در برابر سلطه طلبی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
در نظر آقای پیمان، جهانیشدن دو نوع اصیل و کاذب دارد و باید با نوع کاذب آن مبارزه کرد. نظام سرمایه داری نولیبرال جهانی به رهبری آمریکا با تلاش برای تک قطبی کردن جهان و تحقق کامل سلطه سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی نوع کاذب جهانیشدن را محقق میسازد و روشنفکران و نسلهای جدید از طریق تعاملات بین المللی و بر پایه توسعه ارتباطات، نوع اصیل آن را پی میگیرند.متن
همشهری، 25/2/82
اگر ایده تک قطبی شدن جهان تحقق پیدا کند، واکنشهای جهانی چگونه خواهد بود؟
آمریکا از طریق تسلط بر بازارهای اقتصادی فنآوری، کالاهای فرهنگی خود را صادر میکند. این کالاهای فرهنگی، سلیقه و رفتار مصرفکنندگان را تغییر میدهند و با فرهنگ مصرف در نظام نولیبرالی جهانی ـ نوع آمریکایی آن ـ سازگار و هماهنگ میکنند.
موفقیت آمریکا در این زمینه اساساً مربوط به پیشتازی در نوآوری و ابداعات علمی و تکنولوژیک است. قدرت برتر آمریکا در تولید علم، تکنیک، کالاهای مصرفی مادی و فرهنگی به آن کشور امکان میدهد تا الگوی مصرف دلخواه خود را به جهانیان تحمیل کند و اکنون سعی دارد از طریق کنترل منابع انرژی و تسلط کامل بر بازار، چیرگی خود را نه تنها بر مجموعه کشورهای توسعه نیافته، بلکه بر ممالک توسعه یافته اروپا و خاور دور نیز تحکیم بخشد. مسلماً تهاجم و برتریطلبی آمریکا و اصرار بر تحمیل نظم نولیبرالی بر جهان، مقاومتهایی را از سوی دولتها و بیشتر از آن، ملتهای جهان برمیانگیزد. هم اکنون مخالفت با نظام تجارت جهانی که به زیان ملتهای فقیر و طبقات و قشرهای محروم و زحمتکش در حال استقرار است، روز به روز گسترش یافته و ابعادی جهانی پیدا میکند. همزمان، این نوع برتریطلبی با تهدید استقلال و هویتهای قومی، ملی و فرهنگی دیگر کشورها، مقاومتهایی را به اشکال گوناگون برانگیخته است که محدود به کشورها و ملتهای توسعه نیافته باقی نمانده است و حتی در کشورهای اروپایی، مثل فرانسه، آلمان و روسیه نیز سبب رشد احساسات ملیگرایی ـ اروپایی، روسی، ژاپنی و ضدیت با برتریطلبی فرهنگی آمریکا شده است. هر ملتی که پیشینه تاریخی و فرهنگی غنیتری دارد، بهطور طبیعی علاقه بیشتری به حفظ استقلال فرهنگی خود نشان میدهد. فرانسه از سالها پیش بهطور آشکاری در برابر رخنه و تسلط فرهنگ آمریکایی مقاومت میکند، آلمان نیز که بعد از شکست در جنگ و تجربه تلخ فاشیسم، گرایش زیادی به آمریکاییها پیدا کرده بود، در حال از دست دادن آن هستند. چنانکه آلمانیها بهطور گسترده و پرشور در جریان برگزاری تظاهرات ضد جنگ شرکت کردند و رهبران آلمان نیز به رغم فشارهای آمریکا، تسلیم تمایلات و سیاستهای آن کشور نشدند. فراموش نباید کرد که اروپا، آمریکا، روسیه و ژاپن منافع مشترک زیادی دارند که به رغم تضادهای موجود آنها را در یک بلوک بندی جای میدهد. اختلاف سیاستهای قطب انگلوآمریکن با کشورهای قاره اروپا سابقه کهن دارد، اما از روزی که گروه محافظه کاران جدید که افرادی به شدت جنگطلباند و سیاستهای جهانی آنها از یک ایدئولوژی تنگنظرانه آمریکایی الهام میگیرد، به قدرت رسیدند، شکاف میان آمریکا و سایر کشورها افزایش پیدا کرده است. این گروه، خصومت و کینهتوزی کوری علیه دنیای اسلام و کشورهای عربی را جایگزین دشمنی با کمونیسم کردند. با بزرگنمایی تهدید اسلام علیه تمدن و فرهنگ (مسیحی ـ یهودی) غرب و با بهره برداری وسیع از حادثه 11 سپتامبر، نگرانی و غرور آمریکاییها را برانگیخته و حمایت آنان را برای ایجاد جنگ گسترده و خشونت بار و ویرانگر علیه موجودیت سیاسی، فرهنگی ملل مسلمان و عرب جلب کردند. در این کار تشکیلات پرقدرت صهیونیستی و دولت اسرائیل قدم به قدم آنان را ترغیب و تحریک کرده و میکنند. در مقابل، ملل مسلمان و عرب به دلیل ناتوانی، وابستگی، فساد و ناکارآمدی حکومتهایشان و خصلت دیکتاتوری یا استبدادی و بیگانگی عمیقی که با ملتهای خود دارند و همچنین سطح بسیار نازل تولید اقتصادی و عقب ماندگی و ضعف علمی و فرهنگی، توانایی دفاع مؤثر از موجودیت ملی و فرهنگی خود را ندارند.
