نوگرایی دینی در ایران
آرشیو
چکیده
هرگاه نهاد دولت ضعیف شود، روحانیت از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی و اقتصادی میشود و جلوههای این ورود، در جامعه رخ مینماید. در این صورت است که جنبش نوگرایی و اصلاحات (نظیر پروتستانیتسم) از درون این نهاد و بیرون از آن، پدید میآید تا از زیادهطلبی و اقتدار غیر عقلانی رهبری دینی در جامعه جلوگیری کند.متن
انتخاب، 20/2/82
چکیده: هرگاه نهاد دولت ضعیف شود، روحانیت از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی و اقتصادی میشود و جلوههای این ورود، در جامعه رخ مینماید. در این صورت است که جنبش نوگرایی و اصلاحات (نظیر پروتستانیتسم) از درون این نهاد و بیرون از آن، پدید میآید تا از زیادهطلبی و اقتدار غیر عقلانی رهبری دینی در جامعه جلوگیری کند.
قبل از اینکه وارد بحث شوم باید چند فرضیه را مطرح کنم. فرضیه اول اینکه هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خویش، نیازمند یک نظام ارزشی است. فرضیه دوم این است که در طول تاریخ، بهدلیل تمایل همیشگی به عملکردهای دینی، نظام ارزشی در جامعه ما متکی بر دین بوده است و فرضیه سوم به این میپردازد که در چه شرایطی نهاد دین احساس میکند که بایستی در آن تحول و تغییری به وجود آید؛ بدین معنی که احساس نوگرایی و انجام اصلاحات در نهاد دین در چه شرایطی حاصل میشود.
در جامعه ما برای اولین بار از اواسط دوره قاجاریه بحث اصلاح نهاد دینی و رویکردهای جدید سنت به این مسئله مطرح شد. علت آن بود که مجموعه احکام شرعی موجود در نهاد دین، نسبت به سرعت و حرکت جامعه پاسخگو نبود؛ زیرا نمیتوانست با انبوهی از انتظارات و سؤالات جامعه، خود را تطبیق دهد. بنابراین این احساس به وجود آمد که نهاد دین باید در یک قوارهای از نوگرایی و مدرنیسم و اصلاحات قرار گیرد.
باید گفت در جوامعی که قدرت یا نهاد حکومتی دچار ضعف بنیادی شود، نهاد دین از قدرت بیشتری برخوردار است و عکس این قضیه نیز صادق بوده است. در دوران صفویه با وجود اینکه حکومت شیعی بود و دین رسمیت داشت، به دلیل توانمندی دولت، نهاد روحانیت از قدرت دخالت برخوردار نبود، اما در دوره فتحعلی شاه به دلیل ضعف نهاد دولت، نهاد روحانیت از قدرت و توانمندی بیشتری برخوردار میشود. زمانی که نهاد روحانیت احساس ضعف در نهاد دولتی میکند، از مرجعیت دینی ــ که پایگاه اصلی روحانیت است ــ وارد مرجعیت سیاسی میشود. در واقع این مسئله، آغاز تحولگرایی در جامعه است و یکی از دلایلی که جامعه اروپا به اصلاح دینی و رویکرد پروتستانتیسم پرداخت، این امر است. زیرا روحانیت کلیسا از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شدند و در واقع، به جای اینکه نهاد دینی در کلیسا یا مسجد عمل کند، جلوههایش در جامعه رخساره پیدا میکند و این باعث میگردد که هر عملکرد و نقصان جامعه را به گردن دین بیندازند.
روحانیت کلیسا، به دلیل دخالتهای گسترده در حوزه اقتصاد و سیاست، از مرجعیت دینی جدا شد و بنابراین در جامعه آلمان، به دلیل عدم تمرکز قدرت و نبودن دولت متمرکز و قدرتمند، حوزه حاکمیت مرجعیت دینی گسترش مییابد و البته در مقابل، میتوان به انگلستان و فرانسه اشاره کرد که در آنها به دلیل تمرکز قدرت سیاسی و ظهور دولت ملی، حوزه دین از قدرت فوقالعادهای برخوردار نیست و بنابراین کشاکشی که در آلمان بین حوزه دین و سیاست مشاهده میشود، در نتیجه نبودن یک قدرت سیاسی یا خلاء قدرت حکومتی است. در جامعه آلمان، نخستین جنبشهای دانشجویی با همکاری استادان دانشگاه که تفکرات اومانیستی دارند، شکل میگیرد که بعدها تبدیل به یک نهاد قدرتمند متعارض نسبت به قدرت نهاد دین میگردد و از طرف دیگر، یک جریان روشنفکری در نهاد کلیسا به وجود میآید و بسیاری از روحانیون کلیسا دستخوش نگرشهای روشنفکرانه میشوند. همکاری و همفکری حوزه روشنفکری کلیسا و دانشگاه با یکدیگر اتحادی را به وجود میآورد که باعث کاستن از اقتدار کلیسا شده، این نهاد را از حوزه اجتماعی بیرون میسازد.
با توجه به این تعاریف، میتوان گفت پروتستانتیسم در جهت حذف دین عمل نمیکند، بلکه در جهت اصلاح زیادهخواهی و زیادهطلبیها و آن اقتدار غیرعقلایی که رهبری دینی در جامعه را در دست دارد و میخواهد از حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی داشته باشد، عمل میکند. به نظر بنده این مسئله آغازگر افول دین است؛ بدین معنی که وقتی از جایگاه اصلی و مرجعیت واقعی، وارد مرجعیت غیرواقعی، یعنی مرجعیت سیاسی و حکومتی شود، ضرورت اصلاحات در نهاد دین احساس میشود.
