آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

نویسنده در این مقاله ضمن برشمردن مؤلفه‏های اصلی مدرنیته، مدرنیته را به سنتِ گسست تعریف کرده و در جهت تبیین چگونگی این گسست تلاش می‏کند.

متن

پل والری در نوشته خود تحت عنوان «وضعیت بودلر» می‏نویسد: «انسان مدرن برده و بنده مدرنیته است». منظور این است که مدرنیته به صورت سرنوشت اجتناب‏ناپذیر ما در آمده است. سرنوشتی که همچون رویدادی هستی‏شناختی، رابطه میان انسان و جهان از یک سو و انسان و انسان را از سوی دیگر تغییر داده است.
به قول اوکتاویوپاز «مدرنیته پیوسته تغییر شکل می‏دهد و ما هرگز موفق نمی‏شویم که آن را به چنگ بیاوریم». در اینجا سه مسئله در مفهوم کلی «مدرنیته» مهم است: 1. مسئله زمان ـ هم عصر بودن 2. مسئله نو و تازه بودن که مدرنیته را به مُد نزدیک می‏کند، چون مُد پدیده‏ای است که همیشه باید نو و تازه باشد. نوگرایی و نوشدن همیشگی می‏تواند به صورت توهمی درآید. 3. مسئله تعادل و توازن: مدرنیته تعادلی است که با عدم تعادل و گسست همراه است. به قول رولان بارت: «مدرن بودن، یعنی علم به آنچه دیگر ممکن نیست». به عبارت دیگر، گسست در روح مدرنیته جای گرفته است. گسست، هم موجب اعتلای مدرنیته می‏شود و هم از یکسان شدن ایدئولوژیک آن پیش‏گیری می‏کند.
مدرنیته یعنی سنت گسست
مدرنیته یعنی سنت گسست؛ نه فقط گسست با سنت به عنوان ایجاد نفی در دوران سنت، بلکه به معنای ایجاد نفی در درون مدرنیته. مدرنیته قدرت نفی خود را در خود دارد.
به همین جهت شاید بتوان گفت که مدرنیته معنای واحدی ندارد، چون خود پیوسته در جست‏وجوی معناست.
مدرن بودن؛ یعنی فرزند زمان خویش بودن؛ یعنی رویاروشدن با سرنوشت مدرنیته. این سرنوشت به شکل جهان‏بینی ظهور می‏کند که در پنج محور گوناگون تجلی می‏یابد:
1. اعتلای سرمایه‏داری و فن‏آوری با خودبنیادی سوژه‏ای که سرور و مالک طبیعت می‏شود.
2. اعتلای لیبرالیسم و فردگرایی از طریق ایجاد قرارداد اجتماعی.
3. اعتلای علم جدید از طریق دست‏یابی به دانشی نو بر اساس تجربه.
4. اعتلای بوروکراسی و فرآیند عقلانی‏سازی جهان از طریق افسون‏زدایی که به قول ماکس وبر به ایجاد «قفس آهنین» جهان مدرن می‏انجامد.
5 . اعتلای فلسفه تاریخ از طریق ایده‏هایی چون پیشرفت، شک، نقد و بحران به منزله ایده‏های منظم کننده مدرنیته.
این تقسیم بندی را می‏توان به صورت دیگری نیز عرضه کرد. در واقع می‏توان گفت که چهار معنای اصلی از مدرنیته وجود دارد:
1. مدرنیته سیاسی که در قالب مفهوم مدرن از دموکراسی و شهروندی شکل می‏گیرد.
2. مدرنیته علمی و تکنولوژیک که نتیجه آن گسستِ معرفتی با کیهان‏شناسی ارسطویی، ایجاد علم جدید، انقلاب صنعتی و فن‏آوری مدرن است.
3. مدرنیته زیبایی‏شناختی که از رابطه جدید انسان با زیبایی و مفهوم جدید ذوق و سلیقه به وجود می‏آید.
4. مدرنیته فلسفی؛ یعنی مدرنیته به معنای آگاهی سوژه فردی از طبیعت و سرنوشت خود و قرار دادن این سوژه به منزله پایه و اساس تفکر و اندیشه.
در این چهار مورد مدرنیته به عنوان امری خود بنیاد جلوه می‏کند. چه در مقام عقل ابزاری که با تسلط عقلانی و علمی ـ تکنولوژیکی بر جهان شکل می‏گیرد و چه به عنوان عقل انتقادی که در خودمختاری و خودآیینی سوژه تجلی می‏یابد. مدرنیته برای شکل دادن به منظومه ذهنی، فکری، اجتماعی و سیاسی خود، خود را به عنوان نگرش و نحوه وجودی دیگر در برابر سنت و جهان باستان قرار می‏دهد.
گسست از جهان کهنه به جهان نو، آهنگ و وزن مدرنیته را شکل می‏دهد تا حدی که به قول اوکتاویوپاز: «مدرنیته هیچ‏گاه یکسان نیست، بلکه همیشه دیگری است».
اگر پسامدرنیسم معنایی داشته باشد در همین دیگری بودن مدرنیته است. پسامدرنیسم، مدرنیته‏ای دیگر است که به مدرنیته با نگاهی نو و دیگر نظر می‏افکند. پسامدرنیسم سنت نفی‏کننده و انتقادی مدرنیته را در مورد مدرنیته به کار می‏گیرد.
