چرا بحران دینی به وجود می آید
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
دین سلوک معنوی خود آدمی است. تجربه دینی هسته درونی دین است که آموزههای اعتقادی و اخلاقی و نیز اعمال و شعائر در لایههای بعدی آن قرار دارند. با وقوع تحولات اجتماعی، آموزهها و اعمال یادشده با آن دغدغههای درونی ناهماهنگ میشود و بحران رخ مینماید.متن
گوناگون، 3 و 10/3/82
وضوع بحث، «دین، جامعه و فرهنگ» است و من به ارتباط این سه موضوع با یکدیگر میپردازم. یک تصویر از دین این است که دین سلسلهای از علوم و حقیقتها و آموزهها در عالم معنا و در عالم باطن است. حقایقی جاودانی نزد خداوند است که ما انسانها سعی میکنیم به آن آگاهی پیدا کنیم و آنچه در مقام تلاشهای انسانها به صورت تاریخی تحقق پیدا میکند، دیانت است. گاهی ممکن است این دیانت با آن دین که در عالم معنا و واقع و باطن است، منطبق باشد و گاهی هم ممکن است منطبق نباشد و اینجاست که باید بگوییم دین دچار آسیب شده است و باید آسیبشناسی کنیم.
اما دین، در آن معنایی که امروز از آن بحث میکنیم، آن حقیقتها و علوم و معناهای باطنی موجود در عالم معنا نیست؛ بلکه کار انسان است، سلوک معنوی خود آدمی است. راه افتادن آدمی است برای پاسخ به پرسشهای سرنوشتسازی که او را آرام نمیگذارند. تعلیمات پیامبران و وحی، پاسخ دادن به این درد آدمی است. مفروض این نیست که دین در جایی است و آموزههایش حقیقتهایی است که باید بیایند و آنها را به ما بگویند، بلکه مفروض این است که دیندارانه زندگی کردن، دردمندانه و مؤمنانه زیستن، اینکه من نمیتوانم بگویم هیچ خبری نیست، اینکه من نمیتوانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده، پوچ بوده است، اینکه هنوز تعلقاتی دارم که چیزی هست و صدای آن را در درون خودم میشنوم و میخواهم ببینم آن صدایی که در درونم میشنوم و من را ناآرام میگذارد، چیست؛ تمام این تلاشها، دین آدمی است و اگر در اینجا گفته شود اصل و اساس این تلاشها یک تجربه است و نام آن تجربه دینی گذاشته شود، باید این تعبیر را درست فهمید. هر کسی در درون خودش یک تجربه دینی دارد. تجربه دینی فقط این نیست که مثلاً، کشفی برای انسان پیش آید، فرشتهای را ببیند یا چهرههای زیبایی را در عالم مکاشفه مشاهده کند. اصل و اساس تجربه دینی همان فطرت الاهی است که در قرآن کریم بر آن تکیه شده است. ما در میان انواع تجربهها غوطه میخوریم و با تجربهها زندگی میکنیم و یکی از آن تجربههایی که ما را آرام نمیگذارد، همین است که احساس میکنیم و گویا این هستی، رازی دارد و مثل راز برای ما نمایان میشود و گاهی خودمان، مثل یک راز برای خودمان نمایان میشویم.
زندگی انسانی، قائم به رازهایی است و آدمی شجاعتِ هستی و بودن را از آنها میگیرد. امروز روی این مسئله که از جهان انسان نمیشود اسطورهزدایی کرد، بحثهای بسیاری میشود؛ یک اسطوره را میزدایی، ولی همان ابزاری که با آن اسطوره را میزدایی، بعد از مدتی اسطوره میشود. علم جدید از اسطورهها، اسطورهزدایی کرد، ولی اکنون خود به شکل یک اسطوره درآمده است.
انسان میگوید من باید به علم اعتنا کنم، این «باید» از کجاست؟ این قدرت اسطوره است. انسان هیچگاه بدون اسطوره و راز نمیتواند زندگی کند و اگر به تمام معنا، از زندگی آدمی راززدایی بشود، به نیهلیسم میرسد. اینکه میگویند همه چیز معنی خودش را از دست میدهد، بدان معناست که تا رازی هست، معنا هم وجود دارد. بنابراین کوشش کردن برای تنظیم رابطه با این راز، دین آدمی است و هر کسی که اینگونه تلقیای دارد، تجربه دینی دارد.