اصلاح نهاد دین نیازمند اصلاحات اجتماعی است؛ یعنی اصلاحات اجتماعی مقدم بر اصلاحات نهاد دینی است. متفکرین روشنفکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرتنمایی نهاد دین است و بنابراین نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته شود و در پی این امر، از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته میشود.
ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است. ما در جامعه خودمان نمیتوانیم به پیروی از تحولات اروپا به تغییر و تحولات بپردازیم؛ زیرا جامعه اروپا منظومه به هم مرتبطی است که تحولاتش با هم ارتباط دارد و هر تحولی نه تنها تکامل تحول قبلی است، بلکه تکاملدهنده تحول بعدی نیز هست. اما جامعه ما به دلیل فقدان عقلانیت در روند تاریخی، نمیتواند از تغییر و تحولات جامعه اروپایی پیروی کند. خرد و منطقی در روند تکامل تاریخ غرب مشاهده میشود که در تاریخ جامعه ما وجود ندارد و دیگر اینکه نوع عملکرد ما در مناسبات اجتماعی با اروپا تفاوت دارد و روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست. در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است، درحالیکه در غرب، در هر دورهای، بنابر ضرورت تحولات اجتماعی، گفتمان خاصی حاکم بوده است و در واقع، اگر در قرون وسطا زبان جامعه دینی بود، از رنسانس به بعد، زبان عقلانیت و قانونگرایی برتری مییابد.
سید جمال به علت توقف در اروپا قصد داشت که الگویی از اصلاحپذیری دنیای مسیحیت را در دنیای اسلام به وجود آورد؛ اما این امر قابلیت اعمال و انطباق نداشته است و میتوان گفت علامه نائینی مفهوم مشروطه را به عنوان یک اقدام عقلانی در نظر نمیگیرد، بلکه کوشش میکند دفع افسد به فاسد کند.
ما مدعی هستیم که اسلام، دینی این دنیایی و آن دنیایی است. بنابراین چنین دینی به اعتقاد بنده از انعطافپذیری بیشتری برخوردار است؛ درحالیکه مسیحیت دینی است که کلیسا آن را اجتماعی کرد و اصل آن، کمتر اجتماعی است. به اعتقاد من، نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت ذاتا قابل انطباق با یکدیگر هستند. هرچند از این منظر که مسیحیت هزار سال بر تاریخ اروپا حاکم بوده و در کنار سیاست یا در برابر آن خودنمایی کرده است با اسلام تشابهاتی دارد، ولی باید گفت که از نظر عملکردی هیچگونه شباهتی میان این دو وجود ندارد.
در جامعه ما با یک دید دینی به تمام موارد نگاه میشود؛ درحالیکه در مسیحیت، اینگونه نیست و دین تنها به یک رابطه خالق و مخلوقی تبدیل شده است؛ یعنی دین جنبه فردی پیدا کرده است. در جامعه ما دین به دلیل اصالت اسلام توانسته است در تعارضات اجتماعی به عنوان یک حلال مشکلات عمل کند، یعنی برای تمامی بخشهای زندگی دستورالعملی دارد؛ درحالیکه مسیحیت چنین توانایی را نداشته و بنابراین نقطه اشتراکی بین این دو دین، از نظر عملکرد اجتماعی وجود ندارد.
اشاره
در این گفتوگو جناب آقای بیگدلی از دریچه یک تحلیل تاریخی، به طرح نظریه و دیدگاه فرهنگی و اجتماعی خود پرداخته است که در جای خود نیاز به بحث و بررسی بیشتر دارد. این مطالب هرچند پیشتر نیز به گونههای متفاوتی مطرح شده است، ولی این موضوع آنقدر مهم هست که بارها نقادی شود تا زوایای تاریک بحث روشنتر گردد.
ازاینرو، از روزنامه انتخاب که تنها روزنامه منتسب به روحانیت و حوزه است، انتظار میرود که در ضمن این گفتوگوها یا در ذیل آن، به نقد آن مطالب نیز اقدام کند.(1)
به هر حال، اصل سخن به نسبتِ نوگرایی با اقتدار سیاسیِ نهاد دین باز میگردد. تردیدی نیست که یکی از مؤلفههای نوگرایی یا مدرنیسم در غرب، مقابله با حضور نهاد کلیسا در حوزه اقتدار سیاسی واجتماعی بود. اما در ماهیت نوگرایی و علل رویارویی نوگرایان با نهاد دین، نظریههای گوناگونی مطرح شده است. شاید دیدگاه نویسنده را بتوان به صورت زیر جمع بندی کرد: هر گاه نهاد دولت تضعیف شود، نهاد دین خلأ قدرت را پر میکند و به عرصه اقتدار سیاسی و اقتصادی نفوذ مییابد. از آنجا که جایگاه واقعی نهاد دین، دخالت در عرصههای سیاسی و اقتصادی نیست، در این حالت، اولاً، آرامش و آسایش در روابط اجتماعی از میان میرود و ثانیا، با رشد سریع جامعه و تحولات اجتماعی، دیگر نهاد دین پاسخگوی انبوه انتظارات و سؤالات جدید نخواهد بود. ازاینرو، محدوده نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته گردد.
