آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این مقاله نویسنده با اشاره به مؤلفه‏های معرفت‏شناسانه و هستی‏شناسانه نظام فکری در گذشته، چنین نتیجه گرفته است که به نظر پیشینیان، دانش دینی تولید و توجیه‏کننده قدرت بوده است؛ درحالی‏که به نظر نویسنده با دست برداشتن از آن مبانی سنتی، می‏توان گفت: این قدرت است که هر دانشی، از جمله دانش دینی را سامان می‏بخشد.

متن

ایران، 5 ـ 7/12/81
رابطه دولت اسلامی و تولید فکر دینی مدتی است که فکر من را به خود مشغول کرده است. ابتدا برداشت خود را از رابطه دو مقوله مهم دولت و دانش دینی مطرح می‏کنم. هر چند این یک بحث نظری است، اما می‏تواند پیامدهای عملی بزرگی به دنبال داشته باشد. در اینجا دو مطلب وجود دارد: دولت اسلامی و تولید فکر دینی. کدام یک مقدم است؟ کدام یک تا به حال آن دیگری را تولید کرده است؟ آیا این اندیشه رایج که دانش در جهان اسلام اصالت دارد و دولت‏ها را می‏سازد و هدایت می‏کند، اندیشه درستی است؟ یا اینکه برعکس، دولت‏های اسلامی و ساخت قدرت که زندگی سیاسی ما را شکل می‏دهد، دانش‏های مناسب این قدرت را تولید می‏کنند؟ اگر بخواهیم به تسامح حرف بزنیم، کدام یک، علت زایش دیگری است؟
همان‏طور که اطلاع دارید، تفکر اسلامی تجربه‏ای طولانی را طی کرده و به‏ویژه حول و حوش قرن‏های سوم، چهارم و پنجم هجری تبدیل به علم مسلط شده است. از حدود 150 سال پیش و به‏ویژه از حدود 100 سال پیش، تحولاتی در جهان اسلام رخ داده است و جوامع اسلامی به سوی گسست یا اصلاح این دانش‏ها حرکت کرده‏اند و می‏توان نام آنها را دانش‏های جدید یا نوگرایی در فکر اسلامی گذاشت.
در حوزه فکر اسلامی به‏طور مشخص سه حوزه دانش را می‏توان شناسایی کرد که همه در درون یک «نظام دانایی»(1) و در درون دولت قدیم شکل گرفتند. یکی از این سه حوزه در بغداد شکل گرفت و تحت عنوان دانش سنی در مدارسی به نام «نظامیه» رو به رشد گذاشت. دیگری حوزه‏ای از دانش در شمال آفریقا است که مرکز آن «الازهر» بود و می‏توان آن را حوزه مصر نامید. سومین حوزه، دانش شیعی دوازده امامی است. سر منشاء ابتدایی این حوزه در بغداد و قم و با رهبری شخصیت‏هایی چون ابن بابویه در قم و شیخ مفید و سید مرتضی علم‏الهدی در بغداد بوده است . سپس شیخ طوسی آن را به نجف کشانید و حوزه بزرگ نجف را تأسیس کرد.
دانش شیعی از لحاظ «ریخت‏شناسی» با قدرت آل بویه گره خورده بود؛ همچنان که دانش سنی با قدرت سلجوقی و با خلافت عباسی گره خورده بود. دانش شیعه، پس از آل‏بویه، در دوران مغول و سپس در دوران صفویه به اوج شکوفایی خود می‏رسد و از آن پس در یک فرآیند «حاشیه‏نویسی» می‏افتد؛ یعنی دیگر کمتر تولید اتفاق می‏افتد و روند عمومی به شرح و تفسیر دانش‏های گذشته اختصاص دارد.
این سه حوزه در درون نظامی شکل می‏گیرد که ما آن را «نظام سنتی» می‏نامیم و در درون ساختی از قدرت شکل می‏گیرد که ما اسمش را «دولت قدیم» می‏گذاریم. ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانش‏های سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند.