حکومتهای عرب با سرکوب آزادیها و جلوگیری از رشد جنبشهای ملی، فرهنگی و دموکراتیک، همزمان زمینه رشد جریانهای افراطی راست و بنیادگرایی قومی و مذهبی و نیز برتری قدرتهای استعماری را فراهم کردهاند، در نتیجه این ملتها از سه طرف. «حکومتهای خودکامه، فاسد و ناکارآمد و یا وابسته»، «جنبشهای بنیادگرای افراطی» و «سلطه جویی نظام نولیبرال جهانی» تحت فشار قرار دارند.
آنها برای حفظ قدرت و امتیازات ناروا، حاضرند تمامی شروط و خواستههای آمریکا را بپذیرند، تنها به این شرط که اقتدارشان محفوظ بماند و در این کار کمترین اهمیت و ارزشی برای استقلال و منافع ملی کشور و حقوق و آزادیهای پایمال شده ملت خود قائل نیستند. آنان مصالح کشور و ملت را وجه المصالحه قرار میدهند تا قدرت نامشروع و ثروتهای به غارت برده را از مخاطرات داخلی و خارجی، محفوظ نگاه دارند.
بیدلیل نیست که آنها در جنبش جهانی که از چندی پیش بر ضد سیاستهای سازمان تجارت جهانی در بسیاری از کشورها آغاز شده است، حضور ندارند.
این جنبشها در آمریکای لاتین و همچنین در آمریکا و اروپا رو به رشدند و با جنبشهای دیگر اجتماعی مثل جنبش سبزها، جنبش زنان و جوانان پیوند خوردهاند و بیانگر مقاومت در برابر سلطه جویی آمریکا و سیاستهای نولیبرالیسم جهانیاند.
پس به چه دلیل امروزه بحث جهانیشدن پیگیری میشود؟
ما دو نوع جهانیشدن داریم که باید از هم تفکیک کرد. یک جهانیشدن اصیل داریم که مورد استقبال بسیاری از روشنفکران و نسلهای جدید قرار گرفته است و بهطور طبیعی محصول توسعه و تکامل نظام ارتباطات و تعاملات بین المللی است، ولی بعضی اوقات با نوع کاذب که جهانی کردن به معنای برتری نظام نولیبرالی به رهبری آمریکا است، مخدوش میشود. واقعیت جهانیشدن اصیل را باید پذیرفت. هر ملت و دولتی که خواهان ادامه حیات همراه با استقلال، رشد و بالندگی است باید خود را آماده مشارکت و تعامل در بازار مبادلات مادی، علمی، فرهنگی و معنوی جهانی کند.
در این تعامل جهانی چه ارزشهای مشترکی دست مایه جهانیشدن خواهد بود؟
ارزشهای مشترک که میتواند اساس همکاری و تعامل آزاد و برابر میان ملتها قرار گیرد، عبارتند از: اصول و موازین حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، صلح، عدالت، همدردی، برابری حقوق همه انسانها صرفنظر از تفاوتهای جنسی، نژادی یا دینی و مسلکی و همکاری در توسعه علم، دانش و فرهنگ.
این جهانیشدن با تلاش برای تک قطبی کردن جهان و تحقق کامل هژمونی سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی نظام سرمایهداری نولیبرال جهانی به رهبری آمریکا در تعارض قرار میگیرد. جهانیشدن سرمایه مالی و تمرکز آن در دستهای اقلیتی کوچک از غولهای سرمایه داری، آنان را برانگیخته تا با از بین بردن هر نوع مقاومت سیاسی، فرهنگی، نظامی ملتها در برابر چیرگی نظام سرمایه داری نولیبرال، بازار جهانی اقتصاد، فرهنگ، علم و تکنولوژی و اطلاعات را بهطور کامل در کنترل و تحت نظارت خود درآورند.
وظیفه روشنفکران و نیروهای آگاه جامعه در این شرایط چیست؟
روشنفکران میتوانند تفاوتهای اساسی میان جهانیشدن اصیل و جهانیشدن تحت سیطره نظام سرمایهداری نولیبرال و فرهنگ آمریکایی را برای مردم خود روشن کنند.
