیت نمیشناسد. بنابراین پرسشهای روشنگری همه پرسشهای فلسفی هستند که بهطور همزمان، حقایق مسلم و اصول ثابت و بدیهیات و حتی خود فلسفه را به چالش میگیرند و در پی یافتن پاسخهایی بهسر میبرند که همگی حول محور مسائل انسان دوران جدید است.
مؤلفههای روشنگری
1. انسانگرایی
اصالت بشر و توجه به حقوق و آزادیهای بشر، در کانون نظریه روشنگری قرار دارد. روشنگری میکوشد محوریت و اهمیت بشر را در عالم، با نگاهی فلسفی تصویر کند و جایگاه انسان را به روشنی بنمایاند. روشنگران دریافتهاند که انسان به گونهای ددمنشانه تحقیر شده و منزلت او در خطر قرار گرفته است. پدیده روشنگری، تکاپویی در برابر بشرستیزی و لگدمال کردن ارزشهای انسانی، از سوی خداوندان شمشیر، مکنت و تزویر بود. شکلهای گوناگون بردگی و بهرهبرداری ابزاری از انسان و اعمال خشونت، میتوانست وجدانهای بیدار و اندیشههای بلند را به چارهاندیشی برای نجات بشر برانگیزد. اهمیت یافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعیتی بود که جایگاه انسان را تا حد «شیء» و «ابزار» دست قدرتمندان فروکاسته بود.
2. تنگناهای شناخت بشری
نگرش به انسان بهعنوان موجودی آزاد، مختار و خردورز در مغربزمین، از پیامدهای دوران روشنگری است. اکنون پرسش این است که روشنگری حدود فهم آدمی را تا کجا میداند. با رهیافت تجربهگرایی به موضوع معرفتشناسی، درمییابیم که فهم آدمی در روشنگری، فهمی محدود و نسبی است. درست است که روشنگری بر خرد بشری تکیه بسیار میکند، اما این تأکید و پافشاری، به هیچ وجه به معنای قبول فهم و درک مطلق و بیحدومرز برای بشر نیست. قلمروی «امپراطوری کوچک» ذهن بشر، از نظر هیوم، محدودهای بیش از تجربه انسانی ندارد. ممکن است به هیوم ایراد بگیریم که محدودیت فهم بشر، از یکسو، و اینکه «بهطور قطع» حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود میشود، از سوی دیگر، دو گزاره ناسازگار بهنظر میآیند؛ اما در این معنا که معرفت بشری در روشنگری، معرفتی محدود و همراه با حد و مرز است، تردیدی باقی نمیماند.
3. تساهل و مدارا
اگر معرفت ما نسبت به امور، محدود و غیرمطلق است ــ که این معنا از محدودیت ذهن بشر سرچشمه میگیرد ــ پس در برابر نظریات گوناگون باید راه بردباری و مدارا پیشه کنیم. از بطن این نظریه، اصل تساهل و مدارا زاده میشود که به موجب آن، بایستی بیان و انتشار نظریات، آرا و دیدگاههای گوناگون تحمل شود تا بتوان برپایه تعاطی اندیشهها و تضارب آرا، با محک نقد روشمند، حجاب از رخسار زیبای حقیقت برگرفت. در این جهان و در میان ما انسانها، هیچکس «عقل کل» و «دانای خطاناپذیر» نیست.
4. حقوق بشر
در عصر روشنگری، انسانی جدید در آرا و اندیشههای انسانشناسان و فیلسوفان متولد میشود که غایت ذاتی و فینفسه است و رعیتِ ارباب قدرت و بنده خدایگان نیست. کانت در این هنگام، بشر را به منزله «غایتی فینفسه» در نظر میگیرد که «... هیچ کس نباید او را صرفا به مثابه وسیلهای در خدمت غایتهای فرعیتر تلقی کند». او حقوق بشر را چیزی جز «حق مردم به روشننگری نمیداند؛ زیرا به زعم او سایر حقوق، همه جنبه فردی دارند و اثری که بر انقلاب میگذارند، بسته به روشننگری مردم است».
5 . آزادی
آزادی، بهویژه آزادی اندیشه، از شالودههای اصلی در فرآیند روشنگری است. کانت ناتوانی در به کارگیری فهم را در اثر «کمبود اراده و دلیری» بشر میداند و نه کمبود فهم. انسان روشنگر در نگاه کانت، انسانی «خوداندیش» است که برای اندیشیدن، نه از کسی اجازه میگیرد و نه از کسی تقلید میکند. چنین انسانی، قواعد و احکام بازدارنده اندیشیدن را درهممیشکند و با «خوداندیشی»، گام در وادی تفکر میگذارد. کانت که معتقد است روشنگری به هیچ چیز جز آزادی نیازمند نیست، نگرانی خویش را از عوامل محدودکننده آزادی، پنهان نمیدارد. تمامی مراکز و عوامل محدودکننده آزادی در یک چیز اشتراک نظر دارند و آن منع خردورزی است. «اندیشیدن آزاد» آنگاه که از سوی طبیعت بارور و شکوفا شود، کمکم بر نحوه تفکر مردم اثر میگذارد و در نتیجه آن، مردم در «عمل به آزادی» تواناتر میشوند. این اندیشیدن آزاد، بر اصول حکومت نیز تأثیر میبخشد؛ حکومتی که «به سود خود میبیند که با انسان، که دیگر چیزی بیش از یک ماشین بهشمار میآید، چنان رفتاری کند که درخور اوست». کلید راهیابی به رواق روشنگری، آزادی است؛ اما بهنظر اندیشمندان عصر روشنگری، آزادی روشنگری، آزادی در حدود قانون است. روشنگری به هیچ وجه جانبدار آزادی بیحدوحصر نیست.
6. عدالت و حقیقتجویی
روشنگری در نگاه یوهان بنیامین ارهارد غایت جامعه مدنی است. او با رد سعادتمحور بودن قوانین اساسی و ناکام خواندن قوانینی که سعادت مردم را وجهه همت خویش قرار دادهاند، معتقد است که دستیابی به سعادت به دست خود بشر فراهم میشود. ارهارد، هدف بنیادین روشنگری را رساندن مردم به عدالت، و نه خوشبختی، میداند. اندیشمندانی همچون گوتهولد افرایم لیسنگ (1729 ـ 1781 م) نیز بودند که هدف غایی روشنگری را کوشش صمیمانه و خستگیناپذیر در راه جستوجوی حقیقت معرفی میکردند. بهنظر این اندیشمندان، حقیقت را نمیتوان فراچنگ آورد. حقیقت دستیافتنی نیست، بلکه جستوجوکردنی است. حقیقت ناب فقط در اختیار خداوند است.
