آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

هرگاه نهاد دولت ضعیف شود، روحانیت از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی و اقتصادی می‏شود و جلوه‏های این ورود، در جامعه رخ می‏نماید. در این صورت است که جنبش نوگرایی و اصلاحات (نظیر پروتستانیتسم) از درون این نهاد و بیرون از آن، پدید می‏آید تا از زیاده‏طلبی و اقتدار غیر عقلانی رهبری دینی در جامعه جلوگیری کند.

متن

انتخاب، 20/2/82
چکیده: هرگاه نهاد دولت ضعیف شود، روحانیت از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی و اقتصادی می‏شود و جلوه‏های این ورود، در جامعه رخ می‏نماید. در این صورت است که جنبش نوگرایی و اصلاحات (نظیر پروتستانیتسم) از درون این نهاد و بیرون از آن، پدید می‏آید تا از زیاده‏طلبی و اقتدار غیر عقلانی رهبری دینی در جامعه جلوگیری کند.
قبل از اینکه وارد بحث شوم باید چند فرضیه را مطرح کنم. فرضیه اول اینکه هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خویش، نیازمند یک نظام ارزشی است. فرضیه دوم این است که در طول تاریخ، به‏دلیل تمایل همیشگی به عملکردهای دینی، نظام ارزشی در جامعه ما متکی بر دین بوده است و فرضیه سوم به این می‏پردازد که در چه شرایطی نهاد دین احساس می‏کند که بایستی در آن تحول و تغییری به وجود آید؛ بدین معنی که احساس نوگرایی و انجام اصلاحات در نهاد دین در چه شرایطی حاصل می‏شود.
در جامعه ما برای اولین بار از اواسط دوره قاجاریه بحث اصلاح نهاد دینی و رویکردهای جدید سنت به این مسئله مطرح شد. علت آن بود که مجموعه احکام شرعی موجود در نهاد دین، نسبت به سرعت و حرکت جامعه پاسخ‏گو نبود؛ زیرا نمی‏توانست با انبوهی از انتظارات و سؤالات جامعه، خود را تطبیق دهد. بنابراین این احساس به وجود آمد که نهاد دین باید در یک قواره‏ای از نوگرایی و مدرنیسم و اصلاحات قرار گیرد.
باید گفت در جوامعی که قدرت یا نهاد حکومتی دچار ضعف بنیادی شود، نهاد دین از قدرت بیشتری برخوردار است و عکس این قضیه نیز صادق بوده است. در دوران صفویه با وجود اینکه حکومت شیعی بود و دین رسمیت داشت، به دلیل توانمندی دولت، نهاد روحانیت از قدرت دخالت برخوردار نبود، اما در دوره فتحعلی شاه به دلیل ضعف نهاد دولت، نهاد روحانیت از قدرت و توانمندی بیشتری برخوردار می‏شود. زمانی که نهاد روحانیت احساس ضعف در نهاد دولتی می‏کند، از مرجعیت دینی ــ که پایگاه اصلی روحانیت است ــ وارد مرجعیت سیاسی می‏شود. در واقع این مسئله، آغاز تحول‏گرایی در جامعه است و یکی از دلایلی که جامعه اروپا به اصلاح دینی و رویکرد پروتستانتیسم پرداخت، این امر است. زیرا روحانیت کلیسا از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شدند و در واقع، به جای اینکه نهاد دینی در کلیسا یا مسجد عمل کند، جلوه‏هایش در جامعه رخساره پیدا می‏کند و این باعث می‏گردد که هر عملکرد و نقصان جامعه را به گردن دین بیندازند.
روحانیت کلیسا، به دلیل دخالت‏های گسترده در حوزه اقتصاد و سیاست، از مرجعیت دینی جدا شد و بنابراین در جامعه آلمان، به دلیل عدم تمرکز قدرت و نبودن دولت متمرکز و قدرتمند، حوزه حاکمیت مرجعیت دینی گسترش می‏یابد و البته در مقابل، می‏توان به انگلستان و فرانسه اشاره کرد که در آنها به دلیل تمرکز قدرت سیاسی و ظهور دولت ملی، حوزه دین از قدرت فوق‏العاده‏ای برخوردار نیست و بنابراین کشاکشی که در آلمان بین حوزه دین و سیاست مشاهده می‏شود، در نتیجه نبودن یک قدرت سیاسی یا خلاء قدرت حکومتی است. در جامعه آلمان، نخستین جنبش‏های دانشجویی با همکاری استادان دانشگاه که تفکرات اومانیستی دارند، شکل می‏گیرد که بعدها تبدیل به یک نهاد قدرتمند متعارض نسبت به قدرت نهاد دین می‏گردد و از طرف دیگر، یک جریان روشن‏فکری در نهاد کلیسا به وجود می‏آید و بسیاری از روحانیون کلیسا دستخوش نگرش‏های روشن‏فکرانه می‏شوند. همکاری و هم‏فکری حوزه روشن‏فکری کلیسا و دانشگاه با یکدیگر اتحادی را به وجود می‏آورد که باعث کاستن از اقتدار کلیسا شده، این نهاد را از حوزه اجتماعی بیرون می‏سازد.
