سنت گسست
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
نویسنده در این مقاله ضمن برشمردن مؤلفههای اصلی مدرنیته، مدرنیته را به سنتِ گسست تعریف کرده و در جهت تبیین چگونگی این گسست تلاش میکند.متن
پل والری در نوشته خود تحت عنوان «وضعیت بودلر» مینویسد: «انسان مدرن برده و بنده مدرنیته است». منظور این است که مدرنیته به صورت سرنوشت اجتنابناپذیر ما در آمده است. سرنوشتی که همچون رویدادی هستیشناختی، رابطه میان انسان و جهان از یک سو و انسان و انسان را از سوی دیگر تغییر داده است.
به قول اوکتاویوپاز «مدرنیته پیوسته تغییر شکل میدهد و ما هرگز موفق نمیشویم که آن را به چنگ بیاوریم». در اینجا سه مسئله در مفهوم کلی «مدرنیته» مهم است: 1. مسئله زمان ـ هم عصر بودن 2. مسئله نو و تازه بودن که مدرنیته را به مُد نزدیک میکند، چون مُد پدیدهای است که همیشه باید نو و تازه باشد. نوگرایی و نوشدن همیشگی میتواند به صورت توهمی درآید. 3. مسئله تعادل و توازن: مدرنیته تعادلی است که با عدم تعادل و گسست همراه است. به قول رولان بارت: «مدرن بودن، یعنی علم به آنچه دیگر ممکن نیست». به عبارت دیگر، گسست در روح مدرنیته جای گرفته است. گسست، هم موجب اعتلای مدرنیته میشود و هم از یکسان شدن ایدئولوژیک آن پیشگیری میکند.
مدرنیته یعنی سنت گسست
مدرنیته یعنی سنت گسست؛ نه فقط گسست با سنت به عنوان ایجاد نفی در دوران سنت، بلکه به معنای ایجاد نفی در درون مدرنیته. مدرنیته قدرت نفی خود را در خود دارد.
به همین جهت شاید بتوان گفت که مدرنیته معنای واحدی ندارد، چون خود پیوسته در جستوجوی معناست.
مدرن بودن؛ یعنی فرزند زمان خویش بودن؛ یعنی رویاروشدن با سرنوشت مدرنیته. این سرنوشت به شکل جهانبینی ظهور میکند که در پنج محور گوناگون تجلی مییابد:
1. اعتلای سرمایهداری و فنآوری با خودبنیادی سوژهای که سرور و مالک طبیعت میشود.
2. اعتلای لیبرالیسم و فردگرایی از طریق ایجاد قرارداد اجتماعی.
3. اعتلای علم جدید از طریق دستیابی به دانشی نو بر اساس تجربه.
4. اعتلای بوروکراسی و فرآیند عقلانیسازی جهان از طریق افسونزدایی که به قول ماکس وبر به ایجاد «قفس آهنین» جهان مدرن میانجامد.
5 . اعتلای فلسفه تاریخ از طریق ایدههایی چون پیشرفت، شک، نقد و بحران به منزله ایدههای منظم کننده مدرنیته.
این تقسیم بندی را میتوان به صورت دیگری نیز عرضه کرد. در واقع میتوان گفت که چهار معنای اصلی از مدرنیته وجود دارد:
1. مدرنیته سیاسی که در قالب مفهوم مدرن از دموکراسی و شهروندی شکل میگیرد.
2. مدرنیته علمی و تکنولوژیک که نتیجه آن گسستِ معرفتی با کیهانشناسی ارسطویی، ایجاد علم جدید، انقلاب صنعتی و فنآوری مدرن است.
3. مدرنیته زیباییشناختی که از رابطه جدید انسان با زیبایی و مفهوم جدید ذوق و سلیقه به وجود میآید.
4. مدرنیته فلسفی؛ یعنی مدرنیته به معنای آگاهی سوژه فردی از طبیعت و سرنوشت خود و قرار دادن این سوژه به منزله پایه و اساس تفکر و اندیشه.