با تأمل در آنچه گذشت، میتوان دریافت که اولاً، روشنگری هیچ منبعی را برای سعادت بشر، جز خود بشر به رسمیت نمیشناسد و تدارک مفهوم خیر انسان را به او میسپارد. ازاینرو، رهیافت روشنگری به سعادت بشر رهیافتی «غیردینی»، «انسان محور» و «دنیاگرا» است. ثانیا، روشنگری، بر پایه محدودیت قدرت فهم انسان و تشکیک جدی در وصول به حقیقت، به پویش در حقیقتجویی بسنده میکند و صرفا تکاپو در حقیقتیابی را خوش میدارد و به زعم خویش، سودای خام وصول به حقیقت را در سر نمیپروراند.
7. خوداندیشی در دین
روشنگری، از دین، مسیحیت را در نظر دارد. روشنگران «دینستیز» نیستند، اما جانبدار محدود ساختن نقش دین در مسائل عبادی، و فروچیدن دامن روحانیان کلیسا از پیکر جامعه و سیاستاند. گرفتاری روشنگران این است که روحانیان کلیسا، خود را قیّم مردم میدانند و به تعبیر کانت، مردم را موجوداتی نابالغ میانگارند که باید بهجای آنان بیندیشند و برای آنان تصمیم بگیرند. «نقد صادقانه» در تمام زمینهها، حتی در قلمرو دین، میتواند ابعاد و لایههای معارف دینی را آشکار سازد و گوهر ناب حکمتهای الاهی را بنمایاند و قوت منطق و استحکام پیامهای دینی را بر ذهنهای حقیقتجو نشان دهد. روشنگری با دین به ستیزه برنخاست، بلکه با «مذهب سازمانیافته» به چالش برخاست.
در روزگار ما، رسم بر این است که گناه دنیاگرایی(1) و محدودکردن قلمرو دین به امور عبادی و مراسم مذهبی را معمولاً به پای تجدد گرایان و روشنگران مینویسند. اینگونه داوری، به نظر صاحب این قلم، ناتمام و ناصواب است. گناه اصلی پدیده دنیاگرایی و خارج کردن دین از قلمرو امور سیاسی و اجتماعی، به گردن اسقفان و کشیشانی است که به نام دین و شریعت، فشار و اختناق و شلاق و شکنجه را جایگزین آزادی و معنویت و اخلاق و امنیت و بردباری کردند. واقعیت این است که روشنگری فرآیند دنیاگرایی و جدایی دو نهاد دین و سیاست را در پیش میگیرد. اما نه دینستیز است و نه دینگریز. روشنگری، دینپذیر است اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبی در شکلهای فردی و جمعی. پس روشنگری در پی عقلایی کردن(2) بشر و آزادساختن او از قید و بند «خرافه دینی» است که با آیینها و آموزههای ناب دینی تفاوت دارد. از سوی دیگر، بشر خردگرا خواستار حکومت خردگراست و این حکومت، با نظر به تجربه طولانی و انسانستیز دوران تاریکی و تباهی، از کلیساییان برنمیآید.
به اعتقاد من، جنبش روشنگری در رویکرد به خرد و در نگرش به انسان بهعنوان موجودی خردمند، خوداندیش و دارای اختیار و حق، راه درستی را برای انسان و جهان گشود؛ اما با این پندار برخی از روشنگران که خرد میتواند از حوزه خود فراتر رود و حتی بهجای دین و آموزههای دینی بنشیند، به وادی خطا درافتاد. من با کاپلستون در این معنا موافقم که روشنگری اعتقادی «خوشبینانه» به اصالت عقل داشته است؛ هر چند دیدگاههای اندیشمندان روشنگری در باب آزادی اندیشه و تساهل و مدارا، نقش مهمی در بنیاد تمدن اروپای غربی و آمریکای شمالی ایفا نمود و مطالعات علمی را با جهشی بزرگ به پیش برد.
اشاره
در این مقاله نسبتا مفصل، نمایی اجمالی از جنبش روشنگری در غرب ارائه شده است که برای آشنایی خوانندگان علاقهمند به این موضوع، بیگمان مفید و مؤثر است. چنانکه میدانیم، روشنگری حامل پیام اصلی مدرنیته در قرن هفدهم و هجدهم اروپاست که در حقیقت اندیشههای برآمده از عصر رنسانس را تبیین نمود و توسعه داد. پیامهای روشنگری تا اواخر قرن نوزدهم همچنان درخشان و پررونق بود، اما با آغاز قرن بیستم و همزمان با صدور دستاوردهای مدرنیته به سایر کشورهای جهان، به تدریج، در پیکره این
______________________________
1. secularism
2. Rationalization
______________________________
بنای به ظاهر استوار و پابرجا آثارِ شکست و گسست پدیدار شد. جنبش روشنگری که در آغاز با مجموعهای از ایدهها و نظریههای فلسفی، اجتماعی و علمی خود را معرفی میکرد، با تشکیل دولتهای ملی در اروپا، از یک سو، و ظهور انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم، از سوی دیگر، به ابزارهای لازم برای تحقق ایدهها و الگوهای خود دست یافت. اگر قرن هفدهم و هجدهم را آوردگاه ایدههای روشنگری، و قرون نوزدهم را عرصه عینی و عملی الگوهای آن بدانیم، باید قرن بیستم را میدان آزمون نتایج و دستاوردهای این جنبش به حساب آوریم.
مشکلات و بحرانهای فراهمآمده برای ایده روشنگری در قرن بیستم خود حدیث مفصلی است که نیاز به بحث جداگانهای دارد و خوشبختانه در سالهای اخیر در خود غرب و در کشور ما از سوی اندیشمندان و نویسندگان به این موضوع، تا اندازهای، پرداخته شده است. این مشکلات در آغاز با بحرانهای سیاسی و نظامی آغاز شد که با بهرهبری از فنآوریهای نوین، جهان را به کام دو جنگ ویرانگر کشاند؛ اما هنگامی که بحرانهای اجتماعی، اخلاقی و زیستمحیطی بر حیات مدرن سایه انداخت، معلوم شد که اینها همه معلول بنیادهای معرفتی است که در هسته تئوریک جنبش روشنگری ریشه دارد. البته بحرانهای درونی در این هسته نظری تنها از دهه شصت کاملاً آشکار شد و معلوم گردید که نه تنها مفاهیم اجتماعی و سیاسی روشنگری هنوز به درستی تبیین نشده است و الگوهای برآمده از آنها دچار ناسازگاریهای درونی هستند، بلکه مهمترین و پرنفوذترین ایده نظری روشنگری، یعنی دانش مدرن و علم تجربی، نیز از عقلانیت و منطق لازم برای دفاع از خود برخوردار نیست.