با توجه به این تعاریف، می‏توان گفت پروتستانتیسم در جهت حذف دین عمل نمی‏کند، بلکه در جهت اصلاح زیاده‏خواهی و زیاده‏طلبی‏ها و آن اقتدار غیرعقلایی که رهبری دینی در جامعه را در دست دارد و می‏خواهد از حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی داشته باشد، عمل می‏کند. به نظر بنده این مسئله آغازگر افول دین است؛ بدین معنی که وقتی از جایگاه اصلی و مرجعیت واقعی، وارد مرجعیت غیرواقعی، یعنی مرجعیت سیاسی و حکومتی شود، ضرورت اصلاحات در نهاد دین احساس می‏شود.
اصلاح نهاد دین نیازمند اصلاحات اجتماعی است؛ یعنی اصلاحات اجتماعی مقدم بر اصلاحات نهاد دینی است. متفکرین روشن‏فکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرت‏نمایی نهاد دین است و بنابراین نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته شود و در پی این امر، از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته می‏شود.
ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است. ما در جامعه خودمان نمی‏توانیم به پیروی از تحولات اروپا به تغییر و تحولات بپردازیم؛ زیرا جامعه اروپا منظومه به هم مرتبطی است که تحولاتش با هم ارتباط دارد و هر تحولی نه تنها تکامل تحول قبلی است، بلکه تکامل‏دهنده تحول بعدی نیز هست. اما جامعه ما به دلیل فقدان عقلانیت در روند تاریخی، نمی‏تواند از تغییر و تحولات جامعه اروپایی پیروی کند. خرد و منطقی در روند تکامل تاریخ غرب مشاهده می‏شود که در تاریخ جامعه ما وجود ندارد و دیگر اینکه نوع عملکرد ما در مناسبات اجتماعی با اروپا تفاوت دارد و روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست. در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است، درحالی‏که در غرب، در هر دوره‏ای، بنابر ضرورت تحولات اجتماعی، گفتمان خاصی حاکم بوده است و در واقع، اگر در قرون وسطا زبان جامعه دینی بود، از رنسانس به بعد، زبان عقلانیت و قانون‏گرایی برتری می‏یابد.
سید جمال به علت توقف در اروپا قصد داشت که الگویی از اصلاح‏پذیری دنیای مسیحیت را در دنیای اسلام به وجود آورد؛ اما این امر قابلیت اعمال و انطباق نداشته است و می‏توان گفت علامه نائینی مفهوم مشروطه را به عنوان یک اقدام عقلانی در نظر نمی‏گیرد، بلکه کوشش می‏کند دفع افسد به فاسد کند.
ما مدعی هستیم که اسلام، دینی این دنیایی و آن دنیایی است. بنابراین چنین دینی به اعتقاد بنده از انعطاف‏پذیری بیشتری برخوردار است؛ درحالی‏که مسیحیت دینی است که کلیسا آن را اجتماعی کرد و اصل آن، کمتر اجتماعی است. به اعتقاد من، نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت ذاتا قابل انطباق با یکدیگر هستند. هرچند از این منظر که مسیحیت هزار سال بر تاریخ اروپا حاکم بوده و در کنار سیاست یا در برابر آن خودنمایی کرده است با اسلام تشابهاتی دارد، ولی باید گفت که از نظر عملکردی هیچ‏گونه شباهتی میان این دو وجود ندارد.
در جامعه ما با یک دید دینی به تمام موارد نگاه می‏شود؛ درحالی‏که در مسیحیت، این‏گونه نیست و دین تنها به یک رابطه خالق و مخلوقی تبدیل شده است؛ یعنی دین جنبه فردی پیدا کرده است. در جامعه ما دین به دلیل اصالت اسلام توانسته است در تعارضات اجتماعی به عنوان یک حلال مشکلات عمل کند، یعنی برای تمامی بخش‏های زندگی دستورالعملی دارد؛ درحالی‏که مسیحیت چنین توانایی را نداشته و بنابراین نقطه اشتراکی بین این دو دین، از نظر عملکرد اجتماعی وجود ندارد.