اکنون دوباره سؤالم را مطرح می‏کنم: کدام یک از این دو، اصالت داشتند و دیگری را تولید کردند؟ کدام یک از آنها، آن یکی را تغذیه می‏کند؟ کدام یک مستقل است و کدام یک تابع است؟
در تفکر اسلامی سه فرضیه برای پاسخ به این سؤال مطرح شده بود. اما پیش از طرح آنها، توجه شما را به اهمیت این بحث جلب می‏کنم. اهمیت عملی این بحث، آن است که ما هم‏اکنون در دوران جدیدی از «نظام‏سازی» قرار گرفته‏ایم؛ با به عبارت دیگر در دوران جدیدی از «دولت اسلامی». من اینجا مفهوم دوران را معادل Periodنمی‏گیرم بلکه معادل epochیعنی گسست از گذشته و شروع یک چیز جدید، یک «شکل نو» و یک «حرکت جدید».
به نظر من دولت جدید ما یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است. حال در برخورد با این دولت، بررسی آن را از کجا باید شروع کرد؟ آیا از دانش‏هایی که این را ساختند؟ یا اینکه این دولت باید دانش مناسبش را تولید بکند و برنامه‏های مناسبش را طراحی کند؟ به هر حال این بحث راهبردی، و هر متفکری است که سعی می‏کند در درون دولت اسلامی به جامعه اسلامی بیندیشد.
اما سه فرضیه‏ای که اشاره کردم:
فرض اول: بعضی از مسلمانان عقیده دارند که قدرت، دانش را می‏سازد. اگر این فرض درست باشد، باید گفت که دانش مسلمانان در گذشته و طبعا در امروز، باید تابعی از نظام قدرت باشد.
فرض دوم: عده‏ای دیگر معتقدند که اصالت با علم و دانش است. بنابراین اگر فرض دوم را بپذیریم آن وقت علت آشفتگی‏های جامعه را باید در آشفتگی دانش‏ها دید. دانش‏های ما به گونه‏ای شکل گرفتند که زندگی سیاسی ما تحول پیدا کرد.
فرض سوم: ابن طقطقی معتقد است که قدرت، مادر دانش نیست و دانش هم مادر قدرت نیست، اما این دو به گونه‏ای با هم هم‏زیستی دارند که خصلت همدیگر را پیدا می‏کنند.
چنان که می‏دانید، دانش اسلامی یک دانش همبسته است. اگر رهیافت نیچه را پیش روی خود قرار دهیم، آن وقت می‏توان گفت که بهترین راه آن است که یکی از این دانش‏ها و یا یک شاخه از این دانش‏ها را در نظر گرفته و چگونگی شکل‏گیری آن را در تمدن اسلامی بررسی کنیم. آن‏گاه شاید بتوانیم به تعمیم فرضیه خود خطر کنیم و چون من بیشتر با مباحث سیاسی آشنا بودم، این مورد را در حوزه دانش سیاسی انتخاب کردم. بنابراین، پرسش من این است که دانش سیاسی مسلمانان، چگونه در این سه حوزه سنی، فاطمی و شیعه دوازده امامی شکل گرفت و چه خصلتی داشته و دارد؟
در تفکر اسلامی، فرضیه‏ای که به دانش و طبعا دانش سیاسی اصالت می‏دهد و آن را مقدم بر قدرت می‏گیرد، سابقه‏ای قوی‏تر و دیرینه دارد. بنابراین فرض، دانش، زندگی را سازمان می‏دهد و دستگاهی به نام دستگاه دولت را تولید می‏کند تا بتواند جامعه خود را اداره کند. به این ترتیب، فرضیه‏ای که من در اینجا مطرح می‏کنم، عکس فرضیه مشهور مسلمانان است که اصالت را به دانش می‏دادند و قدرت را تابعی از دانش می‏گرفتند.