نظریه ایشان البته از پیشفرضها یا عناصر مفهومی چندی برخوردار است که باید به یکیک آنها را رسیدگی کرد. در اینجا تنها چند نکته را یادآور میشویم:
1. از نظر آقای بیگدلی، «جایگاه اصلی» و «مرجعیت واقعیِ» دین، در کلیسا یا مسجد است و مرجعیت دینی نباید وارد مرجعیتِ سیاسی و اجتماعی شود و حتی نباید از «حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی» داشته باشد.
______________________________
1. جالب آنکه در «اشاره»ای که روزنامه انتخاب در ابتدای این گفتوگو آورده، در واقع، به تأیید و تأکید مضامین آن پرداخته است. نکته دیگری که باید یادآور شد، به عنوان این گفتوگو باز میگردد که که با متن آن چندان هماهنگ نیست. چنانکه ایشان نیز پذیرفتهاند، دخالت دین در عرصههای اجتماعی و اقتصادی میتواند تعاریف و مصادیق گوناگونی داشته باشد و به هیچ وجه نباید رابطه کلیسا با دولت در قرون وسطا را به عنوان تنها گزینه ممکن برای حضور دین در ساحت مناسبات اجتماعی معرفی کرد. ایشان در آغاز گفتوگو پذیرفته است که هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خود نیازمند یک نظام ارزشی است و نیز تصریح شده است که در جامعه ما این نظام ارزشی باید متکی بر دین باشد. بدیهی است که این نظام ارزشی، زمانی میتواند آثار عینی و واقعی داشته باشد که در مناسبات و مقررات اجتماعی به دقت ملحوظ و مراعات شود. این مسئله به خصوص در مورد اسلام که دارای یک نظام ارزشی جامع و پرمایه است، از حساسیت و گستردگی بیشتری برخوردار است. حال باید پرسید که چگونه و با چه سازوکارهایی میتوان برای اجرایی کردن یک نظام ارزشی در ساحت اجتماع اقدام کرد؟ و آیا محصور کردن امور دینی به مجموعهای به نام «نهاد دین» و تفکیک آن از «نهاد دولت»، چنان آثاری را در پی خواهد داشت؟
2. ایشان معتقد است که در طول تاریخ، نهاد روحانیت تنها در شرایط ضعف دولت، حضوری اجتماعی یافته است. حال آنکه باید روشن ساخت که منظور از این حضور چیست؟ برای مثال، ایشان معتقد است که در دولت صفویه (بر خلاف دولت قاجاریه) نهاد علما از قدرت دخالت برخوردار نبود، ولی با اندک درنگی میتوان نشان داد که جایگاه و تأثیرگذاری سیاسی و اجتماعی علما در اوج اقتدار صفویه، بسیار بیشتر از دوران قاجاریه بوده است و علت مخالفت طیف وسیعی از روحانیت با قاجار، ریشه در همین فاصله دارد. بنابراین تحلیل دقیقتر آن است که روحانیت به اقتضای مأموریت ویژه خود، همواره در تلاش برای حاکمیت بخشیدن به نظام ارزشی دین در جامعه بوده است و هر گاه که دولتها در این مسیر با ارزشهای دینی همراهی میکردهاند، روحانیت نیز با آنان در این جهت همکاری کرده است و آنگاه که به هر دلیل از این امر سرباز میزدهاند، خود با در دست گرفتن بخشی از اقتدار سیاسی یا اجتماعی سعی میکردند به این آرمان، جامه عمل بپوشانند.
3. در این گفتوگو به صراحت گفته شده است که متفکرین روشنفکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که «فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرتنمایی نهاد دین است» و اصلاح و نوسازی ساختاریِ نهاد دین در پی این است که «از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته شود.» در اینجا دو نکته را باید مورد بحث قرار داد: یکی اینکه آیا روشنفکران واقعا میاندیشیدهاند که نهاد دین عامل مشکلات و مظالم اجتماعی بوده است و دیگر آنکه آیا اساسا این برداشت در مورد رابطه نهاد دین با دولت درست است؟
در مورد بخش اول، در مجموع به نظر میرسد که رویارویی روشنفکران با روحانیت در قدم اول برای درهمشکستن مرجعیت انحصاری روحانیت و تثبیت مرجعیت خویش بوده است، و در گام دوم، با نشان دادن شاخصههای پیشرفت در جوامع مدرن و مقایسه آن با ویژگیهای جامعه سنتی، در صدد دستیابی به رهبری و مدیریت سیاسی و فرهنگی جامعه بودهاند. بحثهای دیگری که در ادبیات روشنفکری مطرح شده است. غالبا تنها به عنوان اهرم یا ابزارهای تبلیغاتی در این پیکار به حساب میآمدهاند.