چنانکه نویسنده محترم نیز اشاره کرده است، بیگمان روشنگری برای غرب و حتی برای همه بشریت دستاوردهای سودمند نظری و عملی به دنبال داشته است؛ اما بیتوجهی به گسستهای مهم تئوریک و آثار ویرانگر این نگرش برای انسانیت نهتنها به تصویری نادرست از روشنگری میانجامد، بلکه مسیر آینده هویتسازی و جامعهپروری ما را با بحرانهای جدی مواجه خواهد ساخت. در اینجا با ارجاع به بخشهایی از این مقاله، به برخی نکات ضروری برای تأمل بیشتر در بازخوانی جنبش روشنگری اشاره خواهیم کرد:
1. نویسنده محترم تنها از منظر تاریخی به توصیف روشنگری پرداخته و این جنبش را از دریچه نگاه حاکم بر غرب در سدههای هجدهم و نوزدهم گزارش کرده است. با توجه به آنچه پیشتر گفته شد و با ملاحظه آنچه امروز غربشناسان در مورد دستاوردهای این جنبش عرضه کردهاند، لازم است در کنار نگرههای تاریخی، از منظر انتقادی نیز به مضامین و محتوای روشنگری و نیز به الگوهای عملی آن نگریسته شود تا این امر روشنگر راه آینده باشد. همچنین انتظار میرود که پژوهندگان ایرانی، در مقطع حساس کنونی، در مطالعات و جستارهای خویش از گزارشگری صرف به تحلیل، مقایسه و نقادی نیز همت گمارند تا سطح پژوهشهای فرهنگی ارتقا یافته و افقها و عرصههای جدید برای نوآوری و تولید اندیشههای بومی فراهم آید.
2. به دلیل همان نگرش تاریخی، در تعاریفی که از مفهوم روشنگری ارائه شده، تنها به دیدگاه بنیانگذاران روشنگری بسنده شده است و از آنچه در فلسفههای معاصر همچون فلسفه انتقادی(1)، اگزیستانسیالیسم یا فیلسوفان پستمدرن(2) در اینباره بیان شده است، خبری نیست. کمترین عیبتعاریف مذکور آن است که از ابهام و خام اندیشی و گرایشهای احساسی که در آغاز هر جنبشی وجود دارد، خالی نیست و به جای تأکید بر بنمایههای این مفهوم، بیشتر خواستهها و آرزوهای بنیانگذاران روشنگری را بازمیتاباند. تعابیری چون «خروج آدمی از نابالغیِ به تقصیر خویشتن خود» یا «اصلاح مفاهیم بر اساس موازین حقیقت ناب» و... در تعریف روشنگری عباراتی است که جانبدارانه میتواند بر هر جریان فکری اطلاق شود.
3. در بیان مؤلفههای روشنگری، آنچه در این مقاله آمده تقریبا همان مطالبی است که بارها در منابع غربی و غیرغربی تکرار شده است. تنها حسن مقاله از این جهت، آن است که چکیدهای از آن همه را عرضه میکند. با توجه به اینکه رویارویی اصلی متفکران روشنگری با کلیسای مسیحی و نگرههای قرون وسطایی است، این محورها و مباحثی که در توضیح آن ذکر شده عمدتا ناظر به نقد مسیحیت قرون وسطایی و دفاع از تئوریها و ارزشهای جدید روشنگری است. این نکته، هرچند در جای خود اشکالی ندارد، اما در یک مقاله تحلیلی که در یک فضای ذهنی و زمانی دیگر نگاشته میشود، چندان مفید و کارساز نیست. این روش دستکم دو ایراد اساسی را در پی دارد: نخست آنکه مدافعهگرانه است و به جای تبیین دقیق علمی به شعارگرایی میانجامد، و دوم آنکه به جای مقایسه جریان روشنگری با فرهنگ خودی و تعیین نسبت فرهنگی و تمدنی آن با هویت ایرانی و اسلامی، به مقایسه با حوزه فرهنگ مسیحی و قرون وسطایی میپردازد که گذشته از درستی یا نادرستی آن، هیچ انس و ارتباطی با جامعه ما ندارد. برای مثال، در ذیل عنوان «انسانگرایی»، تعابیری همچون «پدیده روشنگری، تکاپویی در برابر بشرستیزی و لگدمال کردن ارزشهای انسانی، از سوی خداوندان شمشیر، مکنت و تزویر بود» بیشتر به یک بیانیه سیاسی یا نگاشتههای نویسندگان قرن هفدهم و هیجدهم اروپا شباهت دارد و یا وقتی در همانجا میخوانیم «اهمیت یافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعیتی بود که جایگاه انسان را تا حد شیء` و ابزارِ` دست قدرتمندان فروکاسته بود» این پرسش رخ مینماید که آیا میتوان گفت که انسان در طول تاریخ تا زمان طرح ایده حقوق بشر، در حد شیء و ابزار فروکاسته شده بود؛ و آیا این نگرش که حقوق بشر غربی توانست فرشته
______________________________
1. برای مثال میتوان به اثر مشترک هورکهایمر و آدورنو به نام دیالکتیک روشنگری اشاره کرد.
2. میشل فوکو، از فیلسوفان پستمدرن، در مورد مقاله «روشنگری چیست» از کانت مباحث جدی فراوانی مطرح کرده است (رک: بابک احمدی، مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص 242). نجات بشریت از شیءوارگی و ارتقای جایگاه او به مقام انسانیت باشد، انگارهای درست است؟ در بخشهای دیگر مقاله نیز نگرش جانبدارانه و احساسی نویسنده به ارزشهای مدرنیته سبب شده است فضای بحث به موضعگیریهایی آلوده شود که خواننده را نسبت به سایر بخشهای مقاله نیز به تردید میافکند. هنگامی که خواننده به اینگونه دعاوی سهمگین و کلی برخورد میکند که «نگرش به انسان به عنوان موجودی آزاد، مختار و خردورز در مغرب زمین، از پیامدهای دوران روشنگری است» یا «در عصر روشنگری، انسانی جدید در آرا و اندیشههای انسانشناسان و فیلسوفان متولد میشود که غایت ذاتی و فینفسه است و رعیتِ ارباب قدرت و بنده خدایگان نیست» نمیتواند به درستی فهم کند که آیا نویسنده محترم نیز خود میتواند به این مدعیات باور داشته باشد که در غرب مدرن، انسان به عنوان «غایت ذاتی و فینفسه» دیده شد و دیگر اربابان قدرت و سرمایه به انسان به عنوان ابزارهای تولید و مصرف ننگریستند. دستکم اکنون بر اهل فرهنگ و اندیشه روشن است که نظام بورژوازی و سرمایهداریِ برآمده از تفسیر روشنگری از عقلانیت ابزاری، بیشترین نقش را در گسترشِ نگرش ابزارگونه به انسان داشته است و آنچه در آغاز روشنگری مطرح شد نه تنها در نتایج مدرنیته ظاهر نگشت، بلکه به لحاظ عقلانی نیز توان دفاع از آن را نداشت.