البته کسانی که فرضیه رقیب را مطرح می‏ساختند، یعنی تقدم قدرت را مطرح می‏کردند کم نبودند. شخصیت‏هایی مثل ابوعثمان عمروبن بحرجاحظ (درگذشته به سال 255 قمری) ـ که از رهبران معتزله و صاحب کتاب مشهور الحیوان است ـ در مقابل تفکر رایج تقدم دانش و قداست دانش، موضع می‏گیرند و اهمیت را به قدرت می‏دهند. غیر از او، شخصیت دیگری مانند ابن خلدون نیز اصالت را به قدرت و دولت می‏دهد. در بخش آخر کتاب مقدمه ابن خلدون که اختصاص به دانش‏ها دارد، چنین آمده است: «این از اسرار الاهی است که دانش‏ها فقط در تمدن‏ها شکل می‏گیرند و تمدن‏ها را هم دولت‏ها می‏سازند.» بدین‏سان، وی نیز تقدم را به قدرت می‏دهد. تفاوت جاحظ با ابن خلدون در این است که جاحظ از خاستگاه روان‏شناختی قدرت صحبت می‏کند و قدرت را فردی‏تر می‏بیند اما ابن خلدون از هیکل و ریخت اجتماعی دانش صحبت می‏کند. او معتقد است که قدرت، جمعی و اجتماعی است. ابن خلدون از جریان‏های جمعی قدرت صحبت می‏کند و به فلاسفه قدرت در جهان غرب که از شاخص‏ترین آنها می‏توان نیچه و میشل فوکو را نام برد، بسیار نزدیک است.
هنگامی که از قدرت و دانش صحبت می‏شود باید به این نکته اشاره کرد که متفکران قدیم ما، در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیش‏فرض را پذیرفته بودند:
1. دانش می‏تواند حقیقت را بازنمایی کند. علوم، قدرت درک حقیقت را دارند و می‏توانند پدیده‏ها را آن‏گونه که به حق هستند درک کنند و بازنمایی کنند. یعنی متفکران قدیم ما معتقد به توانایی دانش در کشف حقیقت بودند.
2. حقیقت اشیا، ثابت است. یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست. در تفکر قدیم ما، صیرورت، امری عرضی است و ثبات اصل است. این تفکر تا حدی برآمده از الگوی یونانی هم بود. یعنی هر چیز که فی‏نفسه خوب و مطلوب است برای ابد این‏چنین است. برای مثال اگر نظم سیاسی درست، نظم سیاسی سلطانی است، هیچ‏گاه نباید تغییر بکند. چون این اصل است و الگو نباید تغییر بکند.
3. چون صیرورت در حقیقت پدیده‏ها ممکن و مجاز نیست، بنابراین دگرگونی دانش‏ها نیز مجاز نیست؛ پس هر دگرگونی را نوعی پسرفت تلقی می‏کردند و درست به همین دلیل بود که حدود 1000 سال به تلاش برای پیوند بین نظام سلطانی و دانش منبعث از نظم سلطانی دست زدند. حالا اگر فرض کنیم که ساخت قدرت به سمتی حرکت کند که زندگی، ساختار دموکراتیک یابد، این دانش‏ها موضع منفی خواهند گرفت؛ چراکه اصل را بر نظام سلطانی می‏دانند. با این پیش‏فرض‏ها، پیشینیان بحث‏های مهمی را مطرح کردند. آنها قواعدی را نیز برای فکر در نظر گرفته بودند:
الف) تحت عنوان قاعده «هو هویة»؛ یعنی حقیقت همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.
ب) اصل عدم تناقض؛ یعنی اگر چیزی را امروز خوب می‏بینی برای ابد خوب است و هرگز نباید دگرگون شود.
پ) نگاه دوگانه به مسائل؛ یعنی از لحاظ اخلاقی یک نظم یا خوب هست یابد و شکل سومی ندارد.