در این چهار مورد مدرنیته به عنوان امری خود بنیاد جلوه میکند. چه در مقام عقل ابزاری که با تسلط عقلانی و علمی ـ تکنولوژیکی بر جهان شکل میگیرد و چه به عنوان عقل انتقادی که در خودمختاری و خودآیینی سوژه تجلی مییابد. مدرنیته برای شکل دادن به منظومه ذهنی، فکری، اجتماعی و سیاسی خود، خود را به عنوان نگرش و نحوه وجودی دیگر در برابر سنت و جهان باستان قرار میدهد.
گسست از جهان کهنه به جهان نو، آهنگ و وزن مدرنیته را شکل میدهد تا حدی که به قول اوکتاویوپاز: «مدرنیته هیچگاه یکسان نیست، بلکه همیشه دیگری است».
اگر پسامدرنیسم معنایی داشته باشد در همین دیگری بودن مدرنیته است. پسامدرنیسم، مدرنیتهای دیگر است که به مدرنیته با نگاهی نو و دیگر نظر میافکند. پسامدرنیسم سنت نفیکننده و انتقادی مدرنیته را در مورد مدرنیته به کار میگیرد.
برای قرون وسطی، جهان تجلی کمال خالقِ مخلوقات بود و به عبارتی علیت از عالم مافوق شروع میشد و به طریقهای زنجیرهای به دنیای پایین میرسید.
عقلی که در دوره پیش از مدرن از آن سخن به میان میآمد، عقلی بود که هنوز سکولار نشده بود و هنوز در محور جهان قرار نگرفته بود. در حقیقت مدرنیته و نگرش مدرن، با سکولار کردن عقل، آن را از جهان بالا و غیر قابل دسترس به میان انسانها آورد.
با سکولار شدن عقل، انسان امنیتی را که به عنوان فرد در چارچوب جهانی کیهان محور و خدا محور دارد؛ از دست میدهد و در جستوجوی به وجود آوردن ساختارهای ذهنی یا سیاسی جدیدی است که امنیت از دست رفتهاش را به او برگردانند. بدین منظور، در مدرنیته معنای زندگی، یک داده از پیش تعیین شده نیست بلکه وجود، خود تبدیل به جستوجویی برای معنا میشود.
عقلمحوری مدرنیته با خود بحران عقل را نیز به همراه دارد. آنچه مسلم است این است که انسان مدرن به جنگ بتهای ذهنی میرود و چون دکارت و بیکن مسئله تسخیر طبیعت و مالک و سرور آن شدن را مطرح میکند.
در جهان عقلمحور مدرن، آزادی یک امر طبیعی نیست. برای رسیدن به آزادی و امنیت میبایستی دست به ایجاد و ابداع کالبد سیاسی زد.
با سکولار شدن مفهوم عقل، مفهوم پیشرفت و ترقی نیز سکولار میشود. انسان مدرن، واقعیت را از طریق منشور تاریخیگری میبیند. آزادی اراده انسانها مبنای معرفتشناختی قراردادهای اجتماعی میشود و دولتشهر مدرن دیگر آینه سامان کیهانی نیست، بلکه نتیجه قرارداد اجتماعی است که توسط سوژه مدرن نظم مییابد.
مسئله اصلی فرد مدرن، تعریف خود به عنوان موجودی متفکر(1) است، و همزمان تعریف خود در برابر یک خودِ آگاه دیگر است.