4. جا داشت نویسنده محترم در ذیل هر یک از مؤلفههای مدرنیته، به چالشهایی که در طول یکی ـ دو سده گذشته درباره آن مطرح شده است نیز اشاره میکرد. این کار سبب میشد که بستر تأملاتی جدیتر برای خواننده فراهم شود. ایشان خود در ذیل مبحث «تنگناهای شناخت بشری» افزوده است که «ممکن است به هیوم ایراد بگیریم که محدودیت فهم بشر، از یک سو، و اینکه بهطور قطع` حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود میشود، از سوی دیگر، ناسازگار به نظر آیند؛ اما...». البته این چالش معرفتشناختی بعدها در تفکر فلسفی مغربزمین باز هم عمیقتر شد و به بحران عقلانیت در علم انجامید. همین تذکر کوتاه نیز مفید است و میتوانست در سایر اصول روشنگری هم مطرح شود. برای مثال، آنچه درباره مطلق کردن مقولاتی چون آزادی یا تعارض میان آزادی و عدالت مطرح است یا اساسا مباحثی که به محدودههای ممکن یا مطلوب آزادی و عدالت میپردازد و نیز ماهیت «حقیقت» در تفکر مدرن میتوانست مورد اشاره قرار گیرد تا معلوم شود که در حوزه اندیشهورزی غرب، اکثر این مباحث محور تأملات و تردیدهای جدی است.
5 . تلقی نویسنده از «عقلانیت» در روشنگری نیز دچار کاستی است. هرچند ایشان در این مقاله مستقیما به تعریف عقلانیت نپرداخته است، ولی از گوشه و کنار برمیآید که برای مثال، عقلانیکردن بشر(1) را «آزاد ساختن او از قیدوبند خرافه دینی» قلمداد میکند؛ حال آنکه مقوله عقلانیت در مدرنیته، چنانکه در آثار کسانی چون ماکس وبر، آنتونی گیدنز،
______________________________
1. Rationalization
______________________________
میشل فوکو و دیگران آمده است، معنایی کاملاً متفاوت دارد. در واقع، غرب مدرن با ارائه تعریفی خاص از ماهیت انسانی و غایات حیات بشری، با نفی همه اصول ثابت عقلانی (عقل نظری و عقل عملی) و با ارائه تعریف جدیدی از عقلانیت به نام «عقلانیت ابزاری»، در عمل، خواستهها و تمایلات زودگذر بشری را در زندگی فردی، و قدرت و سرمایه را در زندگی اجتماعی حکمفرمای مطلق نمود. با این مقدمه است که سخن نویسنده محترم در پایان مقاله را باید مورد تأمل قرار داد که «من با کاپلستون در این معنا موافقم که روشنگری اعتقادی خوشبینانه` به اصالت عقل داشته است». تعابیر «خوشبینانه» یا «بدبینانه» آنقدر کلی و مبهم است که نمیتواند نشان دهد که ما در چه بخشی با نگرش روشنگری به عقلانیت موافقیم یا مخالفیم. نیک پیداست که با تردید در بنیادهای عقلانیت مدرن، بسیاری از مؤلفههای دیگر روشنگری نیز با پرسشهای جدی مواجه خواهد شد.
6. نگرش نویسنده نسبت به جایگاه دین در نهضت روشنگری هم جای تأمل و بازاندیشی دارد. ایشان از یک سو میپذیرد که یکی از مبانی یا نتایج روشنگری، سکولاریسم یا جداسازی دین از حوزه قدرت سیاسی است و از سوی دیگر، تأکید میکند که «روشنگری نه دینستیز است و نه دین گریز؛ روشنگری دینپذیر است؛ اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبی؛ در شکلهای فردی و جمعی». نخست باید یادآور شد که هرچند سکولاریسم در آغاز تنها به جداانگاری دین از دولت تعریف میشد، اما اندکاندک معلوم شد که این جدایی در همه حوزههای حیات اجتماعی رخ میدهد. در سکولاریسم، همه نهادهای اصلی جامعه ــ از آموزش، تربیت و معیشت گرفته تا هنر و ادبیات ــ از حوزه دین و معنویت فاصله میگیرند و عملاً کارکردهای مهم دین جای خود را به نگرشهای مادی و عرفی میدهد. با این تحلیل است که حتی برخی از روشنفکران دینی که به سکولاریسم نیز باور دارند، به درستی نشان دادهاند که هرچند روشنگری ستیز آشکار با دین را وجهه همت خود قرار نمیدهد، اما با ساختن رقیبان جدی برای دین و جایگزین کردن آنها به جای دین، عملاً ظریفترین و در عین حال شدیدترین رویارویی را با دین تمهید کرده است.(1)
ناگفته نگذاریم که هرچند تمامیت نهضت روشنگری را نمیتوان به دینستیزی متهم کرد، اما نباید فراموش کرد که در این نهضت، جریانهایی رویید و بالید که بیشترین حملهها و چالشها را با اتکا به همان اصول روشنگری، بر بنیاد دین و معنویت روا داشتند. بیگمان میتوان گفت که در طول تاریخ هیچگاه تا بدین پایه بر علیه دیانت و معنویت ستیزهجویی نشده بود؛ ستیزههایی که این بار با شعارهایی همچون علمجویی، حقیقتیابی و دفاع از حقوق انسانی حمایت و پشتیبانی میشد.
______________________________
1. عبدالکریم سروش و دیگران، سنت و سکولاریسم، تهران: مؤسسه فرهنگی صراط، ص 92.
چکیده: در این نوشتار، روشنگری و تاریخچه و مؤلفههای برجسته آن بررسی شده است؛ مؤلفههایی همچون انسانگرایی، تساهل و مدارا، حقوق بشر و... .
روشنگری، که بهتدریج در قرن هجدهم میلادی به صورت فرآیندی پرتکاپو و تأثیرگذار درآمد، بهطور عمده در فرانسه، انگلستان و آلمان ظهور کرد. نامداران بزرگ روشنگری عبارت بودند از بیکن، مونتسکیو، دکارت، لاک، نیوتن، ولتر، روسو، دیدرو، دالامبر، هولباخ و کانت. در میان طیف گسترده کوشندگان روشنگری، هم فیلسوفان تجددگرا جای میگرفتند، هم اندیشهوران الاهی و هم ادیبان، شاعران و خطیبان. در فرآیند روشنگری، جایگاه و حقوق انسان، خرد خودبنیاد، خوداندیشی، نقادی، دانش تجربیِ بر پایه مشاهده و آزمایش، و استقلال دو نهاد دین و سیاست از یکدیگر مورد تأکید قرار گرفت. نواندیشان دینی و سیاسی، بر شکاکیت و پرسشگری نقادانه در حوزه دین و اخلاق نیز تأکید میکردند.
بیتردید، تلاشهای اندیشهوران در سایهسار آزادیهای مدنی در انگلستان، به غنا و فربهی فرآیند روشنگری افزود. در آلمان، روشنگری سیمایی متفاوت از فرانسه و انگلستان داشت. اندیشهوران آلمانی، بدون اعتنای جدی به یافتههای فلسفه تجربی، بیشتر با آرا و اندیشههای انتزاعی و نظری سرگرم بودند. در قرن نوزدهم میلادی، پرچم اندیشه روشنگری در دستان هگل و هاینه و انگلس و مارکس قرار گرفت. در قرن بیستم، اندیشمندانی همچون آدورنو و هور کهایمر به بازاندیشی در نظریه روشنگری پرداختند و به این نتیجه دست یافتند که ایدههای روشنگری، چون آزادی، حقیقت، انسانگرایی و مدارا، از گوهر خویش تهی گشته است. لو کاچ و مار کوزه نیز در شمار بازنگران نظریه روشنگری در قرن بیستم قرار دارند.