نتیجه جدال میان دو نوع جهانیشدن چگونه خواهد بود؟
جهانیشدن نوع کاذب؛ یعنی سیطره یک جانبه سرمایهداری و انحصارطلبی، شکست خواهد خورد که نباید به معنای شکست و انهدام سرمایهداری بهطور کلی و در اشکال متعارف آن تلقی شود. جنگ علیه عراق و پیامدهای اشغال این کشور توسط آمریکا در افشای ماهیت نظام جهانی نوع آمریکایی که سعی میکند خود را زیر پوشش گسترش دموکراسی و از بین بردن سلاحهای کشتار جمعی و حراست از حقوق بشر پنهان کند، بسیار مؤثر خواهد افتاد.
اکنون این پرسش مطرح است که آیا درست است برای کنار زدن حکومتهای اقتدار طلب نظیر صدام که مانع حرکت و فعالیت مردم برای رسیدن به این هدفها میشوند، به قدرتهای خودکامه خارجی متوسل شد و دخالت آنها را طلب کرد و به این عذر از جنایتهای آن قدرتها چشم پوشی کرد؟ آیا میشود جنایتهای هیتلر را به این عذر که علیه رژیم استالینی به شوروی تجاوز کرد، نادیده گرفت؟ یا به خاطر ضدیت با دیکتاتوری استالین از هیتلر انتقاد نکرد؟ آیا نمیتوان همزمان، هم با سرکوب و توتالیتاریسم استالینی مخالفت کرد و هم تجاوز هیتلر را محکوم کرد؟ امروز، محکوم کردن همزمان حکومتهای دیکتاتوری و تجاوز قدرتهای خودکامه خارجی به حق حاکمیت ملتها، تضادی با هم ندارد.
اگر بعد از یک مبارزه سخت و طولانی با حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتر به آزادی برسیم، در آن صورت هیچ انسان بیمار و یا اشخاص و گروههای شیفته قدرت و ثروت، نمیتوانند با سوء استفاده از احساسات ملی، قومی و یا نژادی مردم، قدرت را به دست گرفته و حقوق و آزادیهای مردم را لگدمال کنند. ولی اگر آزادی را دیگران به ما بدهند و لوازم و تمهیدات آن فراهم نباشد، باز هم افراد و گروههای قدرتطلب میتوانند با سوار شدن بر امواج عصبیتهای قومی، نژادی همه چیز را تغییر دهند.
بنابراین جامعه روشنفکری باید به مصالح دراز مدت فکر کند. آزادی و دموکراسی را با کوشش و مجاهدت خستگیناپذیر و با توجه به همه لوازم فرهنگی، اخلاقی و نهادهای اجتماعی آن فراهم آورد. کسب پیروزی در چنین مبارزهای مستلزم فهم درست تحولاتی است که سیمای جهان را به کلی دگرگون ساخته است. تأکید بر حفظ استقلال و هویت ملی ـ فرهنگی و مقاومت در برابر سلطه جویی هر قدرت جهانی، اگر بدون توجه به واقعیت امروزی جهان و مناسبات بین المللی باشد، جز انزوا و ناکامی نتیجهای در بر نخواهد داشت.
در این شرایط و با توجه به تحولات جاری در سطح جهان، جایگاه و نقش نیروهای چپ را چگونه ارزیابی میکنید؟
بعد از جریان فروپاشی شوروی بسیاری از نیروهای چپ دست به تجدیدنظرهای اساسی در بینشها و راهکارهای خود زدهاند. هر چند ممکن است جریاناتی کوچک و محدود هنوز به باورها و مدلهای کهن تحقق سوسیالیسم پایبند باشند، ولی اکثریت بزرگی از روشنفکران چپ بعد از تجربه شوروی به این نتیجه رسیدهاند که آزادی و عدالت، سوسیالیسم و دموکراسی ملازم یکدیگرند و دلیل اصلی فروپاشی نظامهای سوسیالیستی نوع لنینی و استالینی، بیاعتنایی به حقوق و آزادیهای فردی و اهمیت محوری دموکراسی سیاسی است.
جز معدودی که به هر دلیل به راست غلتیده و دنباله رو سیاستهای آمریکا هستند، اکثر سازمانهای چپ ضمن انتقاد از سیاستهای جهانی سازی نولیبرالی از فرآیند جهانیشدن اصیل استقبال میکنند. تحول مثبت و تکاملی دیگر در جنبش چپ را باید در توجه روزافزون آنها به نقش و جایگاه ارزشهای اخلاقی و عامل انسانی و ارادهگرایی در جنبش برای آزادی وعدالت و بنای جامعهای سالم، عادلانه، آزاد و انسانی مشاهده کرد.
در انتقاد از جنبشهای چپ به تعصب یا بسته فکر کردن نیروهای این جریان اشاره میشود، اگر این انتقاد صحیح است چه باید انجام دهند تا به این ورطه گرفتار نشوند؟
این انتقاد تا حدی درست است. یعنی برخی از نیروهایی که در ردهبندی چپ قرار میگیرند با توجه به پیشینه تاریخی خود هنوز نتوانستهاند خود را از قید و بندها و باورهای پیشین رهایی بخشند.
