آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

دین سلوک معنوی خود آدمی است. تجربه دینی هسته درونی دین است که آموزه‏های اعتقادی و اخلاقی و نیز اعمال و شعائر در لایه‏های بعدی آن قرار دارند. با وقوع تحولات اجتماعی، آموزه‏ها و اعمال یادشده با آن دغدغه‏های درونی ناهماهنگ می‏شود و بحران رخ می‏نماید.

متن

گوناگون، 3 و 10/3/82
وضوع بحث، «دین، جامعه و فرهنگ» است و من به ارتباط این سه موضوع با یکدیگر می‏پردازم. یک تصویر از دین این است که دین سلسله‏ای از علوم و حقیقت‏ها و آموزه‏ها در عالم معنا و در عالم باطن است. حقایقی جاودانی نزد خداوند است که ما انسان‏ها سعی می‏کنیم به آن آگاهی پیدا کنیم و آنچه در مقام تلاش‏های انسان‏ها به صورت تاریخی تحقق پیدا می‏کند، دیانت است. گاهی ممکن است این دیانت با آن دین که در عالم معنا و واقع و باطن است، منطبق باشد و گاهی هم ممکن است منطبق نباشد و اینجاست که باید بگوییم دین دچار آسیب شده است و باید آسیب‏شناسی کنیم.
اما دین، در آن معنایی که امروز از آن بحث می‏کنیم، آن حقیقت‏ها و علوم و معناهای باطنی موجود در عالم معنا نیست؛ بلکه کار انسان است، سلوک معنوی خود آدمی است. راه افتادن آدمی است برای پاسخ به پرسش‏های سرنوشت‏سازی که او را آرام نمی‏گذارند. تعلیمات پیامبران و وحی، پاسخ دادن به این درد آدمی است. مفروض این نیست که دین در جایی است و آموزه‏هایش حقیقت‏هایی است که باید بیایند و آنها را به ما بگویند، بلکه مفروض این است که دین‏دارانه زندگی کردن، دردمندانه و مؤمنانه زیستن، اینکه من نمی‏توانم بگویم هیچ خبری نیست، اینکه من نمی‏توانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده، پوچ بوده است، اینکه هنوز تعلقاتی دارم که چیزی هست و صدای آن را در درون خودم می‏شنوم و می‏خواهم ببینم آن صدایی که در درونم می‏شنوم و من را ناآرام می‏گذارد، چیست؛ تمام این تلاش‏ها، دین آدمی است و اگر در اینجا گفته شود اصل و اساس این تلاش‏ها یک تجربه است و نام آن تجربه دینی گذاشته شود، باید این تعبیر را درست فهمید. هر کسی در درون خودش یک تجربه دینی دارد. تجربه دینی فقط این نیست که مثلاً، کشفی برای انسان پیش آید، فرشته‏ای را ببیند یا چهره‏های زیبایی را در عالم مکاشفه مشاهده کند. اصل و اساس تجربه دینی همان فطرت الاهی است که در قرآن کریم بر آن تکیه شده است. ما در میان انواع تجربه‏ها غوطه می‏خوریم و با تجربه‏ها زندگی می‏کنیم و یکی از آن تجربه‏هایی که ما را آرام نمی‏گذارد، همین است که احساس می‏کنیم و گویا این هستی، رازی دارد و مثل راز برای ما نمایان می‏شود و گاهی خودمان، مثل یک راز برای خودمان نمایان می‏شویم.
زندگی انسانی، قائم به رازهایی است و آدمی شجاعتِ هستی و بودن را از آنها می‏گیرد. امروز روی این مسئله که از جهان انسان نمی‏شود اسطوره‏زدایی کرد، بحث‏های بسیاری می‏شود؛ یک اسطوره را می‏زدایی، ولی همان ابزاری که با آن اسطوره را می‏زدایی، بعد از مدتی اسطوره می‏شود. علم جدید از اسطوره‏ها، اسطوره‏زدایی کرد، ولی اکنون خود به شکل یک اسطوره درآمده است.
انسان می‏گوید من باید به علم اعتنا کنم، این «باید» از کجاست؟ این قدرت اسطوره است. انسان هیچ‏گاه بدون اسطوره و راز نمی‏تواند زندگی کند و اگر به تمام معنا، از زندگی آدمی راززدایی بشود، به نیهلیسم می‏رسد. اینکه می‏گویند همه چیز معنی خودش را از دست می‏دهد، بدان معناست که تا رازی هست، معنا هم وجود دارد. بنابراین کوشش کردن برای تنظیم رابطه با این راز، دین آدمی است و هر کسی که این‏گونه تلقی‏ای دارد، تجربه دینی دارد.