به هر حال، وقتی انسان به نوعی با راز مواجه میشود، میخواهد گزارههایی درباره آن بیان کند و آموزههای اعتقادی از اینجا شکل میگیرد. در واقع این آموزههای اعتقادی تفسیر آن دغدغهها است. ما این دغدغهها را یا خودمان برای خودمان تفسیر میکنیم یا آنان که نامشان پیامبران و پاکان و عارفان است برایمان تفسیر میکنند. با گزارههایی مانند «باید چنین کنم، باید چنان نکنم، باید مهرورزی داشته باشم، باید خصومتورزی نداشته باشم، باید راست بگویم، باید دروغ نگویم و...» آموزههای اخلاقی و حلال و حرام شکل میگیرد. آنگاه یک سلسله اعمال شکل میگیرد، نیایشها و پرستشها شکل میگیرد و انسان دیندار با این سه مسئله زندگی میکند.
یکی از دینشناسان معروف که روش دینشناسیاش پدیدارشناسانه است، میگوید که هر دینی را میتوان به صورت سه دایره که همدیگر را احاطه کردهاند، تصویر کرد که در مرکز آن دایره کوچک وسطی تجربههای دینی پیروان آن دین قرار دارد. در دایره بیرونی آموزههای اخلاقی و اعتقادی وجود دارد و در دایره سوم اعمال و شعائر قرار دارد. موقعی برای یک دین بحران اتفاق میافتد که این سه محتوا ـ که در این دایرههای گوناگون هست ـ همخوانی خود را با هم از دست بدهند؛ آموزههای اعتقادی و آموزههای اخلاقی، تفسیر شایسته و درست آن دغدغههای درونی نباشد و یا آن اعمال و شعائری که انجام داده میشود، تناسبی با این آموزههای اعتقادی و اخلاقی نداشته باشد. برای مثال، این آموزههای عقیدتی و اخلاقی هیچ نوع رازی را برای آنها تفسیر نمیکنند؛ زیرا مثلاً ابزار قدرت شدهاند یا شکل آن اعمال دینی وقتی که در جامعه انجام میگیرد (نماز خواندنها، روزه گرفتنها، انفاقها)، شکلهای دینی است، اما برآوردهکننده آن دغدغههای درونی نیست، بلکه به شکل عادت در آمده است. درست در همینجاست که رابطه دین با جامعه و فرهنگ خود را نشان میدهد.
پس چیزی به اسم «تحولات اجتماعی» وجود دارد که باید هوشیار بود وقتی اتفاق میافتد، متناسب با آن، در آن آموزههای اعتقادی، اخلاقی و اعمال و شعائر نیز تجدیدنظر صورت گیرد. دوباره باید کوشش کرد تا آن آموزهها، قانونها و احکام بهگونهای بازسازی شوند که بیانکننده آن دغدغههای باطنی باشند و الا اگر آنچه از هزار سال پیش باقی مانده، همانطور بماند و نخواهیم رابطه اینها را با تحولات اجتماعی بسنجیم، بحران ایجاد میکند. برای مثال، در یک ساختار اجتماعی خاص روستایی و نیمه روستایی، با آن فرهنگ و سطح معرفتی که وجود داشته است و با آن سطح زندگی، حکمی را در ملاء عام اجرا کردن، به نام خدا و به نام دین، کارکرد اجتماعی مطلوبی داشته و ناهماهنگی با آن دغدغههای باطنی نداشته است، ولی امروز کارکردهای منفی بسیاری دارد.
دولت، به مفهوم جدید، در جامعههای جدید و نیمه جدید، تمام اختیارات را در دست گرفته است و اینجاست که تراکم قدرت و حقوق بشر معنا پیدا میکنند و همینجاست که این سؤال پیش میآید که در چنین شرایطی، چه حقوقی برای افراد باید قائل شد؟ چه حریمهای غیرقابل تجاوزی برای هر فرد در جامعه باید قائل شد؟ حالا اگر چنین واقعیات اجتماعی را نادیده بگیریم و مثل پانصد سال پیش حرف بزنیم و فکر کنیم که زندگی، همان زندگی پانصد سال پیش است و یک سلسله مسائلی را به نام احکام خدا بیان کنیم که نه ناظر به حل مشکل تراکم قدرت است، نه ناظر به حل مسئله حقوق بشر و نه ناظر به حل مسئله سرنوشت فرزندان آینده ما، در آن هنگام نسل جوان را دچار بحران دینی میکنیم.