اما اگر بتوانیم این فرض‏ها را وارونه کنیم، آن وقت مسئله این‏گونه دیده می‏شود که اگر ابتدا نظام قدیم و دولت قدیم در جهان اسلام شکل گرفته بود و به دلایلی برای اداره خود دانشی را ساخت که مناسب خودش بود، این امر چگونه شکل گرفت؟ قدرت قدیم چگونه این دانش را ساخت؟
چنان که می‏دانید، تفکر حاکم بر تمدن اسلامی عموما تفکری «نص محور» است، یعنی دانش مبتنی بر متون دینی است. اما می‏توان بحث را جدا کرد، نص را تفسیر نمود و مباحث دیگر را به گونه‏ای که شکل گرفته تبیین کرد که این دو کاملاً از همدیگر جدا و متمایز باشند. نص، خود تولید کننده دانش نیست. دانش را انسانی تولید می‏کند که نص را می‏خواند. بنابراین، دانش به تنهایی شکل نمی‏گیرد. بلکه در درون یک مثلث شکل می‏گیرد که در رأس آن نص دینی است. در یک قاعده‏اش انسان مسلمان است که نیاز دارد، پرسش دارد و می‏خواهد راه‏حل‏های خودش را از نص (نص دینی) بگیرد و در قاعده دیگر این مثلث، شرایط اجتماعی نهفته است.
این بحث را نیز مطرح کنیم که چون شرایط اجتماعی عوض می‏شود و از آن پس نیازهای انسان نیز تغییر می‏یابد، در نتیجه این دانش‏هایی که از نصوص تأیید می‏گیرند ـ و به اصطلاح غربی‏ها confirmation می‏شوند ـ دچار تحول خواهند بود. یعنی دیگر بر آنها صیرورت حاکم خواهد بود و نه ثبات.
وقتی این نکته مطرح می‏شود، در واقع باید تأکید کرد که نص به تنهایی تمدن درست نمی‏کند اما همیشه بین نص و دانش، خلط می‏شود و نیاز انسان مسلمان، غیر از نیاز انسان غربی است و ازاین‏رو پرسش انسان مسلمان نیز غیر از پرسش انسان غربی است. این بار معنایی که همراه سؤال و از نیاز انسان مسلمان برخاسته، خصلت تاریخی دارد. ازاین‏رو در مواجهه با نص به گونه خاصی عمل می‏کند و از دریچه خاصی وارد دنیای آن خواهد شد و به همین دلیل ممکن است یک پرسش دیگر و از یک انسان دیگر و در زمانی دیگر، بار معنایی دیگری داشته باشد.
به نظر من، این شرایط اجتماعی را روابط قدرت می‏سازد. برای مثال، ساخت‏های اجتماعی منبعث از قدرت، همچنان که نوع معماری را تغییر می‏دهد، دانش‏ها را نیز تغییر می‏دهد. معماری قدیم نیاز به پارکینگ و در ورودی بزرگ نداشت، زیرا اصلاً ماشین نداشت. بنابراین ما باید با مسئله‏ای مواجه باشیم که مسئله بسیار مهمی است: قدرت و انسان در جامعه، انسان برای اینکه با نص دین مواجه باشد و سؤالش را از آن بگیرد، نیاز به تولد ماشین نظری عظیمی دارد که ما آن را «دستگاه تفسیر یا دستگاه تأویل» نام می‏دهیم. دانش ـ یعنی همین دانش‏های اسلامی ـ تفسیر خاصی از نصوص دینی هستند، دانش سیاسی دینی هم همین‏طور، ما در حال تولید این ماشین عظیم هستیم.
چرا این دانش تولید می‏شود؟ چرا شکل می‏گیرد؟ ما چه نیازهایی به آن داریم؟ به نظر می‏آید اصل اولیه‏ای که باعث نیاز به دانش می‏شود، انضباط است. قدرت، سعی در ساختن نظم دارد؛ یک نظم بزرگ، نظم اجتماعی. قدرت برای ساختن این نظم، همیشه نمی‏تواند بر شمشیر متکی باشد. قدرت باید انسانی در جامعه خود بسازد که دلخواه اوست. این انسان، دیگر اعتراض نمی‏کند. این انسان، مشروعیت را می‏پذیرد و درست به همین دلیل است که در جهان اسلام بعد از مدتی شمشیرها غلاف می‏شوند و دانش‏ها رونق می‏یابند.