اشاره
توصیف نویسنده محترم از مدرنیته و برشمردن مؤلفههای اصلی آن، دقیق و گویا به نظر میرسد. در اینجا از باب اشاره تنها دو نکته خاطرنشان میشود:
1. برای شناخت دقیقتر و عمیقتر مدرنیته توجّه به آثار، لوازم و پیامدهای عینی و واقعی هر یک از مؤلفههای ذکر شده در نوشته نویسنده محترم ضروری است. هر چند بررسی جامع و عمیق درباره این موارد نیازمند مطالعات وسیع در حوزههای گوناگون انسانشناختی، جامعهشناسی، زیست جامعهشناسی، اخلاقی، اقتصادی، ... و جمعبندی آنها و ارزیابی نهایی است، امّا با توجّه به قرائن و شواهد غیر قابل تردید، میتوان گفت که متأسفانه مدرنیته در کنار آثار مثبت خود، پیامدهای منفی سیاسی، به لحاظ کمی و کیفی، برای انسان و هر آنچه به او مربوط است (جامعه، دین، سیاست، فرهنگ، طبیعت و...) به بار آورده است. این پرسش که آیا همه این پیامدها از ذات مدرنیته برخاسته و برمیخیزد یا دلایل و عوامل دیگری در این باب دخلیلاند، پرسشی قابل تأمل و جدی است.
2. مدرنیته، آنچنانکه نویسنده محترم به درستی توصیف کرده است، سنتِگسست است؛ نه تنها گسست از غیر که گسست از خود. این نکته به لحاظ نظری از چند جهت بسیار جالب توجّه است. نخست آنکه این سنت نفیِ نفی (گسست از گسست) بر چه پایه شناختی استوار است و به کدام سو حرکت میکند؟ (البته اگر اساسا بتوان برای چنین سنتی، پایه و جهتی در نظر گرفت). دوم آنکه چنین سنتی چگونه میتواند بدون تناقض، تبدیل به سنتی اثباتی شود و چنان رواج و غلبه یابد که جهانی را در سیطره خویش گیرد؟
در نهایت این گفته که «در نگاهی بسیار خوشبینانه و قدری عرفانی نه فلسفی، مدرنیته علیرغم همه ناراستیها و نادرستیهایش، و علیرغم همه حقگریزی و ارزشگریزیهایش، نماد و تنها و تنها نماد یک احساس و یک نیاز حقیقی، واقعی و همیشگی در انسان است؛ یعنی نیاز به کمال و آرامش والاتر و بالاتر؛ یعنی همان چیزی که ادیان الاهی، بهویژه اسلام، برای بشریت به ارمغان آوردهاند.» چه مقدار درست است؟
به قول اوکتاویوپاز «مدرنیته پیوسته تغییر شکل میدهد و ما هرگز موفق نمیشویم که آن را به چنگ بیاوریم». در اینجا سه مسئله در مفهوم کلی «مدرنیته» مهم است: 1. مسئله زمان ـ هم عصر بودن 2. مسئله نو و تازه بودن که مدرنیته را به مُد نزدیک میکند، چون مُد پدیدهای است که همیشه باید نو و تازه باشد. نوگرایی و نوشدن همیشگی میتواند به صورت توهمی درآید. 3. مسئله تعادل و توازن: مدرنیته تعادلی است که با عدم تعادل و گسست همراه است. به قول رولان بارت: «مدرن بودن، یعنی علم به آنچه دیگر ممکن نیست». به عبارت دیگر، گسست در روح مدرنیته جای گرفته است. گسست، هم موجب اعتلای مدرنیته میشود و هم از یکسان شدن ایدئولوژیک آن پیشگیری میکند.
مدرنیته یعنی سنت گسست
مدرنیته یعنی سنت گسست؛ نه فقط گسست با سنت به عنوان ایجاد نفی در دوران سنت، بلکه به معنای ایجاد نفی در درون مدرنیته. مدرنیته قدرت نفی خود را در خود دارد.
به همین جهت شاید بتوان گفت که مدرنیته معنای واحدی ندارد، چون خود پیوسته در جستوجوی معناست.