اینجاست که رابطه دین و جامعه روشن میشود، یعنی معلوم میشود که سلامت و خالص ماندن آن دین ـ به آن معنا که در این بحث به آن نزدیک شدهایم ـ در صورتی میسر است که تحولات اجتماعی و واقعیات اجتماعی آن مرحله از تقسیم کار که جامعه در آن مرحله بسر میبرد و بافت و ساختی که جامعه پیدا کرده است، در نظر گرفته شود و متناسب با آن در هر عصر، آن تجربه باطنی تفسیر شود و این نمیشود جز اینکه در آموزههای اعتقادی و آموزههای اخلاقی هرچند وقت یکبار تجدید نظر شود. در فقه و اجتهادها هم باید تجدید نظر شود، بلکه بیش از اجتهاد در زمان و مکان و عمیقتر از آن باید تجدید نظر بشود. معنای «عصری شدن دین» همین است که عرض کردم. آن رازطلبی و آن حقیقتطلبی، با فرهنگ نیز ارتباط دارد. همانطور که تحولات اجتماعی اتفاق میافتد، تحولات فرهنگی هم اتفاق میافتد. ما همه تجربههای درونی خودمان را در چارچوب مفهومهایی که در یک فرهنگ موجود است، بیان میکنیم. ما از فرهنگ و از مفهومهای آن خلاصی نداریم. اینجاست که رابطه دین و متنهای دینی با فرهنگ هر عصر روشن میشود و برای بهتر فهمیدن متنهای دینی چارهای جز اینکه از فرهنگ آن عصر (که این متن دینی که در آن عصر پدید آمده) فراتر رویم، نداریم.
باید از فرهنگمان هم فراتر برویم تا آگاهی پیدا کنیم که سخن آن متن چیست. ما آموزههای عقیدتی و اخلاقی تمامشدهای که یک بار تنظیم کردهاند و تمام شده است و تا هزار سال هم همه باید بخوانند، نداریم. آموزههای اخلاقی و آموزههای عقیدتی، همیشه باید با یک دید نقادانه زیر ذرهبین باشند و با کمال آزادی و بدون خط قرمز، مشمول بحث علمی قرار بگیرند.
اشاره
یکی از محورهای مهم این گفتوگو تعریفی است که از دین و دینداری ارائه شده است و بر این اساس، مفهوم «بحران دینی» در نسبت با جامعه و فرهنگ تحلیل شده است. البته هر کس میتواند به دلخواه خود واژهای را جعل یا تعریف کند، ولی با تغییر تعاریف ما از یک موضوع، هرگز حقیقت وارونه و دگرگون نخواهد شد. ازاینرو، بهتر است به جای مناقشات لفظی، نخست مشخص کنیم که دقیقا از «بحران دینی» چه چیزی را منظور میداریم تا بعد از آن بتوانیم به رگهها و ریشههای آن بپردازیم.
تردیدی نیست که در جامعه معاصر ما ـ و نیز در کلیه جوامع دینی که با فرهنگ و فضای مدرن مواجه شدهاند ـ شرایطی پدید آمده است که گروههای بسیاری از مردم در استمرار حیات دینی گذشته خود با چالشهای سهمگین مواجه شدهاند و میان انگیزه، اندیشه و رفتار آنان از منظر دینی، ناسازگاریهای جدی رخ نموده است. این مسئله، ظاهرا، از منظر همه صاحبنظران مورد اتفاق و اجماع است.
اختلافنظرها در این است که این پدیده چرا و چگونه رخ داده است و راه برونرفت از این بحران چیست. یکی از پاسخهای ممکن در این زمینه همان است که آقای شبستری در این گفتوگو و سایر آثار خود بدان پرداخته و مبانی آن را بازگفته است. خاستگاه این نظریه را باید در بین الاهیدانان جدید مسیحی(1) جستوجو کرد و این مطالب در واقع تقریر دیگری از مباحث فراوانی است که عمدتا در طول سده اخیر در اروپا مطرح شده است.