در کشورهای غربی به دلیل باز بودن شرایط سیاسی و فرهنگی، اسباب تعامل بیشتر نیروها و گروههای سیاسی فراهم است و این مسئله کمتر مشاهده میشود؛ زیرا ذهنیتهای بسته در مواجهه با اندیشههای نو تدریجا میشکنند. اما در جامعههایی که فضای سیاسی و فکریشان بسته است، تعامل اندیشهها رخ نمیدهد و جریانات فکری در چارچوبهای خشک و بسته و روابط محفلی یا فرقهای محصور میمانند. برای حل این معضل اجتماعی راهی جز باز کردن فضای سیاسی و دموکراتیزه کردن روابط و نظامات وجود ندارد.
اشاره
آنچه آقای پیمان در مورد سلطه آمریکا بر بازار اقتصاد، فنآوری و سیاست و فرهنگ گفتند، کاملاً درست است. نظام سرمایهداری لیبرال جدید به رهبری آمریکا، در پی تسلط هر چه بیشتر بر منابع کشورهای فقیر است و با مطرح کردن ایده جهانیشدن، به دنبال برداشتن موانع و محدودیتهایی است که حاکمیت کشورهای مختلف بر سر راه او ایجاد میکنند. سرمایه داری لیبرال جدید با شعار زیبا و فریبنده جهانیشدن و با تبلیغ ارزشهای انسانی مانند آزادی، حقوق بشر، تساوی زن و مرد و...، در پی گشودن درهای کشورهای مختلف جهان است. برای او دفاع از انسانیت و عدالت تنها در جایی معنا پیدا میکند که منافع حتمی و جدیاش باشد. اگر با تروریسم مخالفت میکند، بهانهای برای سلطه بر ذخایر نفتی عراق و مانند آن است وگرنه تروریسم دولتی اسراییل مورد حمایت جدی اوست.
2. جهانیشدن اصیل که آقای پیمان از آن حمایت میکنند، سرابی بیش نیست. آنچه در عالم واقعیت تحقق پیدا میکند، همان جهانیسازی از نوع کاذب است که به دست سرمایهداران جهانی لیبرال جدید و برای حفظ و توسعه منافع آنان پدید آمده است. آنچه آقای پیمان تحت عنوان «ارزشهای مشترک که میتواند اساس همکاری و تعامل آزاد و برابر میان علتها قرار گیرد» بیان میکند، همان چیزهایی است که سرمایهداری لیبرال جدید نیز میگوید. آقای پیمان از «حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، صلح، عدالت، همدردی، برابری حقوق همه انسانها صرفنظر از تفاوتهای جنسی، نژادی یا دینی و مسلکی و همکاری در توسعه علم، دانش و فرهنگ» به عنوان ارزشهای مشترک نام میبرد. اما مگر آمریکا و نظام سلطه سرمایهداری نوین شعاری غیر از این دارند؟ آیا نظام سلطه با ابزاری غیر از این به توسعه سلطه خود میپردازد؟ اینها تماما همان چیزهایی هستند که محافظهکاران نوین آمریکا بر اساس آنها به جنگافروزی و توسعه سلطه خود بر ذخایر جهان میپردازند. حضور آمریکا در افغانستان و عراق بهانهای جز صلحطلبی و مبارزه با خطر تروریسم و لزوم آزادسازی مردم زیر سلطه استبداد این کشورها، برقراری دموکراسی و ایفای نقش منجی برای آنها، ندارد. فشارهای آمریکا به ایران نیز بهانهای جز مبارزه با تروریسم و سلاحهای کشتار جمعی، آزادیخواهی، حقوق بشر، دموکراسی و مانند آن ندارد.
بنابراین، به نظر میرسد این شعارها برای رسیدن به جهانیشدن اصیل کافی نیست. حاصل تلاش چند قرن روشنفکران اروپایی و آمریکایی، وضع موجود و نظام سلطه سرمایهداری نوین است. چیز تازهای لازم است و ادبیات و مفاهیم دیگری باید تا امکان ایجاد حرکتی جدید فراهم شود. تا زمانی که دین و مذهب در ابیات روشنفکران جایگاهی والا نیابد، تلاشهای آنان در خدمت همان نظام سلطهای قرار میگیرد که در برابر آن موضع گرفتهاند. ایمان به خدا و قیامت است که میتواند بر نفس سرکش بشر مهاری باشد، چراکه هر گاه قدرت پیدا کند، طغیانش بیشتر میشود و هر چه خود را مستغنیتر ببیند، هم حرصش به دنیا بیشتر میشود و هم سرکشیاش در برابر ارزشها فراوانتر. این سخن هم در مورد فرد درست است و هم در مورد جامعه و نظام. بنابراین، راهی برای بشر باقی نمانده است جز بازگشت به دین و آموزههای آن. سرانجام هر حرکت جهانی بدون پشتوانه ایمان دینی، فروغلتیدن در همان نظام سلطه سرمایهداری است.