مفهوم روشنگری
روشنگری چیست؟ آندرآس ریم (1749 ـ 1807 م) فیلسوف الاهی پروتستان، در تعریف روشنگری گفته است: «اصلاح مفاهیم براساس موازین حقیقت ناب». کانت، روشنگری را «خروج آدمی از نابالغیِ به تقصیر خویشتن خود» تعریف میکند و نابالغی را «ناتوانی در بهکار گرفتن فهم خویشتن بدون هدایت دیگری» میداند. به اعتقاد کانت، «خوداندیشیدن» اصل بنیادین روشنگری است. از تعریف کانت برمیآید که او تفکر مستقل و پویا را اساس روشنگری میداند. تفکر مستقل و پویا، در گرو آزادی اندیشه است. اندیشمندان روشنگری برای این مفهوم هیچگونه حد و مرزی قائل نیستند. آنان معتقدند که در پرتو روشنگری باید همه چیز را مشاهده کرد و شناخت. روشنگری در پرسش از ماهیت چیزها، چنانکه گفتیم، هیچگونه محدودیتی را به رسمیت نمیشناسد. بنابراین پرسشهای روشنگری همه پرسشهای فلسفی هستند که بهطور همزمان، حقایق مسلم و اصول ثابت و بدیهیات و حتی خود فلسفه را به چالش میگیرند و در پی یافتن پاسخهایی بهسر میبرند که همگی حول محور مسائل انسان دوران جدید است.
مؤلفههای روشنگری
1. انسانگرایی
اصالت بشر و توجه به حقوق و آزادیهای بشر، در کانون نظریه روشنگری قرار دارد. روشنگری میکوشد محوریت و اهمیت بشر را در عالم، با نگاهی فلسفی تصویر کند و جایگاه انسان را به روشنی بنمایاند. روشنگران دریافتهاند که انسان به گونهای ددمنشانه تحقیر شده و منزلت او در خطر قرار گرفته است. پدیده روشنگری، تکاپویی در برابر بشرستیزی و لگدمال کردن ارزشهای انسانی، از سوی خداوندان شمشیر، مکنت و تزویر بود. شکلهای گوناگون بردگی و بهرهبرداری ابزاری از انسان و اعمال خشونت، میتوانست وجدانهای بیدار و اندیشههای بلند را به چارهاندیشی برای نجات بشر برانگیزد. اهمیت یافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعیتی بود که جایگاه انسان را تا حد «شیء» و «ابزار» دست قدرتمندان فروکاسته بود.
2. تنگناهای شناخت بشری
نگرش به انسان بهعنوان موجودی آزاد، مختار و خردورز در مغربزمین، از پیامدهای دوران روشنگری است. اکنون پرسش این است که روشنگری حدود فهم آدمی را تا کجا میداند. با رهیافت تجربهگرایی به موضوع معرفتشناسی، درمییابیم که فهم آدمی در روشنگری، فهمی محدود و نسبی است. درست است که روشنگری بر خرد بشری تکیه بسیار میکند، اما این تأکید و پافشاری، به هیچ وجه به معنای قبول فهم و درک مطلق و بیحدومرز برای بشر نیست. قلمروی «امپراطوری کوچک» ذهن بشر، از نظر هیوم، محدودهای بیش از تجربه انسانی ندارد. ممکن است به هیوم ایراد بگیریم که محدودیت فهم بشر، از یکسو، و اینکه «بهطور قطع» حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود میشود، از سوی دیگر، دو گزاره ناسازگار بهنظر میآیند؛ اما در این معنا که معرفت بشری در روشنگری، معرفتی محدود و همراه با حد و مرز است، تردیدی باقی نمیماند.
3. تساهل و مدارا
اگر معرفت ما نسبت به امور، محدود و غیرمطلق است ــ که این معنا از محدودیت ذهن بشر سرچشمه میگیرد ــ پس در برابر نظریات گوناگون باید راه بردباری و مدارا پیشه کنیم. از بطن این نظریه، اصل تساهل و مدارا زاده میشود که به موجب آن، بایستی بیان و انتشار نظریات، آرا و دیدگاههای گوناگون تحمل شود تا بتوان برپایه تعاطی اندیشهها و تضارب آرا، با محک نقد روشمند، حجاب از رخسار زیبای حقیقت برگرفت. در این جهان و در میان ما انسانها، هیچکس «عقل کل» و «دانای خطاناپذیر» نیست.
4. حقوق بشر
در عصر روشنگری، انسانی جدید در آرا و اندیشههای انسانشناسان و فیلسوفان متولد میشود که غایت ذاتی و فینفسه است و رعیتِ ارباب قدرت و بنده خدایگان نیست. کانت در این هنگام، بشر را به منزله «غایتی فینفسه» در نظر میگیرد که «... هیچ کس نباید او را صرفا به مثابه وسیلهای در خدمت غایتهای فرعیتر تلقی کند». او حقوق بشر را چیزی جز «حق مردم به روشننگری نمیداند؛ زیرا به زعم او سایر حقوق، همه جنبه فردی دارند و اثری که بر انقلاب میگذارند، بسته به روشننگری مردم است».
5 . آزادی
آزادی، بهویژه آزادی اندیشه، از شالودههای اصلی در فرآیند روشنگری است. کانت ناتوانی در به کارگیری فهم را در اثر «کمبود اراده و دلیری» بشر میداند و نه کمبود فهم. انسان روشنگر در نگاه کانت، انسانی «خوداندیش» است که برای اندیشیدن، نه از کسی اجازه میگیرد و نه از کسی تقلید میکند. چنین انسانی، قواعد و احکام بازدارنده اندیشیدن را درهممیشکند و با «خوداندیشی»، گام در وادی تفکر میگذارد. کانت که معتقد است روشنگری به هیچ چیز جز آزادی نیازمند نیست، نگرانی خویش را از عوامل محدودکننده آزادی، پنهان نمیدارد. تمامی مراکز و عوامل محدودکننده آزادی در یک چیز اشتراک نظر دارند و آن منع خردورزی است. «اندیشیدن آزاد» آنگاه که از سوی طبیعت بارور و شکوفا شود، کمکم بر نحوه تفکر مردم اثر میگذارد و در نتیجه آن، مردم در «عمل به آزادی» تواناتر میشوند. این اندیشیدن آزاد، بر اصول حکومت نیز تأثیر میبخشد؛ حکومتی که «به سود خود میبیند که با انسان، که دیگر چیزی بیش از یک ماشین بهشمار میآید، چنان رفتاری کند که درخور اوست». کلید راهیابی به رواق روشنگری، آزادی است؛ اما بهنظر اندیشمندان عصر روشنگری، آزادی روشنگری، آزادی در حدود قانون است. روشنگری به هیچ وجه جانبدار آزادی بیحدوحصر نیست.