آقای شبستری در جای دیگر اظهار داشته است که در بین الاهیدانان مسیحی، سه تقریر متفاوت در باب نحوه رویارویی دین با دنیای مدرن مطرح شده است که این سه تقریر را به کارل بارث، رودولف بولتمان و شلایرماخر نسبت میدهد.(2) البته تقریرهای دیگری نیز وجود دارد که با سه سنت یاد شده کاملاً انطباق نمییابد که از آن جمله باید به دیدگاه امثال رودولف اوتو و مارتین بوبر اشاره کرد. آقای شبستری در همان جا، خود دیدگاه شلایر ماخر را ترجیح میدهد و آن را تقویت میکند. ماخر، گوهر دین را تجربه دینی میداند و معتقد است که باید با روش هرمنوتیک، لایههای رویین دین را به کنار زد تا به هسته درونی آن راه یافت. اما نکته مهم اینجاست که او، در قرن نوزدهم، در واقع به دنبال حفظ ایمان مسیحی در مقابل فلسفههای عقلی و هجوم فرهنگ تکنولوژیک است و به مقوله بحران دینی در مفهوم مورد نظر ما توجه جدی ندارد. این پرسش که چگونه میتوان در مواجهه با سیل ویرانگر تمدن مدرن، حیات دینی را در همه ابعاد روحی، اندیشهای و رفتاری استمرار بخشید، مسئله جدی ذهن شلایر ماخر نبود و اگر هم بود، او خود اظهار نکرد.
در آن زمان نه هویتِ تمامیت جدیِ تمدن مادی غرب، روشن شده بود و نه بحرانهای سهمگین قرن بیستم رخ نموده بود تا ضرورت احیای حیات دینی و معنوی مطرح شده باشد. هنگامی که این پرسش با ابعاد پیچیده و گسترده آن مطرح میشود، تازه معلوم میشود که پاسخهای ساده شلایرماخر و امثال او، در تحلیل و تبیین مسئله و ارائه
______________________________
1. Moder theologians
2. رک: سنت و سکولاریسم، «سه گونه قرائت از سنت در عصر مدرنیته»، انتشارات صراط
______________________________
راهحلهای مؤثر، تا چه اندازه خُرد و نامتناسب جلوه میکند.
البته جناب آقای شبستری با التفات به این نکته، سعی میکند تا برای این ابهامات نیز پاسخی فراهم کند. امّا این پاسخها هر گاه جدی و بیپرده مطرح شده است، نتیجهای جز پذیرش همه مناسبات و مظاهر فرهنگ مدرن و تأویل مؤلفههای اسلام به نفع یک زندگی اجتماعی سکولار و فارغ از عناصر و دغدغههای دینی نداشته است.(1) دستاورد نهایی این نظریه سرانجام به این نکته میانجامد که جوامع اسلامی نیز باید به قافله فرهنگ و تمدن مادی غرب بپیوندند و البته این را در همین حد که دغدغهمند باشند که «من نمیتوانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده است، پوچ بوده است»، برای خود نگه دارند.
در واقع، حاصل دیدگاه آقای شبستری همان تئولوژی سکولار بولتمان است، با این تفاوت که ایشان به جای نفی و طرد آموزههای دینی، با تیغ جراحی هرمنوتیک آنها را محترمانه کنار میگذارد. ازاینرو، در پاسخ به این برداشت، به عبارتی که آقای شبستری خود در جای دیگر در نقد دیدگاه بولتمان آورده است، بسنده میکنیم: «مهمترین امتیاز این روش در این است که ناهماهنگیهای معرفتی را میان مقدمات معرفتیِ ذهنیِ دینی انسان مدرن، از یک سو، و مقدمات معرفتی مربوط به واقعیاتی اجتماعی که انسان مدرن در آن زندگی میکند، از سوی دیگر، تا حد زیادی از میان بر میدارد. به بیان دیگر، ناهماهنگی برون و درون انسان جدید را تا حد زیادی از میان برمیدارد. ولی حادثهای که در اینجا اتفاق میافتد مفقود شدن محتوای دینی سنت است.»