اگر ایده تک قطبی شدن جهان تحقق پیدا کند، واکنشهای جهانی چگونه خواهد بود؟
آمریکا از طریق تسلط بر بازارهای اقتصادی فنآوری، کالاهای فرهنگی خود را صادر میکند. این کالاهای فرهنگی، سلیقه و رفتار مصرفکنندگان را تغییر میدهند و با فرهنگ مصرف در نظام نولیبرالی جهانی ـ نوع آمریکایی آن ـ سازگار و هماهنگ میکنند.
موفقیت آمریکا در این زمینه اساساً مربوط به پیشتازی در نوآوری و ابداعات علمی و تکنولوژیک است. قدرت برتر آمریکا در تولید علم، تکنیک، کالاهای مصرفی مادی و فرهنگی به آن کشور امکان میدهد تا الگوی مصرف دلخواه خود را به جهانیان تحمیل کند و اکنون سعی دارد از طریق کنترل منابع انرژی و تسلط کامل بر بازار، چیرگی خود را نه تنها بر مجموعه کشورهای توسعه نیافته، بلکه بر ممالک توسعه یافته اروپا و خاور دور نیز تحکیم بخشد. مسلماً تهاجم و برتریطلبی آمریکا و اصرار بر تحمیل نظم نولیبرالی بر جهان، مقاومتهایی را از سوی دولتها و بیشتر از آن، ملتهای جهان برمیانگیزد. هم اکنون مخالفت با نظام تجارت جهانی که به زیان ملتهای فقیر و طبقات و قشرهای محروم و زحمتکش در حال استقرار است، روز به روز گسترش یافته و ابعادی جهانی پیدا میکند. همزمان، این نوع برتریطلبی با تهدید استقلال و هویتهای قومی، ملی و فرهنگی دیگر کشورها، مقاومتهایی را به اشکال گوناگون برانگیخته است که محدود به کشورها و ملتهای توسعه نیافته باقی نمانده است و حتی در کشورهای اروپایی، مثل فرانسه، آلمان و روسیه نیز سبب رشد احساسات ملیگرایی ـ اروپایی، روسی، ژاپنی و ضدیت با برتریطلبی فرهنگی آمریکا شده است. هر ملتی که پیشینه تاریخی و فرهنگی غنیتری دارد، بهطور طبیعی علاقه بیشتری به حفظ استقلال فرهنگی خود نشان میدهد. فرانسه از سالها پیش بهطور آشکاری در برابر رخنه و تسلط فرهنگ آمریکایی مقاومت میکند، آلمان نیز که بعد از شکست در جنگ و تجربه تلخ فاشیسم، گرایش زیادی به آمریکاییها پیدا کرده بود، در حال از دست دادن آن هستند. چنانکه آلمانیها بهطور گسترده و پرشور در جریان برگزاری تظاهرات ضد جنگ شرکت کردند و رهبران آلمان نیز به رغم فشارهای آمریکا، تسلیم تمایلات و سیاستهای آن کشور نشدند. فراموش نباید کرد که اروپا، آمریکا، روسیه و ژاپن منافع مشترک زیادی دارند که به رغم تضادهای موجود آنها را در یک بلوک بندی جای میدهد. اختلاف سیاستهای قطب انگلوآمریکن با کشورهای قاره اروپا سابقه کهن دارد، اما از روزی که گروه محافظه کاران جدید که افرادی به شدت جنگطلباند و سیاستهای جهانی آنها از یک ایدئولوژی تنگنظرانه آمریکایی الهام میگیرد، به قدرت رسیدند، شکاف میان آمریکا و سایر کشورها افزایش پیدا کرده است. این گروه، خصومت و کینهتوزی کوری علیه دنیای اسلام و کشورهای عربی را جایگزین دشمنی با کمونیسم کردند. با بزرگنمایی تهدید اسلام علیه تمدن و فرهنگ (مسیحی ـ یهودی) غرب و با بهره برداری وسیع از حادثه 11 سپتامبر، نگرانی و غرور آمریکاییها را برانگیخته و حمایت آنان را برای ایجاد جنگ گسترده و خشونت بار و ویرانگر علیه موجودیت سیاسی، فرهنگی ملل مسلمان و عرب جلب کردند. در این کار تشکیلات پرقدرت صهیونیستی و دولت اسرائیل قدم به قدم آنان را ترغیب و تحریک کرده و میکنند. در مقابل، ملل مسلمان و عرب به دلیل ناتوانی، وابستگی، فساد و ناکارآمدی حکومتهایشان و خصلت دیکتاتوری یا استبدادی و بیگانگی عمیقی که با ملتهای خود دارند و همچنین سطح بسیار نازل تولید اقتصادی و عقب ماندگی و ضعف علمی و فرهنگی، توانایی دفاع مؤثر از موجودیت ملی و فرهنگی خود را ندارند.