مدرن بودن؛ یعنی فرزند زمان خویش بودن؛ یعنی رویاروشدن با سرنوشت مدرنیته. این سرنوشت به شکل جهانبینی ظهور میکند که در پنج محور گوناگون تجلی مییابد:
1. اعتلای سرمایهداری و فنآوری با خودبنیادی سوژهای که سرور و مالک طبیعت میشود.
2. اعتلای لیبرالیسم و فردگرایی از طریق ایجاد قرارداد اجتماعی.
3. اعتلای علم جدید از طریق دستیابی به دانشی نو بر اساس تجربه.
4. اعتلای بوروکراسی و فرآیند عقلانیسازی جهان از طریق افسونزدایی که به قول ماکس وبر به ایجاد «قفس آهنین» جهان مدرن میانجامد.
5 . اعتلای فلسفه تاریخ از طریق ایدههایی چون پیشرفت، شک، نقد و بحران به منزله ایدههای منظم کننده مدرنیته.
این تقسیم بندی را میتوان به صورت دیگری نیز عرضه کرد. در واقع میتوان گفت که چهار معنای اصلی از مدرنیته وجود دارد:
1. مدرنیته سیاسی که در قالب مفهوم مدرن از دموکراسی و شهروندی شکل میگیرد.
2. مدرنیته علمی و تکنولوژیک که نتیجه آن گسستِ معرفتی با کیهانشناسی ارسطویی، ایجاد علم جدید، انقلاب صنعتی و فنآوری مدرن است.
3. مدرنیته زیباییشناختی که از رابطه جدید انسان با زیبایی و مفهوم جدید ذوق و سلیقه به وجود میآید.
4. مدرنیته فلسفی؛ یعنی مدرنیته به معنای آگاهی سوژه فردی از طبیعت و سرنوشت خود و قرار دادن این سوژه به منزله پایه و اساس تفکر و اندیشه.
در این چهار مورد مدرنیته به عنوان امری خود بنیاد جلوه میکند. چه در مقام عقل ابزاری که با تسلط عقلانی و علمی ـ تکنولوژیکی بر جهان شکل میگیرد و چه به عنوان عقل انتقادی که در خودمختاری و خودآیینی سوژه تجلی مییابد. مدرنیته برای شکل دادن به منظومه ذهنی، فکری، اجتماعی و سیاسی خود، خود را به عنوان نگرش و نحوه وجودی دیگر در برابر سنت و جهان باستان قرار میدهد.
گسست از جهان کهنه به جهان نو، آهنگ و وزن مدرنیته را شکل میدهد تا حدی که به قول اوکتاویوپاز: «مدرنیته هیچگاه یکسان نیست، بلکه همیشه دیگری است».
اگر پسامدرنیسم معنایی داشته باشد در همین دیگری بودن مدرنیته است. پسامدرنیسم، مدرنیتهای دیگر است که به مدرنیته با نگاهی نو و دیگر نظر میافکند. پسامدرنیسم سنت نفیکننده و انتقادی مدرنیته را در مورد مدرنیته به کار میگیرد.
برای قرون وسطی، جهان تجلی کمال خالقِ مخلوقات بود و به عبارتی علیت از عالم مافوق شروع میشد و به طریقهای زنجیرهای به دنیای پایین میرسید.
عقلی که در دوره پیش از مدرن از آن سخن به میان میآمد، عقلی بود که هنوز سکولار نشده بود و هنوز در محور جهان قرار نگرفته بود. در حقیقت مدرنیته و نگرش مدرن، با سکولار کردن عقل، آن را از جهان بالا و غیر قابل دسترس به میان انسانها آورد.
با سکولار شدن عقل، انسان امنیتی را که به عنوان فرد در چارچوب جهانی کیهان محور و خدا محور دارد؛ از دست میدهد و در جستوجوی به وجود آوردن ساختارهای ذهنی یا سیاسی جدیدی است که امنیت از دست رفتهاش را به او برگردانند. بدین منظور، در مدرنیته معنای زندگی، یک داده از پیش تعیین شده نیست بلکه وجود، خود تبدیل به جستوجویی برای معنا میشود.