______________________________
1. رک: محمد مجتهد شبستری، نقدی بر قرائت رسمی از دین، ص 18، طرح نو و نیز بازتاب اندیشه، ش 12 ، ص 17.
پایان مقاله
وضوع بحث، «دین، جامعه و فرهنگ» است و من به ارتباط این سه موضوع با یکدیگر میپردازم. یک تصویر از دین این است که دین سلسلهای از علوم و حقیقتها و آموزهها در عالم معنا و در عالم باطن است. حقایقی جاودانی نزد خداوند است که ما انسانها سعی میکنیم به آن آگاهی پیدا کنیم و آنچه در مقام تلاشهای انسانها به صورت تاریخی تحقق پیدا میکند، دیانت است. گاهی ممکن است این دیانت با آن دین که در عالم معنا و واقع و باطن است، منطبق باشد و گاهی هم ممکن است منطبق نباشد و اینجاست که باید بگوییم دین دچار آسیب شده است و باید آسیبشناسی کنیم.
اما دین، در آن معنایی که امروز از آن بحث میکنیم، آن حقیقتها و علوم و معناهای باطنی موجود در عالم معنا نیست؛ بلکه کار انسان است، سلوک معنوی خود آدمی است. راه افتادن آدمی است برای پاسخ به پرسشهای سرنوشتسازی که او را آرام نمیگذارند. تعلیمات پیامبران و وحی، پاسخ دادن به این درد آدمی است. مفروض این نیست که دین در جایی است و آموزههایش حقیقتهایی است که باید بیایند و آنها را به ما بگویند، بلکه مفروض این است که دیندارانه زندگی کردن، دردمندانه و مؤمنانه زیستن، اینکه من نمیتوانم بگویم هیچ خبری نیست، اینکه من نمیتوانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده، پوچ بوده است، اینکه هنوز تعلقاتی دارم که چیزی هست و صدای آن را در درون خودم میشنوم و میخواهم ببینم آن صدایی که در درونم میشنوم و من را ناآرام میگذارد، چیست؛ تمام این تلاشها، دین آدمی است و اگر در اینجا گفته شود اصل و اساس این تلاشها یک تجربه است و نام آن تجربه دینی گذاشته شود، باید این تعبیر را درست فهمید. هر کسی در درون خودش یک تجربه دینی دارد. تجربه دینی فقط این نیست که مثلاً، کشفی برای انسان پیش آید، فرشتهای را ببیند یا چهرههای زیبایی را در عالم مکاشفه مشاهده کند. اصل و اساس تجربه دینی همان فطرت الاهی است که در قرآن کریم بر آن تکیه شده است. ما در میان انواع تجربهها غوطه میخوریم و با تجربهها زندگی میکنیم و یکی از آن تجربههایی که ما را آرام نمیگذارد، همین است که احساس میکنیم و گویا این هستی، رازی دارد و مثل راز برای ما نمایان میشود و گاهی خودمان، مثل یک راز برای خودمان نمایان میشویم.
زندگی انسانی، قائم به رازهایی است و آدمی شجاعتِ هستی و بودن را از آنها میگیرد. امروز روی این مسئله که از جهان انسان نمیشود اسطورهزدایی کرد، بحثهای بسیاری میشود؛ یک اسطوره را میزدایی، ولی همان ابزاری که با آن اسطوره را میزدایی، بعد از مدتی اسطوره میشود. علم جدید از اسطورهها، اسطورهزدایی کرد، ولی اکنون خود به شکل یک اسطوره درآمده است.
انسان میگوید من باید به علم اعتنا کنم، این «باید» از کجاست؟ این قدرت اسطوره است. انسان هیچگاه بدون اسطوره و راز نمیتواند زندگی کند و اگر به تمام معنا، از زندگی آدمی راززدایی بشود، به نیهلیسم میرسد. اینکه میگویند همه چیز معنی خودش را از دست میدهد، بدان معناست که تا رازی هست، معنا هم وجود دارد. بنابراین کوشش کردن برای تنظیم رابطه با این راز، دین آدمی است و هر کسی که اینگونه تلقیای دارد، تجربه دینی دارد.