6. عدالت و حقیقتجویی
روشنگری در نگاه یوهان بنیامین ارهارد غایت جامعه مدنی است. او با رد سعادتمحور بودن قوانین اساسی و ناکام خواندن قوانینی که سعادت مردم را وجهه همت خویش قرار دادهاند، معتقد است که دستیابی به سعادت به دست خود بشر فراهم میشود. ارهارد، هدف بنیادین روشنگری را رساندن مردم به عدالت، و نه خوشبختی، میداند. اندیشمندانی همچون گوتهولد افرایم لیسنگ (1729 ـ 1781 م) نیز بودند که هدف غایی روشنگری را کوشش صمیمانه و خستگیناپذیر در راه جستوجوی حقیقت معرفی میکردند. بهنظر این اندیشمندان، حقیقت را نمیتوان فراچنگ آورد. حقیقت دستیافتنی نیست، بلکه جستوجوکردنی است. حقیقت ناب فقط در اختیار خداوند است.
با تأمل در آنچه گذشت، میتوان دریافت که اولاً، روشنگری هیچ منبعی را برای سعادت بشر، جز خود بشر به رسمیت نمیشناسد و تدارک مفهوم خیر انسان را به او میسپارد. ازاینرو، رهیافت روشنگری به سعادت بشر رهیافتی «غیردینی»، «انسان محور» و «دنیاگرا» است. ثانیا، روشنگری، بر پایه محدودیت قدرت فهم انسان و تشکیک جدی در وصول به حقیقت، به پویش در حقیقتجویی بسنده میکند و صرفا تکاپو در حقیقتیابی را خوش میدارد و به زعم خویش، سودای خام وصول به حقیقت را در سر نمیپروراند.
7. خوداندیشی در دین
روشنگری، از دین، مسیحیت را در نظر دارد. روشنگران «دینستیز» نیستند، اما جانبدار محدود ساختن نقش دین در مسائل عبادی، و فروچیدن دامن روحانیان کلیسا از پیکر جامعه و سیاستاند. گرفتاری روشنگران این است که روحانیان کلیسا، خود را قیّم مردم میدانند و به تعبیر کانت، مردم را موجوداتی نابالغ میانگارند که باید بهجای آنان بیندیشند و برای آنان تصمیم بگیرند. «نقد صادقانه» در تمام زمینهها، حتی در قلمرو دین، میتواند ابعاد و لایههای معارف دینی را آشکار سازد و گوهر ناب حکمتهای الاهی را بنمایاند و قوت منطق و استحکام پیامهای دینی را بر ذهنهای حقیقتجو نشان دهد. روشنگری با دین به ستیزه برنخاست، بلکه با «مذهب سازمانیافته» به چالش برخاست.
در روزگار ما، رسم بر این است که گناه دنیاگرایی(1) و محدودکردن قلمرو دین به امور عبادی و مراسم مذهبی را معمولاً به پای تجدد گرایان و روشنگران مینویسند. اینگونه داوری، به نظر صاحب این قلم، ناتمام و ناصواب است. گناه اصلی پدیده دنیاگرایی و خارج کردن دین از قلمرو امور سیاسی و اجتماعی، به گردن اسقفان و کشیشانی است که به نام دین و شریعت، فشار و اختناق و شلاق و شکنجه را جایگزین آزادی و معنویت و اخلاق و امنیت و بردباری کردند. واقعیت این است که روشنگری فرآیند دنیاگرایی و جدایی دو نهاد دین و سیاست را در پیش میگیرد. اما نه دینستیز است و نه دینگریز. روشنگری، دینپذیر است اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبی در شکلهای فردی و جمعی. پس روشنگری در پی عقلایی کردن(2) بشر و آزادساختن او از قید و بند «خرافه دینی» است که با آیینها و آموزههای ناب دینی تفاوت دارد. از سوی دیگر، بشر خردگرا خواستار حکومت خردگراست و این حکومت، با نظر به تجربه طولانی و انسانستیز دوران تاریکی و تباهی، از کلیساییان برنمیآید.
به اعتقاد من، جنبش روشنگری در رویکرد به خرد و در نگرش به انسان بهعنوان موجودی خردمند، خوداندیش و دارای اختیار و حق، راه درستی را برای انسان و جهان گشود؛ اما با این پندار برخی از روشنگران که خرد میتواند از حوزه خود فراتر رود و حتی بهجای دین و آموزههای دینی بنشیند، به وادی خطا درافتاد. من با کاپلستون در این معنا موافقم که روشنگری اعتقادی «خوشبینانه» به اصالت عقل داشته است؛ هر چند دیدگاههای اندیشمندان روشنگری در باب آزادی اندیشه و تساهل و مدارا، نقش مهمی در بنیاد تمدن اروپای غربی و آمریکای شمالی ایفا نمود و مطالعات علمی را با جهشی بزرگ به پیش برد.
اشاره
در این مقاله نسبتا مفصل، نمایی اجمالی از جنبش روشنگری در غرب ارائه شده است که برای آشنایی خوانندگان علاقهمند به این موضوع، بیگمان مفید و مؤثر است. چنانکه میدانیم، روشنگری حامل پیام اصلی مدرنیته در قرن هفدهم و هجدهم اروپاست که در حقیقت اندیشههای برآمده از عصر رنسانس را تبیین نمود و توسعه داد. پیامهای روشنگری تا اواخر قرن نوزدهم همچنان درخشان و پررونق بود، اما با آغاز قرن بیستم و همزمان با صدور دستاوردهای مدرنیته به سایر کشورهای جهان، به تدریج، در پیکره این
______________________________
1. secularism
2. Rationalization
______________________________
بنای به ظاهر استوار و پابرجا آثارِ شکست و گسست پدیدار شد. جنبش روشنگری که در آغاز با مجموعهای از ایدهها و نظریههای فلسفی، اجتماعی و علمی خود را معرفی میکرد، با تشکیل دولتهای ملی در اروپا، از یک سو، و ظهور انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم، از سوی دیگر، به ابزارهای لازم برای تحقق ایدهها و الگوهای خود دست یافت. اگر قرن هفدهم و هجدهم را آوردگاه ایدههای روشنگری، و قرون نوزدهم را عرصه عینی و عملی الگوهای آن بدانیم، باید قرن بیستم را میدان آزمون نتایج و دستاوردهای این جنبش به حساب آوریم.