اما در مورد بخش دوّم، باید گفت که این قضاوت از انصاف علمی به دور است و شواهد تاریخی چندانی برای اثبات آن وجود ندارد. معمولاً نهاد دین در دورههایی ظهور یا حضور فعال یافته است که جامعه دچار آشفتگی اخلاقی و اجتماعی بوده است و نقش روحانیت و دین را در این دورههای تاریخی هیچ کس نمیتواند انکار کند. ظهور کلیسا در قرن دوم و سوم میلادی در امپراطوری روم و نقش تاریخی روحانیت سنی در عصر اموی و عباسی و تأثیر اصلاح گرایانه عالمان شیعه در عصر صفویه و قاجار، نمونه بارزی از این مدعاست. درست است که در دورههایی یا به دلیل ضعف و ناکارآمدی روحانیت و یا به دلیل سوء استفاده بخشی از روحانیون، مشکلات یا مفسادی به ظهور رسیده است، اما این مدعای کلی که مشکلات و مظالم اجتماعی را محصول حضور نهاد دین در جامعه بدانیم، بیتردید یک داوری شتابزده و غیر علمی است. برای مثال، در دهههای اخیر، در غرب پژوهشهای حیاتیای انجام شده است که نشان میدهد که آنچه در مورد کلیسا و قرون وسطا گفتهاند، همگی صحت ندارد و غالبا بزرگنمایی شده است. وانگهی، در جای خود باید نشان داد که آیا حضور روشنفکران و طرفداران غرب در جوامع اسلامی، واقعا به اصلاح و ظلمستیزی انجامیده است یا غالبا با نام مدرنیسم، استبداد سیاسی و فساد اخلاقی رواج یافته است؟
4. این نکته درست است که جریان نوگرایی ـ به ویژه نوگرایی دینی ـ معمولاً زمانی رخ نموده است که عالمان دین از پاسخگویی مناسب به انتظارات و نیازهای جامعه فروماندهاند و نسل جدید به دنبال مرجعِ جایگزینی برای تأمین نیازهای فکری و عملی خود بودهاند؛ اما این نکته را هم باید افزود که ناهمگامی روحانیت با اقتضائات دوران مدرن بیشتر به دلیل ناهمسویی فرهنگ جدید با اندیشه دینی و احساس بیگانگی نهاد دین با مبانی فکری و محصولات فرهنگی در این زمینه بوده است.
5 . یکی دیگر از پیشفرضهای نظریه آقای بیگدلی آن است که دین لزوما در قالب یک «نهاد» تعیّن یافته باشد؛ حال آنکه در چند قرن اخیر، در جوامع اسلامی و شرقی، روحانیت در قالب یک ساختار نهادینه اجتماعی قرار نداشته است و حتی گاه بهتر است که از تعبیر «روحانیون» استفاده شود تا «روحانیت».
در قسمت دوّم این گفتوگو، دکتر بیگدلی یک بار گفته است که «ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است» و در جای دیگر اظهار داشته است که «نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت از جهت ذات با یکدیگر قابل انطباق هستند»، ولی «از نظر عملکردی هیچ گونه شباهتی با یکدیگر ندارند». گذشته از ابهام یا تفاوتی که در «ذات اسلام» یا «ذات نهادهای دینی» وجود دارد و اینکه چگونه میتوان این ابهام را تصویر کرد که با شباهت کامل میان ذات آن دو، از نظر عملکرد هیچگونه شباهتی نداشته باشند، این سؤال را باید پرسید که از نظر نویسنده، این شباهت در ذات یا تفاوت در عملکرد چه ارتباطی با تئوری قبلی ایشان دارد؟ ظاهرا همین فقدان شباهت عملکردی کافی است تا معلوم سازد که نظریه ایشان در مورد جهان اسلام ـ به ویژه در مورد جامعه تشیع ـ صادق نیست. اگر شمول و عمومیت تئوری مورد تردید قرار گیرد، نمیتوان آن را به عنوان یک دیدگاه عمومی درباره نوگرایی و خاستگاههای آن به حساب آورد.
اما آنچه آقای بیگدلی درباره روند تکاملی تاریخ ما در مقایسه با تاریخ غرب گفتهاند و آن را فاقد یک «خرد» و «منطق» توصیف کرده و اظهار داشتهاند که «روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست» و «در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است» مباحث فراوانی را برمیانگیزد. از نظر ایشان، تکامل تاریخی غرب با تحول گفتمانی همراه بوده است و این تحول گفتمان را به تغییر زبان دینی در قرون وسطا به زبان عقلانی در رنسانس مثال میزند.
اما میتوان گفت که تحول گفتمانی لزوما نباید به «گسست گفتمانی» تفسیر شود. آنچه در غرب شاهد آن بودهایم، گسستهای گفتمانی از دوران باستان به قرون وسطا و از قرون وسطا به عصر جدید بوده است و اینها نه تنها به یک فرآیند تکاملی در تاریخ غرب نینجامیده، بلکه گسستهای عمیق فکری و فرهنگی را سبب شده که در نهایت، به بحرانهای اخلاقی و اجتماعی در غرب کنونی رسیده است. وانگهی مدرنیستها هم اعتراف کردهاند که آنچه در عصر جدید اروپا رخ داد، بریدن از فرهنگ قرون وسطا و بازگشت به فرهنگ یونانی ـ رومی بوده است و نام «رنسانس» ـ به معنای «بازگشت» ـ دقیقا به همین دلیل انتخاب شده است.
در یک کلام، تکامل تدریجی روندهای اجتماعی و تاریخی نیازمند تکامل فرآیند گفتمانی و نه تولید گفتمانهای بیگانه از یکدیگر است و این مهم در جوامع اسلامی، از آغاز تا کنون، البته با فراز و نشیبهایی رخ داده است. آنچه جناب آقای بیگدلی و بسیاری از نویسندگان نوگرا واداشته است که اتهام و غیرعقلانیبودن را به تاریخ این کشور و سایر کشورهای جهان سوم بزنند، عدم درک درست از ماهیت گفتمان و عقلانیت در فرهنگ خودی و تفاوت آن با عقلانیت و گفتمان غربی است.