به هر حال، وقتی انسان به نوعی با راز مواجه میشود، میخواهد گزارههایی درباره آن بیان کند و آموزههای اعتقادی از اینجا شکل میگیرد. در واقع این آموزههای اعتقادی تفسیر آن دغدغهها است. ما این دغدغهها را یا خودمان برای خودمان تفسیر میکنیم یا آنان که نامشان پیامبران و پاکان و عارفان است برایمان تفسیر میکنند. با گزارههایی مانند «باید چنین کنم، باید چنان نکنم، باید مهرورزی داشته باشم، باید خصومتورزی نداشته باشم، باید راست بگویم، باید دروغ نگویم و...» آموزههای اخلاقی و حلال و حرام شکل میگیرد. آنگاه یک سلسله اعمال شکل میگیرد، نیایشها و پرستشها شکل میگیرد و انسان دیندار با این سه مسئله زندگی میکند.
یکی از دینشناسان معروف که روش دینشناسیاش پدیدارشناسانه است، میگوید که هر دینی را میتوان به صورت سه دایره که همدیگر را احاطه کردهاند، تصویر کرد که در مرکز آن دایره کوچک وسطی تجربههای دینی پیروان آن دین قرار دارد. در دایره بیرونی آموزههای اخلاقی و اعتقادی وجود دارد و در دایره سوم اعمال و شعائر قرار دارد. موقعی برای یک دین بحران اتفاق میافتد که این سه محتوا ـ که در این دایرههای گوناگون هست ـ همخوانی خود را با هم از دست بدهند؛ آموزههای اعتقادی و آموزههای اخلاقی، تفسیر شایسته و درست آن دغدغههای درونی نباشد و یا آن اعمال و شعائری که انجام داده میشود، تناسبی با این آموزههای اعتقادی و اخلاقی نداشته باشد. برای مثال، این آموزههای عقیدتی و اخلاقی هیچ نوع رازی را برای آنها تفسیر نمیکنند؛ زیرا مثلاً ابزار قدرت شدهاند یا شکل آن اعمال دینی وقتی که در جامعه انجام میگیرد (نماز خواندنها، روزه گرفتنها، انفاقها)، شکلهای دینی است، اما برآوردهکننده آن دغدغههای درونی نیست، بلکه به شکل عادت در آمده است. درست در همینجاست که رابطه دین با جامعه و فرهنگ خود را نشان میدهد.
پس چیزی به اسم «تحولات اجتماعی» وجود دارد که باید هوشیار بود وقتی اتفاق میافتد، متناسب با آن، در آن آموزههای اعتقادی، اخلاقی و اعمال و شعائر نیز تجدیدنظر صورت گیرد. دوباره باید کوشش کرد تا آن آموزهها، قانونها و احکام بهگونهای بازسازی شوند که بیانکننده آن دغدغههای باطنی باشند و الا اگر آنچه از هزار سال پیش باقی مانده، همانطور بماند و نخواهیم رابطه اینها را با تحولات اجتماعی بسنجیم، بحران ایجاد میکند. برای مثال، در یک ساختار اجتماعی خاص روستایی و نیمه روستایی، با آن فرهنگ و سطح معرفتی که وجود داشته است و با آن سطح زندگی، حکمی را در ملاء عام اجرا کردن، به نام خدا و به نام دین، کارکرد اجتماعی مطلوبی داشته و ناهماهنگی با آن دغدغههای باطنی نداشته است، ولی امروز کارکردهای منفی بسیاری دارد.
دولت، به مفهوم جدید، در جامعههای جدید و نیمه جدید، تمام اختیارات را در دست گرفته است و اینجاست که تراکم قدرت و حقوق بشر معنا پیدا میکنند و همینجاست که این سؤال پیش میآید که در چنین شرایطی، چه حقوقی برای افراد باید قائل شد؟ چه حریمهای غیرقابل تجاوزی برای هر فرد در جامعه باید قائل شد؟ حالا اگر چنین واقعیات اجتماعی را نادیده بگیریم و مثل پانصد سال پیش حرف بزنیم و فکر کنیم که زندگی، همان زندگی پانصد سال پیش است و یک سلسله مسائلی را به نام احکام خدا بیان کنیم که نه ناظر به حل مشکل تراکم قدرت است، نه ناظر به حل مسئله حقوق بشر و نه ناظر به حل مسئله سرنوشت فرزندان آینده ما، در آن هنگام نسل جوان را دچار بحران دینی میکنیم.