به هر حال، وقتی انسان به نوعی با راز مواجه می‏شود، می‏خواهد گزاره‏هایی درباره آن بیان کند و آموزه‏های اعتقادی از اینجا شکل می‏گیرد. در واقع این آموزه‏های اعتقادی تفسیر آن دغدغه‏ها است. ما این دغدغه‏ها را یا خودمان برای خودمان تفسیر می‏کنیم یا آنان که نامشان پیامبران و پاکان و عارفان است برایمان تفسیر می‏کنند. با گزاره‏هایی مانند «باید چنین کنم، باید چنان نکنم، باید مهرورزی داشته باشم، باید خصومت‏ورزی نداشته باشم، باید راست بگویم، باید دروغ نگویم و...» آموزه‏های اخلاقی و حلال و حرام شکل می‏گیرد. آن‏گاه یک سلسله اعمال شکل می‏گیرد، نیایش‏ها و پرستش‏ها شکل می‏گیرد و انسان دین‏دار با این سه مسئله زندگی می‏کند.
یکی از دین‏شناسان معروف که روش دین‏شناسی‏اش پدیدارشناسانه است، می‏گوید که هر دینی را می‏توان به صورت سه دایره که همدیگر را احاطه کرده‏اند، تصویر کرد که در مرکز آن دایره کوچک وسطی تجربه‏های دینی پیروان آن دین قرار دارد. در دایره بیرونی آموزه‏های اخلاقی و اعتقادی وجود دارد و در دایره سوم اعمال و شعائر قرار دارد. موقعی برای یک دین بحران اتفاق می‏افتد که این سه محتوا ـ که در این دایره‏های گوناگون هست ـ همخوانی خود را با هم از دست بدهند؛ آموزه‏های اعتقادی و آموزه‏های اخلاقی، تفسیر شایسته و درست آن دغدغه‏های درونی نباشد و یا آن اعمال و شعائری که انجام داده می‏شود، تناسبی با این آموزه‏های اعتقادی و اخلاقی نداشته باشد. برای مثال، این آموزه‏های عقیدتی و اخلاقی هیچ نوع رازی را برای آنها تفسیر نمی‏کنند؛ زیرا مثلاً ابزار قدرت شده‏اند یا شکل آن اعمال دینی وقتی که در جامعه انجام می‏گیرد (نماز خواندن‏ها، روزه گرفتن‏ها، انفاق‏ها)، شکل‏های دینی است، اما برآورده‏کننده آن دغدغه‏های درونی نیست، بلکه به شکل عادت در آمده است. درست در همین‏جاست که رابطه دین با جامعه و فرهنگ خود را نشان می‏دهد.
پس چیزی به اسم «تحولات اجتماعی» وجود دارد که باید هوشیار بود وقتی اتفاق می‏افتد، متناسب با آن، در آن آموزه‏های اعتقادی، اخلاقی و اعمال و شعائر نیز تجدیدنظر صورت گیرد. دوباره باید کوشش کرد تا آن آموزه‏ها، قانون‏ها و احکام به‏گونه‏ای بازسازی شوند که بیان‏کننده آن دغدغه‏های باطنی باشند و الا اگر آنچه از هزار سال پیش باقی مانده، همان‏طور بماند و نخواهیم رابطه اینها را با تحولات اجتماعی بسنجیم، بحران ایجاد می‏کند. برای مثال، در یک ساختار اجتماعی خاص روستایی و نیمه روستایی، با آن فرهنگ و سطح معرفتی که وجود داشته است و با آن سطح زندگی، حکمی را در ملاء عام اجرا کردن، به نام خدا و به نام دین، کارکرد اجتماعی مطلوبی داشته و ناهماهنگی با آن دغدغه‏های باطنی نداشته است، ولی امروز کارکردهای منفی بسیاری دارد.
دولت، به مفهوم جدید، در جامعه‏های جدید و نیمه جدید، تمام اختیارات را در دست گرفته است و اینجاست که تراکم قدرت و حقوق بشر معنا پیدا می‏کنند و همین‏جاست که این سؤال پیش می‏آید که در چنین شرایطی، چه حقوقی برای افراد باید قائل شد؟ چه حریم‏های غیرقابل تجاوزی برای هر فرد در جامعه باید قائل شد؟ حالا اگر چنین واقعیات اجتماعی را نادیده بگیریم و مثل پانصد سال پیش حرف بزنیم و فکر کنیم که زندگی، همان زندگی پانصد سال پیش است و یک سلسله مسائلی را به نام احکام خدا بیان کنیم که نه ناظر به حل مشکل تراکم قدرت است، نه ناظر به حل مسئله حقوق بشر و نه ناظر به حل مسئله سرنوشت فرزندان آینده ما، در آن هنگام نسل جوان را دچار بحران دینی می‏کنیم.