حکومتهای عرب با سرکوب آزادیها و جلوگیری از رشد جنبشهای ملی، فرهنگی و دموکراتیک، همزمان زمینه رشد جریانهای افراطی راست و بنیادگرایی قومی و مذهبی و نیز برتری قدرتهای استعماری را فراهم کردهاند، در نتیجه این ملتها از سه طرف. «حکومتهای خودکامه، فاسد و ناکارآمد و یا وابسته»، «جنبشهای بنیادگرای افراطی» و «سلطه جویی نظام نولیبرال جهانی» تحت فشار قرار دارند.
آنها برای حفظ قدرت و امتیازات ناروا، حاضرند تمامی شروط و خواستههای آمریکا را بپذیرند، تنها به این شرط که اقتدارشان محفوظ بماند و در این کار کمترین اهمیت و ارزشی برای استقلال و منافع ملی کشور و حقوق و آزادیهای پایمال شده ملت خود قائل نیستند. آنان مصالح کشور و ملت را وجه المصالحه قرار میدهند تا قدرت نامشروع و ثروتهای به غارت برده را از مخاطرات داخلی و خارجی، محفوظ نگاه دارند.
بیدلیل نیست که آنها در جنبش جهانی که از چندی پیش بر ضد سیاستهای سازمان تجارت جهانی در بسیاری از کشورها آغاز شده است، حضور ندارند.
این جنبشها در آمریکای لاتین و همچنین در آمریکا و اروپا رو به رشدند و با جنبشهای دیگر اجتماعی مثل جنبش سبزها، جنبش زنان و جوانان پیوند خوردهاند و بیانگر مقاومت در برابر سلطه جویی آمریکا و سیاستهای نولیبرالیسم جهانیاند.
پس به چه دلیل امروزه بحث جهانیشدن پیگیری میشود؟
ما دو نوع جهانیشدن داریم که باید از هم تفکیک کرد. یک جهانیشدن اصیل داریم که مورد استقبال بسیاری از روشنفکران و نسلهای جدید قرار گرفته است و بهطور طبیعی محصول توسعه و تکامل نظام ارتباطات و تعاملات بین المللی است، ولی بعضی اوقات با نوع کاذب که جهانی کردن به معنای برتری نظام نولیبرالی به رهبری آمریکا است، مخدوش میشود. واقعیت جهانیشدن اصیل را باید پذیرفت. هر ملت و دولتی که خواهان ادامه حیات همراه با استقلال، رشد و بالندگی است باید خود را آماده مشارکت و تعامل در بازار مبادلات مادی، علمی، فرهنگی و معنوی جهانی کند.
در این تعامل جهانی چه ارزشهای مشترکی دست مایه جهانیشدن خواهد بود؟
ارزشهای مشترک که میتواند اساس همکاری و تعامل آزاد و برابر میان ملتها قرار گیرد، عبارتند از: اصول و موازین حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، صلح، عدالت، همدردی، برابری حقوق همه انسانها صرفنظر از تفاوتهای جنسی، نژادی یا دینی و مسلکی و همکاری در توسعه علم، دانش و فرهنگ.
این جهانیشدن با تلاش برای تک قطبی کردن جهان و تحقق کامل هژمونی سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی نظام سرمایهداری نولیبرال جهانی به رهبری آمریکا در تعارض قرار میگیرد. جهانیشدن سرمایه مالی و تمرکز آن در دستهای اقلیتی کوچک از غولهای سرمایه داری، آنان را برانگیخته تا با از بین بردن هر نوع مقاومت سیاسی، فرهنگی، نظامی ملتها در برابر چیرگی نظام سرمایه داری نولیبرال، بازار جهانی اقتصاد، فرهنگ، علم و تکنولوژی و اطلاعات را بهطور کامل در کنترل و تحت نظارت خود درآورند.
وظیفه روشنفکران و نیروهای آگاه جامعه در این شرایط چیست؟
روشنفکران میتوانند تفاوتهای اساسی میان جهانیشدن اصیل و جهانیشدن تحت سیطره نظام سرمایهداری نولیبرال و فرهنگ آمریکایی را برای مردم خود روشن کنند.
نتیجه جدال میان دو نوع جهانیشدن چگونه خواهد بود؟
جهانیشدن نوع کاذب؛ یعنی سیطره یک جانبه سرمایهداری و انحصارطلبی، شکست خواهد خورد که نباید به معنای شکست و انهدام سرمایهداری بهطور کلی و در اشکال متعارف آن تلقی شود. جنگ علیه عراق و پیامدهای اشغال این کشور توسط آمریکا در افشای ماهیت نظام جهانی نوع آمریکایی که سعی میکند خود را زیر پوشش گسترش دموکراسی و از بین بردن سلاحهای کشتار جمعی و حراست از حقوق بشر پنهان کند، بسیار مؤثر خواهد افتاد.