عقلمحوری مدرنیته با خود بحران عقل را نیز به همراه دارد. آنچه مسلم است این است که انسان مدرن به جنگ بتهای ذهنی میرود و چون دکارت و بیکن مسئله تسخیر طبیعت و مالک و سرور آن شدن را مطرح میکند.
در جهان عقلمحور مدرن، آزادی یک امر طبیعی نیست. برای رسیدن به آزادی و امنیت میبایستی دست به ایجاد و ابداع کالبد سیاسی زد.
با سکولار شدن مفهوم عقل، مفهوم پیشرفت و ترقی نیز سکولار میشود. انسان مدرن، واقعیت را از طریق منشور تاریخیگری میبیند. آزادی اراده انسانها مبنای معرفتشناختی قراردادهای اجتماعی میشود و دولتشهر مدرن دیگر آینه سامان کیهانی نیست، بلکه نتیجه قرارداد اجتماعی است که توسط سوژه مدرن نظم مییابد.
مسئله اصلی فرد مدرن، تعریف خود به عنوان موجودی متفکر(1) است، و همزمان تعریف خود در برابر یک خودِ آگاه دیگر است.
اشاره
توصیف نویسنده محترم از مدرنیته و برشمردن مؤلفههای اصلی آن، دقیق و گویا به نظر میرسد. در اینجا از باب اشاره تنها دو نکته خاطرنشان میشود:
1. برای شناخت دقیقتر و عمیقتر مدرنیته توجّه به آثار، لوازم و پیامدهای عینی و واقعی هر یک از مؤلفههای ذکر شده در نوشته نویسنده محترم ضروری است. هر چند بررسی جامع و عمیق درباره این موارد نیازمند مطالعات وسیع در حوزههای گوناگون انسانشناختی، جامعهشناسی، زیست جامعهشناسی، اخلاقی، اقتصادی، ... و جمعبندی آنها و ارزیابی نهایی است، امّا با توجّه به قرائن و شواهد غیر قابل تردید، میتوان گفت که متأسفانه مدرنیته در کنار آثار مثبت خود، پیامدهای منفی سیاسی، به لحاظ کمی و کیفی، برای انسان و هر آنچه به او مربوط است (جامعه، دین، سیاست، فرهنگ، طبیعت و...) به بار آورده است. این پرسش که آیا همه این پیامدها از ذات مدرنیته برخاسته و برمیخیزد یا دلایل و عوامل دیگری در این باب دخلیلاند، پرسشی قابل تأمل و جدی است.
2. مدرنیته، آنچنانکه نویسنده محترم به درستی توصیف کرده است، سنتِگسست است؛ نه تنها گسست از غیر که گسست از خود. این نکته به لحاظ نظری از چند جهت بسیار جالب توجّه است. نخست آنکه این سنت نفیِ نفی (گسست از گسست) بر چه پایه شناختی استوار است و به کدام سو حرکت میکند؟ (البته اگر اساسا بتوان برای چنین سنتی، پایه و جهتی در نظر گرفت). دوم آنکه چنین سنتی چگونه میتواند بدون تناقض، تبدیل به سنتی اثباتی شود و چنان رواج و غلبه یابد که جهانی را در سیطره خویش گیرد؟
در نهایت این گفته که «در نگاهی بسیار خوشبینانه و قدری عرفانی نه فلسفی، مدرنیته علیرغم همه ناراستیها و نادرستیهایش، و علیرغم همه حقگریزی و ارزشگریزیهایش، نماد و تنها و تنها نماد یک احساس و یک نیاز حقیقی، واقعی و همیشگی در انسان است؛ یعنی نیاز به کمال و آرامش والاتر و بالاتر؛ یعنی همان چیزی که ادیان الاهی، بهویژه اسلام، برای بشریت به ارمغان آوردهاند.» چه مقدار درست است؟