اینجاست که رابطه دین و جامعه روشن می‏شود، یعنی معلوم می‏شود که سلامت و خالص ماندن آن دین ـ به آن معنا که در این بحث به آن نزدیک شده‏ایم ـ در صورتی میسر است که تحولات اجتماعی و واقعیات اجتماعی آن مرحله از تقسیم کار که جامعه در آن مرحله بسر می‏برد و بافت و ساختی که جامعه پیدا کرده است، در نظر گرفته شود و متناسب با آن در هر عصر، آن تجربه باطنی تفسیر شود و این نمی‏شود جز اینکه در آموزه‏های اعتقادی و آموزه‏های اخلاقی هرچند وقت یکبار تجدید نظر شود. در فقه و اجتهادها هم باید تجدید نظر شود، بلکه بیش از اجتهاد در زمان و مکان و عمیق‏تر از آن باید تجدید نظر بشود. معنای «عصری شدن دین» همین است که عرض کردم. آن رازطلبی و آن حقیقت‏طلبی، با فرهنگ نیز ارتباط دارد. همان‏طور که تحولات اجتماعی اتفاق می‏افتد، تحولات فرهنگی هم اتفاق می‏افتد. ما همه تجربه‏های درونی خودمان را در چارچوب مفهوم‏هایی که در یک فرهنگ موجود است، بیان می‏کنیم. ما از فرهنگ و از مفهوم‏های آن خلاصی نداریم. اینجاست که رابطه دین و متن‏های دینی با فرهنگ هر عصر روشن می‏شود و برای بهتر فهمیدن متن‏های دینی چاره‏ای جز اینکه از فرهنگ آن عصر (که این متن دینی که در آن عصر پدید آمده) فراتر رویم، نداریم.
باید از فرهنگمان هم فراتر برویم تا آگاهی پیدا کنیم که سخن آن متن چیست. ما آموزه‏های عقیدتی و اخلاقی تمام‏شده‏ای که یک بار تنظیم کرده‏اند و تمام شده است و تا هزار سال هم همه باید بخوانند، نداریم. آموزه‏های اخلاقی و آموزه‏های عقیدتی، همیشه باید با یک دید نقادانه زیر ذره‏بین باشند و با کمال آزادی و بدون خط قرمز، مشمول بحث علمی قرار بگیرند.
اشاره
یکی از محورهای مهم این گفت‏وگو تعریفی است که از دین و دین‏داری ارائه شده است و بر این اساس، مفهوم «بحران دینی» در نسبت با جامعه و فرهنگ تحلیل شده است. البته هر کس می‏تواند به دلخواه خود واژه‏ای را جعل یا تعریف کند، ولی با تغییر تعاریف ما از یک موضوع، هرگز حقیقت وارونه و دگرگون نخواهد شد. ازاین‏رو، بهتر است به جای مناقشات لفظی، نخست مشخص کنیم که دقیقا از «بحران دینی» چه چیزی را منظور می‏داریم تا بعد از آن بتوانیم به رگه‏ها و ریشه‏های آن بپردازیم.
تردیدی نیست که در جامعه معاصر ما ـ و نیز در کلیه جوامع دینی که با فرهنگ و فضای مدرن مواجه شده‏اند ـ شرایطی پدید آمده است که گروه‏های بسیاری از مردم در استمرار حیات دینی گذشته خود با چالش‏های سهمگین مواجه شده‏اند و میان انگیزه، اندیشه و رفتار آنان از منظر دینی، ناسازگاری‏های جدی رخ نموده است. این مسئله، ظاهرا، از منظر همه صاحب‏نظران مورد اتفاق و اجماع است.
اختلاف‏نظرها در این است که این پدیده چرا و چگونه رخ داده است و راه برون‏رفت از این بحران چیست. یکی از پاسخ‏های ممکن در این زمینه همان است که آقای شبستری در این گفت‏وگو و سایر آثار خود بدان پرداخته و مبانی آن را بازگفته است. خاستگاه این نظریه را باید در بین الاهی‏دانان جدید مسیحی(1) جست‏وجو کرد و این مطالب در واقع تقریر دیگری از مباحث فراوانی است که عمدتا در طول سده اخیر در اروپا مطرح شده است.