مشکلات و بحرانهای فراهمآمده برای ایده روشنگری در قرن بیستم خود حدیث مفصلی است که نیاز به بحث جداگانهای دارد و خوشبختانه در سالهای اخیر در خود غرب و در کشور ما از سوی اندیشمندان و نویسندگان به این موضوع، تا اندازهای، پرداخته شده است. این مشکلات در آغاز با بحرانهای سیاسی و نظامی آغاز شد که با بهرهبری از فنآوریهای نوین، جهان را به کام دو جنگ ویرانگر کشاند؛ اما هنگامی که بحرانهای اجتماعی، اخلاقی و زیستمحیطی بر حیات مدرن سایه انداخت، معلوم شد که اینها همه معلول بنیادهای معرفتی است که در هسته تئوریک جنبش روشنگری ریشه دارد. البته بحرانهای درونی در این هسته نظری تنها از دهه شصت کاملاً آشکار شد و معلوم گردید که نه تنها مفاهیم اجتماعی و سیاسی روشنگری هنوز به درستی تبیین نشده است و الگوهای برآمده از آنها دچار ناسازگاریهای درونی هستند، بلکه مهمترین و پرنفوذترین ایده نظری روشنگری، یعنی دانش مدرن و علم تجربی، نیز از عقلانیت و منطق لازم برای دفاع از خود برخوردار نیست.
چنانکه نویسنده محترم نیز اشاره کرده است، بیگمان روشنگری برای غرب و حتی برای همه بشریت دستاوردهای سودمند نظری و عملی به دنبال داشته است؛ اما بیتوجهی به گسستهای مهم تئوریک و آثار ویرانگر این نگرش برای انسانیت نهتنها به تصویری نادرست از روشنگری میانجامد، بلکه مسیر آینده هویتسازی و جامعهپروری ما را با بحرانهای جدی مواجه خواهد ساخت. در اینجا با ارجاع به بخشهایی از این مقاله، به برخی نکات ضروری برای تأمل بیشتر در بازخوانی جنبش روشنگری اشاره خواهیم کرد:
1. نویسنده محترم تنها از منظر تاریخی به توصیف روشنگری پرداخته و این جنبش را از دریچه نگاه حاکم بر غرب در سدههای هجدهم و نوزدهم گزارش کرده است. با توجه به آنچه پیشتر گفته شد و با ملاحظه آنچه امروز غربشناسان در مورد دستاوردهای این جنبش عرضه کردهاند، لازم است در کنار نگرههای تاریخی، از منظر انتقادی نیز به مضامین و محتوای روشنگری و نیز به الگوهای عملی آن نگریسته شود تا این امر روشنگر راه آینده باشد. همچنین انتظار میرود که پژوهندگان ایرانی، در مقطع حساس کنونی، در مطالعات و جستارهای خویش از گزارشگری صرف به تحلیل، مقایسه و نقادی نیز همت گمارند تا سطح پژوهشهای فرهنگی ارتقا یافته و افقها و عرصههای جدید برای نوآوری و تولید اندیشههای بومی فراهم آید.
2. به دلیل همان نگرش تاریخی، در تعاریفی که از مفهوم روشنگری ارائه شده، تنها به دیدگاه بنیانگذاران روشنگری بسنده شده است و از آنچه در فلسفههای معاصر همچون فلسفه انتقادی(1)، اگزیستانسیالیسم یا فیلسوفان پستمدرن(2) در اینباره بیان شده است، خبری نیست. کمترین عیبتعاریف مذکور آن است که از ابهام و خام اندیشی و گرایشهای احساسی که در آغاز هر جنبشی وجود دارد، خالی نیست و به جای تأکید بر بنمایههای این مفهوم، بیشتر خواستهها و آرزوهای بنیانگذاران روشنگری را بازمیتاباند. تعابیری چون «خروج آدمی از نابالغیِ به تقصیر خویشتن خود» یا «اصلاح مفاهیم بر اساس موازین حقیقت ناب» و... در تعریف روشنگری عباراتی است که جانبدارانه میتواند بر هر جریان فکری اطلاق شود.
3. در بیان مؤلفههای روشنگری، آنچه در این مقاله آمده تقریبا همان مطالبی است که بارها در منابع غربی و غیرغربی تکرار شده است. تنها حسن مقاله از این جهت، آن است که چکیدهای از آن همه را عرضه میکند. با توجه به اینکه رویارویی اصلی متفکران روشنگری با کلیسای مسیحی و نگرههای قرون وسطایی است، این محورها و مباحثی که در توضیح آن ذکر شده عمدتا ناظر به نقد مسیحیت قرون وسطایی و دفاع از تئوریها و ارزشهای جدید روشنگری است. این نکته، هرچند در جای خود اشکالی ندارد، اما در یک مقاله تحلیلی که در یک فضای ذهنی و زمانی دیگر نگاشته میشود، چندان مفید و کارساز نیست. این روش دستکم دو ایراد اساسی را در پی دارد: نخست آنکه مدافعهگرانه است و به جای تبیین دقیق علمی به شعارگرایی میانجامد، و دوم آنکه به جای مقایسه جریان روشنگری با فرهنگ خودی و تعیین نسبت فرهنگی و تمدنی آن با هویت ایرانی و اسلامی، به مقایسه با حوزه فرهنگ مسیحی و قرون وسطایی میپردازد که گذشته از درستی یا نادرستی آن، هیچ انس و ارتباطی با جامعه ما ندارد. برای مثال، در ذیل عنوان «انسانگرایی»، تعابیری همچون «پدیده روشنگری، تکاپویی در برابر بشرستیزی و لگدمال کردن ارزشهای انسانی، از سوی خداوندان شمشیر، مکنت و تزویر بود» بیشتر به یک بیانیه سیاسی یا نگاشتههای نویسندگان قرن هفدهم و هیجدهم اروپا شباهت دارد و یا وقتی در همانجا میخوانیم «اهمیت یافتن حقوق بشر، بازتاب تأمل در وضعیتی بود که جایگاه انسان را تا حد شیء` و ابزارِ` دست قدرتمندان فروکاسته بود» این پرسش رخ مینماید که آیا میتوان گفت که انسان در طول تاریخ تا زمان طرح ایده حقوق بشر، در حد شیء و ابزار فروکاسته شده بود؛ و آیا این نگرش که حقوق بشر غربی توانست فرشته
______________________________
1. برای مثال میتوان به اثر مشترک هورکهایمر و آدورنو به نام دیالکتیک روشنگری اشاره کرد.