اکنون این پرسش مطرح است که آیا درست است برای کنار زدن حکومتهای اقتدار طلب نظیر صدام که مانع حرکت و فعالیت مردم برای رسیدن به این هدفها میشوند، به قدرتهای خودکامه خارجی متوسل شد و دخالت آنها را طلب کرد و به این عذر از جنایتهای آن قدرتها چشم پوشی کرد؟ آیا میشود جنایتهای هیتلر را به این عذر که علیه رژیم استالینی به شوروی تجاوز کرد، نادیده گرفت؟ یا به خاطر ضدیت با دیکتاتوری استالین از هیتلر انتقاد نکرد؟ آیا نمیتوان همزمان، هم با سرکوب و توتالیتاریسم استالینی مخالفت کرد و هم تجاوز هیتلر را محکوم کرد؟ امروز، محکوم کردن همزمان حکومتهای دیکتاتوری و تجاوز قدرتهای خودکامه خارجی به حق حاکمیت ملتها، تضادی با هم ندارد.
اگر بعد از یک مبارزه سخت و طولانی با حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتر به آزادی برسیم، در آن صورت هیچ انسان بیمار و یا اشخاص و گروههای شیفته قدرت و ثروت، نمیتوانند با سوء استفاده از احساسات ملی، قومی و یا نژادی مردم، قدرت را به دست گرفته و حقوق و آزادیهای مردم را لگدمال کنند. ولی اگر آزادی را دیگران به ما بدهند و لوازم و تمهیدات آن فراهم نباشد، باز هم افراد و گروههای قدرتطلب میتوانند با سوار شدن بر امواج عصبیتهای قومی، نژادی همه چیز را تغییر دهند.
بنابراین جامعه روشنفکری باید به مصالح دراز مدت فکر کند. آزادی و دموکراسی را با کوشش و مجاهدت خستگیناپذیر و با توجه به همه لوازم فرهنگی، اخلاقی و نهادهای اجتماعی آن فراهم آورد. کسب پیروزی در چنین مبارزهای مستلزم فهم درست تحولاتی است که سیمای جهان را به کلی دگرگون ساخته است. تأکید بر حفظ استقلال و هویت ملی ـ فرهنگی و مقاومت در برابر سلطه جویی هر قدرت جهانی، اگر بدون توجه به واقعیت امروزی جهان و مناسبات بین المللی باشد، جز انزوا و ناکامی نتیجهای در بر نخواهد داشت.
در این شرایط و با توجه به تحولات جاری در سطح جهان، جایگاه و نقش نیروهای چپ را چگونه ارزیابی میکنید؟
بعد از جریان فروپاشی شوروی بسیاری از نیروهای چپ دست به تجدیدنظرهای اساسی در بینشها و راهکارهای خود زدهاند. هر چند ممکن است جریاناتی کوچک و محدود هنوز به باورها و مدلهای کهن تحقق سوسیالیسم پایبند باشند، ولی اکثریت بزرگی از روشنفکران چپ بعد از تجربه شوروی به این نتیجه رسیدهاند که آزادی و عدالت، سوسیالیسم و دموکراسی ملازم یکدیگرند و دلیل اصلی فروپاشی نظامهای سوسیالیستی نوع لنینی و استالینی، بیاعتنایی به حقوق و آزادیهای فردی و اهمیت محوری دموکراسی سیاسی است.
جز معدودی که به هر دلیل به راست غلتیده و دنباله رو سیاستهای آمریکا هستند، اکثر سازمانهای چپ ضمن انتقاد از سیاستهای جهانی سازی نولیبرالی از فرآیند جهانیشدن اصیل استقبال میکنند. تحول مثبت و تکاملی دیگر در جنبش چپ را باید در توجه روزافزون آنها به نقش و جایگاه ارزشهای اخلاقی و عامل انسانی و ارادهگرایی در جنبش برای آزادی وعدالت و بنای جامعهای سالم، عادلانه، آزاد و انسانی مشاهده کرد.
در انتقاد از جنبشهای چپ به تعصب یا بسته فکر کردن نیروهای این جریان اشاره میشود، اگر این انتقاد صحیح است چه باید انجام دهند تا به این ورطه گرفتار نشوند؟
این انتقاد تا حدی درست است. یعنی برخی از نیروهایی که در ردهبندی چپ قرار میگیرند با توجه به پیشینه تاریخی خود هنوز نتوانستهاند خود را از قید و بندها و باورهای پیشین رهایی بخشند.