اینجاست که رابطه دین و جامعه روشن میشود، یعنی معلوم میشود که سلامت و خالص ماندن آن دین ـ به آن معنا که در این بحث به آن نزدیک شدهایم ـ در صورتی میسر است که تحولات اجتماعی و واقعیات اجتماعی آن مرحله از تقسیم کار که جامعه در آن مرحله بسر میبرد و بافت و ساختی که جامعه پیدا کرده است، در نظر گرفته شود و متناسب با آن در هر عصر، آن تجربه باطنی تفسیر شود و این نمیشود جز اینکه در آموزههای اعتقادی و آموزههای اخلاقی هرچند وقت یکبار تجدید نظر شود. در فقه و اجتهادها هم باید تجدید نظر شود، بلکه بیش از اجتهاد در زمان و مکان و عمیقتر از آن باید تجدید نظر بشود. معنای «عصری شدن دین» همین است که عرض کردم. آن رازطلبی و آن حقیقتطلبی، با فرهنگ نیز ارتباط دارد. همانطور که تحولات اجتماعی اتفاق میافتد، تحولات فرهنگی هم اتفاق میافتد. ما همه تجربههای درونی خودمان را در چارچوب مفهومهایی که در یک فرهنگ موجود است، بیان میکنیم. ما از فرهنگ و از مفهومهای آن خلاصی نداریم. اینجاست که رابطه دین و متنهای دینی با فرهنگ هر عصر روشن میشود و برای بهتر فهمیدن متنهای دینی چارهای جز اینکه از فرهنگ آن عصر (که این متن دینی که در آن عصر پدید آمده) فراتر رویم، نداریم.
باید از فرهنگمان هم فراتر برویم تا آگاهی پیدا کنیم که سخن آن متن چیست. ما آموزههای عقیدتی و اخلاقی تمامشدهای که یک بار تنظیم کردهاند و تمام شده است و تا هزار سال هم همه باید بخوانند، نداریم. آموزههای اخلاقی و آموزههای عقیدتی، همیشه باید با یک دید نقادانه زیر ذرهبین باشند و با کمال آزادی و بدون خط قرمز، مشمول بحث علمی قرار بگیرند.
اشاره
یکی از محورهای مهم این گفتوگو تعریفی است که از دین و دینداری ارائه شده است و بر این اساس، مفهوم «بحران دینی» در نسبت با جامعه و فرهنگ تحلیل شده است. البته هر کس میتواند به دلخواه خود واژهای را جعل یا تعریف کند، ولی با تغییر تعاریف ما از یک موضوع، هرگز حقیقت وارونه و دگرگون نخواهد شد. ازاینرو، بهتر است به جای مناقشات لفظی، نخست مشخص کنیم که دقیقا از «بحران دینی» چه چیزی را منظور میداریم تا بعد از آن بتوانیم به رگهها و ریشههای آن بپردازیم.
تردیدی نیست که در جامعه معاصر ما ـ و نیز در کلیه جوامع دینی که با فرهنگ و فضای مدرن مواجه شدهاند ـ شرایطی پدید آمده است که گروههای بسیاری از مردم در استمرار حیات دینی گذشته خود با چالشهای سهمگین مواجه شدهاند و میان انگیزه، اندیشه و رفتار آنان از منظر دینی، ناسازگاریهای جدی رخ نموده است. این مسئله، ظاهرا، از منظر همه صاحبنظران مورد اتفاق و اجماع است.
اختلافنظرها در این است که این پدیده چرا و چگونه رخ داده است و راه برونرفت از این بحران چیست. یکی از پاسخهای ممکن در این زمینه همان است که آقای شبستری در این گفتوگو و سایر آثار خود بدان پرداخته و مبانی آن را بازگفته است. خاستگاه این نظریه را باید در بین الاهیدانان جدید مسیحی(1) جستوجو کرد و این مطالب در واقع تقریر دیگری از مباحث فراوانی است که عمدتا در طول سده اخیر در اروپا مطرح شده است.