چکیده: هرگاه نهاد دولت ضعیف شود، روحانیت از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی و اقتصادی میشود و جلوههای این ورود، در جامعه رخ مینماید. در این صورت است که جنبش نوگرایی و اصلاحات (نظیر پروتستانیتسم) از درون این نهاد و بیرون از آن، پدید میآید تا از زیادهطلبی و اقتدار غیر عقلانی رهبری دینی در جامعه جلوگیری کند.
قبل از اینکه وارد بحث شوم باید چند فرضیه را مطرح کنم. فرضیه اول اینکه هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خویش، نیازمند یک نظام ارزشی است. فرضیه دوم این است که در طول تاریخ، بهدلیل تمایل همیشگی به عملکردهای دینی، نظام ارزشی در جامعه ما متکی بر دین بوده است و فرضیه سوم به این میپردازد که در چه شرایطی نهاد دین احساس میکند که بایستی در آن تحول و تغییری به وجود آید؛ بدین معنی که احساس نوگرایی و انجام اصلاحات در نهاد دین در چه شرایطی حاصل میشود.
در جامعه ما برای اولین بار از اواسط دوره قاجاریه بحث اصلاح نهاد دینی و رویکردهای جدید سنت به این مسئله مطرح شد. علت آن بود که مجموعه احکام شرعی موجود در نهاد دین، نسبت به سرعت و حرکت جامعه پاسخگو نبود؛ زیرا نمیتوانست با انبوهی از انتظارات و سؤالات جامعه، خود را تطبیق دهد. بنابراین این احساس به وجود آمد که نهاد دین باید در یک قوارهای از نوگرایی و مدرنیسم و اصلاحات قرار گیرد.
باید گفت در جوامعی که قدرت یا نهاد حکومتی دچار ضعف بنیادی شود، نهاد دین از قدرت بیشتری برخوردار است و عکس این قضیه نیز صادق بوده است. در دوران صفویه با وجود اینکه حکومت شیعی بود و دین رسمیت داشت، به دلیل توانمندی دولت، نهاد روحانیت از قدرت دخالت برخوردار نبود، اما در دوره فتحعلی شاه به دلیل ضعف نهاد دولت، نهاد روحانیت از قدرت و توانمندی بیشتری برخوردار میشود. زمانی که نهاد روحانیت احساس ضعف در نهاد دولتی میکند، از مرجعیت دینی ــ که پایگاه اصلی روحانیت است ــ وارد مرجعیت سیاسی میشود. در واقع این مسئله، آغاز تحولگرایی در جامعه است و یکی از دلایلی که جامعه اروپا به اصلاح دینی و رویکرد پروتستانتیسم پرداخت، این امر است. زیرا روحانیت کلیسا از مرجعیت دینی وارد مرجعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شدند و در واقع، به جای اینکه نهاد دینی در کلیسا یا مسجد عمل کند، جلوههایش در جامعه رخساره پیدا میکند و این باعث میگردد که هر عملکرد و نقصان جامعه را به گردن دین بیندازند.
روحانیت کلیسا، به دلیل دخالتهای گسترده در حوزه اقتصاد و سیاست، از مرجعیت دینی جدا شد و بنابراین در جامعه آلمان، به دلیل عدم تمرکز قدرت و نبودن دولت متمرکز و قدرتمند، حوزه حاکمیت مرجعیت دینی گسترش مییابد و البته در مقابل، میتوان به انگلستان و فرانسه اشاره کرد که در آنها به دلیل تمرکز قدرت سیاسی و ظهور دولت ملی، حوزه دین از قدرت فوقالعادهای برخوردار نیست و بنابراین کشاکشی که در آلمان بین حوزه دین و سیاست مشاهده میشود، در نتیجه نبودن یک قدرت سیاسی یا خلاء قدرت حکومتی است. در جامعه آلمان، نخستین جنبشهای دانشجویی با همکاری استادان دانشگاه که تفکرات اومانیستی دارند، شکل میگیرد که بعدها تبدیل به یک نهاد قدرتمند متعارض نسبت به قدرت نهاد دین میگردد و از طرف دیگر، یک جریان روشنفکری در نهاد کلیسا به وجود میآید و بسیاری از روحانیون کلیسا دستخوش نگرشهای روشنفکرانه میشوند. همکاری و همفکری حوزه روشنفکری کلیسا و دانشگاه با یکدیگر اتحادی را به وجود میآورد که باعث کاستن از اقتدار کلیسا شده، این نهاد را از حوزه اجتماعی بیرون میسازد.
با توجه به این تعاریف، میتوان گفت پروتستانتیسم در جهت حذف دین عمل نمیکند، بلکه در جهت اصلاح زیادهخواهی و زیادهطلبیها و آن اقتدار غیرعقلایی که رهبری دینی در جامعه را در دست دارد و میخواهد از حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی داشته باشد، عمل میکند. به نظر بنده این مسئله آغازگر افول دین است؛ بدین معنی که وقتی از جایگاه اصلی و مرجعیت واقعی، وارد مرجعیت غیرواقعی، یعنی مرجعیت سیاسی و حکومتی شود، ضرورت اصلاحات در نهاد دین احساس میشود.
اصلاح نهاد دین نیازمند اصلاحات اجتماعی است؛ یعنی اصلاحات اجتماعی مقدم بر اصلاحات نهاد دینی است. متفکرین روشنفکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرتنمایی نهاد دین است و بنابراین نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته شود و در پی این امر، از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته میشود.
ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است. ما در جامعه خودمان نمیتوانیم به پیروی از تحولات اروپا به تغییر و تحولات بپردازیم؛ زیرا جامعه اروپا منظومه به هم مرتبطی است که تحولاتش با هم ارتباط دارد و هر تحولی نه تنها تکامل تحول قبلی است، بلکه تکاملدهنده تحول بعدی نیز هست. اما جامعه ما به دلیل فقدان عقلانیت در روند تاریخی، نمیتواند از تغییر و تحولات جامعه اروپایی پیروی کند. خرد و منطقی در روند تکامل تاریخ غرب مشاهده میشود که در تاریخ جامعه ما وجود ندارد و دیگر اینکه نوع عملکرد ما در مناسبات اجتماعی با اروپا تفاوت دارد و روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست. در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است، درحالیکه در غرب، در هر دورهای، بنابر ضرورت تحولات اجتماعی، گفتمان خاصی حاکم بوده است و در واقع، اگر در قرون وسطا زبان جامعه دینی بود، از رنسانس به بعد، زبان عقلانیت و قانونگرایی برتری مییابد.
سید جمال به علت توقف در اروپا قصد داشت که الگویی از اصلاحپذیری دنیای مسیحیت را در دنیای اسلام به وجود آورد؛ اما این امر قابلیت اعمال و انطباق نداشته است و میتوان گفت علامه نائینی مفهوم مشروطه را به عنوان یک اقدام عقلانی در نظر نمیگیرد، بلکه کوشش میکند دفع افسد به فاسد کند.
ما مدعی هستیم که اسلام، دینی این دنیایی و آن دنیایی است. بنابراین چنین دینی به اعتقاد بنده از انعطافپذیری بیشتری برخوردار است؛ درحالیکه مسیحیت دینی است که کلیسا آن را اجتماعی کرد و اصل آن، کمتر اجتماعی است. به اعتقاد من، نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت ذاتا قابل انطباق با یکدیگر هستند. هرچند از این منظر که مسیحیت هزار سال بر تاریخ اروپا حاکم بوده و در کنار سیاست یا در برابر آن خودنمایی کرده است با اسلام تشابهاتی دارد، ولی باید گفت که از نظر عملکردی هیچگونه شباهتی میان این دو وجود ندارد.
در جامعه ما با یک دید دینی به تمام موارد نگاه میشود؛ درحالیکه در مسیحیت، اینگونه نیست و دین تنها به یک رابطه خالق و مخلوقی تبدیل شده است؛ یعنی دین جنبه فردی پیدا کرده است. در جامعه ما دین به دلیل اصالت اسلام توانسته است در تعارضات اجتماعی به عنوان یک حلال مشکلات عمل کند، یعنی برای تمامی بخشهای زندگی دستورالعملی دارد؛ درحالیکه مسیحیت چنین توانایی را نداشته و بنابراین نقطه اشتراکی بین این دو دین، از نظر عملکرد اجتماعی وجود ندارد.
اشاره
در این گفتوگو جناب آقای بیگدلی از دریچه یک تحلیل تاریخی، به طرح نظریه و دیدگاه فرهنگی و اجتماعی خود پرداخته است که در جای خود نیاز به بحث و بررسی بیشتر دارد. این مطالب هرچند پیشتر نیز به گونههای متفاوتی مطرح شده است، ولی این موضوع آنقدر مهم هست که بارها نقادی شود تا زوایای تاریک بحث روشنتر گردد.
ازاینرو، از روزنامه انتخاب که تنها روزنامه منتسب به روحانیت و حوزه است، انتظار میرود که در ضمن این گفتوگوها یا در ذیل آن، به نقد آن مطالب نیز اقدام کند.(1)
به هر حال، اصل سخن به نسبتِ نوگرایی با اقتدار سیاسیِ نهاد دین باز میگردد. تردیدی نیست که یکی از مؤلفههای نوگرایی یا مدرنیسم در غرب، مقابله با حضور نهاد کلیسا در حوزه اقتدار سیاسی واجتماعی بود. اما در ماهیت نوگرایی و علل رویارویی نوگرایان با نهاد دین، نظریههای گوناگونی مطرح شده است. شاید دیدگاه نویسنده را بتوان به صورت زیر جمع بندی کرد: هر گاه نهاد دولت تضعیف شود، نهاد دین خلأ قدرت را پر میکند و به عرصه اقتدار سیاسی و اقتصادی نفوذ مییابد. از آنجا که جایگاه واقعی نهاد دین، دخالت در عرصههای سیاسی و اقتصادی نیست، در این حالت، اولاً، آرامش و آسایش در روابط اجتماعی از میان میرود و ثانیا، با رشد سریع جامعه و تحولات اجتماعی، دیگر نهاد دین پاسخگوی انبوه انتظارات و سؤالات جدید نخواهد بود. ازاینرو، محدوده نهاد دین باید دچار یک دگرگونی و نوسازی ساختاری شود و از مرزهای اقتدارش کاسته گردد.
نظریه ایشان البته از پیشفرضها یا عناصر مفهومی چندی برخوردار است که باید به یکیک آنها را رسیدگی کرد. در اینجا تنها چند نکته را یادآور میشویم:
1. از نظر آقای بیگدلی، «جایگاه اصلی» و «مرجعیت واقعیِ» دین، در کلیسا یا مسجد است و مرجعیت دینی نباید وارد مرجعیتِ سیاسی و اجتماعی شود و حتی نباید از «حوزه دین نظارت بر مقام مناسبات اجتماعی» داشته باشد.