اشاره
در این گفت‏وگو جناب آقای بیگدلی از دریچه یک تحلیل تاریخی، به طرح نظریه و دیدگاه فرهنگی و اجتماعی خود پرداخته است که در جای خود نیاز به بحث و بررسی بیشتر دارد. این مطالب هرچند پیش‏تر نیز به گونه‏های متفاوتی مطرح شده است، ولی این موضوع آن‏قدر مهم هست که بارها نقادی شود تا زوایای تاریک بحث روشن‏تر گردد.
ازاین‏رو، از روزنامه انتخاب که تنها روزنامه منتسب به روحانیت و حوزه است، انتظار می‏رود که در ضمن این گفت‏وگوها یا در ذیل آن، به نقد آن مطالب نیز اقدام کند.(1)
به هر حال، اصل سخن به نسبتِ نوگرایی با اقتدار سیاسیِ نهاد دین باز می‏گردد. تردیدی نیست که یکی از مؤلفه‏های نوگرایی یا مدرنیسم در غرب، مقابله با حضور نهاد کلیسا در حوزه اقتدار سیاسی واجتماعی بود. اما در ماهیت نوگرایی و علل رویارویی نوگرایان با نهاد دین، نظریه‏های گوناگونی مطرح شده است. شاید دیدگاه نویسنده را بتوان به صورت زیر جمع بندی کرد: هر گاه نهاد دولت تضعیف شود، نهاد دین خلأ قدرت را پر می‏کند و به عرصه اقتدار سیاسی و اقتصادی نفوذ می‏یابد. از آنجا که جایگاه واقعی نهاد دین، دخالت در عرصه‏های سیاسی و اقتصادی نیست، در این حالت، اولاً، آرامش و آسایش در روابط اجتماعی از میان می‏رود و ثانیا، با رشد سریع جامعه و تحولات اجتماعی، دیگر نهاد دین پاسخ‏گوی انبوه انتظارات و سؤالات جدید نخواهد بود. ازاین‏رو، محدوده نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته گردد.
نظریه ایشان البته از پیش‏فرض‏ها یا عناصر مفهومی چندی برخوردار است که باید به یک‏یک آنها را رسیدگی کرد. در اینجا تنها چند نکته را یادآور می‏شویم:
1. از نظر آقای بیگدلی، «جایگاه اصلی» و «مرجعیت واقعیِ» دین، در کلیسا یا مسجد است و مرجعیت دینی نباید وارد مرجعیتِ سیاسی و اجتماعی شود و حتی نباید از «حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی» داشته باشد.
______________________________
1. جالب آنکه در «اشاره»ای که روزنامه انتخاب در ابتدای این گفت‏وگو آورده، در واقع، به تأیید و تأکید مضامین آن پرداخته است. نکته دیگری که باید یادآور شد، به عنوان این گفت‏وگو باز می‏گردد که که با متن آن چندان هماهنگ نیست. چنان‏که ایشان نیز پذیرفته‏اند، دخالت دین در عرصه‏های اجتماعی و اقتصادی می‏تواند تعاریف و مصادیق گوناگونی داشته باشد و به هیچ وجه نباید رابطه کلیسا با دولت در قرون وسطا را به عنوان تنها گزینه ممکن برای حضور دین در ساحت مناسبات اجتماعی معرفی کرد. ایشان در آغاز گفت‏وگو پذیرفته است که هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خود نیازمند یک نظام ارزشی است و نیز تصریح شده است که در جامعه ما این نظام ارزشی باید متکی بر دین باشد. بدیهی است که این نظام ارزشی، زمانی می‏تواند آثار عینی و واقعی داشته باشد که در مناسبات و مقررات اجتماعی به دقت ملحوظ و مراعات شود. این مسئله به خصوص در مورد اسلام که دارای یک نظام ارزشی جامع و پرمایه است، از حساسیت و گستردگی بیشتری برخوردار است. حال باید پرسید که چگونه و با چه سازوکارهایی می‏توان برای اجرایی کردن یک نظام ارزشی در ساحت اجتماع اقدام کرد؟ و آیا محصور کردن امور دینی به مجموعه‏ای به نام «نهاد دین» و تفکیک آن از «نهاد دولت»، چنان آثاری را در پی خواهد داشت؟
2. ایشان معتقد است که در طول تاریخ، نهاد روحانیت تنها در شرایط ضعف دولت، حضوری اجتماعی یافته است. حال آنکه باید روشن ساخت که منظور از این حضور چیست؟ برای مثال، ایشان معتقد است که در دولت صفویه (بر خلاف دولت قاجاریه) نهاد علما از قدرت دخالت برخوردار نبود، ولی با اندک درنگی می‏توان نشان داد که جایگاه و تأثیرگذاری سیاسی و اجتماعی علما در اوج اقتدار صفویه، بسیار بیشتر از دوران قاجاریه بوده است و علت مخالفت طیف وسیعی از روحانیت با قاجار، ریشه در همین فاصله دارد. بنابراین تحلیل دقیق‏تر آن است که روحانیت به اقتضای مأموریت ویژه خود، همواره در تلاش برای حاکمیت بخشیدن به نظام ارزشی دین در جامعه بوده است و هر گاه که دولت‏ها در این مسیر با ارزش‏های دینی همراهی می‏کرده‏اند، روحانیت نیز با آنان در این جهت همکاری کرده است و آن‏گاه که به هر دلیل از این امر سرباز می‏زده‏اند، خود با در دست گرفتن بخشی از اقتدار سیاسی یا اجتماعی سعی می‏کردند به این آرمان، جامه عمل بپوشانند.