2. میشل فوکو، از فیلسوفان پستمدرن، در مورد مقاله «روشنگری چیست» از کانت مباحث جدی فراوانی مطرح کرده است (رک: بابک احمدی، مدرنیته و اندیشه انتقادی، ص 242). نجات بشریت از شیءوارگی و ارتقای جایگاه او به مقام انسانیت باشد، انگارهای درست است؟ در بخشهای دیگر مقاله نیز نگرش جانبدارانه و احساسی نویسنده به ارزشهای مدرنیته سبب شده است فضای بحث به موضعگیریهایی آلوده شود که خواننده را نسبت به سایر بخشهای مقاله نیز به تردید میافکند. هنگامی که خواننده به اینگونه دعاوی سهمگین و کلی برخورد میکند که «نگرش به انسان به عنوان موجودی آزاد، مختار و خردورز در مغرب زمین، از پیامدهای دوران روشنگری است» یا «در عصر روشنگری، انسانی جدید در آرا و اندیشههای انسانشناسان و فیلسوفان متولد میشود که غایت ذاتی و فینفسه است و رعیتِ ارباب قدرت و بنده خدایگان نیست» نمیتواند به درستی فهم کند که آیا نویسنده محترم نیز خود میتواند به این مدعیات باور داشته باشد که در غرب مدرن، انسان به عنوان «غایت ذاتی و فینفسه» دیده شد و دیگر اربابان قدرت و سرمایه به انسان به عنوان ابزارهای تولید و مصرف ننگریستند. دستکم اکنون بر اهل فرهنگ و اندیشه روشن است که نظام بورژوازی و سرمایهداریِ برآمده از تفسیر روشنگری از عقلانیت ابزاری، بیشترین نقش را در گسترشِ نگرش ابزارگونه به انسان داشته است و آنچه در آغاز روشنگری مطرح شد نه تنها در نتایج مدرنیته ظاهر نگشت، بلکه به لحاظ عقلانی نیز توان دفاع از آن را نداشت.
4. جا داشت نویسنده محترم در ذیل هر یک از مؤلفههای مدرنیته، به چالشهایی که در طول یکی ـ دو سده گذشته درباره آن مطرح شده است نیز اشاره میکرد. این کار سبب میشد که بستر تأملاتی جدیتر برای خواننده فراهم شود. ایشان خود در ذیل مبحث «تنگناهای شناخت بشری» افزوده است که «ممکن است به هیوم ایراد بگیریم که محدودیت فهم بشر، از یک سو، و اینکه بهطور قطع` حدود فهم بشر فقط و فقط به قلمرو تجربه محدود میشود، از سوی دیگر، ناسازگار به نظر آیند؛ اما...». البته این چالش معرفتشناختی بعدها در تفکر فلسفی مغربزمین باز هم عمیقتر شد و به بحران عقلانیت در علم انجامید. همین تذکر کوتاه نیز مفید است و میتوانست در سایر اصول روشنگری هم مطرح شود. برای مثال، آنچه درباره مطلق کردن مقولاتی چون آزادی یا تعارض میان آزادی و عدالت مطرح است یا اساسا مباحثی که به محدودههای ممکن یا مطلوب آزادی و عدالت میپردازد و نیز ماهیت «حقیقت» در تفکر مدرن میتوانست مورد اشاره قرار گیرد تا معلوم شود که در حوزه اندیشهورزی غرب، اکثر این مباحث محور تأملات و تردیدهای جدی است.
5 . تلقی نویسنده از «عقلانیت» در روشنگری نیز دچار کاستی است. هرچند ایشان در این مقاله مستقیما به تعریف عقلانیت نپرداخته است، ولی از گوشه و کنار برمیآید که برای مثال، عقلانیکردن بشر(1) را «آزاد ساختن او از قیدوبند خرافه دینی» قلمداد میکند؛ حال آنکه مقوله عقلانیت در مدرنیته، چنانکه در آثار کسانی چون ماکس وبر، آنتونی گیدنز،
______________________________
1. Rationalization
______________________________
میشل فوکو و دیگران آمده است، معنایی کاملاً متفاوت دارد. در واقع، غرب مدرن با ارائه تعریفی خاص از ماهیت انسانی و غایات حیات بشری، با نفی همه اصول ثابت عقلانی (عقل نظری و عقل عملی) و با ارائه تعریف جدیدی از عقلانیت به نام «عقلانیت ابزاری»، در عمل، خواستهها و تمایلات زودگذر بشری را در زندگی فردی، و قدرت و سرمایه را در زندگی اجتماعی حکمفرمای مطلق نمود. با این مقدمه است که سخن نویسنده محترم در پایان مقاله را باید مورد تأمل قرار داد که «من با کاپلستون در این معنا موافقم که روشنگری اعتقادی خوشبینانه` به اصالت عقل داشته است». تعابیر «خوشبینانه» یا «بدبینانه» آنقدر کلی و مبهم است که نمیتواند نشان دهد که ما در چه بخشی با نگرش روشنگری به عقلانیت موافقیم یا مخالفیم. نیک پیداست که با تردید در بنیادهای عقلانیت مدرن، بسیاری از مؤلفههای دیگر روشنگری نیز با پرسشهای جدی مواجه خواهد شد.
6. نگرش نویسنده نسبت به جایگاه دین در نهضت روشنگری هم جای تأمل و بازاندیشی دارد. ایشان از یک سو میپذیرد که یکی از مبانی یا نتایج روشنگری، سکولاریسم یا جداسازی دین از حوزه قدرت سیاسی است و از سوی دیگر، تأکید میکند که «روشنگری نه دینستیز است و نه دین گریز؛ روشنگری دینپذیر است؛ اما فقط در قلمرو روابط افراد با پروردگار و در انجام امور مذهبی؛ در شکلهای فردی و جمعی». نخست باید یادآور شد که هرچند سکولاریسم در آغاز تنها به جداانگاری دین از دولت تعریف میشد، اما اندکاندک معلوم شد که این جدایی در همه حوزههای حیات اجتماعی رخ میدهد. در سکولاریسم، همه نهادهای اصلی جامعه ــ از آموزش، تربیت و معیشت گرفته تا هنر و ادبیات ــ از حوزه دین و معنویت فاصله میگیرند و عملاً کارکردهای مهم دین جای خود را به نگرشهای مادی و عرفی میدهد. با این تحلیل است که حتی برخی از روشنفکران دینی که به سکولاریسم نیز باور دارند، به درستی نشان دادهاند که هرچند روشنگری ستیز آشکار با دین را وجهه همت خود قرار نمیدهد، اما با ساختن رقیبان جدی برای دین و جایگزین کردن آنها به جای دین، عملاً ظریفترین و در عین حال شدیدترین رویارویی را با دین تمهید کرده است.(1)
ناگفته نگذاریم که هرچند تمامیت نهضت روشنگری را نمیتوان به دینستیزی متهم کرد، اما نباید فراموش کرد که در این نهضت، جریانهایی رویید و بالید که بیشترین حملهها و چالشها را با اتکا به همان اصول روشنگری، بر بنیاد دین و معنویت روا داشتند. بیگمان میتوان گفت که در طول تاریخ هیچگاه تا بدین پایه بر علیه دیانت و معنویت ستیزهجویی نشده بود؛ ستیزههایی که این بار با شعارهایی همچون علمجویی، حقیقتیابی و دفاع از حقوق انسانی حمایت و پشتیبانی میشد.
______________________________
1. عبدالکریم سروش و دیگران، سنت و سکولاریسم، تهران: مؤسسه فرهنگی صراط، ص 92.