______________________________
1. جالب آنکه در «اشاره»ای که روزنامه انتخاب در ابتدای این گفتوگو آورده، در واقع، به تأیید و تأکید مضامین آن پرداخته است. نکته دیگری که باید یادآور شد، به عنوان این گفتوگو باز میگردد که که با متن آن چندان هماهنگ نیست. چنانکه ایشان نیز پذیرفتهاند، دخالت دین در عرصههای اجتماعی و اقتصادی میتواند تعاریف و مصادیق گوناگونی داشته باشد و به هیچ وجه نباید رابطه کلیسا با دولت در قرون وسطا را به عنوان تنها گزینه ممکن برای حضور دین در ساحت مناسبات اجتماعی معرفی کرد. ایشان در آغاز گفتوگو پذیرفته است که هر نظام اجتماعی برای حفظ و انسجام خود نیازمند یک نظام ارزشی است و نیز تصریح شده است که در جامعه ما این نظام ارزشی باید متکی بر دین باشد. بدیهی است که این نظام ارزشی، زمانی میتواند آثار عینی و واقعی داشته باشد که در مناسبات و مقررات اجتماعی به دقت ملحوظ و مراعات شود. این مسئله به خصوص در مورد اسلام که دارای یک نظام ارزشی جامع و پرمایه است، از حساسیت و گستردگی بیشتری برخوردار است. حال باید پرسید که چگونه و با چه سازوکارهایی میتوان برای اجرایی کردن یک نظام ارزشی در ساحت اجتماع اقدام کرد؟ و آیا محصور کردن امور دینی به مجموعهای به نام «نهاد دین» و تفکیک آن از «نهاد دولت»، چنان آثاری را در پی خواهد داشت؟
2. ایشان معتقد است که در طول تاریخ، نهاد روحانیت تنها در شرایط ضعف دولت، حضوری اجتماعی یافته است. حال آنکه باید روشن ساخت که منظور از این حضور چیست؟ برای مثال، ایشان معتقد است که در دولت صفویه (بر خلاف دولت قاجاریه) نهاد علما از قدرت دخالت برخوردار نبود، ولی با اندک درنگی میتوان نشان داد که جایگاه و تأثیرگذاری سیاسی و اجتماعی علما در اوج اقتدار صفویه، بسیار بیشتر از دوران قاجاریه بوده است و علت مخالفت طیف وسیعی از روحانیت با قاجار، ریشه در همین فاصله دارد. بنابراین تحلیل دقیقتر آن است که روحانیت به اقتضای مأموریت ویژه خود، همواره در تلاش برای حاکمیت بخشیدن به نظام ارزشی دین در جامعه بوده است و هر گاه که دولتها در این مسیر با ارزشهای دینی همراهی میکردهاند، روحانیت نیز با آنان در این جهت همکاری کرده است و آنگاه که به هر دلیل از این امر سرباز میزدهاند، خود با در دست گرفتن بخشی از اقتدار سیاسی یا اجتماعی سعی میکردند به این آرمان، جامه عمل بپوشانند.
3. در این گفتوگو به صراحت گفته شده است که متفکرین روشنفکری که به اصلاح دین پرداختند، بدین نتیجه رسیدند که «فقدان آرامش و آسایش در روابط اجتماعی محصول قدرتنمایی نهاد دین است» و اصلاح و نوسازی ساختاریِ نهاد دین در پی این است که «از مشکلات و مظالم اجتماعی کاسته شود.» در اینجا دو نکته را باید مورد بحث قرار داد: یکی اینکه آیا روشنفکران واقعا میاندیشیدهاند که نهاد دین عامل مشکلات و مظالم اجتماعی بوده است و دیگر آنکه آیا اساسا این برداشت در مورد رابطه نهاد دین با دولت درست است؟
در مورد بخش اول، در مجموع به نظر میرسد که رویارویی روشنفکران با روحانیت در قدم اول برای درهمشکستن مرجعیت انحصاری روحانیت و تثبیت مرجعیت خویش بوده است، و در گام دوم، با نشان دادن شاخصههای پیشرفت در جوامع مدرن و مقایسه آن با ویژگیهای جامعه سنتی، در صدد دستیابی به رهبری و مدیریت سیاسی و فرهنگی جامعه بودهاند. بحثهای دیگری که در ادبیات روشنفکری مطرح شده است. غالبا تنها به عنوان اهرم یا ابزارهای تبلیغاتی در این پیکار به حساب میآمدهاند.