3. در این گفت‏وگو به صراحت گفته شده است که متفکرین روشن‏فکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که «فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرت‏نمایی نهاد دین است» و اصلاح و نوسازی ساختاریِ نهاد دین در پی این است که «از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته شود.» در اینجا دو نکته را باید مورد بحث قرار داد: یکی اینکه آیا روشن‏فکران واقعا می‏اندیشیده‏اند که نهاد دین عامل مشکلات و مظالم اجتماعی بوده است و دیگر آنکه آیا اساسا این برداشت در مورد رابطه نهاد دین با دولت درست است؟
در مورد بخش اول، در مجموع به نظر می‏رسد که رویارویی روشن‏فکران با روحانیت در قدم اول برای درهم‏شکستن مرجعیت انحصاری روحانیت و تثبیت مرجعیت خویش بوده است، و در گام دوم، با نشان دادن شاخصه‏های پیشرفت در جوامع مدرن و مقایسه آن با ویژگی‏های جامعه سنتی، در صدد دست‏یابی به رهبری و مدیریت سیاسی و فرهنگی جامعه بوده‏اند. بحث‏های دیگری که در ادبیات روشن‏فکری مطرح شده است. غالبا تنها به عنوان اهرم یا ابزارهای تبلیغاتی در این پیکار به حساب می‏آمده‏اند.
اما در مورد بخش دوّم، باید گفت که این قضاوت از انصاف علمی به دور است و شواهد تاریخی چندانی برای اثبات آن وجود ندارد. معمولاً نهاد دین در دوره‏هایی ظهور یا حضور فعال یافته است که جامعه دچار آشفتگی اخلاقی و اجتماعی بوده است و نقش روحانیت و دین را در این دوره‏های تاریخی هیچ کس نمی‏تواند انکار کند. ظهور کلیسا در قرن دوم و سوم میلادی در امپراطوری روم و نقش تاریخی روحانیت سنی در عصر اموی و عباسی و تأثیر اصلاح گرایانه عالمان شیعه در عصر صفویه و قاجار، نمونه بارزی از این مدعاست. درست است که در دوره‏هایی یا به دلیل ضعف و ناکارآمدی روحانیت و یا به دلیل سوء استفاده بخشی از روحانیون، مشکلات یا مفسادی به ظهور رسیده است، اما این مدعای کلی که مشکلات و مظالم اجتماعی را محصول حضور نهاد دین در جامعه بدانیم، بی‏تردید یک داوری شتابزده و غیر علمی است. برای مثال، در دهه‏های اخیر، در غرب پژوهش‏های حیاتی‏ای انجام شده است که نشان می‏دهد که آنچه در مورد کلیسا و قرون وسطا گفته‏اند، همگی صحت ندارد و غالبا بزرگ‏نمایی شده است. وانگهی، در جای خود باید نشان داد که آیا حضور روشن‏فکران و طرفداران غرب در جوامع اسلامی، واقعا به اصلاح و ظلم‏ستیزی انجامیده است یا غالبا با نام مدرنیسم، استبداد سیاسی و فساد اخلاقی رواج یافته است؟
4. این نکته درست است که جریان نوگرایی ـ به ویژه نوگرایی دینی ـ معمولاً زمانی رخ نموده است که عالمان دین از پاسخ‏گویی مناسب به انتظارات و نیازهای جامعه فرومانده‏اند و نسل جدید به دنبال مرجعِ جایگزینی برای تأمین نیازهای فکری و عملی خود بوده‏اند؛ اما این نکته را هم باید افزود که ناهمگامی روحانیت با اقتضائات دوران مدرن بیشتر به دلیل ناهمسویی فرهنگ جدید با اندیشه دینی و احساس بیگانگی نهاد دین با مبانی فکری و محصولات فرهنگی در این زمینه بوده است.