بنابراین، دانش، ساخت اجتماعی دارد و درست به همین دلیل است که به نظر من دانش‏ها در جهان اسلام، صرفا تفسیرهایی از نصوص دینی هستند که با حمایت یک امیر و سلطان شکل گرفتند. مدرسه به عنوان یک نهاد در جهان اسلام اساسا با اهداف سیاسی تأسیس شده است. به همین دلیل، من احساس می‏کنم که شاید بتوان این فرضیه را بیشتر دنبال کرد، آن را در عمل به کاربرد و در تفکر راجع به نظام دولت جدید استفاده کرد.
اشاره
بحث از اقتدار دینی و مشروعیت سیاسی، یا به بیان دیگر این پرسش که دین از چه طریق به اقتدار دست می‏یابد و قدرت و حکومت چگونه مشروعیت می‏یابد بحثی درخور تأمل و بسیار جدّی است و در رابطه با آن آرایی متفاوت در میان اندیشمندان وجود دارد.
رویکرد نویسنده محترم مقاله به‏طور خلاصه آن است که هر دانشی، از جمله دانش و معارف دینی از پیوند سه ضلع نص، نیازهای انسان، و شرایط اجتماعی پدید می‏آید. اما نیازهای انسان تحت تأثیر شرایط اجتماعی تغییر می‏کند و شرایط اجتماعی به نوبه خود مولود ساختارِ قدرت است. بدین‏سان در نهایت این قدرت است که دانش آخرین است و دانش دینی، به‏طور مطلق نیز از این امر مستثنا نیست. با صرف‏نظر از ملاحظات خرد و کلانی که در بخش‏های توصیفی ـ تاریخی این مقاله وجود دارد نظیر این نکته که «به نظر من دولت جدید یک چیز جدید، یک گسست از گذشته و یک تأسیس جدید است» یا این نکته که «ویژگی دولت قدیم مسلمانان، اقتدارگرایی بود؛ یعنی دانش‏های سنتی ما نیز اقتدارگرا هستند». در اینجا به برخی نکات که به زیر ساخت‏های اصلی این نظریه، قدرت دانش را پدید می‏آورد، مربوط می‏شوند به اختصار اشاره می‏کنیم.
نویسنده محترم آورده‏اند «متفکران قدیم ما در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پیش‏فرض را پذیرفته بودند: 1. دست‏رسی و شناخت حقیقت ممکن است 2. حقیقت اشیا ثابت است، یعنی هیچ چیز در حالت صیرورت نیست 3. چون همه چیز ثابت است پس دگرگونی دانش‏ها نیز مجاز نیست.» نکته نخست که مبنای معرفت‏شناسانه قدمای ماست نکته‏ای درست است. اما نکته دوم که نکته‏ای وجودشناسانه است، آن‏گونه نیست که نویسنده محترم تقریر یا تفسیر نموده‏اند. به ویژه، آنکه ایشان در تقریر خود از نکته دوم، آن را منبعث از الگوی یونانی دانسته و از این بدتر با مثالی ارزش‏شناسانه درصدد تایید آن برآمده‏اند که این خلط و مغالطه از چشم خوانندگان فرهیخته پنهان نمی‏ماند.
به نظر می‏رسد آشنایی ناکافی نویسنده محترم با مباحث فلسفی، به خصوص فلسفه اسلامی سبب این تقریر نادرست، یا دست‏کم مبهم، شده است. در نگاه فلاسفه ما، دست‏کم از زمان صدرالمتألهین به بعد، اگر چه حقیقت اشیاء ثابت است اما تغییر و حرکت از مقوّمات این حقیقت است. بحث حرکت جوهری صدرالمتألهین این است که تغییر و حرکت نه در اعراض که در جوهرهای اشیاء روی می‏دهد. ازاین‏رو نکته سوم ایشان که در حقیقت نتیجه نکته دوم است نیز نادرست می‏باشد. افزون بر آنکه در نکته سوم ایشان میان دو دسته از امور خلط کرده‏اند، یعنی امور هستی‏شناسانه و امور معرفت‏شناسانه. به بیان واضح‏تر حتّی اگر بپذیریم که مراد پیشینیان این بوده است که تغییر در حقیقت پدیده، آن‏گونه که نویسنده محترم تقریر کرده‏اند، ممکن نیست؛ از این مطلب نمی‏توان نتیجه گرفت که آنان معتقد بوده‏اند که دگرگونی دانش‏ها، به‏طور مطلق، مجاز نیست. سیره و تلاش علمی، رفتاری و عملی عالمان اسلام در گذشته بهترین گواه بر این مطلب است.