آقای شبستری در جای دیگر اظهار داشته است که در بین الاهی‏دانان مسیحی، سه تقریر متفاوت در باب نحوه رویارویی دین با دنیای مدرن مطرح شده است که این سه تقریر را به کارل بارث، رودولف بولتمان و شلایرماخر نسبت می‏دهد.(2) البته تقریرهای دیگری نیز وجود دارد که با سه سنت یاد شده کاملاً انطباق نمی‏یابد که از آن جمله باید به دیدگاه امثال رودولف اوتو و مارتین بوبر اشاره کرد. آقای شبستری در همان جا، خود دیدگاه شلایر ماخر را ترجیح می‏دهد و آن را تقویت می‏کند. ماخر، گوهر دین را تجربه دینی می‏داند و معتقد است که باید با روش هرمنوتیک، لایه‏های رویین دین را به کنار زد تا به هسته درونی آن راه یافت. اما نکته مهم اینجاست که او، در قرن نوزدهم، در واقع به دنبال حفظ ایمان مسیحی در مقابل فلسفه‏های عقلی و هجوم فرهنگ تکنولوژیک است و به مقوله بحران دینی در مفهوم مورد نظر ما توجه جدی ندارد. این پرسش که چگونه می‏توان در مواجهه با سیل ویرانگر تمدن مدرن، حیات دینی را در همه ابعاد روحی، اندیشه‏ای و رفتاری استمرار بخشید، مسئله جدی ذهن شلایر ماخر نبود و اگر هم بود، او خود اظهار نکرد.
در آن زمان نه هویتِ تمامیت جدیِ تمدن مادی غرب، روشن شده بود و نه بحران‏های سهمگین قرن بیستم رخ نموده بود تا ضرورت احیای حیات دینی و معنوی مطرح شده باشد. هنگامی که این پرسش با ابعاد پیچیده و گسترده آن مطرح می‏شود، تازه معلوم می‏شود که پاسخ‏های ساده شلایرماخر و امثال او، در تحلیل و تبیین مسئله و ارائه
______________________________
1. Moder theologians
2. رک: سنت و سکولاریسم، «سه گونه قرائت از سنت در عصر مدرنیته»، انتشارات صراط
______________________________
راه‏حل‏های مؤثر، تا چه اندازه خُرد و نامتناسب جلوه می‏کند.
البته جناب آقای شبستری با التفات به این نکته، سعی می‏کند تا برای این ابهامات نیز پاسخی فراهم کند. امّا این پاسخ‏ها هر گاه جدی و بی‏پرده مطرح شده است، نتیجه‏ای جز پذیرش همه مناسبات و مظاهر فرهنگ مدرن و تأویل مؤلفه‏های اسلام به نفع یک زندگی اجتماعی سکولار و فارغ از عناصر و دغدغه‏های دینی نداشته است.(1) دستاورد نهایی این نظریه سرانجام به این نکته می‏انجامد که جوامع اسلامی نیز باید به قافله فرهنگ و تمدن مادی غرب بپیوندند و البته این را در همین حد که دغدغه‏مند باشند که «من نمی‏توانم بگویم هر سخنی که به نام حقیقت و به نام خدا گفته شده است، پوچ بوده است»، برای خود نگه دارند.
در واقع، حاصل دیدگاه آقای شبستری همان تئولوژی سکولار بولتمان است، با این تفاوت که ایشان به جای نفی و طرد آموزه‏های دینی، با تیغ جراحی هرمنوتیک آنها را محترمانه کنار می‏گذارد. ازاین‏رو، در پاسخ به این برداشت، به عبارتی که آقای شبستری خود در جای دیگر در نقد دیدگاه بولتمان آورده است، بسنده می‏کنیم: «مهم‏ترین امتیاز این روش در این است که ناهماهنگی‏های معرفتی را میان مقدمات معرفتیِ ذهنیِ دینی انسان مدرن، از یک سو، و مقدمات معرفتی مربوط به واقعیاتی اجتماعی که انسان مدرن در آن زندگی می‏کند، از سوی دیگر، تا حد زیادی از میان بر می‏دارد. به بیان دیگر، ناهماهنگی برون و درون انسان جدید را تا حد زیادی از میان برمی‏دارد. ولی حادثه‏ای که در اینجا اتفاق می‏افتد مفقود شدن محتوای دینی سنت است.»
______________________________
1. رک: محمد مجتهد شبستری، نقدی بر قرائت رسمی از دین، ص 18، طرح نو و نیز بازتاب اندیشه، ش 12 ، ص 17.
پایان مقاله

تبلیغات