آقای شبستری در جای دیگر اظهار داشته است که در بین الاهیدانان مسیحی، سه تقریر متفاوت در باب نحوه رویارویی دین با دنیای مدرن مطرح شده است که این سه تقریر را به کارل بارث، رودولف بولتمان و شلایرماخر نسبت میدهد.(2) البته تقریرهای دیگری نیز وجود دارد که با سه سنت یاد شده کاملاً انطباق نمییابد که از آن جمله باید به دیدگاه امثال رودولف اوتو و مارتین بوبر اشاره کرد. آقای شبستری در همان جا، خود دیدگاه شلایر ماخر را ترجیح میدهد و آن را تقویت میکند. ماخر، گوهر دین را تجربه دینی میداند و معتقد است که باید با روش هرمنوتیک، لایههای رویین دین را به کنار زد تا به هسته درونی آن راه یافت. اما نکته مهم اینجاست که او، در قرن نوزدهم، در واقع به دنبال حفظ ایمان مسیحی در مقابل فلسفههای عقلی و هجوم فرهنگ تکنولوژیک است و به مقوله بحران دینی در مفهوم مورد نظر ما توجه جدی ندارد. این پرسش که چگونه میتوان در مواجهه با سیل ویرانگر تمدن مدرن، حیات دینی را در همه ابعاد روحی، اندیشهای و رفتاری استمرار بخشید، مسئله جدی ذهن شلایر ماخر نبود و اگر هم بود، او خود اظهار نکرد.
در آن زمان نه هویتِ تمامیت جدیِ تمدن مادی غرب، روشن شده بود و نه بحرانهای سهمگین قرن بیستم رخ نموده بود تا ضرورت احیای حیات دینی و معنوی مطرح شده باشد. هنگامی که این پرسش با ابعاد پیچیده و گسترده آن مطرح میشود، تازه معلوم میشود که پاسخهای ساده شلایرماخر و امثال او، در تحلیل و تبیین مسئله و ارائه
______________________________
1. Moder theologians
2. رک: سنت و سکولاریسم، «سه گونه قرائت از سنت در عصر مدرنیته»، انتشارات صراط
______________________________
راهحلهای مؤثر، تا چه اندازه خُرد و نامتناسب جلوه میکند.
البته جناب آقای شبستری با التفات به این نکته، سعی میکند تا برای این ابهامات نیز پاسخی فراهم کند. امّا این پاسخها هر گاه جدی و بیپرده مطرح شده است، نتیجهای جز پذیرش همه مناسبات و مظاهر فرهنگ مدرن و تأویل مؤلفههای اسلام به نفع یک زندگی اجتماعی سکولار و فارغ از عناصر و دغدغههای دینی نداشته است.(1) دستاورد نهایی این نظریه سرانجام به این نکته میانجامد که جوامع اسلامی نیز باید به قافله فرهنگ و تمدن مادی غرب بپیوندند و البته این را در همین حد که دغدغهمند باشند که «من نمیتوانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده است، پوچ بوده است»، برای خود نگه دارند.
در واقع، حاصل دیدگاه آقای شبستری همان تئولوژی سکولار بولتمان است، با این تفاوت که ایشان به جای نفی و طرد آموزههای دینی، با تیغ جراحی هرمنوتیک آنها را محترمانه کنار میگذارد. ازاینرو، در پاسخ به این برداشت، به عبارتی که آقای شبستری خود در جای دیگر در نقد دیدگاه بولتمان آورده است، بسنده میکنیم: «مهمترین امتیاز این روش در این است که ناهماهنگیهای معرفتی را میان مقدمات معرفتیِ ذهنیِ دینی انسان مدرن، از یک سو، و مقدمات معرفتی مربوط به واقعیاتی اجتماعی که انسان مدرن در آن زندگی میکند، از سوی دیگر، تا حد زیادی از میان بر میدارد. به بیان دیگر، ناهماهنگی برون و درون انسان جدید را تا حد زیادی از میان برمیدارد. ولی حادثهای که در اینجا اتفاق میافتد مفقود شدن محتوای دینی سنت است.»
______________________________
1. رک: محمد مجتهد شبستری، نقدی بر قرائت رسمی از دین، ص 18، طرح نو و نیز بازتاب اندیشه، ش 12 ، ص 17.
پایان مقاله