5 . یکی دیگر از پیش‏فرض‏های نظریه آقای بیگدلی آن است که دین لزوما در قالب یک «نهاد» تعیّن یافته باشد؛ حال آنکه در چند قرن اخیر، در جوامع اسلامی و شرقی، روحانیت در قالب یک ساختار نهادینه اجتماعی قرار نداشته است و حتی گاه بهتر است که از تعبیر «روحانیون» استفاده شود تا «روحانیت».
در قسمت دوّم این گفت‏وگو، دکتر بیگدلی یک بار گفته است که «ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است» و در جای دیگر اظهار داشته است که «نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت از جهت ذات با یکدیگر قابل انطباق هستند»، ولی «از نظر عملکردی هیچ گونه شباهتی با یکدیگر ندارند». گذشته از ابهام یا تفاوتی که در «ذات اسلام» یا «ذات نهادهای دینی» وجود دارد و اینکه چگونه می‏توان این ابهام را تصویر کرد که با شباهت کامل میان ذات آن دو، از نظر عملکرد هیچ‏گونه شباهتی نداشته باشند، این سؤال را باید پرسید که از نظر نویسنده، این شباهت در ذات یا تفاوت در عملکرد چه ارتباطی با تئوری قبلی ایشان دارد؟ ظاهرا همین فقدان شباهت عملکردی کافی است تا معلوم سازد که نظریه ایشان در مورد جهان اسلام ـ به ویژه در مورد جامعه تشیع ـ صادق نیست. اگر شمول و عمومیت تئوری مورد تردید قرار گیرد، نمی‏توان آن را به عنوان یک دیدگاه عمومی درباره نوگرایی و خاستگاه‏های آن به حساب آورد.
اما آنچه آقای بیگدلی درباره روند تکاملی تاریخ ما در مقایسه با تاریخ غرب گفته‏اند و آن را فاقد یک «خرد» و «منطق» توصیف کرده و اظهار داشته‏اند که «روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست» و «در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است» مباحث فراوانی را برمی‏انگیزد. از نظر ایشان، تکامل تاریخی غرب با تحول گفتمانی همراه بوده است و این تحول گفتمان را به تغییر زبان دینی در قرون وسطا به زبان عقلانی در رنسانس مثال می‏زند.
اما می‏توان گفت که تحول گفتمانی لزوما نباید به «گسست گفتمانی» تفسیر شود. آنچه در غرب شاهد آن بوده‏ایم، گسست‏های گفتمانی از دوران باستان به قرون وسطا و از قرون وسطا به عصر جدید بوده است و اینها نه تنها به یک فرآیند تکاملی در تاریخ غرب نینجامیده، بلکه گسست‏های عمیق فکری و فرهنگی را سبب شده که در نهایت، به بحران‏های اخلاقی و اجتماعی در غرب کنونی رسیده است. وانگهی مدرنیست‏ها هم اعتراف کرده‏اند که آنچه در عصر جدید اروپا رخ داد، بریدن از فرهنگ قرون وسطا و بازگشت به فرهنگ یونانی ـ رومی بوده است و نام «رنسانس» ـ به معنای «بازگشت» ـ دقیقا به همین دلیل انتخاب شده است.
در یک کلام، تکامل تدریجی روندهای اجتماعی و تاریخی نیازمند تکامل فرآیند گفتمانی و نه تولید گفتمان‏های بیگانه از یکدیگر است و این مهم در جوامع اسلامی، از آغاز تا کنون، البته با فراز و نشیب‏هایی رخ داده است. آنچه جناب آقای بیگدلی و بسیاری از نویسندگان نوگرا واداشته است که اتهام و غیرعقلانی‏بودن را به تاریخ این کشور و سایر کشورهای جهان سوم بزنند، عدم درک درست از ماهیت گفتمان و عقلانیت در فرهنگ خودی و تفاوت آن با عقلانیت و گفتمان غربی است.

تبلیغات