اما در مورد بخش دوّم، باید گفت که این قضاوت از انصاف علمی به دور است و شواهد تاریخی چندانی برای اثبات آن وجود ندارد. معمولاً نهاد دین در دورههایی ظهور یا حضور فعال یافته است که جامعه دچار آشفتگی اخلاقی و اجتماعی بوده است و نقش روحانیت و دین را در این دورههای تاریخی هیچ کس نمیتواند انکار کند. ظهور کلیسا در قرن دوم و سوم میلادی در امپراطوری روم و نقش تاریخی روحانیت سنی در عصر اموی و عباسی و تأثیر اصلاح گرایانه عالمان شیعه در عصر صفویه و قاجار، نمونه بارزی از این مدعاست. درست است که در دورههایی یا به دلیل ضعف و ناکارآمدی روحانیت و یا به دلیل سوء استفاده بخشی از روحانیون، مشکلات یا مفسادی به ظهور رسیده است، اما این مدعای کلی که مشکلات و مظالم اجتماعی را محصول حضور نهاد دین در جامعه بدانیم، بیتردید یک داوری شتابزده و غیر علمی است. برای مثال، در دهههای اخیر، در غرب پژوهشهای حیاتیای انجام شده است که نشان میدهد که آنچه در مورد کلیسا و قرون وسطا گفتهاند، همگی صحت ندارد و غالبا بزرگنمایی شده است. وانگهی، در جای خود باید نشان داد که آیا حضور روشنفکران و طرفداران غرب در جوامع اسلامی، واقعا به اصلاح و ظلمستیزی انجامیده است یا غالبا با نام مدرنیسم، استبداد سیاسی و فساد اخلاقی رواج یافته است؟
4. این نکته درست است که جریان نوگرایی ـ به ویژه نوگرایی دینی ـ معمولاً زمانی رخ نموده است که عالمان دین از پاسخگویی مناسب به انتظارات و نیازهای جامعه فروماندهاند و نسل جدید به دنبال مرجعِ جایگزینی برای تأمین نیازهای فکری و عملی خود بودهاند؛ اما این نکته را هم باید افزود که ناهمگامی روحانیت با اقتضائات دوران مدرن بیشتر به دلیل ناهمسویی فرهنگ جدید با اندیشه دینی و احساس بیگانگی نهاد دین با مبانی فکری و محصولات فرهنگی در این زمینه بوده است.
5 . یکی دیگر از پیشفرضهای نظریه آقای بیگدلی آن است که دین لزوما در قالب یک «نهاد» تعیّن یافته باشد؛ حال آنکه در چند قرن اخیر، در جوامع اسلامی و شرقی، روحانیت در قالب یک ساختار نهادینه اجتماعی قرار نداشته است و حتی گاه بهتر است که از تعبیر «روحانیون» استفاده شود تا «روحانیت».
در قسمت دوّم این گفتوگو، دکتر بیگدلی یک بار گفته است که «ذات اسلام با ذات مسیحیت متفاوت است» و در جای دیگر اظهار داشته است که «نهادهای دینی در اسلام و مسیحیت از جهت ذات با یکدیگر قابل انطباق هستند»، ولی «از نظر عملکردی هیچ گونه شباهتی با یکدیگر ندارند». گذشته از ابهام یا تفاوتی که در «ذات اسلام» یا «ذات نهادهای دینی» وجود دارد و اینکه چگونه میتوان این ابهام را تصویر کرد که با شباهت کامل میان ذات آن دو، از نظر عملکرد هیچگونه شباهتی نداشته باشند، این سؤال را باید پرسید که از نظر نویسنده، این شباهت در ذات یا تفاوت در عملکرد چه ارتباطی با تئوری قبلی ایشان دارد؟ ظاهرا همین فقدان شباهت عملکردی کافی است تا معلوم سازد که نظریه ایشان در مورد جهان اسلام ـ به ویژه در مورد جامعه تشیع ـ صادق نیست. اگر شمول و عمومیت تئوری مورد تردید قرار گیرد، نمیتوان آن را به عنوان یک دیدگاه عمومی درباره نوگرایی و خاستگاههای آن به حساب آورد.
اما آنچه آقای بیگدلی درباره روند تکاملی تاریخ ما در مقایسه با تاریخ غرب گفتهاند و آن را فاقد یک «خرد» و «منطق» توصیف کرده و اظهار داشتهاند که «روند تکاملی تاریخ ما مبتنی بر هیچ گفتمانی نیست» و «در تمام طول تاریخ، گفتمان ما، گفتمان خاصی بوده است» مباحث فراوانی را برمیانگیزد. از نظر ایشان، تکامل تاریخی غرب با تحول گفتمانی همراه بوده است و این تحول گفتمان را به تغییر زبان دینی در قرون وسطا به زبان عقلانی در رنسانس مثال میزند.
اما میتوان گفت که تحول گفتمانی لزوما نباید به «گسست گفتمانی» تفسیر شود. آنچه در غرب شاهد آن بودهایم، گسستهای گفتمانی از دوران باستان به قرون وسطا و از قرون وسطا به عصر جدید بوده است و اینها نه تنها به یک فرآیند تکاملی در تاریخ غرب نینجامیده، بلکه گسستهای عمیق فکری و فرهنگی را سبب شده که در نهایت، به بحرانهای اخلاقی و اجتماعی در غرب کنونی رسیده است. وانگهی مدرنیستها هم اعتراف کردهاند که آنچه در عصر جدید اروپا رخ داد، بریدن از فرهنگ قرون وسطا و بازگشت به فرهنگ یونانی ـ رومی بوده است و نام «رنسانس» ـ به معنای «بازگشت» ـ دقیقا به همین دلیل انتخاب شده است.
در یک کلام، تکامل تدریجی روندهای اجتماعی و تاریخی نیازمند تکامل فرآیند گفتمانی و نه تولید گفتمانهای بیگانه از یکدیگر است و این مهم در جوامع اسلامی، از آغاز تا کنون، البته با فراز و نشیبهایی رخ داده است. آنچه جناب آقای بیگدلی و بسیاری از نویسندگان نوگرا واداشته است که اتهام و غیرعقلانیبودن را به تاریخ این کشور و سایر کشورهای جهان سوم بزنند، عدم درک درست از ماهیت گفتمان و عقلانیت در فرهنگ خودی و تفاوت آن با عقلانیت و گفتمان غربی است.