2. اصل یا قاعده «هو هویة» بیانگر این مطلب است که هر پدیده‏ای خودش، خودش است نه چیز دیگر؛ و این معنا با آنچه نویسنده محترم بیان کرده‏اند بسیار متفاوت است.
ایشان گفته‏اند که «قاعده هو هویة» یعنی حقیقت، همانی است که کشف شده است و دیگر بیشتر نیست.» و از اعتقاد پیشینیان به اصل «هو هویة» با تقریر خودشان (= نویسنده مقاله) نتیجه گرفته‏اند که دانش، از جمله دانش دینی، به پیشینیان اجازه تغییر هیچ چیز را نمی‏داده و نمی‏دهد و در صدد توجیه و تبیین وضع موجود، از جمله نظام و قدرت سیاسی، برمی‏آمده است.
تفسیر ایشان از اصل عدم تناقض نیز نادرست است. اصل امتناع، اجتماع و ارتفاع نقیضین بیان‏گر آن است که جمع و رفع دو امر متناقض با هم ممکن نیست. روشن است که بر خلاف آنچه نویسنده محترم بیان کرده‏اند این اصل مستلزم آن نیست که اگر ما چیزی را در زمانی خوب دانستیم باید تا ابد آن را خوب بدانیم.
3. مهم‏ترین نکته این مقاله مطرح ساختن این ادعاست که دانش دینی مولود نصوص دینی نیست بلکه مولود نیازها و برداشت‏های انسانی است که خود تحت تأثیر شرایط اجتماعی قرار دارد. اما آنچه شرایط اجتماعی و به تبع آن نیازها و برداشت‏های انسان را شکل می‏دهد ساخت قدرت است. ازاین‏رو نص و دانش دینی تحت شعاع و طُفیل قدرت‏اند و حتّی می‏توان در شرایطی خاص چنین فرض کرد که نقش نص دینی چنان کم‏رنگ یا بی‏رنگ شود که تنها اسمی از آن باقی بماند. در باب این ادعا چند نکته قابل طرح است
الف: آیا قدرت امری «قدیم» و ازلی است یا خود امری «حادث» است؟ بیان نویسنده محترم به گونه‏ای است که گویا قدرت را امری عینی(1) و مستقل(2) فرض کرده‏اند که از طریق تأثیر بر شرایط اجتماعی، بر نیازها و برداشت‏های انسان از نص تأثیر می‏گذارد و دانش دینی را پدید می‏آورد. اما نادرستی این پیش‏فرض روشن‏تر از آن است که نیازمند توضیح باشد. قدرت خود معلول علل و عوامل گوناگون مادی و غیرمادی از جمله دانش‏ها و گرایش‏هاست.
ب: هر چند تأثیر فی‏الجمله شرایط اجتماعی ـ فرهنگی بر نیازها و برداشت‏های انسان امری پذیرفتنی است. اما مطلق‏انگاری در این زمینه خطایی است که دامن‏گیر پیروان نظریه قبض و بسط معرفت و برخی نحله‏های هرمنوتیک فلسفی شده است. بسیاری از نصوص، دینی یا غیر دینی، چنان ثابت و مطلق‏اند که تحت هیچ شرایط اجتماعی ـ فرهنگی تغییر نمی‏کنند.
ج. مقوله دانش و معرفت به گونه‏ای است که افزون بر زمینه‏سازی برای پدید آمدن قدرت، خود عین قدرت است؛ یعنی می‏توان گفت هر جا و به هر اندازه که دانش وجود دارد، به همان اندازه قدرت وجود دارد، ولی قدرت، هر چند می‏تواند زمینه‏ساز شکوفایی دانش باشد؛ عین دانش نیست، بلکه می‏تواند ضد دانش و ویرانگر آن نیز باشد.

تبلیغات