در کشورهای غربی به دلیل باز بودن شرایط سیاسی و فرهنگی، اسباب تعامل بیشتر نیروها و گروههای سیاسی فراهم است و این مسئله کمتر مشاهده میشود؛ زیرا ذهنیتهای بسته در مواجهه با اندیشههای نو تدریجا میشکنند. اما در جامعههایی که فضای سیاسی و فکریشان بسته است، تعامل اندیشهها رخ نمیدهد و جریانات فکری در چارچوبهای خشک و بسته و روابط محفلی یا فرقهای محصور میمانند. برای حل این معضل اجتماعی راهی جز باز کردن فضای سیاسی و دموکراتیزه کردن روابط و نظامات وجود ندارد.
اشاره
آنچه آقای پیمان در مورد سلطه آمریکا بر بازار اقتصاد، فنآوری و سیاست و فرهنگ گفتند، کاملاً درست است. نظام سرمایهداری لیبرال جدید به رهبری آمریکا، در پی تسلط هر چه بیشتر بر منابع کشورهای فقیر است و با مطرح کردن ایده جهانیشدن، به دنبال برداشتن موانع و محدودیتهایی است که حاکمیت کشورهای مختلف بر سر راه او ایجاد میکنند. سرمایه داری لیبرال جدید با شعار زیبا و فریبنده جهانیشدن و با تبلیغ ارزشهای انسانی مانند آزادی، حقوق بشر، تساوی زن و مرد و...، در پی گشودن درهای کشورهای مختلف جهان است. برای او دفاع از انسانیت و عدالت تنها در جایی معنا پیدا میکند که منافع حتمی و جدیاش باشد. اگر با تروریسم مخالفت میکند، بهانهای برای سلطه بر ذخایر نفتی عراق و مانند آن است وگرنه تروریسم دولتی اسراییل مورد حمایت جدی اوست.
2. جهانیشدن اصیل که آقای پیمان از آن حمایت میکنند، سرابی بیش نیست. آنچه در عالم واقعیت تحقق پیدا میکند، همان جهانیسازی از نوع کاذب است که به دست سرمایهداران جهانی لیبرال جدید و برای حفظ و توسعه منافع آنان پدید آمده است. آنچه آقای پیمان تحت عنوان «ارزشهای مشترک که میتواند اساس همکاری و تعامل آزاد و برابر میان علتها قرار گیرد» بیان میکند، همان چیزهایی است که سرمایهداری لیبرال جدید نیز میگوید. آقای پیمان از «حقوق بشر، دموکراسی، آزادی، صلح، عدالت، همدردی، برابری حقوق همه انسانها صرفنظر از تفاوتهای جنسی، نژادی یا دینی و مسلکی و همکاری در توسعه علم، دانش و فرهنگ» به عنوان ارزشهای مشترک نام میبرد. اما مگر آمریکا و نظام سلطه سرمایهداری نوین شعاری غیر از این دارند؟ آیا نظام سلطه با ابزاری غیر از این به توسعه سلطه خود میپردازد؟ اینها تماما همان چیزهایی هستند که محافظهکاران نوین آمریکا بر اساس آنها به جنگافروزی و توسعه سلطه خود بر ذخایر جهان میپردازند. حضور آمریکا در افغانستان و عراق بهانهای جز صلحطلبی و مبارزه با خطر تروریسم و لزوم آزادسازی مردم زیر سلطه استبداد این کشورها، برقراری دموکراسی و ایفای نقش منجی برای آنها، ندارد. فشارهای آمریکا به ایران نیز بهانهای جز مبارزه با تروریسم و سلاحهای کشتار جمعی، آزادیخواهی، حقوق بشر، دموکراسی و مانند آن ندارد.
بنابراین، به نظر میرسد این شعارها برای رسیدن به جهانیشدن اصیل کافی نیست. حاصل تلاش چند قرن روشنفکران اروپایی و آمریکایی، وضع موجود و نظام سلطه سرمایهداری نوین است. چیز تازهای لازم است و ادبیات و مفاهیم دیگری باید تا امکان ایجاد حرکتی جدید فراهم شود. تا زمانی که دین و مذهب در ابیات روشنفکران جایگاهی والا نیابد، تلاشهای آنان در خدمت همان نظام سلطهای قرار میگیرد که در برابر آن موضع گرفتهاند. ایمان به خدا و قیامت است که میتواند بر نفس سرکش بشر مهاری باشد، چراکه هر گاه قدرت پیدا کند، طغیانش بیشتر میشود و هر چه خود را مستغنیتر ببیند، هم حرصش به دنیا بیشتر میشود و هم سرکشیاش در برابر ارزشها فراوانتر. این سخن هم در مورد فرد درست است و هم در مورد جامعه و نظام. بنابراین، راهی برای بشر باقی نمانده است جز بازگشت به دین و آموزههای آن. سرانجام هر حرکت جهانی بدون پشتوانه ایمان دینی، فروغلتیدن در همان نظام سلطه سرمایهداری است.