برای قرون وسطی، جهان تجلی کمال خالقِ مخلوقات بود و به عبارتی علیت از عالم مافوق شروع می‏شد و به طریقه‏ای زنجیره‏ای به دنیای پایین می‏رسید.
عقلی که در دوره پیش از مدرن از آن سخن به میان می‏آمد، عقلی بود که هنوز سکولار نشده بود و هنوز در محور جهان قرار نگرفته بود. در حقیقت مدرنیته و نگرش مدرن، با سکولار کردن عقل، آن را از جهان بالا و غیر قابل دسترس به میان انسان‏ها آورد.
با سکولار شدن عقل، انسان امنیتی را که به عنوان فرد در چارچوب جهانی کیهان محور و خدا محور دارد؛ از دست می‏دهد و در جست‏وجوی به وجود آوردن ساختارهای ذهنی یا سیاسی جدیدی است که امنیت از دست رفته‏اش را به او برگردانند. بدین منظور، در مدرنیته معنای زندگی، یک داده از پیش تعیین شده نیست بلکه وجود، خود تبدیل به جست‏وجویی برای معنا می‏شود.
عقل‏محوری مدرنیته با خود بحران عقل را نیز به همراه دارد. آنچه مسلم است این است که انسان مدرن به جنگ بت‏های ذهنی می‏رود و چون دکارت و بیکن مسئله تسخیر طبیعت و مالک و سرور آن شدن را مطرح می‏کند.
در جهان عقل‏محور مدرن، آزادی یک امر طبیعی نیست. برای رسیدن به آزادی و امنیت می‏بایستی دست به ایجاد و ابداع کالبد سیاسی زد.
با سکولار شدن مفهوم عقل، مفهوم پیشرفت و ترقی نیز سکولار می‏شود. انسان مدرن، واقعیت را از طریق منشور تاریخی‏گری می‏بیند. آزادی اراده انسان‏ها مبنای معرفت‏شناختی قراردادهای اجتماعی می‏شود و دولت‏شهر مدرن دیگر آینه سامان کیهانی نیست، بلکه نتیجه قرارداد اجتماعی است که توسط سوژه مدرن نظم می‏یابد.
مسئله اصلی فرد مدرن، تعریف خود به عنوان موجودی متفکر(1) است، و هم‏زمان تعریف خود در برابر یک خودِ آگاه دیگر است.
اشاره
توصیف نویسنده محترم از مدرنیته و برشمردن مؤلفه‏های اصلی آن، دقیق و گویا به نظر می‏رسد. در اینجا از باب اشاره تنها دو نکته خاطرنشان می‏شود:
1. برای شناخت دقیق‏تر و عمیق‏تر مدرنیته توجّه به آثار، لوازم و پیامدهای عینی و واقعی هر یک از مؤلفه‏های ذکر شده در نوشته نویسنده محترم ضروری است. هر چند بررسی جامع و عمیق درباره این موارد نیازمند مطالعات وسیع در حوزه‏های گوناگون انسان‏شناختی، جامعه‏شناسی، زیست جامعه‏شناسی، اخلاقی، اقتصادی، ... و جمع‏بندی آنها و ارزیابی نهایی است، امّا با توجّه به قرائن و شواهد غیر قابل تردید، می‏توان گفت که متأسفانه مدرنیته در کنار آثار مثبت خود، پیامدهای منفی سیاسی، به لحاظ کمی و کیفی، برای انسان و هر آنچه به او مربوط است (جامعه، دین، سیاست، فرهنگ، طبیعت و...) به بار آورده است. این پرسش که آیا همه این پیامدها از ذات مدرنیته برخاسته و برمی‏خیزد یا دلایل و عوامل دیگری در این باب دخلیل‏اند، پرسشی قابل تأمل و جدی است.
2. مدرنیته، آن‏چنان‏که نویسنده محترم به درستی توصیف کرده است، سنتِ‏گسست است؛ نه تنها گسست از غیر که گسست از خود. این نکته به لحاظ نظری از چند جهت بسیار جالب توجّه است. نخست آنکه این سنت نفیِ نفی (گسست از گسست) بر چه پایه شناختی استوار است و به کدام سو حرکت می‏کند؟ (البته اگر اساسا بتوان برای چنین سنتی، پایه و جهتی در نظر گرفت). دوم آنکه چنین سنتی چگونه می‏تواند بدون تناقض، تبدیل به سنتی اثباتی شود و چنان رواج و غلبه یابد که جهانی را در سیطره خویش گیرد؟
در نهایت این گفته که «در نگاهی بسیار خوش‏بینانه و قدری عرفانی نه فلسفی، مدرنیته علی‏رغم همه ناراستی‏ها و نادرستی‏هایش، و علی‏رغم همه حق‏گریزی و ارزش‏گریزی‏هایش، نماد و تنها و تنها نماد یک احساس و یک نیاز حقیقی، واقعی و همیشگی در انسان است؛ یعنی نیاز به کمال و آرامش والاتر و بالاتر؛ یعنی همان چیزی که ادیان الاهی، به‏ویژه اسلام، برای بشریت به ارمغان آورده‏اند.» چه مقدار درست است؟

تبلیغات